سیا برای سقوط مصدق ۶۰ هزار دلار خرج کرد

خاطرات اشرف پهلوی – ۳
۲۱ اسفند ۱۳۹۴ | ۲۰:۳۶ کد : ۷۹۸۶ خاطرات اشرف پهلوی
بعد از دوره مصدق از سیاست کناره‌گیری کردم... تلویزیون دست کمونیست‌ها بود...زاهدی را برای نخست‌وزیری پیشنهاد دادم.
سیا برای سقوط مصدق  ۶۰ هزار دلار خرج کرد
تاریخ ایرانی: گفته بود «بیش از یک بار ازدواج کردم. کارهایی برای کشورم انجام دادم که هیچ‌کدام از زنان هم‌نسل من انجام نداده بودند. اما همهٔ وجود من برادرم محمدرضا پهلوی بوده و هست. برخی خدا را می‌پرستند، من برادرم را می‌پرستم.» خواهر همزاد شاه که نه از مهر مادر چیزی به خاطر دارد نه از مهر پدر، و خود را فرزند ناخواسته خوانده بود، چنین خود را به برادر نزدیک کرد و شد یکی از زنان پرنفوذ دربار او. اشرف پهلوی روز ۱۷ دی ۹۴ در ۹۶ سالگی درگذشت؛ در مونت‌کارلوی فرانسه، پس از سال‌ها سکوت و درحالی که روایت‌های زیادی درباره نفوذ و فساد او بر سر زبان‌ها بود. اشرف پهلوی ۳۰ سال قبل از مرگ در ۱۵ خرداد و ۲۴ آبان ۱۳۶۴ گفت‌وگویی با احمد قریشی، از «بنیاد مطالعات ایران» داشت که شرح زندگی اوست. «تاریخ ایرانی» متن کامل این دو جلسه گفت‌وگو را از «آرشیو بنیاد مطالعات ایران» دریافت کرده و برای اولین بار در ایران منتشر می‌کند:

 

*** 
 

ممکن است جریان روی کار آمدن مصدق را پس از قتل رزم‌آراء بفرمایید. در آن موقع تهران تشریف داشتید؟

 

بله من تهران بودم ولی مدتی طول کشید تا مصدق روی کار آمد. مصدق در مجلس بود و اقلیت در دست او بود و خیلی شلوغ بازی در می‌آورد: هر کس که می‌آمد و هر دولتی که می‌آمد مصدق او را می‌انداخت و مقصودش این بود که بالاخره خودش بیاید روی کار و بالاخره با فشار، این دفعه آمریکایی‌ها گفتند که خب حالا خودش را بیاوریم و ببینیم چه غلطی می‌تواند بکند.

 

 

یعنی آمریکایی‌ها این پیشنهاد را به اعلیحضرت کردند؟

 

بله، بعد هم مصدق آمد و اولین مطلبی هم که با اعلیحضرت شرط کرد این بود که گفت باید از روس‌ها و انگلیس‌ها تقریبا اجازه بخواهید که من بیایم، یعنی آن‌ها تصویب بکنند که من بیایم. این‌طور شد که مصدق‌السلطنه آمد و بساط شروع شد و یک بساطی [...] آن هم با کمک سید ابوالقاسم کاشانی آمد و البته بعد سید ابوالقاسم کاشانی را از بین برد و او هم با مصدق خیلی بد شد. مصدق خودش تک‌رو بود و هر دقیقه هم قدرتش بیشتر می‌شد. بعد هم به خصوص با ملی کردن نفت که دیگر کارش خیلی بالا گرفت. [...] آن وقت هم فکر می‌کردند که این مرد، رادمرد ایران است. [...] روی تخریب و عوام‌فریبی رفت و واقعا می‌توانم بگویم که هیچ کاری هم در زمانی که او آمد نشد و مملکت ۲۰ سال باز هم به عقب رفت، برای اینکه در زمانی که رزم‌آرا را کشتند قرارداد ۵۰ و ۵۰ نفت را با انگلیس‌ها در جیب داشت ولی از وقتی که مصدق آمد نفت که نفروختیم هیچ، پایه‌های اقتصاد هم به کلی از بین رفت و مملکت ورشکست شد و مملکت ورشکسته بود. مثل حالا، و فقط گاز مملکت با کوچه و بازار جلو می‌رفت و هر روز همین‌طور بود تا منجر شد به اینکه مصدق خواست و از اول هم فکر این بود که اعلیحضرت را بلند کند، تا اینکه بالاخره با اقداماتی که شد اعلیحضرت برایش دستور فرستادند که شما باید استعفا بدهید و آن دستور را همین نصیری پیش مصدق برد و او قبول نکرد و وقتی که قبول نکرد اعلیحضرت مجبور شدند ایران را ترک بکنند که بعد آن اتفاقات افتاد و حالا می‌گویند که دست «سیا» بوده در صورتی که اصلا به دست سیا نبود برای اینکه خود «سیا»، بنا بر اظهار خودشان و اشخاصی که در آن موقع بودند فقط ۶۰ هزار دلار در ایران خرج کردند و با ۶۰ هزار دلار نمی‌شود آن هیجان و آن انقلاب را آن‌طور به پا کرد. خود مردم بودند که واقعا شروع کردند به اینکه سر و صدا کنند و ریختند منزل مصدق و می‌خواستند او را بکشند که او هم در رفت و قایم شد و بعد از دستگیری، دستخط نخست‌وزیری تیمسار زاهدی در جیبش بود و این‌‌ همان دستخطی بود که صادر شده بود و‌‌ همان چیزی بود که من برای آن مسافرت کردم. می‌دانید که در زمان مصدق من یک دفعه آمدم به تهران بدون ویزا و سایر تشریفات.

 

 

آیا یکی از کارهایی که مصدق از‌‌ همان روزهای اول کرد این بود که از اعلیحضرت خواست که والاحضرت را از تهران خارج کنند؟

 

بله، از آن به بعد با من خیلی بدرفتاری کرد، حتی به طوری که دیگر برای من پول نمی‌فرستاد.

 

 

بعد از چند روز پس از نخست‌وزیریش، والاحضرت مجبور شدید که بروید؟

 

همان فردای روزی که او آمد.

 

 

یعنی‌‌ همان روز که نخست‌وزیر شد؟

 

فردای آن روز.

 

 

کجا تشریف بردید؟

 

با بچه‌هایم رفتم پاریس. دخترم شش ماهه بود. یک پسرم شش ساله بود و یکی دیگر هم در دوره تحصیلات ابتدایی بود. من این چهار سال را با خیلی مصیبت سر کردم و صدمه شدیدی خوردم، برای اینکه مصادف شده بود با بی‌پولی من. خیلی بی‌پول بودم و حتی در یادم هست که برای فرستادن بچه‌ام شهریار که ما فکر می‌کردیم سل استخوانی دارد و می‌خواستیم او را ببریم در سوئیس و بستری کنیم هم پول نداشتم، گو اینکه خوشبختانه یک دوست و یک آدم و یک بشر فوق‌العاده پیدا شد به اسم جهانگیر جهانگیری و او برای من وسایلی فراهم کرد که پسرم بستری شد و یک سال تمام پول مداوای بچه مرا می‌داد.

 

 

این آقای جهانگیری در اروپا زندگی می‌کرد؟

 

بله آن موقع در اروپا و در زوریخ زندگی می‌کرد و چون نرس بچه من هم اهل زوریخ بود و مریضخانه‌های آنجا را بهتر می‌شناخت، من هم تصمیم گرفتم که برویم در زوریخ و در آن موقع دکترهای زوریخ هم بهتر از همه جا بودند. این بود که رفتیم آنجا و بچه را بستری کردیم و خوشبختانه سل استخوانی نداشت و دو تا از مهره‌های ستون فقراتش روی هم افتاده بود و می‌بایستی که یک سال بستری شود تا بتواند بعدا تکان بخورد و در این مدت یک سال این آقای جهانگیری پول تمام چیز‌ها را داد.

 

 

این آقای جهانگیری را قبلا نمی‌شناختید؟

 

در آنجا شناختم و قبلا نمی‌شناختم. پدرشان‌‌ همان جهانگیری بود که رئیس بانک ملی بود. خودش در ایران نبود ولی پدرش در ایران بود. خیلی به من سخت گذشت به طوری که خودم هم مبتلا به مرض سل شدم و مجبور شدم که مدت یک سال در آنجا اقامت بکنم که خودم را معالجه کنم و در همین فی‌مابین بود که وقایع مهمی پیش آمد.

 

من قبل از تبعید به سوئیس با سپهبد زاهدی نزدیک بودم و خیلی دوستش داشتم و دوست نزدیک بودیم، وقتی که خارجی‌ها شروع کردند با من تماس بگیرند، یعنی آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها تماس بگیرند، مرا انتخاب کرده بودند به عنوان یک فرستاده پیش اعلیحضرت.

 

 

این جریان در ایران بود یا در خارج؟

 

در خارج با من تماس گرفتند.

 

 

در کجا اولین دفعه تماس گرفتند؟

 

اولین دفعه که تماس گرفتند در پاریس بود و تماس اول خیلی بد طوری شد، برای اینکه آمدند و به من پیشنهاد کردند و گفتند: چون هیچ کس نزدیکتر از شما به اعلیحضرت نیستند و ما به هیچ کس اطمینان نداریم، می‌خواهیم یک پیغامی را به اعلیحضرت برسانیم و نتوانستیم که به هیچ کس اطمینان کنیم جز به شما، اینست که از شما خواهش می‌کنیم که بروید به ایران ولی البته رفتن شما ممکن است مواجه با خطرات زیاد بشود حتی ممکن است که مصدق شما را در موقع پیاده شدن از طیاره بگیرد و حبس کند ولی خوب این تنها راه است که اگر می‌خواهید برای نجات مملکت و برادرتان قبول کنید.

 

 

اسم این شخص در خاطر والاحضرت هست؟

 

نه، اسم این شخص به خاطرم نیست.

 

 

آمریکایی بود یا انگلیسی؟

 

یک انگلیسی بود و یک آمریکایی. یکی از طرف آیزنهاور بود و یکی از طرف چرچیل، اسمشان را به من نگفتند. هر دفعه هم که ملاقات می‌کردیم به جای دیگری می‌رفتیم، در جاهای دور دست.

 

 

رابط والاحضرت با آن‌ها که بود و چطور تماس می‌گرفتند؟

 

رابط من یک ایرانی بود. در دفعه اول آن‌ها چکی را به من نشان دادند و گفتند این چک سفید امضاء است و شما هر قدر که پول بخواهید می‌توانید روی آن بنویسید و این در ازاء خدمتی است که می‌کنید. این مطلب به من خیلی برخورد و چک را تکه تکه کردم و پرت کردم روی سرشان و رفتم و مذاکره را قطع کردم. بعد از چند روز دو مرتبه فرستادند عقب من به توسط‌‌ همان کسی که واسطه قرار داده بودند و خواهش کرده بودند که او مرا ببیند. دفعه دوم که آن‌ها را دیدم به من گفتند که خب حال شما آن موضوع را فراموش بکنید و ما باز هم از شما خواهش می‌کنیم که بروید به تهران و این پیغام ما را ببرید به تهران و پیغام آن‌ها در یک کاغذ سربسته‌ای بود که به من دادند. من این مطلب را هیچ وقت نگفته بودم و این اولین دفعه‌ای است که بازگو می‌کنم. آن‌ها از من پرسیدند که شما فکر می‌کنید چه کسی ممکن است نخست‌وزیر خوبی باشد، از بین ارتشی‌ها، از من پرسیدند که سپهبد یزدان‌پناه خوب است؟ ولی من آن موقع چون با زاهدی خیلی نزدیک بودم و خیلی دوست بودم و زاهدی را واقعا مجرب‌تر از یزدان‌پناه می‌دانستم گفتم نه، اگر عقیده مرا می‌خواهید زاهدی بهتر از هر کسی است برای نخست‌وزیری در آن موقع و آن‌ها هم همان‌طور در نامه پیشنهاد کردند. پیشنهاد آن‌ها به اعلیحضرت بود که اگر چیزی باشد سپهبد زاهدی بیاید و نخست‌وزیر شود. این دفعه اولی است که من دارم این مطالب را بازگو می‌کنم. هیچ وقت و در هیچ جایی نگفته‌ام که محتوای آن پیغام چه بود. فراموش نمی‌کنم موقعی که می‌خواستم سوار هواپیما بشوم نمی‌دانم چطور این اعضای سرویس که نمی‌دانم سیا بودند یا سفارت انگلیس، مرا بردند توی طیاره، بدون ویزا، تا اینکه مطمئن شدند که من حرکت خواهم کرد.

 

 

از پاریس پرواز می‌کردید؟

 

بله از پاریس و من تنها کاری که کردم این بود که تلگراف کردم به یکی از دوستانم به نام خجسته هدایت که او بیاید به فرودگاه و منتظر من بشود. نه جلوی در خروجی فرودگاه، بلکه جلوی یک در کوچکی که آنجا هست و منتظر من باشد و وقتی که طیاره به زمین نشست من مواجه شدم با هیجان زیاد و طپش قلب و همین که از طیاره آمدم بیرون بدون اینکه به چپ و راست نگاه کنم از صف مسافر‌ها به دو رفتم بیرون و دیدم که تاکسی ایستاده و خجسته را هم از دور دیدم و شناختم، رفتم آنجا و سوار تاکسی شدم و رهسپار منزلم در سعدآباد شدم.

 

 

بدون اینکه گذرنامه والاحضرت را کسی ببیند وارد ایران شدید؟

 

بدون هیچ چیز و تقریبا از فرودگاه فرار کردم و رفتم به طرف تاکسی و هیچ کس ملتفت نشد، به این طریق از روی باند فرودگاه یکسره رفتم به خارج از فرودگاه، نه اینکه بروم در داخل محل بازبینی گذرنامه‌ها و از روی باند فرودگاه دیدم تاکسی بیرون ایستاده و خجسته هم آمده بود یک‌خورده نزدیکتر او را هم شناختم و فهمیدم که کجا باید بروم و رفتم در منزل شاهپور غلامرضا و اینکه چرا رفتم به منزل شاهپور غلامرضا که در سعدآباد بود، برای اینکه خانمش هما اعلم یک دوست خیلی نزدیک من بود و ما با هم خیلی نزدیک بودیم و من خواستم بروم پیش هما و فکر می‌کردم که آنجا از همه جا مطمئن‌تر است. البته بعد از ۲۵ دقیقه یا نیم ساعت خبر آمدن من به مصدق رسید و‌‌ همان شبانه رئیس حکومت نظامی‌اش را که اسمش یادم نیست فرستاد پهلوی من که شما باید با همین طیاره که آمدید برگردید. به رئیس حکومت نظامی گفتم که به مصدق بگویید: نه شما و نه هفت جد شما نمی‌تواند مرا بیرون کند و اگر میل دارید می‌توانید دست مرا بگیرید و محبوس کنید و کار دیگری نمی‌توانید بکنید و من از اینجا رفتنی نیستم تا وضع معلوم شود، البته به او گفتم تا موضوع وضع مالی من حل بشود و برای من بتوانید پول بفرستید. چون پول برای من نمی‌فرستادند و نمی‌گذاشت که بفرستند و قدغن کرده بود که پول برای من نفرستند. فردای آن روز وزیر دربار آمد پیش من که ابوالقاسم امینی بود و گفت اعلیحضرت فرمودند که بهتر است شما برگردید. ولی در آن موقع نمی‌توانستم به هیچ کس بگویم که من حامل پیام هستم. عاقبت به وسیله هما که به کاخ می‌رفت و شرفیاب هم می‌شد گفتم که به عرض برسان که من حامل پیغامی از طرف اشخاصی هستم و باید حتما آن را به شما برسانم ولی معهذا من برادرم را ندیدم و ایشان حاضر نشدند که مرا ببینند و بالاخره یک روز ثریا با من قرار ملاقات در وسط سعدآباد گذاشت و در یک محلی آنجا او را دیدم و کاغذ را به وسیله ثریا تحویل برادرم دادم و به محض اینکه کاغذ را تحویل دادم فردای آن روز برگشتم. بیست روز بعد آن اتفاقات رخ داد و مصدق افتاد.

 

 

این را بفرمایید که بعد که برگشتید پاریس باز هم تماس‌هایی با شما بود؟

 

نه دیگر.

 

 

بعضی جا‌ها نوشته‌اند که والاحضرت در خارج با آلن دالس ملاقات داشتید؟

 

نه ابدا. من با اشخاصی که قبلا ملاقات داشتم بعد‌ها آن‌ها را ندیدم اصلا و اسمشان را هم نمی‌دانم.

 

 

کرمت روزولت و این‌ها نبودند؟

 

بعضی‌ها می‌گویند که با «چرونسلی» ملاقات کرده‌ام. چنین چیزی نبوده، اصلا اسم‌های آن‌ها را نمی‌دانم و خود آن‌ها را هم ندیده‌ام.

 

 

اعلیحضرت چه وقت تصمیماتی را گرفتند؟

 

من، بعد نمی‌دانم که دیگر چه شد چون نبودم.

 

 

بعدا هم با اعلیحضرت راجع به این جریان صحبت نکردید؟

 

من نه، ولی بعدا که دیگر همه چیز را می‌دانستم.

 

 

تصمیم گرفته بودند که مصدق را برکنار کنند؟

 

بله دیگر و فرمودند که ایشان دستخط خودشان را توسط نصیری فرستادند برای مصدق و او قبول نکرد که استعفا بدهد. از یک طرف استعفانامه او را خواسته بودند و از طرف دیگر فرمان نخست‌وزیری زاهدی را داده بودند. در این صورت دو نفر نخست‌وزیر بود، یعنی هم مصدق بود و هم زاهدی و این در آن موقع بود که زاهدی قایم می‌شد و هر شب در یک جایی بود. اردشیر را خیلی اذیت کردند، او را گرفتند و زدندش و در آن واحد برای سه روز، دو نفر نخست‌وزیر بودند یکی مصدق‌السلطنه که خودش را نخست‌وزیر می‌دانست و یکی هم نخست‌وزیر قانونی سپهبد زاهدی و به این مناسبت بود که فورا سپهبد زاهدی آمد و نخست‌وزیر شد.

 

 

اعلیحضرت وقتی که ایران را ترک کردند، اول به کجا رفتند؟

 

اول به بغداد رفتند و خیانت‌ها از همانجا شروع شد. برای اینکه در آنجا ظفر علم سفیرکبیر بود که اصلا جلوی اعلیحضرت نمی‌آمد و یکی هم در رم بود که سفیر آن وقت نظام‌السلطان خواجه نوری بود که یکی از دوستان خیلی نزدیک خودمان بود که اقلا مدت ده سال رئیس دفتر مادر من بود و او هم پیش اعلیحضرت نیامد و حتی یک ماشین شخصی خود اعلیحضرت را هم برایشان نفرستادند و در آنجا بود که باز هم یک نفر ایرانی پیدا شد که اسمش حسین صادق است که رفت و اتومبیلش را در اختیار اعلیحضرت گذاشت و گفت که من در اختیار شما هستم که هر کاری داشته باشید انجام دهم ولی خوشبختانه طولی نکشید، یعنی دو روز بیشتر طول نکشید که روز سوم سپهبد زاهدی تلگراف زد که کار‌ها خاتمه یافته است.

 

 

والاحضرت آن موقع در پاریس بودید؟

 

نه، من آن موقع در جنوب فرانسه بودم و پول اینکه سوار طیاره بشوم و بروم نداشتم و مجبور شدم که از یکی از دوستانم کمک بخواهم که مرا با ماشین ببرد و من یک روزه یعنی در هشت یا نه ساعت، از جنوب فرانسه خودم را رساندم به رم.

 

 

والاحضرت پول بلیط هواپیما را نداشتید؟

 

وضع پولی من این‌طور بود و مصدق‌السلطنه این‌طور سه سال مرا گذاشته بود.

 

 

بعد که در رم اعلیحضرت را ملاقات کردید چه پیش آمد؟

 

اعلیحضرت را ملاقات کردم ولی به شما بگویم که بعد از آنکه اعلیحضرت هم برگشتند، من به خاطر وضع مزاجیم و سلامتی خودم نتوانستم برگردم و مجبور بودم بروم به اروزن و مدت شش ماه در کوهستان باشم.

 

 

اعلیحضرت را در رم چطور دیدید؟

 

می‌دانید که هیچ وقت تا آخر هم هیچ چیز از ظاهر ایشان پیدا نمی‌شد و ناراحتی خیلی زیادی دیده نمی‌شد ولی بدیهی است که هر بشری ناراحت می‌شود که تاج و تختش و مملکتش این‌طور از بین برود، ولی ایشان هیچ وقت این‌ها را نشان نمی‌دادند و هر چه بود توی خودشان بود.

 

 

در آنجا هیچ چیز یا مطلبی نفرمودند؟

 

نه دیگر، یعنی‌‌ همان وضعیتی را که پیش آمده بود شرح دادند ولی مطالب بیشتری نگفتند و فقط گفتند: آنقدر مصدق عرصه را به من تنگ کرده و هر دقیقه چیز بیشتری می‌خواست و تا به آنجا رسید که ریاست قوا را هم می‌خواست. بدیهی است که آنجا دیگر اعلیحضرت استقامت کردند و ریاست قوا را ندادند.

 

 

در آن وقتی که از تهران گزارش رسید که مصدق را انداخته‌اند، شما با اعلیحضرت بودید؟

 

بله بودم که تلگراف آمد. خب خوشحال شدند البته مثل همیشه.

 

 

موضوع را تلگرافی به ایشان خبر دادند؟

 

نخست‌وزیر تلگراف کرد که ما منتظر اعلیحضرت هستیم که تشریف بیاورند که اعلیحضرت هم فورا تشریف بردند و من البته آن موقع نبودم و نمی‌دانم که چیست، البته مواجه شدند با یک پیشواز شایان و تمام مردم شهر، در کوچه‌ها شادمانی می‌کردند.

 

 

بعد از چه مدت والاحضرت تشریف بردید به تهران؟

 

بعد از شش ماه.

 

 

هنوز زاهدی نخست‌وزیر بود؟

 

بله زاهدی دو، سه سال نخست‌وزیر بود، خیلی هم خوب بود.

 

 

زاهدی چطور آدمی بود؟

 

زاهدی آدم بسیار خوبی بود و من شخصا خیلی دوستش داشتم. اصلا دوست من بود و دوست نزدیک بود و من با او خیلی نزدیک بودم و خیلی دوستش داشتم ولی او نتوانست بماند و نماند و بعد از زاهدی، علاء نخست‌وزیر شد.

 

 

علت اینکه نتوانست بماند چه بود؟ آیا با اعلیحضرت اختلاف داشتند؟

 

مثل اینکه اختلاف داشت و من نمی‌دانم بر سر چه بود، از آن اختلافات همین‌طوری داشتند راجع به اشخاصی که دور و برش بودند و ناراحتی داشتند. روی هم رفته از او راضی نبودند ولی در هر صورت او هم سعی‌اش را می‌کرد که واقعا زحمت بکشد ولی شاید تا آن حد نبود که خاطر اعلیحضرت راضی باشد.

 

 

علاء که موقتی نخست‌وزیر شد.

 

علاء که همه‌اش نخست‌وزیر می‌شد، یک بار می‌افتاد و دو مرتبه نخست‌وزیر می‌شد تا بالاخره وزیر دربار شد که در آن موقع فوت کرد.

 

 

علاء چطور آدمی بود؟

 

علاء خیلی باهوش بود، خیلی فرنگی‌مآب و خیلی تحصیلکرده ولی به عقیده من یک آدم منفی بود.

 

 

کار مثبتی انجام نداد؟

 

نه فکر نمی‌کنم که در دوره نخست‌وزیری‌اش کار مثبتی کرده باشد، تنها کار مثبتی که کرد پافشاری بود که در زمان گرفتن آذربایجان کرد که قضیه ایران را توانست به سازمان ملل ببرد و همچنین به شورای امنیت و این کار را علاء کرد.

 

 

رابطه‌اش با اعلیحضرت چطور بود و نظر اعلیحضرت نسبت به علاء چه بود؟

 

رابطه خوب بود و اعلیحضرت، علاء را دوست داشتند، همان‌طور که بعدا او را وزیر دربار کردند از پاکی که داشت چون واقعا آدم پاک و خیلی وطن‌پرستی بود.

 

 

بعد از علاء، البته دکتر اقبال نخست‌وزیر شد.

 

بله دکتر اقبال نخست‌وزیر شد، دکتر اقبال هم البته خیلی طرف مرحمت اعلیحضرت بود. آدم بسیار پاک، بسیار وطن‌پرست، ولی خب به شما بگویم: طرز حکومت در آن وقت مثل همین الان بود، تمام کار‌ها در دست مجلس بود. اگر مجلس می‌خواست نخست‌وزیری می‌ماند و اگر نمی‌خواست، نمی‌ماند ولی بعد از اینکه مصدق رفت و اعلیحضرت بیشتر اختیار را گرفتند، ثبات بیشتری شد. آن وقت دیگر نخست‌وزیر‌ها بیشتر می‌ماندند. دو سال می‌ماندند، سه سال می‌ماندند. بعد از اقبال هم که چند نفر نخست‌وزیر داشتیم.

 

 

اقبال که از زمان کابینه قوام تقریبا بود، اولین دفعه‌ای که وزیر شد، مثل اینکه در کابینه قوام بود؟

 

اقبال را، از روزی که من یادم می‌آید وزیر بود و وزیر بهداری بود.

 

 

در آن زمان‌ها که وزیر بهداری بود، والاحضرت او را می‌شناختید؟

 

بله، برای اینکه جزء هیات مدیره سازمان شاهنشاهی بود و من هفته‌ای یک بار جلسۀ هیات مدیره سازمان شاهنشاهی داشتم و از نزدیک او را می‌شناختم.

 

 

نسبت به اعلیحضرت خیلی وفادار بود؟

 

خیلی وفادار بود و خیلی آدم وطن‌پرستی بود، خیلی آدم پاکی بود و خیلی آدم خوبی بود و من خیلی متاسفم که در این دوران آخر دو نفر را ما از دست دادیم که واقعا اگر نمرده بودند شاید وضع خیلی فرق می‌کرد، یکی اقبال بود و یک علم.

 

 

خب حالا راجع به علم بفرمایید، چون راجع به ایشان حرف خیلی زیاد است.

 

علم دیگر جزء فامیل بود چون پدرش که در دستگاه پدرم بود و پسرش هم که از اول در دستگاه خود ما بود و جوان‌ترین وزیری که ما داشتیم علم بود. یعنی در ۲۸ سالگی وزیر کشاورزی شد. از آن موقع همین‌طور مراتب را طی می‌کرد. وزیر شد، استاندار شد، رئیس دانشگاه شد و نخست‌وزیر هم شد. بعد هم که وزیر دربار شد.

 

 

اعلیحضرت خیلی به علم اطمینان داشتند؟

 

خیلی دوستش داشتند و بیش از رابطه‌ای بود که بین یک شاه و وزیرش باشد، یا با وزیر دربارش باشد. اصلا رابطه شخصی داشتند و تمام حرف‌های علم را مورد توجه قرار می‌دادند و علم با کمال صداقت همه چیز و همه حقایق را به اعلیحضرت عرض می‌کرد.

 

 

حرف‌هایی راجع به امیر شوکت‌الملک و امیر اسدالله‌خان هر دو هست و یکی اینکه این‌ها با انگلیس‌ها خیلی رابطه نزدیک داشتند.

 

آن وقت‌ها که هر کس، هر خانی، هر کسی مجبور بود که خودش را به یکی بچسباند، ولی این دو نفر آدم‌های خیلی وطن‌پرستی بودند و گمان نمی‌کنم که بستگی به انگلیسی‌ها می‌داشتند ولی خب خان‌های آن وقت همه به انگلیس‌ها نزدیک بودند، تمام خان‌های بختیاری، قشقایی و تمام ایلات با انگلیس‌ها رابطه داشتند و به خصوص خزعل در خوزستان. جریان خزعل را لابد می‌دانید که وقتی پدرم رفت برای فتح خوزستان، از طرف انگلستان رسما اولتیماتوم داده شد به ایشان که خزعل را نباید دست بزنید و در سفرنامه‌ای هم که پدرم نوشتند به نام سفرنامه خوزستان، این‌ها همه کامل نوشته شده که تا چه اندازه انگلیس‌ها از خزعل پشتیبانی می‌کردند، یعنی دست‌نشانده انگلیس‌ها بود.

 

 

از اطرافیان اعلیحضرت اگر بخواهیم اسم ببریم، فرمودید که علم خیلی به اعلیحضرت نزدیک بود. افراد دیگری که نزدیک بودند چه کسانی بودند؟

 

متاسفانه آن دو نفر مردند، یعنی هژیر و رزم‌آرا که مردند. بعد از آن‌ها واقعا من جز دکتر اقبال و علم کس دیگری را نمی‌توانم زیاد نام ببرم.

 

 

رابطه اعلیحضرت با اقبال و علم در یک سطح بود؟

 

با علم بیشتر.

 

 

آیا با اقبال بیشتر جنبه رسمی داشت؟

 

ولی خب اقبال را هم خیلی دوست داشتند، برای اینکه می‌گفتند خیلی مرد پاک و وطن‌پرستی است و با علم طوری دیگری بودند چون اصلا از طفولیت با هم بزرگ شده بودند. برای اینکه همان موقع که من زن پسر قوام شدم، دختر قوام هم زن علم شد، اینست که ما رابطه فامیلی هم داشتیم و همین‌طور مدام همدیگر را می‌دیدیم.

 

 

رابطه اعلیحضرت با علم نزدیکتر بود یا با فردوست؟

 

فردوست یک چیز دیگر بود. دوست بچگی بود ولی بعدا آن قدرها در کار‌ها به اعلیحضرت نزدیک نبود و یک مدتی هم در زمان ثریا، فردوست دور افتاد.

 

 

علتش چه بود؟

 

علتش این بود که تمام اشخاصی که نزدیک و دوست صمیمی و حتی فامیل اعلیحضرت بودند پخش و پلا شدند و اشخاص تازه‌تری آمدند.

 

 

این موضوع بر اساس این بود که ملکه ثریا نمی‌خواست این‌ها نزدیک باشند؟

 

بله.

 

 

فردوست را که شما می‌فرمایید از بچگی در دستگاه بود.

 

من هنوز که هنوز است نمی‌توانم تصور کنم یا باور کنم که فردوست خیانت کرده باشد، ولی فکر می‌کنم که متاسفانه.

 

 

بفرمایید در آن موقعی که با اعلیحضرت همشاگردی و همکلاس بود، چطور آدمی بود؟

 

خیلی پسر باهوشی بود و در درس قوی بود و ریاضیاتش خیلی خوب بود و به اعلیحضرت خیلی نزدیک بود، یعنی با هم مثل دو برادر بودند. فکر می‌کنم که اعلیحضرت با فردوست نزدیکتر از برادر خودش بود، برای اینکه سنش نزدیکتر بود تا شاهپور علیرضا، ولی با فردوست همسن بودند یعنی او دو سال بزرگتر بود و شاهپور سه سال کوچکتر از آن‌ها بود.

 

 

آیا همین‌طور در تمام مراحل با اعلیحضرت بود؟

 

در تمام مراحل یعنی روز و شب با اعلیحضرت بود.

 

 

و اعلیحضرت به او اطمینان داشتند؟

 

شب و روز در تمام مدت با اعلیحضرت بود. سر شام و ناهار تنها شخصی از خارج فامیل که با اعلیحضرت شام و ناهار می‌خورد، فردوست بود.

 

 

آیا هیچ وقت هم سعی نمی‌کرد که خودش را جلو بیندازد؟

 

اینکه بیاید جلو، تا آخر هم نکرد.

 

 

و اعلیحضرت به او اطمینان داشتند؟

 

صد درصد. حتی در این آخر‌ها که خیلی از مقامات یک چیزهایی می‌فرستادند برای اعلیحضرت و ایشان در یک جلسه فرمودند که حتی این یک دوست مرا هم می‌خواهند از من بگیرند. برای اینکه در این اواخر، از فردوست خیلی چیز‌ها می‌فرستادند برای اعلیحضرت.

 

 

آیا علیه فردوست گزارش می‌رسید؟

 

بله گزارش می‌رسید، از ساواک می‌رسید و از رکن ۲ و این‌ها علیه فردوست.

 

 

خیلی جالب است که اعلیحضرت توجهی نمی‌کردند.

 

بله توجهی نکردند.

 

 

خود فردوست یک موقع قائم‌مقام ساواک بود.

 

بله، از آنجا رفت و یک پست مهم‌تری گرفت، یعنی پستی داشت که آنچه را که دلش می‌خواست به اعلیحضرت گزارش می‌داد. در واقع مثل غربالی بود که از همه اطراف تمام اخبار می‌آمد و در آنجا جمع می‌شد و او جدا می‌کرد و آنچه را که می‌خواست برای اعلیحضرت می‌فرستاد، از ساواک گرفته تا رکن ۲ و شهربانی. تمام این اخبار پیش فردوست جمع می‌شد و از آنجا غربال می‌شد و فرستاده می‌شد به دفتر مخصوص.

 

 

والاحضرت هیچ وقت خودتان مستقیما با فردوست کاری داشتید؟

 

همیشه. همیشه.

 

 

هیچ وقت به او مشکوک نبودید؟

 

هیچ وقت و الان هم خیلی به سختی قبول می‌کنم ولی شنیدم که از طرف حکومت اسلامی به پسرش کاری در سازمان ملل دادند و این می‌رساند که رابطه هست که پسر فردوست را به نمایندگی ایران می‌فرستند.

 

 

اگر واقعا چنین چیزی باشد که این واقعا خیانت کرده به این دستگاه، شما فکر می‌کنید چرا؟

 

عقده شخصی بوده.

 

 

این را خیلی‌ها می‌گویند که او یک آدم عقده‌ای بوده. مقصود او چه بوده است؟

 

به شما می‌گویم که او از یک فامیل خیلی کوچکی بود، شاید از‌‌ همان بچگی این عقده را داشته که مثلا چرا من نیستم، من که باهوشم، من که درسم را خوب می‌خوانم. او یک چنین عقده‌ای در دلش داشته، نمی‌دانم واقعا و نمی‌توانم بگویم و برای من اصلا قابل فهم نیست.

 

 

در این اواخر هم هنوز به اعلیحضرت نزدیک بود؟

 

بله، به شما می‌گویم، او حساس‌ترین پست‌ها را داشت ولی دیگر او را شخصا خیلی زیاد نمی‌دیدنش، فقط گزارش‌ها می‌رفت و از طریق گزارش ارتباط داشت و اینکه توی دستگاه باشد و بیاید ناهار یا شام بخورد و معاشرت داشته باشد، نبود و از چشم دور شده بود.

 

 

این ماه‌های آخر، والاحضرت تهران تشریف نداشتید؟

 

نه من ۶ ماه آخر را نبودم و در ماه سپتامبر رفتم و این اتفاق در ماه فوریه افتاد. در این دفعه باز هم اولین چیزی که پیش آمد، اولتیماتومی بود که به اعلیحضرت دادند و این بود که خواهر شما باید برود. چه بسا اگر من بودم اتفاقات طور دیگر می‌شد.

 

 

چه کسی این اولتیماتوم را داد؟

 

همان آدم‌هایی که بودند و «اپوزیسیون» را در دست داشتند.

 

 

خیلی شایع هست و اینکه تا چه حد درست است نمی‌دانم که می‌گویند روزهای آخری که اعلیحضرت تصمیم گرفته بودند ایران را ترک کنند، به امراء ارتش فرموده بودند که به حرف‌های فردوست گوش کنید. می‌خواهم ببینم که والاحضرت هیچ اطلاعی راجع به این موضوع دارند؟

 

نه، نفرموده بودند که به حرف فردوست گوش بدهید، فرموده بودند که صد درصد پشتیبانی از نخست‌وزیر بکنند که آن وقت جناب آقای بختیار بودند و در صورت لازم هرگونه همکاری با ایشان بکنند و این دستور آخری بود که به امراء ارتش داده بودند که البته آن‌ها هم همکاری نکردند و با امضاء ۲۸ نفر از امراء، ارتش از دولت جدا شد و آن روز که رئیس دولت وقت آقای بختیار آن‌ها را خواست برای اینکه به آن‌ها بگوید که جلوگیری بکنید، کودتا بکنید، یک کاری بکنید هیچ کدام آن‌ها حاضر نشدند که او هم مجبور شد که در رفت.

 

 

رابطه ایادی با اعلیحضرت چه بود؟

 

ایادی دکتر مخصوص اعلیحضرت بود.

 

 

آیا طبیب خوبی هم بود؟

 

طبیب خوبی نبود ولی خوب باز هم به واسطه نزدیکی و آشنایی او، اعلیحضرت میل نداشتند با یک طبیب نا‌شناس رفت‌و‌آمد داشته باشند. او هم رفت‌و‌آمدش بیشتر از حد یک طبیب بود و خیلی زیاد نزدیک بود.

 

 

راجع به ایادی هم حرف زیاد است که از موقعیتش در دربار سوءاستفاده می‌کرده.

 

والله نمی‌دانم دیگر، برای همه حرف می‌زنند. راجع به همه آنقدر حرف زدند و بعد دروغ درآمد. آدم نمی‌داند چه را قبول بکند و چه را قبول نکند. برای اینکه یک وقتی من خوب یادم هست که می‌گفتند: وزراء بدون استثناء دزد هستند و به خصوص از کسی که بیشتر از همه می‌گفتند، آن بیچاره وزیر کشاورزی، روحانی بود که بعد‌ها معلوم شد که یک قران هم ندارد و زنش در بد‌ترین وضع ممکن الان دارد زندگی می‌کند. پس اگر تمام این حرف‌هایی را که می‌زنند روی این اصل بخواهید بگیرید، خب تمام حرف‌هایی که می‌زنند لابد اراجیف و دروغ بوده، برای اینکه برای خراب کردن، این یک نقشه یک روزه و دو روزه نبوده، بلکه یک نقشه طولانی بوده که از ۱۹۷۵ و بعد از بالا بردن قیمت نفت درست شد. یعنی نقشه تخریب شخص اعلیحضرت، آن وقت دیگر هر طور که توانستند خراب کردند، چه فامیلش را، چه اطرافیانش را و چه اشخاصی را که با ایشان کار می‌کردند.

 

 

در اینجا مقصود کمپانی‌های نفت است؟

 

کمپانی‌های نفت، چیزهای خارجی، انگلیس‌ها، روس‌ها، آمریکایی‌ها همه با هم دست به هم دادند[...] آن‌ها استفاده کردند از آن اتفاقی که روز پانزدهم خرداد افتاد و [آیت‌الله] خمینی را علم کردند و البته بهترین راه برای برانگیختن یک ملتی، دو عامل دارد و به خصوص در ایران که همه می‌گفتند: خدا، شاه، میهن. این‌طور جلوه دادند که این مردی که به دست خدا آمده و در مقابل شاه قرار گرفته است، و این تنها راهی بود که می‌توانستند این دستگاه بزرگ را بلند بکنند، یعنی همین مسئله اسلام بود.

 

 

از سال ۱۹۷۵ که فرمودید و در آن موقع خود والاحضرت هم تهران تشریف داشتید و نزدیک به اعلیحضرت بودید، آیا اعلیحضرت هیچ حس می‌کردند که توطئه‌ای در کار است؟

 

حتما اعلیحضرت می‌دانستند. برای اینکه چندین بار به من گفتند. مخصوصا این اواخر یک دفعه به من گفتند. من به ایشان گفتم که این چیست که این‌طور تمام چیز‌ها بد می‌نویسند و بد می‌گویند و دروغ می‌سازند. ایشان فرمودند: من نمی‌دانم، اگر تمام این کارها از طرف آمریکایی نباشد.

 

 

واقعا مشکوک بودند؟

 

بله، این حرفی بود که به من زدند و من گفتم چرا، شانه خودشان را بالا انداختند و گفتند نمی‌دانم. ولی خوب قطعا کارتل‌های نفتی به خاطر منافع خودشان نمی‌خواستند یک ژاپن دومی در آسیا باشد. دنیای غرب و حتی آمریکایی‌ها یک جا، برای ژاپن ناراحت بودند تا چه رسد به اینکه یک ژاپن دومی هم درست بشود در آن نقطه دنیا. اگر پنج سال یا ده سال دیگر ایران به‌‌ همان نحوه جلو می‌رفت طولی نمی‌کشید که به پای ژاپن می‌رسید و خودکفا می‌شد و می‌توانست در آن منطقه، چیزهایی مثل چیزهایی که در اروپا درست می‌شد، درست بکند و تمام کالا‌هایش را در آنجا به فروش برساند و دیگر خریدار کالاهای اروپایی نباشد. این بود که خواستند این قدرت بزرگ را در خاورمیانه بشکنند و همه خاورمیانه را مثل الان عبد و عبید خودشان بکنند و الان می‌بینید دیگر که، هر مملکتی در خاورمیانه چشمش یا به آمریکا است یا به روس و یا به انگلیس.

 

 

آیا دستگاه‌های امنیتی ایران خوب واقف بودند که خارجی‌ها مشغول فعالیتی هستند یا نه؟

 

دستگاه‌های امنیتی ما؟

 

 

اصلا دستگاه امنیتی ایران واقعا چطور بود؟

 

دستگاه امنیتی هم، آن هم باز یک چیز پوشالی بود که به عقیده من زیادی روی آن خرج شد، یعنی به عوض اینکه کار خودش را بکند، خب در دستگاه امنیتی هم خیلی «انتروانسیون» زیاد بود، آمریکایی خیلی زیاد شده بود. روس‌ها خیلی زیاد بودند، به این جهت کار اصلی خودشان را که امنیت مملکت باشد از دست داده بودند و فقط افتاده بودند و اشخاص را دنبال می‌کردند که این آدم خوبی است یا آن یکی بد است یا آن یکی چه می‌گوید و به این صورت از کار حقیقی خودشان منفک شده بودند. مثلا این‌ها به این خطر توجه نکرده بودند که ما در سال ۱۹۷۸ یازده هزار منبر داشتیم، در یازده هزار نقطه مملکت بر ضد سلطنت و حکومت حرف می‌زنند و روی منابر هم که می‌دانید […] در هر دهی هم حاکم اصلی آخوند محله است. این بود که عده آخوند‌ها به ۲۰ هزار نفر رسیده بود و با یازده هزار منبر، و این یک نقشه‌ای بود که از خیلی پیش کشیده شده بود.

 

 

آیا دستگاه امنیتی به آن قدرتی که فکر می‌کردند موثر باشد، بود؟

 

موثر نبود.

 

 

نظر والاحضرت نسبت به تیمور بختیار چه بود؟

 

تیمور بختیار در اوایل خیلی خوب کار می‌کرد و خب اصل سازمان امنیت را گذاشت، توده‌ای‌ها را شناسایی کرد، ولی بعد از اینکه امینی آمد او را از کار انداخت و مجبور شد که از مملکت برود بیرون. بعدا یک آدم خیلی خشن و انتقام‌جویی درآمد که حتی به آنجا رسید که رفت به بغداد و در آنجا می‌خواست که با کمک عراقی‌ها در ایران کودتا کند. ولی آن‌طور که من او را می‌شناختم آدم بدی نمی‌دیدمش، برای اینکه اتفاقا بختیار همه‌کاره من بود و کارهای من همه دست او بود. ولی بعدا بختیار به کلی برگشت و در زمانی که تبعید شد نمی‌دانم که به غیرتش برخورد و یا اینکه حس وطن‌پرستی او که حالا باید در تبعید باشد، ناراحتش کرد، یا چه بود نمی‌دانم چه شد که به کلی تغییر قیافه داد و یک آدم دیگری شد.

 

 

در زمانی که در تبعید بود، هیچ سعی شد که با او تماس گرفته شود و به او گفته شود که موقعی امکان خواهد داشت برگردد به مملکت و بنابراین بهتر است که ساکت بنشیند؟

 

در موقعی که در تبعید بود من خودم خیلی می‌دیدمش و چندین بار او را دیدم.

 

 

در سوئیس؟

 

نه می‌آمد به جنوب فرانسه و مرا می‌دید و هر دفعه که من می‌رفتم به اروپا، می‌آمد و مرا می‌دید و من همیشه به او نصیحت می‌کردم که والله عیب ندارد. زمان امینی هم خب می‌دانید که باز هم برای ما خیلی آسان نبود و من آن وقت هم همین نقطه تبعید بودم. به بختیار می‌گفتم من اینجا هستم، شما هم هستید. بالاخره می‌گذرد و تمام می‌شود و همه بر می‌گردیم ولی بختیار یک ناراحتی عجیبی داشت از اینکه چرا باید ایران را ترک کند و اینکه چرا از او پشتیبانی نشد.

 

 

آیا منظورش این بود که چرا اعلیحضرت جلوی امینی را نگرفته‌اند؟

 

بله، ولی اگر بختیار مانده بود او را می‌گرفتند و امینی او را می‌گرفت و در آن موقع اعلیحضرت نجاتش دادند برای اینکه به او گفتند برو، قبل از آنکه او را بگیرند.

 

 

و بختیار این را قبول نمی‌کرد؟

 

نمی‌توانست قبول کند که خارج شد از ایران.

 

 

کی ملتفت شدند که او دارد با عراقی‌ها زد و بند می‌کند؟

 

در این آخری‌ها.

 

 

راجع به قتل او، والاحضرت هیچ اطلاعی ندارند؟

 

من اطلاع ندارم ولی می‌گویند که سازمان امنیت ما کرده و نمی‌دانم که راست است یا دروغ است. بعضی‌ها هم می‌گویند که رفت شکار و تصادف کرده و گلوله خورده است، بعضی‌ها هم می‌گویند تصادف کرده ولی قطعا رابطه او با عراقی‌ها صحیح است که در آنجا بود و توطئه می‌چید برای اینکه بیاید و از جنوب وارد ایران شود.

 

 

پس از بختیار یک مدت دو یا سه سالی پاکروان رئیس سازمان امنیت بود.

 

بله پاکروان واقعا آدم بسیار خوبی بود و می‌توانم بگویم دیپلمات فوق‌العاده خوبی بود. می‌دانید که اول، «کاریرش» نظامی بود و اصلا چیزی که نداشت حالت نظامی بود. او یک آدم فیلسوف و خوش حرف‌زن و مشروب‌خور و این‌طور آدمی بود اصلا و به ریاست سازمان امنیت نمی‌خورد. برای سفارت خیلی خوب بود.

 

 

در زمان ریاست او بود که آن واقع ۱۵ خرداد پیش آمد؟

 

او باعث شد که [آیت‌الله] خمینی را نکشند.

 

 

والاحضرت آن روز در تهران تشریف داشتید؟

 

نخیر، من نبودم.

 

 

جریان چه بود؟

 

جریان همین‌طور بود و همین بساط بود که به پا کردند، منتهی یک خورده کوچکتر، ولی جلویش گرفته شد و اگر جلویش را نمی‌گرفتند همین می‌شد، آن وقت علم بود و دستور داد که جلوی این شلوغ‌بازی‌ها را بگیرند.

 

 

در آن روز خود اعلیحضرت چه نظر داشتند؟ آیا والاحضرت هیچ می‌دانید؟ خیلی‌ها می‌گویند که حتی آن روز هم اعلیحضرت دائم می‌گفتند که به مردم تیراندازی نکنند.

 

بله این درست است ولی من نبودم آنجا که بدانم، بعد‌ها علم به من گفت که امر می‌فرمودند که نزنید ولی من دستور دادم که بزنند و خودم رفتم گرفتم خوابیدم. عصر غائله تمام شد و همین آقای پاکروان باعث شد که خمینی به حبس نرود و اگر به حبس افتاده بود حتما حکم اعدامش صادر می‌شد.

 

 

یعنی پاکروان رفت حضور اعلیحضرت؟

 

بله، حضور اعلیحضرت رفت و خواست که عوض اینکه بگیرند و حبسش بکنند، تبعیدش بکنند.

 

 

بعد از پاکروان هم که نصیری آمد.

 

نصیری شد که تا آخر هم نصیری بود.

 

 

نصیری چطور آدمی بود؟

 

نصیری هم برعکس آن حرف‌هایی که می‌زنند بسیار آدم خوبی بود و تا آخر هم نشان داد که آدم خیلی «لویال»، شاه‌دوست و خیلی وطن‌پرست بود، تا آخرش که دیدیم چطور کشته شد بدون اینکه کوچکترین حرفی بزند.

 

 

رابطه این روسای سازمان امنیت با دولت چطور بود؟

 

من والله درست نمی‌دانم، من به شما یک چیزی را بگویم که هر قدر من در زمان جوانی‌ام یعنی از ۲۰ تا ۳۰ سالگی در سیاست دخالت داشتم از زمانی که بعد از مصدق، اعلیحضرت اختیار را در دست گرفتند، من به کلی از سیاست کناره‌گیری کردم. برای اینکه دیگر واقعا احتیاجی به من نبود و اعلیحضرت خودشان کاملا وارد بودند و دیگر احتیاجی به من نبود و من افتادم در قسمت امور خیریه و اجتماعی.

 

 

ولی خب خیلی صحبت از والاحضرت می‌شد.

 

من زیاد وارد نبودم که واقعا مو به مو بگویم، آنقدر که می‌دانم می‌گویم.

 

 

ولی خیلی‌ها معتقد بودند که هنوز هم والاحضرت می‌توانستند که وزیر یا سفیری را عوض کنند.

 

بله می‌دانیم ولی دیگر این‌طور نبود، هر قدر در اولش درست بود، دیگر قسمت دومش دروغ بود. یعنی از ۱۹۵۰ که مصدق آمد من به کلی از سیاست کناره‌گیری کردم، ولی این در ذهن مردم تا الان هم مانده و تا آخر هم مانده بود.

 

 

بالاخره والاحضرت، نصیری را که می‌دیدید؟

 

نصیری را بی‌خود نمی‌دیدم، مثلا در میهمانی ممکن بود او را ببینم.

 

 

هیچ وقت می‌شد بیاید و راجع به مسئله سیاسی صحبت کند؟

 

هیچ وقت. اصلا هیچ وقت از سیاست صحبت نمی‌کردم. فقط یک دفعه ثابتی را خواستم و آن هم چون رئیس کمیسیون حقوق بشر ایران بودم، و از او سؤال کردم که این حرف‌ها که می‌زنند که مردم را داغ می‌کنید و می‌سوزانید درست است یا نه، و گفتم من خودم مایلم که به یکی از محبس‌ها بروم و از نزدیک ببینم. او به من گفت: شما می‌توانید بروید و ببینید، برای اینکه تمام مسائل دروغ است، ولی ما می‌ترسیم که به شما اهانت بشود و آن اشخاصی که در حبس هستند اهانت بکنند و بد بگویند و بهتر است که نروید. ولی من به این کفایت نکردم و یک روز خودم سرزده رفتم به محبس قصر و در آنجا هیچ چیز از این چیز‌ها را ندیدم. من خیلی در ایران مسافرت می‌کردم و بیشتر اوقات در مسافرت بودم و اولین کارم این بود که سرزده می‌رفتم و محبس‌ها را بازدید می‌کردم و واقعا هیچ یک از این حرف‌هایی را که می‌گویند، ندیدم.

 

 

ممکن است کمی بیشتر درباره بازدید از زندان قصر بفرمایید که چگونه بود؟

 

موضوع زندان قصر این‌طور بود که دندانم درد می‌کرد و رفتم پیش دکتر نواب که دندانسازم بود. یک روز که آنجا رفتم، دیدم که نواب خیلی ناراحت است. گفتم چرا ناراحت هستید؟ گفت خواهر مرا گرفتند برای اینکه شوهرش بدهی داشته و نتوانسته بپردازد چون روز پنجشنبه بوده و بدین جهت او را بردند به حبس و خیلی ناراحت بود. من گفتم تو ناراحت نباش و من الان تحقیق می‌کنم ببینم که چیست و اگر واقعا کاری نکرده باشد و خلافی نکرده باشد می‌گویم که اذیتش نکنند و از حبس بیاورندش بیرون. خودم بلند شدم و رفتم و بدون خبر قبلی رفتم به محبس قصر و البته راهم نمی‌دادند و بعد گفتم کی هستم، بعد آمدند و رئیس محبس نبود ولی معاونش بود و گفتم من می‌خواهم این آدم را ببینم. در این موقع یک خانم چادری آمد و گفت که من خواهر نواب هستم و من نواب را هم با خودم برده بودم. خلاصه آنجا تحقیق کردم و دیدم که راست می‌گوید و چون پنجشنبه بوده نتوانسته پول را بپردازد و اگر شنبه بود و روز جمعه تعطیل پیش نمی‌آمد، می‌توانست آن پولی را که لازم است بپردازد و چون پنجشنبه بوده او را بی‌خودی گرفته و یک شب حبس کرده‌اند و من گفتم که آزادش بکنند و آزادش کردند و ضمنا رفتم و تمام محبس قصر را بازدید کردم و شاید تمام محبس‌ها بهتر از محبس‌های آمریکا بود. در محبس‌های آمریکایی من نرفته‌ام که ببینم ولی آنچه در فیلم‌ها نشان می‌دهند، یک چیزهای وحشتناکی است و خیلی بد رفتاری می‌کنند در خارج، ولی من در آنجا چنین چیزی ندیدم.

 

 

ثابتی را فقط یک دفعه دیدید؟

 

بله، من یک دفعه دیدم. بعد دو یا سه دفعه هم با تلفن با او صحبت کردم.

 

 

او را چطور آدمی دیدید؟

 

آدم پر و پا قرصی بود. آدم واردی بود و مثلا او به من می‌گفت که من مستاصل شده‌ام و اصلا نمی‌دانم چکار کنم. برای اینکه در حساس‌ترین محل مملکت که تلویزیون باشد، در هر سر جایش و پستش یک کمونیست هست و دربست همه چیز مملکت، تلویزیون و اخبار مملکت در دست کمونیست‌ها است.

 

 

چرا این‌طور بود؟

 

برای اینکه آقای قطبی تمایلش را نمی‌توانم بگویم که کمونیست بود ولی خوب تمایلش به جوان‌ها بود و می‌خواست که جوان‌ها را بیاورد روی کار و به آن‌ها کار بدهد و خوب حق و حقیقت هم همین است که بالاخره جوان‌های تحصیلکرده باید روی کار بیایند ولی غافل از اینکه کمونیست همیشه کمونیست می‌ماند و وقتی که بتواند و آنجا که بتواند نشان می‌دهد. ما دیدیم در اواخر سلطنت اعلیحضرت رادیو و تلویزیون اصلا افتضاح بود. مثلا پیش از آنکه نمایش فوتبال جهانی را بدهند که تمام مردم جلوی رادیو و تلویزیون می‌نشستند، قبلا فیلمی از ناصرالدین شاه را نشان می‌دادند که چطور او را کشته‌اند یا یک فیلم قهرمانی... به حساب خودشان از انقلاب یکی از ممالک آمریکای جنوبی که چطور شاه کشته شد. یا اینکه از چیزهای انقلابی تماما نشان می‌دادند، در صورتی که در مملکت ما لازم نبود که از این چیز‌ها نشان بدهند.

 

 

هیچ وقت از آقای قطبی توضیح می‌خواستند که چرا این کار را می‌کند؟

 

هر وقت توضیح می‌خواستند، می‌گفت که من خودم مسئول این‌ها هستم شخصا. در آن موقعی که ثابتی از او توضیح خواسته بود که چرا این اشخاص را در تلویزیون گذاشتید؟ شخصا نوشته که این اشخاص با مسئولیت من استخدام شدند.

 

 

اصلا هیچ وقت گزارشی تهیه نشد که به عرض اعلیحضرت برسد؟

 

چرا رسانده بودند. اعلیحضرت هم دو یا سه دفعه فرمودند ولی او همیشه می‌گفت که من خودم تضمین می‌کنم و ضامن این‌ها هستم. هیچ کس فکر نمی‌کند و حتی الان هم نمی‌توانم بگویم که قطبی می‌خواسته خیانت بکنه ولی از راه بچگی و ندانم‌کاری و یا اینکه فکر می‌کرده که این‌ها ممکن است از این طریق به راه راست بیایند و یا اینکه بیشتر بشود از آن‌ها استفاده کرد، از لحاظ خبرگی که در کارشان دارند، لذا تمام پست‌های حساس رادیو و تلویزیون را به آن‌ها داده بود.

کلید واژه ها: اشرف پهلوی کودتای 28 مرداد مصدق


نظر شما :