شاه می‌گفت برو یک حزب مخالف راه بنداز

خاطرات سفیر بریتانیا در تهران- ۵
۲۵ شهریور ۱۳۹۱ | ۱۵:۵۷ کد : ۷۵۵۳ خاطرات سفیر بریتانیا در تهران (۵۳-۱۳۵۰)
شاه کودکی خیلی آزارنده و پُراضطرابی داشت. کودکی‌اش خوش و شاد نبود، راحت نبود...آن زمان که من مشغول مذاکرات با مصدق بودم، شاه را اصلاً حساب نمی‌کردند، آدم عیاش و خوشگذرانی بود...شاه می‌گفت «چرا جوان‌های من این قدر نسبت به من قدرنشناس‌اند، من که این همه کار براشون کرده‌ام»...شاه نمی‌توانست به کسی اعتماد کند...به شاه گفتم دارین عقوبت میدین چون شما می‌خواین خیلی سریع زندگی مردم کشورتون رو تغییر بدین...همه‌ چیز همین بود: «شاه عطا می‌کند...»
شاه می‌گفت برو یک حزب مخالف راه بنداز
ترجمه: بهرنگ رجبی

 

تاریخ ایرانی: سر پیتر رمزباتم، سفیر بریتانیا در تهران (۵۳-۱۳۵۰) در ادامه گفت‌وگویش با حبیب لاجوردی در پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد از روحیات محمدرضا شاه پهلوی می‌گوید؛ از افکار و خصوصیات شخصی و خلقیات و خصلت‌های سیاسی‌اش، از کودکی تا میانسالی.

 

***

 

من خیلی با شاه همدلی می‌کردم، چون... به خاطر وجه‌ انسانی قضیه. من فکر می‌کنم همهٔ انسان‌ها... آدم باید سعی کند درک کند. او هم همین‌طور بود دیگر. منظورم این است که مسوولیت‌های روی دوشش خیلی سنگین بود. این آدم بی‌هیچ عشق و عاطفه‌ای بزرگ شده بود. نمی‌دانم مادرش واقعاً دوستش داشته یا نه. اما او... توی آن موقعیت تنها بود. فقط باید آن عکس‌های اوایلش را ببینید که دارد همراه پدرش روی نخستین خطوط خط‌آهن کشورش سفر می‌کند، و اینکه چقدر عصبی است، اضطراب پسربچه را گرفته... یک نوجوان، زیر سایهٔ آن هیبت. احتمالاً خیلی سخت بوده.

 

و آدم‌ها... منظورم این است که اسدالله عَلَم هم‌بازی‌اش بود، یکی دو نفر دیگر هم که... می‌گویم برایتان. منظورم اینکه کودکی خیلی خیلی آزارنده و پُراضطرابی داشت. کودکی‌اش خوش و شاد نبود، راحت نبود. همین یکی از دلایلی بود که آنقدر گرفتاری و دردسر حسابی برایش پیش آمد. به نظر من او هم در تربیت بچه‌هایش تلاشش را کرد. واقعاً تلاشش را ‌کرد‌ ها. منظورم این است که ولیعهد جوان، آن زمان که ولیعهد بود، عادت داشت بدود بیاید تو و روی زانوهای او بنشیند. یا نه... نه، ولیعهد نمی‌نشست روی زانوهای او... آن کوچکتره بود که وقتی من عصرهایی آنجا بودم، می‌آمد پیش پدرش. من را نگه می‌داشت و می‌گذاشت بمانم، در حالی که... تلاش می‌کرد. در مورد بچه‌ها.

 

خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم این آدم محروم از عاطفه بود، اینکه کم و بیش... می‌شود فهمید، می‌شود درک کرد... آدم‌ها در کودکی نیاز دارند نوازش شوند، و من فکر می‌کنم او این را نداشت. نمی‌دانم، اما حدسم این است که نداشت.

 

بعد می‌رفت به محیطی کاملاً غریبه در لاروزی سوئیس، جایی... کاملاً متفاوت. و او... کلی از وجودش اروپایی بود و این بخش از وجودش در جنگ با تربیت و پس‌زمینهٔ غیر اروپایی‌اش بود. خیلی سخت بود... برای او. و بعد هم فکر می‌کنم آن روزهای نوسالی هم در ذهنش بودند دیگر، آن روزهایی که... اصطلاحاً «ضعیف» بود ــ روزهای ضعیف بودنش. و بعد روزهای مصدق و این‌ها دیگر، آن روز‌ها که رفت فرار کرد به رُم ــ تمام آن دوران. و بعد یکهو...

 

آن روز‌ها خیلی هم عیاش و خوشگذران بود. می‌خواهم بگویم آن زمان که من آنجا مشغول مذاکرات با مصدق بودم، او را اصلاً حساب نمی‌کردند؛ بابت شاه جوشی نمی‌زدیم. یک‌جورهایی به ما احترام می‌گذاشت، و آدم عیاش و خوشگذرانی هم بود. ماشین‌های خیلی تندرو سوار می‌شد، و خلبانی هواپیما می‌کرد، از این کار‌ها همه جورش را می‌کرد، کارهایی که نشان می‌دهند جوانی دارد تلاش می‌کند مثل پدرش قوی بشود. همه کاری. نمونهٔ روان‌شناختی کلاسیک این جور آدمی بود. من متخصص نیستم اما این قدر را دیگر می‌توانم بفهمم.

 

و بعد لحظهٔ تحولش سر رسید. به نظرم‌‌ همان وقتی که نزدیک بود کشته بشود، فکر کرد از گلوله جان به‌در بُرده. یادتان می‌آید دیگر، یکی از اعضای گارد ویژهٔ خودش، و گلوله هم صاف رفت توی تَنَش، در واقع می‌توانید یونیفرمش را توی موزه ببینید دیگر... من فکر می‌کنم‌‌ همان دوران بیدارش کرد، به نظرم خیلی سریع هوشیارش کرد. آدم خیلی متفاوتی شد. تغییر شخصیت داد کم و بیش.

 

دارم تاریخی‌اش را می‌گویم، صرفاً هم از روی شنیده‌ها، بنابراین... چیزی بهتان نمی‌گویم که کسی نداند و شاید بهتر باشد همه بدانند.

 

 

خواهش می‌کنم ادامه بدهید.

 

آن‌هایی که آن زمان آنجا بودند بهتر می‌دانند. اما من همیشه حس می‌کردم، درک و فهم من از این آدم مبتنی بر این پس‌زمینه‌ است. خیلی متین و خوش‌رفتار بود. منظورم این است که هیچ‌وقت بی‌ادبی نمی‌کرد، هر چقدر هم دلخور و رنجیده یا هر چی بود، همیشه خیلی مؤدب بود. این یک نکتهٔ دیگر درباره‌اش. و کار می‌کرد... در مورد کار کردن برای مملکت شما حرف می‌زد! منظورم این است که فقط برای مملکتش کار می‌کرد. بر خلاف آن شخصیت جوانی‌هایش که همه‌اش داشت به خودش خوش می‌گذراند.

 

به یک معنا واقعاً سخت کار می‌کرد، چون ــ می‌خواهم بگویم ــ سپردن کار به بقیه برایش خیلی سخت بود. و یادم است آخرهای دوران حضور من در آنجا ــ باید اواخر ۱۹۷۳ بوده باشد ــ هر از گاه این فرصت را به من می‌داد که بنشینیم دربارهٔ امور داخلی کشورش حرف بزنیم... خیلی... بی‌غرض، واقعاً از من انتظار مشاوره و رهنمود داشت، واقعاً. ولی بعد‌ها بود، به نظرم خیلی بعد، قبل... سال ۱۹۷۹، آن زمان که تونی پارسونز واقعاً در تغییرات قانون اساسی و مسائلی نقش اثرگذار بازی کرد. این زمانی بود که شاه دیگر مستأصل و ضعیف بود، یعنی در آستانۀ... من که آنجا بودم، از دیدگاه خودش در قله بود، در اوج قدرتش بود، از هر نظر: پول و قدرت و وضعیت جسمانی و این‌ها.

 

اما با این‌ حال هم در آن دیدار‌ها هر از گاه بحثش را پیش می‌کشید. کم و بیش بی‌انتظار جواب می‌گفت: «توی دانشگاه تبریز شلوغی‌های دانشجویی بوده» همیشه یک جایی شلوغی‌های دانشجویی بود... اصفهان... و به خصوص توی سَن‌فرانسیسکو، یا اسمش چیست ــ اینجا و آنجا. و او می‌گفت «چرا جوان‌های من این قدر نسبت به من قدرنشناس‌اند، من که این همه کار براشون کرده‌ام: این انقلاب سفید و تحصیلات و همهٔ این چیز‌ها؟» این‌طوری حرف می‌زد.

 

بعد من بهش می‌گفتم، یادم هست یکی دو باری بهش گفتم «اعلیحضرت، عقوبت موفقیت‌های خودتونه. دارین عقوبت میدین چون شما می‌خواین خیلی سریع زندگی مردم کشورتون رو تغییر بدین. به یه معنا شما دارین کشور رو غربی می‌کنین، صنعتیش که حتماً دارین می‌کنین، خیلی خیلی سریع هم. تغییرات اجتماعی این‌جوری شدنی نیست، این قدر سریع. نمی‌گم... نمی‌گم شما... نمی‌گم بلا و مصیبتی توی راهه، ولی شما باید... نباید تعجب کنین، چون اگه دارین این کار‌ها رو می‌کنین، این اتفاق‌ها هم باید بیفتن... اگه سیاست‌تون اینه، هزینه‌اش رو هم باید بدین.»

 

او هم همیشه می‌گفت... همیشه می‌گفت «بله، هاه، بله، بله. شاید حق با شما باشه.» عملاً هیچ‌وقت... می‌دانید، عادت داشت بگوید «بله» و هیچ توجهی هم به مشاورهٔ شما نکند. اما عادت داشت بگوید «بله». تقریباً هیچ‌وقت به‌وضوح کسی را پس نمی‌زد؛ آدم خیلی با ادبی بود. و این را هم بگویم که حرف زدن باهاش همیشه دلپذیر بود.

 

جز وقت‌هایی که عصبانی بود، مثل آن زمان که من... یک بار عجیب و غریبی، که من داشتم تنیس بازی می‌کردم و اسدالله عَلَم پیغامی از طرف او آورد: «بهتره لباس‌تون رو...» بار اولی که من به آنجا رفتم، سفرا باید برای دیدن شاه یونیفرم‌های دیپلماتیکشان را می‌پوشیدند. و بیشترشان هم این کار را می‌کردند. بعد کمی صمیمی شدیم و من اجازه داشتم با کُت فراک یا از این جور چیز‌ها بروم. به‌ هر حال باید می‌رفتی، و یک چیزی که بود... هیچ‌وقت نمی‌دانستی قضیه چیست. یا اینکه اسدالله عَلَم یک چیزی می‌گفت. می‌گفت: «ماجرای این برنامهٔ بی‌بی‌سی‌ هست، یا یه همچین چیزی، و شاه حسابی عصبانیه و می‌خواد قرارداد وُسپر رو قطع کنه.» این جور بود. تمام‌ مدت هم به ‌راه بود این قضیه.

 

و بعد مجبور بودی با او حرف بزنی و سعی کنی بفهمی قضیه چی است... به نظرم که کاملاً شخصی بود، اینکه چه حسی دارد، و... مطمئن نیستم سیاست‌هایش خیلی سخت و نامنعطف بوده باشند. می‌شد این آدم را کمی تغییر داد. و اگرچه خیلی شوخ‌طبع نبود، موقعیت‌هایی پیش می‌آمد که... هر از گاه، یادم می‌آید می‌گفت... یادم می‌آید خود من عصبانی می‌شدم، بفهمی ‌نفهمی ملایم، که اثر حرف‌های او بود. می‌گفت... از قبل برای خودش بیانیه‌ای چیزی آماده کرده بود. من می‌گفتم «من حقوق می‌گیرم توی دربار شما سفیر باشم. و شما حتی به من فرصت نمی‌دین باهاتون حرف بزنم. و هر وقت هم که من اومدم توضیح بدم یا سعی کنم یه بحثی بکنم، قبل گفتنش شما این‌طوری واکنش دادین. این ماجرا واقعاً قضایا رو برای جفت کشورهامون سخت می‌کنه.» عادت داشتم کمی هم غُر بزنم.

 

و عملاً جواب هم می‌داد. اما خیلی معدود آدم‌هایی این کار را می‌کردند. و فکر می‌کنم به یک لحاظ خاصی خوشش هم می‌آمد. یک‌جور گفت‌وگو بود دیگر. او با هیچ‌ کس گفت‌وگو نداشت، جز با مهمان‌هایش، کسانی که پیشش می‌آمدند. گفت‌وگو با آن‌ها هم در مورد تخصصشان بود. اما به‌ندرت با مردم خودش چنین گفت‌وگویی داشت. تقصیر او بود؛ راه نمی‌داد.

 

و البته که کاری به کسی نمی‌سپرد. و واقعاً این کار را نمی‌کرد، حتی در مورد هویدا یا آموزگار، آن‌ها که... باید در حضور او می‌دیدیشان. عقب‌عقب بیرون می‌رفتند و همهٔ این‌ها. برایشان بد بود. برای او هم بد بود. و بعضی‌ وقت‌ها که دیگر رقت‌انگیز بود. سعی می‌کرد برای خودش مخالف بتراشد، آموزگار ــ یا شاید سمیعی ــ را احضار می‌کرد و می‌گفت «برو یه حزب مخالف راه بنداز.» آدم نمی‌تواند با یک جمله این کار را بکند. ولی این‌ها همه بخشی از... با نسپردن هیچ‌ کاری به هیچ‌ کسی خودش را در این موقعیت گرفتار می‌کرد.

 

و یک موقعیت... پیدا کرد که... یادم است یک بار در راه برگشت از چابهار داشتیم با همدیگر حرف می‌زدیم. باز داشت در مورد... این جور موقعیت‌ها خیلی نادر بودند ‌ها. منظورم این است که نمی‌خواهم این برداشت ایجاد شود که او در مورد امور داخلی کشورش طالب نظر من بود. من فکر نمی‌کنم که این‌طوری بود. وقتی می‌خواست من را ببیند، کلی چیز دیگر داشتیم درباره‌شان حرف بزنیم. اما هر از گاه ــ و فقط هم دارم در مورد دفعاتی حرف می‌زنم که فرصت حرف زدن بود و...

 

یادم هست یک بار که داشتیم در مورد قدرنشناسی حرف می‌زدیم و اینکه چرا این ‌طوری است، و می‌گفتیم هر جا می‌روی، حتی جای به آن دوری، چابهار، متوجه می‌شوی نشریه‌ای محلی... که منبع‌ آب تازه‌ای ساخته‌اند: «شاه منبع ‌آب عطا کرده‌اند به...» هر روستایی که بود ــ زاهدان... حالا شاه که منبع‌ آب عطا نکرده بود. و یادم هست ــ این‌ طوری نگفتم، خیلی... مؤدبانه‌تر طبیعتاً، اما پرسیدم امکانش نیست اعتبار و افتخار این کار را بیشتر به فرماندار محلی بدهند ــ یا حتی به دولت بدبخت! در این موارد اعتبار خیلی کمی مال دولت بود. در این موارد وزیر کشاورزی. همه‌ چیز همین بود: «شاه عطا می‌کند...»

 

و می‌دانید، می‌گفتم، به‌ شوخی می‌گفتم حالا خیلی هم قشنگ است‌ برای شاه... اما اگر یک‌وقت اوضاع ناجور شود خیلی انصاف نیست به همین روال، بابت چیزهایی تقصیر را گردن او بیندازند که مسئولشان نیست. و می‌خندیدیم. متوجه‌اید که.

 

 

هیچ واکنشی نشان نمی‌داد؟

 

فکر کنم می‌خندیدیم. منظورم این است که... تا جایی که ازش برمی‌آمد بخندد... اما آدم هر از گاه فرصتش را داشت که این حرف را بزند. من فقط همین مورد را یادم می‌آید، چون گمان نمی‌کنم بیشتر از یک بار این کار را کرده باشم، متوجه‌اید دیگر. آدم نباید در گفتن اغراق کند ــ به نظرم همیشه در آدم میلی هست به اینکه فکر کنند بیشتر از آنچه را که واقعاً گفته‌اند، گفته‌اند. و گمان نکنم او... احتمالاً به‌ محض اینکه رفتم فراموشش کرد. اما از این موقعیت‌ها بود. و همیشه هم گناهش همین بود، اینکه نمی‌توانست کاری را به کسی بسپرد. فکر می‌کنم بیشتر به این خاطر که نمی‌توانست اعتماد کند. و این هم باید برگردد به فقدان عشق در درون خود این آدم. اگر در کودکی هیچ‌وقت آن‌طوری که درست و شایسته‌اش است، دوستت نداشته باشند، سخت است که دیگر به کسی اعتماد کنی.

کلید واژه ها: رمزباتم محمدرضا پهلوی


نظر شما :