مثله کردن ساواکی‌ها کار مردم عادی نبود

گفت‌وگو با سردار نادر امیرگل از موسسان سپاه گیلان
۰۹ اسفند ۱۳۹۳ | ۱۸:۴۳ کد : ۷۸۹۱ ناگفته‌های اشغال ساواک رشت
عموماً افرادی به عنوان اعدام‌کننده قرار می‌گرفتند که شرور‌تر از مردم عادی جامعه بودند، مثلاً اعدام کبلا کیجا یا مهدی پاسبان از همین سنخ خشونت‌ها بود. کسی که کبلا کیجا را تیرباران کرد، یکی از شرور‌ترین لات‌های منطقهٔ پل عراق بود که در قماربازی و شرارت شهره بود. لحظهٔ اعدام، از نوک پا تا فرق سر کبلا کیجا را تیرباران کرد...تصمیم گرفتیم اسناد و مدارک ساواک را خارج کنیم...یکی از ساواکی‌ها رفته بود داخل سلول ساواک که مردم فکر کنند زندانی است، اما مردم سریع فهمیدند.‌‌ فقط همان یک نفر زنده ماند.
مثله کردن ساواکی‌ها کار مردم عادی نبود
تاریخ ایرانی: سردار نادر امیرگل، از موسسان و بانیان سپاه گیلان، طی سه دهه اخیر، کمتر به مثابه یک کنشگر سیاسی ـ اجتماعی سخن گفته است. او در بخش مهمی از تحولات نظامی استان و تصمیمات کلان آن نقش ایفا کرده، با این حال، آنچه که از مجموع فعالیت های سیاسی و اجتماعی او منتشر شده بسیار نادر و ناچیز است. اگر از نقش کم‌بدیل امیرگل در هشت سال دفاع مقدس یادی نکنیم، می‌توانیم او را یکی از مهره‌های شاخص و کلیدی روزهای دشوار انقلاب و پس از آن به شمار آوریم. اهمیت سردار، بیش از روز واقعه اشغال ساواک رشت، مربوط به مقطعی است که بخشی از مقامات امنیتی رژیم گذشته در چنگال قانون گرفتار بوده‌اند. او یکی از مسئولان اولیه زندان پادگان نیروی دریایی رشت بود که روزهای مدیدی با مقامات رژیم گذشته در زندان ارتباط تنگاتنگ داشت. 

 

***

 

می‌دانیم حمله به ساواک رشت در واقع بازتابی از رفتار این نهاد با مردم بود. در صورتی که از نگاه مردم، ساواک یک سازمان کاملاً مخفی بود و مردم حتی نمی‌دانستند دفتر آن کجاست. بنابراین چرا چنین فاجعه‌ای در ساواک رشت روی داد؟

 

نه، اولاً کسی ادارهٔ اطلاعات شهربانی را نمی‌شناخت و عمدتاً کار‌ها را ساواک رفع و رجوع می‌کرد. اتفاقی که برای من و دوستانم پیش آمد هم از همین سنخ بود. ما در سال ۵۷ برای کوهنوردی به تپه‌هایی در اطراف امام‌زاده ابراهیم رفته بودیم. وقتی در آنجا بازداشت‌ شدیم، نمی‌دانستیم متولی امام‌زاده ابراهیم منبع ساواک است. ارتباط آن متولی با پاسگاه ژاندارمری تنظیم شده بود و به تعبیر دیگر، ساواک کار خود را از طریق دستگاه‌های نظامی پیش می‌برد. منابع ساواک همه‌ جا حضور داشتند اما مستقیم با ساواک کار نمی‌کردند. بنابراین وقتی ما را دستگیر کردند به ژاندارمری شفت بردند و بعد از آن‌ ما را تحویل ساواک رشت دادند. در داخل شهر هم ساواک کار خودش را با شهربانی تنظیم می‌کرد. بنابراین در همه ‌جا پیچیده بود که ساواک ناظر دستگیری‌ها در ژاندارمری و شهربانی است، اما خودش را نشان نمی‌داد. مردم هم اگر به کسی مشکوک می‌شدند و می‌خواستند به او اتهامی بزنند، او را ساواکی خطاب می‌کردند، یعنی ساواکی بودن را بد‌ترین اتهام می‌دانستند.

 

 

ما باید دو موضوع را از هم تفکیک کنیم. یک بار روی سخن ما با فعالان سیاسی یک جامعه است. آن‌ها حتماً اطلاعات قابل اتکایی دربارهٔ نقش نهادهای نظارتی و امنیتی دارند، اما یک بار دربارهٔ مردمی صحبت می‌کنیم که بر اساس فشار افکار عمومی و تغذیه نیروهای مرجع وارد عرصه‌های سیاسی می‌شوند. ما دربارهٔ گروه دوم صحبت می‌کنیم. گروهی که اطلاعات زیادی از چرخه‌های نظارتی یک سیستم ندارند، اما مثلاً در زمستان ۵۵ که فرح به رشت آمد، وارد خیابانی شد که پس از عبور او، همهٔ خیابان‌های منتهی به پارک شهر را بستند. از آن تاریخ عده‌ای متوجه شدند در آن مسیر باید یک چیزی باشد که فرح را به آنجا بردند.

 

هر اتفاقی که می‌افتاد، مردم ساواک را می‌شناختند. وقتی اختفای یک گروه چریکی متاثر از وقایع سیاهکل در محلهٔ سیاه‌باغ [منطقهٔ شال‌کوه و پارک ملت فعلی رشت] مورد شناسایی قرار گرفت، من کلاس دهم بودم. با شنیدن صدای شلیک و تیراندازی، درس و کتاب را‌‌ رها کردم و از مدرسهٔ رضا جعفری خودم را به سیاه‌باغ رساندم. افراد شهربانی و ژاندارمری درگیر شده بودند. مردمی که جمع شده بودند، بین خودشان پچ پچ می‌کردند که ساواکی‌ها دارند انقلابیون را می‌گیرند. هیچ کسی نمی‌گفت شهربانی! یعنی ساواک هر چقدر هم خودش را مخفی می‌کرد، باز هم مردم ساواک را متولی این نوع کار‌ها می‌دانستند. حالا اینکه مکانش را همهٔ مردم کاملاً دقیق می‌دانستند یا نه نمی‌دانم، اما ما می‌دانستیم.

 

 

ابهام من در این است که چرا مردم کلانتری ۳ و ساواک را با هم مورد حمله قرار دادند. حال آنکه شهربانی بیشتر به چشم می‌آمد و ژاندارمری به جهت موقعیتش به راحتی قابل تسخیر بود؟

 

اولاً در آن زمان تاکید به عدم تخریب ساختمان‌های دولتی بود، اما در مورد کلانتری ۳، مردم کینه داشتند. چون اداره آگاهی رشت در کلانتری ۳ واقع شده بود. آگاهی مجموعه‌ای بود که در هر زمینه‌ای با شدت هرچه تمام‌تر برخورد می‌کرد. البته ادعایش این بود که با متخلف و خلافکار برخورد می‌کند، اما مورد تنفر عموم بود. طوری که هر کسی از شهربانی کتک خورده بود، می‌گفت من از آگاهی کتک خوردم، یعنی شدت ضرب و شتم در اداره آگاهی برای مردم مثل ساواک بود. آن شب هم وقتی خبرش پیچید، مردم سریع نزدیک ساواک جمع شدند. چون همه از قبل ذهنیت منفی داشتند. سر درش هم چیزی نوشته نبود. وقتی گفتند این‌ ساختمان ساواک است همه هجوم بردند.

 

 

شما سابقه بازداشت داشتید؟

 

یک بار در سال ۵۷ من و برادرم ناصر را احضار کردند.

 

 

به چه جرمی؟

 

برادرم مدتی پیش از انجمن حجتیه بیرون آمده بود. آن زمان حجتیه با ساواک همکاری داشت، حتی به ساواک اطلاع می‌داد که کدام اعضایش جدا شده‌اند. در مورد ناصر هم گزارش داده بودند که از انجمن جدا شده و مشغول فعالیت‌های انقلابی است. من هم مدتی پیش، با یک روحانی درگیر شده بودم. در مسجد ما منبر داشت و بعد از منبر، شاه را دعا ‌کرد. من هم به خاطر همین او را از منبر پایین آوردم. بعد‌ها او از من شکایت کرد و من و ناصر مجبور شدیم خودمان را به شهربانی معرفی کردیم، اما وقتی رفتیم، دیدیم بازجویی سیاسی است. به عنوان مثال می‌پرسیدند که چرا پسرعمویت کمونیست است؟ تکمیل بازجویی‌ها هم به عهدهٔ آقای مسیحا، معاون اطلاعات شهربانی استان بود که مقامش از حسن درخشی، مسئول اطلاعات رشت بالا‌تر بود. البته دیگر به آنجا نکشید که ما را به داخل ساختمان ساواک ببرند.

 

 

چه ذخیرهٔ فکری‌ای داشتید که نسبت به حکومت این همه احساس انزجار می‌کردید؟

 

فاصلهٔ فقر و غنا زیاد بود. جامعه هم‌‌ رها شده بود. ناامنی زیاد بود و کسی حق اعتراض نداشت. یک بازی هم راه انداخته بودند که دربارۀ شاه چیزی نگویید، ولی در مورد دیگران آزادید. اگر یادتان باشد، کاریکاتور‌ها و اعتراض‌ها در مورد هویدا بود، اما کسی حق اعتراض به شاه را نداشت. ما در خانواده‌ای کارمندی زندگی می‌کردیم، ولی این فاصلهٔ بین فقر و غنا را درک می‌کردیم. حتی بعضی جا‌ها زور می‌گفتند، مثلاً جریان حزب رستاخیز را کاملاً یادم است. از مردم خواسته بودند که همه عضو رستاخیز شوند. این برای من غیرممکن بود.

 

 

ساعت ۶ یا ۷ عصر ۲۲ بهمن ۵۷، دوستانی به سراغ شما آمدند برای تجمع روبه‌روی ساختمان ساواک و قرار شده بود آن شب همه به محل ساختمان جدید ساواک بروید.

 

نه، خانهٔ ما آن موقع در محلهٔ چهلتن نزدیک پارک شهر بود. پشت زورخانه، هنگ ژاندارمری یک مهمانسرا داشت. روزهای منتهی به پیروزی انقلاب، ما هر روز غروب آنجا آتش برپا می‌کردیم و بعد درگیری می‌شد. آن روز هم دم غروب، دو، سه نفری داشتیم می‌رفتیم که به افسری لباس شخصی برخوردیم که کُلت دستش بود. وقتی به ما رسید گفت از پاسگاه نقله‌بر فرار کرده است. گفت اگر انقلاب شد و رژیم ساقط شد و تا فردا زنده ماندم، جان سالم به در برده‌ام، اگر نه من را اعدام می‌کنند. ما هم اصرار داشتیم کلتش را بگیریم. این ساعت‌ها، همزمان با سقوط دستگاه‌ها و نهادهای دولتی در شهرهای دیگر بود. فکر می‌کنم اگر در رشت هم اقدام چندانی صورت نگرفت، به خاطر این بود که نهاد‌ها و سازمان‌ها و ادارات سقوط کرده اطلاق می‌شد. آن زمان تاکید امام بر این بود که مردم اموال عمومی را تخریب نکنند. فکر می‌کنم هوا هنوز گرگ و میش غروب بود که زمزمهٔ تجمع در مقابل ساختمان ساواک پیش آمد. یک تعداد از مردم، در کنج، نه جلوی در ساواک، روبروی استانداری تجمع کرده بودند و زمزمه این بود که ساواک را اشغال کنیم؛ اما هنوز اوضاع ساواک را نمی‌دانستند که آن‌ها از داخل ساواک چه واکنشی نشان می‌دهند.

 

 

این زمان بیشتر از ۵۰ نفر بودید؟

 

بله کم و بیش همین تعداد بودیم. ما دور زدیم و آمدیم و آن افسر را برداشتیم و دوباره رفتیم کنار مردم. وقتی برگشتیم یک عده‌ای از طرف پل لامپ‌سازی آمدند و جمعیت حدودا صد نفر شد. جمعیت آرام و کم‌کم رفت جلو تا کار به سنگ و شعار کشید. واکنش ساواک از اینجا شروع شد و آن‌ها تیراندازی کردند. هوا دیگر کاملاً تاریک شده بود. تیراندازی‌‌ها به مردم اصابت نمی‌کرد، اما به سمت بستنی‌فروشی‌ها و آن مغازه‌ها بود. وقتی آن‌ها شلیک کردند ما برای مقابله از کوکتل مولوتف استفاده کردیم و آقای خوش‌کلام با دولول آمده بود. این افسر که با ما آمده بود هم اسلحه داشت. چند ساعتی درگیری همین‌طور ادامه داشت و کار ما از سنگ‌پرانی به آتش زدن ساواک کشیده بود. نزدیک صبحدم بود که آن‌ها پرچم سفید بلند کردند. مردم هم جرثقیل آوردند که در را بشکنند و داخل ساختمان ساواک شوند. بعداً که انقلاب پیروز شد، سالاریان، مسئول عملیات ساواک در زندان برای ما اعتراف کرد که در روز سقوط حدود ۳۰ نفر داخل ساواک بودند که با شروع درگیری‌ها، ۲۰ نفر از پشت لامپ‌سازی و از طریق رودخانه فرار کردند و فقط ۱۰ نفر برای مقابله ماندند.

 

 

هیچ سند یا اعترافی نیست که آن ۱۰ نفر چرا ماندند؟ حال آنکه نیروهای اصلی احتمالاً جز آن‌هایی بودند که خارج شدند و آن‌هایی هم که ماندند بی‌سیم‌چی، نگهبان و افراد معمولی بودند.

 

آن‌قدر هم معمولی نبودند. سرهنگ لهسایی، رئیس ساواک رشت هم ماند و کشته شد. ظن من این است که شاید فکر می‌کردند اگر بمانند و اعلام همبستگی کنند و یا تسلیم شوند، کسی با این‌ها کاری ندارد.

 

 

چرا ژاندارمری و پادگان نظامی به کمک آن‌ها نیامدند؟

 

چون نمی‌توانستند کمکی بکنند. از قضا خود آن‌ها هم اگر ایمن بودند بخاطر این بود که پیش از آن اعلام همبستگی کرده بودند. از سوی دیگر، مردم در خیابان‌ها حضور داشتند. بنابراین فضای شهر به گونه‌ای بود که افراد در مظان اتهام تنها به فکر خودشان بودند.

 

 

در صحبت‌هایی که با برادرتان داشتیم، ایشان گفتند که سه گروه مسئولیت این عمل را بر عهده گرفتند.

 

برادرم چنین چیزی نگفت، این را شما گفته بودید.

 

 

بنده از گزارش کیهان نقل کردم. این خبر را کیهان در آن زمان منتشر کرد. برادرتان گفتند که ما عضو گروه مقداد بودیم، ولی آن شب در آن موقعیت برای تجمع نیامده بودیم. حتی اسلحه هم داشتیم اما آن روز اسلحه نیاوردیم. این درست است؟

 

بله، ناصر یک کلت داشت که آن روز با خودش نیاورده بود.

 

 

چرا بی‌احتیاطی کردید و آن روز با خودتان نبردید؟!

 

من و ناصر در آن شب به کوکتل مولوتف اکتفا کردیم. بعد محاسبه کردیم که اگر در صحنهٔ درگیری از دست مامور‌ها اسلحه بگیریم و علیه خودشان استفاده کنیم بهتر است تا اینکه خودمان ببریم؛ چون انقلاب هنوز پیروز نشده بود و ما پیش‌بینی کردیم اگر ما را با اسلحه بگیرند، قطعاً حکم ما اعدام خواهد بود.

 

 

اما آقای مودب‌پور این محاسبه را نکرده بود؟

 

ایشان با اسلحهٔ شکاری در میانه درگیری آمد. اسلحهٔ ایشان مجوز داشت، اما کلت ناصر اسلحهٔ جنگی بود.

 

 

چقدر احتمال دارد این سه گروه اسلامی که روزنامه کیهان نام می‌برد، جعلی بوده باشد؟

 

من عضو مقداد نبودم. ناصر عضو آن بود، ولی ناصر هم می‌گوید آن شب با نام مقداد به آنجا نیامده بود.

 

 

روزنامه کیهان می‌نویسد یک نا‌شناس تماس گرفته و گفته است این گروه‌ها این کار را کردند. به نظر شما گروهی به نام میرزا کوچک جنگلی یا واحد توحیدی می‌توانست وجود داشته باشد؟

 

بله، واحد توحیدی از قبل وجود داشت. یک تعدادیشان در تهران بودند، یک تعداد هم همین‌جا فعالیت می‌کردند، مثل محمود کنعانیان. حتی به این‌ها اسلحه داده بودند. اما اینکه گروه منسجمی بودند که برنامهٔ تشکیلاتی گسترده داشته باشند و باعث سقوط دستگاه یا نهادی بوده باشند نه، در این حد نبودند. یا احتمال دارد آن مقطع یک گروهی گفته باشند ما گروه میرزا کوچک‌خان هستیم و یک کارهایی هم برای خودشان کرده باشند، اما اینکه شناخته شده باشند و برای سقوط ساواک آمادگی داشته باشند نه. حداقل من چنین عنوانی نمی‌شناختم. حتی چریک‌های فدایی هم که تعدادیشان کتاب می‌خواندند و کتاب می‌دادند و مطالعه می‌کردند، آن‌قدر سازمان یافته نبودند. به همین دلیل است که من می‌گویم تقی اشکیل با نگاه چپ، در یک فعالیت مردمی و در جمع مردم تیر خورد و شهید شد، اما احتمال داشت این تیر به یکی دیگر می‌خورد. این‌طور نبود که یک گروه چریکی و مارکسیستی برود و عملیاتی انجام بدهد و میانشان یکی کشته بشود و بگذاریم به حساب چپ. واقعاً این‌طور نبود. حرکت مردمی بود.

 

 

حضور گروه‌های اسلامی را در آن شب تائید می‌کنید؟

 

نه اصلاً. یعنی اینکه به شکلی حضور پیدا کرده باشند تا مردم را هدایت کنند یا رهبری این حمله را بر عهده‌ گرفته باشند یا خودشان به صورت تشکیلاتی وارد شده باشند خیلی بعید است. اصلاً شرایط به گونه‌ای نبود که کسی مسئولیتی بر عهده بگیرد. قسمت زیادی از جمعیت هم محلی‌های همان‌ منطقه بود.

 

 

تصاویری که از کشتار فردا صبح آن روز بدست آمده خیلی شوکه‌کننده بود. به نظر شما چطور مردم شهری که بدین حد فرهنگ‌دوست و عاطفی بودند ناگهان دست به چنین کاری زدند؟

 

نمی‌توان گفت مثله کردن ساواکی‌ها کار مردم عادی بود، چون مردم عادی نمی‌توانستند آن کار را بکنند، ولی شاید بعضی مردم در آن قالب قرار گرفتند. اگر بخواهیم کمی دقیق‌تر به آن موقعیت نگاه کنیم، ترجیح می‌دهم به اعدام‌هایی که در‌‌ همان روز‌ها اجرا شد نگاه کنیم. عموماً افرادی به عنوان اعدام‌کننده قرار می‌گرفتند که شرور‌تر از مردم عادی جامعه بودند، مثلاً اعدام کبلا کیجا یا مهدی پاسبان از همین سنخ خشونت‌ها بود. کسی که کبلا کیجا را تیرباران کرد، یکی از شرور‌ترین لات‌های منطقهٔ پل عراق بود که در قماربازی و شرارت شهره بود. لحظهٔ اعدام، از نوک پا تا فرق سر کبلا کیجا را تیرباران کرد. در ماجرای مثله کردن ساواکی‌ها هم همین‌طور. ما دیدیم که یک عده آدم‌های قمه به دست دارند آن کار‌ها را می‌کنند، ولی نه با شعار اسلامی. هیچ کسی هم نمی‌توانست مانع آن‌ها شود، چون شاید یک‌دفعه به آدم حمله می‌کردند. هرج و مرج بود. کافی بود یک نفر بگوید شما ساواکی هستید و می‌خواهید جلویش را بگیرد! حالا تا اثبات کنید که نیستید، می‌ریختند و شما را می‌زدند! یعنی همه‌اش هیجان و جو بود.

آن اتفاق از آدم‌های عادی، متمدن و بافرهنگ برنمی‌آمد. واقعیت این است که من خودم بعضی از آن‌ها را دیدم. لات و قمه به دست و شرور بودند. تنها از آن‌ها برمی‌آمد که کسی را آویزان بکنند، دستش را ببرند یا شکمش را پاره کنند.

 

 

افرادی که در لحظهٔ نخست حمله به داخل ساختمان، بعد‌ها به سازمان مجاهدین خلق و گروه‌های چپ پیوستند، بیشتر از کسانی بودند که پس از استقرار حاکمیت به جمهوری اسلامی پیوستند. چقدر این احتمال را می‌دهید که گروه‌های مجاهد و چپ‌ها چنین عملیاتی را هدایت کرده باشند؟

 

اینکه محسوس بوده باشد که یک گروه هدایت‌کننده بوده‌ است خیر. اما مثلاً یک عده‌ای که من هم جز آن‌ها بودم، همانجا تصمیم گرفتیم و تلاش کردیم که اسناد و مدارک ساواک را خارج کنیم و پیش آقای احسانبخش ببریم. حالا چرا آقای احسانبخش، به خاطر اینکه ایشان را از قبل می‌شناختیم و در روزهای آخر منتهی به پیروزی انقلاب، فکر می‌کردیم محوریت جریان مذهبی با ایشان است. احتمال دارد عد‌ه‌ای هم مثل ما فکر نمی‌کردند و به قول شما چپ بودند، من این امکان را رد نمی‌کنم. با این حال، وقتی ما اسناد و گاو صندوق را برداشتیم و داشتیم می‌بردیم که پشت یک نیسان بیندازیم و ببریم منزل حاج آقا، اگر محلی‌ها ما را نمی‌شناختند، مقابله می‌کردند و جلوی ‌ما را می‌گرفتند، اما چون آشنا بودیم گذاشتند ببریم و آنجا تحویل بدهیم. از قضا بعد از پیروزی انقلاب که پرونده‌های ساواک را نگاه کردم دیدم ساواک مرتب آقای احسانبخش را رصد می‌کرد.

 

 

بعد از تسخیر، مواجهه ساواکی‌ها با مردم چگونه بود؟ چند نفر بازداشت و مجروح شدند؟

 

تنها یک نفر. از وقتی که ساواک پرچم سفید بلند کرد، دیگر تیراندازی نکردند، چون در ساواک داشت شکسته می‌شد. وقتی هم باز شد و رفتیم داخل، لهسایی و بقیه مانده بودند که بعضی‌هایشان حالت تسلیم داشتند. جمعیت هم که سازماندهی شده نبود. هر کسی برای خودش می‌رفت و چیزی می‌گفت و کاری می‌کرد. یکی از ساواکی‌ها رفته بود داخل سلول ساواک که مردم فکر کنند زندانی است، اما مردم سریع فهمیدند.‌‌ فقط همان یک نفر زنده ماند ولی نمی‌دانم آن لحظه کجا تحویلش دادند. چند نفر هم از بین آن ۲۰ نفری که قبلاً فرار کرده بودند با اسلحه‌های ساچمه‌ای مجروح شده بودند که بعداً دستگیر شدند.

 

 

آن یک نفر در چه رده‌ای بود؟

 

احتمالاً در بایگانی بود.

 

 

بعد از استقرار انقلاب، آیا بازداشتی هم داشتید؟

 

بله. همهٔ ساواکی‌هایی که دستگیر می‌شدند به زندان نیروی دریایی رشت منتقل می‌شدند که بیشترشان از رده‌های بالای ساواک بودند. پرونده‌‌های ساواک هم از سه ماه قبل به آنجا انتقال داده شده بود.

 

 

از مدارکی که به دست شما افتاد نشانه‌ای از نوع فعالیت ساواک وجود داشت؟

 

الان به خوبی یادم نیست، اما از این مطمئن هستم که ساواک در همهٔ محلات منبع و خبرچین داشت، مثلاً در پرونده ماجرای سیاهکل، بیشتر گزارش‌ها مربوط به همکاری جدی مردم بود. یعنی نوشته بودند که رفتیم جایی و با همکاری مردم فلانی را تعقیب و بازداشت کردیم.

 

 

به نظر شما این گزارش‌ها درست بود؟

 

بله. دلیلی بر نادرستی آن نبود. مردم کمکشان کرده بودند. نمونه‌اش‌‌ همان ماجرای دستگیری ما در امام‌زاده ابراهیم بود. آنجا هم متولی امامزاده محلی بود، اما منبع ساواک بود. موقع دستگیری هم مردم کمکشان کردند.

 

 

در میان کسانی که بازداشت شده بودند، آیا کسانی هم بودند که به اعدام محکوم شده باشند؟

 

بین ساواکی‌ها در گیلان اعدامی نداشتیم، مگر اینکه ثابت می‌شد شکنجه‌گر بودند یا به طور مستقیم قتل کرده‌اند؛ حتی مدتی بعد آقای مژدهی بایگان ساواک را آوردیم تا پرونده‌های ساواک را دسته‌بندی و طبقه‌بندی کند و او هم با ما همکاری کرد.

 

 

در میان کسانی که در‌‌ همان زمان بازداشت شده بود، یکی از اعضای ساواک به آیت‌الله صدوقی در یزد تحویل داده شد. گویا شما رابط این کار بودید. آن افسر ساواک بود یا یک مقام امنیتی مهمی محسوب می‌شد؟

 

نه، او روحانی تقریباً متنفذی در شرق گیلان بود که فعالیت مذهبی داشت و نزد مردم از احترام ویژه‌ای برخوردار بود. در واقع اصلاً به این شکل دستگیر هم نشده بود که او را بگیرند و بیاورند و بازجویی بکنند. آقای احسانبخش دستور داد بدون محاکمه به یزد تبعید شود. از قضا، در بین راه، ایشان از ما خواست که از قم نرویم. ما هم رعایت ایشان را کردیم و از جادهٔ کاشان رفتیم. وقتی هم نامهٔ آقای احسانبخش را به آقای صدوقی دادم، دیدم ایشان قبلاً در جریان قرار گرفته بودند.

 

 

آیا برای ایشان احترام قائل بودید یا آنکه جرم ایشان در حدی نبود که بازداشت شود؟

 

نه. بعد از پیروزی، قاعده این بود که هیچ منبعی بازداشت نشود. چنانکه یکی از هنرمندان به نام شهر هم از منابع ساواک بود، اما وقتی او را گرفتند و آوردند، عفو و خیلی زود آزاد شد. یعنی بعد از پیروزی، نظر امام این بود که انتقام گرفته نشود. خود ما‌ هم وقتی زندانبان بودیم، دنبال انتقام نبودیم، مثلاً پاسبانی را گرفته و آورده بودند. او گفت من را چرا آورده‌اید؟ من آدم خوبی هستم. در محله‌ام همه من را دوست دارند. ما هم مدرکی علیه او نداشتیم. شاکی هم نداشت. آزادش کردیم. فردا با سر شکسته آمد و گفت: آقا مردم رحم نمی‌کنند. من را در زندان نگه دارید. دیروز من را زدند و سرم را شکستند.

 

 

واقعهٔ پارک‌ شهر رشت از آن دست وقایع متفاوت انقلاب بود. در شهرهای دیگر رفتاری مشابه این رخ نداده است.

 

نسبت به همه ‌جا متفاوت بود و بد‌تر از همه‌ جا بود، چون می‌توانستند آن کار‌ها را نکنند. اما اینکه آیا همهٔ مردم بودند؟ من می‌گویم نه. مردم آمدند. کشته دادند. تشییع جنازه کردند و فردا شعار دادند، ولی تلافی‌اش را سر همین پاسبانی که تسلیمشان شد درنیاوردند. پس نمی‌شود گفت مردم فهیم و با درایت و با درک آن کار را کردند. می‌شود گفت یک تعداد آدم‌های لمپن‌ می‌توانند این کار‌ها را بکنند. آیا می‌شد جلوگیری کرد؟ نه! چون هرج و مرج بود. شهربانی همزمان با ساواک سقوط کرد، اما کسی مثله نشد، حتی بعضی‌ها هم تسلیم شدند، اما چرا در ساواک این اتفاق افتاد؟ حتماً یک نفرت عجیبی در مردم وجود داشت. در آن لحظات همه هیجان‌زده بودند. می‌دویدند توی پارک و بعضی جا‌ها را نشان می‌دادند و داد می‌زدند: اینجا زندانی‌ها زیر زمین هستند و دارند هنوز شکنجه می‌شوند! هرچه می‌گفتیم ساواک همین بوده و زندانش هم همین بوده، کسی باور نمی‌کرد. به این دلایل است که می‌گویم آن حرکت هدایت شده نبود. چون اگر هدایت شده بود بعدش این اتفاق‌ها نمی‌افتاد.

 

 

این یک واقعهٔ بهت‌آور بود و هیچ سابقه‌ای در آن زمان نداشت. آیا روحانیت این رفتار را تقبیح کرد؟

 

هم روحانیت و هم مردم به شدت از این رخداد حیرت‌زده شدند و بانیان این کار را محکوم کردند. بسیاری از مردم تمایلی به این نوع رفتار‌ها نداشتند. مدتی بعد، آقای احسانبخش در یک سخنرانی موضوع مثله کردن را محکوم و آن ‌را مغایر با کلام خدا و نهج‌البلاغه دانست.

 

 

اما اگر یک نهاد مرجع بود، می‌توانست این‌ها را بازداشت و تحویل مراجع قضایی دهد.

 

بله می‌شد، اما چنین نهادی وجود نداشت. همه ‌جا سقوط کرده بود. اصلاً انقلابی که توسط مردم پیروز شد، هیچ جایی تعبیه نشده بود که اگر چنانچه کسی می‌خواست با بزه و جرم برخورد کند، خاطی را به آنجا ببرد.

کلید واژه ها: ساواک رشت نادرامیرگل


نظر شما :