گفت‌و‌گو با سپانلو دربارهٔ «چهار شاعر آزادی»: شاعران محصول مشروطه بودند

مجتبا پورمحسن
۱۷ آذر ۱۳۹۲ | ۱۷:۲۲ کد : ۷۷۱۹ ادب و هنر پس از مشروطه
ملک‌الشعرای بهار هنر زنده بودن را می‌دانست...میرزاده عشقی شاگرد انقلاب بود...برای عارف قزوینی آگاه ساختن توده‌ها مهم بود.
گفت‌و‌گو با سپانلو دربارهٔ «چهار شاعر آزادی»: شاعران محصول مشروطه بودند
تاریخ ایرانی: «چهار شاعر آزادی» کتابی است که محمدعلی سپانلو، شاعر و منتقد ادبی دربارهٔ زندگی و احوال چهار شاعر مشهور عصر مشروطه، عارف قزوینی، فرخی یزدی، ملک‌الشعرای بهار و میرزاده عشقی نوشته که در سال ۱۳۶۹ در ایران منتشر شد، اما هرگز امکان تجدید چاپ نیافت. این کتاب پس از سه سال در خارج از ایران نیز منتشر شد. این اثر سپانلو یکی از مهم‌ترین منابع دربارهٔ نسبت شعر و جنبش مشروطه در ایران است. سپانلو در گفت‌وگو با «تاریخ ایرانی» از شاعران و شعر مشروطه گفته است.

 

***

 

آقای سپانلو شما در کتاب «چهار شاعر آزادی» به بهار، فرخی یزدی، میرزاده عشقی و عارف قزوینی پرداخته‌اید. به نظر شما این چهار نفر محصول مشروطه بودند یا در جریان شکل‌گیری مشروطه نقش داشتند؟

 

به گمانم هر چهار نفر محصول مشروطه بودند. شاید در ذهن جوانان، این دوره، معروف به تجدد است. این دوره در حقیقت از زمان عباس میرزا یعنی بعد از شکست فجیع امپراتوری ایران از روسیه شروع شد، چرا که هنوز حماسه‌های قدیمی نظامی و شرح پیروزی‌های پادشاهان ایران ولو به اغراق و دروغ در ذهن مردم ایران بود؛ که در هر صورت ایران کشوری است شکست‌ناپذیر. آخرین فاتح بزرگی هم که داشتند نادرشاه بود؛ یا آقامحمدخان که حالا به هر ترتیبی مملکت را جمع کرده بود. بعد از این شکست فاجعه‌آمیز معروف، به خصوص شکست دوم‌، عکس‌العمل این‌ بود که چرا ما شکست خوردیم؟ چون سلاح‌های آن‌ها بهتر بود؟ چون آن‌ها پیشرفته‌تر بودند؟ ناگهان این آگاهی عمیق درباره عقب‌ماندگی به وجود آمد و همه چیز در هم شکست؛ به عبارتی آن روح ملی از بین رفته بود. از اینجا دورهٔ معروف به تجدد و بیداری شروع شد و توصیه به پیشرفت می‌شود. یکی از نمونه‌های آن، تاسیس دارالفنون است و اصلاحاتی که زمان ناصرالدین شاه اجرا شد، مثل تاسیس وزارتخانه‌ها؛ تا قبل از آن ایران تنها یک شاه داشت و یک وزیر، بعد وزارت خارجه، وزارت داخله و یا عدلیه و غیره تشکیل شد.‌‌

 

ترجمه کتاب از دوره عباس میرزا شروع شده بود؛ به‌خصوص از تبریز شروع کردند به ترجمه کتاب‌هایی که به نظرشان برای ملت باسواد، سازنده بود. همۀ این‌ها در دورهٔ بیداری رخ داد که دوای درد عقب‌ماندگی و شکست را تجدد می‌دانستند.

 

این مساله به تدریج نارضایتی‌هایی را در ذهن شورشی، انقلابی و اصلاح‌گر بعضی از جوانان و افرادی که از این موضوعات رنجور بوده و خیلی فکر آب و نان نبودند، به وجود آورد؛ چون به هر حال فقر و بی‌پناهی کمتر مجالی برای فکر کردن به امور سیاسی باقی می‌گذاشت. قتل ناصرالدین شاه- که مردم در زمان زمامداری‌اش اگر رفاه نداشتند لااقل امنیت داشتند- گرچه اولین شاه‌کشی نبود، ولی نخستین بار بود که کسی به نام ملت دست به کشتن یک شاه می‌زد. در نتیجه آن جوانانی که امکان و توانش را داشتند به تدریج طرفدار مشروطیت شدند. این‌ها به یک تعبیری واقعا فرزندان مشروطه هستند، یعنی اگر مشروطه‌ای در کار نبود ممکن بود تبدیل به شورش‌های کور، بی‌بند‌ و ‌باری، تندگویی و از این قبیل چیز‌ها شود. در نتیجهٔ مشروطه، زبان آن‌ها بُرا شد و تازه فهمیدند که از چه چیزی باید حرف بزنند.

 

 

در مورد ریشه‌های ناسیونالیستی گفتید، این مساله با آن بیداری و تجدد در تعارض نبود؟

 

یک روایت جدیدی از آن ناسیونالیسم به درد خورد. آنچه ما در شعر همهٔ این چهار شاعر می‌بینیم تجلیل از پیروزی‌های پادشاهان و سرداران بزرگ ایران و تجلیل از یک سرزمین بزرگتر‌ی است که وجود داشت. در ابتدا این سوال مطرح شد که چرا این سرزمین روزی در طول تاریخ تا این اندازه ثروت و وسعت و قدرت داشته است‌؟ دلیلش این بود که با وجود پادشاهان و حکام، مردم دارای رفاه بودند که توانستند این سرزمین بزرگ را نگه دارند. این خوراک تبلیغاتی این دوران بود، ارکان و تکیه‌گاه‌های آن هم تاریخ درخشانی بود که بزنگاه‌هایش را انتخاب می‌کرد؛ جایی که شکست و ویرانی مرثیه می‌آفرید. تبلیغات مشروطه حامل این پیام برای مردم بود که اگر می‌خواهید به آن دوران درخشان بر‌گردید باید عدالت استقرار یابد، از همین رو مشروطیت با هدف ایجاد عدالتخانه شکل گرفت، نه با فکر تاسیس پارلمان. برای استقرار عدالت هم باید قدرت حاکمان کنترل شود و این کنترل به وسیلهٔ عناصری از مردم صورت گیرد؛ گفتند منتظر نباشید که خدا روح عدالت را در قلب یک پادشاه یا حاکم قرار دهد. به این ترتیب هیچ تعارضی نداشت که موتور مولد انقلاب مشروطیت و فعالیت‌های آن، بازگویی تاریخ ایران باشد.

 

 

ملک‌الشعرای بهار نسبت به آن سه نفر دیگر که در کنار هم آورده‌اید مثلا نسبت به میرزاده عشقی، بیشتر اندیشه‌های اصلاح‌طلبانه داشت. شما هر چهار نفر این‌ها را زیرمجموعه مشروطیت و آزادی‌خواهی به معنای مشروطه‌خواهی قرار می‌دهید؟

 

این چهار نوع الهام گرفتن از امکانی است که انقلاب مشروطه فراهم آورده بود. من اینجا چهار نوع برخورد می‌بینم. یک نوع دخالت مستقیم بود مثل عارف که برایش آگاه ساختن توده‌ها از نزدیک، تعالیم انقلاب مشروطه - حکومت مردم و آزادی- اهمیت داشت و این باز هم با اتکا به‌‌ همان یادآوری گذشته‌های درخشان یک ملت اتفاق می‌افتاد، چون برای انقلابی مثل مشروطه مهم بود که بتوان مردم را به هم پیوند داد؛ فقط شورش‌های شهر‌ها نباشد. عارف به میان مردم می‌رفت و با قدرت شعر و موسیقی این را به مردم تعلیم می‌داد. بهار هم بر تاریخ ایران تکیه و آن را با فقر و عقب‌ماندگی روزگار خودش مقایسه می‌کرد. البته عشقی در دوره‌ای بود که کم‌کم سر و صدای انقلاب بلشویکی هم برخاسته بود و خبر می‌رسید که آنجا همه چیز زیر و رو شده و بیاییم عید خون راه بیندازیم و اول عناصر فاسد را بکشیم. سن میرزاده‌ از آن‌ها کمتر بود و در دوره سرخوردگی‌ای بسر می‌برد که حکومت مشروطه دوباره افتاده بود دست اشراف و‌‌ همان حکام قدیم. کسی توجه نمی‌کرد که همین مشروطه‌ است که به او این امکان را می‌دهد که بتواند این ‌قدر تند حرف بزند، چون اگر زمان ناصرالدین شاه یا محمدشاه این‌طور حرف می‌زد داروغهٔ محله خفه‌اش می‌کرد. عشقی به نظر من‌‌ همان شورشی یا آنارشیست بود. یکی مثل فرخی یزدی هم تصور می‌کرد که مشروطه باید بیشتر با یک ایدئولوژی و اندیشه کامل شود. او افکار نیمه‌خامی از بلشویسم یا سوسیالیسم را از شمال ایران که از همه ‌جا به اروپا نزدیکتر بود، گرفت و از طریق روسیه با افکار جدیدی که در دورهٔ تزار و بلشویک‌ها ایجاد شد، آشنا بود. فرخی فکر می‌کرد باید یک ایدئولوژی، حزب و مرام وجود داشته باشد. بنابراین شما می‌بینید هر چهار شاعر قصدشان ارتقای کشور و ملت ایران برای دورهٔ مدرن و تجدد،  حکومت مردم و پارلمان است.

 

 

به طور اخص در مورد میرزاده عشقی که به نظر می‌آید یک فرد کاملا انقلابی بود، به نظر شما آزادی‌خواهی او تند‌تر از بقیه نبود؟

 

میرزاده عشقی در ۳۲ سالگی کشته شد؛ تند بودنش اقتضای جوانی است. حتی گمان می‌کنم اگر ما به جوانی دیگران نگاه می‌کردیم می‌توانستیم ببینیم که در آغاز جوانی تند‌تر و به یک تعبیر آنارشیست‌تر هستند. مسلما عشقی از آن‌ها تند‌تر بود. من عنوانی که به عشقی داده‌ام شاگرد انقلاب است، نه به آن شکل انقلابی، چون فرد در جوانی خودش هم در هر دوره‌ای می‌بیند که گاهی حتی بدون در نظر گرفتن امکانات شعار می‌دهد. به هر حال او تند‌ترین شعار‌هایش را داده و از چنان آزادی‌ استفاده کرده که یک نسل قبل از او این امکانات را فراهم کرده بودند تا او بتواند این‌طور تند قلم بزند.

 

 

سرنوشت بهار چنان بود که در دورهٔ رضاخان از مواضعش عقب‌نشینی کرد و با حکومت کنار آمد. به نظر شما این مساله خللی بر وجهۀ آزادی‌خواهی او وارد نکرد که شما ایشان را هم جزو شاعران آزادی‌خواه محسوب کرده‌اید؟

 

ما نمی‌توانیم کسی را محکوم کنیم که چرا کشته نشدی؟ چون اگر بهار آن کار را نمی‌کرد کشته می‌شد. من یک رسالهٔ دیگر هم دارم به نام بهار که نشر طرح نو آن را منتشر کرده است. در آن کتاب من بیشتر توضیح دادم. کتاب را اتفاقا پسر بهار سفارش داده بود که من بنویسم. پیش از مرگ از مرحوم بهار پرسیده بودند چه کسی دربارهٔ پدر شما بنویسد؟ گفته بود آقای سپانلو، چون چهار شاعر آزادی را دیده بود. بنابراین اگر توصیه او نبود که من فکر نمی‌کنم همشهری‌های بهار می‌گذاشتند یک تهرانی کتاب ملک‌الشعرای بهار را بنویسد، مشهدی‌ها می‌نوشتند. بهار هنر زنده بودن را می‌دانست. از این چهار نفر دو نفر کشته شدند، یکی هم در تبعید دق کرد. یک نوع زندگی هم این‌طور ممکن بود، ‌اینکه کسی زبان در کام بکشد و منتظر فرصت بماند، ولی هیچ‌وقت ایمانش را نسبت به آرمان‌هایی که داشته از دست ندهد. بهار هیچ‌کدام از آرمان‌هایش را از دست نداد. قصیده و شعر مصلحتی گفته اما به آرمان‌هایش پایبند مانده است. آنچه که من در کتاب محمدتقی ملک‌الشعرای بهار نشان داده‌ام این است که بهار هنر زنده ماندن را می‌دانست. شاید این مقدمه‌ای که من آورده‌ام به درد شما بخورد: «بهار در زندگی‌اش همواره آزادی‌خواه و ایران‌دوست باقی ماند اما با هوشیاری و مهارتی که می‌توان آن را نوعی هنر صیانت نفس دانست از تصفیه‌های خونین نظام رضاشاهی جان به در برد. او که طرفدار رنجبران و فقرا بود در عین حال در زندگی سیاسی همواره به جناح قوام‌السلطنه وفادار ماند که مظهری از زندگی اشرافیت کشورش شمرده می‌شد. بهار البته ادیب و هنرمندی پرورده انقلاب مشروطیت و فرهنگ مردم‌گرای آن بود، اما در مقایسه با ریشه‌های برگزیده همین انقلاب عواقب بهتری داشت. عارف قزوینی سال‌های آخر عمر خود را در تبعید و فقر ‌سپری کرد. میرزاده عشقی با گلولهٔ مزدوران نظمیه ترور شد و فرخی یزدی در زندان دیکتاتور سر به نیست گردید و حتی گورش نیز شناخته نیست. بهار که جنم و منش آن‌ها را داشت پس از دوبار به زندان افتادن توانست زنده بماند و در اواخر زندگی رضاشاه شغل فرهنگستانی و دانشگاهی بگیرد و در زمان سلطنت محمدرضا شاه در کابینه قوام‌السلطنه وزیر فرهنگ شود. با همهٔ این احوال نمی‌توان حضور مستمر بهار را از مقولهٔ سازش و تسلیم دانست چرا که با توجه به حجم آثار باارزشی که چه در زمینه شعر و چه در زمینهٔ تحقیقات ادبی پدید آورد می‌توان گفت که زندگی بهار خود پدیده‌ای است شایسته بررسی، به عنوان یک ادیب و یک مرد سیاست.»

 

فکر می‌کنم که این هم یک نوعش است. اگر کسی می‌خواهد زنده بماند باید این‌طور زنده بماند. کسانی هم بودند که زنده ماندند و جز تسلیم و مهرهٔ دستگاه شدن چیزی نشدند، ولی کسانی بودند که این پیام مشروطیت و این پاسداری به خصوص از سرزمین و تاریخ و ارزش‌های ملت را با خودشان نگه داشتند، چون در زمان محمدرضا شاه وقتی زبان بهار گویا شد دوباره همین حرف‌ها را زد‌ و برای همین هم هست که محمدرضا شاه به قوام‌السلطنه می‌گوید این وزیر را بردار و بهار خانه‌نشین می‌شود.

 

 

شما اشاره کردید که این شاعران محصول مشروطه بودند. آیا این شاعران خودشان هم در موفقیت مشروطه موثر بود‌ند‌ یا اینکه معتقدید جریان شعری ما خیلی در موفقیت مشروطه تاثیرگذار نبود؟

 

اتفاقا از لحاظ تاریخی این دورهٔ شعر مشروطه، دورهٔ بسیار جالبی است. برخلاف اینکه صحبت از هنرمند مرده و اثر زنده‌ می‌شود، آن‌ها جزو هنرشان محسوب می‌شدند، چون در عرصه‌ بودند و خواننده داشتند. در واقع می‌شود گفت یک‌جور‌ شاگرد فکری داشتند. اگر این‌ها شکل هم بودند که به یکی‌شان بیشتر احتیاج نبود. این نشانهٔ تاثیر آزادی مشروطیت بر ارواح متفاوت شعرا‌ست که هر کدام برای خودشان رنگ و بو و عملکردی می‌شناختند و از این لحاظ دوران دلکشی بود. در دوره عارف قزوینی اگر گرامافونی هم بود‌ انحصاری بود که فقط ثروتمندان و بزرگان داشتند، اما عارف تصنیف‌هایی را که در گراند هتل می‌خوانده، به شهادت کسانی که بعد‌ها خاطره‌ نوشتند و من آن‌ها را در این کتاب نقل کرده‌ام، ۴۸ ساعت بعد مردم در خیابان آن تصنیف‌ها را می‌خواندند. من یادم هست مادربزرگم این تصنیف را می‌خواند: «‌ای رفیقان نگذارید که مهمان برود.» مادربزرگ من فقط می‌توانست قرآن را با عینک بخواند، اما گوش شنوا داشت یعنی دختر دوران مشروطیت بود. رادیو و ضبط صوت نبود، صفحه‌ای هم پر نشده بود. پس چطور بود که سینه به سینه مردم این تصنیف‌ها را با صدای بلند در خیابان می‌خواندند؟ خب این برای یک هنرمند خیلی مهم است که در یک جامعهٔ عقب‌‌مانده به جای اینکه حنجره‌اش را بدراند این‌طور صدایش را برساند. این دورهٔ دلکشی است چون به نظر من کمتر نصیب شعرای ایران شده است. شما ببینید مثلا شعر حافظ همه بیت‌الغزل معرفت است، ولی اوایل فقط در شیراز شناخته می‌شد. شاید پس از مرگش حافظ شده است. حافظ به شعرش اعتماد داشت، ضمن اینکه همهٔ شاعران هم تفاخر زیاد می‌کردند. گرچه سعدی به خاطر سفر‌هایش، شعر‌هایش در زمان خودش در منطقه‌ای از امپراتوری ایران - نه همه‌اش- معروف شد، ولی بقیه شعرای ایران فقط در دربار یا شهر خودشان مطرح بودند. آن هم تنها تعدادی، بقیه که فقط در کتاب‌ها و تاریخ ادبیات حضور دارند. شما کم می‌بینید امثال فردوسی و سعد‌ی و مولوی و حافظ را، گاهی مثلا یک تک بیتی می‌خوانید می‌گویید از کیست؟ می‌شنوید از نظیری نیشابوری: «درس معلم ار بود زمزمه محبتی / جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را». این بیچاره یک دیوان هشت هزار بیتی دارد همین یک بیت باقی مانده است‌ و فقط به درد تاریخ ادبیات می‌خورد. اما شاعران عصر مشروطه لااقل در زندگی خودشان بازتاب‌ها را می‌دیدند. با اینکه عشقی را سر چاپ مقالات در یک شماره روزنامه می‌خواستند بکشند و مدتی فرار ‌کرد و سایه مرگ بر سر او بوده، در عین حال غروری هم به او دست می‌داد: چیزی نوشته‌ام که می‌خواهند مرا بکشند و نمی‌توانند رسما مرا بکشند. شما باید این دوره‌ها را به طور دراماتیک در ذهن خودتان بازسازی کنید تا ببینید چه دوره‌ای است؛ هم سرشار از وحشت است و هم سرشار از غرور.

 

 

می‌شود گفت این‌ها اولین نسل از شاعران آزادی‌خواه بودند، چون در تاریخ ادبیات ما شاعران این قدر آزادی‌خواه نبودند، معمولا اگر خیلی با دربار نمی‌ساختند خیلی هم با آن درنمی‌افتادند.

 

ما شاعران آزاده داشتیم، اما آزادی‌خواهی‌ ترم جدید سیاسی است که در این کشور آمد. آزادی‌خواهی نه به آن معنا، چون بعضی وقت‌ها این‌طور سوءتعبیر می‌شود که آزادی‌خواهی یعنی بی‌بند و باری. مقصود آزادگی است که فرد به رنگ تعلق، آلوده نباشد. اما آزادی‌خواهی یعنی برای خود و دیگران بودن، خیلی فرق دارد با اینکه یک‌جور اخلاق تلقی می‌شد یا یک جور میل به نداشتن قید شخصی: «به سرو گفت کسی میوه‌ای نمی‌آری‌/ جواب داد که آزادگان تهیدستند» این شعر سعدی است. اما آزادی‌خواهی متعلق به جامعه‌ است، یعنی به فکر جامعه بودن، اینکه جامعه‌ای وجود دارد، مردم حقوق جمعی دارند، آزادی‌هایی دارند؛ این‌ها اولین بار با مشروطه در شعر وارد شد.

 

 

اما شما نیما را جزو چهار شاعر آزادی‌خواه نمی‌دانید. آیا او به شکل دیگری محصول مشروطیت به حساب نمی‌آید؟

 

می‌شود گفت با توجه به ابزارهای قدرت بیان یعنی بیان توده‌گیر و بلندپروازی‌های درونی، هر کس یک طوری می‌بیند. من در پایان این کتاب نیما و لاهوتی را اضافه کرده‌ام به آن چهار شاعر. برای اینکه آن‌ها به یک تعبیر محصول مشروطیت هستند، ولی دو نوع دیگر رفتار کردند. نیما سعی کرد فولکلور مازندران را به یک تعبیر تبدیل به شعر کند، مثلا انگارس در آینه نگاه می‌کند و می‌گوید ببخشید این آینه شماست، یا کچبی که عقاب بچه‌هایش (جوجه‌هایش) را می‌برد، یک روز می‌رود تیشه برمی‌دارد پل دهکده را خراب می‌کند که عقاب به خانه‌اش وارد نشود، یعنی به جای اینکه راه دشمن را ببندد راه خودش را می‌بندد چون عقاب پرواز می‌کند روی پل کاری ندارد. اما بعد نیما متوجه شد که کارش این نیست، بنابراین تصمیم می‌گیرد که وظیفهٔ مشروطیت که انقلاب در ادبیات است به عهده‌ بگیرد و آگاهانه این کار را می‌کند. بعد هم دیکتاتوری رضاشاه درست با دوره شکوفایی او همزمان می‌شود، در سال ۱۳۰۴ و نیما از این به بعد از آن خلوتی که ناگزیر به آنست استفاده می‌کند برای گسترش آن چیزی که فکر می‌کرد هنر نو است. نیما و عشقی آن قدر رفیق بودند که بعضی از کارهای نیما را عشقی چاپ کرده، اما اگر نیما می‌خواست مثل عشقی زندگی کند مثل او هم می‌مرد یعنی کشته می‌شد.

کلید واژه ها: سپانلو ملک الشعرای بهار فرخی یزدی میرزاده عشقی عارف قزوینی


نظر شما :