اولین دستور زاهدی آزادی زندانیان سیاسی بود

خاطرات اردشیر زاهدی - ۴
پدرم گفت باید سه محل را هدف قرار دهیم و به تصرف درآوریم: اول ایستگاه رادیو، بعد اداره شهربانی و سپس ستاد ارتش.
اولین دستور زاهدی آزادی زندانیان سیاسی بود
تاریخ ایرانی: اردشیر زاهدی، فرزند سرلشکر فضل‌الله زاهدی چهار سال بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، خاطراتش از پنج روز بحرانی، صدور حکم نخست‌وزیری پدرش تا سرنگونی دکتر محمد مصدق را نوشت. او که بعد‌ها داماد شاه، وزیر امور خارجه و سفیر ایران در ایالات متحده شد، در این خاطرات که برای مجله «اطلاعات ماهانه» نوشت، اقدامات و جلسات محرمانه عاملان کودتا در فاصله روزهای ۲۴ تا ۲۸ مرداد ۳۲، عکسبرداری و چاپ فرمان نخست‌وزیری زاهدی، انتخاب کرمانشاه برای تشکیل حکومت «ایران آزاد» و چگونگی تصرف ایستگاه رادیو، شهربانی و ستاد ارتش در روز کودتا را شرح داده است.

 

***

 

اطلاعاتی که پدرم جمع‌آوری کرده بود

 

صبح روز ۲۸ مرداد ساعت ۵ یا ۵ و نیم صبح بود که من از منزل دکتر پیرنیا به طرف شهر حرکت کردم. شب گذشته خواب به چشمم نیامده بود، حقیقت امر اینکه نگران پدرم بودم. وقتی به منزل آقای سیف افشار وارد شدم، پدرم در اطاق ناهارخوری مشغول صرف صبحانه بودند. تا چشمشان به من افتاد گفتند: «اردشیر سحرخیز شده‌ای! فکر نمی‌کردم به این زودی بیایی. صبحانه خورده‌ای یا نه؟» گفتم: «دیشب تمام فکرم متوجه شما بود و اصلا نتوانستم بخوابم و صبح وقتی که از منزل دکتر خارج شدم، غیر از خود او تمام اهل منزل در خواب بودند. آمدم صبحانه را با هم بخوریم.» قیافه پدرم خیلی خسته به نظر می‌رسید. معلوم بود که شب را نخوابیده‌اند. در حالی که فنجان چای را جلوی من می‌گذاشتند گفتند: دیشب بعد از آنکه تو رفتی، من برای رفع تنهایی و سرگرمی (!) مدتی به وسیله تلفن با بعضی از دوستان برای اطلاع وضع مصدق‌السلطنه و همکارانش و اینکه چه نقشه و برنامه‌ای در پیش دارند تماس گرفتم. چون اعتقادم اینست که ما نباید از کار آن‌ها و وضعی که دارند و یا نقشه‌ای که طرح‌ریزی کرده‌اند بی‌اطلاع باشیم. دیشب تا موقعی که ما در این جمع بودیم وزرای مصدق هم در منزل او جلسه داشته‌اند و عده‌ای از همکاران مجلسی آن‌ها هم در این جلسه حاضر بوده‌اند. آنچه شنیدم خود آن‌ها خیلی نگران اوضاع هستند و تازه فهمیده‌اند که مسافرت اعلیحضرت به خارج از کشور شکست بزرگی برای آن‌ها می‌باشد و دیشب تمام گفتگو و بحث آن‌ها درباره همین امر بوده است. موضوع فرمان شاهنشاه هم کاملا آفتابی شده و بعضی از وزراء مصدق که تا دیروز از صدور این فرمان بی‌اطلاع بودند از جریان مطلع شده و با توجه به مسئولیتی که در برابر شاه و مجلس دارند زمزمه مخالفت‌هایی نسبت به وضع حاضر شروع کرده‌اند.

 

 

آماده برای سرکشی به وضع شهر

 

در همین اثناء سرتیپ گیلانشاه وارد شد. پدرم آنچه را که به من گفته بودند برای او نیز بازگو کردند. گیلانشاه از مجالسی که شب گذشته در چند محل از نقاط مختلف شهر تشکیل شده و مذاکراتی که علیه اوضاع حاضر صورت گرفته بود اطلاعاتی داشت که برای پدرم توضیح داد و اضافه کرد که با چند نفر از افسران بازنشسته نیز تماس گرفته و گویا عده‌ای از آن‌ها قصد دارند امروز در شهر تظاهراتی نمایند. ضمنا وضع شهربانی و افسران پلیس هم چندان به نفع حکومت مصدق نیست و جمعی از افسران شهربانی امروز اصلا در سر پست‌های خود حاضر نخواهد شد. در این میان آقای یارافشار از خارج به وسیله تلفن اطلاع داد که اگر اشکالی در بین نیست برای گزارش ماموریت خودش به ملاقات پدرم بیاید. چون مخاطره‌ای نبود قرار شد یارافشار زود‌تر خودش را به ما برساند. چند دقیقه بعد آقای یارافشار به جمع ما پیوست و گفت که در ظرف دیشب و صبح زود امروز توانسته است با آقایان حائری‌زاده، عبدالرحمن فرامرزی،‌ پورسرتیپ و گویا یکی دو نفر دیگر از آقایان نمایندگان غیرمستعفی آن زمان مجلس ملاقات و یا تلفنی مذاکره کند و آن‌ها را از جریان امر بگذارد.

 

آقایان نراقی و کی‌نژاد و ابوالقاسم زاهدی هم هر یک به نوبه خود در این مدت با عده‌ای تماس گرفته و مذاکره نموده‌اند و امروز جمعی از تجار و اصناف قصد دست کشیدن از کار و اجتماع در منزل آیت‌الله بهبهانی و کسب تکلیف از ایشان را در قبال وضع کنونی دارند. توضیحات آقای یارافشار مشروح بود و آنچه در اینجا ذکر شد خلاصه‌ای از آنست که هنوز به خاطرم مانده است.

 

صحبت یارافشار که تمام شد پدرم گفتند: «از مجموع اطلاعاتی که صبح تا به حال به دست آمده معلوم می‌شود که امروز وضع شهر صورت دیگری خواهد داشت و شاید اصولا وضع ما و نقشه‌ای که در پیش داریم تغییر کند، بدین جهت من تصمیم دارم خودم تا یک ساعت دیگر در شهر گردش بکنم و بعد بلافاصله دور هم جمع می‌شویم تا اگر تغییری در برنامه کار ما لازم باشد با اطلاع و نظر یکدیگر انجام دهیم.» آنگاه به گیلانشاه و یارافشار گفتند: «شما هم در شهر چرخی بزنید و زود‌تر با سایر دوستان تماس بگیرید و به آن‌ها بگویید من و اردشیر برای یک ساعت تا یک ساعت و نیم دیگر در منزل تقی سهرابی هستیم. همه آن‌ها جمع شوند تا مذاکره کنیم.» سرتیپ گیلانشاه و یارافشار با ما خداحافظی کردند و رفتند. پدرم یک پیراهن فرمی کرم رنگ نظیر پیراهنی که افسران در تابستان می‌پوشند منتهی بدون درجه و کراوات و یقه باز و یک شلوار تابستانی افسری پوشید و آستین‌ها را بالا زد و عینک دودی بزرگی به چشم گذاشت و آماده خروج از منزل شد. پرسیدم: «لباس شما همین خواهد بود؟» پدرم گفتند: «مگه چه عیب دارد؟» گفتم: «هیچ فقط ده، پانزده سال جوان‌تر شده‌اید. اجازه بدهید من هم به همین صورت در بیایم.» گفتند اشکالی ندارد. من هم کتم را کندم و کراواتم را باز کردم و آستین‌ها را بالا زدم و به راه افتادیم.

 

 

حرکت دستجات در جنوب شهر

 

آقای تقی سهرابی را که از اقوام و نزدیکان ما می‌باشند قبلا معرفی کرده‌ام. ما با‌‌ همان اتومبیلی که من صبح از حصارک با آن به شهر آمده بودم به طرف منزل آقای سهرابی به راه افتادیم. من پشت رل بودم و پدرم پهلوی دست من نشسته بودند. برای رسیدن به منزل آقای سهرابی از چند خیابان گذشتیم ولی چیزی که حاکی از تغییر وضع باشد ندیدیم، فقط بیشتر مغازه‌ها بسته و یا نیمه باز بود.

 

وقتی وارد منزل آقای سهرابی شدیم، پدرم از ورود به عمارت و سالن پذیرایی خودداری کرد و به طرف گاراژ منزل ایشان رفت. سهرابی که یارافشار قبلا ورود ما را به او اطلاع داده بود به سرعت خودش را به پدرم رسانید که ایشان را به اطاق پذیرایی ببرد اما پدرم گفت: «حالا وقت پذیرایی نیست و از طرفی آمدن ما به آن طرف حیاط جز جلب نظر همسایگان و نوکر و کلفت اثر دیگری ندارد. ما در همین گاراژ هستیم و اصلا زود‌تر با اتومبیل شما می‌خواهیم برای گردش به شهر برویم.» این را هم ناگفته نگذاریم که گاراژ منزل آقای سهرابی محوطه نسبتا وسیع و تمیزیست که صورت یک حیاط سرپوشیده و محفوظ را دارد. پدرم افزود: «چون اردشیر با اتومبیلی که فعلا در اختیار دارد خیلی در شهر رفت‌وآمد کرده و ممکن است اتومبیل او را شناخته باشند خواستم با اتومبیل شما در شهر بگردیم.»

 

اتومبیل آقای سهرابی یک «بیوک» دو رنگ بود و زیبایی خاصی داشت و به طور قطع در آن روز‌ها بعید به نظر می‌آید که چنین اتومبیلی در اختیار ما باشد. قبل از آنکه با اتومبیل ایشان حرکت کنیم پدرم به آقای سهرابی گفت: «سایر رفقا برای یک ساعت دیگر اینجا جمع خواهند شد اگر ما قدری تاخیر کردیم، بگویید باشند که حتما همدیگر را ببینیم.» در همین لحظه برادر شاهرخ‌شاهی خودش را به تاخت به ما رسانید و اطلاع داد که عده‌ای از جنوب شهر و بازار به طور دسته‌جمعی به طرف منزل دکتر مصدق به راه افتاده‌اند و علیه او و به نفع مقام سلطنت شعارهایی می‌دهند و لحظه به لحظه بر تعداد آن‌ها افزوده می‌شود. من و پدرم با اتومبیل سهرابی بلافاصله به طرف بازار حرکت کردیم و در خیابان ناصر خسرو قدری پایین‌تر از وزارت دارایی به این دسته برخوردیم. جمعیتی بود در حدود سیصد یا چهارصد نفر که نشان می‌داد از کسبه و اصناف بازار و طبقه غیرکارمند دولت می‌باشند. یکی دو نفر سخنران ورزیده در میان آن‌ها بود که با حرارت فوق‌العاده‌ای نطق می‌کردند و مردم را علیه اقدامات عمال مصدق تهییج می‌کردند و مرتبا شعارهایی بر ضد بیگانگان و به طرفداری از مقام سلطنت داده می‌شد.

 

ما فوری خود را به شمال شهر و خیابان‌های شاهرضا و تخت جمشید رساندیم. در این قسمت شهر دسته متشکل و مجتمعی دیده نمی‌شد ولی تمام مغازه‌ها بسته بود و مردم دسته دسته به طرف خیابان‌های مرکزی شهر و محل عبور و مرور دستجات در حرکت بودند.

 

در خیابان تخت جمشید، پدرم گفت به طرف منزل مصدق برویم گفتم آنجا خالی از خطر نیست و تمام مامورین در آنجا جمعند. پدرم که گویی روحیه و نیروی دیگری پیدا کرده بود گفت: «از خطر و وحشت دیگر گذشته و من الان هیچ احساس ناراحتی نمی‌کنم و میل دارم قوایی را که اطراف منزل مصدق جمع است ببینم.»

 

از خیابان پهلوی مستقیما پایین آمدیم در سه‌راه شاه و دهانه خیابان کاخ قریب یک گروهان سرباز مسلح صف‌آرایی کرده بودند. در چهارراه حشمت‌الدوله و سر در سنگی نیز عده زیادی سرباز و چند تانک مقابل کلانتری یک ایستاده بود. پدرم اصراری داشت که از مقابل در دانشکده افسری وارد خیابان کاخ شویم و به طرف بالا برویم، ولی من که عبور از این محل را صد درصد مخاطره‌انگیز می‌دانستم به هر کیفیتی بود ایشان را از این فکر منصرف کردم به خصوص که در دهانه خیابان کاخ، مقابل در دانشکده افسری دو تانک سنگین ایستاده و عبور و مرور از این ناحیه را قطع کرده بود. شاید چند دقیقه‌ای به ساعت یازده مانده بود که به منزل آقای تقی سهرابی مراجعت کردیم. وقتی وارد منزل شدیم همه دوستان و همکاران آن زمان ما در آنجا جمع بودند و انتظار ما را داشتند. به حیاط منزل که وارد شدیم پدرم مجددا به طرف گاراژ رفت و به آقای سهرابی گفت: «اسباب زحمت اهل منزل نشوید. ما همین جا جمع می‌شویم و چند کلمه‌ای با هم صحبت داریم و الان رفع زحمت خواهیم کرد.»

 

 

نقشه رهبری قیام‌کنندگان

 

فوری چند صندلی آوردند و در‌‌ همان محوطه گاراژ گذاشتند. پدرم و چند نفر نشستند و عده‌ای هم سر پا ایستادند. پدرم گفت: به نظر من نقشه و برنامه کار ما از این به بعد تغییر خواهد کرد. با وضعی که پیش آمده موضوع مسافرت به کرمانشاه منتفی است و در حال حاضر وظیفه ما راهنمایی و هدایت و حمایت قیام‌کنندگان است. الان دستجات مختلفی در گوشه و کنار شهر به راه افتاده‌اند و هر دقیقه‌ای که بگذرد بر تعداد این دستجات افزوده خواهد شد. ولی آن طوری که من ضمن گردش مختصر خود در شهر دیدم هیچ یک نقشه و برنامه و راهنمایی ندارند. ما بایستی این قدرت و نیروی ملی را رهبری و هدایت کنیم. وحشت از دستگیری و توقیف برای هیچ یک از ما حتی خود من دیگر موردی ندارد. در وضع حاضر عمال و مامورین مصدق بیش از همه وحشت‌زده هستند. تا امروز آن‌ها در تعقیب ما بودند ولی از این ساعت آن‌ها از ما خواهند گریخت و درصدد مخفی شدن برخواهند آمد بنابراین ما می‌توانیم آزادانه در این اجتماعات شرکت کنیم و قیام مردم را برای رسیدن به هدف و مقصود رهبری نماییم. من یقین دارم تا چند دقیقه دیگر مامورین نظامی مصدق‌السلطنه این مردم بی‌اسلحه و بی‌پناه را به گلوله خواهند بست. اولین نقش رهبری ما بایستی این باشد که حتی‌الامکان از کشت و کشتار مردم جلوگیری کنیم و در عین حال آن‌ها را تشویق و تهییج نماییم تا دلسرد و مایوس نشوند و نهضت خود را دنبال کنند.

 

 

وضع شهر و شدت تظاهرات

 

پدرم این مطالب را خیلی تند و صریح بیان کرد و در طول مدتی که مشغول صحبت بود همه ما سراپا گوش بودیم و چشم به دهان او دوخته بودیم. وقتی صحبتش تمام شد، فوری مداد و کاغذ از جیب درآورد و با ترسیم چند خط کج و معوج خیابان‌های تهران را به هشت قسمت تقسیم کرد و مسئولیت هر قسمت را به عهده یکی از حاضرین سپرد و نام مسئول هر قسمت را روی‌‌ همان نقشه‌ای که کشیده بود یادداشت کرد و به یکایک آن‌ها دستوراتی داد و قرار شد مسئولین هر قسمت قبلا به منزل شاهرخ‌شاهی بروند و مقداری از نارنجک‌هایی که در آنجا تهیه شده بود بردارند و بلافاصله به حوزه فعالیت خود بروند. ولی همه در ساعت نیم تا یک بعدازظهر در منزل شهری آقای صادق نراقی که در خیابان مازندران قرار داشت اجتماع کنند.

 

 

سه هدف اصلی

 

چون چند دقیقه‌ای از ظهر گذشته بود و قرار ملاقات با سایر دوستان داشتیم، به طرف منزل آقای نراقی به راه افتادیم. از نیم ساعت بعدازظهر دوستان ما که در گوشه و کنار شهر پراکنده بودند تدریجا در منزل آقای نراقی جمع شدند و هر یک درباره اقدامات خود و وضع شهر و نتیجه تظاهرات قیام‌کنندگان توضیحاتی دادند و معلوم شد تا آن ساعت جمعیتی که از جنوب شهر و سمت بازار به طرف میدان بهارستان در حرکت بوده‌اند در خیابان اکباتان و میدان بهارستان محل اداره روزنامه باختر امروز و شورش را که ارگان رسمی دولت مصدق بود ویران کرده و آتش زده‌اند و قصد دارند به سایر محل‌های نظیر آن حمله کنند. دستجات دیگر نیز فعلا به تظاهر و ابراز مخالفت با حکومت وقت در خیابان‌های مشغول گردش می‌باشند و عده‌ای می‌خواهند به ادارات دولتی و وزارتخانه‌ها حمله نمایند. توضیحات دوستان ما درباره تظاهرات دستجات مختلف مفصل بود که اولا تمام آن را الان به خاطر ندارم، ثانیا ذکر تفصیل آن در اینجا به نظر من زائد می‌باشد چون غالب خوانندگان به یاد دارند. آخرین نفری که به جمع ما پیوست مهندس ابوالقاسم زاهدی بود که از حوالی خانه دکتر مصدق آمده بود. وی اظهار داشت در آنجا مواجهه مردم با مامورین انتظامی صورت وخیمی به خود گرفته چون مامورین محافظ منزل مصدق هر گونه تظاهری را از طرف مردم با گلوله جواب می‌دهند و به همین جهت تا به حال عده‌ای کشته شده‌اند.

 

توضیحات همکاران ما که تمام شد، پدرم در حالی که سر پا ایستاده بود و همه دور او حلقه زده بودند گفت: «ما بایستی سعی کنیم از پراکندگی قیام‌کنندگان و اجتماعات آن‌ها در نقاط مختلف شهر جلوگیری کنیم. تصرف ادارات دولتی و وزارتخانه‌ها به نظر من چندان ضرورت و نتیجه‌ای ندارد. به نظر من ما بایستی سه محل را هدف قرار دهیم و سعی کنیم هر چه زود‌تر به تصرف ما درآوریم: اول ایستگاه فرستنده رادیو، بعد اداره شهربانی کل و سپس ستاد ارتش. اگر این سه نقطه تا بعدازظهر امروز تصرف شود پیروزی ما قطعی است و حاجتی به تصرف سایر نقاط نداریم و تکلیف خانه مصدق را خود مردم روشن خواهند کرد، منتهی ‌‌نهایت سعی و کوشش بایستی به عمل آید که در آنجا از کشت و کشتار جلوگیری شود.

 

ولی این گفته‌ها را هم لازم می‌دانم تذکر دهم که این سه محل بایستی لااقل تا عصر امروز یعنی قبل از تاریک شدن هوا به تصرف ما در آید. مجددا تصریح می‌کنم که اگر شب شود و ما تا اوایل شب نتوانیم این سه محل را در اختیار خود بگیریم و مردم به خانه‌های خود برگردند، یقین بدانید که عمال مصدق و مامورین نظامی او امشب مردم را تا صبح به گلوله خواهند بست و عده زیادی را خواهند کشت، بدین جهت بایستی ما هر چه سعی و کوشش و فعالیت داریم تا عصر امروز به کار بریم و این سه محل را تصرف کنیم. من هم در همین حوالی محلی برای خودم انتخاب خواهم کرد تا قبل از هر جا به ایستگاه رادیو برسم.»

 

اظهارات پدرم را همه تایید کردند و درباره اقامتگاه ایشان پس از مختصر مشورتی قرار شد در اوایل جاده شمیران که نزدیکترین محل به ایستگاه رادیو تهران می‌باشند محلی برای ایشان در نظر بگیریم و پس از تبادل نظری که به عمل آمد یکی از عمارت‌هایی که جنب رستوران «لوکولوس» (شهرزاد) قرار دارد در نظر گرفته شد. من به اتفاق پدرم و تیمسار گیلانشاه با اتومبیل آقای یارافشار به عمارت پشت رستوران لوکولوس رفتیم. در آنجا پدرم دستوراتی به من و گیلانشاه داد و تاکید کرد ارتباط خودمان را با ایشان قطع نکنیم و قرار شد من به حوالی منزل دکتر مصدق و گیلانشاه به طرف عمارت شهربانی برویم.

 

 

به سوی فرستنده رادیو

 

ساعت نزدیک به یک یا یک و نیم بعدازظهر بود که من و گیلانشاه از پدرم جدا شدیم تا برای انجام ماموریت خود حرکت کنیم. وقتی به خیابان شاهرضا حوالی دروازه دولت رسیدیم، اولین دسته قیام‌کنندگان را که جمعیت کثیری را تشکیل می‌دادند به طرف بی‌سیم و ایستگاه رادیو در حرکت دیدیم. من مقابل پمپ بنزین دروازه دولت از سرتیپ گیلانشاه خداحافظی کردم و به طرف مقصد خودم که خیابان کاخ و منزل مصدق بود رهسپار شدم. وضع شهر به کلی منقلب به نظر می‌رسید. مردم لحظه‌ای آرام و قرار نداشتند.‌ گاه و بیگاه از گوشه و کنار صدای شلیک تیر و انفجار نارنجک نیز شنیده می‌شد و در بعضی نقاط زد و خوردهایی در می‌گرفت.

 

مامورین نظامی مصدق به کلی مرعوب شده بودند و برتری و تسلط قیام‌کنندگان بر آن‌ها کاملا نمایان بود. وقتی به سه‌راه شاه رسیدیم با صحنه عجیبی روبرو شدم. قیام‌کنندگان که در میان آن‌ها از هر طبقه و دسته‌ای دیده می‌شد با سرسختی بی‌نظیر دست خالی و بدون سلاح به طرف مامورین هجوم می‌بردند و محافظین خیابان کاخ و مصدق نیز به تدریج با گلوله و حتی شلیک توپ تانک آن‌ها را از پای در می‌آوردند.

 

در ابتدای خیابان حشمت‌الدوله و انتهای خیابان کاخ نیز نظیر همین صحنه‌های فجیع به چشم می‌خورد. در اینجا بایستی اذعان کنم که از تشریح کامل اوضاع آن روز و بیان جانبازی و فداکاری مردم عاجزم و اگر بخواهم به شرح جزئیات و تمام مشاهدات خود بپردازم محتاج مجال و فرصت بیشتری هستم و توضیح کامل وقایع آن روز شاید خود کتابی بشود و از طرفی اکثر خوانندگان محترم از آن مستحضر می‌باشند و از طرف دیگر خود من ناظر بر تمام صحنه‌های آن نبودم و قطعا اطلاعاتم در این زمینه محدود است و قادر به ادای حق مطلب نیستم. بنابراین اجازه می‌خواهم فقط به ذکر اقدامات خودمان و دنبال کردن مطالبی که پیش از این پیش کشیده‌ام بپردازم.

 

باری، من ساعت سه بعدازظهر بود که از حوالی منزل مصدق و سه‌راه شاه به محل اقامت پدرم بازگشتم. عده‌ای از دوستان که ماموریت خود را انجام داده بودند در آنجا جمع بودند و گفتگو از این بود که برنامه رادیو از ظهر به بعد قطع شده است و جمعیت که در مقابل ایستگاه فرستنده رادیو گرد آمده به حدی است که عبور و مرور از جاده شمیران به کلی قطع شده است و اگر الان به طرف مرکز فرستنده بی‌سیم حرکت کنیم تصرف آنجا قطعی است. همه ما دستخوش هیجان و انقلاب روحی عجیبی شده بودیم و یقین داشتیم که اگر پدرم به میان جمعیت برود و آن‌ها نخست‌وزیر منتخب پادشاه را در میان خود ببینند وسیله‌ای برای پیشرفت کارمان خواهد بود بدین جهت به طور دسته جمعی از اقامتگاه پدرم خارج شدیم و در حالی که همه اطراف او را گرفته بودیم و شعارهایی داده می‌شد وارد جاده شمیران شدیم. در این موقع یک تانک که راننده آن گروهبانی بود از خیابان تخت جمشید وارد خیابان شمیران شد و به مقابل ما که رسید راننده و سرباز مامور تیراندازی مسلسل آن از تانک خارج شدند و در حالی که فریاد زنده باد شاهنشاه، مرگ بر دشمنان وطن می‌کشیدند به طرف ما آمدند و گفتند ما در اختیار شما هستیم. جای درنگ نبود. پدرم به داخل تانک یعنی جایگاه مخصوص فرمانده آن که دریچه‌ای به خارج دارد رفت و راننده آن پشت فرمان قرار گرفت و خود من به روی بدنه آن سوار شدم. عده‌ای هم اطراف ما قرار گرفتند و بدین ترتیب به طرف اداره بی‌سیم حرکت کردیم. هنوز چند قدمی به جلو نرفته بودیم که جمعیت انبوهی به دنبال تانک حامل پدرم به حرکت درآمدند و حتی عده‌ای از جوانان پرشور و وطن‌پرست سوار این تانک شدند و مرتبا به طرفداری از مقام سلطنت و نخست‌وزیر قانونی خود شعارهایی می‌دادند.

 

قریب صد متری که از عشرت‌آباد گذشتیم یک اتومبیل بیوک آبی رنگ در مقابل ما نمایان گشت. وقتی که جلو آمد معلوم شد که معلق به آقای سید محمدعلی شوشتری نماینده وقت مجلس شورای ملی می‌باشد. نمی‌دانم خود اتومبیل ایستاد و یا عده‌ای جلوی او را گرفتند. به هر حال اتومبیل در کنار تانک توقف کرد و پدرم از تانک خارج شد و در حالی که آقایان سرتیپ گیلانشاه و یارافشار اطراف او را گرفته بودند سوار اتومبیل آقای شوشتری شد. من پهلوی دست راننده نشستم و سرهنگ خلعتبری افسر شهربانی (سرتیپ فعلی) نیز همراه ما بود و بلافاصله به طرف فرستنده رادیو حرکت کردیم.

 

 

در پشت نرده‌های ایستگاه رادیو

 

هنوز سه چهار کیلومتر به ایستگاه فرستنده رادیو تهران مانده بود که انبوه جمعیت در جاده شمیران مانع حرکت اتومبیل ما شدند. من که به کلی کنترل و اختیار اعصاب خودم را از دست داده بودم و می‌دیدم که جای درنگ و تامل نیست، بلافاصله اسلحه کمری سرهنگ خلعتبری را از او گرفتم و از او اتومبیل پیاده شدم و در حالی که اسلحه برهنه در دست داشتم به طرف جمعیت روی بردم تا راهی برای عبور اتومبیل باز کنم. تشریح حال و وضع من در آن لحظه شاید مشکل و از طرفی زائد باشد ولی همین قدر می‌توانم بگویم که در آن موقع به کلی از خود بی‌خود شده بودم و آنچه الان به یاد دارم اینست که مرتبا فریاد می‌زدم: «مردم راه بدهید سرلشکر زاهدی نخست‌وزیر قانونی و نماینده شاه می‌آید. راه را باز کنید و اجازه بدهید به ایستگاه رادیو برود تا با ملت صحبت کند.» داد و فریاد من توجه مردم را جلب کرد و فوری راه باریکی مقابل اتومبیل باز شد و اتومبیل حامل پدرم در حالی که اسلحه به دست پیاده جلوی او می‌دویدم و مرتبا فریاد می‌کشیدم به حرکت درآمد. این منظر احساسات مردم را کاملا تحریک کرده بود. چون از هر طرف شعارهای زنده باد شاهنشاه و پیروز باد سرلشکر زاهدی جاده شمیران را به لرزه درآورده بود و همه با قدم دو به دنبال اتومبیل پدرم به طرف استودیو رادیو تهران هجوم می‌آوردند، ما قریب دو، سه کیلومتر را به همین طریق طی کردیم تا به مقابل در بزرگ آهنی فرستنده رادیو تهران رسیدیم. از داخل محوطه و پشت نرده‌های آهنی عده‌ای سرباز سوار و پیاده صف‌آرایی کرده بودند. از ورود مردم به داخل ایستگاه جلوگیری می‌کردند و تا آن لحظه چند نفری را زخمی کرده بودند. در مقابل در ورودی ایستگاه همان‌طور فریادزنان خود را به کنار نرده‌های آهنی رساندم و فریاد زدم: «در را باز کنید. کنار بروید، سرلشکر زاهدی نماینده شاه و نخست‌وزیر می‌خواهد وارد شود.» در همین موقع پدرم از اتومبیل پیاده شد و در حالی که گیلانشاه و سرهنگ خلعتبری و عده‌ای دیگر در دو طرف او قرار گرفته بودند به طرف در محوطه ایستگاه پیش رفت. ناگهان یکی، دو افسر که تصور می‌کنم درجه آن‌ها ستوان دوم یا ستوان یکم بود و فرماندهی عده‌ای از سربازان محافظ بی‌سیم را به عهده داشتند از داخل محوطه ایستگاه فریاد زدند: «زنده باد شاهنشاه، زنده باد سرلشکر زاهدی» و بلافاصله به طرف در ورودی دویدند و سربازان را به کنار زدند و در را به روی ما گشودند. ولی این نکته را بایستی تذکر بدهم که عده‌ای از جمعیت و قیام‌کنندگان از نرده‌های آهنی بالا رفته و خود را به پشت در ورودی فرستنده بی‌سیم رسانده بودند و اگر آن دو افسر این عمل را نمی‌کردند خود مردم در را به روی ما می‌گشودند. به هر حال در ایستگاه فرستنده رادیو تهران باز شد و من به عجله و پدرم و سایر همراهان به دنبال من و سیل جمعیت در عقب سر آن‌ها وارد محوطه ایستگاه شدیم. در همین موقع عده‌ای از کارکنان رادیو و مهندسین آن از ترس و وحشت عمارت رادیو تهران را ترک کرده بودند و یک نفر از مامورین فنی رادیو تهران نیز که نام او را نمی‌بریم قبل از خروج از رادیو به دستور عمال مصدق دستگاه فرستنده را از کار انداخته بود.

 

 

برای تصرف شهربانی

 

وقتی ما وارد عمارت فرستنده رادیو شدیم، از کارمندان و کارکنان رادیو کسی دیده نمی‌شد. کنترل جمعیت و ممانعت از ورود آن‌ها به داخل عمارت برای ما مشکل بود، یعنی اصولا توجهی به این امر نداشتیم، چون تمام حواس من و سایر همراهان متوجه پدرم بود که در آن میان صدمه‌ای نبیند. در یک چشم بر هم زدن تمام عمارت ایستگاه رادیو تهران و اطاق‌ها و کریدورهای آن مملو از جمعیت شده بود. مدتی طول کشید تا از طبقه اول عمارت به طبقه دوم رفتیم.

 

وقتی ما به راهنمایی چند نفر از مامورین به استودیوی رادیو رسیدیم در آن بسته بود. نمی‌دانم به چه وسیله‌ای در آن را باز کردند و پدرم و گیلانشاه و من و چند نفر دیگر داخل آن شدیم. استودیو و اطاق مجاور آن که دستگاه‌های تنظیم‌کننده صدا در آن قرار داشت گنجایش زیادی نداشت، مع‌الوصف در این دو اطاق عده زیادی اجتماع کرده بودند و چند نفری که اطلاعات فنی داشتند برای به کار انداختن دستگاه فرستنده تلاش می‌کردند. شاید بیش از ربع ساعت یا بیست دقیقه طول نکشید که دستگاه فرستنده به کار افتاد و پدرم اولین نطق رادیویی خود را خطاب به ملت ایران ایراد نمود که عین آن را در روزنامه‌های‌‌ همان موقع چاپ شده است. پدرم طی این نطق کوتاه و مختصر، فرمان شاهنشاه و نخست‌وزیری خودش را اعلام نمود و مردم را به اتحاد و اتفاق و همکاری با خودش و رعایت نظم و آرامش دعوت کرد و مخصوصا به مردم ولایات متذکر شد که از هر جهت حفظ نظم و امنیت را کنند. بعد از پدرم چند نفر دیگر نیز درباره سقوط حکومت مصدق و غیرقانونی بودن اعمال او و به دست گرفتن امور کشور به فرمان شاهنشاه از طرف پدرم مطالبی اظهار داشتند و پس از پایان سخنرانی‌ها قرار شد به قصد تصرف اداره شهربانی کل کشور به طرف شهر حرکت کنیم. پدرم و سایر همراهان از اطاق فرستنده خارج شدیم، ولی ازدحام مردم در عمارت رادیو به قدری بود که مدتی طول کشید تا توانستیم خود را به جاده شمیران برسانیم. اتومبیل‌ها همه در دو، سه کیلومتری پایین عمارت بی‌سیم توقف کرده بودند و اجتماع مردم مانع از جلو آمدن آن‌ها بود و چون طی این مسافت بودن وسیله نقلیه سریع موجب اتلاف وقت بود، قرار شد با یکی از تانک‌هایی که در اطراف اداره بی‌سیم متوقف بود به طرف شهر حرکت کنیم ولی در همین هنگام اتومبیل آقای (احتشام‌الدوله) از طرف شمیران به مقابل اداره رادیو رسید و پدرم و گیلانشاه و من و یکی، دو نفر دیگر را سوار کرد و عازم شهر شدیم.

 

جاده شمیران و خیابان‌های شهر به علت ازدحام فوق‌العاده مردم به کندی طی شد. ما پس از گذشتن از خیابان شاهرضا و میدان فردوسی که مملو از جمعیت بود، وارد خیابان فردوسی گشتیم و از میان انبوه جمعیت به هر طریقی بود گذشتیم و خود را به خیابان ثبت رساندیم ولی اتومبیل ما تا اول باغ ملی یعنی خیابان شمالی وزارت خارجه نتوانست جلو‌تر بیاید، چون اجتماع مردم مقابل اداره شهربانی و خیابان باغ ملی به حدی بود که عبور اتومبیل به هیچ وجه ممکن نمی‌شد، ناچار پدرم و گیلانشاه و من از اتومبیل پیاده شدیم و به طرف عمارت شهربانی به راه افتادیم.

 

 

تصرف ستاد

 

من سمت راست پدرم و سرتیپ گیلانشاه سمت چپ ایشان حرکت می‌کردیم. وقتی جمعیت متوجه ورود ما شد، سکوت عجیبی تمام آن منطقه را فرا گرفت. همه چشم‌ها به ما دوخته شده بود. نمی‌دانم ورود غیرمنتظره ما آن‌ها را دچار حیرت کرده بود، یا عامل دیگری باعث این آرامش و سکون گشته بود. به هر حال هر چه بود سکوت وحشت‌آور و هولناکی بود. من جدا روحیه خود را باخته بودم، چون اگر کوچکترین تهاجمی از طرف مردم نسبت به ما می‌شد، کارمان تمام بود، راه گریز از همه طرف به رویمان بسته شده بود. چند قدمی که جلو رفتیم، من از شدت ناراحتی و اضطراب بازوی پدرم را گرفتم. بی‌اختیار گفتم: «صبر کنید. وضع خطرناک است. ممکن است ما را دستگیر و نابود کنند.» ولی ناگهان پدرم چنان فریادی کشید و بازوی خود را از دست من خارج کرد که در تمام عمرم چنین حالتی از ایشان ندیده بودم. با تغیر به من گفتند: «ساکت باش اردشیر، همراه من بیا، بی‌جهت وسوسه و ترس به خود راه نده. تو که این‌قدر بزدل نبودی.» ناچار همراه ایشان به راه افتادم و گیلانشاه آهسته گفت: «از این حرف‌ها گذشته، بایستی کاملا مراقب بود.» ما در میان‌‌ همان سکوت رعب‌آوری که حتی صدای پایمان شنیده می‌شد به طرف عمارت شهربانی پیش می‌رفتیم و مردم بی‌اختیار برای ما کوچه باز می‌کردند. وقتی به مقابل پله‌های عمارت شهربانی رسیدیم، عده زیادی پاسبان بالای پله‌ها و ایوان سنگی عمارت شهربانی در حالی که تمام آن‌ها لوله‌های بیست تیرهای خودکار خود را به طرف ما گرفته بودند دیده می‌شدند. در آنجا وحشت و اضطراب من چند برابر شد، یعنی مرگ را کاملا به چشم می‌دیدم، چون یقین داشتم یک تظاهر کوچک علیه ما و یا یک فرمان فلان افسر پلیس سبب خواهد شد گلوله‌های این سلاح‌ها بدن ما را مشبک کند ولی پدرم با یک روحیه قوی و مصمم مانند کسی که در میان سبزه و گل قدم بر می‌دارد پیش می‌رفت و خواه و ناخواه به دنبال او به استقبال مرگ می‌شتافتیم. از پیچ پله‌های عمارت شهربانی که گذشتیم، پدرم از میان سکوت عمیق مردم ناگهان خطاب به افراد مسلح پلیس و مامورین فرمانداری نظامی فریاد زد «همکاران من! شما اینجا هستید و شاه ما در میان ما نیست.» من نمی‌دانم این جمله چه تاثیری در روحیه مامورین پلیس و جمعیت انبوهی که مقابل اداره شهربانی گرد آمده بودند کرد که ناگهان غلغله برپا شد.

 

مامورین پلیس یکباره تمام اسلحه خود را به زمین گذاشتند و در همین میان یک افسر شهربانی که متاسفانه اکنون نام او را به خاطر ندارم جلو دوید و فریاد زد: «زنده باد شاهنشاه، زنده باد سرلشکر زاهدی.» فریاد هلهله و شادی مردم از هر سو بلند شد. مامورین پلیس و افسران شهربانی پدرم را روی دوش بلند کردند و داخل عمارت شدند و تا مقابل اطاق رئیس شهربانی او را با‌‌ همان وضع روی دوش بردند. پدرم در حالی که دو نفر آستین‌های پیراهن او را بالا می‌زدند پشت میز رئیس شهربانی نشست و اولین دستوری که به عنوان نخست‌وزیر کتبا صادر نمود، فرمان آزادی زندانیان سیاسی بود. بلافاصله یاران و دوستان ما در آن اطاق اجتماع کردند و پدرم بی‌درنگ برای حفظ نظم و برقراری آرامش شهر دستوراتی صادر نمود و ضمنا من و یارافشار و گیلانشاه مامور تصرف ستاد ارتش و آزادی زندانیانی شدیم که در خلال آن چند روز بازداشت و در ستاد توقیف شده بودند. ما بدون معطلی به طرف مقصد حرکت کردیم. تصرف ستاد خیلی سریع و بدون مقاومت مامورین صورت گرفت. من اولین کسی بودم که وارد اطاق رئیس ستاد شدم و در‌‌ همان موقع سرتیپ ریاحی از پله‌های دیگر عمارت ستاد خارج شد که پس از مدت کوتاهی بازداشت گردید. بازداشت‌شدگان در عمارت ستاد فوری آزاد شدند و نیم ساعت بعد از تصرف ستاد ارتش، تیمسار سرلشکر باتمانقلیچ که خود یکی از بازداشت‌شدگان بود به دستور پدرم در پشت میز ریاست ستاد ارتش نشست.

 

در همین هنگام کشت و کشتار مقابل منزل مصدق به منتهی درجه رسیده بود و تا آن موقع جمع کثیری از جوانان وطن‌پرست و جانباز ما در خون خود غلطیده بودند و کف جوی‌های خیابان مقابل منزل دکتر مصدق از خون پاک میهن‌پرستان پر شده بود. تیمسار سرتیپ فولادوند (سرلشکر فعلی) از طرف پدرم ماموریت داشت که با مصدق و همکاران او که قصد تسلیم شدن نداشتند تماس بگیرد و آن‌ها را وادار به اطاعت و جلوگیری از کشت و کشتار بنماید. ولی فعالیت صادقانه او بی‌نتیجه ماند، یعنی مصدق و یارانش حاضر به تسلیم و دستور قطع تیراندازی نبودند تا سرانجام مقارن ساعت ۷ بعدازظهر خبر رسید که خانه مصدق به تصرف مردم درآمده و او و یارانش به منازل اطراف گریخته‌اند. پدرم بلافاصله حکومت نظامی را از ساعت ۸ در شهر اعلام نمود و مقارن ساعت ۹ بعدازظهر اطلاع یافتم که مصدق و عده‌ای از همکارانش در یکی از خانه‌های اطراف منزلش مخفی شده‌اند و به وسیله آقای مهندس شریف امامی اطاعت و تسلیم خود را اطلاع داده‌اند و قرار شد شب را در‌‌ همان منزل بسر برند و صبح روز بعد مامورین برای منتقل ساختن آن‌ها به عمارت باشگاه افسران به محل اختفای آنان بروند. در این موقع که پدرم به فرمان شاهنشاه زمام امور را به دست گرفته و مسلط بر اوضاع شده بود، قبل از هر کاری تلگرافی به پیشگاه ملوکانه معروض داشت و از حضور مبارکشان استدعای بازگشت به خاک وطن را نمود.


پایان


کلید واژه ها: کودتای 28 مرداد اردشیر زاهدی فضل الله زاهدی


نظر شما :