روایت توصیفی ـ تحلیلی آیت‌الله موسوی خوئینی‌ها از تسخیر سفارت آمریکا

متن کامل سخنرانی در جمع دانشجویان دانشگاه تهران
۲۸ آبان ۱۳۹۰ | ۱۹:۱۴ کد : ۷۳۷۷ ناگفته‌های تسخیر سفارت آمریکا
به سیداحمد خمینی گفتم اگر امام اصل این کار را نادرست می‌دانند همین حالا جواب دهید و اینها می‌روند بیرون...گفتند اشغال لانه کار شوروی‌هاست، کار کمونیست‌هاست و فلانی ـ بنده ـ این روحانی سرخ در مسکو تحصیل کرده... تا دیروز می‌گفتند کار شوروی‌ها بوده، امروز می‌گویند کار خود امریکایی‌هاست!...مسعود رجوی و موسی خیابانی چندین ساعت پشت سفارت ماندند و ما راهشان ندادیم...دولت مصدق یک دولت با نفوذ، تاثیرگذار، ملی و مردمی بود.
روایت توصیفی ـ تحلیلی آیت‌الله موسوی خوئینی‌ها از تسخیر سفارت آمریکا
تاریخ ایرانی: آیت‌الله سیدمحمد موسوی خوئینی‌ها، رابط دانشجویان پیرو خط امام با بنیانگذار انقلاب، نهم آذر سال گذشته (۸۹) در نشستی با دانشجویان دانشگاه تهران و چند دانشگاه دیگر، واقعه اشغال سفارت آمریکا را با بیانی توصیفی ـ تحلیلی روایت کرد. آنچه در پی می‌آید متن کامل سخنان خوئینی‌ها است که به تازگی در سالروز ۱۳ آبان در سایت شخصی وی «آهنگ راه» منتشر شده است:

 

***

 

تشریح اجمالی عملکرد دولت امریکا از سال ۱۳۳۲ تا سال ۱۳۵۸

 

بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین وصل الله علی سیدنا و نبینا محمد و آله الطاهرین و لعنة الله علی اعدائهم اجمعین.

 

ابتدا سپاسگزارم از عزیزان، دانشجویان که با درخواستتان و همچنین حضورتان در اینجا که قبول زحمت کردید باعث شدید فردی مثل من، ساکت و آرام را، به حرف وادار کنید. و من به دو دلیل پذیرفتم در خدمت عزیزان باشم. یکی اینکه احساس کردم نسل شما ـ گمان می‌کنم تقریبا همه ـ در زمان اشغال لانه متولد نشده بودید، چون بیش از سی سال است که از آن قضیه می‌گذرد، و در بین شما سی ساله گمان نمی‌کنم باشد. برای نسلی مثل شما که آن موقع نبوده‌اید، ضروری است که بشنوید درباره یک واقعه‌ای که از زمان وقوعش تا امروز، ذهن‌ها را مشغول به خود کرده ـ یا به صورت اثباتی و تاییدی و یا به صورت نفی و رد ـ به هر حال ذهن‌ها هنوز مشغول با این حادثه است و هنوز سوال دارد و هنوز به تاریخ نپیوسته است. حالا این سوالات یا به دلیل اصل آن حادثه است یا به دلیل وقایعی است که بعد آن حادثه رخ داده است، به خصوص حوادث پس از رحلت حضرت امام (قدس سره) و به ویژه در این سال‌های اخیر؛ این حوادث قطعا در پیدایش بسیاری از این سوال‌ها موثر بوده است؛ حداقل ذهن‌ها را بیشتر درگیر کرده است و این، مشکل را هم برای امثال من تشدید کرده چون امروز اقناع اذهانی که با مسائل روز کشور مواجه‌اند بسیار مشکل‌تر است تا ده سال پیش و تا بیست سال قبل و اساسا این سوال‌ها هرچه می‌گذریم و وقایعی رخ می‌دهد که من هم در اعتراض به آن وقایع مثل شما هستم این سوال‌ها بیشتر می‌شود. یک دلیلش این بود، فکر کردم به هر حال شما از بعضی از فرزندان من هم شاید سنتان کمتر است و شاید خداوند راضی باشد که منِ ساکت هم به حرف بیایم و این واقعه را یک بار دیگر با هم بازخوانی و مرور کنیم و شما هم از زبان کسی که شاهد زنده حادثه بوده برای آیندگان نقل کنید.

 

نکته دوم هم که سبب شد من بپذیرم این مزاحمت را! تحریفاتی است که رخ داده و رخ می‌دهد و از این پس هم بیشتر خواهد شد. هرکسی با یک غرضی گوشه‌ای از این حادثه را آنگونه که می‌خواهد روایت می‌کند و نه آنگونه که اتفاق افتاده است، و شگفت‌انگیز این است که این تحریف‌کننده‌های به ویژه امروزی هیچ فکر نمی‌کنند که این زمان با زمان قاجار فرق کرده، تحریف تاریخ در آن زمان خیلی آسان‌تر بود، اما اینها مثل اینکه هنوز متعلق به عهد قجرند؛ یعنی هیچ فکر نمی‌کنند حوادثی که در رسانه‌های مختلف داخل و جهان ثبت شده، جزئیاتش ثبت شده، قطعه به قطعه حادثه، هم تصویری ضبط شده، هم گفتاری ضبط شده، با وجود یک چنین اسناد متقن تاریخی چگونه به خودشان اجازه می‌دهند که حتی وقوع حادثه را هم به نحوی تحریف کنند و امروز آنقدر بی‌پروا تحریف تاریخ می‌کنند، که انسان فکر می‌کند اینها نمی‌دانند ما در چه دنیایی زندگی می‌کنیم، دروغ گفتن هم آخر یک هنری می‌خواهد، همین‌طور هرکس دهان خود را باز کند و برخلاف واقعیات بگوید و هیچ فکر نکند که ساعتی دیگر معلوم می‌شود دروغ است، یک روز دیگر معلوم می‌شود دروغ است، اصلا برایشان اهمیتی ندارد که بعدا معلوم بشود دروغ بوده و سر تا پا کذب محض بوده و تحریف کرده‌اند؛ من احساس کردم که به این دلیل هم شاید مفید باشد که این واقعه را برای شما عرض کنم؛ البته این مشکل، یعنی مشکل تحریف تاریخ در ارتباط با اصل انقلاب و حوادث اصل انقلاب هم دارد رخ می‌دهد، هم در ارتباط با حوادث پیش از پیروزی انقلاب و هم حوادث پس از پیروزی انقلاب؛ که آنها باشد برای فرصت‌های دیگری، اگر خدا خواست و زنده بودم.

 

در رابطه با مساله اشغال لانه و تصرف سفارت امریکا توسط «دانشجویان مسلمان پیرو خط امام» (که خودشان را در اولین بیانیه به این نام نامیدند؛) اگر شما مقداری حوصله نکنید که من شرایط زمانی و فضای سیاسی و اجتماعی کشور را در آن مقطع و کمی قبل‌تر توضیح دهم، خیلی روشن نخواهد شد که چرا عده‌ای تصمیم گرفتند کاری بکنند که قاعدتا به حسب عرف کاری مقبول و پسندیده نبوده است؟! و اگر کاری بوده است به حسب عرف ناپسند، چطور یک ملت با همه وسعتش از این حرکت آنگونه گسترده و عمیق حمایت کرده است؟! آیا می‌شود ما درباره ملت ایران این تصور را بکنیم که از یک کار ناپسند، کاری برخلاف موازین عقلایی عالم، در این حد مردم از آن کار حمایت کرده‌اند؛ پس باید دید چه دلیلی داشته است؟ چه زمینه‌هایی بوده است؟ چه فضایی وجود داشته است؟ مردم ایران چه ذهنیتی داشته‌اند و چه چیزی در حافظه تاریخی مردم ایران بوده است که همه آنها زمینه‌ساز پذیرش یک چنین حرکتی شد؟

 

خب من در ارتباط با این قضیه چون مربوط به امریکاست برمی‌گردم به اولین مقطع تاریخی که ایران خاطره بسیار تلخی از رفتار دولت امریکا داشته است؛ یعنی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲؛ قبل از این تاریخ هم مسائلی بوده است، اما آن چیزی که کاملا در حافظه مردم ایران باقی مانده است و همیشه آنها را رنج داده است، کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ است که یک دولت خارجی در داخل ایران دست به کودتایی می‌زند، یک دولت ملی و مردمی و قانونی را سرنگون می‌کند، این خیلی متفاوت است با اینکه در داخل یک کشوری مابین گروه‌ها و دسته‌جات سیاسی اختلافی باشد، یک گروه سیاسی، حال چه با یک حرکت مسالمت‌آمیز، چه با یک اقدام مسلحانه بالاخره دولتی را سرنگون کنند، در داخل یک کشور در درون یک خانواده‌ای یک همچنین اتفاقی افتاده باشد، اما از خارج مرز‌ها، یک کشور دیگر، یک دولت دیگر بیاید دخالت کند، یک دولت قانونی را که مورد حمایت یک ملت بوده است، و من در آن سال در حدود ده ـ دوازده ساله بودم، خودم یک عنصر سیاسی اثرگذار نبودم، اما کاملا در قضایای سیاسی آن زمان بودم و بیگانه نبودم، البته من آن موقع دانشجو نبودم، دبستانی بودم، اما در‌‌ همان زمان یک تحرکاتی هم داشتم، مثل بسیاری از دانش‌آموزان آن زمان و دولت دکتر مصدق بسیار بسیار مورد حمایت مردم بود، عمیقا در درون دل‌ها، خانواده‌ها، محافل و مجالس یک دولت با نفوذ، تاثیرگذار، ملی و مردمی بود و به هر حال مردم به آن دولت با همه وجود علاقه‌مند بودند و به هر حال یک ملتی دولتی را می‌خواهند، حال این دولت به نفع ایران کار می‌کند یا نمی‌کند، این دیگر ربطی به خارج ندارد، این به خود مردم یک کشور و یک ملت مربوط است، خب می‌آید کودتا می‌کند و یک چنین دولتی را ساقط می‌کند، بعد هم یک فردی که از خشم ملت ایران فرار کرده است، یعنی محمدرضا شاه، او را مجددا بر می‌گرداند به ایران؛ خب این حرکات و این اقدامات چقدر تاثیر منفی در ذهن جامعه دارد و چقدر روحیه‌ها و قلب‌ها و دل‌ها را آزرده می‌کند و از یک کشوری، از یک دولتی متنفر می‌کند، شاه را مجددا برگرداندند به ایران، او را مجددا به تخت سلطنت نشاندند، آن هم یک رژیم دیکتاتوری، یک سلطنت مطلقه که هیچ حق حیاتی برای هیچ فردی در داخل کشور قائل نیست. حال اگر فرض کنیم به جای دکتر مصدق کسی می‌گذاشتند که به هر حال پنجاه درصد دکتر مصدق اعتقادی به مردم‌سالاری، به دموکراسی، به رأی مردم و حقوق ملت یک توجهی می‌داشت باز هم چیزی بود؛ اما کسی که کاملا ضد مردم و ضد آزادی است، و هیچ حقی برای هیچ‌کس قائل نیست، او را آورده‌اند دوباره بر اریکه سلطنت نشانده‌اند و هرروز هم بر دیکتاتوری‌اش افزود، با حمایت‌هایی که از شاه کردند آنچنان اطمینانی به او دادند که هیچ نگرانی از هر نوع سرکوب مردم ایران نداشت و با دست همین دولت امریکا، شاه در ایران یک سازمان امنیت و اطلاعات با همین نام، که به طور خلاصه ساواک گفته می‌شد، تاسیس کرد که واقعا یک سازمان امنیت و اطلاعات جهنمی بسیار وحشتناکی بود، یعنی آن کسانی که آن روزگار را دیدند و در زندان‌ها رفتار ماموران امنیت شاه را با مردم، جوان‌ها، با زنان و مردان دیده‌اند می‌فهمند که امریکایی‌ها چه ستمی به مردم ایران کرده‌اند؛ بعد از اینکه شاه را مسلط کردند، سازمان امنیت را هم تاسیس کردند و آموزش دادند توسط سی.آی.‌ای و توسط موساد، نیروهای زبده سازمان‌های جاسوسی امریکا و اسرائیل اینجا ماموران ساواک را آموزش می‌دادند، گاهی نیروهای ساواک را از اینجا می‌بردند اسرائیل، مدتی آنجا آموزش می‌دادند و برمی‌گرداندند.

 

با تسلط مجدد شاه بر ایران امریکایی‌ها شروع کردند به آمدن به ایران، گروه گروه آمدند به داخل ایران و بر همه مراکز قدرت تسلط پیدا کردند که این رقم تا عدد بیش از پنجاه هزار نفر رسید؛ یعنی مردم احساس می‌کردند که کشور ایران گویا یک کشور مستعمره است، یعنی اینجا را گویا امریکایی‌ها اداره می‌کنند، نه تنها دستور می‌دهند از خارج بلکه در داخل ایران امریکایی‌ها حضور دارند و در همه مراکز قدرت به عنوان مستشار و در حقیقت به عنوان دستوردهنده در همه امور ایران دخالت می‌کنند و بخش عظیمی از اینها در ارتش ایران بودند و داستان‌ها اتفاق افتاده است از تحقیر افراد عادی امریکایی نسبت به مقامات عالی ارتش ایران! یعنی تا این حد تحقیر می‌کردند، مردم را، ارتش را؛ و در درون دربار که در حقیقت همه تصمیمات شاه با نظر آنها بود و بدون نظر آنها شاه هیچ تصمیمی نمی‌گرفت. پس این هم خاطره‌ای بسیار تلخ و رنج‌آور در حافظه مردم ایران.

 

بعد از این مرحله تسلط شاه، ایران به طور وسیع یک پایگاه جاسوسی شد برای امریکایی‌ها در منطقه؛ به خصوص برای همسایه شمالی ما. اصلا من به ماهیت آن کشور در آن زمان کاری ندارم، اینکه کشور ما یعنی ایران پایگاهی بشود برای امریکایی‌ها تا از اینجا جاسوسی کنند و با نصب سیستم‌هایی تا اعماق کشور شوروی را کنترل کنند و طبعا نه در جهت منافع ایران، بلکه به خاطر منافع خودشان؛ این برای مردم ایران مساله بود.

 

 

کاپیتولاسیون؛ مصونیت قضایی مستشاران امریکایی

 

با حضور این چند ده هزار امریکایی تصمیم گرفتند قانونی را به تصویب برسانند بنام قانون کاپیتولاسیون یا مصونیت مستشاران امریکایی در ایران؛ یعنی امریکایی‌ها در ایران هر جنایتی کردند، هر اقدامی کردند که مجرمانه بود، در ایران کسی حق ندارد آنها را تحت تعقیب قرار بدهد، آنها باید بروند امریکا و در آنجا محاکمه بشوند، که امام در یک سخنرانی در رابطه با همین لایحه مصونیت مستشاران امریکایی یک سخنرانی بسیار پرشور ایراد کردند و گفتند که یعنی ما شدیم مستعمره امریکا! –اگر اشتباه نکنم تعبیر امام این بود: یعنی اگر یک سرباز امریکایی بالا‌ترین مقام ایران را با ماشین زیر بگیرد، یعنی عملی که هرکس در هر کشوری انجام دهد همان جا تحت تعقیب قرار می‌گیرد، اگر یک سرباز امریکایی –شاید امام تعبیر شاه را هم دارد ـ اگر یک سرباز امریکایی شاه ایران را زیر بگیرد، نباید در ایران تحت تعقیب قرار بگیرد، باید برود امریکا، آنجا محاکمه بشود؛ یعنی اهانت به یک ملت و تحقیر یک ملت بد‌تر از این چیزی نمی‌تواند باشد. قانون مصونیت مستشاران امریکایی را بردند در مجلس ایران و به تصویب رساندند که به دنبال همین اقدام بود که حسنعلی منصور که نخست‌وزیر بود و این لایحه را به مجلس برد توسط گروهی که از بقایای فدائیان اسلام بودند، محمد بخارایی بود و رضا هرندی و دو سه نفر دیگر، که ظاهرا ضارب محمد بخارایی است، ترور شد.

 

مطلب بعدی، می‌رسیم به زمان انقلاب؛ در روزهای انقلاب وقتی حادثه‌ای مثل حادثه ۱۷ شهریور در میدان شهدا رخ داد، فاجعه‌ای بوده است در آن روز که امام تعبیر فرمودند به جمعه سیاه؛ یعنی یک رفتاری که جز وحشی‌ها با مردم چنین رفتاری نمی‌کنند، رسما عده‌ای نظامی بیایند وسط خیابان، گویی که دو لشکر نظامی در برابر هم هستند؛ از یک طرف مردم، از زن و مرد و بچه و پیرمرد همه با دست خالی آمدند در خیابان و تظاهرات می‌کنند؛ حالا بگویید شعار می‌دهند علیه شاه، خب به هر حال آخرش اینست که شعار می‌دهند علیه شاه، در طرف مقابل این چه توحشی است که نظامی‌ها آرایش نظامی گرفتند و مردم را به رگبار بستند و خدا می‌داند در آن روز چقدر کشته شدند، تعداد کشته‌ها گفته می‌شود که بسیار بالا بوده است و من نمی‌دانم چقدر بوده اما همین قدر می‌دانم که این حادثه (علیرغم آنکه در آن ایام هر روز تظاهرات بود و هر روز هم تعدادی شهید می‌شدند، چه در تهران و چه در شهرستان‌ها) آنقدر سنگین بود که ناگهان یک بهت و سکوت سنگینی در سراسر ایران حاکم شد، همین مردمی که هر روز در خیابان‌ها بودند انگار همه را یک توقف و یک سکون و سکوت عجیبی فرا گرفت. الان درست یادم نیست که چند روز گذشت که امام یک بیانیه‌ای دادند در ارتباط با حادثه ۱۷ شهریور، جمعه سیاه، که دوباره روح تازه‌ای دمید و مردم را به راه انداخت؛ شاید این جمله امام در این بیانیه است که: ای کاش خمینی در کنار شما بود و کشته می‌شد. اینقدر آن حادثه سنگین بود حالا این اتفاق افتاده، رییس‌جمهور امریکا بلافاصله‌‌ همان شب یا فردا، تلفنی با شاه تماس می‌گیرد و به او اطمینان می‌دهد که ما از هرگونه اقدام شما برای برقراری نظم و آرامش حمایت می‌کنیم؛ شما ببینید در آن شرایط، مردمی که یک چنین مصیبت سنگینی بر آنها وارد شده، امریکا به جای اینکه به نوعی دلداری دهد و همدردی کند و اگر همدردی نمی‌کند، لااقل سکوت کند، اینقدر علنی و سریع از قاتل اعلام حمایت کند و این کار را به خصوص تایید کند و بگوید که ما از هر نوع اقدام شما برای برقراری نظم و آرامش حمایت می‌کنیم؛ اینها از آنگونه خاطراتی است که در ذهن و حافظه مردم باقی می‌ماند و این خاطرات از ۲۸ مرداد سال ۳۲ به بعد روی هم جمع شده است.

 

(اینها را چون من از حافظه‌ام استفاده می‌کنم اگر در جایی اشتباهی کردم شما بروید این اشتباه را رفع کنید و این اشتباه کوچک را یک وقت به حساب اشتباه کل روایت نگذارید.) الان درست به خاطرم نیست که در عید نوروز ۵۷ بود یا در جشن عید کریسمس قبل از نوروز سال ۵۷، اینجا را تردید دارم، به هر حال در یک جشن عیدی رییس‌جمهور امریکا در شرایطی که مردم ایران عزادارند، و در شهرهای مختلف هر روز در یک شهری جنازه جوان‌ها و شهدایشان روی دستشان و مردم مصیبت زده‌اند و دارند برای آزادی خودشان مبارزه می‌کنند، رییس‌جمهور یک کشوری بیاید اینجا و با کسی که از نظر مردم ایران قاتل است و مردم ایران این جنایات را به او منتسب می‌کنند، در مقابل چشم مردم ایران این جشن را با هم برگزار کنند، و به سلامتی هم بعضی کار‌ها را انجام دهند.

 

فکر می‌کنید که در روح و قلب مردم ایران این اتفاقات و اقدامات چه آثار مخرب و ویرانگری دارد؟ یعنی مردم ایران چه نگاهی به دولت امریکا پیدا می‌کنند؟! در سیزده آبان ۵۷، در خیابان، مقابل دانشگاه، مثل همه روزهای قبل تظاهرات بود، مردم بودند، مختلف بودند، اقشار مختلف، آن روز دانش‌آموزان –الآن درست در ذهن و حافظه‌ام نیست که چرا آن روز دانش‌آموزان آنجا اجتماع کرده بودند، یک مناسبتی داشته، حالا دعوت از طرف روحانیون یا از ناحیه گروه‌های دیگر بوده ـ و در روز ۱۳ آبان بچه‌های دبستانی یا دبیرستانی را به شکل بسیار فجیعی به رگبار بستند و کشتند، بعد وزارت خارجه امریکا بلافاصله در یک پیامی به شاه، مشابه پیام‌های قبلی، از هر نوع اقدام نظامیان ایران برای برقراری نظم اعلام حمایت کرد. شما فکر کنید که یک عده دانش‌آموز، یعنی بچه‌هایی در سنین ده تا پانزده ساله، کشته بشوند، خانواده‌های اینها عزادار، مردمی که حادثه را دیدند عزادار، مردمی که خبر را در سراسر کشور شنیدند عزادار، بعد هم بلافاصله اعلام حمایت وزارت خارجه امریکا از یک رژیمی که دست به چنین جنایتی زده است. این چه خاطره تلخی در حافظه مردم ایران می‌گذارد؟

 

و از آن سال‌ها به خصوص در این اواخر، قبل از پیروزی انقلاب، من یک خاطره‌ای را بگویم، هم از خودم و هم از مردم ایران: آنقدر امریکایی‌ها با این اقداماتی که در این سال‌ها، نزدیک به سه دهه انجام داده بودند، منفور بودند و آنقدر مردم از امریکایی‌ها رنجش خاطر داشتند که اگر مابین مردمی در یک جای دیگر دنیا که نزدیک ما هم نبودند، ارتباطی هم با ما نداشتند، و امریکایی‌ها و یک کسی جنگ بود، اگر خبر می‌رسید یک امریکایی در آنجا کشته شده، کاملا احساس می‌کردند که دشمنشان کشته شده! در جنگ امریکایی‌ها با ویتنام، می‌دانید شاه حمایت می‌کرد از امریکا و علیه ویت ‌کنگ‌ها بود، اصلا اینکه ویت کنگ‌ها در ویتنام پیروز شوند به ما چقدر چیزی می‌رسد یا نمی‌رسد مطرح نبود، اما اولا گاهی در روزنامه‌ها و رسانه‌های آن زمان با همه محدودیت‌ها، تصاویری نشان داده می‌شد از بمباران امریکایی‌ها، آن موقع می‌گفتند توسط هواپیماهای B-52 در جنگل‌ها که روستایی‌های ویتنامی، در این جنگل‌ها بودند، این بمب‌ها ریخته می‌شد و جنگل‌ها آتش می‌گرفت و این زنان و بچه‌ها نمی‌دانستند به کدام سو فرار کنند، آنقدر دل‌خراش بود این صحنه‌ها که خشم و نفرت مردم ایران را نسبت به امریکا افزایش می‌داد، می‌خواهم بگویم این زمینه تنفر و خشم مردم نسبت به امریکا آنقدر زمینه‌های فراوانی داشت که در ویتنام هم که این اتفاق می‌افتاد، یا اگر در خبر‌ها می‌آمد که (البته آن زمان رژیم شاه این خبر‌ها را به خوبی منعکس نمی‌کرد) چند امریکایی هم کشته شده، مردم ایران خوشحال می‌شدند. اگر بگویم که هر روز صبح مردم (اینکه می‌گویم مردم یعنی آنهایی که این مسائل برایشان اهمیت داشت) که از خانه‌هایشان می‌رفتند بیرون اولین چیزی که می‌رفتند سراغش این بود که ببینند در ویتنام چند امریکایی کشته شده! و از جنایات امریکا در آنجا مطلع بشوند، یعنی اینقدر مردم حساس بودند نسبت به امریکایی‌ها.

 

این وضیعتی است که من به صورت فشرده و به اجمال گفتم و خیلی چیز‌ها را هم نگفتم؛ یعنی واقعا نیاز دارد که انسان برود تمام آنچه را که در رسانه‌های مکتوب و غیر مکتوب جمع شده همه را فهرست کند که هم من این کار را نکرده‌ام و هم در واقع فرصتش را نداشتم و حافظه‌ام یاری نکرد و یکی هم همین ۱۶ آذر که ما الان در آذر ماه هستیم، ۱۶ آذر هم نزدیک است: یک امریکایی آمده ایران، اولا بیخود آمده بود، یعنی اصلا هیچ‌وقت نیامده بود برای خدمت به ایران؛ یک مقام امریکایی وارد ایران شده، یک عده دانشجو هم هستند که می‌خواهند به نوعی اعتراض خودشان را بگویند، یعنی در مقابل این همه جنایات امریکا، یک ملتی حق ندارد یک حداقلی از انزجار خود را نشان بدهد؟ در خیابان بیاید، در مسیری که این آقا می‌خواهد برود به دربار شاه به هر حال اعتراض خود را می‌خواهد برساند، کار دیگر که نمی‌خواهد بکند، این دانشجویان نه اسلحه‌ای در دستشان بود و نه قصد انفجار جایی را داشتند، می‌خواستند اعتراض کنند، دانشجو را می‌کشند به خاطر اینکه چرا آمدی اعتراض بکنی به یک مقام امریکایی! و آن حادثه را در ۱۶ آذر به وجود آوردند و سه دانشجو را به شهادت رساندند.

 

 

عملکرد دولت امریکا از پیروزی انقلاب تا آبان ۵۸

 

می‌رسیم به پیروزی انقلاب، اکنون انقلاب پیروز شده؛ شاه تا دیروز دست‌نشانده دولت امریکا بوده و منافع آنها را در ایران و در منطقه تأمین می‌کرده، حال پاسخ آن را باید هم در دنیا بدهد و هم در آخرت.

 

 

انقلاب اسلامی بدون هر گونه کمک خارجی پیروز شد

 

به هر حال پیروز شده انقلاب؛ یک دولت خارجی هم که نیامده در اینجا شاه را ساقط کند از سلطنت، بالاخره مردم ایران این کار را کرده‌اند؛ شما امریکایی‌ها بهتر از هر کسی می‌دانستید که این انقلاب به هیچ وجه مرهون کمک هیچ دولت خارجی نبود. من نمی‌دانم در دنیا چند انقلاب رخ داده که قدرت‌های خارجی حمایت نکردند و پیروز شده است، شاید بوده و من نمی‌دانم. اما همه می‌دانند ـ به خصوص امریکایی‌ها ـ که انقلاب ایران بدون کم‌ترین کمکی از ناحیه کشورهای خارجی، به خصوص همان همسایه شمالی ما که قدرتمند هم بود ـ ولی اصلا و به هیچ وجه کمکی از ناحیه شوروی نشد ـ به پیروزی رسید. یعنی البته این را هم بگویم که امام و دیگر کسانی که دنبال امام بودند به هیچ وجه هم حاضر نبودند کمکی از هیچ دولت خارجی به ویژه از شوروی بگیرند. اصلا و ابدا از ناحیه امام و رهبران انقلاب به هیچ وجه آمادگی چنین چیزی نبود؛ مردم ایران هیچ کمکی از همسایه شمالی نگرفتند، شاه هر روز متهمشان می‌کرد که این تظاهرات خیابانی، این شورش‌ها، این بلوا‌ها و غوغا‌ها مربوط به مارکسیست‌ها است و از آن طرف مرز‌ها هدایت می‌شود؛ وای به اینکه اگر کمکی هم از آن طرف می‌شد آن وقت دیگر چه می‌گفتند! همیشه همین طور بوده است.

 

 

مردم ایران در هر حرکت اعتراضی متهم شده‌اند به وابستگی

 

البته نمی‌دانم کشور ما متاسفانه چطور است که هرگاه مردم بلند می‌شوند حرفی بزنند در مقابل قدرت‌ها، اولین چیزی که می‌گویند به آنها اینست که شما از خارج هدایت می‌شوید و با خارج در ارتباط هستید، از خارج پول گرفتید و همین طور از این لاطائلات می‌گویند که شاه هم می‌گفت. خوب به هر حال انقلاب پیروز شده، شما هم می‌آمدید می‌گفتید که ما دولت انقلاب را به رسمیت می‌شناسیم. نه از شما پولی می‌خواستند، نه اسلحه‌ای، ملت ایران هیچ چیز از شما نمی‌خواستند، شما یک کلام حداقل به رسم ادب و نمک‌شناسی به ملت ایران تبریک می‌گفتید، شما بیش از بیست سال، نزدیک به سی سال غارت می‌کردید ایران را و نفت ایران را بردید، اینقدر نمک‌نشناسی هم در دنیا واقعا تعریف کردنی است! در برابر همه آنچه اتفاق افتاده بود می‌آمدید و فقط یک کلمه تایید می‌کردید دولت برخاسته از انقلاب را. این کار را نکردند.

 

 

آشوب آفرینی امریکا در داخل کشور

 

شروع کردند هر روز مشکل آفرینی، هر روز در گوشه‌ای از کشور غوغایی برپا می‌شد، در خوزستان به یک اسم، در کردستان به یک نام، در گنبد یک جور، در شهرهای مختلف، گاهی گسترده بود و گاهی محدود، یک آشوبی و یک بلوایی، اسلحه هم در دست مردم، آنهایی که طرفدار انقلاب بودند اسلحه را نمی‌دادند که مبادا روزی مورد حمله واقع شویم از طرف خارجی‌ها، با این سلاح‌ها از انقلاب دفاع کنیم؛ ولی گروه‌هایی هم بودند که با انقلاب میانه خوبی نداشتند و این سلاح‌ها را نگاه داشته بودند و بعد از پیروزی انقلاب هر روز درگیری بود با مردم و با نیروهای مربوط به دولت انقلاب.

 

مردم احساسشان این بود و خیلی بیراه هم نبود که این بلوا‌ها بدون دخالت امریکایی‌ها نیست؛ پس به هر حال (امریکایی‌ها) نه تنها این کار را (به رسمیت شناختن دولت انقلاب) نکردند، بلکه این بلوا‌ها را هم به وجود آوردند و مردم هم باورشان این بود که این کار‌ها زیر سر امریکایی‌هاست.

 

 

شکست انقلاب به روش پیروزی انقلاب

 

و جالب است که پس از اشغال لانه در میان اسناد یکی هم این مطلب است - که من باز هم از حافظه‌ام کمک می‌گیرم و الا این قبیل اسناد خیلی فراوان هست ـ در سفارت امریکا طراحی کردند و گفتند که‌‌ همان روشی که سبب سقوط رژیم شاه و پیروزی انقلاب شد، ما هم باید از‌‌ همان روش استفاده کنیم، آن روش چیست؟ این بود که مثلا اگر در یک شهری مثل تهران تظاهراتی بود و عده‌ای به شهادت می‌رسیدند، می‌دانید که مردم ایران بر حسب سنتی که دارند برای شهدایشان و برای درگذشتگانشان مجلس می‌گیرند، از جمله اینکه چهلم می‌گیرند، مثلا در چهلمین روز شهادت کسانی که در تهران کشته شده بودند در تبریز حرکت عظیمی به راه افتاد (برای مثال می‌گویم، شاید هم شهر دیگری بود) و در آنجا عده‌ای شهید شدند، در چهلمین روز شهادت شهدای تبریز در مشهد یک حرکت عظیمی رخ داد؛ امام در یکی از بیانیه‌ها می‌فرمایند که با این اربعینات، یعنی این چهلم‌های پی در پی، بساط شاه بر چیده خواهد شد - البته من جمله امام کاملا یادم نیست ـ آنها گمان کرده بودند که امام خمینی این چهلم‌ها را طراحی کرده بود و نمی‌فهمیدند که این یک سنت مذهبی است در ایران؛ (در همین اسناد لانه است) که گفته‌اند از همین روشی که آنها استفاده کردند برای سقوط شاه، ما هم از همین روش استفاده کنیم برای شکست انقلاب، بیاییم در جایی کاری کنیم، عده‌ای دانش‌آموز و دانشجو کشته شوند، آن وقت چهلم آنها را برنامه‌ریزی کنیم در جایی دیگر، آنجا یک عده دیگر کشته بشوند؛ خب یک سفارتخانه‌ای که در یک کشوری تشکیل شده، آیا تا این حد مجاز است بیاید طراحی کند که چه کار بکنیم که این انقلاب شکست بخورد؟

 

اینها‌‌ همان آدم‌هایی هستند که در ۲۸ مرداد کودتا کردند و دولت ملی را ساقط کردند حالا می‌خواهند‌‌ همان کار را تکرار کنند. پس نه تنها دولت را به رسمیت نشناختند، بلکه مجدد شروع کردند به طراحی برای اینکه چگونه این انقلاب را با شکست مواجه کنند؛ من برایم خیلی عجیب است، یعنی در امریکا عده‌ای نپرسیدند که اساسا در هر جایی از دنیا، یک دولتی، خوب یا بد، اگر مردم آن را بخواهند، به من و شما چه ارتباطی دارد که آیا آن دولت خوب است یا بد است؛ به خود آن مردم مربوط است که آن دولت را خوب می‌دانند یا بد می‌دانند، حالا اگر مردم دولتی را خوب می‌دانند چون ما آن را بد می‌دانیم باید برویم آن را سرنگون کنیم؟ دولت برای مردم اگر بخواهم مثال بزنم، مانند اینست که کسی فرزندش را دوست دارد، خواه زشت باشد یا زیبا، اگر شما فرزند کسی را نمی‌پسندید، دلیل می‌شود که او را از دست پدر و مادرش بگیرید؟ دولت «مال» یک ملت است، به شما چه ارتباطی دارد که نقشه بریزید و آن را ساقط کنید؟

 

 

وجدان عمومی خطا نمی‌کند

 

می‌خواهم عرض کنم که وجدان عمومی به خطا نمی‌رود. مردم آن زمانی که فکر می‌کردند این بلوا‌ها در شهر‌ها زیر سر امریکایی‌هاست، هیچ مدرک و سندی ندیده بودند، اما با درک عمومی از رفتار امریکا در طول این بیست و چند سال واقعیت را درک می‌کردند و با خود می‌گفتند غیر از امریکا چه کسی این نقشه را برای کشور ما می‌کشد؟ به هر حال ما در مسائل وقتی به سراغ مردمی که اهل تحلیل‌های عمیق سیاسی نیستند، یعنی نمی‌توانند بنویسند یا صحبت کنند می‌رویم می‌بینیم، درکشان، از یک تحلیلِ قابل احترامی برخوردار است، مردم با همه وجود در این بیست و چند سال امریکایی‌ها را خوب شناخته بودند، فکر می‌کردند این اتفاقات در ایران نمی‌تواند زیر سر امریکا نباشد، بعد هم وقتی که لانه اشغال شد و اسناد مکشوف شد دیدیم آنها هم نشان می‌دهد که امریکایی‌ها دائم داشته‌اند نقشه می‌کشیدند چه کار کنند که انقلاب را با شکست مواجه کنند و اگر شد شاه را برگردانند. پس این هم اقداماتی که بعد از پیروزی انقلاب امریکایی‌ها می‌کنند.

 

 

ترور شخصیت‌ها و بچه‌های انقلاب

 

اشاره کردم به درگیری‌های مسلحانه که در شهرهای مختلف بود، اضافه کنید بر این قضیه ترور شخصیت‌ها را؛ در آغاز ترور شخصیت‌ها تعداد اندکی بود، اما پس از آن دائما. یعنی شب و روزی نبود الا اینکه مطلع می‌شدیم در یک کمیته‌ای و در یک خیابانی، در کوچه‌ای، در ساختمانی که مربوط بود به عناصر رژیم سابق که تحت حفاظت بود یک نفر ترور شد، یک نفر را کشتند، دو نفر را با تیر زدند، یعنی عوامل رژیم شاه هنوز در سطح شهر‌ها به خصوص در تهران از ارتشی و غیر ارتشی، ساواکی، پراکنده بودند و آنها آدم‌های ورزیده در این نوع کار‌ها بودند، اما جوان‌های ما نه آموزشی دیده بودند و نه کلاسی گذرانده بودند، با‌‌ همان عشق و ایمانشان به انقلاب داشتند از شهر حفاظت می‌کردند، کمی ناپختگی و خامی می‌کردند و ناشیانه بدون اینکه حفاظی برای خودشان در نظر بگیرند، جلوی کمیته می‌ایستادند و فکر می‌کردند یک ژـ سِ که در دستشان است برای حفاظت کافی است، ناگهان یک ماشین پیکان از جلویش رد می‌شد و تیری شلیک می‌شد و آن جوان را می‌کشت؛ یعنی دائما شب و روز از این اتفاقات داشتیم و این ترور‌ها و ترور شخصیت‌ها مثل مرحوم مطهری، مثل شهید مدنی، شهید مفتح و امثال آنها هم اتفاق افتاد -که پس و پیش تاریخش الان خیلی یادم نیست. این اتفاقات هم افتاد.

 

 

همراهی نکردن دولت موقت با نسل جوان انقلابی

 

یک نکته دیگر هم بود، و آن اینکه دولت هم دولتی نبود که با این نسل انقلابی - که همه شور و شوق انقلاب را آنها به وجود می‌آوردند و گرمای انقلاب برخاسته از وجود این نسل بود- میانه خوبی داشته باشد، من اصلا نمی‌خواهم فعلا بپردازم به روش دولت موقت که بسیار بر آن ایراد و اشکال دارم، البته رییس دولت هم می‌گفت من برای این شرایط آماده نیستم، امام مثل یک بولدوزر حرکت می‌کند، من مثل یک فولکس یا مثل یک ماشین بنزم، باید یک خیابان آسفالت سر راست تمیزی باشد، من در آن خیابان می‌توانم راه بروم، من یک بنزم من بولدوزر نیستم. البته چنین کسی در آن زمان، مسوولیت را نمی‌باید می‌پذیرفت، ممکن است بگویند امام بر ایشان تکلیف کرد، من وارد این بحث‌ها نمی‌شوم، به هر حال این اتفاق افتاد که یک ناهماهنگی بین دولت و این نسل بود، یعنی دائما اینها از رفتار دولت موقت نگران می‌شدند، به یک یا دو نمونه اگر اشاره کنم شاید کافی باشد؛ شما ببینید یک مردمی که نزدیک سی سال از دست سازمان امنیت آن کشور هر چه دیدند بلا بوده است و مصیبت؛ یعنی من نمونه‌هایی که خودم در زندان دیدم ـ که من خیلی کم دیدم ـ ولی آن مقداری که من دیدم، بسیاری از این جوان‌ها یا دیده بودند، یا شنیده بودند، یا از بستگان نزدیکشان آن مصیبت‌ها و آن بلا‌ها را دیده بودند؛ خب یک همچنین سازمان امنیتی، شما بگویید که تشکیلات اطلاعات و امنیت کشور را بدهیم دست آنها بلافاصله. فرض می‌کنیم بعد از پیروزی انقلاب ناگهان یک آب توبه‌ای از آسمان آمد و ریخت بر سر تمام این ساواکی‌ها و همه شدند فرشتگان آسمانی، اما مردم نمی‌توانند بپذیرند این سازمان امنیتی که تا دیروز جوان‌ها را می‌گرفت و می‌برد و آن بلا‌ها را سرشان می‌آورد، از امروز هم که انقلاب پیروز شده باز همین بشود سازمان امنیت و اطلاعات این کشور، این قابل قبول نیست، شما به هر قسمی هم که بخواهید به خورد مردم دهید که این سازمان امنیت دیگر آن سازمان امنیت نیست؛ رییس دولت موقت - که خدا رحمتش کند، من از نظر شخصی خیلی به ایشان احترام می‌گذارم ـ می‌گفت که اینها مثل عقربه ساعت هستند، چون هویدا محورشان بوده آن طور عمل می‌کردند اما از این به بعد می‌دانند که باید به نظر ما عمل کنند، آنها هم دیگر خوب می‌شوند و می‌توانند ماموران امنیتی و اطلاعاتی کشور ما باشند. به هر حال نسل انقلابی آن روز این کار را نمی‌پسندید و نمی‌توانست قبول کند. حتی بد‌تر از این، کسی که زمانی رییس کل سازمان امنیت و اطلاعات شاه بوده می‌خواستند او را رییس کل سازمان امنیت و اطلاعات بعد از پیروزی انقلاب کنند؛ خب این خیلی کار نپخته و ناشیانه‌ای است، من نمی‌گویم آنها سوء نیت داشتند، هرگز؛ ولی این اتفاقات هم بیشتر آن نسل انقلابی آن روز را نگران می‌کرد که چه اتفاقی قرار است بیفتد. مردم می‌خواستند با همین نهادهای نیم بندی که بالاخره بدون یک سازماندهی دور هم جمع شده بودند ـ مثلا کمیته انقلاب ـ امنیت را برقرار کنند، چاره‌ای نداشتند جز اینکه کمیته انقلاب تشکیل بدهند، به شهربانی نمی‌توانستند اعتماد کنند، چون تا همین دیروز، یعنی تا روز ۲۱ بهمن ۵۷، همین ماموران شهربانی با همین لباس در خیابان‌ها با تفنگ می‌زدند مردم را، حالا شما بگویید باز از فردا همین شهربانی بیاید امنیت شهر را به عهده بگیرد! آدم نمی‌تواند باور کند، یعنی هیچ‌کس نمی‌توانست این اطمینان خاطر را پیدا بکند، می‌گفتند همین کمیته‌ها خوب است، او می‌گفت نه اینها اصلا بلد نیستند، راست هم می‌گفت، اینها چیزی آموزش ندیده بودند، آنها بلد بودند و آموزش دیده بودند، ولی از نظر احساسات و عواطف و باور مردم، اصلا نمی‌شد به آنها اعتماد کرد، من هم به نوبه خودم اطمینان نمی‌کردم که این رییس شهربانی دیروز که از آن رژیم حفاظت و حمایت می‌کرد حالا امروز بخواهد از انقلاب حفاظت و حمایت کند، من هم نمی‌توانستم باور کنم، اگر شما هم آن روز بودید حتما باور نمی‌کردید؛ خب این نوع تصمیمات و رفتارهای دولت شکاف عمیقی بین مردم و دولت ایجاد کرده بود؛ این قضیه هم بر نگرانی‌ها می‌افزود.

 

 

کودتای نظامی علیه انقلاب

 

در همین چند ماه قبل از اشغال لانه - فکر می‌کنم در تابستان ـ یک شبکه وسیع نظامی هم کشف شد که در آخرین مراحل سازماندهی بودند برای یک کودتا که خب خدا خواست و کشف شد و این یک داستان عجیبی دارد که چطوری کشف شد، یعنی نه اینکه ما نیروهای امنیتی آنچنان ورزیده و زبردست و زبده‌ای داشتیم که این تشکیلات را کشف کرد. اگر من برایتان نقل کنم که چگونه کشف شد خیلی حیرت‌انگیز است، ولی چون فرصت نیست نقل نمی‌کنم. خب این تشکیلات هم کشف شد و لو رفت و بسیاری از اینها دستگیر شدند و بعد معلوم شد پیام‌هاشان را از طریق رادیو فارسی امریکا مبادله می‌کردند و از آن طریق با امریکا در تبادل پیام بودند و کاملا امریکایی‌ها به آنها اطمینان داده بودند که اگر موفق شدید حمایتتان می‌کنیم. البته در‌‌ همان ایام مدارکی بدست آمد که به اینها کمک‌های مالی هم شده بود. خب این اتفاق هم افتاد، یعنی درست دو سه ماه شاید پیش از اشغال لانه (اینها را شما بروید و بررسی کنید، من حافظه‌ام اینقدر دقیق نیست، دو سه ماه که می‌گویم اگر چهار ماه شد فکر نکنید کل روایت اشکال دارد) این اتفاق هم افتاد.

 

 

ده ماه پس از فرار از ایران، شاه وارد امریکا می‌شود

 

حال همه این حوادث را کنار هم قرار دهید، ناگهان مردم مطلع شدند که امریکایی‌ها شاه را بردند داخل امریکا، بعد از پیروزی انقلاب تا این زمان هنوز شاه وارد امریکا نشده؛ جمعی از ارتشی‌ها فرار کردند و رفتند امریکا، جمعی از سرمایه داران وابسته به دربار فرار کردند و رفتند امریکا، به هر حال هر کسی که یک عنصر مؤثر آن رژیم بود و توانسته بود فرار کند، فرار کرده بود و تعدادشان هم کم نبود، ناگهان مردم خبردار شدند که امریکا شاه را هم برده به آنجا. اولین چیزی که به ذهن همه آمد این بود که شاه را برده‌اند آنجا به عنوان یک محور، این افراد فراری را هم جمع کنند اطرافش. امریکا هم که هنوز دولت انقلاب را به رسمیت نشناخته، در نتیجه آنجا به عنوان یک دولت در تبعید اعلام موجودیت بکنند و به جای اینکه این دولت را به رسمیت بشناسند بگویند ما آن دولت را به رسمیت می‌شناسیم. این اولین چیزی بود که به ذهن همه رسید که نکند چنین توطئه‌ای در کار است. امریکایی‌ها گفتند که نه، شاه مریض است؛ دولت موقت گفت که ما پزشکان متخصص بفرستیم و ببینیم که آیا واقعا شاه بیماری‌اش به گونه‌ای است که نمی‌شده در خارج امریکا معالجه شود؟ اصل ماجرا صحت دارد یا نه؟ و آیا لزوما باید می‌آمد آنجا یا نه؟

 

دولت امریکا اگر هیچ برنامه خصومت‌آمیزی نداشت، می‌توانست به راحتی بگوید بسیار خوب، چند نفر از ایران یا از هر جای دنیا بیاید پزشکانی که شما مطمئن هستید بیایند آنجا شاه را معاینه کنند ببینند آیا واقعا او به خاطر بیماری و معالجه آمده آنجا یا هدف و غرض سیاسی هست؟ و امریکایی‌ها هیچ نوع همکاری در زدودن این شبهه و نگرانی از خودشان نشان ندادند، خیلی هم مغرورانه گفتند نخیر شاه را بردیم برای معالجه و رفتاری کردند که تقریبا معنایش این بود که به شما هم ارتباطی ندارد، چطور به ما ارتباط ندارد؟ شاه خودمان است، می‌خواهیم ببینیم مریض هست؟ نیست؟ بالاخره آنجا معالجه‌اش می‌کنید، نمی‌کنید؟ عجیب است شما در خاطرات همین درباری‌ها بخوانید، که چه بلایی بر سر شاه آوردند وقتی بردند آنجا، یعنی حتی برای همین معالجه‌ای هم که می‌گویند در خاطرات فرح هست، در خاطرات دیگران هست، چه پول‌های گزافی دادند و چه جاهای بدی بردند شاه را، یعنی شاید یکی از بد‌ترین جا‌ها بردند به اسم اینکه می‌خواهیم تو را معالجه کنیم؛ یعنی در امریکا ـ البته این تعبیر کمی مبالغه‌آمیز است، من سال‌ها پیش این خاطرات را خواندم ـ بالاخره جای بسیار بدی، یعنی یک بیمارستان درجه یک که نه، حتی به یک بیمارستان نسبتا خوب هم نبردند. بالاخره این شاهی بوده است که سال‌ها با شما همکاری کرده، این همه منافع ایران را به جیب شما ریخته، این همه شما به وسیله همین شاه سلطه خودتان را در منطقه تحکیم کردید، شاه حمایت از اسرائیل کرده بود، بالاخره این همه نان و نمک خورده بودید، می‌گویند حیا هم در چشم است! این همه شاه به شما خدمت کرده، در این خاطرات ببینید که وقتی او را بردند امریکا، ببینید چه پول‌های گزافی گرفتند انگار که برده‌اند به بهترین بیمارستان‌ها! به بد‌ترین بیمارستان‌ها بردند و بیشترین پول‌ها را گرفتند و چه تحقیرهایی که کردند، از قول خودشان می‌گویم، از قول بستگان شاه.

 

 

و اکنون تصمیم دانشجویان

 

خب این اتفاق افتاده. شما فکر کنید در این شرایط با این نگرانی از یک طرف، انزجار و تنفر و سوءظن مردم ایران به دولت امریکا هم از یک طرف؛ حال در اینجا یک عده به عقلشان رسیده که فوری‌ترین کاری که می‌شود کرد، اینست که ما برای اینکه این اعتراضمان را به دنیا برسانیم، و شاید افکار عمومی مردم امریکا را علیه دولت امریکا بسیج کنیم که دست از این کار بردارد، اینست که برویم یک جایی را بگیریم که در دنیا صدا کند، یعنی صدای ما به گوش دنیا برسد؛ خب معلوم بود اگر ما در ایران می‌خواستیم یک مقاله بنویسیم، می‌خواستیم سخنرانی کنیم، یعنی چه کاری می‌بایست بکنیم که «دنیا» بفهمد ما معترضیم به این اقدام امریکا و مردم امریکا هم بدانند که ملت ایران ناراضی‌اند از این کار؟! خب در اینجا یک اتفاقی رخ داده، بنام اشغال لانه و تصرف سفارت امریکا، ببینید اینجا ما دو بخش داریم که من از همین ابتدا این دو بخش را جدا کنم، بعد به آن می‌پردازم: یک اینکه عده‌ای دانشجو بدون داشتن کوچکترین چیز تهدیدکننده‌ای در دست ـ نه سلاحی، نه چوبی، نه مثلا خودکاری که بنا باشد با آن امریکایی‌ها را مصدوم کنند، هیچ چیزی در دستشان نیست ـ لباسی پوشیدند و عکس امام بر سینه‌هایشان، که نشان دهند ما هیچ چیزی همراه خودمان نداریم، یک رفتار مسالمت‌آمیز، بنا بوده عده‌ای دانشجو بروند و وارد این محل بشوند، یک روز، دو روز، صدایشان را به دنیا برسانند و بعد هم‌‌ رها کنند آنجا را. شما بگویید اینها به زور وارد اینجا شدند، این در دیگر جاهای دنیا هم مرسوم بوده، که یک عده جمعیتی که مورد ستم واقع شده‌اند و هیچ راهی برای دفاع از خودشان ندارند، برای اینکه فریادشان را حداقل به گوش مردم دنیا برسانند دست به چنین کارهایی می‌زنند، این هم اولین بار نبوده است که این اتفاق افتاده، در خیلی جاهای دنیا رفتند و وارد سفارتخانه شدند. دو سه روز آنجا را گرفتند و بعد هم آمدند بیرون؛ یعنی حرفشان را به دنیا زدند و بعد هم آمدند بیرون، حتی در دنیا کارهایی می‌شود از قبیل اینکه که یک هواپیمایی را از مسیرش می‌بردند به کشور دیگر و همین قدر می‌گفتند ما می‌خواستیم دنیا بفهمد که ما تبعه فلان کشور به این دولت معترضیم، خودشان را هم تسلیم می‌کردند و هیچ آسیبی هم به کسی نمی‌رساندند. آنطور هم نبوده که کسی را در هوا یقه‌اش را گرفته باشند، روی زمین بوده. خب، عده‌ای آدم بی‌اسلحه وارد جایی شدند، شما امریکایی‌ها این قدرها تجربه نداشتید، یا تدبیر نداشتید.

 

دلیل سوم آنکه من می‌دانم، غرور امریکایی‌ها و اینکه آن چنان خودشان را آدم‌های بر‌تر این عالم می‌دانند، که هیچ‌کس را در برابر خودشان آدم نمی‌دانند، حالا به خصوص کشوری مثل ایران که تا دیروز زیر چکمه امریکایی‌ها بوده، اینها در‌ها را بستند به روی دانشجویان، یعنی واقعا اگر دانشجویان وارد آن محل شده بودند و آنها هم در‌ها را باز می‌کردند و تعارف می‌کردند، قرار نبود آنها با کسی کاری داشته باشند، تعارف می‌کردند آنها را، آبی، چای... به آنها می‌دادند، یک روز، دو روز، سه روز، جیب امریکایی‌ها آنقدر هم خالی نبود که نتوانند چند روز چند نفر آدم را پذیرایی کنند، اینها آنجا می‌نشستند و حرف‌هایشان را می‌زدند، آن حرف‌ها را مخابره می‌کردید به دنیا، من حداکثرش را می‌گویم؛ یعنی مگر آن دانشجویان چه کرده‌اند که حالا از نظر امریکایی‌ها یک جرمی شده است و انگار یک جنایتی که تا حالا هیچ جای دنیا رخ نداده است. و امریکایی‌ها هم چه انسان‌های پاک و منزهی بودند و ما رفتیم فرشتگان عالم را به گروگان گرفتیم، خب این دانشجو‌ها وارد جایی شدند، اگر رفتار مسالمت‌جویانه با اینها کرده بودید، اینها کاری با شما نداشتند، با دست خالی که قرار نبوده بیایند آنجا کسی را اذیت کنند یا بزنند، یا بکشند، بنایی بر این کار نبوده، خب شما در‌ها را بستید و مقاومت کردید، با اینها لج کردید و اینها هم جوان، یک ساعت، دو ساعت، به هر حال اینها موفق شدند و در را باز کردند، بله، شما را به گروگان گرفتند، اما شما نباید توقع می‌داشتید وقتی بعد از این همه کلنجار رفتن با هزار یا علی دری را باز کردند، حالا شما را در آغوش بگیرند و با شما معانقه کنند. این پیداست، در دعوا که نان تقسیم نمی‌کنند، پس ببینید ـ من همه اینها را یکی یکی می‌گویم که ببینید آنچه دائم به آن ایراد می‌گیرند چیست ـ اولین چیزی که رخ داده اینست که اینها وارد سفارت دولتی شدند که بیست و چند سال است از آن دولت ظلم و ستم دیده‌اند، خودشان در زندان‌های شاه شکنجه شدند، خودشان توسط امریکا تحقیر شدند، سرنوشت اینها توسط امریکا به یک سرنوشت تلخ بدل شد، خب اگر اینها اجازه می‌دادند دولت مصدق ادامه پیدا می‌کرد، شما می‌دانید مصدق هم بنا نداشت شاه را از ایران بیرون کند، می‌گفت اعلیحضرت فقط سلطنت کند، ولی حکومت کار دولت است؛ مصدق هم کسی نبود که بخواهد سلطنت را از روی زمین برچیند، نه این حرف را می‌زد و نه این ادعا را می‌کرد و اصلا تفکرش هم این نبود، تیپ آقای دکتر مصدق را می‌دانید، یا خواندید یا بخوانید، اصلا چنین چیزی نبود؛ خب آمدید یک همچین دولتی را برداشتید، ساقط کردید و سرنگون کردید و بعد هم دوباره شاه را با همه این دیکتاتوری و استبداد و جلادی آوردید، خب مردم هم همه این چیز‌ها در حافظه‌شان بوده، ماجرای کاپیتولاسیون را می‌دانند، ماجرای پانزده خرداد خونین و حمایت امریکا از شاه در آن سرکوب بی‌رحمانه را ماجرای دستگیری و تبعید یک مرجع تقلید مذهبی را که به او عشق می‌ورزیدند، همه اینها را از شما دیده‌اند، ماجرای کشتار دانش‌آموزان توسط شما را می‌دانند، همه اینها را دیده‌اند و قضایایی از این قبیل که اشاره کردم؛ حالا رفتند وارد سفارتخانه یک همچنین دولتی شدند، وارد سفارتخانه دولتی نشدند که بگوییم اینها کی به ما بدی کرده بودند که شما به آنان بدی کردید؛ بالاخره می‌گویند کلوخ انداز را پاداش سنگ است! شما از ۳۲ تا ۵۷، بیست و پنج سال است به ما ظلم کردید، حالا یک بار هم ما یک دستی بلند کردیم، چه چیز عجیب و غریبی رخ داده است در دنیا؟! وارد شدن به آنجا خیلی کار زشتی بوده؟ شما امریکایی‌ها می‌گویید کار زشتی بوده؟ این دیگر خیلی عجیب است! می‌گویید گروگان‌گیری؟ خب شما چرا رفتاری نکردید که این جوان‌ها را آرام کنید؟ اینها کاری با شما نداشتند، دعوتشان می‌کردید، تعارفشان می‌کردید، شما آنجا آنقدر امکانات داشتید که عرصه برایتان تنگ نمی‌شد، بعد هم اصلا با دولت تماس می‌گرفتید شاید مشکل را حل می‌کردند؛ پس عامل گروگان‌گیری اساسا خود رفتار امریکایی‌هاست، چرا باید فکر کنند که از ابتدا دانشجویان رفته بودند آنجا برای گروگان‌گیری؟ اصلا بنای چنین کاری نبود.

 

 

روز ۱۳ آبان

 

اما از اینجا به بعد، شما ببینید در تایید آنچه که رخ داده بلافاصله چه اتفاقی افتاده است: حمایت‌های گسترده مردم و گروه‌ها و شخصیت‌ها؛ تقریبا ساعت ده صبح بود که دانشجویان وارد سفارت شدند، برحسب قراری که من داشتم که باید آنها به محض اینکه دیدند اوضاع درست است و مشکل خاصی نیست به من اطلاع بدهند و من هم بروم آنجا؛ من هم حرکت کردم از محلی که من بودم تا آنجا خیابان‌ها شلوغ بود، جمعیت بود، بالاخره طول کشید، تا من برسم حدود ساعت ۱۲ شد؛ یعنی شاید دو ساعت من در خیابان‌ها بودم؛ جمعیت از فاصله خیلی دور راه نمی‌داد که من بروم به سمت سفارت، یعنی بلافاصله و برق‌آسا چنان این واقعه در شهر تهران پیچیده بود که گویا هر که شنیده بود، راه افتاده بود بیاید این سمت؛ آمدند، تا شب، از شب تا صبح، فردا، پس فردا، هفته اول، هفته دوم، اینجا دیگر دانشجویان نقش‌آفرین نبودند. یعنی از این مرحله به بعد این مردم بودند که به هیچ مقامی و قدرتی اجازه نمی‌دادند که او تصمیم بگیرد در ارتباط با این واقعه که چه باید کرد. یعنی تمام مدت شبانه روز، نه یک هفته نه دو هفته، چند ماه تمام اطراف سفارت امریکا پر از آدم بود، مردم بر حسب نوبت دائم آنجا را پر نگه می‌داشتند؛ مردم نذر می‌کردند و در نزدیکی‌های سفارت دیگ‌های غذا می‌آوردند، شام و ناهار می‌دادند؛ و من مطلعم که در آن کار به هیچ وجه دولت دخالت نداشت؛ چون دولت اگر دستش می‌رسید آنها را بیرون می‌کرد، اصلا موافق نبود، تا بیاید شام و ناهار به آنها بدهد. خود مردم این کار را می‌کردند. ببینید بعد از ورود به سفارت و گرفتن آنجا، مردم ایران آنقدر حمایتشان وسیع و گسترده بود که امکان نداشت دانشجویان پس از دو سه روز و حتی یک هفته سفارت را ترک کنند و گروگان‌ها را آزاد کنند، از کرمانشاه جمعیتی حرکت کردند پیاده آمدند تا جلوی سفارت امریکا که اعلام حمایت کنند؛ من نمی‌دانم در کدام حادثه مشابه می‌توانید این را پیدا کنید؟ و عجیب‌تر آنکه هیچ گروه سیاسی نبود، الا اینکه حمایت کرد؛ از دشمن‌ترین گروه‌ها با این دانشجویان، که چریک‌های فدایی خلق بودند تا دیگران، سازمان مجاهدین خلق ساعت اول اعلامیه دادند و محکوم کردند، گفتند این یک حرکت راست است که از موضع چپ شروع شده است. مثل اینکه در رانندگی چراغ سمت چپ را بزنند و به راست بپیچند ـ می‌گفتند اینها اصلا امپریالیسم را نمی‌فهمند چیست و اساسا اینها ساختارشان ساختار مبارزه با امپریالیسم نیست، این شاید ساعت ۱۲ بود اتفاق افتاد، کمی بعد نزدیک ساعت سه بعد از ظهر آنقدر حمایت‌های مردمی در ایران وسیع و گسترده شد که همین سازمان مجاهدین خلق اعلامیه صادر کرد و عذرخواهی کرد از اعلامیه قبلی و گفت ما حمایت می‌کنیم؛ یعنی سازمان مجاهدین خلق، چریک‌های فدایی خلق، گروه‌های سیاسی، فرهنگی و اجتماعی، هر شخصیتی را که شما نام ببرید آمدند و اعلام حمایت کردند؛ فکر نکنید فقط توده‌های مردم بودند، که بگویید روی آنها نمی‌شود حساب کرد - که البته من این نظریه را به هیچ وجه قبول ندارم ـ ولی تمام نخبگان هم اعلام حمایت کردند، ما دفتری داشتیم در آنجا که شخصیت‌ها می‌آمدند و در آن دفتر، خاطرات و یادبود می‌نوشتند، و همه آمدند و همه را راه دادیم، الا سازمان مجاهدین خلق که ما راهشان ندادیم؛ مسعود رجوی و موسی خیابانی که نفر اول و دوم سازمان بودند چندین ساعت پشت در ماندند و ما راهشان ندادیم، گفتیم به خاطر آن اعلامیه اولتان شما یک بازی سیاسی کردید و راهشان ندادیم؛ یعنی تمام نخبگان و سیاسیون اعلام حمایت کردند، خب حالا که مردم، سیاسیون، شخصیت‌ها، همه از شهرهای مختلف، سراسر ایران، آمده‌اند دور کار را گرفته‌اند و دارند اعلام حمایت می‌کنند؛ حالا دانشجویان مسلمان پیرو خط امام فکر می‌کنید چه می‌توانستند بکنند؟ یعنی به مردم می‌گفتند بروید خانه‌هایتان؟ مگر کسی از اینها این حرف را گوش می‌کرد؟ یا ما بخواهیم آنها را آزاد کنیم؟ اصلا به هیچ وجه امکان نداشت جز آنچه مردم می‌گویند حرکت دیگری انجام بشود. پس آن بحث اول که دانشجویان مسوولش هستند و آن وارد شدن به آنجاست، از نظر من کاملا یک حرکت قابل دفاع است که مشابه آن هم در دنیا زیاد اتفاق افتاده بود.

 

 

چه کسی می‌خواهد اقدام یک ملت را محکوم کند؟

 

و اما گروگان‌گیری ناشی از رفتار خود امریکایی‌ها بود که این اقدام عکس‌العمل آن رفتار بود. از آنجا به بعد مردم تصمیم‌گیرنده بودند نه دانشجویان؛ خب مردم را می‌خواهند محکوم کنند؟ من نمی‌دانم چه کسی می‌تواند به خود اجازه دهد که وجدان عمومی یک ملت را، احساسات و درک عمومی ملت را، محکوم کند؟! بالاخره اگر این مملکت متعلق به مردم است و تصمیم گیری هم متعلق به مردم است، پس مردم در آن مقطع تشخیص دادند منافعشان در این حرکت است، یعنی فرصتی در تاریخ دست داده تا غرور تحقیر شده  خودشان را پاسخ دهند، یعنی در برابر تحقیری که امریکایی‌ها نسبت به مردم ایران می‌کردند، اینها هم فرصتی به دستشان افتاده و می‌خواهند پاسخ آن تحقیر را بدهند؛ اگر یک ملتی می‌خواهد از غرور و عزت خودش دفاع بکند آیا قابل ملامت است؟ چه کسی می‌خواهد ملامتش کند؟ مردم خارج از ملت ایران؟ آنها چه حقی دارند؟ این مردم ایران‌اند که می‌توانند نسبت به کشورشان تصمیم بگیرند. اینها در آن زمان برای منافع خودشان این تشخیص را دادند و به جا هم تشخیص دادند. (می‌خواهم بحث را جمع‌بندی کنم، فکر نمی‌کردم تا به اینجا طولانی شود.)

 

 

یکی از نتایج اشغال لانه

 

اگر فرصت بیشتری بود من قدری روی منافع این داستان هم توضیح می‌دادم، یعنی برکاتی که برای ایران داشت. تشتت‌ها و درگیری‌ها وضع عجیبی در کشور داشت، همه هم نگران بودند؛ ناگهان با این حرکت یک روحی دمیده شد و یک انسجام و وحدتی در داخل کشور ایجاد شد. یعنی کسانی که دشمن هم بودند و با هم می‌جنگیدند، و تا دیروز در دانشگاه تهران آنها یک طرف اسلحه جمع کرده بودند و آن یکی در طرف دیگر، در این قضیه آمدند در کنار هم؛ یعنی وقتی یک حرکتی اینقدر وحدت بخش است و یک مردمی هم آن را برای خود مثل آب حیات تشخیص دادند و به سمتش رفتند، چرا ما فکر می‌کنیم مردم ایران اشتباه کردند آن حمایت وسیع و گسترده را انجام دادند؟ پس مردم و امام همه حمایت کردند.

 

 

چرا پیش از وقوع حادثه، آن را به اطلاع امام نرساندیم؟

 

دو نکته در اینجا وجود دارد؛ اولا اینکه آیا دانشجویان می‌خواستند این مساله را قبل از وقوع حادثه به اطلاع امام برسانند، بله صحت داشت؛ اینها می‌خواستند به اطلاع امام برسانند، چون آن زمان دانشگاه‌ها چند قسمت شده بودند، یعنی بخش‌هایی بودند که در شعار‌هایشان به نوعی می‌فهماندند که خلاصه ما امام خمینی را قبول نداریم؛ چون صریحا نمی‌توانستند بگویند ما رهبری را قبول نداریم، تمام ملت ایران رهبری امام را قبول کرده بودند و خود آنها هم قبل از پیروزی انقلاب اعلامیه داده بودند که ما همه رهبری امام خمینی را در مبارزه  ضد امپریالیستی (آن‌ها که ضد امپریالیسم بودند ـ واقعا یا در شعار؟ ـ می‌گفتند در مبارزه  ضد امپریالیستی و دیگران به بیان دیگر) پذیرفتیم. ولی بنایشان بر این نبود که حرف امام را گوش دهند، حال در میان دانشجویان، بخشی که بخش قابل ملاحظه و وسیعی هم بود، کسانی بودند که هم عنصر انقلابی و مبارز، هم مسلمان، هم علاقه‌مند به امام و هم امام را قبول داشتند! یعنی امام را «قبول» داشتند، نه از باب اینکه مثلا امام ولی فقیه است و حکمش طوری است که باید اطاعت شود، این طور نبود، اصلا آن روز آن دانشجویانی که مثل شما بودند این حرف‌ها را هنوز یاد نگرفته بودند، آنها خود امام خمینی را قبول داشتند؛ چه آن حرف‌ها را (ولایت فقیه و ولی فقیه) می‌زدیم و چه نمی‌زدیم، او را قبول داشتند. روزی من به یک آقایی گفتم که آن جوان‌ها می‌گفتند این چیزی که شما می‌گویید اگر امام خمینی است، او را ما از دل و جان قبول داریم و اصلا احتیاجی به آیه و روایت هم نداریم، ما خود او را قبول داریم. طبعا این دانشجویان مایل بودند اول بفهمند که امام اگر موافق است این کار انجام بشود. آمدند پیش من که شما بروید با امام صحبت کنید و ببینید نظر امام چیست، من گفتم که به نظرم این کار درستی نیست که با امام در میان بگذاریم، تصور کنید من به امام گفتم؛ اگر امام بفرمایند نه کار غلطی است و این کار را نکنید در این صورت مشکلی نداریم؛ اما اگر فرض کنید که امام این کار را می‌پسندند، همانطور که شما هم فکر کردید کار خوبی است، چون برای اعلام اعتراضمان به امریکایی‌ها هم این تنها راه است و راه دیگری نداریم، فرضا امام اگر مثل شما این کار را بپسندد، در جایگاه رهبر یک کشور و رییس یک مملکت آیا این درست که به کسی بگوید برو سفارت امریکا را بگیر و افرادی که آنجا هستند را هم نگه دار؟ این کار درست است؟ امام بر فرض هم اگر در دل این کار را پسندیده بداند به لحاظ عرف سیاسی ناگزیر است بگوید نخیر چنین کاری نکنید. پس با این فرض که این کار، کار پسندیده‌ای است چرا برویم و امام را در مقابل سوالی قرار دهیم که ناگزیر باشد جواب منفی بدهد؟ چه این کار بد باشد و چه خوب؛ شما این سوال را نکنید و من هم از امام نمی‌پرسم. مگر شما می‌خواهید چه بکنید که نمی‌شود جبرانش کرد؟ شما که نمی‌خواهید کسی را بکشید یا جایی را خراب کنید، می‌خواهید وارد سفارت امریکا شوید، خب اولین لحظه‌ای که این کار را کردید، امام مطلع می‌شود؛ اگر نظرشان این بود که کار غلطی است بلافاصله اطلاع می‌دهند که بیایید بیرون و کار درستی نیست، یا خود ایشان اعلام می‌کنند و یا به دولت می‌گویند؛ شما هم می‌آیید بیرون. این هیچ ضرری ندارد بلکه این مزیت را هم دارد که یک قشر دانشجوی مسلمان کاری را که خود می‌پسندید، چون رهبرش گفت نه آن را کنار گذاشت، و این بد هم نیست، امریکایی‌ها هم بفهمند که در ایران و در درون مردم این ظرفیت وجود دارد که هر لحظه علیه امریکا قدمی بردارند اما رهبر مملکت جلویش را گرفته. اما اگر کارتان خوب بود و امام هم پسندید، نمی‌گوید بیایید بیرون، حرفی نمی‌زند؛ هم کار خوب انجام شده و هم به پای امام نوشته نشده، چرا ما کاری کنیم که در عرف بین‌الملل درست نیست این کار به نام امام ثبت شود؟ در این صورت همه خواهند گفت که خب اگر شما این سفارت را قبول نداشتید می‌گفتید آن را ببندند و تعطیلش کنند. نمی‌دانم این منطق من چقدر درست بود، اما بالاخره آن دوستان را متقاعد کرد؛ پذیرفتند که با امام در میان نگذاریم. خب دانشجویان رفتند و کارشان را انجام دادند و به من هم اطلاع دادند و من هم حرکت کردم.

 

 

تماس از داخل لانه با دفتر حضرت امام

 

وقتی وارد آنجا شدم، اولین کاری که کردم تلفن زدم به دفتر امام در قم؛ عرض کردم که مرحوم حاج سیداحمد آقا بیایند پای گوشی، گوشی را گرفتند و گفتم من الان داخل سفارت امریکا هستم، همراه دانشجویانی هستم که آمده‌اند وارد اینجا شده‌اند و شما به اطلاع امام برسانید؛ اگر اصل این کار را کار نادرستی می‌دانند همین حالا جواب دهید و اینها می‌روند بیرون، ولی اگر با اصل کار مخالف نیستند ولی نمی‌دانند این دانشجویان چه کسانی هستند (به خاطر‌‌ همان نکته‌ای که گفتم آن موقع در دانشگاه‌ها همه جور گروه‌های سیاسی بودند) گفتم اگر امام نسبت به خود دانشجویان اطلاعی ندارند و نمی‌دانند اینها کی هستند، خدمتشان بفرمایید که من اینها را می‌شناسم و تاییدشان می‌کنم، اینها همه هم مطیع شما هستند و هم مقلد شما هستند و هرچه شما بفرمایید انجام می‌دهند، چه حالا بروند بیرون و چه هر وقت دیگر و از طرف من به امام نسبت به دانشجویان اطمینان بدهید؛ مرحوم حاج احمد آقا - پشت تلفن نمی‌دانم شاید هیجان‌زده شدند و یا تعجب کردند، و یا هر چیز دیگری ـ گفتند گوشی را نگه دار تا من بروم و برگردم؛ من هم گوشی را نگه داشتم، ایشان رفت، نمی‌دانم دو، سه یا پنج دقیقه طول کشید و برگشتند. این چند دقیقه که مرحوم حج احمد آقا رفتند تا بر گشتند اگر بگویم که تمام نفس‌ها در سینه‌ها حبس شده بود و همه میخکوب شده بودند (منظورم کسانی هستند که اطراف من و اطراف اتاقی که از آنجا تلفن می‌زدم جمع شده بودند) چندان مبالغه نیست.

 

 

امام از اشغال لانه حمایت کردند

 

حاج احمد آقا وقتی برگشتند فقط این جمله را گفتند: امام فرمودند «بگویید خوب جایی را گرفتید محکم نگه دارید» توصیف میزان شادی، شور و هیجان دانشجویان در آن لحظه که این جمله را شنیدند برای من بسیار دشوار است چون از نظر خودشان کاری کرده بودند کارستان و حالا امام هم آن را تایید کرده است.

 

بعدا مرحوم حاج احمدآقا به من گفت که «آقای موسوی برای من چیز عجیبی بود، من وقتی رفتم به امام موضوع را اطلاع دهم دیدم امام سلام آخر نماز را می‌دهند، با خودم گفتم منتظر بمانم و بپرسم؛ همین که نماز امام تمام شد نشستم و گفتم که آقای موسوی پشت خط است و این موضوع را می‌گوید؛ امام بلافاصله این جمله را گفتند که به فلانی بگویید خوب جایی را گرفتید، محکم نگه دارید.» حاج احمد آقا می‌گفت «من بعدا فکر کردم که چطور امام این تصمیم را گرفت و مثلا به من نگفت به آقای موسوی بگویید کمی صبر کند و من هم نمازم را بخوانم و شما هم در این فاصله با شورای انقلاب تماس بگیر، یا مثلا با دولت تماس بگیر، یا با چند نفر از شخصیت‌های درجه یک سیاسی کشور تماس بگیر و از آنها بپرس تا من هم نماز دومم را بخوانم و فکر کنم و بعدا جواب دهم» و البته از نظر ما هم کاملا قابل قبول بود که بگویند حتی نیم ساعت بعد تماس بگیرید و حاج احمدآقا می‌گفت که من تعجب کردم که چطور امام هیچ یک از این دستور‌ها را نداد و تأمل نکرد و حتی به من نگفت احمد صبر کن تعقیبات نمازم را بخوانم، نماز عصر را هم بخوانم و بعدا جواب بدهم و خودت هم در این فاصله فکر کن...

 

این یک طرف قضیه، که به هر حال امام به هر دلیلی بوده تایید کردند؛ و اما اگر فرض کنید که امام یکی دو روز هم تاخیر می‌انداختند؛ آیا با آن اتفاقی که در اطراف سفارت افتاد، با آن اجتماعات، با آن هیجان عمومی مردم که بعد از تهران به شهرستان‌ها کشیده شد، آیا واقعا برای امام تصمیم‌گیری مشکل نمی‌شد؟ نمی‌گویم امام نظرش را نمی‌گفت، اگر معتقد بود این کار غلط است حتما می‌گفت من نظرم این است، آخرش این بود که احترام می‌گذاشت به مردم و می‌گفت من نظرم اینست کار درستی نیست، حالا مردم هر جور خودشان می‌دانند؛ یا بفرمایند به نظر من درست نیست، ولی شورای انقلاب تصمیم بگیرد، امام این کار را می‌کرد اگر نظرش این بود که کار درستی نیست؛ اما به هر حال این هم نکته‌ای بود که اگر امام بعدا می‌خواست در برابر هیجان عمومی ملت قرار بگیرد، طبعا یک مشکل دیگری را هم به وجود می‌آورد، این مساله فرعی بود و از آن می‌گذرم.

 

این اتفاق افتاد با این شرح و توضیحات که گفتم (که عرض کردم فرصت هم نیست به جنبه‌های مثبت آن بپردازم). یک توضیحاتی هم در رابطه با ایرادات بیخود! البته شما اگر این ایرادات را بگیرید طبیعی است، چون خیلی اطلاع ندارید از وضعیت آن موقع؛ ولی بعضی‌ها حرف‌هایی را می‌دانند و از واقعیت آن اطلاع دارند ولی بی‌جهت به صورت اشکال مطرح می‌کنند:

 

 

اشغال لانه، علت حمله عراق به ایران!

 

اول اینکه اگر اشغال لانه نبود جنگ ایران و عراق اتفاق نمی‌افتاد؛ یعنی ظاهرا این عده هیچ اطلاعی از اوضاع عراق و ایران و اهداف حزب بعث ندارند و گمان می‌کنند که حزب بعث یک حزب دست‌نشانده  امریکایی بوده مثل رژیم شاه، فقط منتظر بوده که امریکایی‌ها بگویند حمله کن به ایران؛ و گویی حمله کردن یک دولت، یک کشور، یک ارتش، به یک کشور چیزی است که اگر امروز بگویند فردا انجام می‌شود! مگر می‌شود؟ اگر یک ارتشی هم بخواهد حمله کند به جای دیگر، این طور نیست که هر لحظه تصمیم بگیرد که این کار را انجام دهد و آن هم به دستور امریکا. همه می‌دانیم که در آن زمان با همه روابطی که رژیم بعث با امریکا داشته اما کاملا وابستگی‌اش به شوروی بود و این طور نبود که مثل حکومت شاه باشد در برابر امریکایی‌ها، ولی نکته مهم اینست که قبل از اشغال لانه عراقی‌ها علامت‌هایی داده بودند که همه می‌فهمیدند که عراق در پی حمله به ایران است، عراق از زمان شاه هم دنبال حمله به ایران بود؛ عراق همیشه از قدیم‌الایام مشکل ارتباط دریایی داشت، حال حزب بعث هم آمده در منطقه و ادعای بزرگی هم داشته، همیشه دنبال چنین چیزی بوده؛ همیشه مشکل ارتباطات دریایی داشته که فکر می‌کرده از طریق گرفتن خوزستان خودش را به خلیج فارس برساند، نکته دیگر هم اینکه خب یک منطقه نفت‌خیزی را به اشغال خودش درآورد و در زمان شاه هم این اقدام را کرد؛ من خاطرم هست که در قم بودیم، ارتش شاه حرکت کرد که برود به مرزهای ایران و عراق (چون عراق تهدید کرده بود) در آن زمان حضرت امام یک سخنرانی دارد ـ گویا که بعضی‌ها گمان کرده بودند حالا که روحانیون و علما با شاه در حال مبارزه هستند، لابد اگر عراق حمله کند ما همه جانب عراق را می‌گیریم ـ امام در آنجا جمله‌ای دارد که اگر کسی کوچک‌ترین طمعی به خاک ایران بکند، ما طلبه‌ها با همین عبا‌هایمان خاک آن کشور را به توبره می‌کشیم؛ یک سخنرانی بسیار تندی علیه عراق دارد زمانی که عراق می‌خواست حمله کند به ایران و از تهران هم بعضی از لشگر‌ها به سمت مرز‌ها حرکت کردند، ولی طولی نکشید شاه در یک سفری در الجزایر با صدام نشستند و بالاخره صدام را راضی کرد که جنگ اتفاق نیفتد. به هر حال رژیم بعث از قبل از انقلاب اسلامی هم طمع به خاک ایران داشت. همچنین بسیاری از حوادث دیگر که چون زمانشان بعد از اشغال لانه بوده همه را ارتباط می‌دهند به این حادثه و می‌گویند از آثار‌‌ همان حادثه است.

 

 

تبلیغات انحرافی امریکا

 

از این نکته هم به سرعت عبور می‌کنم، وقتی این حادثه رخ داد غربی‌ها و به خصوص امریکا در دنیا شروع کردند به پخش یک سلسله مطالب به این خاطر که هم به مردم امریکا و هم به دنیا بگویند که این حرکت عظیمی که رخ داده و این موج عظیمی که در سراسر ایران علیه امریکا به راه افتاده مربوط به مردم ایران نیست.

 

 

اشغال لانه نقشه شوروی‌ها و به تحریک آنها بوده است!

 

و این را یک گروه مارکسیست وابسته به شوروی که از طرف سفارت شوروی تحریک می‌شود انجام داده است. شروع کردند به منتشر کردن این مطلب در مجلات و روزنامه‌هایشان؛ البته این را هم عرض کنم که به خاطر ندارم در مجلات معتبر غربی باشد، ولی به هر حال بود؛ و در این میانه فکر کردند من رهبر دانشجویان هستم، در حالی که این اشتباه بود و من رهبر دانشجویان نبودم؛ من همراه دانشجویان بودم ـ شما می‌دانید دانشجویان اصلا رهبرپذیر نیستند!! شما خودتان را می‌شناسید! (البته منظورم این است که فردی مثل بنده را به عنوان رهبر نمی‌پذیرند) من همراه آنها بودم، بعضی از آنها پیش از انقلاب با من ارتباط داشتند، در جلسات تفسیر من می‌آمدند، همین طور بعد از پیروزی انقلاب با من مرتبط بودند؛ این قضیه را هم اول تصمیمش را گرفته بودند وقتی آمدند پیش من، گفتند شما بروید با امام در میان بگذارید؛ من همراه و مشاورشان بودم و مثل آنها وقتی این مساله را شنیدم به نظرم خیلی کار پسندیده‌ای آمد. از نظر من خیلی کار جالبی بود، غربی‌ها آمدند و گفتند این کار شوروی‌هاست، کار کمونیست‌هاست و فلانی ـ یعنی بنده ـ این روحانی سرخ در مسکو تحصیل کرده - حتی نام دانشگاه و جای کلاس را هم گفته بودند!! ـ و از نظر خانواده هم نوشتند پدر او عضو دموکرات‌های آذربایجان بوده و در آن حادثه  اشغال آذربایجان کشته شده و از این چیز‌ها! و این هم یک عنصر وابسته به کا.گ.ب است، اسمش این است و ارتباط هم دارد؛ (نام آن طرف ما را هم گفته بودند!!) بنده اولین سالی که به عنوان نماینده حضرت امام در أمر حج و امیرالحاج رفتم حج، به محض اینکه وارد عربستان شدیم روزنامه‌های عربستان شروع کردند و همین مطالب را پخش کردند که این روحانی که به عنوان سرپرست حجاج آمده اینجا، یک روحانی کمونیست است و...خب اقدامات ما هم در عربستان که بنا به دستور امام بود داستانی شنیدنی دارد...

 

این مساله آن موقع اتفاق افتاد و ما گفتیم که غربی‌ها دشمنند و باید هم از این حرف‌ها بزنند؛ بالاخره وقتی به کسی مشتی بزنند او یک آخ که می‌گوید! مشتی خوردند و حالا آخ می‌گویند؛ رفتیم و وارد عربستان شدیم و گفتیم خب با این اقداماتی که ما داریم آنجا انجام می‌دهیم، هر دولت دیگری جز عربستان بود هم همین کار‌ها را علیه ما می‌کرد.

 

 

مطبوعات زرد غربی اسناد معتبر مخالفان اصلاحات!

 

ولی ناگهان دیدیم مسلمان‌ها در داخل کشور همین حرف‌ها را کتاب کردند؛ من نمی‌دانم این غربی‌ها که اینقدر بدند و اینقدر نامسلمانند و اینقدر چنین و چنانند که آن آقا بالای منبر می‌گفت این کلمه «دموکراسی» چون غربی است من حالم به هم می‌خورد از آن، یعنی غربی که آنقدر آلوده است که حتی کلمات و الفاظش هم حال آنها را به هم می‌زند، حالا چطور شده این نویسندگان غربی که آقایان یک در میان می‌گویند اینها همه صهیونیستند، (البته همین طور قربة الی الله (!) می‌گویند بدون اینکه بدانند نویسنده کیست، به صرف اینکه این نویسنده غربی است و چیزی بگوید که به مذاق این آقایان خوش نیاید، می‌گویند اینها صهیونیستند و حتی بعضی‌هاشان نمی‌دانند صهیونیست یعنی چه!) ولی‌‌ همان نویسندگان غربی و همان مطبوعات غربی به اینجا که می‌رسد آنقدر معتبر می‌شوند که حتی مطبوعات زردشان اسناد معتبری می‌شود برای محققینشان! همین آقایان یک آقایی را که سال‌ها در این مملکت خدمت کرده و از پاکی و طهارت به یک قدیس می‌ماند، چون سخنش و اقداماتش به مذاقشان خوش نیامده می‌گویند صهیونیست است! در این مملکت اتفاقات عجیب و غریبی رخ داده! از شدت تقوای این آقایان یه خدا باید پناه برد، به هر حال دیدیم کتابی را منتشر کردند و این مطالب را آنجا پخش کردند که فلانی چنین بوده و چنان بوده؛ گفتیم خب اینها که ما را می‌شناسند و می‌دانند ما کجا بودیم و کجا نبودیم! آنقدر در این کتاب‌هایشان وقاحت و گستاخی به خرج دادند که گفتند این فرد از طرف شوروی مطالبی را به امام خمینی القا کرده است! یعنی می‌خواستند در ذهن مردم جا دهند که مواضع ضد امریکایی امام خمینی تحت تاثیر القائات این شخص بوده که او هم وابسته است به کا.گ.ب و شوروی‌ها! من نمی‌دانم دعواهای ما در داخل مملکت، در داخل یک خانواده چه بوده است که آقایان را تا این حد بی‌تاب کرده است؟ مگر حرفی که ما زدیم، کل آن حرف چه بوده؟ این بوده که رأی مردم را به آنها بدهید، این را هم من نگفتم بزرگتر‌ها گفتند؛ آیا پاسخش اینست که شما حتی امام خمینی را هم زیر سوال ببرید که مواضع ضد امریکایی امام هم تحت تاثیر القائات این شخص بوده؟ در ابتدا عرض کردم، امروز هیچ پروایی از دروغ گفتن ندارند که دروغ بگویند و فردا معلوم شود! بالاخره من سوابقم در این کشور معلوم است و شاید در میان همه کسانی که بعد از پیروزی انقلاب مسوولیت داشتند کمترین مسافرت‌های خارجی را من داشتم، عمده‌ترین مسافرت من حج بوده است. آن وقت یک بیچاره‌ای را وادار می‌کنند که کتاب بسازد و در آن کتاب بنویسد که فلانی تحصیلاتش در مسکو بوده است و در برلین شرقی چه می‌کرده است و... خب امریکایی‌ها که این حرف‌ها را می‌زنند و می‌گویند من کمونیستم، آنها دشمن ما هستند، ولی این نویسنده، آن کس که پول به او داده است، آن کسانی که امروز او را به عنوان یک محقق معرفی می‌کنند و هر روز اراجیف تازه‌ای از او یا بنام او در سایت‌هاشان می‌نویسند درباره اینها چه باید گفت؟

 

اگر من هم خدای نخواسته به تقلید از ادبیات آنها بخواهم بگویم یا بنویسم باید بگویم آنان ایادی استکبار جهانی و مزدوران امریکا هستند، ولی من چنین چیزی نمی‌گویم، من می‌گویم چرب و شیرین قدرت چنان آنان را از خود بیخود کرده است که – نَسُوا اللهَ فَأَنساهُم أَنفُسَهُم – ـ خدا را فراموش کرده‌اند خدا هم آنان را از خود بیخود کرده است...

 

 

اشغال لانه طرح خود امریکایی‌ها بوده است!

 

اما ناگهان در این یکی دو سال اخیر، در همین سال ۸۸، دیدیم یک تحلیلگری که معلوم نیست کجا این تحلیل‌ها را یاد گرفته، آمده است و می‌گوید اشغال سفارت امریکا طرح خود امریکا بوده!! یعنی این داستان به این درازی که تا حال همه از بزرگ و کوچک و امام و مأموم در این مملکت از آن به عنوان یک حرکت توفنده علیه امریکا و شکستن بت امریکا و به تعبیر امام انقلاب دوم و... یاد کرده و می‌کنند حالا ناگهان معلوم شده این طرح دست‌پخت خود امریکایی‌ها بوده است! تا دیروز می‌گفتند کار شوروی‌ها بوده، امروز می‌گویند کار خود امریکایی‌هاست! یعنی این امریکایی‌ها یک مشت محکمی به دهان خودشان زده‌اند! چیزهای عجیب و غریبی دیده و شنیده می‌شود و مانده‌ایم این آدم‌ها از کجا آمده‌اند؟ ولی همانطور که عرض کردم نه به آنها می‌گویم نوکر امریکا و نه به اینها می‌گویم ... آنچه می‌شود گفت این است که چرب و شیرین قدرت آنچنان را آنچنان‌تر کرده است.

 

به هر حال، این آدم آمده و گفته که فلانی وابسته به امریکایی‌هاست؛ چرا؟ می‌گوید چون این روش اشغال سفارتخانه‌ها را در دانشگاه‌های امریکا تدریس می‌کنند؛ چی را تدریس می‌کنند؟ حالا شما دانشجویید، من نبودم، ببینید اینکه این آدم می‌گوید اصلا چیست، یک ترمی است؟ یک واحد درسی از دروس دانشگاهی؟ است، چه چیزی است؟ می‌گوید هر‌گاه امریکایی‌ها می‌خواهند حمله نظامی به جایی بکنند اول به ایادی‌شان می‌گویند بروند سفارتش در آن کشور را بگیرند و بعد این بهانه شود برای حمله نظامی و این را در امریکا تدریس می‌کنند! من نمی‌دانم این کار دستور می‌خواهد یا تدریس؟! این عملیات تدریس نمی‌خواهد دستور می‌خواهد؛ خب فرض کنیم اصلا این را تدریس می‌کنند؛ خب چرا موقعی که امریکا می‌خواست به افغانستان حمله کند از این درس‌ها استفاده نکرد؟ یعنی الکی پول خرج کردند و در دانشگاه‌هاشان واحد درسی گذاشتند و درس خواندند ولی هیچ از این درس‌ها استفاده نکردند؛ خب در عراق چی؟ چطور آن نظامیان امریکایی که آن درس‌ها را خوانده‌اند و اصلا روحشان هم خبر ندارد که این سردار ما از تحصیلات و آموزش‌های آنان مطلع است(!)، چرا موقع حمله نظامی به عراق، اول نرفتند سفارت امریکا در عراق را اشغال بکنند؟ امریکا فقط در ایران به ایادی‌شان گفت بروید سفارت امریکا را اشغال کنید؟ چرا؟ چون ما قصد حمله به ایران داریم، مگر امریکا حمله  نظامی کرد به ایران؟ آن بیچاره‌ها آمدند با چند هواپیما در طبس و مخفیانه آمدند که گروگان‌ها را ببرند، و آن هم نشان از عمق بی‌تدبیری امریکا بود، من همیشه فکر می‌کردم که آخر آنها چطور چنین نقشه‌ای را کشیدند در حالی که آن زمان اطراف سفارت همیشه پر از آدم بود؛ چطور می‌خواستند وارد آنجا شوند و آن گروگان‌ها را از دست دانشجویان خارج کنند؟ احتمال نمی‌دانند که در‌‌ همان لحظه گروگان‌ها کشته شوند؟ به هر حال یک کار بی‌تدبیرانه انجام دادند، ولی حمله نظامی نکردند به ایران؛ یعنی ایران جنگی با امریکایی‌ها آغاز نکرد، ولی آن سردار گفته که بله این طرح خود امریکایی‌هاست؛ بعد دیده که این حرف خیلی حرف بدی است، و گویا این حرف را همان جا و در‌‌ همان جلسه خلقش کرده و از خودش در آورده، یعنی قبلا ننشسته‌اند با هم فکر کنند که آیا این حرف را بزنیم یا نه! بعد با خود گفته‌اند که خب امام که خیلی حمایت کرد از این کار پس چه کنیم؛ گفته بله امام تا دید این کار اتفاق افتاده و دارد انقلاب را از بین می‌برد (چون طبق توضیحات خودش می‌گوید این اتفاق زمانی رخ داد که دولت و ملت آماده نبودند و برای مملکت احتمال خطر عظیمی بود و این حادثه می‌توانست کار انقلاب را یکسره کند!) به همین دلیل امام متوجه شد و بلافاصله پرید و سوار بر موج شد! و این موج را به دست گرفت؛ یعنی کاری که اینقدر خطرناک بوده را بلافاصله امام تبدیل کرده به کاری به نفع انقلاب. خب اگر چنین بود دیگر چرا امام آن همه تعریف و تجلیل کرد؟ یعنی یک سردار باید کارش به جایی برسد که این تعابیر را بگوید و آن را جسارت به امام نداند؟ اینها چطور فکر می‌کنند و می‌گویند که امام را قبول دارند و حرف‌هایی غلیظ‌تر از ما در وصف امام می‌زنند ولی امام را کسی معرفی می‌کنند که تا دیده موجی به راه افتاده سوار بر موج شده؟!

 

[…]

 

خدا رحمت کند مرحوم آقای خلخالی را، می‌گفت آدم وقتی یک دروغ می‌گوید می‌بیند بد شد، دروغ دوم را می‌گوید که اولی را پنهان کند می‌بیند باز هم نشد دروغ سوم را می‌گوید و همینطور تا هزار تا دروغ می‌گوید ولی می‌بیند نه تنها دروغ اول پنهان نشد بلکه نهصد و نود و نه دروغ دیگر هم گفت.

 

من نمی‌دانم این اشخاص می‌فهمند چه می‌گویند؟ نمی‌فهمند؟ چون این حرف‌ها خیلی تحلیل‌های بدی دارد؛ آن امریکایی‌ها، امریکایی بودند و ما را نسبت می‌دادند به شوروی؛ اینها را باید بگوییم کجایی هستند که ما را می‌گویند امریکایی؟ و این حرکت مگر چیست که شما از آنهایی که انجامش دادند و امروز هم ادعایی ندارند، یا در زندانند و یا رفتند پی زندگی‌شان و یا مثل بنده در کنج اتاقی نشسته‌اند و کاری به کسی ندارند چرا اینقدر عصبانی هستید؟ آخر ما که جایی دستمان نیست که اینقدر نگرانید و فکر می‌کنید باید یک جوری این چهره‌ها را تخریب کنید و از نظر مردم ساقطشان کنید؟ من نمی‌دانم اینها کیستند؟ خودشانند و یا کسان دیگری هستند؟ به هر حال هیچ چیز نمی‌توان گفت. یک روز می‌گویند این کار (اشغال لانه) کار شوروی‌ها است و روز دیگر می‌گویند این کار، کار امریکایی‌هاست، معلوم نیست در این اردوگاه چه اتفاقی افتاده است که تا این حد بی‌تابند تا این حد ضد و نقیض حرف می‌زنند و برای تخریب هر چیزی و هر کسی که مطابق خواسته‌ها و هوا‌هاشان نیست هر رطب و یابسی می‌گویند و به هر چیزی چنگ می‌زنند؟

 

 

همیشه ما (ملت) را تحقیر کردند و متهم کردند

 

در اینجا نکته  دیگری هم خارج از بحث وجود دارد؛ شما عزیزان همه در سن و سال فرزندان من هستید، یک نکته‌ای را من به شما بگویم، و آن اینکه خارجی‌ها به ما خیلی جفا کردند، بد‌تر از همه آن کارهایی که گفتم اینکه به ما القا کردند و این طور فهماندند که شما خودتان هیچ چیز نیستید! یعنی ما هر کار بزرگی که در این مملکت دیدیم انجام شده، بعد از مدتی زمزمه‌هایی و تبلیغاتی و تحلیل‌هایی شد که فلان دولت این کار را کرد و یا فلان کشور این کار را کرد و یا این وابسته به فلان دولت بوده، یعنی مثلا دوران مصدق را که من تا حدودی دیدم، با آن همه شور و هیجانی که نسبت به او بود، سال‌ها بعد بیایند و بگویند او اصلا وابسته بوده و فراماسونر بوده و...! یعنی در میان شما مردم ایران اصلا هیچ شخصیتی نیست که بتواند کاری کرده باشد و آن هم آن کار عظیمی که مصدق کرد؛ همیشه، من هرچه به گذشته‌ها هم نگاه می‌کنم، می‌بینم هر آدمی که آمده است و یک تاثیری گذاشته است، هر مقطعی که مردم ایران یک کاری کرده‌اند همین طور بوده؛ همین مشروطه  ایران را امروز دست بر نمی‌دارند؛ یعنی یک ملتی از ستم ناصرالدین شاه - نمی‌دانم چه بگویم درباره‌اش! ـ و این قاجاریه خبیث به تنگ آمدند و بالاخره آمده‌اند و اول گفته‌اند ما عدالتخوانه می‌خواهیم، بعد کم کم گفته‌اند ما قانون می‌خواهیم، بعد چیزهایی در دنیا دیده بودند، از آنها یاد گرفتند و گفتند ما مشروطه می‌خواهیم و علماء برجسته و طراز اول شیعه هم حمایت کردند و به هر حال یک حرکت عظیم بود جنبش مشروطه؛ به نتیجه هم رسیده، به هر حال پیروز شدند، ولی امروز چه حرف‌هایی برای تحریف آن حرکت عظیم گفته می‌شود، ما فکر می‌کنیم وقتی حرکتی در یک مقطعی پیروز می‌شود باید همیشه الی الابد به دنبال آن پیروزی باشد و هیچ حادثه تلخی هم رخ ندهد، خب بعد از مشروطه و پیروزی آن، داستان رضاخان پیش آمد، ولی رضاخان چه ربطی به مشروطه دارد؟ انگار اگر نهضت مشروطه نبود پدیده رضاخان هم پیدا نمی‌شد؛ قاجاریه در معرض زوال و سقوط بود و قابل علاج هم نبود اما این چه ربطی دارد به نهضت مشروطه؟ بعد از گذشت این همه سال‌ها یکی آمده و می‌گوید که این انگلیسی‌ها مشروطه را به ایران آوردند... هر کس چیزی می‌گوید، یعنی این مردم ایران خودشان این درک و فهم و این شخصیت و توانایی را نداشتند که یک نهضتی را و یک جنبشی را سرو سامان دهند؛ همیشه همین طور بوده و نسبت به مردم ایران این جفا شده است؛ زمانی هم کسی آمد بنام مرحوم دکتر شریعتی، این همه در این مملکت شورآفرینی کرده، فکر داده و به هر حال یک نسلی را متوجه اسلام کرده، و خب بله آن اسلامی که مثلا در مهدیه مرحوم کافی بود را به مردم نمی‌گفت، جور دیگری بود. تحلیل و تعریف و تفسیرش طور دیگری بود. وقتی مدتی می‌گذرد، باز شروع می‌کنند که شریعتی هم اصلا وابسته بوده، اصلا ساواک او را آورده!! و این حرف‌های عجیب و غریب. خب بگویید شریعتی اشتباه داشته تحلیل درستی از اسلام نداده. من بیش از اینکه دلم به حال آن شخصیت‌ها بسوزد، دلم به حال خودمان می‌سوزد که معنای این حرف‌ها اینست که شما مردم اصلا لیاقت انجام این کار‌ها را ندارید - و من عذرخواهی می‌کنم که از این بیان استفاده می‌کنم ـ و معنای این حرف‌ها این است که شما‌ها هیچ وقت نمی‌توانید کاری به این بزرگی بکنید و در همه این کار‌ها دستی از خارج بوده؛ (قدیم‌ها رواج داشت بین مردم که همیشه می‌گفتند انگلیسی‌ها هستند) این خیلی بد است، مگر مردم ایران چه کم دارند؟ چرا نمی‌توانند خودشان کاری کنند؟ در همین سال‌های اخیر هم این موضوع را دیدیم، تا یک اتفاقی می‌افتد که خود مردم هم می‌بینند شاهکار کردند، سریع می‌گویند این کار از خارج است، پولش هم از خارج است، عدد و رقم‌هایی هم می‌گویند که مثل‌‌ همان آقا ... این اعداد و ارقام را هم نمی‌دانند چقدر است! ما یک همسایه حجره (اتاق خواب وزندگی طلبه مجرد) داشتیم که می‌گفت: «صد میلیارد (!!!) شیعه  مرتضی علی...» حالا اینها هم می‌آیند یکباره می‌گویند که یک میلیون دلار از عربستان سعودی به دستور امریکا گرفته‌اند، قرار است پنجاه میلیون دلار(!!!) دیگر هم بگیرند؛ آخر مرد مؤمن عدد و رقم نمی‌دانی؟ یا میلیون و میلیارد دلار را نمی‌دانی؟! ـ به قول یکی از نویسنده‌ها ـ تو فکر کردی آنجا هم ایران است که هرکس هرچقدر بخواهد پول بگذارد در جیبش؟! همین طور پول خرج کند؟ پنجاه میلیون دلار؟!! من واقعا متأثر می‌شوم که این حرف‌ها را می‌زنند، یعنی می‌خواهند بگویند که ما مردم ایران برای انجام یک کاری - حالا فرض کنیم اصلا کارِ ما غلط باشد ـ خودمان عرضه نداریم انجام دهیم؟ حتما باید پول از کسی بگیریم تا کار غلط را انجام دهیم؟ خب بگو این کار غلط است، بگو شما اشتباه می‌کنی و کارت درست نیست، چه دلیلی دارد که بگویی نه اصلا شما کسی نیستید که بتوانید کاری انجام دهید و حتی کار غلط را هم باید از خارج به شما کمک کنند؛ اگر درست باشد هم شما می‌گویید خارجی‌ها بودند و غلط باشد هم همین طور، مگر ما مردم ایران چه گناهی کرده‌ایم که همیشه باید تحقیر شویم؟ امریکایی‌ها کم تحقیرمان کردند؟ اینها هم گویا از امریکایی‌ها یاد گرفته‌اند! ببخشید که از بحث دور شدیم.

 

من در اینجا مایل هستم که نظر خودم را هم عرض کنم، همیشه در این سال‌ها به دلیل اینکه من سکوت کرده‌ام، البته [در ابتدای جلسه مجری] گفتند ده سال، ولی خیلی بیشتر از ده سال است، من در روزنامه سلام شاید تنها یک بار یک سرمقاله به نام خودم نوشتم، آن هم چون خیلی‌ها مخالفش بودند من نام خودم را گذاشتم که معلوم باشد اگر اشتباه است، اشتباه از من باشد؛ و آن هم ظاهرا در انتخابات مجلس چهارم بود، در آن انتخابات ما بدجوری شکست خوردیم و رقبای ما هم خیلی خوب جوری پیروز شدند؛ دعوا‌ها شروع شد و گفته شد تقلب شده و از این قبیل حرف‌ها، من گفتم که به بودن یا نبودن تقلب کاری ندارم ولی نه پیروزی آنها و نه شکست ما ناشی از تقلب نبود، بله اگر تقلب نبود (ما کمی بیشتر رأی داشتیم و آنها هم کمی کمتر، ولی نه ما به پیروزی می‌رسیدیم و نه آنها شکست می‌خوردند)؛ بلافاصله یادداشتی نوشتم و تبریک گفتم به طرف مقابل و گفتم دستتان درد نکند، بالاخره انتخابات را برگزار کردید و ما هم امیدواریم از این به بعد انشاءالله از این اتفاقاتی که رخ داده دیگر رخ ندهد، و این دعایمان هم مثل بقیه دعا‌هایمان مستجاب نشد! آن موقع هم بنا نبود من مطالب را با نام خودم بنویسم، این سکوت گاهی باعث می‌شود در رابطه با بعضی از مواضع من هم خلط مبحث شود.

 

 

رابطه با امریکا آری یا نه؟

 

من در رابطه با موضوع ارتباط با امریکا یک نظر شخصی دارم؛ اما در مورد اینکه راجع به این موضوع در سطح کشور چگونه باید تصمیم گرفت هم یک نظر دارم.

 

در رابطه با امریکا شخصا معتقدم تا امریکا به یک نحو قابل قبولی برای مردم ایران این ستم‌های گذشته را جبران نکند، من هیچ نظر مثبتی نسبت به امریکا ندارم، من همچنان امریکا را ستمگر و ظالم می‌دانم، ممکن است بفرمایید خب دیگران هم ظالم‌اند، بله درست است اما امریکا اولا در سال ۱۳۳۲ با کودتا علیه یک دولت ملی و باز گرداندن یک دیکتاتور به ایران سرنوشت سیاهی را برای ما رقم زد و این دخالت ظالمانه را تا سال ۵۷ ادامه داد، از سرکوب خونین قیام پانزده خرداد سال ۴۲ حمایت کرد و در سال ۵۷ با تمام توان برای جلوگیری از پیروزی انقلاب از شاه حمایت کرد و پس از پیروزی انقلاب تا امروز همچنان ستمکارانه با ما رفتار کرده است و بنای هیچ رابطه معقول و انسانی با ما ندارد، این هم برمی‌گردد به‌‌ همان خصلتی که گفتم، امریکایی‌ها - البته مردم امریکا را نمی‌گویم، حاکمیت امریکا ـ آنقدر مغرور و متکبر هستند که خودشان را آقای دنیا می‌دانند، معتقدند این آقای دنیا با مردم دنیا هرگونه رفتار کند حق دارد و آقا هم بنا نیست که از کسانی که آقا نیستند عذرخواهی کند و بگوید که ببخشید مثلا فلان روز به شما سیلی زدم؛ امریکایی‌ها اصلا بنا ندارند که نسبت به آن گذشته‌ای که داشتند و ستم‌هایی که به ما کردند و آن تحقیرهایی که کردند، ذره‌ای عذرخواهی و عقب‌نشینی کنند؛ می‌خواهند بگویند ما همچنان‌‌ همان امریکا هستیم و شما هم‌‌ همان ایران زمان شاه باشید و آن وقت ما با هم دوست هستیم!

 

من با ملاحظه آنچه گفتم معتقدم امریکایی‌ها باید ستم‌هایی را که بر ما کرده‌اند جبران کنند. از همه مهم‌تر از تحقیرهایی که نسبت به ما داشتند باید عذرخواهی کنند و در حال حاضر هم کاری به کار ما نداشته باشند، ما مشکلاتمان را خودمان در داخل باید حل کنیم و به خواست خدا حل خواهیم کرد.

 

اما این نظر شخصی من است؛ اینکه ما باید با امریکا رابطه برقرار کنیم یا نه، اگر من در جایگاه چنین تصمیم‌گیری بودم، به خود اجازه نمی‌دادم بر اساس نظر شخصی خودم تصمیم بگیرم؛ من البته روش بر گذشته‌ها صلوات را نمی‌پسندم، من می‌گویم که اگر با هم دوست بودیم و در عالم دوستی کسی جفا کرد، خیلی راحت بلافاصله می‌توان گفت بر گذشته‌ها صلوات؛ اما وقتی دشمن، دشمنی می‌کند، بعد از آن همه ظلم و ستم و جنایت، و بعد از آن همه تحقیر (برای مثال من یک خاطره هرگز از یادم نمی‌رود، زمانی که شاه را در یک سفری در کنار رییس‌جمهور امریکا که یادم نیست کدامیک بودند دیدم تلویزیون نشان می‌داد؛ آنقدر این منظره تحقیر‌آمیز بود که علیرغم همه نفرتم از شاه خیلی به من برخورد، به هر حال این شاه یک مملکت است، چرا در برابر رییس‌جمهور امریکا آنقدر ذلیل ایستاده و او هر چه می‌خواهد می‌گوید؟) خب این همه تحقیر‌ها را ما بیاییم و بگوییم بر گذشته‌ها صلوات؟! و در ضمن او (امریکا) آدم هم نشده! یعنی کاش اینطور بود که اگر می‌گفتیم بر گذشته‌ها صلوات از فردا با ما مثل آدم رفتار می‌کردند؛ باز‌‌ همان غرور و تحقیر و خصلت‌ها را دارند؛ ولی اگر من در جایگاه تصمیم‌گیری بودم به خود اجازه نمی‌دادم که نظر شخصی‌ام را بر مردم ایران تحمیل کنم؛ من الان نمی‌دانم که مردم ایران اکثرا چه چیزی را می‌خواهند، اما معتقدم که باید جلوی این بحث را باز کرد، مردم و نخبگان و صاحبنظران و آنهایی که اهل تحلیلند، بیایند در رسانه‌های عمومی این موضوع را بشکافند، همین حرفی که من زدم گفته بشود، طرف مقابل هم حرف مقابل را بگوید؛ آنقدر این بحث در میان جامعه مطرح بشود تا به شکلی معلوم شود مردم ایران نظرشان چیست، یا مخالفند با رابطه با امریکا، یا نه، می‌گویند ما علیرغم همه این گذشته‌ها می‌خواهیم رابطه برقرار کنیم. در آن صورت من و امثال من اصلا حق نداریم به مردم بگوییم چرا می‌خواهید رابطه برقرار کنید، این حق مردم ایران است که در رابطه با سرنوشت خودشان تصمیم بگیرند و این بزرگترین چیزی است که امام همیشه رویش تاکید داشته، اولین حرف امام است و آخرین حرف امام هم همین بوده که مردم باید تصمیم بگیرند؛ هیچ‌ کس حق ندارد بر مردم چیزی را تحمیل کند. امام جمله‌ای دارد که من آن را به بعضی از دوستان می‌گویم تعجب می‌کنند و باورشان نمی‌شود، امام می‌گوید اگر مردم چیزی را بخواهند و ما آن چیز را به زیان مردم دانستیم، حق نداریم جلوی آن را بگیریم، ولو اینکه می‌دانیم به زیانشان است. مردم خودشان حق دارند که چیزی را بخواهند یا نخواهند. اگر به زیانشان هم باشد خودشان می‌خواهند؛ این خیلی بهتر است از اینکه تو آنچه را که مردم می‌خواهند به آنان ندهی و آن چیزی که فکر می‌کنی به نفعشان است را بدهی ولو واقعا هم به نفعشان باشد؛ چون در این صورت مردم هیچ قدمی جلو نمی‌روند و پیشرفت نخواهند کرد، لذا آنچه را که مردم خودشان می‌خواهند به‌‌ همان باید برسند و اگر هم بد بود خودشان به این برسند که بد بوده است و آنگاه قدم بعدی را درست بردارند. من در این مساله معتقدم باید این بحث را آزاد بگذارند، اگر کسی آمد و حرفی زد مثل حرف من آزاد باشد و اگر هم کسی آمد و گفت نه این حرف بیخود است و در روابط بین کشور‌ها فراز و نشیب وجود دارد و منافع را باید در نظر گرفت و امروز منافع چیز دیگری است، علیه او هم حرفی نزنیم که تو ضعف نشان دادی و ترسو هستی و مرعوب امریکایی‌ها هستی و از این چیز‌ها به او نگوییم، اصلا در عالم سیاست این حرف‌ها جایی ندارد، یعنی چه که مرعوب امریکا هستی؟ خب او می‌گوید من بررسی می‌کنم می‌بینم منافع ما در برقراری این رابطه است؛ این نظر اوست، بگذارید همه، حرف‌هایشان را بزنند، اگر برآیندش این بود که مردم خواستار رابطه با امریکا هستند، ما کی هستیم که جلویش را بگیریم؟ اگر هم گفتند ما نمی‌خواهیم با چنین حکومتی رابطه برقرار کنیم باز هم حق مردم است.

 

 

پاسخ به چند سوال

 

در ادامه من حاضر هستم به سوالات پاسخ بدهم، هر چند دانشجو را کسی جز خدا نمی‌تواند قانع کند!

 

 به نظر می‌آید طولانی شدن جریان اشغال سفارت از ثمرات آن کاست، افشای اسناد خرابکاری‌های امریکا در ایران می‌توانست بهتر به گوش کشورهای دیگر برسد اما تحت‌الشعاع خود ماجرای گروگان‌گیری قرار گرفت و امریکا توانست از آن بهره برداری سیاسی کند، نظر شما چیست؟

 

پاسخ: البته من عذرخواهی می‌کنم که فراموش کردم، در ابتدای بحث می‌بایست یادی می‌کردم از دوستانی که از افراد مؤثر در واقعه اشغال لانه بودند و الان بعضی در زندانند مثل آقای دکتر میردامادی، دکتر امین‌زاده، و کسان دیگر که یاد همه‌شان را گرامی می‌داریم و امیدوار هستیم که خداوند همه را سرفرازانه نجات بدهد؛ بعضی از‌‌ همان دوستان هم شهید شدند، که یاد همه آنها را هم گرامی می‌داریم.

 

در مورد طولانی شدن زمان اشغال سفارت، ممکن است اعتراض درست باشد؛ من البته دلیلی دارم که بتوانم بگویم این اعتراض درست نیست؛ اما چون من اصل قضیه را صحیح می‌دیدم و به هر حال کار آنها را تایید می‌کردم، و تا آخر هم همراه‌شان بودم، و همچنان به درستی آن کار معتقدم، و همچنان معتقدم تنها کاری بوده است در آن روز که می‌توانستیم انجام دهیم حتی به عنوان یک آخ گفتن در برابر همه  ستم‌های امریکا، در همین حد یک آخی گفتیم، و نه بیشتر. فلذا من همچنان معتقدم کار درستی بود؛ اما اینکه مدت زیادی طول کشیده و پیامد‌هایش چگونه بوده، نه در اختیار من بوده و نه در اختیار دانشجویان، این قضایا معلول یک سلسله حوادثی است که بعد پی در پی رخ داده و مانع می‌شده از اینکه یک تصمیم عاجلی گرفته شود. یادم می‌آید، امام در ایامی که بیمار شدند و آمدند تهران، بنی‌صدر هم رییس‌جمهور شد ـ البته پس و پیش وقایع را اصلاح کنید ـ بنی‌صدر به دنبال این بود که این قضیه [اشغال سفارت] را به نحوی حل کند؛ دانشجویان نگران بودند که به شکل بدی حل شود، یعنی چون آن روحیه لازم نبود در رییس‌جمهور ایران، به نوعی حل شود که ما با عذرخواهی و پشیمانی اینها را آزادشان کنیم؛ مواظب بودند که این اتفاق نیفتد. از طرفی هم امام مریض بودند و دانشجویان هم به خودشان اجازه نمی‌دادند که در آن شرایط بحرانی بیماری مدام با امام مرتبط باشند، امام هم چون خودشان به طور فعال نمی‌توانستند در این قضیه برخورد کنند، و نیز اگر می‌خواستند بگذارند به عهده  دانشجویان و یا به عهده رییس‌جمهور، این هم خوب نخواهد بود، به هر حال رییس‌جمهور با دانشجویان نباید رودرروی هم قرار بگیرند؛ او شأنش شأن ریاست‌جمهوری است، این زمان در آستانه انتخابات مجلس شورا بودیم، امام فرمودند این مساله را واگذار می‌کنم به مجلس، مجلس که تشکیل شد به این قضیه رسیدگی کند و باز یک مدتی این قضیه به تاخیر افتاد. یعنی از این نوع قضایا از‌‌ همان اوایلی که می‌شد در مورد آزادی این گروگان‌ها و چگونگی آزادی آنها بحث کنیم زیاد اتفاق افتاد.

 

مثلا باز یادم می‌آید در مجلس در کمیسیونی که تشکیل شد که من رییس آن بودم، برای اینکه چگونه این گروگان‌ها را آزاد کنیم، یعنی آیا همینطور آزادشان کنیم که بروند یا چیزی بنویسیم [شرطی بگذاریم] که امریکایی‌ها چه بکنند و ما چه کنیم، چون خیلی هم احتمال می‌رفت به محض آزادی گروگان‌ها، آنها ادعاهایی بکنند؛ روزی که قرار بود ما در مجلس نتیجه  تصمیم آن کمیسیون را گزارش کنیم و بعد مجلس تصمیم بگیرد، در همین روز صدام اولین حمله‌های موشکی را آغاز کرد - البته این وقایع را با ضریب خطای چند درصد بپذیرید، بالاخره یا آغاز حمله  موشکی صدام بود و یا حمله  از نوع دیگر، به هر حال نکته همین بود ـ که این حمله باعث شد نمایندگان خوزستان که همیشه مثل خود خوزستانی‌ها انسان‌هایی هیجانی و احساساتی و پرشور هستند، و حدود ده دوازده نفر بودند، مجلس را بهم ریختند که صدام حمله کرده است و این حمله‌ها هم زیر سر امریکایی‌هاست ـ چون آن زمان تصور عده‌ای اینطور بود که حتما امریکایی‌ها صدام را وادار کردند به حمله، البته اینکه امریکایی‌ها راضی بودند از این حمله یا نه بحث دیگری است، چه بسا آنها خیلی هم راضی و خوشحال بودند که انقلاب اسلامی توسط صدام مچاله و مهار شود و پای امریکایی‌ها هم در کار نباشد؛ ولی اینکه دستور هم به این کار دادند یا نه آن را نمی‌دانم، خلاصه اینکه هیجان و ولوله‌ای در مجلس راه افتاد که چرا در حالی که صدام حمله کرده است و امریکا دستش در کار است شما می‌خواهید گروگان‌ها را آزاد کنید؟ مردم دزفول چه شدند و مردم خرمشهر چه شدند و خلاصه شور و ولوله‌ای به راه انداختند که مجلس ناگزیر تسلیم آن هیجانات شد و گفت که باز مدتی تاخیر بیندازیم. می‌خواهم بگویم که خیلی از این حوادث و تاخیر‌ها دیگر در اختیار دانشجو‌ها نبود، بله ممکن بود اگر مدت کوتاه‌تر می‌شد مشکلات کمتر می‌شد و اینها چیزهایی است که من نه کسی را ملامت می‌کنم و نه حالا برای ما نفعی دارد که بحثش را بکنیم، چون بنا نداریم که فردا باز برویم سفارتخانه  دیگری را بگیریم که در اشغال بعدی زود‌تر آزاد بکنیم؛ کاری است که شده، می‌فرمایید زود‌تر آزاد می‌کردیم بهتر می‌شد؟ شاید می‌شد؛ شاید بد‌تر می‌شد؟ این بحث الان دیگر نتیجه‌ای ندارد.

 

 

حضرتعالی در مقطعی حکم امیرالحاج را از امام داشتید، در صورتی که اولین سفر حج خودتان هم‌‌ همان موقع بود؛ از آنجا که در آن زمان حج و ارتباط با عربستان، جنگ و مسائل سیاست خارجی در شرایط خاصی قرار داشت، چگونه بود که چنین حکمی برای شما صادر شد؟ و بحث‌های برائت از مشرکین که در حج مطرح شد. همچنین در مقطع بعدی حکم دادستان کل کشور را از امام دریافت کردید، طبق قانون اساسی قبل از بازنگری حکم دادستان کل کشور را رهبری صادر می‌کرد و شرط دادستانی مجتهد بودن بوده است.

 

پاسخ: به امام ایراد می‌گیرید یا به من؟!!

 

 

مجری: به هر حال تحلیل خود شما چیست از این تصمیم؟

 

پاسخ: ببینید در آن مقطع یادم می‌آید که آقای هاشمی رفسنجانی رییس مجلس اول شده بود، و من هم نایب رییس بودم؛ می‌گفتیم که خب آقای هاشمی به عمرش تا حال نماینده مجلس نبوده چه رسد به رییس مجلس؛ حالا چه می‌توانستیم بکنیم؟ بالاخره نمی‌شد گفت کسانی بیایند نماینده مجلس شوند که قبلا نماینده مجلس بوده‌اند، فلان آقا رییس‌جمهور شد، بار اول هم بود که رییس‌جمهور می‌شد، تازه آقای بازرگان در بین همه  مسوولان بیش از همه کار دولتی کرده بود، یعنی در دولت دکتر مصدق مرحوم بازرگان هم بودند اما نه آنقدر دوامی داشت و نه مسوولیت آنچنانی داشتند، خب امام ایشان را منصوب کرده به عنوان نخست‌وزیر آن هم نه نخست‌وزیر یک کشور آرام، نخست‌وزیر یک کشور بهم ریخته‌ای که به قول خودش می‌گفت من ماشین بنزم و باید یک جاده آسفالته باشد و من روی آن راه بروم؛ امام بالاخره سنگین و سبک کرده و ایشان را مناسب تشخیص داده. در آن زمان خیلی از کسانی که مسوولیتی بر دوششان گذاشته می‌شد، در آن سطح از کار، اولین بارشان بود؛ بله اتفاقا من در رابطه با حج تا پیش از آن هنوز حج نرفته بودم، امام هم این را می‌دانست و به خود امام هم عرض کردم؛ اما ایشان این تصمیم را گرفتند. - البته اینها را من می‌گویم از باب اینکه صداقت به خرج داده باشیم، ولی می‌دانم که فردا می‌گویند ببین حکومت اینها این طوری بود! ـ من به امام عرض کردم که من در تمام عمرم حتی دعوا با کسی نکردم که بروم کلانتری، و حالا قرارست دادستان کل کشور بشوم؟ من نمی‌دانم چطور دعوا می‌کنند و چطور شکایت می‌کنند و کجا می‌روند شکایت می‌کنند؛ امام فرمودند نه، می‌روید و یاد می‌گیرید. بالاخره این تصمیم را گرفتند؛ مرحوم شهید بهشتی ـ رحمه‌الله‌علیه ـ شد رییس دیوان عالی کشور و اصلا سابقه این کار را نداشت؛ آقای موسوی اردبیلی شد دادستان کل کشور و اصلا سابقه این کار را نداشت؛ خود امام خمینی مگر چند بار سابقه  رهبری داشت؟!! بله واقعا هم همین طور بود، مثلا جنگ شروع شده، خب می‌فرمایید می‌رفتیم فرماندهان فراری ارتش شاه را می‌آوردیم تا جنگ را اداره کنند؟ چاره‌ای نبود، یکی از مشکلات جنگ همین بود که مردم و جوان‌ها همین طور اتوبوس سوار می‌شدند و می‌رفتند جنوب، یعنی حتی مجال نمی‌دادند در تهران کسی اینها را سازماندهی کند، شور و هیجان دفاع از کشور آنقدر بود که این جوان‌ها راه می‌افتادند و می‌رفتند آنجا و در آنجا کسانی که تا اندازه‌ای سر در می‌آوردند، می‌زدند توی سر خودشان که چطور به اینها آموزش دهند و اینها را سازماندهی کنند؛ ولی چون جنگ بود و حمله کرده بودند به کشور نمی‌شد صبر کنیم که حالا این جوان‌ها اینجا اول یاد بگیرند بعد بروند برسند به رده  فرماندهی! همین‌هایی که آن زمان فرمانده جنگ بودند، همان جا در جبهه فرمانده جنگ شدند و قبلا اصلا جنگ و نقشه جنگ و عملیات را نمی‌دانستند؛ طوری هم بود که ارتش هم با اینکه همه می‌آمدند به جبهه اما آن اطمینان خاطر و طمأنینه وجود نداشت و ممکن بود دخالت کردن‌های آنها هم مشکل‌ساز شود؛ اول انقلاب، به ویژه در مورد جنگ آنقدر هم هیجان و نگرانی بود و هم کشور در معرض خطر بود، مثل این بود که خانه‌ای آتش گرفته و هیچ یک از اعضای خانه یک روز هم سابقه آتش‌نشانی ندارند و نمی‌دانند که آتش را چگونه باید خاموش کرد و اثاث را مثلا خارج کرد، اما اهل خانه هیچ‌وقت نمی‌آیند بایستند و نگاه کنند به آتش و کاری نکنند چون تا حال آموزش ندیده‌اند؛ در آن لحظه هرکس هر کاری به عقلش می‌رسد برای نجات از آتش سوزی انجام می‌دهد، در این بین ممکن است دامن خودش هم آتش بگیرد و خودش هم بسوزد اما به هر حال از لحاظ احساس و وجدانش می‌خواهد کاری انجام بدهد.

 

در جنگ هم همینطور بود، همه احساس می‌کردند باید در جنگ نظر دهند؛ من یک بار رفتم خدمت حضرت آیت‌الله منتظری، که آن زمان هفته‌ای دو روز می‌رفتم، چون جلسه درسی داشتند و من شرکت می‌کردم؛ در یکی از این جلسات ایشان شروع کردند به ایراد گرفتن، چون در جنگ جایی به مشکل خورده بود، ایشان نقشه آورده بودند و به من نشان می‌دادند و می‌گفتند که «چرا سپاه و ارتش حرکت نمی‌کنند بروند از مندلی به بغداد، صد کیلومتر راه هم بیشتر نیست و جاده هم صاف است...»؛ من هم خودم رفته بودم و مندلی را دیده بودم و همان جا هم برای آن بازدید نزدیک بود جانمان را از دست بدهیم؛ همان جا هم به من با دوربین آن جاده را نشان دادند و صد کیلومتر هم مسافت بود، من هم با خودم گفتم آقای منتظری حرف بدی که نمی‌زنند، می‌گویند چرا از مندلی از جاده به این صافی صد کیلومتر نمی‌روند تا بغداد را بگیرند، می‌روند از این شیار‌ها و کوه‌ها می‌گذرند؛ ما هم آمدیم تهران به عنوان یک ایراد مهم به فرماندهان به آقای رضایی گفتیم آقای منتظری، قائم مقام رهبری اینطور می‌فرمایند؛ آقای رضایی گفت خب همین جاده صاف بیشترین آسیب‌رسانی را به نیروهای ما دارد و ما را از همه طرف می‌بینند و می‌زنند! و در جنگ که نمی‌روند در چنین جایی که از آسمان و زمین و حتی تانک‌ها در اطراف به راحتی ما را بزنند؛ چند ایراد گرفت و من هم دیدم بله ایشان راست می‌گوید.

 

حالا ممکن است بگویید آقای منتظری که نظامی نبودند چرا دخالت می‌کردند؛ از این زاویه نگاه نکنید، از این زاویه ببینید که جنگی شده و همه هم خودشان را نسبت به مملکت مسوول می‌بینند و با همه وجودشان می‌خواهند از این کشور دفاع کنند و آقای منتظری هم همین طور و این را هم کس دیگری به ایشان اطلاع داده بود. اما مهم اینست که به خودش اجازه می‌داد این حرف را بزند و احساس مسوولیت می‌کرد و این را ابراز می‌کرد. بقیه  مسائل هم کم و بیش از این قبیل بود؛ پزشک اطفال ما می‌شد وزیر امور خارجه، از این موارد زیاد داشتیم در این سال‌ها و فقط بنده در این وسط گناهکار نبودم! این سوال هر چه باشد، ایرادِ به جایی است؛ اما ما راه دیگری نداشتیم.

 

 

شما که در ارتباط تنگاتنگ با دانشجویان بوده‌اید توصیه‌تان به ما دانشجویان نسل سوم خط امام در انجمن اسلامی چیست؟

 

پاسخ: من قبلا هم خدمت عزیزان گفته‌ام، حرفم تکراری است؛ اما ابتدا خاطره‌ای عرض می‌کنم؛ یادم می‌آید با مرحوم آقای مطهری قبل از پیروزی انقلاب جلوی مسجد قبا ایستاده بودیم برای رفتن به یک جایی، در همان جا که منتظر بودیم به مناسبتی صحبت از آقای بازرگان شد، آقای مطهری هم همان طور که می‌دانید به آقای بازرگان خیلی علاقه‌مند بود و یکی از کسانی که توصیه‌اش در حضرت امام برای انتخاب آقای بازرگان خیلی مؤثر بوده مرحوم آقای مطهری بود، چون امام هم به علم و هم به تقوای مرحوم آقای مطهری خیلی اطمینان داشت، آقای مطهری جمله‌ای گفت که «تفاوت آقای بازرگان با فلان آقای روحانی - که نام نمی‌برم ـ اینست که آقای بازرگان سیاستش را از دل مذهبش بیرون می‌آورد و مذهب او را وادار می‌کند که وارد فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی بشود و این خیلی فرق دارد با کسی که مذهبش از درون سیاستش بیرون بیاید»؛ یعنی می‌خواهد بگوید که آقای بازرگان یک انسان مذهبی و متدین و پایبند به اعتقادات دینی و آداب و مناسکش است و در پی انجام‌‌ همان وظایف مذهبی‌اش جایی هم احساس می‌کند باید در سیاست هم وارد شود؛ یعنی هم نمازش را به عنوان یک وظیفه دینی می‌خواند، هم روزه‌اش را می‌گیرد، قرآن هم می‌خواند و یا هر کار دیگر دینی، در امر سیاست هم دخالت می‌کند؛ این به نظر من خیلی نکته مهمی است.

 

من همیشه در جلسات سالانه هیات مرکزی انجمن این را عرض می‌کردم که شما انجمن «اسلامی» هستید و ورودتان به سیاست و تلاشتان در عرصه سیاست آن موقعی روح و رونق و نتیجه  مثبت و خداپسندانه دارد که از انگیزه‌های مذهبی سرچشمه بگیرد؛ یعنی از دیانتتان بجوشد، چون مسلمان هستید تلاش سیاسی می‌کنید، چون می‌خواهید بنده خدا باشید کار سیاسی می‌کنید و نه اینکه چون می‌خواهیم ما هم در این دنیا عرض وجود کنیم، کار سیاسی می‌کنیم از این نکته غافل نباشید.

 

به نظر من اگر انجمن‌های اسلامی ـ که از خیلی سال‌های پیش احساس می‌کردم که لازم است این توصیه را مکرر تاکید کنم ـ اگر همه  انجمن‌های اسلامی در دانشگاه‌ها این پایه  دینی را ابتدا محکم کنند، یعنی از فعالیتهای مذهبی همیشه شروع کنید، ـ مثلا همین مرحوم مهندس بازرگان که از مؤسسین انجمن اسلامی بودند، از جلسات قرآن شروع کردند و آنها به قول خودشان چون در آنجا در انجام مناسک دینی‌شان در غربت بودند اول برای اینکه هویت دینی خودشان را پیدا کنند این انجمن‌ها را تشکیل دادند و بعد وارد کارهای سیاسی شدند ـ لذا من همیشه این را به روشنی می‌بینم و می‌دانم و بر آن تاکید دارم که تلاش برای افزایش دانش مذهبی و دینی و پایبند بودن به اعتقادات دینی، و گذشته از آن هر تلاشی که دانشجو را پایبند به «مناسک» دینی بکند، ـ یعنی از مذهب و دین صرفا اعتقادات نباشد، مثل اینکه در قدیم بعضی‌ها که می‌خواستند کمی راحت باشند می‌گفتند باید قلبت پاک باشد! ـ قلبتان باید پاک باشد اما اگر فقط قلبتان پاک باشد کافی نیست به مناسک هم باید توجه کنید، یعنی در دانشگاه‌ها نماز و آداب اسلامی و شعائر دینی را رونق دهید، از رونق آنها به کار سیاسی هم بپردازید؛ شاید مقداری به لحاظ تجربی این حرف ملموس نباشد اما من حتما به شما عرض می‌کنم که آثار کار سیاسی که خاستگاه دینی داشته باشد بسیار بیشتر است تا اینکه ما آدم‌هایی باشیم که فقط به خواهیم کار سیاسی انجام دهیم؛ به این توجه کنید و پایه‌های کار سیاسی‌تان را هم محکم کنید. در حوادث و فراز و نشیب‌ها هم یأسی به شما دست نخواهد داد. انسان نه در پیروزی‌ها باید خیلی شاد شود و نه در شکست‌ها باید مأیوس شود، هرگز؛ هیچ‌گاه به این فکر نکنید که روزی هم می‌رسد که هیچ کار نباید بکنید، یعنی باید فقط نماز بخوانیم و درس بخوانیم و همین، هرگز ما چنین روزی را نداریم؛ مسلمان چنین روزی را ندارد. البته باید به مقتضای شرایطی که وجود دارد با عقل و منطق و تدبیر کار انجام دهید، لزومی ندارد که انسان فکر کند هر کاری را در هر شرایطی می‌شود انجام داد و باید انجام داد و به نتیجه هم می‌رسد؛ نه این طور نیست و هر شرایطی اقتضائات خودش را دارد، ‌گاه تند باید رفت و گاهی آرام؛ ما در زندگی پیشوایانمان الگوهای همه  اینها را هم داریم. در زندگی امیرالمؤمنین نگاه کنید، امیرالمؤمنینی که از بچگی‌اش در کنار پیغمبر آرام نداشت و از زمانی که هفت هشت ساله بود در جمع سالخوردگان تا صحبتی می‌شد اول کسی بوده که بلند می‌شده و حرفی می‌زده، بالاخره او در آن موقع یک کودک هشت ساله بوده و از ابتدا آن حضرت علی قَدَر سی ساله نبوده، او از روزی که پیامبر دعوت خود را آغاز کرد آرام نداشت؛ اما زمانی هم می‌رسد که رفتارش را متناسب با آن زمان تنظیم می‌کند و نه به خود یأس راه می‌دهد و نه اجازه می‌دهد به دیگران یأس راه پیدا کند.

 

به هر حال این فراز و نشیب‌ها هست؛ زمانی با جمع زیادی ـ ظاهرا مجلس خبرگان ـ خدمت حضرت امام بودیم، ظاهرا هم آقای مشکینی صحبت کرد، خیلی هم یأس‌آور صحبت کرد؛ بعد که امام شرع کردند به صحبت، فرمودند بر خلاف آقا (یعنی آقای مشکینی) که بسیار مأیوس بودند، قلب من پر از امید است. بعد فرمودند شما اگر دوران رضاخان را دیده بودید هیچ‌گاه مأیوس نمی‌شدید. یعنی انسان هیچ‌وقت نباید مأیوس شود، باید همیشه کار خود را انجام دهد، می‌تواند همیشه هم وظایف سیاسی و هم وظایف مذهبی خود را انجام دهد؛ مجال نیست من بشکافم اما اگر انجمن‌های اسلامی روی رشد و ارتقاء سطح باورهای دینی و هم تعبد به مناسک دینی بیش از گذشته کار بکنند و از‌‌ همان پایگاه هم به سیاست بپردازند، انشاءالله حتما هم موفق می‌شوند.

 

در آخر هم از همگی متشکرم که حوصله کردید، چون از من با این سنم بعید نیست که حوصله کنم و چند ساعت جایی بنشینم و صحبت کنم، اما اگر جوان‌ها این چند ساعت را تحمل کنند، معجزه کرده‌اند!

والسلام علیکم و رحمة‌الله.

کلید واژه ها: موسوی خوئینی ها سفارت آمریکا


نظر شما :