در خیابان‌های آبادان با یاد سینما رکس/ همشهریان قربانیان از آدم‌سوزان در خرماپزان می‌گویند

ایمان پاکنهاد
۲۲ مرداد ۱۳۹۱ | ۲۰:۰۵ کد : ۷۵۳۸ آدم‌سوزی در سینما رکس
سینما که سوخت، جنازه‌ها را آوردند خاکستان. جنازه که نه، چربی‌های سوختهٔ آدم، «صدای پوکیدن جمجمه می‌آمد. شعله‌ها شفاف بودند.»...انقلاب از همین سینما شروع شد. همین یک ماه پیش رفتم دیدم قبرها را کنده‌اند و زمینش را صاف کرده‌اند و اسمش را گذاشته‌اند یادبود سینما رکس آبادان...قبری برای یادبود باقی نگذاشته بودند...همیشه دوست داشتم بدونم سینما کجای فیلم «گوزن‌ها» آتیش گرفت. شاید جایی که "سد رسول" داد می‌زد: میـــای؟ یا بیـــام؟...خیلی‌ها معتقدند مشعل انقلاب با شعله‌های سینما رکس روشن شد.
در خیابان‌های آبادان با یاد سینما رکس/ همشهریان قربانیان از آدم‌سوزان در خرماپزان می‌گویند
تاریخ ایرانی: در خاکستان تا چشم کار می‌کند خاک است. زیر گورهای بی‌نام و نشان و گاه مخدوش، خاکسترهایی نهفته که از آتش مبهم سال‌ها پیش حاصل آمده‌اند. دمای هوا حتماً از ۶۰ درجهٔ سانتیگراد بالاتر است! می‌سوزاند. سینما که سوخت، جنازه‌ها را آوردند خاکستان. جنازه که نه، چربی‌های سوختهٔ آدم، «صدای پوکیدن جمجمه می‌آمد. شعله‌ها شفاف بودند.» از آقا محمود بوشهری پرسیدند چرا این شعله‌ها این قدر زلال‌اند. آقا محمود معروف بود و از آدم‌های معتمد شهر. جواب داد: «چربی آدم است. آدم وقتی بسوزد شعله‌اش شفاف می‌شود.» آن شب شعله‌ها ۳۰۰، ۵۰۰ یا ۷۰۰ نفر را سوزاند و کُشت. شعله‌ها زلال بودند مثل گریهٔ حاج عبدالله ساسانی. بطری یخ آب معدنی را می‌گیرد زیر شیر آب تصفیه‌ شده و سر می‌کشد: «ساعت ۱۰ شب بود که جسدها را بیرون آوردند. خدا آن روز را نیاورد. با چشم خودم دیدم که جسد زن حامله را روی همان صندلی سینما بیرون می‌آوردند.»

 

عبدالله ساسانی، صاحب مغازهٔ اسباب‌بازی ‌فروشی، حالا ۷۳ سال دارد. چند اسباب‌بازی را روی پیشخوان جابجا می‌کند و چشم‌هایش را تنگ می‌کند: «برادرم قبلاً گفته بود که می‌خواهد آن شب به سینما برود اما نمی‌دانستم توی همان سینما بود.» چند قُلُپ دیگر آب می‌خورد. حرف نمی‌زند، ذهنش را جمع و جور می‌کند و می‌کوشد ماجرا را از اول به خاطر بیاورد.

 

باید طوری رفتار بکنم که احساساتی نشود. «حاج آقا شما اهل آبادان هستید؟» این سؤال بدیهی را ازش می‌پرسم اما جوابی غافلگیرکننده می‌شنوم. زاده و پروردهٔ تبریز است. دیپلم تجربی دارد و دنیا دیده است. اما چه می‌دانست ۲۸ مرداد ۵۷، در آبادان زندگی خواهد کرد و شاهد سوختن برادرش در سینما رکس آبادان خواهد بود؟ «ساعت هشت و نیم شب بود که بهم خبر دادند سینما رکس آتش گرفته.» آن موقع چهل سال داشته. اول از همه فکرش رفته سمت یدالله، برادر ۳۲ ساله‌اش و خدا خدا می‌کرده که او به تماشای «گوزن‌ها» نرفته باشد. سریع دویده سمت سینما رکس در خیابان امیری: «همه‌جا را بسته بودند و مطلقاً اجازهٔ ورود به هیچ‌کس نمی‌دادند. حتی اجازه نمی‌دادند افسران آگاهی و امنیت داخل بروند.» چه کسی اجازه نمی‌داد؟ چه کسانی آنجا حضور داشتند؟ پیرمرد آب را تا ته سر می‌کشد. بطری که خالی می‌شود انگار که چیزی را گم کرده باشد، بی‌قرار می‌شود. تند می‌روم و یک بطری دیگر آب می‌خرم و می‌گذارم روی میزش. فکر می‌کنم باید همه‌چیز را برایش مهیا کنم تا بتواند ماجرا را تا آخرین لحظه بازگو کند: «فاجعه تأثیرگذار بود. اما هیچ‌کس نمی‌داند چه عاملی باعث این اتفاق بود و چه کسانی سینما را آتش زدند؟» آخرهای مرداد بود و نزدیک خرماپزان. جسدها را بردند خاکستان و برایشان ۱۸۶ قبر کندند. کسی نمی‌دانست عزیزش را کجا خاک کرده‌اند. آقای سازش هم که سال‌ها پیش از آبادان رفته، آنجا بوده. بیچاره سازش! چهارتا بچه‌اش توی سینما سوختند.» دست‌هایش می‌لرزد. به سختی می‌تواند در بطری آب معدنی را باز کند. «بیست، سی نفری هستیم که هر سال می‌رویم سر خاک.» خیلی از خانواده‌ها هم بعد از آتش‌سوزی سینما رکس و انقلاب و جنگ از آبادان رفتند به شهرهای دیگر و برنگشتند. آن‌ها هم بعضی وقت‌ها می‌آیند سر خاک.

 

چند مغازه آن طرفتر، ادکلن فروشی منوچهر علیزاده است. می‌گویند عطر و ادکلن‌هایش اصل است و قیمت‌هایش نسبت به تهران ارزان‌تر. نمی‌دانم ارزان بودن عطرها ربطی به این دارد که آنجا منطقهٔ آزاد است یا نه. چند لحظه بیرون می‌ایستم و به عطرها نگاه می‌کنم. برق ماشین‌های خارجی آخرین مدل با پلاک «منطقه آزاد اروند» روی شیشهٔ ویترین می‌افتد. تو می‌روم.

- سلام حاج آقا. میگن شما شاهد آتش‌سوزی سینما رکس بودین. حوصله دارین در موردش حرف بزنین؟ یادتون میاد چیزی؟

 

بالای شصت سال می‌زند. باد پنکه به پشت سرش می‌خورد و کولر گازی با نهایت قدرتش فضای کوچک مغازه را خنک می‌کند. شیشه‌های میز و قفسه‌ها خیلی تمیز نیست. می‌ترسم بی‌حوصله باشد و جواب سربالا بدهد. دو میز به صورت ال (L) به هم چسبیده‌اند. پشت میز اصلی آقای علیزاده نشسته و پشت آن یکی همسر و برادر همسرش. بی‌مقدمه غافلگیرم می‌کند. سریع ضبط را روشن می‌کنم و طوری روی میزش می‌گذارم که بفهمد دارم صدایش را ضبط می‌کنم. «ساعت ۹ شب بود.» نمی‌دانم چرا با هر کی حرف می‌زنم از آن ساعت لعنتی شروع می‌کند؟ چهار انگشتش را به هم می‌چسباند و مشت می‌کند. با انگشت شست به زنش اشاره می‌کند. «برادر ایشان به من زنگ زد و گفت آتش گرفت. اول متوجه نشدم کجا را می‌گوید.» منوچهر فرصت فکر کردن نداشته. با همان پیژامه و زیرپوشی که تنش بوده خودش را رسانده به نزدیک سینما. نکند مغازه‌اش که توی پاساژی نزدیکی سینما رکس بود، آتش گرفته؟ توی همین فکرها بوده که رسیده و دیده خود سینماست که دارد می‌سوزد. دستانش را مدام تکان می‌دهد. انگار می‌خواهد شکل چیزی را در هوا بکشد و برایم توضیح دهد: «مردم هجوم می‌آوردند سمت سرهنگی که آنجا بود. با چوب و چماق افتاده بودند به جان او. سرهنگ از مردم خواهش می‌کرد متفرق شوند تا پلیس کارش را بکند. حضرت عباسی این‌ها را به چشم خودم دیدم.»

 

روبه‌روی دیواری که داشته می‌سوخته، مغازه‌ای بوده به اسم بنفشه. رفته پیش آقا محمود بوشهری که صاحب مغازه بود. آقا محمود آن موقع در آبادان آدم معروفی بود. دست‌هایش را به هم گره می‌زند و می‌گذارد روی میز: «داشتیم شعله‌های آتش را می‌دیدیم که بالا می‌رفتند. عجیب بود. خیلی عجیب بود.» این را در حالی می‌گفت که ابروهایش را بالا برده بود و چین پیری بر پیشانی‌اش واضح‌تر دیده می‌شد. نشسته بودند و با حیرت آتش را نگاه می‌کرده‌اند. از آقا محمود پرسیده چرا شعله‌ها این قدر شفاف‌اند؟ جواب داده که چربی آدم است. آدم وقتی بسوزد شعله‌اش شفاف می‌شود. آن شب سر و صداهای عجیبی هم می‌آمده. صداهایی مثل ترکیدن. «آقا محمود بوشهری در مورد این هم گفت که صدای پوکیدن جمجمه است.» دم دمای صبح بود که آتش را خاموش کردند. «نزدیک ده صبح دیدیم مقدار زیادی چربی را دارند می‌برند سمت قبرستان. ما هم بلند شدیم رفتیم آنجا. عجیب بود. خیلی عجیب.» آنجا مردان و زنان همه سیاه پوشیده بودند، به سر و کلهٔ هم می‌زدند و شیون می‌کردند. یقهٔ پیراهنش را گرفت. طوری که می‌خواهد جنس پارچه را نشان بدهد: «پیرهن بلبلی تنم بود. آنجا آقای ساسانی را دیدم. بهم گفت برو به برادرم زنگ بزن و بگو که یدالله توی سینما سوخته.» از طریق سفارت ایران در کویت به سختی توانسته بود او را پیدا کند و خبر مرگ برادرش را بدهد. زنش لابه‌لای حرف‌ها، نکته‌هایی می‌گوید. برادرش تا آخرین دکمهٔ پیراهن تیرهٔ راه‌راهش را بسته. می‌گوید حرف‌های او را ضبط نکنید و در مقاله‌تان نیاورید. چشم؛ نمی‌آوریم: «یکی - دو روز بعد از آتش‌سوزی آقایی به نام علی محمدی با یک بلیزر آمده بود جلوی سینما. ساعت ده- یازده شب بود- با دو دستش در هوا چارچوبی می‌کشد- می‌خواست در سینما را بشکند. همین کار را هم کرد.»

- چرا؟

- شور انقلابی همه را گرفته بود.

 

آخرین حرف‌های پیرمرد را گوش می‌دهم: «انقلاب از همین سینما شروع شد. همین یک ماه پیش رفتم دیدم قبرها را کنده‌اند و زمینش را صاف کرده‌اند و اسمش را گذاشته‌اند یادبود سینما رکس آبادان. سابق همهٔ قبرها بودند با اسم و مشخصات همهٔ کشته‌ شده‌ها. اما الان دیگر نیست. زمینی‌ است صاف و مسطح. مردم دیگر سرد شده‌اند، اما همه در جریان آن اتفاق تلخ هستند.» قبل از خداحافظی می‌خواهم خودش را کوتاه معرفی کند: «منوچهر علیزاده، تقریباً ۶۵ سالم است. از زمان درشکهٔ آبادان یادم است تا همین الان.»

 

حرف‌هایش دیگر پریشان‌اند. دارد شب می‌شود. خیابان‌های شهر دارند جان می‌گیرند از حضور آدم‌هایی که صبر کرده‌اند هوا خنک شود. این خنکی می‌چسبد. نمی‌دانم تن سوختهٔ اهالی سینما رکس هم با این هوا خنک می‌شود یا نه؟

 

 

می‌تونیم دربارهٔ سینما رکس راحت حرف بزنیم؟

 

تکلیف بازار مشخص نیست. نیمه سنتی- نیمه مدرن است. می‌گویند عمرش به سال‌های قبل از انقلاب بر می‌گردد. بعضی مغازه‌ها خود را به شکل مغازه‌های مدرن پاساژی درآورده‌اند و برخی سنتی مانده‌اند. یازده شب یکی از روزهای تیر سال ۱۳۹۱ است. باد نیمچه خنکی هر از گاهی از در شمالی می‌آید و از در جنوبی بیرون می‌رود. راهرو خیلی باریکی در ضلع شرقی پاساژ کنجکاوم می‌کند. تو می‌روم. پیچ‌ در پیچ است و چند موتورسیکلت هم گوشه گوشه‌اش پارک شده. نرسیده به انتهای راهرو یک قهوه‌خانه است. داخل می‌شوم. دود سیگار در هوا پخش است. سقف کوتاهی دارد و روی دیوارش پوستری است از عکس‌های قدیمی آبادان. چند جوان که عمرشان احتمالاً به انقلاب اسلامی ایران قد نمی‌دهد، نشسته‌اند دور یک میز مستطیل دراز. اجازه می‌گیرم و می‌نشینم کنارشان. استقبال گرمشان، فرصت خوبی است تا بروم سراغ اصل مطلب. سریع خودم را معرفی می‌کنم و سؤالم را می‌پرسم: «می‌خوام یه گزارش دربارهٔ سینما رکس بنویسم.»

 

«چایی؟» شاگرد قهوه‌خانه این را می‌پرسد و لحظه‌ای بعد استکان قدیمی را با چای لبریز می‌گذارد روی میز. سهراب اولین کسی بود که جواب داد. جوابش خود یک پرسش بود: «می‌تونیم دربارهٔ سینما رکس راحت حرف بزنیم؟» نمی‌دانم چه جوابی بهش بدهم. سعی می‌کنم با کمترین دروغ پاسخ بدهم: «فکر می‌کنم خودتون می‌دونین چه جوری باید حرف بزنین.» این را که می‌شنود حرف‌هایش را قطار می‌کند: «مطمئنم حرف‌های من سانسور میشه. درج نمی‌کنین. الان که چیزی به اسم سینما رکس وجود نداره. فقط تندیس خیلی بدی که نمی‌تونه حق مطلب رو ادا کنه، زوری نصب کردن تو خیابون که صرفاً به عنوان یه نماد مطرح باشه. خود سینما رکس هم که تبدیل به پاساژ شده. معتقدم یک‌جورهایی خواستن سینما رکس رو از حافظهٔ جمعی پاک کنن. داستان سینما رکس رو هم که از توی تقویم برداشتن. شما فکر می‌کنید چرا؟»

 

راست می‌گفت. دیروز که داشتم می‌رفتم سمت سینما رکس سابق، آن تندیس بد ریخت را دیدم. ستونی است سنگی و سیاه به ارتفاع تقریباً یک‌ونیم متر و عرض ۳۰ ‌سانت که روی پایه‌ای پله‌ای بنا کرده‌اند. پشت این تندیس کوچه‌ای باریک است. بوی زباله‌هایی که دقیقاً دور و بر تندیس ریخته‌اند، کوچه را آن روز گرفته بود. تندیس را پارسال ساخته‌اند. ۳۲ سال پس از واقعه.

 

جواب سهراب را نمی‌دانم. یا می‌دانم و نمی‌خواهم بگویم. آنچه او از سینما رکس یادش می‌آید این است: «جنگ تموم شده بود و ما برگشته بودیم آبادان. خونه‌مون توی همان کوچه‌ای بود که سینما رکس اونجا بود. جزغاله‌ای از سینما بیشتر به جا نمونده بود. در نیمه‌آهنی سوخته. با پله‌های داغون که رفتیم تو و نگاهش کردیم. صندلی‌ها همه فسیل شده بودن. تا جایی که حافظه‌ا‌م یاری می‌کنه به یاد دارم که هنوز تعدادی استخوان روی زمین بود. حتی نگاتیو فیلم‌ها هم دیده می‌شد. من با پدرم رفتیم توی سینما. بعدها هم که درش رو دزدیدن و بعد هم که تخریبش کردن و به جاش پاساژ زدن. همون پاساژ هم یه‌ بار دیگه آتیش گرفت. تا الان اونجا دو بار آتیش گرفته است که بار دوم رو خودم شاهد بودم. برخی خرافه‌ها هم هنوز بین مردم رواج داره. میگن روح آدم‌هایی که توی فاجعهٔ سینما رکس آتیش گرفتن هنوز اونجاست.»

 

وقتی سینما رکس هنوز نسوخته بود، فیلم‌های روز سینمای جهان را مستقیماً برای اکران به آبادان می‌فرستاند. امر، امر انگلیسی‌های والامقام بوده لابد: «پدرم تعریف می‌کند که فیلم "اتوبوسی به نام هوس" را در سینما رکس تماشا کرده. همین‌جور فیلم‌ها پخش می‌شدند تا رسید به فیلم گوزن‌ها که دیگه سینما آتیش گرفت.» سهراب این را می‌گوید و سیگاری آتش می‌کند. یکی - دو پُک در سکوت می‌کشد و ادامه می‌دهد. «همیشه دوست داشتم بدونم سینما کجای فیلم آتیش گرفت. شاید جایی که "سد رسول" داد می‌زد: میـــای؟ یا بیـــام؟ شاید در نقطهٔ اوج درام فیلم، مردم سوختند... نمی‌دونم. خیلی‌ها هم معتقدند مشعل انقلاب با شعله‌های سینما رکس روشن شد.»

 

دستی به ریش بلندش می‌کشد. رنگ ریش‌اش کمی تیره‌تر از صورت سیاه‌سوخته‌اش است. رفیق‌هایش وقتی حرف‌های سهراب احساسی می‌شود، خندهٔ تمسخرآمیزی می‌کنند. سهراب اعتنا نمی‌کند: «همهٔ این‌ها هم به داستان‌های دیگه‌ای گره خورده. مسلماً رکس ابزاری شد برای سوءاستفاده از مردم. چطور می‌شه در خیابان امیری به این شلوغی یک سینما با چند صد نفر مردم درونش، آتیش بگیره و هیچ‌ کسی نتونه کمک کنه؟ حالا چرا شما سراغ این ماجرا اومدین؟ دنبال چی هستید؟»

 

آخر حرف‌هایش را نمی‌شنوم. دارم به این فکر می‌کنم که واقعاً چطور ممکن است؟ چطور این همه آدم آنجا محبوس شدند؟ چرا هیچ دری باز نشد؟ آیا جرقهٔ انقلاب از همین درهای بسته زده شد؟

 

نگران باتری دستگاه الکترونیکی ضبط صدا هستم. از روی میز برش می‌دارم و چک می‌کنم. «مانی» که در دورترین جا نسبت به سهراب، کنار من نشسته، دستش را به شانه‌ام می‌کوبد. طوری می‌زند که یعنی «حواست به من باشه». نگاهش می‌کنم. ته‌ریشی دارد و موهایش درست برعکس سهراب کوتاه کوتاه است. حرف‌هایش را شروع می‌کند: «خاکستان رو نگاه کنید. همهٔ قبرها رو صاف کردن. الان گورهای شهدای رکس شبیه یه مسجد روباز شده. پارسال همین موقع‌ها بود که توی فیس‌بوک فراخوانی برای همراهی با شهدای سینما رکس منتشر کردیم. آدم‌ها از استان‌هایی مثل شیراز و اصفهان برای این یادبود اومده بودن. اما ما خودمون به عنوان یه "آبُودانی" خجالت می‌کشیدیم اونا رو همراهی کنیم، چون عملاً قبری برای یادبود باقی نگذاشته بودن. متأسفانه دارن از حافظه‌ها پاکش می‌کنن.»

 

دیگری که علاقه‌ای به گفتن اسمش ندارد، وسط حرف مانی می‌پرد و به سؤالی که سهراب از من پرسید جواب می‌دهد: «همین روزنه‌های کوچیک مثل تهیهٔ گزارش باعث میشه سینما رکس از تاریخ پاک نشه. اگر هیچی گفته نشه مثل ماجرای تقویم، از کل تاریخ هم پاک میشه.»

 

«جفتش کنم؟» شاگرد قهوه‌خانه است که این سؤال را می‌پرسد. پاسخ مثبتم را که می‌شنود، استکان چایی دیگری را می‌آورد. نعلبکی را کمی کج می‌کند تا آب یا چایی‌ای که تویش ریخته شده، خالی شود. مثل همهٔ قهوه‌خانه‌هایی که تا حالا دیده‌ام، نعلبکی و استکان پر از چایی رو می‌کوبد روی میز. طوری می‌کوبد که صدای به هم خوردن استکان و نعلبکی شنیده شود. انگار این صدا نوعی احترام است: هرچه صدای برخورد، بیشتر؛ احترام به مشتری هم بیشتر. توی فکر هم‌آوایی عجیب دو کلمهٔ نعلبکی و «تکبعلی» هستم. مانی حرف‌هایش را پی می‌گیرد: «خیلی ساده‌انگارانه است که بخوایم همین چیزهایی رو که گفته میشه باور کنیم.» در ادامهٔ حرف‌هایش داستان پیرمردی را تعریف می‌کند که می‌گویند توانسته بود از آتش‌سوزی سینما رکس جان سالم به در ببرد: «پیرمردی بود که تعادل روانی نداشت. مردم می‌گفتن جزء یکی - دو نفری بود که تونست از سینما فرار کنه و زنده بمونه. حرف نمی‌زد. یه جوری بود. می‌گفتن ژان‌ گولری از سینما در رفته بود. اما هیچ حرفی نمی‌زد.»

 

زمانی که پاساژ کفش‌فروش‌ها که به جای سینما رکس ساخته بودند، سوخت، مانی آنجا مغازه داشت. چیزی که آن روزها می‌گفتند از نفرین‌شدگی آنجا حکایت می‌کرد: «خیلی از قدیمی‌ها مسخره می‌کردن. می‌گفتن از همون جایی که سینما آتیش گرفته بود، پاساژ هم آتیش گرفت. البته بعدها هم یه‌سری گفتن خود مغازه‌دارها برای قضایای بیمه و فرار از مالیات و اینجور حرف‌ها پاساژ رو آتیش زدن. داستان سینما رکس هم مثل همین پاساژه. روایت‌ها مختلفه، ولی این رو می‌دونیم که دستی در کار بوده.»

 

موبایل سهراب زنگ می‌خورد. بدون آنکه به شمارهٔ طرف نگاه کند، ریجکت می‌کند. داغ داغ حرف می‌زند: «سینما جایگاه تبادل فرهنگیه. جدای از اینکه اون حادثه رخ داده بود، می‌تونستن حفظش کنن. اونجا سینما بود. باید حفظ می‌شد.»

 

ساعت نزدیک ۱۲ شب است. سهراب که از همه بیشتر حرف می‌زند و اعتماد به‌نفس بیشتری هم دارد، روایت دیگری از ماجرا تعریف می‌کند: «پدرم کسی بود که در کنار عمویم جنازه‌ها رو از توی سینما بیرون آوردن. می‌گفت خیلی‌ها روی صندلی‌ها سوخته بودن. در صورتی که شما به محض اینکه آتیش ببینید شروع می‌کنید به فرار کردن. اما اون روز می‌گفتن هشتاد تا هشتادوپنج درصد مردم روی صندلی‌ها سوخته بودن. این نشون می‌ده که این‌ها از قبل مُرده بودن.»

 

یکی دیگر از این جوانان که سمت راستم نشسته و تا اینجای کار سیگار از دستش نیفتاده، کمی مضطرب است. پایش را روی پایش انداخته و مدام دارد تکانش می‌دهد. تکان‌های عصبی. شاید حرفی دارد که نمی‌خواهد بگوید. چیزی راه گلویش را بسته است. طوری نگاهش می‌کنم که یعنی نوبت او است که حرف بزند. حرف‌هایش پراکنده اما متفاوت است: «همه میگن این‌ها شهدای سینما رکس بودن. اما من سؤالم اینه که شهید چه راهی بودن؟ به نظرم این‌ها قربانی بودن. اگر شما هم نمی‌خوای به این سرنوشت دچار شی سراغ این مسائل نرو. برای من خیلی عجیبه که اومدی آبادان سراغ سینما رکس. گیرم که سینما رکس دوباره زنده شد و به جای گوزن‌ها، شاخه‌گلی برای عروس پخش شد؛ به نظر تو چه تأثیری توی جامعهٔ امروز ما داره؟»

 

بحث بالا می‌گیرد. به شنونده تبدیل می‌شوم. اجازه می‌خواهم برای خداحافظی. می‌روم ولی می‌شنوم که بحثشان هنوز ادامه دارد. مردی حدوداً ۴۰ ساله کنار در خروجی پشت یک میز یک ‌نفره توی قهوه‌خانه نشسته. شنیده بود که ما در مورد سینما رکس حرف می‌زدیم. گفت حرف می‌زند «به شرط آنکه ز مجلس سخن به در نرود.» حرف‌هایش را با این مصرع حافظ شروع می‌کند و با مارکس تمام. سبیلی کم‌پشت دارد و عینک کائوچویی زده است. از «تکبعلی‌زاده»(۱) می‌گوید و از اینکه او حرف‌های واقعی و اصلی را نگفت. اجازه می‌خواهم بخشی از حرف‌هایش را بنویسم. آنجا که داشت دربارهٔ همین تندیس فعلی یادبود سینما رکس حرف می‌زد: «وقتی از تندیسش پرده‌برداری کردن، هیچ اطلاع‌رسانی‌ای صورت نگرفت. وقتی نصبش کردن، بنر بزرگی زدن که این تندیس به یاد فلان‌ چیز ساخته شد. همین و تمام.» آرام حرف می‌زد. نزدیک‌تر می‌شوم و حتی جاهایی لب‌خوانی می‌کنم. می‌گوید جلوی تابلوی بزرگی که روبروی تندیس نصب کرده‌اند، درخت بزرگی است که حتی نمی‌گذارد جملهٔ روی تابلو را درست بخوانی. می‌خندد اما با لحن جدی می‌گوید: «یه شاخهٔ بزرگ جلوی بخشی از این تابلو رو گرفته. دقیقاً جلوی "سین" سینما رو. برید خودتون ببینید. شهدای "ما رکس" خونده می‌شه». دیروقت است. خداحافظی می‌کنم. می‌گوید بدرود.

 

یکی از مغازه‌های پاساژ هنوز باز است. در و دیوارش پر است از پوسترهای مختلف. از آل‌پاچینو گرفته تا محمد مصدق و محمدرضا شجریان. هیچ جای خالی دیده نمی‌شود. مغازهٔ خیاطی است. ۳۰ ساله به نظر می‌رسد. فکر می‌کنم سوژهٔ خوبی برای مصاحبه است. ماجرا را که تعریف می‌کنم، این‌طور جوابم را می‌دهد: «اگه حرف بزنم همهٔ حرفامو چاپ می‌کنین؟» می‌خواهم بگویم بله. اما اگر نتوانستیم چه؟ می‌خندم و می‌گویم حداکثر تلاشمان را می‌کنیم. کمی فکر می‌کند. پدال پایی چرخ خیاطی را چند بار فشار می‌دهد. می‌گوید: «هنوز جواز کسبم رو نگرفتم.» خداحافظی می‌کنم. پوزخندی نثارم می‌کند. می‌زنم بیرون.

 

مقصد بعدی قهوه‌خانه‌ای است در خیابان ته‌لنجی‌ها و احتمالاً تنها قهوه‌خانهٔ باز شهر. شاگرد قهوه‌خانه سراغم می‌آید. بی‌وقفه دربارهٔ سینما رکس حرف می‌زند. اسمش علیرضاست و ۳۴ سال دارد: «بنیادی هست به اسم بنیاد حفظ و نشر آثار و ارزش‌های دفاع مقدس. باید با سینما رکس هم مثل دفاع مقدس رفتار می‌کردن. شک ندارم بچه‌هایی که بعد از ما میان، نمی‌دونن که سینما رکس چی بوده و کجا بوده و چند نفر آدم اونجا سوختن. هنوز که هنوزه کسی نمی‌دونه کی اونجا رو آتیش زد. ساختمونش نباید از بین می‌رفت. حالا هم دیر نشده. یا باید ماکتش رو بسازن یا عکس خیلی بزرگش رو روی پارچه چاپ کنن و همون‌جا به دیوار بزنن.»

 

«شهدای ما رکس» تعبیر خنده‌داری به نظرم می‌آید. سینما رکس سخت بود و استوار. دود شد و به هوا رفت.

 

 

پاورقی:

 

۱- حسین تکبعلی‌زاده، بعد از انقلاب متهم ردیف اول آتش‌سوزی سینما رکس اعلام شد. او را بعد از چند جلسهٔ دادگاه اعدام کردند.

کلید واژه ها: سینما رکس


نظر شما :