اصل ۴ ترومن در ایران در گفت‌و‌گو با ویلیام‌ وارن: گفتند تا وقتی مصدق هست، از پول خبری نیست

ترجمه: مهرناز زاوه
۰۵ بهمن ۱۳۹۲ | ۱۳:۵۵ کد : ۷۷۴۳ کارنامه اصل ۴ ترومن در ایران
قاتل شماره یک مردم ایران را از پا درآوردیم...در دوران ترومن، یک سیاست کلی داشتیم. اینکه در امور و مسائل دولت میزبان، عملیات و سیاست‌هایشان دخالت نکنیم. زیرآب آن‌ها را نمی‌زدیم، بلکه علنی معامله می‌کردیم. اما اینجا نیتی حساب شده و آشکار برای بیرون کردن مصدق در ایران وجود داشت...بازیگر اصلی روی صحنه در ایران بودم. اما نمی‌دانستم که سیا یا آن آقای کرمیت روزولت آنجا هستند. تا بعدازظهر آخرین حمله، وقتی زاهدی مسئولیت را به عهده گرفت... برنامه‌های واکسیناسیون علیه حصبه و دیفتری بسیار موفق بود.
اصل ۴ ترومن در ایران در گفت‌و‌گو با ویلیام‌ وارن: گفتند تا وقتی مصدق هست، از پول خبری نیست
تاریخ ایرانی: ویلیام ‌ای. وارن، سیاستمدار آمریکایی متخصص در زمینه آبیاری و کشاورزی در سال ۱۹۵۱ از سوی دولت ایالات متحده به ایران فرستاده شد تا آنچه را برنامهٔ اصل ۴ ترومن نام داشت، در این کشور اجرایی کند. او چهار سال در ایران ماند که در تاریخ معاصر ایران از پرحادثه‌ترین سال‌ها بودند. در سال ۱۹۸۸، او در گفت‌و‌گویی مفصل از سری تاریخ شفاهی با نیل ام. جانسون درباره زندگی سیاسی خود گفت. در اینجا ترجمه گزیده‌ای از این مصاحبه مفصل که درباره ایران است، ارائه می‌شود. نخست از زبان وارن:

 

در اکتبر ۱۹۵۱، برای جشن پنجمین سالگرد تاسیس حوضه آبریز رود میسوری، به بیلینگز رفتم. روزنامه‌ها پر بود از داستان‌هایی دربارهٔ مصدق پیر که بغض دارد و آماده می‌شود که از ایران به آمریکا بیاید. ما پرسنل اصلی تمام دفا‌تر نمایندگی‌مان را که در برنامهٔ حوضه میسوری شرکت داشتند، گردهم آوردیم. مراسم بسیار خوب برگزار شد. داشتیم برای گذراندن عصر شنبه بیرون می‌رفتیم (شاید هم عصر جمعه بود)، به یک محل پرورش ماهی که حدوداً در ۱۵ مایلی بیلینگز بود. آن‌ها یک پانسیون خانوادگی در آنجا داشتند. وقتی رسیدیم، برف شروع به باریدن کرد، یک‌جور برف و بوران. ما در برف گیر کردیم. اما در آن بعدازظهر، آنجا، در آن مکان وحشتناک‌، من یک تلفن از سی ‌فرایر داشتم. او گفت: «می‌دانی که مصدق قرار است هفتهٔ آینده به اینجا بیاید و ما باید برنامهٔ اصل ۴ ترومن را در ایران اجرا کنیم. ما به یک نفر برای سرپرستی منطقه نیاز داریم.» گفتم: «خدای من، سی، می‌دانی که ما نام بسیاری از بهترین افرادمان را به شما دادیم. نمی‌دانم چه کسی می‌تواند به ایران برود.» او گفت «خودت چطور؟» گفتم «آه، یک دقیقه صبر کن. من؟» گفت: «ما همین الان به یک نفر نیاز داریم.» گفتم: «فقط اگر از کاخ سفید با من تماس بگیرند و اگر اسکار چپمن به من بگوید در داخل مشکلی نخواهد داشت.»

 

فکر کردم این به مساله خاتمه می‌دهد. حدوداً ۲۰ دقیقه بعد، تماسی از کاخ سفید داشتم. چارلی مورفی بود. فکر می‌کنم او بود، دقیقا یادم نیست. او پرسید: «به ایران می‌روی؟» البته بعد از مقداری مقدمه‌چینی: «مصدق دارد می‌آید. ما باید کسی را داشته باشیم که وقتی رسید، از او مراقبت کند و بعد باید به ایران برود و برنامهٔ اصل ۴ ترومن را آنجا شروع کند.» گفتم: «با شما تماس می‌گیرم.»

 

با اسکار تماس گرفتم و او گفت: «عیبی ندارد بیل. اگر رئیس‌جمهور می‌گوید، مشکلی نیست.» بنابراین به همسرم زنگ زدم و گفتم: «دوست داری به ایران بروی؟» گفت: «برای کریسمس برمی‌گردیم؟» ما هیچ وقت برنگشتیم که در واشنگتن زندگی کنیم.

 

***

 

جانسون: پس آنجا را ترک کردید و چند سال در تهران زندگی کردید؟

 

وارن: بیشتر از سه سال. ایام دشواری بود.

 

 

اینجا در کتابتان، گزارشی هست که حاوی اطلاعاتی است، اما زوایای زیادی وجود دارد که تصور می‌کنم می‌توانیم آن‌ها را بررسی کنیم. به نظر می‌رسد منتقدان در ایران، حزب توده، کمونیست‌ها و گروه‌های هوادار کمونیسم بودند.

 

بله. می‌توانید به کتاب جک بینگهام هم رجوع کنید که در آن به بعضی از این مطالب پرداخته شده است.

 

 

آن‌ها بسیار برایتان مهم بوده، اما دربارهٔ روحانیون چطور؟ الان که این شانس را داریم که به گذشته رجوع کنیم.

 

به آن روز‌ها که فکر می‌کنم، یک روحانی به نام آیت‌الله کاشانی داشتند که زادگاهش کاشان بود. جنوب قم، در صحرایی در فلات مرکزی. کاشانی برای مجلس، مجلس نمایندگان، انتخاب شده بود و بلافاصله نقش رئیس‌ مجلس را برعهده گرفت. به خاطر نمی‌آورم که چطور او را به عنوان رئیس مجلس انتخاب کردند. او بالای تپه‌ای در شمیران زندگی می‌کرد و هیچ وقت، حتی یک بار هم به مجلس شورای ملی نرفت. اما هوادارانی داشت که برایش خم و راست می‌شدند و به قدری قدرت در اختیار داشت که از بعضی لحاظ با نخست‌وزیر برابری می‌کرد.

 

یک روز دستیارم، اردشیر زاهدی، پیشم آمد و گفت: «فکر می‌کنم باید با آیت‌الله کاشانی آشنا شوید.» من از سفیر، لوی هندرسون‌ پرسیدم نظرش چیست. او گفت: «هیچ‌ کس تا به حال کاشانی را ندیده.» گفتم: «خب، من می‌توانم به دیدارش بروم». سفیر گفت بهتر است که بروم. به خانهٔ کاشانی رفتم. اردشیر به عنوان مترجم همراهم بود. آنجا، به قدرت واقعی کاشانی پی بردم. روی تشکچه‌ای نشسته بود ـ هیچ مبلی در آن چادر که به عنوان دفتر استفاده می‌کرد، نبود ـ ما، چهارزانو پیش پایش نشسته بودیم. اگر به این کار عادت نداشته باشید، می‌بایست تحمل کنید و من خیلی پیش‌تر از اتمام گفت‌و‌گویمان، درد را احساس کردم. مردم می‌آمدند و چندین‌ بار به کاشانی تعظیم می‌کردند. او دست‌هایش را به هم می‌زد و تصمیم می‌گرفت، حالا هر کس که می‌خواست باشد و مردم دوباره به او تعظیم می‌کردند.

 

 

این‌ها روحانیونی بودند که داشتند به قدرت می‌رسیدند؟

 

آن‌ها، همه روحانی بودند اما از قرار معلوم با دولت و مجلس هم در ارتباط بودند. لااقل من این‌طور فکر می‌کردم که آن‌ها کارهای دولتی انجام می‌دهند. کمی بعد کاشانی گفت وقت ناهار است. در نتیجه به چادر بغلی رفتیم و ناهار روی فرش چیده شده بود. فرش‌هایی چشمگیر روی زمین. آنجا صندلی نداشت. کوسن و تشکچه بود. این تنها باری بود که من بدون هیچ وسیله‌ای پذیرایی می‌شدم. یعنی باید دست دراز می‌کردید و غذا را برمی‌داشتید. این کاری بود که ده، دوازده روحانی که با ما غذا می‌خوردند، انجام می‌دادند. منظورم این است که کاشانی کاملاً برگشته بود به سنت‌های قدیمی ایرانی. با این وجود، کاشانی هرگز تسلط و اختیاری را که (آیت‌الله) خمینی داشت، به دست نیاورد. فکر می‌کنم که کاشانی قادر نبود قدرتی را که برای راه‌اندازی یک انقلاب لازم است داشته باشد. او (آیت‌الله) خمینی نبود.

 

کاشانی پرسید هدف برنامهٔ اصل ۴ ترومن چیست و هیات نمایندگی من چه کار می‌کند. او با دقت به جواب‌هایم گوش کرد ـ اما گمان نمی‌کنم که انگلیسی متوجه می‌شد ـ و به ترجمهٔ اردشیر، گاهی او از اردشیر می‌خواست که بیشتر توضیح دهد و اردشیر که برنامه‌ را به خوبی می‌دانست، مستقیما به او جزئیات بیشتری را توضیح می‌داد. با وجود وقفه‌های مکرر پیام‌آوران عمامه به سر یا خدمتکاران، دستیاران یا هر کس دیگری که بود، به نظر می‌رسید که کاشانی، سخنانم را بدون از دست دادن رشتهٔ کلامم دنبال می‌کرد. تصور کردم که متقاعد شد و پذیرفت.

 

 

خب، گویا مجلس قدرت قانونی زیادی نداشت، این‌طور نیست؟

 

این قدرت را داشت. کارزاری بود که دست‌کم مصدق توانست جامعه را آن‌قدر به حمایت از خود تشویق کند که شاه مجبور به امضای احکامی ‌شد که او از آن‌ها جانبداری می‌کرد.

 

 

از جمله ملی شدن؟

 

از جمله ملی شدن صنعت نفت.

 

 

آیا آنجا مجلسی بالا‌تر از این وجود داشت که ...

 

بله. مجلس سنا.

 

 

اعضایش منصوب شده یا انتخاب شده بودند؟

 

انتخاب نشده بودند اما فکر می‌کنم اکثر آن‌ها کم و بیش مثل اعضای پارلمان انگلیس به آنجا راه یافتند.

 

 

یعنی موروثی.

 

تقریباً موروثی. گرچه من معتقدم که شاه افراد را دستچین کرد، اما یک بار آن‌ها در سنا ماندند و تحصن کردند. حتی وقتی سرانجام کسی با مصدق مخالفت کرد، مثل کاری که ژنرال فضل‌الله زاهدی کرد، توانست در مجلس سنا بماند، به مخالفت خودش ادامه دهد و ماموران پلیس مصدق هم او را دستگیر نکردند.

 

 

به نظر می‌رسد کارهای زیادی در زمینهٔ کشاورزی، سلامت و... انجام شد.

 

ما برنامه‌هایی داشتیم که در حال شروع شدن بود... مسالهٔ دیگری وجود دارد که شاید، بایستی دربارهٔ ماموریت ایران بگویم. وقتی از آنجا بیرون آمدم، متوجه شدم کار کردن با مصدق نسبتا آسان بود. فکر کردم او در رسیدن به برنامهٔ مشترکمان، صادق بود.

 

من عادت داشتم به کشورم نامه بفرستم و «جو شورت» که جانشین راس شده بود، ‌یکی از مخاطبان نامه‌هایم بود. برای او نامه‌هایی در مورد چگونگی اوضاع می‌نوشتم که بسیار برایش جالب بود. سر آخر نامه‌ای از او به دستم رسید که در آن گفته بود: «نامه‌هایت را برای آقای ترومن می‌خوانم. به کاری که آنجا انجام می‌دهی بسیار علاقمند است. پس ادامه بده.»

 

 

پس به جو شورت نامه می‌نوشتید.

 

بله.

 

 

در مدارکش موجود است؟

 

خب، ممکن است در مدارکش باشد. آن‌ها نامه‌های شخصی به جو بودند. ما با هم در کادر محلی آسوشیتدپرس در واشنگتن کار می‌کردیم. من، بث شورت را می‌شناختم. او هم گزارشگر آسوشیتدپرس بود، قبل از اینکه با جو ازدواج کند. جو و بث خانه‌ای نزدیک خانهٔ ما در بورلی‌هیلز در الکساندریای ویرجینیا ساختند. ما همسایه و دوستان خوبی بودیم.

 

 

آیا نامه‌ها در اسناد شما موجودند؟

 

نه، در اسناد من نیستند.

 

 

از نامه‌هایتان به شورت کپی تهیه کردید؟ اسنادتان در دانشگاه وایومینگ هستند؟

 

دانشگاه وایومینگ، بله. اما فکر نمی‌کنم آنجا باشند. فکر نمی‌کنم نامه‌های شخصی‌ام دیگر وجود داشته باشند. در مورد دوره‌ای که ترومن رئیس‌جمهور بود، باید بگویم بله، فکر می‌کنم به اندازهٔ کافی داشتم. اما زمانی که حکومت جدید آمد، تصور می‌کنم ما سهمی برابر ۲۳.۴۶۰.۰۰۰ دلار برای آن سال، سال مالی ۱۹۵۳ داشتیم. این مقدار برابر سهمی است که ما سال قبل از آن داشتیم. به نظر می‌رسید به این خاطر بود که نیازهای ما داشت بیشتر می‌شد. بنابراین برنامه‌ای ریختم و به واشنگتن فرستادم. نمی‌دانستم که آیا بعد از اینکه فاستر دالس وزیر شد و هارولد استیسن مسئولیت TCA را برعهده گرفت و نامش را عوض کرد، قرار است مدیر باقی بمانم یا نه. دالس و استیسن، نام و مسیر برنامه را تغییر دادند. گمان می‌کنم در فاصلهٔ شش هفته ما سه یا چهار اسم متفاوت داشتیم. حتی فرصت چاپ اسم روی کاغذ‌ها و لوازم‌التحریر را نداشتیم.

 

بد‌ترین قسمت ماجرا اینجا بود که دالس و استیسن سفری به دور دنیا ترتیب دادند. می‌رفتند تا جلوی تمام ماموریت‌های مهم را بگیرند و همه چیز را فیصله دهند که به معنی نابود کردن هر کسی از افراد گروه ترومن بود که می‌توانستند به او دسترسی پیدا کنند.

 

آن‌ها وارد ایران نشدند. همهٔ کار‌ها بسیار دقیق و با ظرافت انجام می‌شد. در نتیجه هندرسون را به کراچی (پاکستان) فرستادند و ما آنجا آن‌ها را ملاقات کردیم. این را هم بگویم که برنامهٔ اصل ۴ ترومن من هنوز تائید نشده بود و ماه‌ها در واشنگتن بلاتکلیف بود، اما ما هیچ پولی دریافت نکردیم.

 

 

این برای سال مالی ۵۳ بود یا ۵۴؟

 

سال مالی ۵۳.

 

 

اولین سال دورهٔ آیزنهاور.

 

بله. اولین سال. من حتی نتوانستم تائیدیه پروژه‌های پول‌های خرج نشدهٔ سال مالی جاری را بگیرم. یک سکهٔ پنج سنتی هم به من نرسید. در کراچی من متوجه شدم که این یک بخش برنامه‌ریزی شده از عملیات بود. آن‌ها می‌خواستند مصدق را وادار کنند از پستش کناره‌گیری کند.

 

وقتی من به آنجا رفتم، دائما در دوران ترومن، یک سیاست کلی داشتیم. اینکه در امور و مسائل دولت میزبان، عملیات و سیاست‌هایشان دخالت نکنیم. زیرآب آن‌ها را نمی‌زدیم، بلکه علنی و با کارت‌های پشت به زمین معامله می‌کردیم. اما اینجا نیتی حساب شده و آشکار برای بیرون کردن مصدق در ایران وجود داشت. پرسیدم چه کار باید بکنم. به من گفتند، دست به کار شو! پروژه‌هایتان را طراحی کنید، اما ما تا وقتی‌ که آن مردک برود هیچ پولی بهتان نخواهیم داد.

 

 

این در نشست کراچی اتفاق افتاد؟

 

بله.

 

 

با دالس و استیسن؟

 

بله، آن موقع استیسن همهٔ مدیران ماموریت را اخراج کرده بود. اما من و او خیلی خوب کنار می‌آمدیم. من احساس می‌کردم که سیاست ایران مطابق میل او نبود. در واقع من از استیسن خوشم می‌آمد. عمدتا به این خاطر که ضد نیکسون بود. در آگوست ۱۹۵۳، بحران بزرگی در ایران وجود داشت و ژنرال فضل‌الله زاهدی، پدر اردشیر، فرمانی از جانب شاه دریافت کرد که او را به عنوان نخست‌وزیر معین کرد تا جانشین مصدق شود. شاه هنگامی‌ که مصدق پست را تحویل نداد، از کشور پا به فرار گذاشت. شما همه چیز را در این باره می‌دانید. زاهدی با قدرت زمام امور را به دست گرفت. مصدق تحت بازداشت‌ خانگی بود. او را به روستای کوچکی در ایران منتقل کردند که بقیهٔ عمرش را آنجا سپری کرد.

 

 

گزارش شده که سازمان سیا، نمایشی برای بازگرداندن شاه سازماندهی کرد. ممکن است به ما بگویید که آیا شما هیچ وقت به سیا راه یافتید، یا اصلاً با سیا در ارتباط بودید یا خیر؟

 

مطمئنم برای شما و کسانی که احتمالاً این را می‌خوانند، به نظر باورنکردنی می‌آید، اما من در آن دوران زندگی کردم و همان‌طور که می‌توانید تصور کنید، بازیگر اصلی روی صحنه در ایران بودم. اما نمی‌دانستم که سیا یا آن آقای کرمیت روزولت آنجا هستند. تا بعدازظهر آخرین حمله، وقتی زاهدی مسئولیت را به عهده گرفت، بعدازظهر ۱۹ آگوست ۱۹۵۳.

 

 

یعنی می‌گویید که هیچ وقت به محفل سیا راه نیافتید؟

 

هیچ وقت در ارتباط نبودم و هیچ وقت اطلاع نداشتم، نمی‌دانستم که آن‌ها آنجا هستند. می‌دانستم که یک دفتر سیا در تهران داریم و کسی را که مسئول آن دفتر بود هم می‌شناختم. اما او خیلی در جریان این حمله نبود. با اینکه شاید خیلی به صلاح من نباشد که این‌طور بگویم، اما فکر نمی‌کنم کیم (کرمیت) روزولت هم در جریان بوده باشد. نه اینجا و نه آنجا. این اتفاق افتاد و زاهدی پیروز شد. من زاهدی را خیلی خوب می‌شناختم. پسرش دستیار اصلی من بود، تا چند ماه قبل از اینکه زاهدی مسئولیت را برعهده گیرد.

 

 

بریتانیا خیلی سرسخت بود، درست است؟

 

آن‌ها تا جایی که می‌توانستند سرسخت و سازش‌ناپذیر بودند. درست است.

 

 

بنابراین آیا آن‌ها هم بخشی از مشکل بودند که در مورد جریان ملی‌ کردن عقب‌نشینی نمی‌کردند؟

 

تا زمانی که مصدق رفت. من در زمان زاهدی کار زیادی برای مذاکرهٔ توافق نفت نداشتم. واشنگتن، هربرت هوور، جی، آر و این مردک، پیج از «نفت استاندارد» را به تهران فرستاد. تمام کاری که من انجام دادم متقاعد کردن ایرانی‌ها در دو چیز بود. یکی اینکه کابینهٔ جدید ایران می‌توانست روی ما حساب کند؛ مقامات رسمی جدید، هر کسی که می‌شناختم. بعضی از آن‌ها حتی در دوران مختلف در زمان حکومت مصدق هم در پست‌هایی مشغول به کار بودند.

 

 

اما در کل درآمد نفت واقعاً برای کمک به ایران سرمایه‌گذاری نمی‌شد؟

 

مطلقاً. درآمد حاصله بسیار جزئی بود، خیلی خیلی کم. اما ایرانی‌ها خودشان هم اشتباه کردند. آن‌ها به جای اینکه از درآمد حاصل از نفت برای بهره رساندن به مردم استفاده کنند، داشتند با آن پول دولت مرکزی را اداره می‌‌کردند. بنابراین گربه‌های چاق ایرانی (پولدار‌ها) هیچ مالیاتی نمی‌پرداختند.

 

 

در روستا‌ها چه چیزهایی را می‌آموختند؟

 

بیشترشان هیچ چیز. تعداد کمی قرآن می‌آموختند.

 

 

یا چیزی که روحانیون موعظه می‌کردند.

 

همه‌اش همین. ما در ۱۹۵۲ آماری گرفتیم و متوجه شدیم که در آن زمان، به طور متوسط تنها یک باسواد در هر روستا وجود داشت. ما کمک کردیم تا در روستا‌ها، مدرسه تاسیس شود. اما حتی بعد از ۲۰ سال نیز، نرخ بیسوادی به شدت بالا بود.

 

 

زبانشان فارسی بود؟

 

بله، در چنین جهانی ما چطور می‌توانیم دستورالعمل‌های تکنیکی را به چنین آدم‌هایی منتقل کنیم؟ ما برای اینکه راهنمایی‌شان کنیم، برنامه‌ها را در قالب فیلم ارائه می‌کنیم. حتی حالا [سال ۱۹۸۸] هم شک دارم که بیش از ۲۰ درصدشان باسواد باشند...

 

 

فایده‌هایش در بلند مدت خودش را نشان نداده؟

 

بله، همین‌طور است. ما بعضی بیماری‌هایی را که منشا آن‌ها آب است، ریشه‌کن کردیم و همین باعث شد به طرز چشمگیری جمعیت کشور بالا برود.

 

 

که خودش مشکلات بیشتری به وجود آورد. به عبارت دیگر، کنترل جمعیت بخشی از برنامه اصل ۴ نبود یا اینکه بود، اما نتوانسته بود جا بیافتد؟

 

ما در آغاز برنامه‌ای برای کنترل جمعیت نداشتیم، در مدتی که من آنجا بودم. مطمئنم در هر صورت در آن زمان و شاید حتی بعد هم کنترل جمعیت بی‌نتیجه بود. وقتی ماموریت برنامه اصل ۴ در ایران پایه‌گذاری شد، نرخ مرگ و میر نوزادان در یک سال پس از تولد، ۵۰ درصد بود و نصف کودکانی که تا یک سالگی زنده مانده بودند، قبل از رسیدن به شش سالگی جان خود را از دست می‌دادند. وقتی به شش سالگی می‌رسیدند به نظر می‌رسید در هر صورت زنده می‌ماندند.

 

برنامه ما برای تامین آب پاکیزه از طریق پمپاژ از چاه‌های عمیقی که معمولاً در حیاط مسجد روستا بود، بیماری‌هایی را که منشاءشان آب است و جان بچه‌های زیادی را می‌گرفت، ریشه‌کن کرد‌. برنامه ما برای مقابله با بیماری مالاریا که با همکاری سازمان جهانی بهداشت و وزارت بهداشت ایران انجام شد، قاتل شماره یک مردم ایران را از پا درآورد. برنامه‌های واکسیناسیون علیه حصبه و دیفتری بسیار موفق بود و به طور گسترده در مناطق روستایی اجرا شد.

کلید واژه ها: اصل 4 ترومن ویلیام وارن


نظر شما :