پا به پای چریک‌‌ها از پاسگاه تا جنگل‌ سیاهکل

فاطمه علی‌اصغر
۲۳ بهمن ۱۳۹۲ | ۱۵:۱۳ کد : ۷۷۵۰ چریک‌های سرخ سیاهکل
تا ۲ یا ۳ سال بعد از آن روز، اینجا هنوز پاسگاه بود. بعد از سال ۵۱ بود که پاسگاه رو بردن میدان شهرداری...یکی از بومی‌ها که از نزدیک شاهد رویدادهای آن سال بوده، روایت را این‌طور نقل می‌کند: «متاسفانه، آن‌ها بلد راه نبودند، به بن‌بست خوردند. فکر کنم برای همین هم بود که شکست خوردند.»...آن‌ها به جنگل‌های کاکوه متواری شدند. این‌ها جنگل را که خیلی خوب نمی‌شناختند. بعد به خانه یه روستایی پناه می‌برند...تا چند مدت همین‌طور هلی‌کوپتر‌ها می‌آمدن و می‌رفتن، اینجا خیلی امنیتی شده بود.
پا به پای چریک‌‌ها از پاسگاه تا جنگل‌ سیاهکل
تاریخ ایرانی: گوسفندان سر در راه دارند، در پی هی‌هی چوپان چوب به دست. آن طرف‌تر درختان درهم تنیده در باد آواز می‌خوانند و باد صداهایشان را به گوش ابر‌ها می‌سپرد؛ صدا‌هایی که در فاصله میان کوه دیلمان و جنگل مه‌آلود این‌طور شنیده می‌شود: «قاصد روزان ابری داروگ کی می‌رسد باران؟» باران نمی‌آید. پشت قاب پنجره‌ها، مردان در قهوه‌خانه‌ نشسته، چای قند پهلو می‌خورند. خبری از رفت‌و‌آمد زنان نیست. زندگی اینجا مثل هر جای دیگری جریان دارد. اما اشعه‌های خورشید نمی‌تواند به لابه‌لای شاخه‌های انبوه درختان جنگل بتابد. از حفره‌ای سیاه در تن جنگل، باد سرد بهمن از آن بیرون می‌زند و تکه‌های یک حادثه فراموش شده را به اطراف می‌پراکند. حادثه‌ای که مردم نمی‌دانند باید آن را به یاد بیاورند یا برای همیشه فراموشش کنند. انگار ‌زاده شدن در سرزمین‌های پر حادثه، آدم‌ها را هر روز با برزخ به یاد آوردن و فراموشی مواجه می‌کند. در میان این ابهام خیس، سیاهکل، آرام هر صبح از خواب بیدار می‌شود و شب در مه غلیظ کوه‌های دیلمان به خواب می‌رود.

 

۴۳ سال از آن واقعه گذشته و سیاهکل شهر شده. کسی جرات نمی‌کند به اینجا بگوید روستا. اگر هم کسی بگوید، شهری‌های سیاهکل، نه تنها حرفش را تصحیح بلکه غضب‌آلوده نگاهش می‌کنند. شاید اگر آن سال‌ها سیاهکل شهر بود نه روستا، این اتفاق هرگز نمی‌افتاد. کسی چه می‌داند؟ شاید خیلی خوب هم شد که این اتفاق افتاد. حالا سیاهکل شهر شده، شهری در احاطه بیش از ۲۰۱ روستا، روستاهایی که رویش بذر هزاران ویلا پاشیده شده و به زودی میزبان سرمایه‌داران شهرهای بزرگ می‌شوند. اصلا شاید بهتر است فراموش کنیم: «من چه می‌دونم آقا جان چی شده بود؟، من که نبودم اون موقع‌ها!» جوان ۱۸ ساله می‌گوید این‌ها را. پیرمرد‌ها کجا هستند؟ نشسته‌اند روبه‌روی کانون بازنشستگان، پشت مدرسه شهرام سابق، در انتظار آفتابی مرطوب و انگار زل زده‌اند به گذشته. زمستان سال ۱۳۴۹. ماه بهمن بود. بهمن، ماه همیشه آبستن از حوادث بزرگ. اما بهمن آن سال چه بر سیاهکل رفت؟ همه می‌دانند و نمی‌دانند.

 

از آنجایی که مکان‌ها گویا‌ترین زبان حقیقت‌اند، برای جستجوی آخرین بازمانده‌های حادثه سیاهکل، به جای ورق زدن هزارباره اوراق، راهی سیاهکل شدیم. شاید این آخرین باز‌مانده‌ها، ما را با خود ببرند به روز حادثه. حالا زبان ما می‌شود زبان طبیعت، مکان‌ها، را‌ه‌ها، فضاهای شهری، روستایی و شرح رویداد‌ها از زبان بومی‌ها. روزی که هر ساختمان و عمارت و کوچه و خیابان، شاهراه مرگ و زندگی شدند. جغرافیایی که انگار در محاسبات چریک‌های فدایی خلق دست‌کم گرفته شده بود، تا جایی که بعد از آن همه سال‌، حالا یکی از بومی‌ها که از نزدیک شاهد رویدادهای آن سال بوده، روایت را این‌طور نقل می‌کند: «متاسفانه، آن‌ها بلد راه نبودند، به بن‌بست خوردند. فکر کنم برای همین هم بود که شکست خوردند، اگر...» بعد یک دفعه به خود می‌آید، لب می‌گزد و با تردید به ما نگاه می‌کند: «خوشبختانه یا متاسفانه؟... واقعا نمی‌دونم...». شاید همین راه بلد نبودن سرنوشت حادثه سیاهکل را این‌طور رقم می‌زند.

 

 

شبخوسلات، بستر حادثه

 

ماشین راه خود را در میان گل و لای باران پیدا می‌کند. روستا، از پس شاخه‌های مرطوب، آویزان و درهم رخ می‌نماید. درختان اینجا چشم در چشم آسمان دوخته‌اند، انگار دل چندان خوشی از زمین سرد ندارند. در تجمع بوته‌های اطراف راه باریک، وهم سبزی مدام تکرار می‌شود؛ یادآور بهار، اما حالا زمستان است. کوه دیلمان از میان انبوهی جنگل به سختی نفس می‌کشد. «شبخوسلات» به ما لبخند تلخی می‌زند. اینجا بود که در بسترش، حادثه آبستن می‌شود. ماشین درست وسط روستای سوت و کور می‌ایستد، جایی که تنها یک تک دیوار نصف و نیمه به چشم می‌خورد. تک دیواری که چون ریگ از دل گذشته بیرون زده و به کوه‌های دیلمان خیره شده است.

 

«این تکه دیوار رو اینطوری نبینین، اینجا زمانی مدرسه بود، تنها مدرسه روستا، معلمش انگار با چریک‌ها در ارتباط بوده.» مرد بومی این‌ها را می‌گوید. مردی که آن روز‌ها را به خوبی به یاد دارد.

 

۴۳ سال از آن روز‌ها گذشته، حالا از مدرسه روستا، همین تک دیوار باقی مانده. تک دیواری که حالا با گذشت روزگار، لال شده است. نشسته در قلب روستای شبخوسلات و کسی از او یادی نمی‌کند.

 

روستای شبخوسلات، ۳ کیلومتر تا سیاهکل بیشتر راه ندارد. روستایی که آن زمان ۴۰، ۵۰ خانوار بیشتر نداشته و حالا همین تعداد خانوار هم ندارد. روستایی آرمیده در پای کوه‌های دیلمان. مرد به کوه روبه‌روی مدرسه اشاره می‌کند: «تقریبا در همین قسمت این‌ها مستقر شده بودند.» محلی‌ها به این قسمت کوه دیلمان می‌گویند: «قلعه کوتول شاه». مردم می‌گویند چون کوتول شاه در آنجا دژی درست کرده بود، به این نام معروف شده. حالا خرابه‌های این دژ، آثار باستانی شبخوسلات شده است، مثل یک دیوارنگاره تاریخی در دل یک غار سیاه و باستانی.

 

چطور شد که چریک‌ها در میان بیش از ۲۰۱ روستای سیاهکل، شبخوسلات را انتخاب کردند، معلوم نیست! اما آن‌ها از میان این همه روستا، راست آمدند در نزدیکی دژ کوتول شاه، تا تلاش برای رسیدن به آرمان‌های بزرگشان را از همین‌جا آغاز کنند.

 

باد سردی در روستا می‌وزد، از خانه‌های قدیمی‌اش، جز ویرانه بوف‌پسند چیزی باقی نمانده و همین سرمای باد را بیشتر و بیشتر می‌کند.

 

محلی‌ها می‌گویند یکی از چریک‌ها یعنی هادی بنده خدا لنگرودی آمده بوده خانه یکی از محلی‌ها به نام قربان مسعودی، دنبال وسیله‌ای، چیزی که گیر می‌افتد. گویا یکی از محلی‌ها با آن‌ها همدست بوده اما قبلش لو رفته و دو تا از همسایه‌هایش نصرالله تالش‌پور و غفار قدیمی وقتی هادی را آنجا می‌بینند، دستگیرش می‌کنند. روستایی‌ها را به ساده بودنشان می‌شناسند اما روزگار آن‌ها را هم بی‌رمز و راز نگذاشته، یعنی چریک‌ها این را می‌دانستند؟ نصرالله تالش‌پور، غفار قدیمی و قربان مسعودی همه با هم همسایه بودند. حالا خانه همۀ آن‌ها، خراب شده و قرار است به جایش، ویلا ساخته شود. حالا هر جای روستا را که نگاه می‌کنیم، باد بذر ویلایی تازه را به زمین ریخته و بعید نیست که تنها شاهد آن روزهای شبخوسلات، یعنی دیوار مدرسه هم به زودی خراب شود و از تاریخ جنگل این هم خط بخورد!

 

«چریک‌ها، آن سوی رودخانه ایستاده بودند، رودخانه شن‌رود، اون طرف رودخانه اون‌ها پله‌های سنگی هم درست کرده بودند برای اینکه رفت و آمدشان راحت باشد.» مرد خسته می‌گوید، تازه از کار روزانه برگشته. حالا از رودخانه فصلی شن‌رود که عبور از آن بس کار سختی بوده، خبری نیست. جغرافیا هم تغییر می‌کند. «من هنوز یادم است، درست آنجا، یکیشان ایستاده بود اون بالا تا بی‌سیم بزنند و این بنده خدا بیاد بالا. فکر کنم بدون هماهنگی اومده بود، برای همین توی تله می‌افته. غفار قدیمی و نصرالله تالش‌پور هم که در کمینش بودند. اونو می‌گیرند، دست‌هاش رو می‌بندند.»

 

هادی بنده خدا را به سمت سیاهکل می‌برند. از شبخوسلات تا سیاهکل در روزهای معمولی نزدیک یک ربع بیشتر طول نمی‌کشد اما آن زمان زمستان مثل زمستان‌های حالا نبوده، زمستان استخوان‌سوز. راه‌ها صعب‌العبور بودند، این مسیر کوتاه را طولانی می‌کردند. آن جوان‌ها نمی‌دانستند که در طول این مدت ممکن است هزار اتفاق برای رفیقشان بیافتد. آن‌ها آنچه شنیده بودند، تنها تصویر ذهنی‌شان بود؛ تصور می‌کردند هادی بنده خدا در پاسگاه است. تصوری که آن‌ها را به دام انداخت.

 

 

پاسگاه سیاهکل، محل درگیری

 

درگیری اصلی اما در سیاهکل اتفاق می‌افتد. سیاهکل در حدود ۶ کیلومتر مربع مساحت دارد. سیاهکلی که محلی‌ها به آن می‌گویند «سی کل». «سی» به معنای صخره شیب‌دار و «کل» به معنای آبادی. مفاهیمی که برای خیلی از غریبه‌ها نامفهوم است اما در جان محلی‌ها برای زندگی در جنگل مثل نور در تاریکی عمل می‌کند.

 

«آن‌ها زمانی که به پاسگاه می‌رسند، آقای رحمت‌پور، معاون پاسگاه فقط آنجا بود.» مردی که آن روز‌ها را خوب به یاد دارد این را می‌گوید. او بنای دو طبقه‌ای را نشان می‌دهد که روی پیشانی‌اش خورده: شهرداری سیاهکل ۴۴۳۱۶‌ـ‌۱۷۶۳۹. بنا در میدان اصلی سیاهکل قرار دارد. در همین بناست که حادثه به اوج می‌رسد. «رئیس پاسگاه با هادی بنده خدا لنگرودی به سمت لاهیجان رفته بود تا او را به هنگ تحویل بده. اما این‌ها نمی‌دونستند. به پاسگاه حمله می‌کنند و آقای رحمت‌پور، معاونش رو می‌کشند. اکبر وحدتی هم اون جا تیر می‌خوره. اکبر وحدتی یکی از بزرگان منطقه لیش بود. پدر ناصر وحدتی خواننده. کدخدای محل بود، آن روز هم رفته بوده پاسگاه تا بفهمه چه خبره که توی این درگیری کشته می‌شه.»

 

بنا با نمای قهوه‌ای روشن هنوز از حادثه آن روز رنگ‌پریده است. هنوز در جانش صدای شلیک چند گلوله شنیده می‌شود، صداهایی که باعث شد دو سال بعد دیگر این بنا پاسگاه نباشد و تبدیل به مخروبه شود. عمارتی که دیگر تنها یک بنای معمولی نیست، حکایت یک روز درگیری و سال‌های سال ماجرا پشت ماجرا برای اهالی سیاهکل است. مردی که کنار پاسگاه ایستاده، می‌گوید: «اینجا بیش از ۷۰ سال عمر کرده.» عمیق می‌شود در خاطراتش. حادثه در اتاق‌های بالای همین بنای ۳۰۰ متری جرقه می‌خورد. بنایی که چهار، پنج اتاق در بالا و دو اتاق مجزا در پایین دارد با درهایی که به بیرون باز می‌شوند. «پاسگاه هنوز هیچ تغییری نکرده، اون موقع هم همین‌طوری بود، حالا هم همین‌طوره.» مرد دیگری که همراه اوست می‌گوید، بعد نگاه می‌کند به رفیقش: «این پاسگاه، مالک شخصی داره. مالک هم چند سالی است که دو تا اتاق پایین را اجاره داده. ژاندارمری هم قبلا اینجا را اجاره کرده بود.» اتاق‌های پایین پاسگاه حالا دیگر مغازه شده‌اند؛ بقالی. در اصلی که از آنجا پله می‌خورد به طبقه بالا با قفل بزرگی مسدود شده. شیشه یکی از پنجره‌های بالا هم شکسته. از جرز دیوارهای مرطوبش هم علف‌های هرز بیرون زده.

 

مردی که دارد از کنار پاسگاه رد می‌شود، با دو تا مرد دیگر سلام علیک می‌کند، وقتی می‌فهمد که درباره پاسگاه حرف می‌زنیم، می‌گوید: «تا ۲ یا ۳ سال بعد از آن روز، اینجا هنوز پاسگاه بود. بعد از سال ۵۱ بود که پاسگاه رو بردن میدان شهرداری. اینجا هم یه جورهایی پلمب شد. بدون استفاده افتاد. چند وقت پیش شنیدیم که مالکش می‌خواد اینجا را بفروشه.»

 

همین‌طور تعداد محلی‌ها در نزدیکی پاسگاه زیاد می‌شود و بحث داغ و داغ‌تر. «ما اصلا یادمون نمیاد اون موقع‌ها اصلا چی شد.» یکی از چند مرد جوانی که کنار پاسگاه جمع شده‌اند می‌گوید و دو نفر دیگر هم با تکان دادن سر‌هایشان و یک نیش لبخند گوشه لبشان او را تایید می‌کنند.

 

اما یک مرد لاغر از وسط جمع جوان‌ها به مردی آن طرف خیابان اشاره می‌کند: «می‌خواهید برید از اون آقا بپرسید، یه چیزهایی یادش میاد. اون موقع‌ها، ۱۳، ۱۴ سالش بوده فکر کنم، همیشه یه چیزهایی تعریف می‌کنه.»

 

مرد آن طرف خیابان اما اصرار می‌کند که نامش در جایی ثبت نشود تا حرف بزند، قول را که گرفت، پرت می‌شود به گذشته: «غروب ساعت ۵ بود. زمستان‌ها هم که معمولا زود‌تر غروب میشه. آن‌ها با یک مینی‌بوس کوچک اومدن همین جا (به روبه‌روی پاسگاه اشاره می‌کند)، ۱۰، ۱۲ نفری بودن. مینی‌بوس ‌آن‌ها فورد آلمانی بود. رفتند طبقه دوم پاسگاه، بعد یهو تیراندازی شد. اول بین مردم چو پیچید که بازرس اومده. بعد گفتن سه نفر کشته شده. یکی آقای وحدتی و دومی معاون پاسگاه. گفتن رئیس پاسگاه هم کشته شده. تقریبا یک ربع، ۲۰ دقیقه کل این اتفاق طول کشید. بعد از پاسگاه بیرون اومدن، خواستن برن که دیدن ماشینشون خراب شده و نمی‌تونند حرکت کنن. مردم مینی‌بوس را هل دادن. محلی‌ها نمی‌دونستن این‌ها چه کسایی هستن. ما هم دم در مدرسه ایستاده بودیم و نگاه می‌کردیم. یکیشون به من گفت بیا کمک کن. اما من از ترس فرار کردم. ۱۶ سالم بود. نرفتم. الان سال‌ها گذشته قیافه‌اش یادم نمیاد. از دور دیدمش.» بعد اشاره می‌کند به مغازه بقالی طبقه اول پاسگاه: «این اتاقی که الان مغازه شده حوزه وظیفه ما بود. از اینجا تقسیم می‌شدیم.»

 

مدرسه‌ای که این مرد از آن صحبت می‌کند، هنوز سر پاست. مدرسه‌ای که بار‌ها کسانی که خاطراتی درباره روز حادثه سیاهکل نوشتند، از آن یاد کرده‌اند. مدرسه فاصله کمی تا پاسگاه دارد. آن روز‌ها نام این مدرسه «شهرام» بود. یکی از محلی‌ها می‌گوید: «بعد از انقلاب اینجا شد مدرسه‌ دخترانه‌ای به اسم محبوبه متحدین، حالا اسمش فاطمیه است.» بیشتر بچه‌هایی که آن روز در مدرسه بودند، صدای تیراندازی در پاسگاه را شنیده‌اند.

 

حالا صحبت کردن با مردم در میدان سیاهکل ثابت می‌کند که بیشتر مردم سیاهکل یا دیده‌اند یا برایشان تعریف کرده‌اند که چگونه این جوان‌ها سراسیمه از پاسگاه آمدند بیرون، سوار مینی‌بوس خرابی شدند که مردم محله برای اینکه راه بیافتد، آن را هل دادند و بعد چریک‌ها با‌‌ همان مینی‌بوس به سمت جنگل فرار کردند،‌‌ همان جنگلی که بعد‌ها نامش در ادبیات چریک‌ها شد جنگل سیاه.

 

 

در بن‌بست جنگل

 

روزی که از شبخوسلات شروع شد، در دل روستاهای دیگر سیاهکل به شب می‌رسد، شبی جهنمی برای چریک‌های فراری. «این‌ها بعد از اینکه از پاسگاه بیرون اومدن، یک مسافتی را گویا با مینی‌بوس رفتن، تا اینکه مینی‌بوس دوباره خراب میشه. برای همین رهاش می‌کنن و در روستاهای اطراف سیاهکل، پخش میشن.» پیرمرد نشسته در قهوه‌خانه این‌ها را می‌گوید، جلویش استکان چای پررنگی است. سماوری آن سوی قهوه‌خانه قل قل می‌کند.

 

در همین زمان است که خبر به شهر و شاه می‌رسد. جوان‌ها، نزدیک ۱۲ کیلومتر از پاسگاه فاصله گرفته بودند. در آن سرمای استخوان‌سوز، هیچ پناهی وجود نداشت. «آن‌ها بعدش به یکی از روستا‌ها پناه می‌برند. معلوم نیست کدام روستا. شاید روستای لونک، سیاهکل کم روستا نداره. به خانه یکی از روستاهایی‌ها پناه می‌برند.» پیرمرد تنها همین‌ها را به یاد دارد.

 

یکی دیگر از مردهایی که در قهوه‌خانه نشسته و جوان‌تر از بقیه است، می‌گوید که از پدرش شنیده: «آن‌ها به جنگل‌های کاکوه متواری شدند. این‌ها جنگل را که خیلی خوب نمی‌شناختند. بعد به خانه یه روستایی پناه می‌برند. دیگر خیلی خبری ندارم. فقط شنیدم که درگیری میشه.»

 

همان شب، آسمان سیاهکل پر از هلی‌کوپتر‌ می‌شود؛ پاسخ پیامی که سیم‌های تلگراف به شهر و شاه رسانده بود! خاطره‌ای که هنوز ترس به جان جنگل می‌اندازد و بسیاری از سیاهکلی‌ها این طور نقلش می‌کنند. «تا چند مدت همین‌طور هلی‌کوپتر‌ها می‌آمدن و می‌رفتن، اینجا خیلی امنیتی شده بود.» پیرمرد، این را که می‌گوید، آخرین جرعه چایش را سر می‌کشد. رد پای ترس از ژاندارم‌ها هنوز در تن روستا‌ها باقی مانده و این را می‌شود از حرکت عصبی عضلات صورتشان وقتی که از این ماجرا حرف می‌زنند، فهمید. همین درگیری یک روزه، زندگی آن‌ها را به ناگاه دچار شوک کرد.

 

حادثه در اینجا یعنی در ۱۲ کیلومتری سیاهکل، در میان انبوه درختان سیاه که از دور شبیه موهای میرزا کوچک‌خان جنگلی است، به بن‌بست می‌رسد. در جنگل تیره با هزاران شاخه انبوه چه گذشت؟ از اینجا به بعد را دیگر کسی نمی‌داند.

 

فقط شاعرانند که آواز جغدهای سیاهکل در آن شب را این‌گونه تعبیر می‌کنند: «پلنگ زخمی می‌میره». مهدی اسحقی و محمدرحیم سماعی، دو چریکی بودند که در اول اسفند در درگیری‌ها کشته شدند. علی‌اکبر صفایی فراهانی٬ احمد فرهودی٬ محمدعلی محدث قندچی٬ ناصر سیف دلیل صفایی٬ هادی بنده خدا لنگرودی٬ شعاع‌الدین مشیدی٬ اسکندر رحیمی٬ غفور حسن‌پور اصیل٬ محمدهادی فاضلی٬ عباس دانش بهزادی٬ هوشنگ نیری٬ جلیل انفرادی و اسماعیل معینی عراقی در ۲۶ اسفند تیرباران شدند. در این میان اما حمید اشرف زنده می‌ماند. او رابط چریک‌های شهر و جنگل بوده. ساواک تنها چیزی که از او به دست آورد فقط اسم مستعارش عباس بود. شاید چون او در میان راه پر پیچ و خم جنگل گیر نیفتاده بود، توانست از چنگال مرگ رهایی پیدا کند. مرد بومی شاید درست می‌گفت «متاسفانه، آن‌ها راه‌ها را نمی‌دونستند، به بن‌بست خوردند. فکر کنم برای همین هم بود که شکست خوردند، اگر...».

کلید واژه ها: سیاهکل


نظر شما :