همسر نواب صفوی در گفت‌وگو با تاریخ ایرانی: چهره‌ای که از نواب ارائه می‌شود را نمی‌پسندم

اعظم ویسمه
۲۵ دی ۱۳۸۹ | ۱۶:۵۵ کد : ۷۰۵۱ نواب صفوی و ایده حکومت اسلامی
نواب چهره‌ای حماسی بود که زندان را به مکتبی تبدیل کرد که بسیاری از افسران و ماموران به فدائیان اسلام پیوستند. بیانیه‌های آقای نواب اکثرا از طریق همین افراد به بیرون منتقل و چاپ می‌شد...حرف نواب برای اطرافیانش مانند وحی بود.
همسر نواب صفوی در گفت‌وگو با تاریخ ایرانی: چهره‌ای که از نواب ارائه می‌شود را نمی‌پسندم
تاریخ ایرانی: نیره‌اعظم نواب احتشام‌ رضوی همسر نواب صفوی، در زمان شهادت نواب ۲۲ ساله بوده و حاصل ۸ سال زندگی مشترکش ۳ فرزند دختر است. او اکنون ساکن مشهد است. در این سال‌ها کتابی از خاطراتش با نواب صفوی منتشر کرده و همچنان آن سال‌ها را مرور می‌کند. به اعتقادش نواب چهره‌ای کاریزما بوده که اطرافیانش حاضر بوده‌اند خود را برای او و اعتقاداتش به احکام اسلام قطعه قطعه کنند. همسر نواب صفوی در گفت‌و‌گو با «تاریخ ایرانی»، از چهره‌ای که در این سال‌ها از او ارایه شده راضی نیست و می‌گوید: «نواب چهره‌ای حماسی بود که زندان را به مکتبی تبدیل کرد که بسیاری از افسران و ماموران به فدائیان اسلام پیوستند.»

 

***

 

اصلی‌ترین بعد اعتقادی و دغدغه فکری نواب صفوی چه بود؟ وجه اعتقاد به اجرای احکام اسلامی چه میزان بر مشی و منش او اثرگذار بود؟

 

زمان آقای نواب زمان پهلوی بود و همه چیز ناهنجار بود. در ابعاد مختلف که نگاه می‌کردیم، هیچ چیز مطابق با احکام اسلام نبود. یک روز صاحب کارخانه‌ای آمد، در آن زمان آقای نواب مخفی بودند. گفتند این کارخانه چیست؟ گفتند کارخانه رسوبات، پرسیدند کارخانه رسوبات چیست؟ گفتند مشروب‌سازی! آقای نواب خیلی ناراحت شدند. به مصدق دستور دادند که این کارخانه را تعطیل کنید. مصدق جواب داد که وضعیت ایران از نظر مادی خوب نیست و باید این کارخانه باشد. ‌ آقای نواب یک بیانیه بر ضد مصدق دادند. آن زمان نخست‌وزیر و شاه مملکت چنین تفکری داشتند. تمام ابعاد مختلف حکومت ضد دین بود. با تمام شئون مملکت که خلاف اسلام بود، ایشان مخالفت می‌کردند و گاهی که می‌خواستند سازشی با کشورهای غربی داشته باشند و ایران را دو دستی تقدیم آمریکا و انگلیس کنند، نواب با یک دیدگاه وسیع جهان‌بینی نگاه می‌کردند و می‌گفتند «ای پسر پهلوی بدان که فرزندان ایران و اسلام بیدار و هشیار هستند، اگر دست به سازش و معامله بزنی در یک روز روشن یا یک شب تاریک فرزندان اسلام به حساب جنایتتان خواهند رسید و شما را آتش جهنم فرا خواهد گرفت» این بیانیه‌ها چاپ می‌شد و سریع در دسترس مردم قرار می‌گرفت.

 

۱۱ سال علیه دستگاه حکومت مبارزه کردند. سال‌ها در تهران و شهرهای دیگر مخفیانه زندگی کردند. حکومت هم دنبال نواب بود تا او را پیدا کند و تسویه حساب کند. اما آقای نواب از مخفیگاه هم کار خود را انجام می‌دادند و تمام سازش‌کاری آن‌ها را می‌فهمیدند و به آن‌ها اعلام می‌کردند، بازگشت کنید. اول هم این نبود که با خشونت باشد. ‌همیشه آن‌ها را اول دعوت به دین می‌کردند. می‌گفتند به اسلام برگردید. ‌کمک به اسلام کنید. ‌به شاه و تمام مسوولان مملکت می‌گفتند که اگر شما در مسیر اسلام قرار بگیرید ما حاضریم بجای یک سرباز مسلح از شما نگهداری و شما را حفظ کنیم. مساله حکومت و وزارت و صدارت و رییس‌جمهور بودن اصلا برای ایشان مطرح نبود. بعد اصلی نظر نواب اجرای احکام اسلام و دغدغه دین بود.

 

 

نواب صفوی در باب اجرای احکام اسلامی و فرامین شریعت چه توصیه‌هایی به نزدیکان خود می‌کرد؟

 

شخص نواب تربیت شده مکتب اسلام بود. به دلیل اینکه خودش در بالا‌ترین راه حرکت می‌کرد. چند سال در نجف در حوزه‌های مختلف درس خواندند. ‌علامه امینی که کتاب الغدیر را می‌نوشت استاد آقای نواب بودند. ایشان گفتند نواب اول شاگرد من بود اما بعد‌ها چیزهای بزرگ از روح نواب تراوش کرد که من دیدم دیگر چیزی ندارم به نواب بدهم. نوابغ همیشه بیشتر از سنشان می‌دانند و حرکت می‌کنند. ‌ ‌مادر آقای نواب می‌گفتند که از بدو کودکی و حتی دوران بارداری علائم و آثار کراماتی می‌دیدم که همیشه احساس می‌کردم این بچه شخصیت بزرگی خواهد شد.

 

 

خاطره‌ای از آنچه مادر نواب تعریف می‌کرد به یاد دارید؟

 

 می‌گفتند زمانی که باردار بودم خواب دیدم از طرف حضرت فاطمه(س) بقچه‌ای فرستادند. در یک بشقاب یک خوشه انگور بود که فقط سه حبه انگور داشت. می‌گفتند در عالم خواب وقتی بقچه را باز کردم دیدم که برد یمانی است. از خواب بیدار شدم معنی آن را درک نمی‌کردم اما مجتبی را حامله بودم. یا می‌گفتند در دوران بارداری سنگینی وزن این بچه را حس نمی‌کردم. می‌گفتند که بچه‌ها سخت متولد می‌شوند، برعکس همه او راحت متولد شد. در دوران بچگی که نواب را پیش دایه می‌گذاشتند، یک روز دایه بر پشت آقای نواب می‌زند. شب در عالم خواب سه خانوم سراغ ایشان می‌آیند و می‌گویند برو بچه را پس بده! چند شب این خواب تکرار می‌شود که شب سوم به حالت مکاشفه ظاهر می‌شوند و می‌گویند مگر نگفتیم بچه ما را ببر پس بده! دایه بی‌هوش می‌شود از ترس و فردا بچه را پس می‌آورند که من نمی‌توانم نگه دارم.

 

 

در باب رعایت مسایل احکام اسلامی‌ به اطرافیان سخت‌گیر بودند؟

 

از نظر زندگی خانوادگی بسیار بسیار ایشان رئوف و مهربان بودند. دوران زندگی مشترک ما حدود ۸ سال شد. ایشان کوچک‌ترین تذکر اسلامی‌ به من ندادند. این‌گونه نبود که ایشان تذکری درباره حجاب یا حضور من در مجالس و... بدهند، اما آنقدر مکتب ایشان مکتب انسانی و آموزنده بود که هر کس کنار او می‌نشست خود را موظف می‌دانست که آنچه بر عهده او هست را انجام بدهد.

 

 

پس شما خودتان رعایت می‌کردید؟

 

پدرم مرحوم احتشام رضوی رهبر انقلاب خراسان بودند. زمان رضاخان علیه بی‌حجابی قیام کردند. به فرمان پدرم تعداد زیادی کلاه پهلوی پاره می‌شود. پدرم‌‌ همان زمان گفتند که امروز کلاه بی‌غیرتی بر سر شما می‌گذارند و فردا پرده عفاف از سر زن‌های شما بر می‌دارند. پدرم برای اینکه بی‌حجابی نشود، قیام می‌کنند که مسجد گوهرشاد را به توپ می‌بندند و پدرم جزو مجروحین بودند، به تهران منتقل می‌شوند. در طول چهار جلسه دادگاهی محکوم به اعدام می‌شوند اما در پایان قضات به نفع پدرم رای می‌دهند. به چند سال زندان محکوم و تبعید شدند. پس از سقوط رضاخان در سال ۱۳۲۰ پدرم از تبعید آزاد شد و به تهران آمدند.

 

 

آشنایی نواب صفوی با خانواده شما چگونه بود؟

 

در آن زمان پدرم با روزنامه پرچم اسلام مصاحبه می‌کرد و وقایع انقلاب خراسان را پی در پی می‌نوشتند. آقای نواب این مطالب را در روزنامه می‌خواندند و خیلی دلشان می‌خواست این نواب احتشام را ببینند. پدرم بالای منبر گفته بودند این مرتیکه رضا سیاه حمال را بندازید؛ پایین بکشید. اغتشاش کنید. تاج و تخت این نوکر انگلیس را تصاحب کنید. این سخنان در زمانی بود که محمدرضا شاه بر تخت سلطنت بود. آقای نواب تعجب می‌کردند که پدر من این‌گونه با شجاعت این مطالب را مطرح می‌کند و چاپ می‌شود. خیلی مایل بودند پدرم را ببینند. در یک مجلسی پدرم و آقای نواب تصادفا همدیگر را می‌بینند و با هم آشنا می‌شوند که در نتیجه این آشنایی و رفت و آمد‌ها در ‌‌نهایت منجر به خواستگاری از من و ازدواج شد. 

 

 

هنگام ازدواج چند سال داشتید؟

 

من ۱۴ سال داشتم اما با سن کم پدرم همه شئون زندگی را به من یاد داده بود. به من گفتند در کنار مرد بزرگی هستی، هیچ‌گاه سعی نکن چیزهایی را که خواستند مخفی باشد، بدانی و آن‌ها را تجسس کنی. اسرار همسرت را به کسی نباید بگویی، هرگز رفتاری نداشته باش که همسرت از مجالست با شما احساس ناراحتی کند. در طول ۸ سال زندگی من هیچ‌گاه کوچک‌ترین تقاضایی از آقای نواب نداشتم. همیشه به پدرم می‌گفتم من را به سرباز امام زمان داده‌اید، پس خودتان باید احتیاجات و زندگی مرا تامین کنید. از سوی دیگر اطرافیان آقای نواب هم همه اهل تدین و خدا‌شناس بودند. همه در راه اسلام قدم بر می‌داشتند و آنقدر به آقای نواب باور و اعتقاد داشتند و عشق می‌ورزیدند که اگر آقای نواب می‌گفتند، خودتان را قطعه قطعه کنید، می‌کردند. 

 

 

پس به اعتقاد شما نواب چهره‌ای کاریزما برای اطرافیان داشت؟

 

حرف نواب برای اطرافیانش مانند وحی بود. خیلی‌ها مجذوب نواب بودند. در همه نقاط کشور این‌گونه بود. روسای ایل در کرمانشاه و نقاط دیگر به نواب اصرار می‌کردند که شما یک دختر از ایل ما بگیرید ما با تمام ایل در خدمت و حمایت شما در می‌آییم و اگر کودتا خواستید کنید ما در کنار شما هستیم. اما آقای نواب توجهی به زن گرفتن نداشتند. کاملا مخالف بودند. هدفشان این بود که نسبت به همسر خودشان وفادار باشند. اما یک‌بار من سوال کردم نمی‌دانم میزان علاقه شما به خانواده‌تان چقدر است، آیا اصلا خانواده را دوست دارید یا نه؟ گفتند من اگر بخواهم با دیگران مقایسه کنم علاقه شخصی من شاید از اکثر مردم بیشتر است. ‌اما هیچ کس نمی‌تواند مانع هدف من باشد.

 

تمام مراجع و علمای بزرگ که در آن زمان طلبه‌های جوانی بودند می‌گفتند وقتی آقای نواب در مدرسه فیضیه قم می‌آمدند و می‌ایستادند روی یک سنگ بزرگ سخنرانی می‌کردند، ما طلبه‌هایی در رخوت بودیم که وقتی آقای نواب صحبت می‌کردند یک روح تازه و یک روح شجاعت و شهامت در ما به وجود می‌آمد. آیت‌الله مشکینی رحمه‌الله علیه می‌گفتند «وقتی آقای نواب می‌آمدند صحبت می‌کردند ما به کلی عوض می‌شدیم و حالت دیگر پیدا می‌کردیم.» کلام آقای نواب در شنونده بسیار مهم بود.

 

 

مخفی شدن‌ها و تبعیدهای نواب از چه زمانی آغاز شد؟

 

از ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ که به سمت شاه تیراندازی کردند، آقای نواب در تعقیب بودند. شاید این تیراندازی فرمالیته بود اما باعث شد که نواب تحت تعقیب قرار بگیرد. در آن دوره آیت‌الله کاشانی را هم به قلعه فلک‌الافلاک تبعید کردند. آقای نواب بلافاصله یک بیانیه دادند که «پسر پهلوی دست از جنایتت بردار و آیت‌الله کاشانی را زود از تبعید خارج کن وگرنه به حسابت رسیدگی خواهد شد.» پس از آن آیت‌الله کاشانی را به لبنان تبعید کردند. زمانی که آقای نواب در اختفا بودند باز هم بیانیه می‌دادند و آن‌ها خانه به خانه دنبال آقای نواب می‌گشتند. در چنین شرایطی من هم باید مخفی می‌شدم. چون منزل خودم یا پدرم بودم بازداشت می‌شدم و تلاش می‌کردند از من به آقای نواب برسند.

 

 

کجا مخفی می‌شدید؟

 

منزل دوستان آقای نواب و فدائیان اسلام مخفی می‌شدم. هر چند روز یک بار باید مخفیگاه خود را تغییر می‌دادم و سال‌ها به این روال زندگی کردم. دوستان آقای نواب از عموم مردم بودند گاهی ممکن بود یک تاجر تراز اول تهران و گاهی یک میوه ‌فروش ساده باشد. دوستان ایشان از افرادی که با ایمان و معتقد بودند، تشکیل می‌شد.

 

 

شما در جریان فعالیت‌ها و اقداماتشان بودید؟

 

پدرم به من یکسری تعلیماتی داده بودند که سعی کن زیاد در امور ایشان دخالت نکنید. اغلب شخصیت‌هایی که در دنیا توانسته‌اند به آن‌ها برسند، از طریق همسرانشان بوده که توانسته‌اند اسرار آن‌ها را بدست آورند. در نتیجه من سعی می‌کردم خودم را بی‌اطلاع نگه دارم. دوستانی که به منزل آن‌ها می‌رفتیم، محبت داشتند و می‌گفتند اگر آقا رهبر مردم هستند شما هم رهبر خانم‌ها هستید. در آن سن کم به خاطر شرایطی که در آن قرار داشتم به اندازه یک زن ۷۰ ساله تجربه داشتم.

 

 

شما چقدر در جریان اختلافات آقای نواب با روحانیونی مانند آیت‌الله کاشانی و آیت‌الله بروجردی بودید؟

 

من خیلی خودم را درگیر این مسایل نمی‌کردم که از این امور سوال کنم اما ایشان با آقای بروجردی و مراجع تلقید مخالف نبودند. نواب با علمایی که اهل مبارزه بودند در مسافرت‌هایی که به تمام نقاط ایران داشتند، ارتباط می‌گرفتند. یک بار وقتی من را به شیخ جام از علمای اهل سنت معرفی کردند، گفتند ما عاشق نواب بودیم. نواب مدتی مهمان آن‌ها بود. یا مصر که رفتند جمال عبدالناصر می‌گفتند کانال سوئز باید دست اسرائیلی‌ها باشد. دانشجویان اعتراض ‌کردند و شعارهای آقای نواب را سر می‌دادند. یا زمانی که اصلا کلمه فلسطین هنوز مطرح نبود آقای نواب برای حمایت از فلسطینی‌ها رفتند و ملاقاتی با ملک حسین داشتند که یک عکسی هست که نشان می‌دهد آقای نواب عتاب آمیز با او حرف می‌زند و به او می‌گوید «راهی که جدت علی رفت را برو، راه اشتباه دیگران که گمراه شدند را نرو!» اختلافشان با آیت‌الله کاشانی سر مساله کارخانه مشروب‌سازی بود که نواب به مصدق نامه نوشت و گوش نکرد. از آیت‌الله کاشانی خواستند که پیگیری کنند و ایشان این کار را نکردند. نواب یک مقدار دلخور شدند بعد از آن هم آقای نواب ۲۲ ماه در زندان مصدق بودند.

 

 

آیا فعالیت‌هایشان در دوران زندان متوقف شد و پس از آن دوره تغییری احساس کردید؟

 

خیر. زندان مرکز فعالیت‌های آقای نواب بود. روزی چند هزار نفر به ملاقات آقای نواب می‌رفتند. زندان مکتبی شده بود که ایشان می‌ایستادند و سخنرانی می‌کردند. بسیاری از سرهنگ‌ها و افسران و نظامی‌ها و پلیس همه در زندان جزء فدائیان اسلام می‌شدند. بیانیه‌های آقای نواب اکثرا از طریق همین افراد به بیرون منتقل و چاپ می‌شد. یک زمانی علوی مقدم، رییس شهربانی زندان ملاقات آقای نواب آمدند. صندلی برایشان آوردند، گفتند «نه، نه! خدمت آقای نواب ما باید دو زانو بنشینیم.» خدا در وجود نواب چنان اقتدار و جاذبه‌ای را می‌گذاشت که آدم‌ها مجبور بودند، حرف نواب را بپذیرند.

 

 

چقدر چهره‌ای که در این سال‌ها از آقای نواب ارایه شده با شخصیت و عملکرد ایشان واقعیت داشته است؟

 

آقای نواب شخصیت حماسی داشتند. من خیلی چهره‌ای که از ایشان ارایه می‌شود را نپسندیدم. هنگام بازداشت آقای نواب می‌خواستند لباس روحانیت را از تن ایشان در بیاورند. بسیار افراد پستی بودند. نواب صفوی آنجا اعلام می‌کند، به جدم قسم، حق دست زدن به لباس من را ندارید چون می‌خواهم با همین لباس به شهادت برسم. یا زمانی که برای تیرباران می‌خواستند ایشان را ببرند تقاضای آب می‌کنند تا غسل شهادت کنند. آبی که در اختیار ایشان قرار می‌دهند سرد بوده است آقای نواب از آن‌ها می‌خواهد که آب گرم در اختیارشان بگذارند. زمانی که زندانبان می‌گوید تو در آستانه مرگ هستی آب سرد و گرم چه فرقی برای شما دارد، عنوان می‌کنند اگر با آب سرد غسل کنم، ممکن است بدنم در اثر سرمای آب بلرزد و آن را به حساب ترس بگذارند.

 

 

شما چه زمانی در جریان تیرباران نواب قرار گرفتید؟

 

بعدازظهر‌‌ همان روز که آقای نواب را به شهادت رساندند به ما اطلاع دادند و من سر مزار ایشان سخنرانی کردم. ۲۸ کامیون مسلح در آن مکان ایستاده بود، بعد از اینکه کمی ‌به خودم مسلط شدم، رفتم برای گرفتن پیکر همسرم ولی به من گفتند که همه اجساد خاک شده‌اند. من می‌خواستم با نشان دادن پیکرهای غرق به خون شهدا به مردم، انقلابی برپا کنم؛ بنابراین کوتاه نیامدم و به اتفاق عده‌ای از خانم‌های فدائیان اسلام به منطقه مسگرآباد که اجساد دفن شده بودند، رفتیم. با اینکه حکومت نظامی‌ بود و تجمع بیش از ۳ نفر ممنوع، مردم از شهرستان‌های اطراف به آنجا آمدند و کم کم شلوغ شد. من در صف جلو نشسته و آرام آرام می‌گریستم. افسری جلو آمد و با لحن بی‌ادبانه‌ای گفت: «بلند شو! نمی‌خواهد گریه کنی.» من ناگهان متحول شدم. ایستادم و فریاد زدم: «آری. خاندان آل محمد(ص) را بنی‌امیه همین گونه تسلیت دادند.‌ای یزید! چه خوب ثابت کردی که از چه نسبی هستی و...» یکی یکی مفاسد حکومت و مملکت و اهداف نواب را می‌گفتم. فضا را سکوت محض در برگرفته بود. همه و حتی ماموران حکومتی گوش می‌دادند و از گفتار من تعجب می‌کردند و گاهی هم گریه می‌کردند. به آن‌ها گفتم که دختران خود را به گونه‌ای تربیت خواهم کرد که از تو انتقام بگیرند. تنها آرزوی من آن لحظه بود که رگبار مسلسل به من ببندند. روز سوم و هفتم نواب باز هم من بر سر مزار او صحبت کردم. فردا روزنامه‌ها تیتر زدند که روح نواب در همسرش حلول کرده است. این اسلامی‌ است که نواب می‌گفت و شجاعت را به دل ما می‌انداخت.

کلید واژه ها: نواب صفوی فدائیان اسلام مسجد گوهرشاد


نظر شما :