انقلاب‌های دوران مدرن و طبقه متوسط- فرزین وحدت

پژوهشگر در کالج وسار آمریکا
۰۵ آذر ۱۳۹۲ | ۱۸:۵۱ کد : ۳۷۷۸ تاریخ جهان
انقلاب‌های دوران مدرن و طبقه متوسط- فرزین وحدت
تاریخ ایرانی: انقلاب‌های مدرن که تاثیر بسیار زیادی بر تاریخ دنیا در چند قرن اخیر گذاشته‌اند، رابطه بسیار خاصی با طبقه متوسط داشته‌اند. برخی می‌پندارند که اصولا انقلاب‌های دوران تجدد (انقلاب پروتستان‌ها در انگلستان و آمریکا و انقلاب کبیر فرانسه) دستاورد طبقه متوسط می‌باشند که باعث تغییر کلی سرنوشت دنیا شدند. برخی دیگر بر این عقیده‌اند که این انقلاب‌ها بیشتر سهم عظیمی در به وجود آمدن طبقه متوسط داشته‌اند تا اینکه معلول آن باشند.

 

به گمان من باید به این قضیه به صورت یک فعل و انفعال چند جانبه و با در نظر گرفتن عوامل متعدد دخیل در آن، نگاه کرد. انقلاب پروتستانیزم، که می‌توان آن را اولین حرکت جامع و کلیت‌پذیر به سوی دنیای مدرن پنداشت، بیشتر در میان افرادی نضج گرفت که تا حدی خود را از فقر و فلاکت مطلق نجات داده بودند و علاوه بر آن حس قوی صعود به قله‌های بالا‌تر اجتماعی در آن‌ها به طور ضمنی تشدید شده بود. از این منظر می‌توان قائل شد که انقلاب پروتستان هم به نوعی زائیده «طبقه متوسط» آخرین عصر قرون وسطی بود و هم در اثر این انقلاب طبقه متوسط جدیدتری پا به عرصه وجود گذاشت. به عبارت دیگر برگر‌ها (burghers) یا‌‌ همان دسته از مردمانی که از روستا‌های تحت سلطه خوانین فئودال گریخته و پایه‌های شهر‌های مستقل را بنا کرده بودند، اولین طبقه متوسط اروپا را تشکیل می‌دادند که طرز تفکر آنان مبتنی بر فردگرایی و آزادی فردی، تاثیر قابل توجه‌ای بر مبانی پروتستانیزم گذاشت و خود برگر‌ها نیز تا حدی همراه پروتستان‌ها شدند. اما با بسط و ریشه دواندن پروتستانیزم، همان‌طور که بسیاری منجمله ماکس وبر نشان داده‌اند، طبقه متوسط مدرن در اروپا از نو‌ زاده شد.

 

پیروزی انقلاب کبیر فرانسه نیز تا حدی مدیون مطالبات طبقات متوسط شهرنشین قبل از انقلاب بود که منافع خود را در دگردیسی نظام سیاسی آن کشور می‌جستند. با این حال، کشاورزان فرانسه که از روابط فئودالی به ستوه آمده بودند موتور پرتوان انقلاب کبیر را تشکیل می‌دادند که به طبقه نسبتا کوچک متوسط پیوستند تا ارکان نظام فئودالی را درهم کوبند. اما آنچه حائز اهمیت فراوان است این است که حاصل انقلاب فرانسه، مانند انقلاب پروتستان‌ها در انگلیس، در غایت امر این بود که طبقه نسبتا وسیعی به وجود آمد که در افراد آن حس فاعلیت، خودبنیادی و استقلال بیش و کم نهادینه شده بود. شرکت در انقلاب و بعد از آن مشارکت در جنگ‌های دهشتناک ناپلئونی که در آن تعداد کثیری به خاک و خون افتادند، این نتیجه را به همراه داشت که آن‌هایی که از این فرآیند‌های خونین جان به در برده بودند، تبدیل به افرادی شدند که در آن‌ها حس فاعلیت و خود بنیادی تولید شده بود و از این‌ رو خود را شهروندانی ذی‌حق و دارای حقوق به حساب می‌آوردند و این حقوق را اگر نه برای همه، دست‌کم برای همگنان خود، قائل بودند. از دیدگاه من این افراد طبقه متوسط مدرن را تشکیل می‌دادند.

 

به عبارت دیگر، تعریف فلسفی- سیاسی طبقه متوسط را می‌توان چنین انگاشت که با آغاز دوران مدرن، گروه‌های نسبتا وسیعی از مردمان سابقا فرودست و کم قدرت پا به دایره فاعلیت و توانمند شدن می‌گذارند و حداقل در تئوری خواهان همگانی شدن توانمندی و فاعلیت مردم در سطح جامعه می‌شوند. البته این خلق و خوی میل به جهان‌شمول شدن توانمندی و اشاعه قدرت در سطح جامعه هنگامی در اروپا به وجود آمد که مردم میان حال از مضرات جنگ و دعوا بر سر قدرت به سطوح آمدند و به این نتیجه رسیدند که برای زندگی بهتر و پرهیز از خشونت و منازعه بر سر قدرت، قوانینی وضع کنند و همگی ملزم به رعایت آن بشوند.(۱)

 

معمولا طبقه متوسط را از طرق مختلف تعریف و تبیین می‌کنند. یکی از متداول‌ترین این تعریف‌ها، تبیین اقتصادی طبقه متوسط است که به طور مثال تحلیل‌اش آنست که گروه‌هایی که بین دهک‌های چهار تا هشت ثروت و درآمد قرار می‌گیرند، بنا به تعریف طبقه متوسط را تشکیل می‌دهند. از نقطه نظر مارکسیستی، طبقه‌ای که ما به آن متوسط می‌گوییم، به عنوان «خرده بورژوازی» نام برده می‌شود که عبارتی تحقیرآمیز نیز است. از دیدگاه مارکسیسم، طبقه با رابطه آن با وسایل تولید تعریف می‌گردد. به زعم مارکسیست‌ها، طبقه بورژوازی که صاحب این وسایل است در صدر هرم ثروت، قدرت و منزلت و مکنت اجتماعی قرار دارد و دو طبقه اصلی دیگر یعنی پرولتاریا و خرده بورژوازی، به دلیل محرومیت از مالکیت و کنترل وسایل تولید، بی‌بهره از امکانات طبقه سرمایه‌دار است. اما از نظر مارکسیست‌ها، «خرده بورژوازی» یا‌‌ همان طبقه متوسط به دلیل اینکه نه مالکیت قابل توجهی نسبت به وسایل تولید دارد و نه مجبور است که نیروی کار خود را مانند پرولتاریا بفروشد، در حال تذبذب و نوسان بین طبقه سرمایه‌دار و طبقه کارگر مدرن بسر می‌برد. با اقامه این نوع دلایل، از نظر تاریخی مارکسیست‌ها طبقه متوسط را همواره مورد سرزنش و استهزا قرار داده‌اند و آن را طبقه‌ای بدون اصالت و بی‌حمیت قلمداد کرده‌اند که نه دارای امکانات طبقه سرمایه‌دار است و نه از خصال پرولتاریا بهره‌ای برده است.

 

اما این نوع طبقه‌بندی حتی در قرن نوزدهم هم که تئوری مارکسیسم شکل گرفت، موضوعیت چندانی نداشت. طبقه متوسط به دلیل‌‌ همان موقعیت بینابینی خود، طبقه‌ای بود دارای تحرک، پویایی و خلق و خوی متمایل به جهان‌شمولی. طبقه متوسط، که خود از لایه‌های متعددی تشکیل شده بود، به مقدار کافی از ضریب فاعلیت برخوردار بود که خواهان تغییرات مترقی در جامعه باشد. در تضاد با طبقات مرفه و سرمایه‌دار، طبقه متوسط به دلیل اینکه هم مقدار کافی فاعلیت پیدا کرده بود و در عین حال محرومیت را حس می‌کرد، همواره آرزوی آن را داشت که اصل کلی توانمندی و فاعلیت را که زیربنای آزادی و مساوات است در جامعه اشاعه دهد؛ و یا به عبارت دیگر خواستار اصلاحات دموکراتیک برای همگان باشد. در عین حال طبقه متوسط که خود را تا حد زیادی از منجلاب فقر و ظلم‌پذیری بیرون کشیده بود، متمایل به کسب تحصیلات و معلومات بود که خود معلول و همچنین علت اشاعه بیشتر بردباری‌های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی نیز بود. از طرف دیگر کسب تحصیلات و خوی بردباری و تساهل، این طبقه را به سوی خواستاری تغییرات سیاسی - اجتماعی مسالمت‌آمیز و بدون ماجراجویی سوق می‌داد.(۲) طبقه قدرتمند چنین تمایلاتی را از خود نشان نمی‌داد زیرا منافع‌اش حکم می‌کرد که توانمندی و تا حدی دانش را در انحصار خود داشته باشد. طبقه زیردست هم که اصولا از دایره فاعلیت محروم مانده بود و به این دلیل نمی‌توانست خصیصه‌های طبقه متوسط را در آن زمان کسب کند. اما به گمان من شکی نیست که در قرن بیستم، به ویژه پس از جنگ جهانی دوم، گروه‌های عظیمی از طبقه کارگر در غرب به طبقات متوسط نزدیکتر شدند و در واقع تبدیل به یکی از قشر‌های این طبقه گردیدند.

 

اما در جهان سوم به طور کلی طبقه متوسط بیشتر زائیده رژیم‌های خودکامه در قرن بیستم بوده است. این رژیم‌ها برای تثبیت خود مجبور بودند که طبقه‌ای را به وجود بیاورند که امورات کشور را اداره کند. ایجاد یک بوروکراسی نسبتا کارآمد، تاسیس ارتش و نیروهای نظامی - پلیسی، پیدایش صنایع مدرن و نظام آموزشی متجدد، همگی در ایجاد این طبقه متوسط که خود نیز از لایه‌های متفاوتی تشکیل شده بود، دست داشتند. اما نکته بسیار حائز اهمیت این است که این طبقه متوسط که توسط رژیم‌های استبدادی در جهان سوم پا به عرصه وجود گذاشتند، چندان دارای حس فاعلیت و کنشگری نبود. این طبقه یا حداقل بیشتر لایه‌های آن، طبقه‌ای بود که تولد خود را مدیون نظام دیکتاتوری می‌دانست و منافع خود را بیشتر از طریق کرنش و اطاعت از قدرت خودکامه تامین می‌کرد. البته شکی نیست این نوع طبقه متوسط جهان سومی می‌تواند خصایص نسبتا پیچیده‌ای را نیز از خود بروز بدهد. برای مثال در ایران زمان پهلوی، طبقه متوسط هم وابسته به رژیم بود و هم همزمان نسبت به آن در برهه‌هایی رفتار نیمه مستقلانه از خود نشان می‌داد. همین طبقه بود که اساس نهضت ملی شدن نفت را حمایت کرد ولی چون که طبقه‌ای کاملا خودبنیاد نبود و نتوانست تشکیلات خودش را راه بیاندازد، قادر نبود نهضت ملی را حمایت کند و در مقابل سلطنت خودکامه شکست خورد.

 

اما طبقه متوسطی که با انقلاب‌های مدرن به دنیا بیاید و در اثر آن‌ها فاعلیت و خود بنیادی بیابد داستان دیگری است. همان طور که در بالا اشاره کردم، انقلاب‌های انگلیس در قرن هفدهم و به ویژه انقلاب کبیر فرانسه چنین طبقه‌ای را تولید کردند، اما انقلاب بلشویکی در روسیه چنین نبود. علی‌رغم تبلیغات کمونیست‌های شوروی، پرولتاریایی که در واقع استالین با جبر و قهر از بین کشاورزان موژیک بخت‌برگشته به وجود آورد، نه توانمند بود و نه خودبنیاد و خودمختار شد. البته مشارکت میلیونی مردم در شوروی در جنگ جهانی دوم و رشادت‌هایی که در آن هنگام برای دفاع در مقابل نازی‌ها از خود نشان دادند تا حتی این عدم پویایی را در آن دیار تعدیل کرد. حزب کمونیست چین از طرفی دیگر، از ابتدا به بسیج کردن توده‌های مردم همت گماشت و هر چند که آنان نیز حرکت‌های خودجوش را به سختی سرکوب می‌کردند، ولی همین توده‌های بسیج شده و به حرکت درآمده توانستند زیربنای اصلاحات اقتصادی ربع قرن اخیر را تشکیل بدهند و هم اکنون با وجود سرکوب دولت مرکزی از خود رگه‌هایی از فاعلیت و خودبنیادی را نشان می‌دهند.

 

اما سوال اصلی این است که ما در کجای این معادلات قرار داریم؟ شاید آینده نه چندان دور بتواند پاسخ روشن‌تری به این پرسش اساسی بدهد.

 

 

پی نوشت‌ها:

 

۱. زمان توماس هابز را در نظر بگیریم که درست مقارن است با جنگ‌های خانمان‌سوز مذهبی - سیاسی دوران اولیه مدرنیته. در کتاب لویاتان که در زمان جنگ‌های داخلی انگلیس نوشته شده است، هابز طبقه متوسط را ترغیب می‌کند که توسط یک قرارداد اجتماعی حاکم مطلقی را تعیین بکنند و بعد از آن تمام امور را به دست او بسپارند تا از هرج و مرج و بی‌قانونی و جنگ و ستیز که خصیصه دوران اشاعه فاعلیت و عصر مدرن است پرهیز شود. اما یک نسل بعد، جان لاک این نوع طرز تفکر را طرد می‌کند، و برای تثبیت توانمندی طبقه متوسط به مثابه طبقه جهان‌شمول، نهاد‌های سیاسی دمکراتیک (هر چند به شکل بدوی) را، که طبق آن توانمندی و فاعلیت همگان تضمین شده است، پیشنهاد می‌کند.

 

۲. برخی مارکسیست‌ها بر این عقیده‌اند که طبقه متوسط (یا به زعم آنان «خرده بورژوازی») می‌تواند در واقع حامی حرکت‌های فاشیستی مانند نوع آلمان نازی و فاشیسم ایتالیایی باشد. آنچه آن‌ها در نظر نمی‌گیرند این است که طبقه متوسط بلوغ یافته را با مراحل جنینی طبقه متوسط خلط می‌کنند. طبقاتی که نازیسم و فاشیسم را حمایت کردند از لایه‌های بدوی «طبقه متوسط» که در آلمان و ایتالیا که در حال شکل‌گیری بودند، مرکب می‌شدند. به همین دلیل نیز طبقه متوسط بلوغ یافته در کشورهایی مانند انگلستان، فرانسه و ایالات متحده، رغبت چندانی به فاشیسم نشان ندادند.

کلید واژه ها: فرزین وحدت


نظر شما :