آگاهانه به سمت مرگ می‌رفتیم

روایت یک شاهد عینی نسل‌کشی کامبوج
۱۸ خرداد ۱۳۹۶ | ۱۶:۱۳ کد : ۵۸۷۳ تاریخ جهان
روایت یک شاهد عینی نسل‌کشی کامبوج
آگاهانه به سمت مرگ می‌رفتیم

سامان صفرزائی

 

تاریخ ایرانی: «اعدام‌ها در بیشترین حالت به چند هزار نفر می‌رسد و این اعدام‌ها در نواحی رخ داده است که خمرهای سرخ نفوذ محدودی در آنجا داشته‌اند.» این بخشی از مقاله مشهور «تحریف دست چهارم» است که نوام چامسکی ۶ ژوئن ۱۹۷۷ در نشریه «نیشن» (Nation) منتشر کرد. مقاله‌ای که تلویحا نیروهای بی‌رحم خمرهای سرخ به رهبری پل پوت را نظامیانی «رهایی‌بخش» معرفی می‌کرد و از آن سو گزارش‌ رسانه‌های ایالات متحده همچون نیویورک‌تایمز از فواره خونی که در شهرها و روستای کامبوج به راه افتاده است را به سخره می‌گرفت و آن‌ها را پروپاگاندای آمریکایی توصیف می‌کرد.

 

فیلسوف آن زمان ۴۹ ساله معتقد بود خبرنگاران آمریکایی دارند در خصوص نسل‌کشی در حال وقوع اغراق می‌کنند: «این احتمال وجود دارد که مقداری خشونت نیز روی داده باشد. اما چنین حوادثی معمولاً در شرایط تغییر حکومت و انقلاب اجتماعی قابل درک است.»

 

نیزه این آنارشیست به ویژه قلب «قتل یک سرزمین نجیب: داستانی بازگو نشده از نسل‌کشی کامبوج به دست کمونیست‌ها» اثر مشترک «جان بارون» و «آنتونی پائول» را نشانه گرفت که در همان سال ۱۹۷۷ منتشر شد و جهان را نسبت به ابعاد جنایت باورناپذیر در آسیای جنوب شرقی مبهوت کرده بود.

 

مقاله‌های نیویورک‌تایمز و کریستین‌ساینس‌مانیتور چنین اظهارنظر کرده بودند که تعداد تلفات بین یک تا دو میلیون انسان از کل جمعیت ۸٫۷ میلیونی کامبوج بود. اما چامسکی ارقامی که آن‌ها ارائه کرده بودند را به ریشخند گرفت.

 

همان زمان اسلاوی ژیژک، فیلسوف نئومارکسیست نیز به ادعاهای چامسکی تاخت. در واقع نظریه‌پرداز اهل اسلونی معتقد بود همکار آمریکایی‌اش در حال نادیده گرفتن چیزی و برجسته کردن چیز دیگری است: «هرچند چامسکی مدعی است که وانمود نمی‌کند همه چیز را در مورد وقایع کامبوج می‌داند، اما جانبدارانه بودن توصیفاتش کاملاً روشن است: با کسانی همدلی دارد که سعی می‌کنند میزان جنایات خمرهای سرخ را در قیاس با جنایات آمریکا کم جلوه دهند. این جانبداری همان ایدئولوژی است – یعنی مجموعه‌ای از دیگر مواضع، تصمیمات، انتخاب‌ها و گزینش‌های اخلاقی – سیاسی صریح و ضمنی و حتی بیان‌نشده که ادراک ما از امور واقع را از پیش تعیین می‌کنند: اینکه ما چه چیزی را برجسته می‌کنیم و چه چیزی را نادیده می‌گیریم.»

 

چامسکی در مقاله خود به آن دسته از نویسندگانی ابراز شیفتگی می‌کرد که سعی در توجیه خون‌بازی خمرهای سرخ داشتند. وی معتقد بود راهپیمایی اجباری مردم برای خروج از پنوم‌‌‌‌پن «احتمالاً» ضروری بوده زیرا محصول برنج در سال ۱۹۶۷ وضعیت بسیار بدی داشت: «اگر چنین چیزی صحت داشته باشد، تخلیه‌ پنوم‌پن که به طور گسترده‌ای از آن زمان تا به امروز به خاطر قساوت تردیدناپذیرش همواره محکوم شده است، احتمالاً زندگی انسان‌های بسیاری را نجات داده است.»

 

به نظر می‌رسد در این مقاله، چامسکی تاکتیک ویژه‌ای برای تحلیل بردن تصویر جامعه از فاجعه کامبوج به کار برده بود. وی اغلب کوشش می‌کرد بگوید، خب بله، خشونت‌هایی هم رخ داده است، اما برای اینکه اصل مهیب بودن ماجرا را منکر شود به تعداد معدودی عکس اشاره می‌کرد که رسانه‌های آمریکایی اشاره می‌کردند دست اول و مرتبط با کار اجباری و قتل در کامبوج است، اما بعد مشخص شده است که نه خیلی دست اول بوده‌اند و نه خیلی واقعی. در واقع به نحوی ناباورانه می‌کوشید با یافتن تعدادی نمونه مخدوش از نحوه پوشش رسانه‌ای کامبوج، به خواننده چنین القا کند که آنچه در این خطه رخ می‌دهد چندان هم بد نیست. مدام کوشش می‌کرد بگوید که، خب خشونت چیز خوبی نیست، اما جاهایی قلم از دستش می‌لرزید و چیزهای تکان‌دهنده‌ای می‌نوشت، مثلا اینکه «اعدام‌هایی که در کامبوج روی داده نتیجه‌ کشتار حساب شده و گرسنگی برنامه‌ریزی‌شده توسط حکومت نبود، بلکه آن‌ها را باید بیشتر به انتقام‌جویی دهقانی، واحدهای لجام‌گسیخته و بی‌انضباط نظامی که از کنترل دولت خارج شده بودند و گرسنگی و بیماری‌هایی که به طور مستقیم پیامدهای جنگ آمریکا بود و یا سایر عوامل نسبت داد.»

 

جنگ داخلی کامبوج از سال ۱۹۷۵ تا ۱۹۷۹ ادامه یافت، آمار پس از جنگ نشان داد برخلاف نظر چامسکی خشونتی که رخ داده است بیش از چند هزار نفر بوده و منابع مستقل میزان کشته‌شدگان را نزدیک به دو میلیون نفر تخمین زدند. چامسکی تاکنون بابت مقاله خود عذرخواهی نکرده است.

 

پاسخ ژیژک به چامسکی این بود که اگر می‌خواهی بدانی در کامبوج چه گذشته است به روایات «مردم عادی» گوش فرا بده. آن‌چنان که روایت همان مردمان بود که پرتره‌ای به راستی خشن اما اصیل از جنون استالینیسم در شوروی به تصویر کشید: «مثلاً در باب استالینیسم. نکته این نیست که تو خودت باید بدانی، تو عکس‌‌هایی به عنوان شاهد از گولاک یا هر چیز دیگری داری. خدای من، تو فقط برای اینکه بفهمی واقعۀ نامعقول مخوفی در آنجا جریان دارد، کافی است به حرف‌های مردم در باب رژیم استالین یا خمرهای سرخ گوش بدهی.»

 

«تاریخ ایرانی» در چهلمین سالگرد انتشار مقاله بحث‌برانگیز چامسکی، روایتی از «راناچیت ییمسوت»، یکی از شاهدان عینی که حکومت وحشت خمرهای سرخ را تجربه کرده است منتشر می‌کند. روایت وی در وب‌سایت آرشیو دیجیتال بازماندگان هولوکاست کامبوج منتشر شده است.

 

***


بعدازظهر سرد ۲۲ دسامبر ۱۹۷۷ بود، گروهی از کادر مسلح خمرهای سرخ افرادی که از خانواده و همسایه‌هایم باقی مانده بودند را گله‌وار به سوی مقصدی نامعلوم پیش می‌بردند. در آن زمان در اردوگاه کار اجباری در استان سین‌ریپ‌آنکوردر کامپوچه‌های دموکراتیک خلق یا آنچه امروز به نام کامبوج می‌شناسیم به سر می‌بردیم. توسط مردان مسلح یک به یک شمرده شدیم، بعضی از آن‌ها پسربچه‌هایی بودند هم‌سن من. تعداد ما ۸۷ نفر بود و آن‌ها ۷ نفر بودند. هیچ کدام از ما به یقین نمی‌دانست کجا می‌رویم. هر چند اینقدر قبلا تجربه مشابه داشتیم که دیگر واقعا اهمیتی نداشت رهسپار کجا هستیم. انگار به این جابجایی‌ها عادت کرده بودیم. کاری عادی برایمان بود.

 

این بار توفیر داشت. به نظر می‌آمد آن‌ها از سر سازگاری با ما رفتار می‌کردند یا می‌کوشیدند رضایت خاطر ما را به دست آوردند. رفتاری که به آن عادت نداشتیم. باعث شد احساس ناخوشایندی نسبت به کل ماجرا داشته باشیم. چرا این بار اینقدر با ما مهربان هستند؟ ۲۴ جابجایی آخر با فلاکت بسیار همراه بود و سربازان بی‌اندازه خشن بودند. در حقیقت، چنان خشن بودند که برخی از ما در طول جابجایی مردند. رفتارشان مشکوک بود، اما واقعا اهمیت نمی‌دادیم. تغییر زیبایی بود، تغییری که نمی‌توانستیم کاملا هضم‌اش کنیم. چه بسا سیاستشان تغییر کرده است؟ باید می‌دیدیم.

 

پس از راهپیمایی طاقت‌فرسا در بتکده‌ای سابقا متعلق به بودایی‌ها در سر راه توقف کردیم. همراهانمان به ما دستور دادند بایستیم و منتظر بمانیم. کم و بیش خوشحال بودیم که فرصتی یافتیم تا نفسی تازه کنیم، فارغ از اینکه چقدر کوتاه یا بلند است. هر چند آن محل جایی فوق‌العاده برای استراحت نبود. همیشه می‌دانستیم که اینجا یک «مرکز فرآیند» است. همچنین جایی بود که افراد به دلیل تخلفی جزئی مجازات یا حتی اعدام می‌شدند. آنجا را «اردوگاه کار» می‌خواندند اما می‌دانستیم که صرفا «اردوگاه مرگ» است. ما منتظر ماندیم و دعا می‌کردیم که ما را تا ابد آنجا نگه ندارند. حدودا، ۲۰ دقیقه بعد، دوباره ما را به جلو راندند، ۲۰ دقیقه شاید طولانی نباشد، اما وقتی زندگی و آینده کسی در خطر باشد همچون ابدیت است. تجربه‌ای بود که اعصاب را فرسوده می‌کرد. می‌دانستیم که سرانجام از «دروازه یک» عبور کرده‌ایم.

 

دو روز بعد به تپه تاسورس رسیدیم. زمانی که در تیپ سیار بودم چندین بار به اینجا آمده بودیم. یک اردوگاه کار دیگر. چندین هزار تن از مردم در حال کار بودند، کانالی عظیم حفر می‌کردند، مکان غم‌انگیزی بود. تصور می‌کردم پوست و استخوانی هستم اما مردمی که آنجا دیدم شمایل بدتری از من داشتند. مدتی از رسیدن ما به تپه تاسورس نگذشته بود که همگی، از جمله بچه‌های کوچک را به کار در میان آن مردم وا‌داشتند. آنجا بود که به سرنوشت خود پی بردم. پنج روز رنج‌آور تحت فرمان دسته دیگری از سربازان مجبور بودیم تمام روز و تقریبا تمام شب جان بکنیم. آن‌هایی که ما را آورده بودند مدت‌ها بود بازگشته بودند. نگهبانان جدید جبار بودند و هیچ رحمی نداشتند. خیلی‌ها در مقابل چشمانم بر اثر گرمازدگی، مریضی، فرسودگی و یا گرسنگی مردند. اما اغلب آن‌ها به خاطر ضرباتی که سربازان می‌زدند جان دادند و خیلی‌ها بی‌سر و صدا در دل شب به مقصدی مشخص برده شدند، مرگ. تمام مدت در این فکر بودم که نوبت ما کی سر می‌رسد. آرزو می‌کردم کاش زودتر نوبت ما شود تا مجبور نشویم همچون دیگران که پیش از ما آمده بودند مشقت بکشیم.

 

افرادی از گروه من همچون مگس به انتهای پر از گل کانال فرو می‌افتادند. تعداد کمی به خود زحمت می‌دادند آن‌ها را برای دفن محترمانه بیرون بکشند. تا جایی که چشم‌های من می‌دیدند افراد مرده و در حال مردن همه جا پخش و پلا بودند. همه ما برای تکان خوردن بی‌نهایت خسته و ضعیف بودیم. همیشه گروهی می‌آمدند تا جسد مردگان را جمع کنند. تعداد بسیار اندکی به خاطر مردگان ضجه می‌زدند. حتی بستگانشان نیز احساسات اندکی نشان می‌دادند چرا که می‌دانستند آن که مرده دیگر مشقت نخواهد کشید. ما همچون دسته‌ای از مردگان، زنده بودیم. گمان می‌کردم آسان‌تر این است که بیایند و ما را هم ببرند. چه زمانی به نگون‌بختی ما پایان می‌بخشند؟ صبر کردم و صبر کردم، هرگز آن زمان نمی‌آمد.

 

جسم تیزی به سختی به من وارد شد و من را که در انتهای گل‌آلود مرداب در خواب بودم را بیدار کرد. به آهستگی چشمانم را باز کردم و چشمم به سرباز نوجوانی افتاد که کماکان با تفنگ بزرگ آک – ۴۷ خود به من ضربه می‌زد. سنش بیش از ۱۲ سال نبود، فقط چند سال کوچکتر از من، اما بسیار چاق‌تر. با خشم بر سر من فریاد می‌زد که از گل بیرون بیایم. «معطل نکن و به من شلیک کن»، پیش خودم این را گفتم. آماده مرگ بودم. این یاس بود. نهایتا تن استخوانی و ضعیف خود را از گل‌ها بیرون کشیدم و با خستگی مسیری را در پیش گرفتم که گروه من جمع شده بودند. آخر سر نوبت ما رسیده بود.

 

احساسات درهم‌تنیده‌ای در خصوص نقشه جابجایی ناگهانی داشتم. عموما تا پیش از آنکه ما را دوباره جابجا کنند هفته‌ها و یا ماه‌ها در یک مکان می‌ماندیم. آرزویم این بود که ما را از آنجا ببرند و اینک زمان آن رسیده بود. فکر دیگری نیز داشتم. با این وجود پس از ۵ شبانه‌روز طولانی بدون غذای کافی و استراحت بیش از اندازه آماده رفتن بودم و اینکه به کجا می‌رفتم اهمیتی نداشت. فقط می‌خواستم از این مکان بروم حتی اگر معنایش مرگ ناگهانی بود. با نگاهی به دیگران، از جمله خانواده‌ام، می‌شد دریافت که آن‌ها نیز همچون من آماده رفتن هستند. پس از آنچه به ویژه در این ۵ روز آخر بر سر ما آمده بود، دیگر هیچی نمی‌توانست بدتر باشد و هیچ چیز دیگر اهمیتی نداشت.

 

به ما دستور دادند در چهار صف بایستیم. گروه کوچکی که مسئول اسکورت ما بودند از همه گروه‌های سنی سرباز داشت. برخی حدودا ۱۰ ساله بودند. تنها ۵ نفر مسئول افرادی بودند که از گروه ما باقی مانده بود. در آن زمان فقط ۷۹ نفر بودیم. در آن ۵ روز هول‌آور در تپه تاسورس، هشت نفر مرده بودند، ۶ کودک و دو پیرمرد. تعجب من از این بود که اگر می‌خواهند ۷۹ تن را بکشند چرا تعدادشان اینقدر کم است؟ سربازی که از همه سن و سال‌دارتر بود پیش آمد و با صدای بلند طوری که همه بشوند صحبت کرد. به ما گفت داریم به سمت دریاچه بزرگ (دریاچه تونل ساپ) می‌رویم تا برای حکومت ماهیگیری کنیم. همچنین گفت که در آنجا غذا برای خوردن وجود دارد. ناگهان افراد درباره این خبر با یکدیگر به صحبت پرداختند. همه به این خبر به ظاهر معجزه‌وار به شدت مشکوک بودیم. هر چند از جهتی منطقی بود چرا که خیلی از ما که در این گروه بودیم سابق بر این در دریاچه بزرگ ماهی‌گیران حرفه‌ای بودیم. آن‌ها همان چیزی را به ما گفتند که می‌خواستیم بشنویم. غذا، شانس گرفتن ماهی تازه از دریاچه و خوردن آن و دور شدن از فلاکت در تپه تاسورس اینقدر خوب بود که نمی‌شد حقیقت داشته باشد. من که کاملا شیفته خبر شده بودم. خب، شاید قدری هم شک داشتم. باقی اعضای گروه هم همین‌طور. باید صبر می‌کردیم و منتظر می‌ماندیم تا ببینیم آینده برای ما چه دارد.

 

از طریق جاده‌ای گل‌آلود و آشنا ما را از جنوب به سمت جاده دریاچه بزرگ که حدودا شش یا هفت مایل فاصله داشت بردند. آخرین بار که دقیقا از همین جاده عبور کرده بودم سال قبل بود. یکی از اعضای پروژه تیپ سیار بودم. هر قدر بیشتر در این مسیر می‌رفتیم، بیشتر احساس راحتی می‌کردیم. نکند حقیقت را به ما می‌گفتند؟ به نظر در مسیر درست قرار داشتیم. آن‌ها فقط ۵ نفر بودند و احتمالا نمی‌توانستند ۷۹ نفر را بکشند.

 

پس از حدود ۳ مایل پیاده‌روی از ما خواستند توقف کنیم و منتظر باشیم باقی گروه به ما برسند. افراد بسیار خسته بودند و ۳ مایل پیاده‌روی تلفات خودش را داشت. یک بچه دیگر در راه مرده بود. سربازان اجازه دادند مادرش با تامل فرزندش را خاک کند. ۲۰ یا ۳۰ دقیقه طول کشید تا بقیه گروه به ما برسند.

 

خورشید در حال غروب بود و از ما می‌خواستند سریع‌تر حرکت کنیم. اول از مردان کارآمد، پیر و جوان، خواستند تا بیایند و جلوی گروه جمع شوند. بعد به آن‌ها گفته شد تا همه نوع ابزار، به ویژه چاقو و تبرها را بیاورند. به آن‌ها گفته شد این مردان باید جلوتر از گروه بروند تا استراحتگاهی برای دیگران درست کنند. مردها خیلی زود ابزار به دست در صف دیگری به خط شدند. برادرم ساری را دیدم که پس از خداحافظی با همسر باردارش با اکراه به آن‌ها پیوست. به او گفتم به خوبی از اووم، زن برادرم، مراقبت خواهم کرد. قدری بعد گروه در تاریکی آسمان ناپدید شد. آخرین باری بود که ساری و دیگر مردان را می‌دیدم.

 

هوا سردتر و تاریکتر می‌شد. پشه‌های مشهور تونل ساپ حکمرانی را در دست داشتند. بعد از سی دقیقه یا بیشتر، دو سربازی که مردان جدا شده گروه را هدایت می‌کردند بازگشتند. آن‌ها به سرعت با هم‌قطاران خود پیرامون واقعه‌ای که دور نبود رایزنی کردند. یک یا دو تن از اعضای گروه ما ناخودآگاه حرف‌های کاملا باورنکردنی شنیده بودند و خبر شوکه‌کننده خیلی زود در بین گروه پخش شد. بعد فهمیدم که آن‌ها چیزی شبیه این گفته‌اند: «تعداد کمی قرار کردند.» معنایش فقط یک چیز بود، مردان گروه به جز چند نفری که موفق به فرار شدند مرده‌اند.

 

ساعت حدود ۷ یا ۸ شامگاه بود، به ما دستور دادند دوباره راه بیافتیم. در این زمان، بچه‌هایی که هنوز رمق کافی برای گریه کردن داشتند با بلندترین صدایی که می‌توانستند جیغ زدند و گریه کردند. بیشتر به خاطر گرسنگی و خستگی بود، اما همچنین به خاطر حملات پشه‌های باتلاق. در میان گریه بچه‌ها، می‌توانستم صدای ضجه و مویه افرادی که عزیزانشان را از دست داده بودند بشنوم. من هنوز در خصوص کل اوضاع تردید داشتم، هرچند که همه احتمالات علیه ما بود. اگر از گرسنگی، خستگی و یا نیش پشه‌ها نمیریم، شانس بالایی وجود داشت که به دست سربازان کشته شویم.

 

برای اولین بار مواجهه رودررو با مرگ مرا به هراس انداخت. به فکر افتادم که همان لحظه پا به فرار بگذارم اما پس از تاملی طولانی نتوانستم این کار را بکنم. دل این را نداشتم که خانواده‌ام را ترک کنم، علی‌الخصوص زن حامله‌ برادرم را که همین حالا یک هفته وضع حمل‌ او عقب‌افتاده بود. جدا از آن؛ کجا می‌رفتم؟ عاقبت دوباره اسیر می‌شویم و کمی بعد کشته می‌شوم. اگر قرار است بمیرم ترجیح می‌دهم در میان عزیزانم بمیرم. فرصت‌های بسیاری برای فرار وجود داشت اما اصلا نمی‌توانستم این کار را بکنم. از این رو با اکراه به باقی گروه پیوستم، زن برادرم اووم به شانه راستم تکیه داده بود و کیسه کوچکی حاوی وسایل در دست چپم بود. آن شب فضای طعنه‌آمیزی حاکم بود، ما آگاهانه به سمت مرگ گام برمی‌داشتیم، همچون گله احشامی که به سوی سلاخ‌خانه می‌روند. همه می‌دانستیم رهسپار کجا هستیم. حتی به نظر می‌آمد بچه‌ها نیز می‌دانند. علی‌رغم همه آنچه تاکنون دیده و شنیده بودم هنوز تردیدهایی داشتم. شاید امیدی بیهوده بود، امید به اینکه شاید سربازان خمرهای سرخ، آدمکش‌هایی با قلبی سرد نیستند.

 

یکی دو مایل مانده بود به دریاچه برسیم که به ما دستور دادند به جای ادامه مسیر برنامه‌ریزی‌شده به سمت جنوب به سوی غرب تغییر مسیر دهیم. جاده بسیار گل‌آلود و لزج بود. هر بار که پایم را می‌گذاشتم و برمی‌داشتم انگار به زمین می‌چسبید. روندی آهسته و پرزحمت بود. تعدادی از افراد انگار که در باتلاقی فروبرنده گرفتار می‌شدند و سربازان می‌آمدند تا آن‌ها را با ضربات و کتک بلند کنند. هیچ وقت نفهمیدم که موفق شدند بیرون بیایند یا نه. گرفتار این بودم که به اووم و خودم کمک کنم به جلو گام برداریم و جز آن چیزی اهمیت نداشت. تمام آن زمان تلاش می‌کردم خودم را آرام نگه دارم و ذهنم سالم بماند. اووم به کمک بسیار نیاز داشت. گریه آرام او حالا به نعره بلند بدل شده بود. به لحاظ جسمی و روحی در وضعیت بدی قرار داشت. گفت عضله شکمش گرفته یا دارد می‌گیرد، مطمئن نبود. اولین بچه‌اش قرار بود به دنیا بیاید. چیز زیادی درباره تولد بچه و دردهای انقباضی نمی‌دانست، من هم نمی‌دانستم. تمام کاری که می‌توانستم انجام دهم این بود که او را به آن دشت گل‌آلود بکشانم تا سربازان نیایند و همانجا ما را تا سرحد مرگ نزنند. اوضاع رقت‌آوری بود.

 

۳۰۰ یارد به جاده اصلی باقی مانده بود که از ما خواستند لبه کانالی کم‌عمق که از شرق به غرب جاری بود بنشینیم. هر دو پایمان به جلو کش می‌آمد و ناچار بودیم خفه خون بگیریم وگرنه مجبور می‌شدند ما را بزنند. در عرض چند دقیقه گروه بزرگی از سربازان، حدود ۵۰ نفر یا بیشتر ناگهان از جایی نهان در حوالی جنگل ظاهر شدند. هوا در آن موقع خیلی تاریک بود، اما از هیبت شبح‌گونه‌شان می‌توانستم بگویم که آن‌ها سربازهایی با تفنگ‌های آی‌آر-۴۷ در دست هستند. یک نفر شروع به داد و بیداد کرد و باقی آن‌ها گروه را محاصره کردند و تفنگ‌هایشان را مستقیم به سمت ما نشانه رفتند. افراد برای جان خود التماس می‌کردند. سربازان فریاد زدند که خفه شویم. به ما گفتند فقط چند سؤال دارند و تمام چیزی که می‌خواهند همین است. همچنین گفتند که این یک بازجویی است و آن‌ها مظنون هستند که در گروه ما دشمن حاضر باشد. ادعایشان این بود که ماموران ویتنام در گروه ما وجود دارند که ادعای ساختگی بود چرا که ما سال‌ها بود یکدیگر را می‌شناختیم. تاکتیک آن‌ها بود، حقه‌ای کثیف برای آنکه ما را آرام، ضعیف و تحت کنترل نگاه دارند. شیوه‌ای موثر بود چراکه همه مردان قوی گروه که می‌توانستند مقابل آن‌ها قد علم کنند پیش‌تر رفته بودند. کسانی که در گروه مانده بودند، زنان و بچه‌ها بودند، مریض و عاجز. دقیقا آنجایی که می‌خواستند ما را در اختیار داشتند. دسیسه‌ای با قصد قبلی بود.

 

یک سرباز پیش آمد، پارچه پنبه‌ای که در دست داشتم را چنگ زد و آن را ریز ریز کرد. اولین نفری بودم که سربازان با طناب او را محکم بستند. مبهوت و عمیقا وحشت‌زده بودم. اول کار قدری مقاومت کردم. پس از چند ضربه با قنداق تفنگ، اجازه دادم آن چنان که میل دارند با من رفتار کنند. سرم شکاف برداشت و خون بیرون زد. هنوز نیمه هشیار بودم. می‌توانستم درد و خونی که بر صورتم جاری بود را احساس کنم. من به عنوان مثالی شدم تا نشان داده شود در صورت مقاومت چه بر سر دیگران خواهد آمد. دیگران را هم به سرعت بستند. به سرعت و بدون هیچ مشکلی بقیه را هم با طناب بستند. در این موقع فضا تماما مشوش و پرهرج‌ومرج بود و افراد همچنان برای جانشان عجز و لابه می‌کردند. همچنان که خون بر صورتم چکه می‌کرد و به چشم راستم وارد می‌شد بیشتر و بیشتر گیج می‌شدم. اولین بار بود که اشک در چشمانم هویدا می‌شد، نه از خون و نه از درد، بلکه از اتفاقی که در شرف وقوع بود. از شدت ترس کرخت شده بودم.

 

وقتی صدای ضربات به دیگران را می‌شنیدم هراس من فرای وحشت بود. می‌دانستم صدای چیست. پیرمرد خردسالی کنار من بود، بالاتنه‌اش چند بار منقبض شد و بعد روی من افتاد.

 

همان لحظه پسر کوچکی را دیدم که او را به خوبی می‌شناختم، از جا بلند شد و مادرش را صدا زد و بعد پاشیدن چیزی گرم روی صورت و بدنم احساس کردم. به طور قطع می‌دانستم خون یک پسر بچه بود و شاید تکه‌های مغرش بود که بر اثر ضربه سربازان متلاشی شده بود. از باقی مردم صداهای کوتاه اما مغشوش و وحشت‌زده بیرون می‌آمد و می‌توانستم نفس‌هایی را بشنوم که در توالی آن خاموش می‌شدند. همه چیز با ریتمی آرام اتفاق می‌افتاد و بی‌اندازه غیرواقعی بود. همه چیز در ثانیه‌ها و بسیار سریع رخ می‌داد، اما هنوز می‌توانستم تمام جزئیات باارزش را به وضوح به یاد بیاورم. چشم‌هایم را بستم اما صداهای وحشت‌زده پای خود را به دریچه گوش‌هایم باز می‌کرد. اولین ضربه‌ای که به من وارد شد زمانی بود که به صورت روی زمین افتاده بودم و یک نفر روی من افتاده بود و تا حدی پایین‌تنه‌ام را پوشانده بود. ضربه به کتف راستم وارد شد. این یکی را خوب به خاطر دارم. ضربه دوم درست بالای گردنم و سمت راست سرم وارد شد. گمانم همین ضربه باعث شد که آن شب بی‌هوش شوم. ضربات بعدی که دست‌کم ۱۵ ضربه بود به دیگر نقاط بدن استخوانی‌ام وارد شد.

 

از بخت خوش آن‌ها تا مدتی بعد احساس نکردم. پس از آن دیگر چیزی به خاطر نمی‌آوردم و به خوبی به خواب فرورفتم. با صدای پشه‌هایی که هنوز همچون زنبور بالای بدنم ویز ویز می‌کردند بیدار شدم. فقط این بار، مملو از پشه‌هایی بود که خون من و افراد دیگر را می‌نوشیدند و عیاشی می‌کردند. از تکان دادن ماهیچه‌هایم ناتوان بودم، حتی یک ماهیچه. چشم‌هایم باز بود اما تار می‌دیدم. فکر کردم کور شده‌ام. از خود بیخود بودم.

 

خاطرم نمی‌آمد کجا هستم. خیال می‌کردم در خانه روی تخت خودم خوابیده‌ام. سرگردان بودم که چرا این همه پشه آنجاست. آن لحظه اذیتم نمی‌کردند چرا که هیچ چیز احساس نمی‌کردم. کجا هستم؟ چرا نمی‌توانم جنب بخورم؟ هنوز با طنابی پارچه‌ای بسته شده بودم. پس از چند دقیقه، توانستم قدری ببینم، اما همه چیز تیره و تار بود. در خط نگاهم چشمم به پایی لخت افتاد، اما نمی‌دانستم پای کیست. ناگهان واقعیت جلوی چشمانم آمد و عرقی سنگینی بر تنم نشست. خاطرات وقایع اخیر به سرعت مقابل چشمانم آمد و در سرم غوغایی به پا شد. دردی گزنده و کند در تمام بدن و سرم احساس می‌کردم. خیلی سردم بود. هیچ وقت در زندگی این‌طور سردم نبود. ترس بر ذهنم مستولی شد. ناگهان دریافتم کجا هستم و چه اتفاقی افتاده است. آیا به راستی مرده‌ام؟ و اگر مرده‌ام پس چه کسی است که این‌طور رنج می‌کشد؟ من مدام این سؤال را از خود می‌پرسیدم، اما تنها به یک نتیجه می‌رسیدم. هنوز زنده هستم. هنوز زنده هستم. چرا؟ نمی‌توانستم بفهمم چرا هنوز زنده هستم و رنج می‌کشم. باید تا حالا مرده بودم. آرزو کردم کاش من هم مثل افرادی که کنارم دراز به دراز افتاده بودند مرده بودم.

 

نور خفیف گرگ و میش راه خود را به بدن چروک و خیس خون من در گل‌زار یافته بود. باید ساعت ۴ یا ۵ صبح ۱ ژانویه ۱۹۷۸ باشد. «امروز، روز سال نو، مبارک نیست». با خودم فکر کردم. هوا هنوز سرد و تاریک بود. مهارت‌های حرکتی‌ام کم کم بازمی‌گشتند و من توانستم با دشواری بسیار حرکت کنم.

 

توانستم با آویزان شدن از توده اجساد مردگان از جا برخیزم. تلاش کردم خود را از شر طناب پارچه‌ای رها کنم. پس از تقلاهای دردناک طناب را پاره کردم. دید چشمانم نیز بازگشته بود اما آرزویم این بود که کاش آن زمان نابینا بودم تا اجساد پخش و پلا در هر سمت‌وسو را نمی‌دیدم. برخی دیگر قابل شناسایی نبودند. برخی لخت لخت بودند. لکه‌های خون که حالا رنگشان به تیرگی گراییده بود بعد تازه‌ای به فضا بخشیده بود. قطعا صحنه‌ای مناسب برای چشم‌های زخمی نبود.

 

رفتم تا به دنبال عزیزانم بگردم، اما قادر نبودم سرم را برگردانم. گردنم از درد سفت شده بود. سرم درد می‌کشید، آه، چه درد عمیقی بود. تنها با دو دستانم بود که اطراف را احساس می‌کردم. هر جا را لمس می‌کردم، گوشت سرد مردگان بود. دستانم هر دو مرتعش بودند و نمی‌توانستم لرزش آن‌ها را کنترل کنم. قلبم به لرزه درآمد وقتی اجساد چند نفر در اطراف خود را شناختم. یکی از آن‌ها اووم و کودک به دنیا نیامده‌اش بود. ناگهان پای لختی که موقع بیدار شدن از خواب دیده بودم را به خاطر آوردم. پای او بود. پدر سالخورده‌اش، دو خواهرش همه یکجا روی هم افتاده بودند، کنار هم، تو گویی پیش از آنکه جان خود را از دست دهند داشتند همدیگر را در آغوش می‌گرفتند. نمی‌توانستم ادامه دهم. گریه‌ام به شیون بدل شد و این صدا تنها صدای اطراف بود، البته به جز صدای پشه‌هایی که به گزیدن تن تقریبا خالی از خون من ادامه می‌دادند. احساس کردم دارم محو می‌شوم و زندگی‌ام دارد از دستم می‌لغزد. دوباره روی جسدهای مردگان از هوش رفتم. کاملا سردم بود.

 

با صدای چند نفر که به سمت زمین کشتار می‌آمدند بیدار شدم. بلند شدم و با دقت گوش دادم. دستپاچه شدم. «دارند برمی‌گردنذ تا کارم را تمام کنند»، به خود گفتم «دارند می‌آیند که زنده دفنم کنند.» چیزی برای زندگی کردن نمانده است.


عملا من همین حالا مرده بودم. همچنان که صداها نزدیکتر و بلند می‌شد آماده تسلیم شدن بودم تا آنکه غریزه بقا سرانجام اختیار مرا در دست گرفت. خودم را به داخل بوته‌های اطراف کشاندم. حدودا ۲۰ فوت از جایی که بودم دور شدم و دید خوبی به منطقه داشتم. افراد خیلی زود به آنجا رسیدند. درست فکر می‌کردم. با دسته‌ای تازه از قربانیان به آنجا بازگشتند. بیشتر آن‌ها مردان بودند اما تعدادی زن هم وجود داشت. دست‌های همه‌شان را از آرنج با طناب به هم بسته بودند «هیچ راهی برای رهایی از این طناب وجود ندارد». با خودم فکر کردم. یکی از سربازان فرمان داد. در پهنای نور صبحگاه بار دیگر شاهد سلاخی جان آدم‌ها شدم. در عرض چند دقیقه تا سرحد مرگ ضربه خوردند، درست مانند خانواده و دوستانم که اجسادشان هنوز در زمین مرداب‌گونه پراکنده بود. قلبم ایستاد. بدنم از لرزش تکان می‌خورد و می‌خواستم بالا بیاورم. دست چپم محکم دهانم را فشرد تا یکباره فریاد نزنم و خودم را لو دهم. احساس کردم همان مصیبت دوباره از نو تکرار می‌شود. ذهنم دیگر نمی‌توانست تحمل کند. مغزم از کار افتاد و دوباره از هوش رفتم.

 

تا شب بعد به هوش نیامدم. یک روز گذشت و انگار من اصلا آنجا حضور نداشتم. یادم آمد که چندین بار در طول روز بیدار شده‌ام اما همه چیز به‌گونه‌ای تیره و تار بود. خیلی زود پس از به هوش آمدن، دوباره افراد بیشتری به سوی من آمدند. خیال کردم قربانی‌های دیگری هستند که قرار است کشته شوند.

 

صبر نکردم تا بفهمم ماجرا چیست. همان موقع تصمیم گرفتم که می‌خواهم زنده بمانم. با خزیدن روی آرنج و زانوهایم کوشیدم از منطقه دور شوم. حتی اگر می‌خواستم نمی‌توانستم راه بروم. خونم بند آمده بود اما می‌دانستم اوضاعم بد است. گرسنه و بسیار تشنه بودم. لب‌هایم همچون گل زیر آفتاب داغ ترک برداشته بود. تمام بدنم ترک برداشته بود چرا که خون و گل با هم آمیخته و زیر آفتاب سوزان پخته شده بود. خیلی زود باید آب می‌نوشیدم وگرنه از تشنگی هلاک می‌شدم.

 

راهم را به سمت غرب از داخل کانالی خشک و کم‌عمق پیش گرفتم و بعد به سمت شمال رفتم. در این موقع هوا واقعا تاریک و دوباره سرد بود. خودم را در میان منطقه‌ای جنگلی و غیرقابل نفوذ پیدا کردم. به عقب بازگشتم و تلاش کردم که راهی برای عبور از میان جنگل انبوهی پیدا کنم و به سر جای اولم در منطقه کشتار بازگشتم. بار چهارم یا پنجم خودم را در میان جنگل یافتم، گیج و پریشان و بسیار فرسوده بودم. می‌دانستم که دارم به شدت ضعیف می‌شوم و برای زنده ماندن نیاز داشتم راهی پیدا کنم تا از میان شبکه درهم و برهم خارهای تیز نجات دهم. شب را همانجا که بودم سپری کردم و گریه کردم تا خوابم برد. آن شب همچون کنده درخت خوابم برد.

 

در ۱۷ روز بعد خودم را در میان جنگل پنهان می‌کردم. تنها صبح‌ها می‌خوابیدم و شب‌ها به روستایی حمله می‌کردم مگر آنکه چیزی برای خوردن پیدا کنم. جراحتم خیلی زود بهبود یافت و به لطف غذاهایی که از روستاهای اطراف دزدیده بودم قدری جان گرفتم. هرگز زمانی طولانی را در یک جا نمی‌ماندم. همیشه در حرکت بودم و نسبت به هر نشانه خطر به هوش بودم. می‌دانستم در تعقیب من هستند و من یکی دو گام از آن‌ها جلوتر بودم. آن‌ها همیشه اجساد را شمارش می‌کردند و اگر کم بود به جستجو می‌پرداختند و فراری را دوباره اسیر می‌کردند. اول برایم دشوار بود، اما خیلی زود در هنر یورش بردن و گریز از اسارت استاد شدم. مطمئن هستم به راستی تعداد اندکی از سربازان خمرهای سرخ که در ۱۷ روز سلطنت من بر جنگل به دنبالم بودند را خسته و فرسوده کرده بودم.

 

زندگی در آن ۱۷ روز آسان نبود. هر روز منتظر روزی بودم که شانسی برای انتقام‌گیری از مرگ خانواده و دوستانم به دست آورم. یک روز آن فرصت نصیبم شد. تصادفا به گروهی از فراری‌هایی برخوردم که آن‌ها نیز در جنگل نهان بودند. تقریبا نزدیک بود کشته شوم چرا که آن‌ها گمان می‌کردند من جاسوس خمرهای سرخ هستم. تنها چیزی که جان مرا از مرگ قطعی نجات داد جراحت‌های قدیم بود. داستان مرا باور کردند. شب بعد همه ما که حدود ۲۰۰ نفر یا بیشتر بودیم به سه دسته تقسیم شدیم و آماده شدیم برای تصاحب غذا و سلاح به پادگان خمرهای سرخ حمله کنیم. علی‌رغم فقدان سازماندهی و اسلحه، با تعدادی چوب و سنگ و تعداد کمی چاقو و دو نارنجک به سمت ارتش آن‌ها حمله‌ور شدیم. عنصر غافلگیری نیز با انفجار ناکام نارنجک قدیمی و زنگ‌زده از بین رفت. بسیاری از ما همچون علف‌های هرز درو شدیم. تلفات سنگینی در کار بود. بسیاری در جریان حمله و ضد حمله کشته و زخمی شدند. شکستی کامل برای ما بود. گرچه چند قبضه هفت‌تیر و تفنگ به دست آوردیم اما به اهداف خود که به دست آوردن غذا و سلاح و تسخیر پادگان بود دست پیدا نکردیم. هر چند برخی از ما موفق شدند تعداد انگشت‌شماری از سربازان را در جریان یورش بکشند. من با «سلاح دست‌ساز انسان غارنشین» خود احتمالا موفق به کشتن دست‌کم یک نفر و مجروح کردن تعدادی دیگر شدم. در ۱۵ سالگی من جوان‌ترین عضو گروه در آن زمان بودم اما با همان شجاعت یا حتی شجاعانه از دیگر مردان و زنان آنجا می‌جنگیدم. در خود از کینه و نفرت می‌سوختم. هراسی نداشتم. زندگی معنایی برایم نداشت. تصمیم گرفته بودم تنها برای کشتن خمرهای سرخ زندگی کنم و آن شب تنها حیوانی وحشی با خشم مطلق بودم.

 

اغلب ما در پی حمله متقابل گسترده ارتش کشته یا اسیر شدیم. مخفیگاه ما در میان درختان سه روز زیر آتش گلوله قرار گرفت تا اینکه دیگر هیچ چیز باقی نماند. با سه رهبر باقی مانده بودم و هر جا که می‌رفتند به آن‌ها چسبیده بودم. ما چهار نفر موفق شدیم فرار کنیم و به سمت تایلند حرکت کردیم. پس از ۱۵ روز و حدود ۱۵۰ مایل پیاده‌روی خود را در بازداشتگاهی در تایلند و بعد زندان پیدا کردیم. حاکمیت تایلند ما را «زندانی سیاسی» می‌دانست به این دلیل ساده که پس از بسته شدن مرز به این کشور وارد شدیم.

 

نه فقط ما چهار نفر که حدود ۶۰۰ نفر دیگر در اتاقی ۷۵ در ۷۵ متر نگهداری می‌شدیم. شرایط زندگی بد بود و رفتاری که تایلندی‌ها با ما داشتند از آن هم بدتر. اما باید تصدیق کنم که ترجیح می‌دادم در زندان تایلند اسیر باشم تا نزد خمرهای سرخ. حداقل به ما همچون انسان‌ها غذا و لباس داده شد یا دست‌کم بهتر از غذاهایی بود که خمرهای سرخ می‌دادند و از آنجا که من جوان‌ترین زندانی بودم رفتاری که با من می‌شد بهتر از رفتارشان با دیگر زندانیان بود و برخی نگهبان‌ها را به خوبی می‌شناختم. از این امتیاز بهترین استفاده را کردم. در بدو ورود به تایلند حدود ۸۰ پوند (کمتر از ۴۰ کیلو) بودم و در طی ۴ هفته بیش از ۲۰ پوند وزنم افزایش پیدا کرد.

 

همه ما ۵ ماه در زندان ماندیم و پس از آن عاقبت به کمپ پناهندگان در مرز تایلند - کامبوج منتقل شدیم. زمانی که در کمپ بودم به عنوان جنگجوی آزادی برای مبارزه با خمرهای سرخ داوطلب شدم اما مرا قبول نکردند چرا که «خیلی جوان و استخوانی» بودم. حتی به آن‌ها گفتم که من تقریبا ۱۸ سال دارم اما فایده‌ای نداشت. بنابراین در یک جا مستقر و خیلی خموده بودم. نمی‌توانستم به کامبوج برگردم و بجنگم و اقامت در کمپ تنها مرا به اقدام برای خودکشی سوق می‌داد. چیزی برای زندگی وجود نداشت. با خود فکر می‌کردم باید زنده بمانم تا یک روز بتوانم انتقام مرگ عزیزانم را بگیرم. هدف من در زندگی زمانی از بین رفت که آن‌ها از بردن من برای نبرد با خمرهای سرخ سر باز زدند. فکر کردم باید مانند دیگر پناهندگانی که به زندگی خود پایان می‌دادند جان خود را بگیرم. با خود گفتم: «این کار آسانی است. من یک بازمانده هستم. این‌چنین بزدلانه نخواهم مرد.»

 

روند زندگی من زمانی تغییر کرد که یک روز سروکله یکی از تهیه‌کنندگان سی‌بی‌اس‌نیوز به نام برایان تی. الیس در کمپ پیدا شد. برای مستندی تحت عنوان «در کامبوج چه گذشت» مصاحبه شد که بعدها در ایالات متحده پخش شد. برای اولین بار بعد از چند ماه آقای الیس مرا به خارج از کمپ برد. طعم آزادی را چشیدم و لذت بسیار بردم. آن روز آقای الیس خیلی خاص بود و هرگز از یاد نبرده‌ام. زندگی من پس از رفتن آقای الیس تغییرات بهتری کرد. آن روزگاری که در جوار آقای الیس سپری شد، دید من به زندگی را تغییر داد. دلیلی یافتم تا به زیستن ادامه دهم. شانسی برای زندگی جدید و کسب تحصیلات. بعدها با یکی از اقوام خود با نام رِن چن که در صدای آمریکا در واشینگتن دی‌سی کار می‌کرد در تماس بودم. نهایتا «رِن» و شوهر وی «شون» ضامن من شدند و به آمریکا رفتم. اواخر اکتبر ۱۹۷۸ پس از ۸ ماه فلاکت‌بار در تایلند به واشینگتن رسیدم. آن سه مرد دیگر که در جنگل‌ها با من بودند نیز در کشوری ثالث اقامت گزیدند. دو تن از آن‌ها اینک مقیم ایالات متحده هستند و آن دیگری در فرانسه است. همه آن‌ها دوباره ازدواج کردند و اوضاعشان خوب است.

کلید واژه ها: کامبوج خمرهای سرخ


نظر شما :