گردان شهدا

ترجمه: بهرنگ رجبی
۲۱ آذر ۱۳۹۰ | ۰۱:۵۶ کد : ۱۵۹۳ پاورقی
گردان شهدا
تاریخ ایرانی: وی. اِس. نایپل، رمان‌نویسِ انگلیسیِ هندی‌تبار، برندهٔ جایزهٔ نوبلِ ادبیات، دو سفرنامهٔ ایران نوشته، یکی روایتش از دیداری در روزهای پُرالتهابِ تابستانِ ۱۳۵۸، روزهای نخستینِ شکل‌گیریِ نظامِ نوپای جمهوریِ اسلامی (که ترجمهٔ کاملش را پیشتر «تاریخ ایرانی» در قالبِ پرونده‌ای منتشر کرده)، و دیگری مشاهداتش از ایرانِ بیش از یک و نیم دهه بعد، روزگارِ تثبیت نظام. متنِ کاملِ سفرنامهٔ دوم روزهای شنبه‌ هر هفته در ده بخش در «تاریخ ایرانی» منتشر می شود.

 

***

 

مهرداد و من، عباس را توی دفترِ ناشری دیدیم. عباس بیست و هفت سالش بود، یک کهنه سربازِ جنگ. در چهارده سالگی داوطلب رفته بود ــ مدرسه را‌‌ رها کرده بود تا این کار را بکند ــ سالِ دومِ جنگ، و از آن به بعد تا آخرش را خدمت کرده بود. به نظر می‌آمد الان کارِ ثابتی ندارد. بعدِ جنگ به‌خاطر نیازِ روحی سه سال در قم درسِ مذهبی خوانده بود. بعد‌تر برای راضی کردنِ خانوادهٔ دوست دخترش دیپلمِ دبیرستانش را گرفته بود و به دانشگاه رفته بود. الان داشت سینما می‌خواند؛ فیلم‌های خیلی کوتاهِ شاعرانهٔ هایکوواری می‌ساخت که مدت زمانشان از یک دقیقه بیشتر نمی‌شد. دوروبرِ مملکت هم سفر می‌رفت و با کهنه سربازهایی مثلِ خودش مصاحبه می‌کرد، برای ناشری که قرارِ ما توی دفترش بود. به نظر می‌آمد یکی از سیاست‌های این ناشر چاپِ کتاب‌هایی در موردِ جنگ است.

 

یک عالم کهنه سرباز بود و عباس با آن آموزش‌های نظامی‌اش برای گرفتنِ همزمانِ کلی مصاحبه‌ روالِ خاصِ خودش را پیدا کرده بود. هر وقت به جای تازه‌ای می‌رسید فراخوانِ رویدادی شبیهِ یک گردهماییِ عمومی برای کهنه سربازها می‌داد، بینشان پرسش‌نامه‌ای چاپی پخش می‌کرد، و بعد برایشان قصه‌های خودش از جنگ را می‌گفت، عمداً هم قصه‌هایی معمولی دربارهٔ چیزهایی معمولی، تا کهنه سربازها را تشویق کند خجالت یا بی‌اعتماد به ‌نفسی‌شان را کنار بگذارند و بنشینند خاطراتِ خودشان را بنویسند.

 

حالا یکی از قصه‌هایی را که برای کهنه‌سرباز‌ها تعریف می‌کرد برایمان تعریف کرد. مهرداد، که هنوز خیلی از تجربۀ‌ خدمتِ نظامش نگذشته بود، آن قدر مجذوبِ قصه شد که اصلاً برای من ترجمه‌اش نکرد. چشم‌های مهرداد برق می‌زد؛ یک آن چشم از عباس برنداشت.

 

عباس آدمِ جذابی بود، ریزه‌میزه، خوش‌هیکل، با زیبایی‌ای کلاسیک و ریشِ مرتب و مویی پُرپشت و اصلاح‌شده و تا گردن. لباسِ مناسبِ قرارش با ما توی دفترِ ناشر پوشیده بود. پیراهنِ سبزی تنش بود با راه‌راه‌های عمودیِ پهن روی زمینه‌ای از نقش‌ونگارهای نور و تاریکی. کیفِ بامزهٔ روی کمرش بخشی از سَر و ریختش بود، ریختی تکان‌دهنده و تأثرانگیز، چون سرِ این آدم آسیب دیده بود و مشخصاً خیلی جان کنده بود تا بتواند هنوز این قدر خودش باشد. چشم‌هایش کاسهٔ خون بودند، خالی از احساس، جور عجیبی خیره، سرش را کُند و آرام تکان می‌داد؛ گفت پا‌هایش هنوز اذیتش می‌کنند.

 

و با این ‌حال بعدِ یک ساعت میوه و چایی خوردن و حرف زدن من هیچ چیزِ نویی از عباس نگرفته بودم، نتوانسته بودم پسِ نگاهِ خیره‌اش را و آن‌چه به‌نظر می‌آمد آداب‌دانی و عزتِ‌نفسش باشد، دریابم؛ وسوسه نشده بودم یادداشتی بردارم یا حتی دفترچه یادداشتم را از توی جیبِ بغلِ کتم دربیاورم. و برقِ محل که رفت و دوروبر همه‌جا ناگهان تاریک شد به‌نظرم آمد دیگر وقتِ رفتن است.

 

پا شدیم خداحافظی کنیم. توی تاریکی به ذهنم رسید ازش بپرسم در جریانِ مصاحبه‌هایش به کسی برخورده که عضوِ گُردانِ شهدا بوده و نجات یافته باشد. گفت چند نفری بوده‌اند که نجات یافته‌اند. وقتی پرسیدیم می‌شود یکیشان را ببینیم چیزی نگفت. و بعد ــ شاید تأثیرِ تاریکی بود، تاریکی‌ای که انگار نفَسِ زندگیِ محله را گرفته بود، باعث شده بود ما آهسته صحبت کنیم، و صدای بچه‌هایی که هنوز داشتند پایین توی خیابان بازی می‌کردند هم ناگهان خیلی به‌ وضوح رفت زیرِ هیاهو و سروصدای بلوارهایی که خیلی دور از آن‌جا نبودند ــ شاید حس‌وحالِ رفتنِ برق بود که باعث شد عباس مردد بگوید «نباید اینو بگم ولی من عضوش بودم.»

 

و بعد دیگر ما ماندیم و ماندیم. عباس اول توی تاریکی حرف زد و بعد در نورِ شمع. توی دفترِ انتشارات برای این قطعِ برق‌ها یک دست شمع داشتند. یادداشت برنداشتم. بعد‌تر، شب توی هتل، مهرداد و من آنچه را شنیده بودیم دوباره برای همدیگر مرور کردیم. یادداشت‌هایم را آن موقع برداشتم.

 

***

 

وقتی عباس گفت عضوِ یکی از گُردان‌های شهدا بوده، بیشترِ آنچه‌ که قبل‌ترش گفته بود هم برایم معنا یافت. در چهارده سالگی داوطلب شده بود. او را بُرده بودند نزدیکی‌های جبهه و بعد خودش پیش‌قدم شده بود به جبههٔ مرگبارِ دزفول برود ــ شهرِ مرزیِ دزفول حین جنگ کامل ویران شده بود. چه چیز داوطلبش کرده بود؟ گفت سازمانی دولتی مرتبط با امورِ توسعه سخنران‌هایی فرستاده بوده به مدرسه‌شان (و بعد‌تر توی هتل مهرداد بهم گفت این مدرسه یکی از بهترین‌ها در تهران بوده). سخنران‌ها گفتند می‌خواهند پسر‌ها را به جبهه ببرند تا جنگ را نشانشان بدهند، و دنبال داوطلب‌اند. این بود که عباس داوطلب شد.

 

حتی با اینکه بسیجی بود در دزفول برایش کاری نبود. سرباز‌ها می‌خواستند او را بفرستند جایی دیگر. اما او التماسشان کرده بود. کارهایی برایشان کرده بود و بالاخره آن‌ها گذاشته بودند بماند. زمانِ یکی از حمله‌های عظیم ایرانی‌ها توی دزفول بود. بیست و دو روزِ تمام صدای آتشبار و هواپیما می‌آمد. و همین زمان بود که عباس اولین بار مرگ یا شهادت در میدانِ جنگ را به چشم دید.

 

آمبولانسی از جبهه برگشت ــ همه نگاه انداختند و دیدند وسیله‌ای مربوط به نهادی ایرانی دارد می‌آید ــ و آدم‌ها دویدند طرفش. عباس هم همراه‌شان دوید. اول فکر کرد توی آمبولانس فقط مجروح‌ها هستند. وقتی آنها را روی زمین گذاشتند دید مُرده‌اند. دو تا از مُرده‌ها را فقط دو ساعت قبل‌تر زنده دیده بود. و فکر کرد: من پی‌ِ دوستانم بودم. اما این‌ها که دوستانِ من نیستند. دوستانِ من الان جایی دیگرند. همان‌ موقع حس کرد مرگ چیزِ متعالی و شگفت‌انگیزی است، و فهمید یک روز او هم باید همین تجربه را از سر بگذراند و برود‌‌ همان جایی که الان دوستانش بودند.

 

لحظهٔ معنویِ پرشوری بوده، و وقتی داشت نوارِ فشنگ‌ها و بند و لباس‌های مُرده‌ها را می‌شست شدت و حدتش بیشتر هم شد. این یکی از کارهایی بود که قدیم در جبهه می‌کرد. عادت داشت هر روز برود به سردخانه ــ که اسم رسمی‌اش «معراج» بود، جای عزیمت به ملکوتِ خدا ــ و اسباب و وسایلِ حدودِ چهل تا آدم مُرده را جمع کند. شب‌ها این اسباب و وسایل را تمیز می‌کرد. آن زمان کمبودِ وسایل بود چون سرِ این حملهٔ عظیم آدم‌های خیلی زیادی شرکت داشتند. کمبودِ کفش هم بود. کار دیگرش در طولِ روز کمک به تخلیهٔ بارکش‌های تدارکات بود، هر وقت که می‌آمدند به جبهه. این کار تخلیه را خیلی با شور و شوق می‌کرد؛ همین یکی از دلایلی بود که سرباز‌ها او را نمی‌فرستادند عقب.

 

تمیز کردنِ اسباب و وسایلِ مُرده‌ها برایش عملی روحانی بود چون فکر می‌کرد چیزهایی که دارد تمیز می‌کند متعلق‌ به مردانی‌اند که رفته‌اند به جایی که او خیلی نمی‌شناسد، و ممکن بود ــ کلماتِ عباس اینجا مبهم و گنگ بودند ــ منظورش این باشد که با اینکه آن مردان هم نمی‌دانستند کجا دارند می‌روند اما بدون تأنی و با عزم و اراده رفته بودند.

 

یک سال بعد عباس رسماً به ارتش پیوست؛ عضوِ یکی از گُردان‌های شهدا بود. آدم‌هایی که داوطلبِ شهادت می‌شدند خودشان را برای هر کاری آماده اعلام می‌کردند. وقت‌هایی که توی گُردان‌های عادی بودند لباسِ خاص و ویژه‌ای نداشتند. با شور و حدتِ خارق‌العاده‌شان خودشان را به افسر‌ها می‌شناساندند. گُردان شهدا به‌ معنای واقعیِ کلمه تا دمِ مرگ می‌جنگید؛ هیچ‌کس زنده نمی‌ماند.

 

قبلِ حمله «مراسمِ خداحافظی» بود. احتمالاً کسی می‌خواند، کسی که پیشِ گردان احترامی داشت، مثلا یک روحانی، یک فرمانده، یک پیرمرد، یا یک آدمِ محبوبِ همه، و آدم‌ها را مخاطب می‌گرفت. این آدم روی سکو یا صندلی‌ای می‌ایستاد و می‌گفت «فردا حمله داریم.» مراسمِ خداحافظی این‌جوری شروع می‌شد. بعضی آدم‌ها‌‌ همان لحظه درجا می‌زدند زیرِ گریه؛ باقی بعد‌تر گریه می‌کردند. معمولش کلی شیون و زاری بود. سخنران می‌گفت: «فردا ممکنه برنگردین. ممکنه دوباره همدیگه رو نبینیم. فردا بعضی‌ها میرن به ملاقاتِ خدا.»

 

بعد موسیقی بود و نوحه‌خوانی. عباس این نوحه‌ها را در پس‌زمینهٔ ذهنش می‌شنید. هیچ‌کس نمی‌توانست رویشان تمرکز کند. همه داشتند خودشان را از هر احساسی خالی می‌کردند، احساساتشان را روانهٔ تالابی می‌کردند. توی این تالاب مجموعه‌ای بود از رنج‌ها و گرفتاری‌های دنیوی و مشکلاتِ خانوادگی، شاید همسری آبستن، بچه‌ای مریض، مشکلاتِ مالی، دعوا با والدین. همه‌چیز روانهٔ این تالاب می‌شدند و غیبشان می‌زد. پیوستن به این مراسم شبیهِ پیوستن به یک کشتی بود. بخواهی یا نخواهی دیگر مجبوری همراهش بروی.

 

عباس دو بار مجروح شد. اگرچه درست‌ترش این است که از دو بارِ مجروحیت‌هایش با ما حرف زد. یک بار سرِ یک ضدحملهٔ ِعراق در ظهر بود (ایرانی‌ها صبحِ زود حمله کرده بودند). آدم‌هایی که گرفتارِ ضدحمله شدند زخمی‌ها، شهدا و چندتایی از مبارزانِ ایرانی‌ای بودند که می‌خواستند پیشرویِ دشمن را به تأخیر بیندازند. موشکی نزدیکیِ عباس منفجر شد. جفتِ پا‌هایش زخمی و خودش بیهوش شد. شب بود که به‌ هوش آمد. صداهایی به زبان عربی شنید و سربازهایی عراقی دید که به فاصله‌های بیست یاردی از همدیگر انگار داشتند نگهبانی می‌دادند. پیش‌قراولان پیشرَویِ عراقی‌ها بودند. عباس نارنجکی دستی و مسلسلی پیدا کرد. نارنجک را انداخت سمتِ عراقی‌ها و چهارتایشان را کُشت، و بعد پنجاه یارد فرار کرد تا به سنگرِ ایرانی‌ها رسید. بهش شلیک کردند اما مارپیچ رفت و تیر نخورد.

 

مجروحیتِ دوم جدی‌تر بود. یک سال بعدترش اتفاق افتاد، شب حینِ یکی از بزرگ‌ترین حملاتِ ایرانی‌ها: بیشتر از یک ماه حمله پشتِ حمله. دوباره موشکی نزدیکش ترکید. ترکِش خورد به پشتِ سرش و پرت شد زمین. با سر زمین خورد و ناجور زخمی شد. بار‌ها به ‌هوش آمد و از هوش رفت. نهایتاً او را با هواپیما بردند به بیمارستانِ نظامیِ بزرگی در شیراز.

 

آنجا توی سرش استخوانِ مصنوعی کار گذاشتند. بعدِ مدتی تعادلش را از دست داد؛ بعد دیگر چشم‌هایش ندید. توی شبکیهٔ چشمش لختهٔ خون بود و خطرش می‌رفت کلاً بینایی‌اش را از دست بدهد. بعد یک روز مقامات تصمیم گرفتند چندتایی از بیمار‌ها را به حرمِ شاه‌چراغ ببرند، یکی از مشهور‌ترین حرم‌های ایران. عباس می‌خواست برود. حالا روی ویلچر بود. دکتر گفت حالِ عباس آن‌قدری روبه‌راه نیست که بتواند برود، و عباس داد و بیداد راه انداخت و شروع کرد با دکتر دعوا کردن. دکتر کوتاه آمد و عباس را هشتِ صبح با صندلیِ چرخدارش بردند به حرم.

 

آنجا هم عین میدانِ جنگ نوحه‌خوانی بود و عباس نذری کرد: «خدایا، من راضی‌ام به رضای تو، صلاحِ من همونه که تو صلاح می‌دونی، ولی نمی‌تونم بهت دروغ بگم. من چشم‌هامو لازم دارم. اگه چشم‌هامو بهم پس بدی، استفاده‌ای که ازشون می‌کنم اینه که برمی‌گردم جبهه.»

 

ساعتِ دوازده عباس همراهِ باقیِ بیمار‌ها از حرم بیرون آمدند و برگشتند به بیمارستان. ساعتِ دو پرستار آمد به اتاقش؛ هر شش ساعت حدودِ دوازده تا قرص می‌خورد. پرستار که در را باز کرد عباس نور دید و دادی کشید. دکتر‌ها و پرستار‌ها دویدند بالای سرش. دیدند لختهٔ خون رفته و بعد نگذاشتند عباس بخوابد. دکترهای دیگر را صدا زدند که بیایند ببینند. هیچ کدامشان باور نمی‌کردند چنین معجزهٔ مذهبی‌ای بتواند رخ بدهد. حرف دوروبر پیچید. توی روزنامه‌ها هم خبری چاپ شد، اما عباس از اینکه بگذارد خیلی شناخته شود می‌ترسید.

 

مستخدمِ انتشارات، که مدام برایمان چایی می‌آورد، گفت: «کارِ خوبی هم کرد. اگه مردم می‌فهمیدن این آدم بوده که تو حرم خوب شده می‌ریختن سرش لباس‌هاشو برای یادگاری و حاجت گرفتن تیکه و پاره می‌کردن.» سالِ ۱۹۷۹ حرفی شبیهِ این را در موردِ آدم‌هایی شنیده بودم که قبلِ انقلاب سرِ راهپیمایی‌ها پلیس بهشان شلیک می‌کرد. حتی زخمی کوچک مرگبار بود چون یکی که می‌افتاد همراهانش در راهپیمایی می‌دویدند طرفش تا دستشان را روی زخم‌ او فشار دهند و روی دست‌هایشان لکه خونِ گرمِ یک شهید بیفتد.

 

***

 

مدتی بعد از آن من سری زدم به شیراز. دمِ غروب رفتم به حرمِ شاه‌چراغ. عین بازاری بود وسطِ خیابان‌های اطرافش، با چراغ‌ها و دکه‌ها و جمعیتی که برای خودشان می‌گشتند. بارقه‌ای از این حال‌وهوا توی حرم هم بود، آدم‌ها زیر نورهای پخشِ همه‌جا و سایه‌های کم‌رنگِ حیاطِ حرم قدم می‌زدند، و توی صحن، که نورهای درخشان‌تری حولِ مزارِ محصورِ متوفایِ مقدس داشت، آدم‌ها داشتند نماز می‌خواندند و استدعای لطف و مرحمت می‌کردند. با دیدنِ آنچه عباس دیده بود، با وارد شدن به تالابِ احساسات اینجا، مجبور می‌شدی احساساتی نشان بدهی، مجبور می‌شدی ایمان بیاوری، اعتقاد، تمنا و حاجت.

 

بیرون توی خیابان هندیِ قدبلندی داشت به شیوۀ خاصِ خودش گدایی می‌کرد. وقتی داشتم می‌رفتم تو من را دید، و همهٔ آدم‌های دیگر را ول کرد و تمرکزش را گذاشت روی من. گفت «برادر، برادر» و عینِ بازیگری که دارد ادای بدبختی در می‌آورد، لب‌های نَرمش را غنچه کرد و چشم‌های کوچکش را پیچ‌وتاب داد.

 

جوان بود و چاق، با کفش‌هایی سفید که در نورِ غروب حسابی وهمناک بودند، و لباس‌های کرِم‌رنگِ گشادی که پایین روی شکمِ برآمده‌اش اندازه می‌شدند. داشت بچه‌ای جیغ‌جیغو را توی بغلش تکان‌تکان می‌داد و زنی و کلی بچه‌ را نشان داد که همراهش هستند. گفت ساکنِ دوبی است و آمده بوده به شیراز تا متوفایِ مقدس را احترامی بگذارد اما آدم‌های بد کلِ پول، صد‌ها هزار، و کل مدارکش را دزدیده‌اند. همچنان که حرف می‌زد بچه را روی لباس کرِم‌رنگش تکان می‌داد و با هر حرکت و تکانِ شکمِ برآمده‌اش شَست و انگشتش را پایینِ تنِ بچهٔ بینوا فشار می‌داد و بچه باز جیغ می‌کِشید. بعدِ اینکه دوروبرِ محوطهٔ حرم قدمی ‌زدم، رفتم پی‌اش ببینم آن شب چه‌قدر کاسبی کرده. اما با بچه‌اش و زنِ همراهش و بچه‌های همراه زن غیبش زده بود.

 

***

 

توی دفترِ انتشارات، که حالا نورِ شمع‌ها روشنش کرده بود، عباس از تأثیرِ تجربه بر ایمانش گفت. من ازش پرسیده بودم. گفت: «باعث شد خیلی جدی و عمیق درونِ خودم رو حلاجی کنم. من به یه چیزهایی در مورد بخشِ معنوی وجودم رسیده‌ام که فکر کنم هیچ‌کس نرسیده.»

 

بعد‌تر توی هتل و در انتهای روزی طولانی، این ترجمهٔ مهرداد بود از تصوری دشوارفهم، همان را که عباس گفته بود ثبت کنم: «تو میدونِ جنگ ما می‌تونستیم کلی چیزهایی ببینیم که ماتریالیستی نمیشه توضیح‌شون داد. وقتی من می‌دیدم آدم‌ها دست‌شون پرت شده و دارن می‌دون، صحنه باورنکردنی بود. اینجا تو خیابون کلی آدم هست که دست‌شون یه زخمِ کوچیک برمی‌داره و وسطِ خیابون دراز میشن. ولی اونجا دشمن داشت می‌اومد و یه پسره‌ای با یه دستِ کَنده‌شده داشت از دستِ دشمن فرار می‌کرد. همین به من نشون داد چه چیزهایی امکان داره.»

- «الان این لحظه من هیچ اهمیتی به دردهام نمیدم. هیچ اعتنایی بهشون نمی‌کنم.»

 

بعدِ جنگ رفت جایی که بتواند به معنویتی که در خودش کشف کرده بود نزدیک بماند. برای او این معنویت مثل یک گنج بود. بینِ مردمِ توی خیابان آدم‌های زیادی چنین گنجی نداشتند. مردمِ توی خیابان: دومین بار بود که حینِ حرف زدن دربارهٔ معنویتش این عبارت را به‌کار می‌بُرد؛ انگار معنویت جداکننده و تمایزدهندهٔ حقیقیِ آدم‌ها است. البته که مردمِ توی خیابان پایین‌تر از او نبودند، اما چیزهایی برایشان مهم بود که برای او نبود. تصور آن‌ها از مذهب نمی‌گذاشت زن‌ها بی‌حجابِ سَر باشند.

- «قرآن میگه ما مطابقِ توانایی‌هامون عمل می‌کنیم. اینکه من کاری رو می‌کنم که در توانمه و اون‌ها هم کارهایی رو می‌کنن که در توان‌شونه.»

 

حس می‌کرد باید احساساتِ معنوی‌اش را پرورش دهد، و فکر کرد این کار را با مطالعه و تحقیق می‌تواند بکند. از کودکی درس خواندن را دوست داشت. این شد که رفت به شهرِ مقدسِ قم و در دوره‌ای پنج ساله ثبت نام کرد. الان حس می‌کرد در قم به آنچه ــ شاید معصومانه ــ امیدوارش بود نرسیده. درس بود اما معنویتی که ذهنِ او را درگیر کرده بود شخصی‌تر بود، از راهِ درس به دست نمی‌آمد. کلی مثال بود از آدم‌هایی با آموخته‌های مذهبیِ بسیار اما فاقدِ معنویت.

 

یکی دو سال بعد‌ در دنیای بیرون آزمونی دیگر به سراغش آمد. عاشقِ دختری شد و خواست با او ازدواج کند. رفت پیشِ خانوادۀ‌ دختر و خواست دستِ او را توی دستش بگذارند. بهش گفتند اول باید برود به دانشگاه؛ دخترشان دانشجوی دانشگاه بود. مهرداد گفت کارِ سختی از عباس خواسته‌اند، چون در ایران اگر دیپلم دبیرستان نداشته باشی در دانشگاه‌ها نمی‌پذیرند و عباس هم که در چهارده سالگی مدرسهٔ حسابی‌اش را‌‌ رها کرده بود تا به جنگ برود.

 

اما عباس، که حالا دیگر همیشه تصورِ معنوی‌اش از آنچه آدم‌ها توان انجامش را دارند در ذهنش بود، که حالا دیگر همیشه تصویر پسرِ نیمه محتضری که دستش کَنده شده بود و داشت از دشمن فرار می‌کرد پیشِ چشمش بود، دست‌به‌کار شد. این قضیه مالِ دو سال قبل بود، و حالا عباس هم دیپلمِ دبیرستان و هم پذیرشِ دانشگاهش را گرفته بود؛ خانواده‌اش و خانوادهٔ دختر داشتند خودشان را برای عروسی آماده می‌کردند. تازه اینجا بود که به ذهنم رسید ازش در موردِ خانواده‌اش بپرسم. در تمامِ این مدت عباس خیلی تک‌ و تنها به‌نظرم رسیده بود، خیلی بااراده، خیلی خوب و جذاب.

- «بابام اینجا، تهران، تو شرکتِ اتوبوسرانی کار می‌کرد.»

- «چی ‌کار می‌کرد؟»

- «کارگرِ ساده بود.»

مهرداد، با آن دلبستگی‌اش به رده‌های اجتماعی در ایران، گفت «تعمیرکار؟»

 

و حدس مهرداد درست بود. بعد‌تر گفت شرکت اتوبوسرانی‌ای که پدرِ عباس تویش کار کرده بود شرکتِ فقیری بود، شرکتی خیلی فقیر، و آنجا تعمیرکار بودن شغلِ خیلی فقیرانه‌ای بوده. اما تعمیرکار همهٔ بچه‌هاش را به مدرسه فرستاده و خوب تربیت کرده بود. الان یکی‌شان کارخانه‌ای را می‌گرداند، یکی‌شان استادِ دانشگاه بود، کوچکتره هم مهندس بود. به این ترتیب میانِ قصه‌های انقلاب خانوادهٔ عباس جزوِ قصه‌های به موفقیت رسیدن بودند.

 

می‌خواستم بدانم چه طور معنویت را درونِ خودش کشف کرده. گفت ماجرا از اسمش شروع شد. اسمش همیشه برایش عزیز بوده. نخستین عباسِ تاریخِ اسلام برادر و فرماندهٔ اصلیِ سپاهِ امام حسین، پسرِ علی‌العظیم بوده؛ و این عباس جزوِ هفتاد و دو تنی بود که در میدانِ کربلا با امام حسین ماندند و شهید شدند. این عباس به ‌معنای واقعیِ کلمه پرچمدار سپاه امام حسین بود.

 

در زمانِ کودکی در مراسمِ محرم ــ محرم ماهِ خون است، ماه عزاداریِ شیعیان برای شهدای کربلا ــ عباسِ نوسال، حتی آن وقتی که شش سالش بود، دلش می‌خواست مثل سلفِ نامش عمل کند. می‌خواست توی هیاتِ عزاداریِ محرم پرچم یا بیرق را دستش بگیرد. اصلاً دوست نداشت زمینش بگذارد؛ برایش یک‌جور حرمت‌شکنی بود.

 

همه‌اش همین بود؟ پدرش یا کسی دیگر چیزی بهش نگفته بودند؟ کتاب‌هایی بوده که خوانده باشد؟ گفت بیشتر از این توضیحی ندارد. خانواده‌اش مذهبیِ خیلی معمولی بودند. توی خانه کتاب‌هایی بوده ولی مالِ پدرش نبوده.

 

پرسیدم: «اگه جنگ نشده بود فکر می‌کنی الان چه اتفاقی برات افتاده بود؟» مستخدم انتشارات گفت: «این سؤالیه که ما‌ها همه‌مون می‌پرسیم. بدونِ جنگ ما‌ها احتمالاً از یه راهِ غیرمستقیم یا خیلی طولانی‌ای به خدا می‌رسیدیم. احتمالاً بعضی‌هامون اصلاً تا آخرش هم نمی‌رسیدیم.» عباس گفت: «من درسمو ادامه داده بودم. عاشق فیزیکِ محض بودم. به فلسفه مربوطه، مطالعهٔ ماده.»

 

و این برایم جالب بود چون نشان می‌داد چه‌طور، حتی در محدودهٔ تصلب دینی وحیانی، دلبستگی به معنویت ممکن است معجزه کند و دانش و جست‌وجوی آگاهی ریشه بدواند. چند سال پیش در جنوبِ هند مشابه چنین درکی را تجربه کرده بودم، با دیدن راه‌هایی که در قرنِ بیستم از طریقشان دو نسلِ خاندان‌های برهمن، مبلغانِ کشیش‌گونۀ آیین‌ها و محرماتی قدیمی، به دانشِ عالیه رسیده بودند؛ از طریق خودِ‌‌ همان پیچیدگی‌ها و اقتضائات اعتقادشان و پاک‌آیینیِ مرموز و بی‌بُروبَرگردشان، خودشان را آمادهٔ گذرِ فکری کرده بودند.

 

به عباس چیزی در این مایه‌ها گفتم. شاید گوش نکرد، اما گفت (کماکان با تصویر پسرِ توی میدان جنگ با دستِ کنده‌شده پیشِ چشمش): «من دلم می‌خواست بفهمم چیز‌ها چه طور ساخته شده‌ان، و از چی ساخته شده‌ان. می‌خواستم در موردِ ذات چیز‌ها بدونم.»

 

***

 

توی دفتر و خیابان چراغ‌ها دوباره روشن شده بودند. از هشت گذشته بود و ما از چهار و نیم توی دفترِ انتشارات بودیم. مستخدمِ انتشارات می‌خواست بشقاب‌های میوه را جمع کند و دفتر را ببندد. توی خیابان از خیلی وقت پیش بچه‌ها دست از بازی کِشیده بودند؛ از پنجره وقتی هنوز نورِ روز بود، دیده بودم چنارِ نوسالی را تکاندند و هرس کردند، از تنهٔ باریکش بالا رفتند و شاخه‌ها را پایین ریختند.

 

چشم‌های کاسهٔ خونِ عباس حالا دیگر کم‌وبیش دوستانه و صمیمی بودند. گفت: «بیشتر از اون‌قدری که باید، حرف زدم. مثلِ یه آدمِ مست حرف زدم.» (توی هتل که بودیم ترجمهٔ مهرداد اول این بود. اما بعد درجا گفت «نه، خیلی زیاده‌رویه، ترجمهٔ خوبی برای حرفِ عباس نیست.» فکر کرد و گفت «آدمِ مست نمی‌دونه چی میگه و فکر کنم من هم اون‌جوری بودم. این بهتره.» من تفاوت را متوجه نشدم اما مهرداد گفت «دومی ملایم‌تره.»)

 

مستخدمِ ناشر داشت چراغ‌ها را خاموش می‌کرد و می‌خواست با این تاریکیِ تازه ما را مجبور به بیرون رفتن کند. عباس از دو تا فیلمِ یک دقیقه‌ای گفت که ساخته بود. هر کدام از فیلم‌ها سه تا سکانس داشتند. اولی با مردی شروع می‌شد که دارد روی برف راه می‌رود؛ مردِ دیگری پا روی جاپاهای او می‌گذارد و می‌رود؛ مردِ سومی هم شروع می‌کند همین کار را کردن، اما بعد شک بَرََش می‌دارد و نهایتاً می‌گردد و راهِ سوم دیگری در پیش می‌گیرد و جاپاهای خودش را روی برف می‌گذارد. توی دومی مردی دارد ازدواج می‌کند؛ بعد کشاورزی دارد روی زمین کار می‌کند و نهایتاً تصویرِ مزرعه‌ای که ساقه‌های گندمش در باد تکان می‌خورند. مهرداد گفت «تو ایران گندم نمادِ زایشه.»

 

این فیلم‌ها آن‌قدر روشن و توضیح‌دهنده بودند که شاید خودِ عباس هم نفهمیده بود. تصورِ خودش از خودش را نشان می‌دادند: آدمی بود که راهِ خودش را رفته بود، و آدمی بود که زندگی دوباره سراغش برگشته بود.

 

***

 

توی تاکسی مهرداد گفت: «اون برای من یه قهرمانِ واقعیه، عباس. تو جنگ و تو زندگیِ شخصی. جوری که تو زندگی عمل می‌کنه.» فکرِ مهرداد مشخصاً معطوفِ برگشتنِ عباس به مدرسه در بیست و چند سالگی بود، که دیپلمش را بگیرد، تا برود به دانشگاه، تا بتواند با دختری که دوست دارد ازدواج کند.

 

***

 

توی اتاقِ هتل ــ با پنجرهٔ بزرگش که به منظری شفاف از گسترهٔ نورهای آبی و سفیدِ براق و نارنجیِ‌ زندانِ اوین باز می‌شد ــ دیدارِ عصرمان را از نو مرور کردیم. به یک جایی از قصهٔ عباس که رسیدیم از مهرداد پرسیدم آیا عباس و برادر‌هایش، پسرانِ تعمیرکار، حتی اگر انقلاب نمی‌شد پیشرفت نمی‌کردند.

 

مهرداد گفت «آدم‌ها مثل کشتی‌ان.» (عباس هم از استعارهٔ کشتی استفاده کرده بود، آن‌ وقتی که داشت دربارهٔ مراسمِ خداحافظی در میدان جنگ حرف می‌زد، اما استفاده‌اش متفاوت بود.) «وقتی اولین کشتی به یه جهتی میره، باقی دیگه فقط دنبالش می‌کنن. شبیهِ جوخهٔ آتشیه که باید به یه دزدی شلیک کنن.» (این از خاطراتِ اخیرِ مهرداد از خدمتِ نظامش می‌آمد.) «اولین شلیکه که مهمه. باقی فقط دنبالش می‌کنن. صدا رو می‌شنون و بعد دیگه همه ماشه رو می‌کِشن. من دفعات زیادی اینو دیده‌ام مثلاً تو استخر. تو خدمتِ نظام من نجات غریقِ یه استخری بودم. پسربچه‌هایی که می‌اومدن همه می‌ترسیدن. ولی لحظه‌ای که اولین پسر می‌پرید تو، دیگه بقیه همه می‌پریدن تو، دیگه براشون مهم نبود عمقِ آب چه‌قدره، یا شنا بلدن یا نه. تو دانشگاه هم. یه استادی داره بد درس میده، معروفه که استادِ ضعیفیه. هیچ‌کس هیچ کاری نمی‌کنه. ولی یه روز یه دانشجویی پا میشه و به یه چیزی اعتراض می‌کنه و بعد دیگه همه‌چی به‌هم می‌ریزه. همه شروع می‌کنن اعتراض کردن به معلمه.

 

احساسِ من در مورد انقلاب اینه. پدر و مادرِ من تو چهار پنج تا راهپیمایی شرکت کردن. ولی نمی‌دونستن چرا. نمی‌دونستن دارن چی‌کار می‌کنن. بابای من آدمِ شجاعی نیست. اصلاً شجاع نیست. الان که ازش می‌پرسی میگه نمی‌رفته راهپیمایی. ولی من یادمه. ما تو خونه‌مون کلی کتاب داشتیم. یه کتابِ مصوری بود پُرِ رنگ. شاه چاپش کرده بود. دربارهٔ خانوادهٔ سلطنتی بود. جایزهٔ خواهرم بود، تو مدرسه بهش داده بودن. بابام ــ گفتم که آدم شجاعی نبود ــ پاره‌اش کرد و انداختش تو سطلِ آشغال. گفت: «شاید انقلاب که بشه خوش‌شون نیاد همچین چیزهایی تو خونهٔ من ببینن.» من گفتم: «خونهٔ شما که برای کسی مهم نیست.» فقط داشت کاری رو می‌کرد که باقیِ آدم‌های دیگه همه داشتن می‌کردن.» مهرداد به چشم خودش سنت‌شکن بود ولی زبانش هنوز هرازگاه مذهبی می‌شد.

 

گفتم: «یه چیزی بود که تو ترجمه نکردی. اون قصه‌ که عباس برای کهنه‌سرباز‌ها تعریف کرد وقتی پرسش‌نامه در موردِ تجربه‌های جنگ‌شونو دست‌شون می‌داد.»

- «تو جبهه دو تا دوست بودن. یکی‌شون همیشه داشت در موردِ ورزش و شغل‌هایی که تو شهر سرشون رفته بود حرف می‌زد. حالش این نبود که تو جبهه است. اون‌یکی آدمِ معنوی‌ای بود. دلش نمی‌خواست دوستش ارتباط‌شو با بخشِ معنویِ قضیه از دست بده. کلی فکر کرد که چه‌طوری ذهنِ دوستشو از حرف زدن در مورد شهر بگردونه سمتِ گفت‌وگوهای معنوی. سرِآخر تو یکی از اتاق‌های بی‌سیمِ جبهه یه دفترچه یادداشت پیدا کرد. ده روزِ تمام هر چیو دوستش گفت نوشت. سرِ روزِ دهم شصت صفحهٔ دفترچه یادداشتته پُر شده بود. دفترچه ‌یادداشته رو بُرد پیشِ دوستش و گفت «بیا. حرف‌های این ده روزته. من هر چیو گفتی نوشته‌ام. بخون و ببین داری کار خوبی می‌کنی یا کار بَدی، یا کار معمولی‌ای.» دو روز بعد‌ دوست‌ها همدیگه رو دیدن. اهل‌ِ ورزش، آن دوست معنوی رو بُرد یه جای ساکت و مخفی و یه کیسه پلاستیکی درآورد پُرِ کاغذِ سوخته و گفت: «این گذشتهٔ منه. من فهمیدم تو چی می‌خواستی به من بگی؛ من اون اشتباهو دوباره تکرار نمی‌کنم.» بعدِ یه مدت سرِ یه وقتی که دوباره شروع کرده بود یکی از اون قصه‌های قدیمی‌شو تعریف کردن، یک لحظه جلوی خودشو گرفت و گفت «هاه، بی‌خیال.» و برای همین معروف شد به آقای هاه، بی‌خیال.»

گفتم: «قصه‌ تو رو جذبِ خودش کرد ‌ها.»

- «عباس گفت هر وقت این قصه رو برای کهنه‌سرباز‌ها تعریف می‌کرده میزدن زیر خنده، ولی این خنده‌ه تبدیل می‌شده به گریه، چون بعدش جنگ و دوستی‌های خودشون یادشون می‌آد. عباس گفت این قصه رو فقط برای این تعریف می‌کرد که به کهنه‌سرباز‌ها نشون بده وقتی دارن پرسش‌نامه‌ رو در موردِ تجربه‌های جنگ‌شون پُر می‌کنن، حواس‌شون باشه یه قصهٔ ساده هم می‌تونه خیلی تأثیرگذار باشه.»

- گفتم: «الان نظرت در موردِ قصه‌ چیه؟»

- «این لحظه هیچ احساسی در موردش ندارم.»

 

کمی بعد گفت: «قصۀ ایرانیه، بابتِ تظاهری که تو رابطهٔ بین دو تا سرباز هست. سخته با یه دوست در موردِ عیب‌ها و ضعف‌هاش حرف بزنی. قصه‌ در موردِ یه دوستی بود که یه راهِ خوب برای این کار پیدا کرد.»

کلید واژه ها: گردان شهدا


نظر شما :