خلخالی و نهرو، گاندی و مسلمان‌ها

ترجمه: بهرنگ رجبی
۰۴ دی ۱۳۹۰ | ۲۲:۱۷ کد : ۱۶۴۰ پاورقی
خلخالی و نهرو، گاندی و مسلمان‌ها
تاریخ ایرانی: وی. اِس. نایپل، رمان‌نویسِ انگلیسیِ هندی‌تبار، برندهٔ جایزهٔ نوبلِ ادبیات، دو سفرنامهٔ ایران نوشته، یکی روایتش از دیداری در روزهای پُرالتهابِ تابستانِ ۱۳۵۸، روزهای نخستینِ شکل‌گیریِ نظامِ نوپای جمهوریِ اسلامی (که ترجمهٔ کاملش را پیشتر «تاریخ ایرانی» در قالبِ پرونده‌ای منتشر کرده)، و دیگری مشاهداتش از ایرانِ بیش از یک و نیم دهه بعد، روزگارِ تثبیت نظام. متنِ کاملِ سفرنامهٔ دوم روزهای شنبه‌ هر هفته در ده بخش در «تاریخ ایرانی» منتشر می‌شود.

 

***

 

خلخالی آمد داخل. پابرهنه بود، با لباسِ سفیدِ ساده، شبیهِ لباسِ مریض‌ها، و خیلی آرام حرکت می‌کرد. پیراهنِ آستین ‌کوتاهِ سفیدی تا وسط سینه خیسِ عرق روی لباس پایین ‌تنهٔ سفیدِ گشادش افتاده بود. پاکِشان آمد تو، خیلی ریزه‌میزه، کاملاً تاس و با صورتی شبیهِ بچه‌ها، بی‌عمامه، سرش افتاده روی سینه. از زیرِ پیشانی‌اش بالا را نگاه می‌کرد؛ چشم‌هایش دیگر شیطنتی نداشتند و جوری بودند انگار در آستانهٔ گریه‌اند ــ از سر و ریختش آدم فکر می‌کرد دلش خواسته وضعیتش را اغراق کند و احتیاج به ترحم و دلسوزی دارد.

 

تعارف کرد روی صندلی بنشینم. کنارم نشست. میزِ دیواریِ کوچک و دستمال توری ما را از هم جدا می‌کردند؛ نمی‌دانستم چه طور شروع کنم. جداً دلم می‌خواست دربارهٔ کارِ قضاوتش بشنوم و بشنوم الان منطقاً در موردِ انقلاب چه می‌گوید. ولی نمی‌دانستم چه‌طور به این قضیه برسم. فکر کردم غیرمستقیم پیش بروم، با سؤال‌هایی دربارهٔ کودکی یا نوجوانی‌اش، که کم‌کم ما را برسانند به آنجا. اما عینِ سالِ ۱۹۷۹ دلش نمی‌خواست در موردِ زندگی‌اش حرف بزند. گفت اگر بخواهیم این‌قدر به عقب برگردیم گفت‌وگو خسته‌اش خواهد کرد. جراحیِ قلب کرده بود، بای‌پسِ سه‌گانه. و یا چون سختش بود روی صندلی بنشیند یا چون می‌خواست نشان بدهد از سؤال‌های من خوشش نیامده، از روی صندلیِ کنار من پا شد و نقل ‌مکان کرد به تشکِ روی فرش.

 

از او پرسیدم کِی انقلابی شده بود. گفت همیشه انقلابی بوده، از آن زمان که خودش را شناخته؛ همیشه از پادشاهان نفرت داشته. پاسدار‌ها توی استکان‌هایی کوچک چایی آوردند و همان‌جا نشستند به گوش دادنِ حرف‌های‌ ما. حس کردم دلشان می‌خواهد در روالِ روزمرهٔ زندگی‌شان در آنجا تغییری بدهند.

 

فکر کرد باید اجتماعی رفتار کند. گفت کلی چیز از نهرو یاد گرفته. به‌نظرم حرفش تعارف و از سرِ ادب آمد: به‌نظرش من هندی آمده بودم. مشخصاً یک کتابِ نهرو، «نگاهی اجمالی به تاریخ جهان» را دوست داشت که ترجمهٔ فارسی‌اش در سه مجلد چاپ شده بود. علاقه‌اش به جنبشِ پولیساریوی افریقا را در سالِ ۱۹۷۹ به‌ یادش آوردم و از او پرسیدم امروز نظرش در موردِ آیندهٔ جوامعی که زمانی انقلابی بوده‌اند، چیست؟ گفت ــ مهرداد ترجمه کرد ــ «واقعیت همیشه پیروز می‌شه.»

 

واقعیت: معنایش برای او حقیقت بود. همین واقعیت بود که باید در برابرِ نظام‌های باطل، خدایانِ باطل، جعلیات می‌ایستاد. بااین‌حال سخت بود کاری کنی موردی و عینی حرف بزند؛ به هر سؤالِ مشخصی جواب‌هایی انتزاعی می‌داد. در این کار تبحر داشت. خوشحالش می‌کرد که تیرِ من مدام به درِ بسته بخورد؛ و همچنان که به‌اسلوبِ خاصِ آیت‌اللهی‌اش دربارهٔ واقعیت و جعلیات حرف می‌زد چشم‌هایش ــ که وقتِ ورود انگار در آستانهٔ گریه بودند ــ حالا می‌درخشیدند و کم‌کم دیگر برق می‌زدند: در چشم‌هایش بارقه‌ای از شیطنتِ قدیم را می‌دیدی، چیزکی از آن آدم سال ۱۹۷۹.

 

به من گفت: «در برنامه‌تان هست آیت‌الله منتظری را ببینید؟»

گفتم: «فکر نکنم.

مهرداد که حرفم را ترجمه کرد آیت‌الله نگاهش کرد و گفت: «باید منتظری را ببیند.» مهرداد رو کرد به من و حرفِ خلخالی را ترجمه کرد. فقط بعد‌تر بود که با کنارِ هم گذاشتنِ چیزهایی که شنیدم، متوجه شدم این سؤالش در موردِ آیت‌الله منتظری سؤالی سیاسی بوده، شاید حتی کوششِ خلخالی برای اینکه حقانیتش را به من نشان دهد. آن روزهای نخستینِ انقلاب هم خلخالی و هم منتظری آدم‌های مهمی بودند (منتظری حتی زمانی قائم‌مقامِ خمینی بود)، و هر دو بابتِ افراطشان خودشان را مشهور کرده بودند. اگر خلخالی قاضیِ اعدام بود، منتظری در مقام قائم‌مقامِ رهبری بعضی وقت‌ها حتی از استادش هم جلوتر می‌رفت. وقتی ]امام[ خمینی گفته بود انقلاب باید حواسش را جمعِ جوان‌ها بکند، منتظری یک گام پیشتر رفته و گفته بود خانه‌های سالمندان که به دردی نمی‌خورند، درختِ مُرده را باید بُرید. مردم هنوز این را یادشان بود. نسل‌ِ بعدیِ افراد در قدرت هر دوی این آدم‌ها، خلخالی و منتظری، را کنار گذاشته بود؛ حالا هر دو را ساکت و بی‌ضرر جایی نگه داشته بودند.

 

اما من تقریباً همهٔ این‌ها را بعداً فهمیدم. بنابراین وقتی خلخالی از من پرسید در برنامه‌ام هست که منتظری را ببینم یا نه، نکتهٔ حرفش را نگرفتم و نتوانستم ماجرا را پی بگیرم. به‌جایش ــ و این کارم سرخورده‌اش کرد ــ از او پرسیدم وقتِ آمدنِ ما داشته چه چیزی می‌خوانده: گفتم پاسداری که دمِ در آمده بود به ‌استقبالِ ما گفته بود او مشغول مطالعه است. کتابی مذهبی بوده؟ روزنامه بوده فقط. با آن بیانِ خطابه‌گونه‌اش گفت: «دنیا ثابت نمی‌مونه. همیشه چیزهای تازه هست. برای همینه که من روزنامه می‌خونم.»

 

کلماتی که می‌گفت خیلی معنایی نداشتند. فقط مالیات نداشتند و کاری می‌کردند بتواند من را سبک‌سنگین کند. نشسته روی تشکِ روی فرش از زیر پیشانی‌اش رو به بالا من را نگاه می‌کرد و حالا بود که از لای این شاخه به آن شاخه پریدن‌ها و حرف‌های انتزاعی‌اش متوجه شدم که دلش نمی‌خواهد سؤال‌پیچش کنند و پاپیچش شوند. من چند سالم است؟ بچه دارم؟ گفتم نه. پرسید چرا. گفتم اگر بچه داشتم باشم کار کردن برایم سخت می‌شود. گفت خیلی از نویسنده‌های ایرانی صدتا بچه دارند و صدتا هم کتاب نوشته‌اند. چندتا کتاب نوشته‌ام؟ پول زندگی‌ام را ازشان درمی‌آورم؟ برای نویسنده‌های فارسی‌زبان سخت است از نوشتن پولِ گذرانِ زندگی‌شان را دربیاورند. با اداره‌ای مرتبطم؟ دینم چیست؟ دربارهٔ هند و کشمیر پرسید و هیچ توجهی نمی‌کرد من چی می‌گویم.

 

از من راضی نبود. عادت به جورِ دیگری مصاحبه داشت، مصاحبه‌هایی سیاسی‌تر و سرراست و مستقیم (و احتمالاً مصاحبه‌ای که جاروجنجالِ سرراست‌تر و فوری‌تری هم راه بیندازد). نمی‌فهمید من پیِ چی هستم و شاید من هم مسیرم را گم کرده بودم. شاید بهتر بود رک‌وراست از او دربارهٔ شهرتش به قاضیِ اعدامِ انقلاب می‌پرسیدم. ولی نمی‌خواستم این کار را بکنم؛ فکر می‌کردم چنین سؤالی باعث می‌شود کلاً راهِ گفت‌وگو بسته شود یا اینکه پاسخ‌هایی از پیش‌ مشخص بدهد یا اینکه خلقش را تند کند، و در هر کدامِ این صورت‌ها هم نتیجه روشن بود. می‌توانستم از او دربارهٔ عکس‌های روی دیوار بپرسم. عکس‌ها توجهِ من را جلب کرده بودند و برای او هم مهم بودند؛ ممکن بود دلش بخواهد دربارهٔ آن‌ها حرف بزند، و در آن صورت شاید گفت‌وگویمان به چیزهای دیگری می‌رسید. اما این فکر، فکرِ عکس‌ها، فقط هفته‌ها بعد‌تر، وقتی داشتم یادداشت‌هایم را بالا و پایین می‌کردم، به ذهنم رسید.

 

روشِ کورمال‌کورمال پیش رفتنم را ادامه دادم. پرسیدم الان ارزیابی‌اش از انقلاب چیست. مدتی حرف زد، مشخصاً داشت مقداری کلمهٔ بی‌معنا ردیف می‌کرد و ترجمهٔ کوتاه و مختصرِ مهرداد از حرف‌هایش این بود که صرفاً مقدماتی انجام شده، این مقدمات چقدر از کلِ ماجرا است؟ سی درصد. حس کردم گشایشی در گفت‌وگو شده؛ و او هم حتماً حس کرد چی در پیش است، چون پیش از آنکه من بتوانم از آن هفتاد درصدی بپرسم که هنوز باید انجام شود، گفت خسته است. آن چشم‌هایی که وقتِ حرف زدن یا نطق کردن‌هایش برق زده بودند دوباره مات و بی‌روح شدند. حالت افسردگی گرفت، بیهودگی. سرش افتاد، چانه‌اش را فشرد روی سینه‌اش، و آرام بلند شد؛ می‌دیدی جلو و پشتِ پیراهنِ سفیدِ آستین ‌کوتاهش عرق کرده‌اند. قدم‌قدم رفت به اتاق کناری.

 

***

 

مصاحبه تمام شده بود. و حالا مشکلی داشتیم. ماشین نداشتیم. کامران رفته بود پیِ تعمیرگاهی تا استارتِ ماشینش را درست کند. گفته بود نیم‌ساعته برمی‌گردد ولی معنای حرفش واقعاً این نبود که زمان دقیقاً همین‌قدر است. فقط می‌توانستیم منتظر شویم. لنگِ روز بود و هوا خیلی گرم‌تر از آن بود که بشود بیرون توی خیابان منتظر شویم. این بود که امامی، مهرداد، و من در انتظارِ کامران کماکان توی تالارِ پذیراییِ خانهٔ خلخالی پیش نگهبان‌ها ماندیم و حرف زدیم.

 

حرف زدن با امامی بخشی از هدفِ من برای آمدن به قم بود. سر درآوردن از حال‌ و احوالِ طلبه یا دانشجویی که در این روز و روزگار می‌آمد به قم. امامی تا اینجا چهارده سال طلبگی کرده بود. درسش را در شانزده‌ سالگی در مدرسه‌ای مذهبی در تهران شروع کرده بود، و بعد که آیت‌اللهی قبولش کرده بود نقل‌ مکان کرده بود به قم. الان ازدواج کرده بود و بچه‌ای دو ساله داشت. کمک‌هزینه‌ای که از آیت‌الله می‌گرفت ماهی دو هزار تومان بود، حدودِ پنجاه دلار. با مختصر تدریسی که می‌کرد و با ترجمه‌هایی از عربی کمی پولِ دیگر هم درمی‌آورد. زندگی‌اش آسان نبود. قم شهری بود آلودهٔ غبار و خیلی گرم. داشت این زندگی را تاب می‌آورد چون از بچگی دلش می‌خواست مبلغِ مذهبی شود. گفت طلبهٔ سنتی نیست که پسرِ خانواده‌ای فقیر باشد، پدرش تاجر بود؛ خانواده‌اش از طبقهٔ متوسط بودند.

 

اما همهٔ این درس خواندن‌ها کِی قرار بود تمام شود؟ کیِ قرار بود از اینجا بیرون بزند و پا به دنیا بگذارد؟ گفت ماجرا این جوری نیست. بعضی آدم‌ها تا پنجاه سال هم می‌توانند طلبه بمانند. ]امام[ خمینی قدیم‌ها می‌گفت هر روز در حالِ آموختن است. اما امامی توضیحی نداد زندگیِ یک روحانی چه بالا و پایین‌هایی می‌تواند داشته باشد. آدم‌ها چه‌طور به مرتبه‌ای بالا‌تر و برجسته‌تر می‌رسند؟ گفت آدم‌ها از طریقِ آموخته‌ها و شخصیتشان به مرتبه‌ای بالا‌تر و برجسته‌تر می‌رسند. آموختن پایانی ندارد. تمامِ آن شرح‌های الهیات و فلسفه و فقه و شرح‌های بر این شرح‌ها، همهٔ آن مجموعه کتاب‌های توی کتابخانهٔ آیت‌الله مرعشی را که پیشِ چشمت می‌آوردی، می‌توانستی درک کنی منظورِ امامی چیست. در این عرصه از دانش آدم‌ها از طریقِ توانایی‌شان در صدورِ احکامی بدیع هم می‌توانستند به مرتبه‌ای بالا‌تر و برجسته‌تر برسند. مثلاً ]امام[ خمینی با حرفش سرِ اینکه شطرنج مغایر با شرع نیست (به این شرط که سرِ نتیجه شرط‌بندی‌ای در کار نباشد) چنین کرده بود. این حکمی بود که در قم آدم‌ها هنوز داشتند درباره‌اش بحث می‌کردند.

 

امامی گفت خودش آدمِ معروفی نیست. از اینی که بود راضی بود، می‌شود اسمِ اینی را که بود یکی از سربازانِ پیادهٔ مذهب گذاشت، یکی از مبلغانش. رسالتش همین بود. پولدار نبود اما به نظرش ایرادی هم نداشت. خیلی به خورد و خوراک اهمیتی نمی‌داد. بهش گفتم به نظرم زیادی دارد به خودش سخت‌ می‌گیرد. به نظر خودش که خیلی محرومیت کشیده نبود. تن و بدنش روبه‌راه بود؛ حتم داشتم ورزشی می‌کند. لبخند زد، گفت هر روز صبح نرمش می‌کند.

 

کمی دیگر هم از دهان امامی حرف بیرون کشیدیم. ایدهٔ رسالت داشت، توجیهی کافی بود برای چهارده سال درس خواندنش، نمی‌توانست بیرون از این خودِ الانش بایستد و زندگی و انگیزه‌هایش را بسنجد. دنیایش حد و حدودِ صُلب و سختی داشت. آنچه در گذرِ آموختنِ درس‌ها از سر گذرانده بود فقط روندی بود منتهی به آموختنِ احکام. دانستنِ احکام ساده کردنِ زندگی بود و امامی آدمی بود به غایت مطیع. لازمهٔ ایمان و انقلاب همین بود؛ توی روزنامه‌ها هر روز چنین پیامی را خطاب به آدم‌ها می‌دیدی.

 

نیم ساعت، چهل و پنج دقیقه‌ای شده بود که داشتیم توی تالارِ پذیراییِ خانهٔ آیت‌الله حرف می‌زدیم، پایینِ عمامهٔ آویزانِ آیت‌الله و عکس‌ها، منتظرِ کامران؛ هرازگاه صدای توقفِ ماشینی می‌شنیدیم و می‌رفتیم بیرون روی ایوانِ جلوی خانه تا ببینیم او است یا نه. و بعد خلخالی دوباره آمد تو، با قدم‌های آرام، غمگین، نیم‌تنهٔ بالای لباسِ گشادش از گردن تا نیمه خیس بود. مهرداد در موردِ راننده و ماشین بهش توضیح داد. خلخالی پرسید آیا نان و پنیری میل داریم، نانِ ایرانی، پنیر ایرانی.

 

به نظرم فکرِ خوبی آمد؛ احتمالاً بهم فرصت می‌داد جورِ دیگری با آیت‌الله صحبت کنم. اما مهرداد خیلی با قطعیت گفت پیشنهادِ نان و پنیر صرفاً جمله‌ای است متداول، تعارف، یعنی آیت‌الله داشت ازمان می‌خواست بگذاریم برویم.

 

پا شدیم خداحافظی کنیم. خلخالی گفت اگر خواستیم باز ببینیمش باید قرار بگذاریم. قرار هم فقط می‌تواند پنج‌شنبهٔ هفتهٔ دیگر باشد، چون آن روز را تدریس ندارد و این بار باید سرِ ساعتِ مقرر بیاییم. چهرهٔ افسرده‌اش داشت کم‌کم از خشم دگرگون می‌شد. باید یادداشت هم برمی‌داشتیم. هیچ‌کس همه‌چیز یادش نمی‌ماند. حرف زدنِ بدونِ یادداشت برداشتن وقت تلف کردن است. ما بازی‌اش داده‌ایم. گفتم من یادداشت برمی‌دارم ولی نه درجا؛ به نظرم نیامده بود گفت‌وگوی‌مان به مرحلهٔ لزومِ یادداشت برداشتن رسیده. گفت تا هفتهٔ بعد خشمش می‌خوابد؛ قبلش هم باید تلفن می‌کردیم. شماره داد و با دست به یکی از محافظ‌ها اشاره کرد: او تلفن را جواب خواهد داد.

 

کم‌کم داشتم حس می‌کردم اگر تأخیر نکرده بودیم و اگر قضایا بهتر پیش رفته بود او واقعاً مشکلی با حرف زدن نداشت. اما لحظه‌اش دیگر گذشته بودم. رفتیم بیرون روی ایوانِ جلوی خانه، کفش‌هایمان را پوشیدیم، و از دروازهٔ وسطِ دیوارِ رفیعِ بنا گذشتیم و رفتیم بیرون. از خیابان رد شدیم و رسیدیم زیرِ باریکه سایه‌ای نزدیکِ پیچِ خیابان و آنجا ایستادیم منتظرِ کامران.

 

مهرداد گفت: «اسلحه‌ رو دیدی؟»

امامی گفت: «این آدم الان کلی دشمن داره.»

مهرداد گفت: «الان دیگه مثلِ دشمن‌های همدیگه‌ان. قدیمی‌ها و جدیدی‌ها.» بعد به من گفت: «یادته ازت در موردِ منتظری پرسید. امیدوارم نخوای کنی اونو ببینی.»

 

و آنجا جلوی خانهٔ خلخالی که ایستاده بودیم فکر کردم حتی اگر پنجشنبهٔ دیگر بیایم ــ و اگر کسی یادش باشد و قرار سرِجایش باشد ــ احتمالاً اندک چیزهایی برای اضافه کردن به مشاهداتِ آن روز بعدازظهرم هست: دادگسترِ انقلاب، پیر و مریض و عصبی، الان خودش را در محاصرهٔ تمهیداتی حفاظتی قرار داده، پای عکس‌هایش می‌نشیند، و اطرافش هم محافظانی مسلح، یکی‌شان با یونیفرم سبزِ یشمیِ قدیمیِ کمیته‌های اوایلِ انقلاب، و کاری هم کرده لباسه کهنه به نظر بیاید.

 

هنوز یادم می‌آمد که سالِ ۱۹۷۹ هم محافظ بود ــ غروبِ بیابان در پایان روزی طولانی از ماهِ اوت گِرداگِردمان ــ مردانِ تنومندِ مسلحی دمِ درِ کوتاهِ خانه‌ای بی‌حفاظ‌های امنیتی وسطِ کوچه‌ای نیمه ساخته و دست‌های سنگینِ آن مرد‌ها که به تجسس روی تنِ آدم‌ها می‌گشتند؛ و چهرهٔ درهم و سرمستِ خلخالی. آن موقع تمامِ کارهای محافظ‌ها و بازرسی‌هایشان اصولاً برای هیجانِ ماجرا بود؛ بخشی از شور و شادیِ روزهای نخستینِ انقلاب. حالا ــ اگرچه بخشی از محدودیت‌هایش هم بود ــ خلخالی واقعاً دیوارِ بلند لازم داشت و مردانِ مسلح. مهرداد ناگهان گفت: «خیلی لطف کرد که گفت خسته ‌است. ایرانی‌ها این کارو نمی‌کنن. صریح حرف‌شونو نمی‌زنن. این آدم خیلی پیره، ولی خیلی باهوشه.»

 

***

 

سرِ پیچ زیرِ سایه منتظر شدیم. به نظر مهرداد باید پیاده می‌رفتیم تا جایی که بتوانیم تاکسی‌ای بگیریم، کارمان را با امامی انجام دهیم، و با کامران ساعتِ چهار و نیم روی یکی از پل‌های مشهور قم قرار بگذاریم. می‌توانستیم پیغاممان را پیشِ محافظ‌های خلخالی بگذاریم. باز زنگِ خانهٔ خلخالی را زدیم و محافظی که بیرون آمد ــ یکی گُنده‌تر با سبیل ــ به نظرش اصلاً ایرادی نداشت که دوباره مزاحم شده‌ایم.

 

پیاده توی خیابان‌هایی با نورِ سفیدِ کورکننده راه افتادیم؛ امامی می‌بُردمان و همزمان حرفِ این را می‌زد که در درسِ فلسفهٔ قم چه غفلت‌هایی شده: فلسفهٔ قدیمش زیاد است و به مباحثِ معاصر توجهِ کافی نشده؛ فارابی و ابوعلی سینایش زیاد است (این آدمِ دوم برای من نامی جالب بود: غریب بود که گاه‌به‌گاه به گوشم می‌خورد) [اشاره به دو کلمهٔ «ابوعلی سینا» و «آویشن» است که در انگلیسی هر دو را «آویسِنا» تلفظ می‌کنند. م.] آن‌ها تصوراتِ خودشان را داشتند، که خیلی‌هایش هم تصوراتِ اشتباهی است، و این تصورات را هم از اندیشمندانی چون بطلمیوس و ارسطو گرفته بودند. اینجور انتقاد از قم شکلِ مجازِ اندیشیدن در آنجا بود: با اینکه امامی خودش را آدمِ متجدد و مدرنی می‌دید و حاضر بود شبیهِ متجدد‌ها لباس بپوشد، اما یاغی و متمرد نبود.

 

غریب بود، انگار در رؤیا باشد، که بعدِ چند دقیقه‌ای پیاده‌روی ماشینِ کامران را دیدیم که توی خیابانِ خالیِ سفید دارد به سمت ما می‌آید. مشکلِ استارتش را حل کرده بود؛ تعمیرگاه به تعمیرگاه و بعد ماشین‌فروشی به ماشین‌فروشی رفته بود پیِ استارتِ یدکی.

 

حالا که دیگر مجبور نبودیم پیاده برویم امامی از همه‌مان خواست برویم ناهار را پیشِ او توی آپارتمانش بخوریم. اصرار کرد، مهرداد پذیرفت و توی خیابان‌های پُرغبارِ شهر دمِ دو سه‌تا مغازه ایستادیم تا میوه و چیزهایی دیگر برای ناهار بخرند. هوا خیلی گرم و ساکن بود. امامی ‌گفت قم بیست و پنج هزار طلبه دارد. اقامتگاهِ بزرگِ طلبه‌های خارجی را نشانمان داد؛ عمدتاً هندی، پاکستانی، و افریقایی بودند؛ معدودی اروپایی هم بودند. تعدادِ چشمگیری هم طلبهٔ عرب آنجا بود.

 

از کنارِ خانهٔ ]امام[ خمینی گذشتیم. خانه‌ای که زمانِ تدریس در قم ساکنش بود. سرِ پیچی بود وسطِ خیابانی شلوغ. پلیسی به رفت‌وآمدِ ماشین‌ها نظارت می‌کرد؛ احتمالاً این خیابان زمانِ سکونتِ ]امام[ خمینی کمتر شلوغ بوده. خانهٔ کم‌ارتفاعی بود، معمولی، خاکی‌رنگ، که دیوارهای حائلِ خیابان بخشی‌اش را از دید پنهان کرده بودند. اما همچنان که در خانه‌های ایرانی خیلی معمول است، این دیوارِ بی‌رنگی که کم‌وبیش توجهی هم جلب نمی‌کرد حیاط را از دید پنهان می‌کرد؛ و بازیِ دلپذیرِ نور و سایه‌ای حاصل می‌داد که از دلِ هیاهو و آفتابِ زنندهٔ خیابان به داخل راه می‌یافتند.

 

امامی درست در مرزِ این شهرِ در حالِ گسترش زندگی می‌کرد، در شهرکی نوساز که به نظر می‌آمد ساختمان‌هایش را صاف وسط بیابانِ خاک‌وخل پایین گذاشته‌اند. خیابان‌های شهرک هنوز ساخته نشده بود. مدتی را روی قلوه‌سنگ‌ها و پاره‌آجر‌ها بالا و پایین پریدیم و من کم‌کم نگرانِ ماشینِ کامران شدم که تازه درست شده بود. بالاخره توقف کردیم. یکی دوتا تکه ‌پلاستیک وسطِ خیابان، جعبه‌ای خالی که لای آجرشکسته‌ها و سنگ‌ها گیر کرده بود: نتیجهٔ اهمال و بی‌مسئولیتیِ شهروندی. اما پشتِ درِ سفیدِ خانهٔ امامی، حتی اینجا، حیاطی کوچک بود: سایه، بعدِ آن خیابان‌های نساخته بالاخره نظم و سامانی، پله‌هایی از حیاط به دو اتاقی که امامی اجاره کرده بود: خانهٔ او طیِ چهار سالِ گذشته‌اش.

 

اتاقِ سیمانیِ اولی جز چند قفسهٔ کتابی که روی یکی از دیوار‌هایش داشت خالی بود. امامی رفت و از همسایه‌ای برای من صندلی‌ای قرض گرفت. خالی بودنِ اتاق ــ که نه نشانِ فقر بلکه گواهِ سادگیِ زندگیِ طلبگی بود و فقط به تبلیغِ مذهبی ربط داشت ــ چنان مهرداد را بهت‌زده کرد که توی دفترچه یادداشتش چیزی نوشت. روی قفسه‌ها مجموعه کتاب‌های مختلفی بود دربارهٔ الهیات، فلسفه، و فقه، و بینشان پنج جلد (صحافیِ کرم و سبز) اثرِ سترگِ ]امام[ خمینی در زمینهٔ همهٔ جنبه‌های فقهیِ خرید و فروش (که من تا آن لحظه ازش بی‌خبر بودم). کتاب‌های فلسفه از جمله شاملِ ترجمهٔ فارسیِ «مسائل فلسفه»‌ی برتراند راسل می‌شد. (گرچه پولی به بنیادِ راسل نداده بودند: ایران عضو معاهدهٔ جهانیِ حقوقِ مؤلفان نبود.) وقتی پرسیدم امامی گفت کتاب‌هایی که طلبه‌هایی چون خودِ او استفاده می‌کنند چاپِ سازمان‌ها و بنیادهای مختلفی است، و قیمت‌هایشان هم معقول است. اما باز بخشِ چشمگیری از مقرری‌ای که او از آیت‌اللهی می‌گرفت خرجِ این کتابخانه شده بود.

 

امامی که حالا در منزلِ خودش میزبان ما بود به لطف و تعارفاتش افزود. پسرِ دو ساله‌اش که درباره‌اش شنیده بودیم الان خواب بود؛ امامی گفت وگرنه الان پسره پیش ما بود. در توجه و رسیدن به مهرداد و کامران و من خودش را به آب و آتش می‌زد اما مؤدب و معقول بود، همچنان که در دستور دادن‌ها به همسرِ ناپیدایش جایی آن پشت که الان داشت نیمرو درست می‌کرد و گوجه خرد می‌کرد ــ امامی و مهرداد تصمیم گرفته بودند غذای اصلی‌مان این باشد، همراهِ نانِ ایرانی و پنیر سفید (وارداتی از دانمارک ولی حلال) برای من.

 

امامی مشمایی آورد و کفِ اتاق پهن کرد. مهرداد گفت این مشما را احترام می‌گذارند چون لایش نان پیچیده. باید تمیز باشد و جای رفیعی نگهش داشت. بعد امامی شروع کرد بشقاب‌ها و باقی چیز‌ها را آوردن. هر از گاه وقفه‌ای می‌انداخت و با ما حرف می‌زد، روی زانو‌ها و پاشنه‌هایش چمباتمه می‌زد، شلوارش چسبِ ران‌های عضلانی‌اش می‌شد، پیراهنِ حریرش کتف‌های ورزشکاری و شکمِ تختش را نشان می‌داد. شروع به غذا خوردن که کردیم دوباره گفت راضی است؛ داشت کاری را می‌کرد که دوست داشت، تبلیغِ مذهب. ازش پرسیدم از بی‌دینیِ بعضی جوان‌ها که در گزارش‌هایی اشاره شده خبر دارد یا نه. گفت چیزِ پنهانی نیست، «دشمن‌های ما ضعف‌هامونو می‌شناسن.»

 

صدای در زدنِ مؤدبانه‌ای آمد، انگار در زدنِ کسی که نمی‌خواست زیاد مزاحم شود. این بار غذا نبود که همسرِ ناپیدای امامی فرستاد تو، بلکه پسرش بود، استراحت کرده و آرام، اما بعد خواب عمیقش اندکی لَخت و لرزان؛ این را هنوز می‌شد توی صورتش دید. از پیِ نیمرو و گوجه و هندوانه آمد. از امامی ‌پرسیدم آن دشمن‌هایی که بهشان اشاره کرد کیستند. گفت کشورهای غربی؛ آن‌ها می‌خواهند اسلام را از روی زمین پاک کنند. با‌‌ همان ادب و احترامی این را گفت که همهٔ حرف‌های دیگرش را زده بود.

 

ناهارمان تمام شد. ظرف‌ها جمع شدند و امامی مشما را خیلی با متانت و تأنی تا کرد، قبلِ بیرون بردنش چهار گوشه‌اش را روی هم گذاشت، و از پی‌اش یک بارِ دیگر هم این کار را کرد. بعد پسر را دوباره تحویلِ همسرش داد. بعدش ــ حالا که دیگر هیچ مزاحمی در کار نبود ــ او و کامران شروع کردند به حرف زدن. دربارهٔ جنگ حرف زدند. امامی گفت سالِ آخرِ جنگ برای تبلیغاتِ اسلامی می‌رفته به جبهه. چند وقت به چند وقت؟ گفت چهار دفعه رفته، سرِجمع دو سه ماه را در جبهه بوده. سخنرانی می‌کرده؛ کامران پرسید آیا کلِ کاری که روحانی‌ها می‌کردند همین بود، سخنرانی کردن. امامی گفت نه. او روحانی‌هایی را می‌شناخت که می‌جنگیدند. اما خودش نجنگیده بود. برای او جنگ تجربه‌ای معنوی بود.

 

راضی بود، امامی دانست کارش کافی نبوده. خانه‌اش خیلی از حوزه‌ها دور بود و رفت‌وآمد و کارهای خانه کلی از وقتش را می‌گرفت. اما این اواخر دوچرخه‌ای گرفته بود؛ دوچرخه‌ خیلی کمک‌دستش بود.

 

***

 

بعدِ ناهار امامی عزم کرد ما را به یکی از حوزه‌های علمیه ببرد. کسی نبود ازش خداحافظی کنیم ـ همسرش کماکان ناپیدا بود و پسر را هم که امامی برده بود پیشِ او ــ بی‌هیچ مراسمِ وداعی پله‌ها را پایین آمدیم تا حیاطِ کوچکِ خانه و بعد تقریباً بلافاصله باز توی خیابان‌های پُرنور و پُرسنگ‌وکلوخِ وسطِ بیابان بودیم. دوباره به سمت مرکزِ شهر رفتیم، به مدرسه‌ای که در ذهن امامی بود. مدیرِ آنجا نبود و نگهبان اجازه نداد ما دوروبر را نگاهی بیندازیم. امامی، کامران را به سمت مدرسه‌ای دیگر هدایت کرد. ساختمانِ مدرنی بود با نمای آجرِ زردرنگ برِ خیابانِ عریضی که دو طرفش ردیفِ درختان و جوی آب بود. بعضی طلبه‌ها ــ خیزشِ عبا و پیراهن و عمامه ــ وسطِ حیاطِ آن‌دستِ جوی آب تازه برای کلاسی رسیده بودند؛ تعداد بیشتری‌ طلبه هم سوارِ موتورِ وسپا بودند. تمیز و سرحال و ــ کلمهٔ دیگری برایش نبود ــ موفق به نظر می‌رسیدند. امامی برگشت. مدیر را دیده بود: می‌توانستیم دوروبر را نگاهی بیندازیم.

 

در تالار ورودی کفش‌هایمان را درآوردیم، گذاشتیمشان توی قفسه‌های گُنده‌ای مخصوصِ کفش‌ها. روی فرشی که کلِ عرضِ پله‌ها را پوشانده بود رفتیم به طبقهٔ بالا. طلبه‌ها تمام مدت داشتند می‌آمدند تو. بعضی‌هایشان قبلِ درآوردنِ کفش‌ها دمِ آب‌سردکُن لبی ‌تر می‌کردند. خیلی زود جمعیتِ انبوهی شدند. حرف نمی‌زدند؛ به نظر مضطرب و عصبی می‌آمدند. تنها صدایی که حینِ بالا رفتن از پله‌های عریضِ فرش‌شدهٔ آنجا با پاهای جوراب‌پوششان ازشان درمی‌آمد صدای تکان خوردن‌ لباس‌هایشان بود. بالای پله‌ها توی فضای باز مفروشِ آنجا طلبه‌هایی که درسی را قبول نشده بودند، کفِ زمین نشسته بودند و داشتند دوباره امتحان می‌دادند. این امتحانِ تجدیدی در فضایی وسطِ رفت‌وآمدِ عموم در خودش رگه‌ای از تنبیه این طلبه‌ها داشت. طلبه‌ها میز یا تخته شاسی‌ای نداشتند و حالتِ نوشتنِ بعضی‌هایشان عجیب‌وغریب بود: چهارزانو نشسته بودند و آن‌قدر به جلو خم شده بودند تا بتوانند روی زمین بنویسند که به نظر می‌آمد کلِ بالاتنه‌شان دراز شده.

 

مدیر پیرمردِ مهربانی بود، عمامه و ریشِ رنگ‌شده‌اش آدم را تحت‌تأثیر قرار می‌داد، هیبتِ فرزانگی و خردمندیِ کهن. توی دفترِ کوچکش ما را به سه ‌تا از مدرس‌هایش معرفی کرد که خیلی جدی و رسمی کنارِ همدیگر نشسته بودند. یکی مسیحیت درس می‌داد (و انگلیسی صحبت می‌کرد)، آن یکی فِرَقِ اسلامی، سومی الهیاتِ اسلامی. مهرداد گفت «الهیات» برگردانِ درستی نیست از مفهومِ عربی‌ای که این کلمه بهش اشاره دارد و بینِ او و سه‌ تا مدرس جر و بحث مختصرِ ملایمی درگرفت که مدیر مهربانانه ناظرش بود.

 

بعد مدیر ما را به گردشی در ساختمانِ تازهٔ مدرسهٔ عالی‌اش برد؛ بنای مطبوع و مجللی بود. توی اتاق‌های تدریس صندلی‌ها و میز‌ها نو و یکدست بودند. توی کتابخانه مجموعه‌ها بود و مجموعه‌ها و ردیف‌ها و ردیف‌های کتاب‌های تازه، و جا به ‌جا طلبه‌ای می‌دیدی نشسته کفِ زمین کنارِ قفسه‌های کتاب‌ها. طبقهٔ پایین مختصِ انجامِ کارهایی بود که مدیر بهشان می‌گفت طرح‌های ویژه. هر محقق و هر طرحِ ویژه توی یک اتاق. بعدِ اینکه اتاق‌های تدریس را یک‌به‌یک رفتیم دیدم دیگر نمی‌توانم همین کار را با اتاق‌های طرح‌های ویژه هم بکنم. این را گفتم ولی احتمالاً مهرداد در ترجمه‌اش حرفم را خیلی نرم کرد چون انگار مدیر هیچ اعتنایی بهش نکرد.

 

دری را هُل داد و باز کرد، اولین درِ توی راهرو را. جا خوردیم که محققِ آن اتاق کفِ زمین ملافه و بالشی انداخته بود و داشت استراحت می‌کرد یا چرت می‌زد. همه‌جا کتاب بود و تکه‌کاغذ. کفِ اتاق، روی میز، روی قفسه‌ها، مدیر گفت محققِ این اتاق تاریخ‌نگارِ خوش‌آوازه‌ای است. تاریخ‌نگار که جا خورده و وحشت کرده بود دست دراز کرد عرق‌چینش را بردارد و محکم گذاشت روی سرش. میان‌سال بود، حتی پیر. با بیشترین تقلای ممکن پا شد، ملافهٔ قهوه‌ای ‌رنگش را گرفت دورِ تنش و با تعظیمی اندک آمد دمِ در. چهرهٔ پیرش زیبا بود؛ پوستش قهوه‌ایِ روشن بود و صاف. ملافهٔ قهوه‌ای ‌رنگ را‌‌ همان جوری دورِ میان‌تنه‌اش نگه داشته بود که زن‌های توی خیابان چادرهای سیاه‌شان را پایینِ چانه‌شان نگه می‌داشتند.

 

مدیر گفت تاریخ‌نگار دارد کتابی می‌نویسد به نام «تاریخِ سیاسیِ جهان.» تاریخ‌نگار، که حالا دیگر به سرعت حالتِ جاخوردگی‌اش را جمع‌ و جور کرده بود به من گفت «شما دربارهٔ گاندی و ارتباطش با مسلمون‌ها کتابی می‌شناسین؟» هیچ کتابی نمی‌شناختم. اما برای تشویقِ تاریخ‌نگار گفتم: «موضوعِ جالبیه. آدمی که اولین بار گاندی رو تو دههٔ ۱۸۹۰ دعوت کرد به افریقای جنوبی، یک تاجرِ مسلمونِ هندی بود. بنابراین می‌شه گفت کسی که باعثِ شروعِ زندگیِ سیاسیِ گاندی ‌شد یه مسلمون بود.» تاریخ‌نگار هیچ اعتنایی به حرفم نکرد. گفت: «کتابشو برام بفرستین.» چند قدم برگشت به عقب و از روی کُپه‌ای کتاب تکه‌کاغذی برداشت: «بفرمایین. اسم و نشانی‌مو بگیرین. کتابو برام بفرستین.»

 

گفتم احتمالاً سفارتِ هندوستان در ایران بتواند راهنمایی‌اش کند. به نظر می‌آمد نمی‌شنود. دوباره آمد نزدیکِ در و گفت: «یادگاری داشته باشین. هدیه داشتن باشین. می‌دونین. من برای تاریخِ جهانم یه کارهای مفصلی روی صهیونیسم کرده‌ام. کم‌کم به این نتیجه رسیده‌ام در عینِ اینکه صهیونیست‌ها ایالات متحده رو بُتِ بزرگ و خدای دروغینِ خودشون کردن، هند رو هم بت دوم شون کردن. نمی‌دونم می‌دونین یا نه که یه یهودی تاجِ پادشاهیِ هند رو به انگلیسی‌ها داد، دیسرائیلی. این نکته رو ــ اون‌جور که باید ــ خیلی‌ها نمی‌دونن. شمشیرِ انگلیس رو تو هند یهودی‌ها تیز کردن. من خیلی می‌ترسم که صهیونیست‌ها بخوان دوباره به هند زخم بزنن. دوباره گاندی رو می‌کُشن و دوباره اندیشه‌شو تبعید می‌کنن.»

 

مهرداد وسطِ حرف‌ها ترجمه‌اش را قطع کرد تا از من بپرسد: «مگه گاندی تبعید بود؟»

گفتم: «شاید داره نمادین حرف می‌زنه.»

 

تاریخ‌نگار، که ملافه و کلاهش را چسبیده بود، و حین بحثش با مهرداد و من مؤدبانه چند قدمی به عقب رفته بود، تِه حرف‌هایش باز آمد جلو؛ به نظر می‌آمد آماده است دوباره ادامه بدهد. اما ما تصمیم گرفتیم ــ بابتِ آسوده شدنِ مدیر و رفتار خوشش با ما هم که شده ــ برویم و بگذاریم تاریخ‌نگار استراحتش را بکند.

 

***

 

رفتیم به حرمِ حضرتِ معصومه. کامران، به‌رغم بدبینیِ عامش به همه‌چیز شروع کرده بود به نق زدن که صبح اولِ سفر توی صندوقِ صدقات چیزی نینداخته، کاری را که باید می‌کرده نکرده، خیرات نداده. برای همین هم بوده که استارتش خراب شده و مجبور شده آن همه تعمیرگاه به تعمیرگاه دوندگی کند. حالا با اجرایی که تا حدِ ممکن سعی می‌کرد به چشم بیاید، اسکناسِ کهنهٔ تاشده‌ای را فرو کرد توی شکافِ یکی از صندوق‌های صدقاتِ خیابانِ بیرونِ حرم. و انگار این کافی نباشد، توی حیاطِ حرم که بودیم از ما جدا شد و رفت سمتِ مقبره تا برای سفر برگشتِ امن‌و‌امان دعایی کند.

 

کامران که داشت کارش را می‌کرد، آقایی مهرداد را طرفی برد و ازش در مورد من سؤال کرد. «مسلمونه؟» (باعثش احتمالاً عینکِ آفتابی و کلاهِ نمدیِ «بَنانا ریپابلیک» من بود.) مهرداد گفت بله، تا جلوی دردسر را بگیرد؛ و آن آقا قانع شد. ولی امکانش بود دردسر پیش بیاید. به لحاظ فقهی حرم مسجد بود و غیرمسلمان‌ها حق نداشتند واردش شوند، حتی واردِ حیاطش. سالِ ۱۹۷۹ هیچ‌کس چنین سؤالی نکرده بود. بهزاد، راهنما و مترجمم، من را همه‌جا برده بود. بعدِ این ماجرای توی حیاط دلواپس شدم.

 

خیلی نماندیم. کامران از توی مقبرهٔ چراغانی شدهٔ حضرت معصومه بیرون آمد، دعا‌هایش را کرده بود و حالت چهره‌اش جدی و متحول شده بود. راه افتادیم به سمت تهران. سرِ راه خوشید آمد پایین و پسِ صخره‌های نمکی سرخی‌ای انداخت. دیگر به تهران نزدیکتر بودیم تا به قم که کامران شروع کرد به حرف زدن دربارهٔ امامی. گفت: «امامی تو اون آپارتمان کوچیکش وضعش خوبه دیگه، هر چی هم بگه. داره برای خودش زندگی می‌کنه. من هنوز پیشِ پدر و مادرم زندگی می‌کنم.»

 

کمی بعد‌تر ــ چراغ‌های حرمِ ]امام[ خمینی دیگر دیده می‌شدند ــ بحث دستمزدش بابت آن روز طولانی را پیش کشید. فکر کردم مهرداد از قبل رقمی را توافق کرده، اما مهرداد حالا گفت که نکرده. به انگلیسی گفت: «بهتره آدم این کار‌ها رو رفاقتی پیش ببره.»

 

مهرداد به فارسی چیزی به کامران گفت. کامران جوابی نداد. به‌جای جواب چراغِ سقفِ ماشین را روشن کرد، آستینِ دستِ چپش را بالا زد، و ساعدش را بالا آورد تا زخمِ ترکشی دراز و ناصاف را نشان دهد. حساب و کتاب کردیم، مایل‌ها و ساعت‌ها را برآورد کردیم و رقم گذاشتیم، دو رقم را جمع زدیم و کمی از عددِ نسبتاً بالایی که حاصل شده بود، زدیم. تا مدتی ــ حرمِ ]امام[ خمینی حالا پشت سرمان بود ــ مهرداد رقم را مخفی نگه داشت، کامران را منتظر نگه داشت. کم‌کم چراغ‌های تهران داشتند به چشم می‌آمدند که رقم را به کامران گفت. کامران درجا قبول کرد. مهرداد پاکت را به کامران داد. کامران پاکت را روی داشبورد گذاشت و دیگر هیچ حرفی از پول نزد.

کلید واژه ها: نایپل خلخالی


نظر شما :