شکست سیاست دگر کشتیبان

ترجمه: بهرنگ رجبی
۲۰ فروردین ۱۳۹۲ | ۱۷:۴۷ کد : ۳۰۹۲ پاورقی
شکست سیاست دگر کشتیبان
تاریخ ایرانی: آنچه در پی می‌آید ترجمه تازه‌ترین کتاب کریستوفر دی بلیگ، روزنامه‌نگار و محقق بریتانیایی است؛ «ایرانی میهن‌پرست؛ محمد مصدق و کودتای خیلی انگلیسی»، بر اساس آخرین یافته‌ها و اسناد منتشرشده در آرشیوهای دولتی آمریکا، بریتانیا و دیگر کشور‌ها به شرح زندگی سیاسی مصدق می‌پردازد. هر هفته ترجمه متن کامل این کتاب که به تازگی منتشر شده را در «تاریخ ایرانی» می‌خوانید.

 

***

 

جمعه صبح قوام منصب نخست‌وزیری را از شاه پذیرفت ــ البته که او را منتظر نگه داشت. با کادیلاک نخست‌وزیری، که سلفش عار داشت استفاده کند، به عمارتش در تهران برگشت. سر ناهار متحدان و مردم کشور را غافلگیر کرد. دستور داد از رادیو بیایند و همچنان که مجری نخستین بیانیهٔ رسمی نخست‌وزیر را می‌خواند، مشاورانش وحشت‌زده داشتند همدیگر را نگاه می‌کردند. در جملات قوام نه دلسوزی و شفقتی بود نه فصاحتی که این منصب تازه نیاز داشت ــ فقط خشم.

 

دور تا دور مملکت، در خانه‌ها و دکان‌ها، ایرانی‌ها گوش دادند که قوام هرچه را برایشان عزیز بود، زد و ویران کرد. وعده‌اش برای رفع بحران نفتی چنان مبهم و دوپهلو بود که مردم فکر کردند منظورش نقض و منتفی کردن قانون ملی کردن است. بی‌پروا به آیت‌الله کاشانی حمله برد، «ارتجاع سرخ» را به باد انتقاد گرفت که آمده با «تندروهای سرخ» بجنگد و قول داد «دادگاه‌هایی انقلابی» برای مجازات «همه قشر مجرمان» برگزار کند. حتی وعده داد سیاست و دین را از همدیگر جدا نگه دارد ــ انگار ایران، فرانسه است!- مصدق به رغم اینکه به قدر قوام سکولار بود، مطلقاً امکان نداشت چنین اظهارنظر بی‌پروایی بکند.

 

واپسین کلمات قوام، تهدیدی بودند از سوی یک دیکتاتور: «وای به حال کسانی که در اقدامات مصلحانهٔ من اخلال کنند» چون «به موجب حکم خشک و بی‌شفقت قانون قرین تیره‌روزی» خواهند شد؛ «به عموم اخطار می‌کنم که دورهٔ عصیان سپری شده و روز اطاعت از اوامر و نواهی حکومت فرا رسیده است‌. کشتیبان را سیاستی دگر آمد.»

 

چند نفر از ایرانیانی که این بیانیه را شنیدند، به یاد خلیفهٔ جابری افتادند که امام حسین عزیزشان را شهید کرده بود. مصدق، پیرمردی که در خانه منتظر موقع مناسب بود، داشت شهید می‌شد، و مملکت به سرعت برافروخت. یگانه فرصت قوام برای نجات، امکانی که حالا حامیانش پیشنهاد می‌کردند، این بود که هیچ وقتی هدر ندهد و‌‌ همان استبدادی را حاکم کند که وعده‌اش در نطق رادیویی مستتر بود ــ مجلس را منحل و مخالفان را دستگیر کند. این کاری بود که نماینده‌های ایالات متحده و بریتانیا اصرار داشتند باید بکند. اما فقط شاه می‌توانست مجلس را منحل کند، شاهی که از‌‌ همان زمان داشت مانع سر راه قوام می‌تراشید، الان که به شتاب و عجله نیاز بود توصیه به صبر می‌کرد و جمعه از نماینده‌های ملی‌گرا را به حضور پذیرفت. شاه خیلی با اکراه به نخست‌وزیری قوام تن داده بود و سرمایهٔ سیاسی را صرف کمک به او نمی‌کرد تا به جایگاهی برسد که بتواند تاج و تخت را به خطر بیندازد.

 

اتفاقات به سرعت افتادند و پیش رفتند؛ کاشانی محرک بود. روز ۲۸ تیرماه آیت‌الله علیه دولت قوام اعلام جهاد کرد، قوامی که «بیگانگان درصددند که به وسیله ایشان تیشه بر ریشهٔ دین و آزادی و استقلال مملکت زده و بار دیگر زنجیر اسارت را به گردن ملت مسلمان بیندازند.» تهران از سرباز و تانک پر شد، اما گروه‌های طرفدار مصدق هم بودند که فریاد می‌زدند «مرگ بر قوام!» و «زنده‌باد مصدق!»، نسخه‌های بیانیهٔ قوام را که دولت به دیوار‌ها چسبانده بود، جر می‌دادند؛ نیروهای امنیتی بسیاری را مجروح کردند.

 

امکانش بود قوام در صورت حمایت شاه بختی داشته باشد. مذاکرات پنهانی با کاشانی در جریان بود اما قوام در زمان دولت پیشینش آیت‌الله را تبعید کرده بود و رابطهٔ بینشان تعریفی نداشت. به علاوه قوام می‌دانست کمترین هزینهٔ حمایت کاشانی از او، نظارت و هدایت دولت است. می‌گفت «دشمنی چنین آدم‌هایی کمتر ضرر دارد تا دوستی‌شان.» همز‌مان هندرسون، سفیر آمریکا، داشت وعدهٔ کمک و همکاری‌هایی دیگر می‌داد به این شرط که قوام قراردادی نفتی با بریتانیا ببندد. بعد خبر درز کرد که قوام دستور بازداشت کاشانی را داده. شاه از ترس درگرفتن انقلاب هیچ روی خوشی به قوام نشان نداد و نخست‌وزیر بدل شد به یک غول پوشالی. جورج میدلتون، کاردار جدید بریتانیا، خشمگین از ناکام ماندن نوشت «ما از مدت‌ها پیش می‌دانستیم او [شاه] دودل و ترسو است اما هیچ فکر نمی‌کردیم ترسش بر عقلش غلبه کند.» حالا آیت‌الله برآشفته و خروشان بود. به ارتش هشدار داد در برابر «خروش وقوف و وطن‌پرستی» نایستد و از همه خواست به «جدال بین دو صف حق و باطل» بپیوندند.

 

فردایش پایتخت غرق آشوب شد؛ همزمان خبر‌ها می‌آمد که اوضاع در دیگر استان‌ها هم وخیم است. در آبادان کارگران پالایشگاه را تعطیل کردند، پالایشگاهی که داشت آن اواخر میزان کاهش‌یافته‌ای نفت برای رفع نیازهای داخلی تولید می‌کرد و از استان‌های غربی، دسته‌های مردان کفن‌پوش راهی تهران شدند. کاشانی اعلام کرد آماده است بمیرد تا از شر «این غول آدمکش» خلاص شود. در نامه‌ای به علاء ]وزیر دربار[، پادشاه را با عباراتی صریح تهدید کرد. نوشت: «به عرض اعلیحضرت برسانید اگر در بازگشت دولت دکتر مصدق تا فردا اقدام نفرمایید، دهانهٔ تیز انقلاب را با جلوداری شخص خودم متوجه دربار خواهم کرد.»

 

جالب است تصور اینکه شب قبل ۳۰ تیرماه مصدق چه فکری می‌کرد؟ با استفاده از تمهید سادهٔ استعفا کشور را تا آستانهٔ انقلاب برده بود. قطعاً باخبر بود در مملکت چه خبر است اما بیشتر وقت را به استراحت می‌گذراند. مصدق آن شب را هم در خیابان کاخ گذراند، نه آن‌چنان که بسیاری گزارش‌ها گفته‌اند در احمدآباد. مکی درست می‌گفت که مصدق لازم نداشت برود به احمدآباد؛ آن روز همهٔ ایران برای مصدق تبدیل به احمدآباد شده بود.

 

۳۰ تیرماه اعتصاب عمومی بود. هیچ اتوبوسی نبود و بازار و همهٔ پمپ ‌بنزین‌ها تعطیل کردند. فقط صدای رفت و آمد ماشین‌های نظامی می‌آمد. نزدیک میدان بهارستان مجموعهٔ انبوهی نیروهای امنیتی مستقر بودند. اما مردم محکم ایستاده بودند. کسبه، بازاری‌ها، دانشجویان و کارگران کارخانه‌ها آمدند به خیابان‌ها تا نفرتشان را از دولت قوام‌السلطنه نشان بدهند؛ راهپیمایی را وابستگان کاشانی و احزاب طرفدار مصدق سامان داده بودند و حزب توده هم عظیم‌ترش کرده بود چون ــ هرچند خیلی دیر ــ پشت خیزش مردمی درآمده بود.

 

ساعت ۹ صبح مردم دیدند چند نفری دارند با سرعت تابوتی را از بازار بیرون می‌برند؛ زمانی که جمعیت مشایعت‌کنندهٔ تابوت به ساختمان مجلس رسیدند، شمارشان از چند صد نفر بیشتر شده بود. آنجا پلیس تیرهوایی شلیک کرد؛ جنازه پا شد و پا گذاشت به فرار. غوغایی درگرفت. به نیروهای امنیتی اجازهٔ شلیک به جمعیت داده شده بود؛ مردم پیراهن‌های مردگان را سر چوب می‌کردند به نشان پرچم، با خونشان روی دیوار‌ها شعار می‌نوشتند. در خیابان اکباتان که به میدان بهارستان می‌رسید، یکی از نیروهای پلیس به کودکی شلیک کرد و جمعیت حلق‌آویزش کردند. تانکی وانمود کرد که قصد دارد از روی آدم‌ها رد شود اما مردم کنار نکشیدند. تانک به یکباره ایستاد، سرنشینانش گریان بیرون آمدند و جمعیت آن‌ها را در آغوش گرفت. علیرضا برادر شاه چیزی نمانده بود بمیرد وقتی ماشینش را سنگ‌باران کردند. هفت‌تیرش را درآورد و متقابلاً شلیک کرد. بعد اینکه پلیس‌ها از پاسگاه‌هایشان بیرون زدند، ششصد بازداشت‌ شدهٔ تظاهراتی پیشتر، از زندان فرار کردند.

 

مجلس مبهوت و وحشت‌زده بود. کارمندان مجلس فریاد می‌زدند «مرگ بر قوام!» زنی که بچه‌اش تیر خورده بود، در کمین رئیس مجلس نشست که می‌خواست راهی کاخ شود، جسد کوچک کودک را جلوی او انداخت و جیغ کشید «تو ولدالزنایی!». شاه وعده داد جلوی خشونت‌ها را می‌گیرد اما اوضاع همان‌طور ادامه داشت و یکی از نماینده‌های مجلس پشت تلفن سر او داد زد که «شما با چه مجوزی زمام کشور را داده‌اید دست پیرمرد فرتوتی که در سابقه‌اش غیر خیانت هیچ چیز نیست؟» بعدازظهر‌‌ همان روز جمعیتی عظیم به قصد پایین کشیدن مجسمه‌های شاه و حمله به کاخ‌های سلطنتی جمع شدند؛ نماینده‌های ملی‌گرا کمک کردند این جمعیت متفرق شوند.

 

قوام‌السلطنه شده بود پدیده‌ای که هیچ‌وقت انتظار نداشت بشود: آدمی بی‌ربط و نامناسب. نبضش غیرعادی می‌زد و عصبی بود چون درست و حسابی نمی‌فهمید چه خبر است. تقاضای شرفیابی کرد اما این بار نوبت شاه بود که او را منتظر نگه دارد. شاه چند تن دیگر از نماینده‌های ملی‌گرا را به حضور پذیرفت و آن‌ها هشدار دادند مردم دیگر دولتی را تحمل نخواهند کرد که بر اساس مذاکرات پشت درهای بسته بهشان تحمیل شده. ساعت‌ها گذشت تا قوام بالاخره به خواسته‌اش رسید و شرف حضور یافت، اواخر بعدازظهر ۳۰ تیرماه؛ شاه باز هم به درخواست او برای انحلال مجلس و دستگیری کاشانی اعتنایی نکرد.

 

قوام بعد از ترک کاخ و تقریباً‌‌ همان وقتی که رادیو خبر استعفایش را اعلام کرد، در خانهٔ دوستی پناه گرفت و آنجا فریادهای جمعیتی که می‌خروشیدند «مرگ بر قوام!» عمق شکست را برایش به خانه آوردند. واکنشش سرسری و بی‌خیال بود. حتی به وقت شکست هم ترس نشان نمی‌داد. از میزبان دیوان حافظ خواست تا تفألی بزند و ببیند چه اتفاقاتی در راه است. بعد پرسید «دست ورق داری؟»

 

دو نجیب‌زادهٔ قاجاری بعد پنج دهه حضور توأمان در عرصهٔ سیاسی، حالا روبه‌روی همدیگر ایستاده بودند و بی‌عملی استادانهٔ مصدق پیروز میدان شده بود. غرور و مکر قوام را به اوج رسانده بودند اما بیانیهٔ رادیویی‌اش از نخوت عظیم و جدایی از مردمی حکایت داشت که قرار بود بهشان خدمت بکند. حالا که مصدق داشت سیاست را در تالار آینه و در خیابان پیش می‌برد، خصایل قدیم دیگر به‌کار نمی‌آمدند. همان جا، در خیابان بود که تقدیر قوام رقم خورد.

 

آن شب، بعد از برزخی خودخواسته که پنج روز طول کشید، مصدق جواب جمعیتی را که بیرون خانهٔ شمارهٔ ۱۰۹ خیابان کاخ جمع شده بودند، داد. آمد به ایوان و خطاب به آن ستایشگران گفت «استقلال ایران داشت از دست می‌رفت اما شما با شجاعتتان باز پس گرفتید.»

 

روز ۳۱ تیرماه با رأی مجلس دوباره به قدرت رسید. شب قبلش دادگاه بین‌المللی لاهه حکم داده بود صلاحیت قانونی برای صدور رأی در مورد مذاکرات شرکت نفت ایران و انگلیس با ایران ندارد. حکمشان هیچ نبود مگر‌‌ همان حرفی که مصدق در همهٔ این مدت می‌زد. به نظر شکست‌ناپذیر می‌آمد.

کلید واژه ها: قوام قیام 30 تیر ایرانی میهن پرست


نظر شما :