خانواده پهلوی در گفت‌وگو با منوچهر آشتیانی

۱۸ دی ۱۳۸۹ | ۱۸:۴۳ کد : ۱۷۱ از دیگر رسانه‌ها

هومان دوراندیش: خواهرزاده نیما یوشیج است.نقل است که شاگرد هایدگر و گادامر بوده است. میرزا حسن آشتیانی، روحانی بزرگ دوران قاجاریه، جد اوست. پدرش جزو یاران میرزا کوچک خان بوده و عمویش در رکاب محمدرضا شاه. می گوید که عمویش، جواد آشتیانی، پس از ربع قرن خدمت در دربار پهلوی، با افتخار از خدمت درازمدتش به ملکه انگستان یاد می کرد. منوچهر آشتیانی اگر چه خانه‌زاد خادمان خاندان پهلوی است ولی در رژیم شاه به حزب توده پیوست و به دلیل خویشاوندی، از روابط نزدیکی با نورالدین کیانوری و عبدالصمد کامبخش برخوردار شد. پس از انقلاب، در سال 1358 دستگیر شد و شش ماهی را در زندان سپری کرد. روابط او با حزب توده، از آن سال به بعد به تدریج کمرنگ شد.

 

هر چند که برای این پیرمرد چپگرای 80 ساله ، جمهوریت جمهوری اسلامی خوش تر از اسلامیت آن است ولی هرچه می گوید که رنگ و بوی انتقادی دارد را با قید اینکه «اینها همه دعوای خانوادگی» است همراه می کند. منوچهر آشتیانی در دوران پس از انقلاب در دانشگاههای شهید بهشتی، تهران، تربیت مدرس، علامه طباطبایی، امام صادق و دانشگاه آزاد اسلامی تدریس کرده است.  

 

روایت نسبتا متفاوت آشتیانی از خانواده پهلوی ها و محمدرضا در گفت و گو با «خبر» را یک هفته قبل از سالگرد فرار شاه از ایران در26 دی 57 و چند روز پس از خودکشی یکی از فرزندان او در ادامه می آید. گفت و گویی که نگاهی دیگر به محمدرضا شاه دارد و در روزهای آتی در این باره نظر مخالفان آن را نیز خواهید خواند.

 

***

 

در ابتدا لطفاً کمی از روابط و سابقه آشنایی خودتان با خاندان پهلوی بفرمایید؟

 

آنچه من می گویم مبتنی بر مسموعات و مشاهداتم است. من الان 80 سالم است و دوران زیادی از حکومت خاندان پهلوی را کمابیش از نزدیک مشاهده کرده ام. ما از طریق خاندان اسفندیاری با رضاشاه خویشاوندی داشتیم. خاندان اسفندیاری با خاندان پهلوی نزدیکی خانوادگی داشتند. علاوه بر این، بعدها خانواده آشتیانی نیز با خانواده پهلوی فامیل شدند. یعنی عمه من، خانم دولتشاهی با حمیدرضا پهلوی ازدواج کرد و الان دختر آنها - نیلوفر - در پاریس است. عموی من دکتر جواد آشتیانی هم با دختر وثوق الدوله ازدواج کرد و از طریق انگلستان به خاندان پهلوی نزدیک شد و بعدها نیز به مدت 25 سال رئیس سازمان شاهنشاهی شد. عموی من در میهمانی ها و شب نشینی های خاندان پهلوی شرکت می کرد و از نزدیک شاهد زندگی آنها بود. من به طور کلی از خانواده ام اطلاعات زیادی درباره خانواده پهلوی دارم. البته خانواده پهلوی، خانواده بزرگی نبود بلکه بسیار هم محقر بود و بعدها زیر سایه انگلیسی ها قدرتی به هم زدند و به موقعیتی رسیدند. پدر من با رضاشاه بسیار مخالف بود و حتی با میرزا کوچک خان همکاری می کرد. زمانی که قرار بود پدر من و سالار حشمت و یک نفر دیگر از یاران میرزا اعدام شوند، آیت الله بهبانی بزرگ نزد رضا شاه رفت و شفاعت پدر مرا کرد. پدر من با خانواده پهلوی خیلی مخالف بود ولی بقیه فامیل ما به پهلوی ها نزدیک بودند.

 

 

چرا آیت الله بهبانی شفاعت پدر شما را کرد؟

 

بهبانی ها و طباطبایی ها و آشتیانی ها از چند طرف با هم فامیل اند. یعنی این ها خانواده سه روحانی بزرگ بودند که از مشروطه به این طرف، با هم ازدواج کرده بودند. البته علت نزدیکی شان فقط این نبود. به هر حال بهبهانی و طباطبایی بزرگ در انقلاب مشروطه شرکت کرده بودند و جد ما، میرزا حسن آشتیانی، کسی بود که تنباکو را به همراه میرزای شیرازی تحریم کرده بود و این امر سابقه همرزمی ایجاد می کرد. این ها جزو روحانیان مترقی بودند.

 

 

عموی شما چه طور به دربار پهلوی راه یافت؟

 

عموی من، دکتر جواد آشتیانی، پسر میراز هاشم آشتیانی و نوه میرزا حسن آشتیانی بود. او جزو اولین گروه دانشجویان ایرانی بود که برای تحصیل راهی فرنگ شدند. تقریباً در سال 1290. او پس از بازگشت به ایران، خیلی مورد علاقه وزارت خارجه انگلستان قرار گرفت و با دختر وثوق الدوله، قمر خانم، ازدواج کرد. در آن زمان وثوق الدوله و سید ضیاء همه کاره ایران بودند. سال ها بعد، وقتی که من در غرب دانشجو بودم علیه شاه چند تا مصاحبه کردم و به او کلی بد و بیراه گفتم. مثلاً گفتم که او زنباره و فاسد است. وقتی که موعد بازگشت به ایران فرارسید، از این کار امتناع کردم چرا که می دانستم در صورت بازگشت به ایران دستگیر می شوم. خانواده من از سید ضیاء خواستند که شفاعت مرا نزد شاه بکند و او هم چنین کرد. چند هفته بعد، نامه ای از سوی رئیس بخش ساواک اداره دانشجویان خارج از کشور برای من آمد و به من تضمین دادند که می توانی با خیال راحت به ایران برگردی.

 

 

نفرمودید که عموی شما چه طور به دربار پهلوی راه یافت.

 

بله، عموی من وقتی که با قمر خانم ازدواج کرد، ناگهان از جایگاه استاد دانشگاه خارج شد و بلافاصله به مشیر و مشاور محمدرضا شاه شد.

 

 

چه سالی؟

 

تقریباً 1324. او از همان زمان رئیس سازمان شاهنشاهی شد و تا 25 سال بعد هم در این سمت بود. عموی من آن قدر به خانواده پهلوی نزدیک بود که وقتی ثریا برای ازدواج با شاه به ایران آمد، یک هفته در منزل عموی من در خیابان قوام السلطنه بود. یعنی شاه این قدر به عموی من اعتماد داشت که به او گفت ثریا ابتدا بیاید خانه تو و تو او را کنترل و معاینه پزشکی کن. علاوه بر این، عموی من هفت سال هم معشوق اشرف بود و با او رابطه داشت و حتی روابطش با اشرف را برای ما تعریف می کرد.

 

 

 بین چه سال هایی عموی شما با اشرف رابطه داشت؟

 

در دهه 1330 بود. عموی من تا نیمه شب در میهمانی های خاندان اشرف و محمدرضا حضور داشت و آنجا ورق بازی می کردند و مشروب می خوردند و عیاشی می کردند و بعد هم می خوابیدند. 

 

 

حالا اجازه بدهید برویم سراغ خود شاه. در باب رابطه شاه و رضاشاه و تاثیر پدر بر پسر، تا کنون تحلیل های زیادی صورت گرفته است. جان کلام این تحلیل ها این است که شخصیت مقتدر و سلطه طلب رضاشاه، از یکسو مورد ستایش محمدرضا بود و از سوی دیگر، موجب تحقیر او می شد. یعنی احساس شاه به پدرش، ترکیبی از عشق و نفرت بود. نظر شما در این باره چیست؟

 

بر حسب شکل، پسر جذب سطوت و هیبت و شوکت و سلطه پدر شده بود. رضاشاه هم این سلطه را بر فرزندان خود اعمال می‌کرد. کسی ندیده بود و نشنیده بود که فرزندان رضاشاه علیه او حرفی بزنند. یعنی محمدرضا پهلوی دست نشانده ساده ای زیر سلطه رضا قلدر بود. محمدرضا هم تلاش می کرد که شبیه پدرش باشد. یعنی سعی می کرد قیافه پر هیبتی به خود بگیرد و ادا و اطوار او را تقلید کند. اما به لحاظ محتوا، برعکس پدرش بود. یعنی هر چه پدرش قلدر و سفاک بود، محمدرضا این گونه نبود. پدر من وقتی مدیر کل وزارت دارایی بود، تعریف می کرد که وقتی رضاشاه برای بازدید از وزارتخانه می آمد و صف کارمندان را می دید، کسی جرات نمی کرد به چشمهای او نگاه کند. نگاهش چنان خون آلود و وحشت انگیز بود که هیچ کس جرات نمی کرد به او چشم بدوزد. پدرم می گفت یکبار رضاشاه به فهمیی استاندار همدان نگاه کرد و فهیمی غش کرد و به زمین افتاد. رضاشاه تا این حد ابهت داشت. اما محمدرضا این طور نبود. او، برعکس پدرش، موجود بسیار محقری بود. یعنی هر چه رضاشاه مردصفت بود، محمدرضا زنمآب بود و مردانگی و مردی - البته به معنای منفی کلمه، یعنی خشونت و رجلیت و سبعیت - را نداشت. فرماندهان ارتش در برابر رضا شاه می لرزیدند. پدر من معاون داور بود. وقتی داور خودکشی کرد، پدرم گفت که داور رفته بوده پیش رضاشاه و به او گزارشی داده بود و رضاشاه هم از دستش عصبانی شده بود و به او گفته بود: «برو بمیر!» داور هم شب در خانه اش تریاک خورد و مرد. یعنی تا این حد از رضاشاه وحشت داشتند. این ویژگی هراس انگیزی مطلقاً در محمدرضا شاه نبود. محمدرضا، به قول فروید، یک مغز مونث در یک بدن مذکر بود.

 

 

 چرا محمدرضا شاه - به قول شما – زن صفت بود؟

 

به نظر من، سطوت پدر چنان محمدرضا را سرکوب کرده بود که دیگر در او اثر چندانی از قدرت مردانگی باقی نمانده بود. غالباً پدران خیلی خشن، فرزندانی بیسار مطیع و سر به زیر بار می آورند. یعنی استقلال چندانی به فرزندشان نمی دهند. عامل دیگر البته زندگی و تربیت محمدرضا در سوئیس بود.

 

 

ماروین زونیس بیماری های دوران کودکی محمدرضا شاه را نیز عامل موثری در فقدان اقتدار شخصیتی او می داند.

 

در آن دوران بیماری هایی مثل حصبه خیلی شایع بود. این بیماری ها در ایجاد ضعف عقلی کاملاً موثر است. من خودم هم در دوران کودکی حصبه گرفتم. ولی به نظر من ضعف جسمانی محمدرضا در دوران کودکی، عامل اصلی فقدان اقتدار شخصیتی او نبود. به نظر من شخصیت رضاشاه و اطرافیانی که دور و بر محمدرضا را گرفتند، با محمدرضا مثل یک بچه ننر رفتار می کردند.

 

 

یعنی کدام اطرافیان؟

 

همه اطرافیانش. از عموی من گرفته تا ذکاءالملک فروغی و دیگران. همه این ها با محمدرضا به گونه ای برخورد می کردند که گویی او آدم دستپرورده ای است که صرفاً باید حرف گوش کند. پدر من تعریف می کرد که محمدرضا در سال 1352 برای حل بحران شکر، که در آن ایام بوقوع پیوسته بود، مرا به دربار خواست. سید ضیاء هم آن جا بود و نظری داد که با نظر شاه در تعارض بود. شاه به حرف سید ضیاء توجهی نکرد و در حالی که داشت حرف می زد، ناگهان سیدضیاء بلند شد تا از اتاق خارج شود. بعد شاه درست مثل کسی که پدرش در حال ترک کردنش باشد، با تشویش و ناراحتی به سید ضیاء گفت: «آقا کجا؟!» سید ضیاء هم برگشت و با عتاب به شاه گفت: «گوش نمی دهی که! هر چه من می گویم، گوش نمی کنی!» و از اتاق بیرون رفت. فردوست هم درباره شاه می گفت: «او بچه است.»"

 

 

شاه خودش می گفت که " محیط دموکراتیک غربی شخصیت مرا قالب ریزی کرد تا حدی که بعد از نفوذ پدرم بیشترین تاثیر را در من باقی گذاشت." شما هم به همین نکته اشاره کردید. اما شاه عملاً، چه در مقام حاکم و چه در مشی شخصی اش، آدم دموکراتی نبود. چرا زندگی در سوئیس او را دموکرات نکرد؟

 

زندگی در سوئیس این تاثیر را بر او گذاشت که در زندگی خصوصی اش، حرکات و سکناتی شبیه به اروپایی ها را از خودش نشان می داد. اما به محض اینکه وارد کارهای سیاسی می شد، نیرویی که او را رهبری می کرد، به او اجازه تصمیم گیری دموکراتیک نمی داد.

 

 

اجازه بدهید الان به بعد سیاسی رفتار شاه نپردازیم. شما گفتید شاه در زندگی شخصی اش، رفتار غربی مآبانه از خود بروز می داد. مثلاً چه رفتارهایی؟

 

مثلاً یک خانواده ارمنی بود که با شاه ارتباط داشت. در حالی که در آن دوران چنین چیزی رسم نبود که خانواده سلطنتی با یک خانواده ارمنی تا این حد صمیمی شود. این ناشی از روحیه چندملیتی سوئیسی ای بود که در شاه رسوخ کرده بود. در مهمانی های شاه نیز بعضی از مهمانان با شاه خیلی صمیمی بودند و حتی او را بغل می کردند و یا با او شوخی های زشت می کردند ولی شاه از این کار آنها عصبانی نمی شد. اگر کسی با رضاشاه چنین رفتاری می کرد، مرگش حتمی بود. فرم رفتار شاه در مسافرت ها یا در مهمانی ها، فرمی شکل گرفته در اروپا بود. یعنی فرم ایرانی نبود. اگر رفتار شاه را با رفتار شاهان قاجاریه مقایسه کنید، این نکته را به خوبی درمی یابید.

 

 

یعنی شما می فرمایید که محمدرضا شاه در مقایسه با شاهان قاجار، آدم خاکی تری بود؟ 

 

بله، کاملاً. ولی این دلیلی بر دموکرات بودن عمیق او نبود. اما به نظر من فضای دموکراتیک سوئیس، تاثیری ظاهری بر شاه نهاده بود و او در کنش های روزمره زندگی اش گرایش پیدا کرده بود به آزاد رفتار کردن و خود را برتر نداستن.

 

 

 پس به نظر شما، شاه در زندگی شخصی اش در قیاس با پدرش یا مثلاً ناصرالدین شاه و محمد علی شاه، آدم لیبرال و دموکراتی بود. 

 

بله، در زندگی شخصی اش این طور بود.

 

 

مثلاً رضا شاه نسبت به رابطه زن های اطرافش با مردان، حساس بود ولی شاه به رابطه خواهر و مادر و حتی زنش با مردان دیگر حساس نبود.

 

به هیچ وجه. شاه می دانست که خواهرش اشرف هفت سال با عموی من رابطه داشت. شاه حتی می دانست که عموی من شب ها در خانه اشرف می خوابد و صبح از خانه اشرف به سازمان شاهنشاهی می آید ولی حساسیتی نسبت به این رابطه نداشت و به عموی من چیزی نمی گفت.

 

 

شما فرمودید رضاشاه سبعیت داشت. آیا شاه هم این گونه بود؟

 

نه. تا جایی که من می دانم، اصلاً این گونه نبود. گفتم که او مغزی مونث در بدنی مذکر بود. سبعیت و قساوت اصلاً از او برنمی‌آمد. مطابق نقل قول دکتر مقدم، شاه در سال 57 به مقدم گفت چرا مردم علیه من شعار می دهند؟ مقدم هم می گوید چیزی نیست اعلیحضرت، این ها فقط چند نفر معترض هستند. شاه هم عکسی را که از بالا با هلی کوپتر از تظاهرات مردم گرفته شده بود، از کشوی میزش درآورد و به مقدم گفت: " این دو سه میلیون، چند نفر هستند؟! " و بعد رو به فرح کرد و گفت: " من دیگر در ایران نمی مانم. من از ایران می روم! " مقدم می گفت اگر شاه تا اواخر دی ماه 57 در ایران ماند، علتش اصرار فرح بر ماندن بود و این فرح بود که سبعیتی داشت و می گفت معترضین را سرکوب کن. و گر نه شاه از همان زمانی که اعتراضات گسترده مردمی آغاز شد، می خواست ایران را ترک کند.

 

 

یعنی خصال شخصیتی شاه، او را سوق نمی داد به سمت سرکوب انقلابیون.

 

نه، به هیچ وجه. اصلاً این گونه نبود. یعنی شخصیتش این طور نبود که دستور کشتار بدهد. شاید در موارد و لحظاتی خاص، که عصبی بود، چنین حرفی زده باشد ولی در مجموع این طور نبود. اما رضاشاه سیاستش مبتنی بر سرکوب دائمی بود.

 

 

ظاهراً به غیر از تیمور بختیار، شاه دستور قتل هیچ یک از رجل سیاسی را صادر نکرد.

 

بله، بختیار به عراق رفته بود و رکن 2 ارتش تصمیم به قتل بختیار گرفت و به صورت غیر مستقیم هم این تصمیم را به اطلاع شاه رساند.

 

 

 برخی معتقدند در جریان انقلاب سال 57 سرکوب گسترده ای صورت گرفت و مسئولیت آن هم با شاه بود و برخی هم، که این ها نیز جزو نیروهای معتقد به انقلاب اسلامی اند، معتقدند سرکوب سال 57، در قیاس با سایر انقلاب ها، چندان هم شدید نبود و علت این امر هم ویژگی های شخصیتی شاه بود. شما کدام نظر را درست می دانید؟

 

من نظر دوم را کاملاً قبول دارم. یکبار که شاه از آمریکا به ایران برگشته بود، به عموی من گفته بود من دیگر آن محمدرضای سابق نیستم. الان دیگر مثل پدرم شده ام. ظاهراً در آن جا برخی از آمریکایی ها او را به برخورد قاطع تر به مخالفان تشویق کرده بودند و او هم در بازگشت به ایران چنین حرفی زده بود. همین حرف به خوبی نشان می دهد که محمدرضا برخلاف رضاشاه چندان هم سرکوبگر نبود.  

 

 

به نظر شما، پرهیز شاه از حذف فیزیکی امام خمینی و رهبران رده پایین تر جبنش 15خرداد، محصول تدبیر وی بود یا محصول ترس و ضعف شخصیتی اش؟

 

هیچ کدام. البته من منکر این دو وجه تصمیم شاه در قبال قیام 15 خرداد نیستم ولی معتقدم نیروی اصلی اداره کننده کشور، یعنی سیا، اینتلیجنت سرویس و فراماسون ها، اجازه چنین برخوردی را به شاه ندادند. نظر آنها این بود که در این ماجرا نباید قهرمانسازی صورت گیرد. 

 

 

پس به نظر شما انگلستان و آمریکا به شاه اجازه حذف فیزیکی رهبران قیام 15 خرداد را ندادند تا آنها بدل به قهرمان نشوند.

 

بله، ضمناً آنها نمی خواستند این جنبش اعتراضی با سرکوب رهبرانش تشدید شود. آنها می خواستند امام را به آرامی از صحنه خارج کنند تا شاه بتواند کارش را به راحتی انجام بدهد.

 

 

شما معتقدید که شاه نیز، به علت ویژگی های شخصیتی اش، مستعد پذیرش این توصیه بود.

 

دقیقاً. به کرات دیده شده بود که حتی روحانیانی مثل شریعتمداری یا بهبهانی کوچک به شاه توصیه هایی می کردند و او حرف آنها را گوش می کرد.

 

 

ظاهراً در شخصیت شاه و رضاشاه رگه ای از دینداری یا اعتقادات دینی هم وجود داشت.

 

بله، رضاشاه تا آخر عمرش احساس ساده یک قلدر ارتشی معتقد به امام رضا و امام حسین را به شکل خفیف داشت. رضاشاه در دربارش نیز گاهی مراسم عزاداری امام حسین را برگزار می کرد. 

 

 

به نظر شما اینکه رضا شاه اسم همه پسرانش را با پسوند " رضا " همراه کرد، از روی عوام فریبی بود یا اعتقادات دینی اش؟ 

 

از سر اعتقاد دینی بود اما اعتقادی کاملاً ساده و بدون عمق.

 

 

 به نظر شما رضاشاه مسلمان بود؟

 

آن طور که ما شنیده ایم و تمام خانواده آشتیانی می گفتند، در حد معقول معتقد به اسلام بود. البته او نماز نمی خواند ولی مثلاً بیش از چهار تا همسر اختیار نکرد. یعنی به طور خیلی ساده بر مشی اسلامی حرکت می کرد.

 

 

شاه چطور؟

 

نه. شاه را در مقایسه با پدرش به هیچ وجه نمی توان مسلمان دانست. رضاشاه مثل یک بازاری پولدار شمال شهر تهران بود که مراسم عزاداری محرم را برگزار می کند و در این مراسم بین مردم غذا پخش می کند. رضاشاه از حیث شیوه مذهبی بودنش، به چنین تیپی خیلی نزدیک بود ولی محمدرضا اصلاً این طور نبود.   

 

 

اما می گویند شاه خداباور بود. به خدا اعتقاد داشت.

 

هیچ جا دیده نشده که او عقیده ای الحادی یا آته ایستی را بیان کند. او نه به لحاظ علمی چنین کنکاشی کرده بود و نه به لحاظ خانوادگی چنین گرایشی داشت. اطرافیان او همه افرادی بودند که مسلمان بودند و بسیاری از آنها، از جمله عموی من، برخاسته از خانواده هایی روحانی بودند.

 

 

رابطه اقتدارآمیز رضاشاه و شاه در رابطه شاه و فرزندانش بازتولید شده بود؟

 

نه، رضاشاه نسبت به فرزندانش احساس مسئولیت خاصی می کرد. در مورد تربیت محمدرضا که هم و غم ویژه ای داشت. چنین احساسی در رفتار محمدرضا شاه نسبت به فرزندانش دیده نمی شد. مسامحتاً می توان گفت که برخورد رضاشاه با خانواده اش مثل برخورد مردان اشرافی جامعه آلمان با خانواده شان بود ولی برخورد شاه با خانواده اش مثل برخورد مرد آمریکایی امروزی با خانواده اش بود.

 

 

اگر حوزه سیاست و اقدامات شاه به عنوان یک رجل سیاسی را کنار بگذاریم، به نظر شما محمدرضا شاه آدم خوبی بود یا آدم بدی بود؟

 

خیلی سئوال پیچیده ای است. اگر شما محمدرضا شاه را از عنوان پادشاهی اش خلع کنید و او را به عنوان آدمی در نظر بگیرید که در سوئیس درس خوانده و آداب و رسوم ظاهری را هم رعایت می کند، می توان او را یک شهروند خوب دانست. یعنی نه آدم خطرناک و آنرمالی است و نه خطری برای جامعه ایجاد می کند. در این صورت شما می توانید خیلی راحت با او نشست برخاست داشته باشید و گل بگویید و گل بشنوید.

 

 

رضاشاه چطور؟ اگر مقامات و اقدامات سیاسی او را منها کنیم، آیا می توان گفت او هم آدم خوبی بود؟

 

مطلقاً نه. کسانی که رضاشاه را از نزدیک می شناختند، می گفتند اصلاً نشستن در کنار او مشکل بود. یعنی آدم از او احساس خطر می کرد. البته او این گونه تربیت شده بود و اصلاً برای اهدافی تربیت شده بود که لازمه اش برخورداری از چنین مشی ای بود. اما آنچه که محمدرضا را از قالب یک شهروند معمولی قابل معاشرت بیرون آورد، مقام شاهنشاهی او بود.

 

 

ظاهراً رضا پهلوی هم به لحاظ شخصیتی شبیه خود شاه است و شباهتی به رضاشاه ندارد.

 

بله، رضا پهلوی هیچ شباهتی به رضاشاه ندارند.

 

 

علیرضا پهلوی که چند روز پیش خودکشی کرد، چطور؟

 

علیرضا و بقیه فرزندان شاه نسبت به رضا پهلوی در سطح پایین تری قرار داشته اند. علتش هم این است که در سی سال اخیر همه نگاهها به رضا معطوف شد و سایر بچه های شاه تحت الشعاع قرار گرفتند.

 

 

شما راجع به خودکشی علیرضا پهلوی تحلیل یا اطلاع خاصی دارید؟

 

چند روز پیش یکی از بستگان ما، که در زمان شاه رئیس پلیس راهنمایی و رانندگی بود، تلفن کرد و از او پرسیدیم چرا علیرضا خودکشی کرد؟ او گفت به علت تنهایی. علیرضا پهلوی به شدت تنها بود و هیچ کس برایش باقی نمانده بود. نه دوستی، نه آشنایی، هیچ کس برایش نمانده بود.

 

 

مادرش و سایر اعضای خانواده اش چطور؟

 

نه، آنها هم کاری به او نداشتند. آن طوری که این فامیل ما می گفت، کسی از اعضای خانواده اش نیز کاری به کار او نداشت.

 

 

لیلا پهلوی چرا خودکشی کرد؟

 

او ناراحتی روانی داشت.

 

 

چرا بچه های شاه یکی یکی دارند خودکشی می کنند؟

 

نمی دانم. به نظر من هم خیلی شگفت انگیزه. من به همان تیمساری که قوم و خویشمان است و از آمریکا خبر فوت علیرضا پهلوی را داد، گفتم آخر این مردک رضا پهلوی که مدعی است می خواهد بیاید ایران را اداره کند، این قدر شعور ندارد که لااقل مواظب برادرش باشد.

 

 

به نظر می آید که خاطره بیرون رانده شدن از ایران به آن شکل تحقیرآمیز، هنوز گریبان این خانواده را رها نکرده است.

 

در پدرشان چنین چیزی بود ولی در بچه های شاه بعید می دانم چنین چیزی بوده باشد.

 

 

آخر نقل است که لیلا پهلوی تا روزهای آخر عمرش ذهنش خیلی درگیر خاطره پدرش بود و ناراحتی از سرنوشت پدر، یکی از علل افسردگی شدید او بود.

 

من فکر می کنم اگر پدرشان زنده می ماند و این ها را زیر بال و پر خودش می گرفت، بچه هایش گرفتار این سرنوشت نمی‌شدند. به نظر من علت خودکشی این ها، از هم پاشیدگی خانواده شاه بوده نه درد وطن یا تالمات سیاسی. خود محمدرضا شاه هم علاقه چندانی به فرهنگ ایرانی نداشت. استاد ما، دکتر شفق، در دوره جوانی شاه به او ادبیات درس می داد. دکتر شفق می گفت من کلی شاهنامه برای شاه می خواندم ولی این اشعار هیچ تاثیری بر او نداشت. رضاشاه از این لحاظ با شاه خیلی فرق داشت. یعنی وقتی که ذکاء الملک چیزی از ایران باستان یا شاهنامه برای او نقل می کرد، او با علاقه گوش می داد و متاثر می شد.

 

 

ظاهراً رضاشاه باهوش تر از پسرش بود.

 

بله، در این که هیچ بحثی نیست. رضاشاه خیلی باهوش تر از محمدرضا بود.

 

 

منبع: خبرآنلاین

 


کلید واژه ها: رضا شاه محمدرضا شاه اشرف پهلوی خانواده پهلوی


نظر شما :