طالع بد نجیب‌زاده مرتجع

ترجمه: بهرنگ رجبی
۲۸ اسفند ۱۳۹۱ | ۱۸:۰۶ کد : ۳۰۳۸ پاورقی
طالع بد نجیب‌زاده مرتجع
تاریخ ایرانی: آنچه در پی می‌آید ترجمه تازه‌ترین کتاب کریستوفر دی بلیگ، روزنامه‌نگار و محقق بریتانیایی است؛ «ایرانی میهن‌پرست؛ محمد مصدق و کودتای خیلی انگلیسی»، بر اساس آخرین یافته‌ها و اسناد منتشرشده در آرشیوهای دولتی آمریکا، بریتانیا و دیگر کشور‌ها به شرح زندگی سیاسی مصدق می‌پردازد. هر هفته ترجمه متن کامل این کتاب که به تازگی منتشر شده را در «تاریخ ایرانی» می‌خوانید.

 

***

 

خود زانر (مشاور قائم‌ مقام سفیر بریتانیا در تهران) هم نهایتا دید که ماموریتش شکست خورد، چون وقتی در تابستان ۱۳۳۱ به آکسفورد برگشت، از سر ناکامی در براندازی مصدق، از توهم و خیال درآمده بود و امیدش به آینده ناامید شده بود. اتفاقاتی که طی یک سال بعد آن می‌افتاد، این برآورد دست‌پایین او را از خودش رد می‌کرد؛ او بود که راه را برای کودتا هموار کرد، ته ‌و توی ملی‌گرا‌ها را درآورد تا بینشان اختلاف بیندازد و مایه‌های اصلی این اختلافات را پروراند. آینده نشان می‌داد آمریکایی‌ها هستند که اصل سرنگونی را تا فرجام خشونت‌آمیزش پی خواهند گرفت. اما نطفهٔ ماجرا را لمبتون و زانر نشاندند.

 

رقبای مصدق که از زانر و همکاران او از سازمان ام‌آی۶ رشوه گرفته بودند (همکارانی که دست‌کم چهارتایشان در سفارت بریتانیا بودند) و گروه‌های مختلف وابسته به دربار هم تشویقشان می‌کردند، کار نهادهای دموکراتیک ضعیف و شکنندهٔ کشور را مختل کردند. اشباح بریتانیایی دار و دسته‌ها را راه می‌انداختند و برادران رشیدیان مجلسی‌ها را به دادن رأی عدم‌ اعتماد به نخست‌وزیر برمی‌انگیختند. مصدق قدرت نداشت تا جلوی ارتش و فرماندارهای استانی طرفدار شاه را در دستکاری آرای مجلس هفدهم بگیرد، مجلسی که در آن ــ از جملهٔ رخدادهای عجیب و غریب این بود که ــ یک روحانی شیعه به عنوان نمایندهٔ حوزهٔ انتخابی سنی‌نشینی انتخاب شد که در عمرش پا به آنجا نگذاشته بود. نخست‌وزیر هم هنگام دست‌ و پنجه نرم کردن با این بحران‌ها، داشت با بانک جهانی و آمریکایی‌ها مذاکره می‌کرد و اردیبهشت‌ماه ۱۳۳۱ سفر خارجی دیگری رفت تا از عزت کشورش در دادگاه لاهه دفاع کند. غریب نبود که این روز‌ها دیگر می‌دیدند سیگار می‌کشد ــ سیگاری داخلی که دودش را هم تو نمی‌داد ــ تا اعصابش را آرام کند. (به خلاف او، شاه سیگار کمل آمریکایی می‌کشید.)

 

واکنش مصدق به تهدید‌ها و تعدی‌ها، پا فشردن روی‌‌ همان تصور خودش به ‌مثابهٔ یک نخست‌وزیر دوران جنگ و نبردی مستأصلانه برای به تعویق انداختن فروپاشی جبههٔ ملی‌گرا‌ها بود. در آینده هم دستور وحشی‌گری و سبعیت نمی‌داد اما از هر سلاح دیگری که در اختیار داشت، استفاده می‌کرد، حتی اگر این به معنای کنار گذاشتن محظورات و وجدان سیاسی‌اش بود. کم‌کم این خیال به سرش افتاد که می‌تواند کشور را صرفا بر پایهٔ رابطهٔ مهرآمیزش با مردم اداره کند و از همین طریق نهادهایی را که فاسد می‌دانست، از میدان به در کند. عوام‌فریبی کامل بود وقتی اعلام کرد «هر چقدر نماینده‌ها به من فحش بدهند و توهین کنند، همان‌قدر اعتبار من در جامعه بالا می‌رود.»

 

هر روز بیشتر از قبل مردم را در رادیو خطاب می‌گرفت و همزمان میزان حضور‌هایش در مجلس کمتر می‌شد ــ اگرچه این قضیه به هراسش از سوءقصد هم ربط داشت. هر کس را که در کارهای او تردیدی می‌آورد، متهم به نداشتن حس میهن‌پرستی می‌کرد؛ برای مخالفانش «پشیزی» ارزش قائل نبود. تحرکات نماینده‌های مجلس برای رأی عدم ‌اعتماد را پی نمی‌گرفت، ازشان می‌خواست وطن‌پرست باشند و درست سر روزی که قرار بود در مورد این قضیه در مجلس بحث شود، اعلام کرد تمام کنسولگری‌های بریتانیا در استان‌ها تعطیل است و راهپیمایی‌های ضد بریتانیایی دور تا دور کشور به راه انداخت. کارکرد اتفاقات بیرونی فقط این بود که اعصاب شاه را خرد کنند.

 

با اینکه معلوم بود انتخابات مجلس هفدهم دارد در حوزه‌های بسیاری از مسیر درست منحرف می‌شود، مصدق صبر کرد تا نتایج حوزه‌های انتخاباتی شهری اعلام شود، جاهایی که حامیان او بیشترین قدرت و وزن را داشتند، و بعد انتخابات باقی حوزه‌های انتخابی را معلق کرد. (نخستین جلسهٔ مجلس هفدهم در اردیبهشت‌ماه ۱۳۳۱ برگزار شد و آن زمان فقط دوسوم کرسی‌هایش اشغال شده بود.) سر آخر ــ و جنجال‌برانگیز‌تر از همهٔ کار‌هایش ــ وقتی دریافت مجلس سر بسیاری مسائل مخالفش خواهد بود، با نماینده‌ها اتمام ‌حجت کرد: یا به مدت شش ماه به او اختیار تام برای حکومتداری بدهند یا او استعفا خواهد داد.

 

این مصدق بود که داشت از نهادی که زمانی آن قدر دوستش داشت، رو می‌گرداند، همانجا که دلچسب‌ترین موفقیت‌ها و پیروزی‌هایش را تویش به دست آورده بود. افتضاحی به بار آمده بود. نخست‌وزیر داشت پیشنهاد می‌داد به خاطر مصالح ملی، اصل تفکیک قوا را تعطیل کنند، آن هم با آگاهی کامل از اینکه این کار خلاف قانون اساسی است. او بی‌هیچ دلیلی این حق را برای خودش قائل بود که تصمیم بگیرد کی و چطور قانون اساسی اجرا بشود و کی و کجا نشود. بعد‌ها می‌نوشت «در شرایطی که جنگی غیرمترقبه دارد برپا می‌شود، اعطای اختیار تام قدرت سازگار با روح قانون اساسی است، چون قانون اساسی برای کشور است نه کشور برای قانون اساسی.»

 

دل‌مشغولی مصدق برای پیروزی کامل و بی‌قید و شرط بر بریتانیا و شاه، داشت او را به سمت برچیدن‌‌ همان نهادی سوق می‌داد که عمرش را به تلاش برای ساختن و برپا کردنش صرف کرده بود، نهادی که حالا به نظرش فاسد می‌آمد و هیچ کاریش هم نمی‌شد کرد. همکاری پرافت‌ و خیز و شکننده‌اش با دربار حالا راه داده بود به قانون‌شکنی آشکار. این کارش باعث شد دیگر فقط خودش بماند و مردم. مصدق استاد دستکاری جو و روحیهٔ عمومی بود، اما حالا فقط یک نفر بود جلوی سپاهی از دشمن. عیار مردم تازه داشت سنجیده می‌شد. پی‌ریزی سیاستی ملی در کشمکش میان این دو سو مانند راه رفتن روی ریسمانی بود بسته بین دو سپیدار وسط توفان.

 

تابستان ۱۳۳۱ که فرا رسید، زانر و همکارانش آماده بودند برای لحظه‌ای که شاه دیگر هیچ گزینه‌ای ندارد جز حمایت از طرح برانداختن مصدق و جایگزین کردنش با کسی که به سرعت توافقنامه‌ای نفتی مورد قبول بریتانیایی‌ها جفت‌وجور کند. در لندن دولت کماکان نورچشمی قدیمی‌اش سیدضیاء را بهترین نامزد می‌پنداشت. سیدضیاء با پایان حکومت رضاشاه از تبعید برگشته بود و از آن زمان آرام‌آرام اعتماد شاه را به خودش جلب کرده بود؛ حس انگلیس‌دوستی‌اش هم که مثل همیشه سوزان بود. نهایتا آمریکایی‌ها، بریتانیایی‌ها و شاه را مجاب کردند که شهرت بریتانیادوستی سیدضیاء باعث می‌شود مردم هیچ‌جوری او را نپذیرند. حالا فکرشان رفت به سمت قوام.

 

حتی پیش از رسیدن مصدق به قدرت هم قوام از بریتانیایی‌ها درخواست حمایت کرده بود تا یک بار دیگر تلاش کند نخست‌وزیر بشود، و به عوضش هم قول داده بود قراردادی نفتی مطلوب آن‌ها سر و سامان بدهد. بهار ۱۳۳۱ وقتی پیرمرد پر جبروت داشت از پی عمل جراحی دوران نقاهتش را در اروپا می‌گذراند، بیکار ننشسته بود. داشت آدم‌هایی پرنفوذ در لندن را مجاب می‌کرد شاه مناسب این کار نیست و آن‌ها باید به فکر تجدید حکومت قاجار‌ها باشند. اما ناخوشی قوام پشتیبانی از او را بدل به قمار می‌کرد. او حتی از مصدق هم مسن‌تر بود و دکتر‌هایش تجویز کرده بودند خودش را محدود کند به روزی دو ساعت کار. عینک تیره‌اش را که برمی‌داشت، چشم چپش درد می‌گرفت و می‌پرید.

 

چهار دهه بعد از اولین بار تسلیم شدن در برابر مادر غرغرویش و پذیرش سمت معاون وزیر مالیه در دولت قوام، حالا خواهرزاده‌ها در قامت دو دشمن روبه‌روی هم بودند. شاه میان نفرتش از قوام ــ که هیچ‌گاه تحقیرش نسبت به پادشاه جوان را مخفی نکرده بود ــ و نفرتش از مصدق گیر کرده بود. مشخصا نگران ساز و کار مرخص کردن مصدق بود و هیاهوی مردمی بعدش اگر این قضیه بد اجرا می‌شد. بعد، کاملا غیرمترقبه، خود مصدق امکان و بهانهٔ این کار را داد دست شاه.

 

***

 

اطرافیان مصدق خطر وخیم‌تر شدن بیش از این روابط میان او و شاه را حس کرده بودند و به نخست‌وزیر اصرار می‌کردند به جای بزرگ کردن گله و شکایت‌هایش، آن‌ها را ببرد پیش شاه. شاه تضمین عدم دخالت به مصدق داده بود و اقامت طولانی ‌مدت شاهزاده اشرف در خارج از کشور، یکی از چند مورد تبعید پنهانی اعضای دسیسه‌کار خاندان سلطنتی در این دوره بود. اما توطئه‌ها ادامه داشت، به خصوص در جریان انتخابات مجلس هفدهم، و دیگر خیلی پیش از ۱۳۳۱ که این دوتا آدم همدیگر را دیدند، هر قدر اعتماد متقابلی هم که بینشان بود به باد رفته بود؛ مصدق بنا به عرف رفت پیش شاه تا تأیید شاهانه را برای کابینهٔ جدیدش بگیرد. واقعیت این است که وقتی مصدق با ماشینش وارد باغ کاخ سعدآباد، کاخ تابستانهٔ شاه شد، بلندپروازی‌های عظیم‌تری در سر داشت. اینجا بین چنارهایی که رضاشاه کاشته بود، مصدق می‌خواست انتقامش از بنیانگذار سلسلهٔ پهلوی را هم بگیرد. آمده بود از شاه بخواهد سلطنت کند نه حکمرانی.

 

یک نگهبان مصدق را کمک کرد از پله‌ها بالا برود و بعد اتاق پذیرایی را نشانش دادند. شاه آمد تو. گفت‌وگو درست و مؤدبانه شروع شد، احوال‌پرسی کردند و پرس‌وجو از چشم‌انداز کشور و ماجرا‌هایش. سر آخر مصدق فهرست اعضای کابینه‌اش را داد به شاه. شاه درنگی بر فهرست کرد و دور از چشمش نماند که به نسبت دولت قبلی محسوس است که این یکی کمتر وفادار است به سلطنت. علاوه بر این، چیزی مهم هم از قلم افتاده بود. پرسید «کی قراره وزیر جنگ باشه؟»

 

در این پرسش خیلی بیش از آنچه یکی از کرسی‌های کابینه می‌طلبد، اهمیت نهفته بود. بنا به قانون، شاه اسما فرماندهٔ کل قوای مسلح بود، اما وزیر جنگ یکی از اعضای کابینه بود درست عین باقی اعضا و به نخست‌وزیر جواب می‌داد. هیچ‌کدام از نخست‌وزیرهای قبلی ــ حتی قوام ــ جرات نکرده بودند در حق نانوشتهٔ شاه برای تعیین وزیر جنگ چون‌ و چرا بیاورند. هر کس این کار را می‌کرد یعنی داشت خاطرهٔ خود رضاشاه را زنده می‌کرد که مهار ارتش را به دست آورده و این را تخته‌ پرشی کرده بود برای رسیدن به قدرت. چنین نخست‌وزیری فقط امکان داشت در فکر پروردن توطئه‌هایی خصمانه علیه سلطنت باشد. بنابراین شاه خوشش نیامد که مصدق جواب داد «قرار است خدمتگزار خاضعتان این مسئولیت را به عهده بگیرد.»

 

بعد گفت‌وگوی پریشان و بی‌سروتهی درگرفت که در خلالش مصدق از وفاداری‌اش به تاج ‌و تخت گفت و شاه شرایط صعود رضاشاه از نردبان سیاست را یادآوری کرد. مصدق طاقت از کف داد. رک گفت «در حال حاضر وزارت جنگ مثل دولتی در دولت است و خواسته‌های من را محقق نمی‌کند. در جریان انتخابات، این وزارتخانه دستورات من را اجرا نمی‌کرد. من این قضیه را به کرات به شما اطلاع دادم و شما هم برای حل شدن قضیه دستور صادر کردید، اما به این دستورات عمل نشد.»

 

حالا شاه عصبانی شد. تشر زد که اگر سر وزارت جنگ تسلیم شود، «احتمالا دیگر باید چمدان هم ببندد و برود.» مصدق جواب داد قبلش او استعفا می‌دهد و راهی شد به سمت در. اما شاه در یک چشم به هم زدن یک دستش را انداخت دور تن مصدق و با دست دیگرش در را بسته نگه داشت. بعدش یکی دیگر از آن صحنه‌های کشتی‌گیری‌ای درگرفت که در جریان زندگی مصدق هرازگاه پیش می‌آمد. مصدق دست برد به سمت دستگیرهٔ در. شاه هلش داد، خدمتکارها دوان‌دوان آمدند و مصدق با‌‌ همان روش معمولش سر و ته این موقعیت معذب را هم آورد. غش کرد.

 

به هوش که آمد، روی مبل بود، شاه کنارش نشسته بود و حسین علاء هم بود. نخست‌وزیر یک لیوان آب را قبول کرد اما ماندن برای ناهار را نپذیرفت. دو مرد به توافق رسیدند. اگر مصدق تا قبل هشت شب خبری از شاه نمی‌شنید، این سکوت را به این معنا می‌گرفت که استعفایش پذیرفته شده.

 

مصدق به خیابان کاخ که برگشت، دستور داد دروازهٔ اصلی را ببندند. فقط مکی را به حضور پذیرفت؛ مکی مصدق را توی ایوان، خرقهٔ خانگی‌اش به تن، نشسته روی تخت دید که دارد نامهٔ استعفا می‌نویسد. هشت شب گذشت، از کاخ خبری نیامد و مصدق نامه را فرستاد. در‌ها یک بار دیگر بسته شدند و مصدق نشست به انتظار. ورق‌ها را برداشته و یکی را انداخته بود. حالا منتظر بود ببیند برگش خوش می‌نشیند یا نه.

 

بعدازظهر روز بعدش آن یکی قمارباز، قوام، داشت توی خانهٔ یکی از دوستانش پوکر بازی می‌کرد که خبرش کردند مجلس بهش رأی اعتماد داده. قوام هیچ حسی بروز نداد ــ این نجیب‌زادهٔ مرتجع که به بیان مکی «برای نخست‌وزیری به دنیا آمده» بود، قبل اینکه برود مقام و مسئولیت‌هایش را تحویل بگیرد، تأکید کرد که می‌خواهد بازی‌اش را تمام کند.

 

واقعیتش این شد که او عملا هیچ‌گاه این مقام و مسئولیت‌ها را تحویل نگرفت، چون همچنان که طی چند روز آتی‌اش در کشور غوغا شد، به سر نخست‌وزیر تازه هم، که اسیر تخت بیماری بود و بعضی‌وقت‌ها حتی نمی‌توانست چشم باز کند، اتفاقاتی آمد و نهایتا هم خیزشی مردمی بساطش را در هم پیچید، خیزشی مردمی که هیچ‌کس پیش‌بینی‌اش نکرده بود ــ نه قوام، نه بریتانیایی‌ها و شاید نه خود مصدق. ناخوشی‌های قوام مثل مصدق یاران قدیمی‌اش نبودند که به وقت لزوم برای بازی کمکش کنند، بلکه بیماری‌های جسمانی واقعی بودند. قوام کل برههٔ آخرین دوره نخست‌وزیری بد طالعش را با چنین بحرانی گذراند؛ دکتر‌هایش سرنگ به دست بالای سرش بودند و بهش هشدار می‌دادند اگر استراحت نکند، به زودی می‌میرد ــ همین هم تصمیم‌گیری‌هایش را مختل کرد. به خلاف او، مصدق روی تخت آهنی‌اش احساس قدرت و سلامتی می‌کرد.

کلید واژه ها: قوام مصدق قیام 30 تیر ایرانی میهن پرست


نظر شما :