ای رفقا این زمامدار خرابست

به مناسبت دوازدهم تیرماه، سالروز ترور میرزاده عشقی
۱۳ تیر ۱۳۹۷ | ۱۲:۱۰ کد : ۶۳۶۴ وقایع اتفاقیه
به مناسبت دوازدهم تیرماه، سالروز ترور میرزاده عشقی
ای رفقا این زمامدار خرابست

نسیم خلیلی 

 

تاریخ ایرانی: محمد بهمن‌بیگی، در کتابش «بخارای من، ایل من» قصه‌ای دارد به نام ایمور که روایتی مستندگونه از زیست اجتماعی عشایر است در تاریخ معاصر؛ قصه تعامل سنت و مدرنیته، تعامل طب نوین و طب سنتی، تعامل جهان‌بینی بدوی و معرفت‌شناسی روزآمد، تعامل بنیان‌های فکری اقتدارگرایان ایلات برای تحمیق ایلیاتی‌ها و بن‌مایه‌های عقل‌مدارانه مردانی که در پی تغییر و بهبودند؛ قصه‌ای که در آن رنج انسانی را می‌توان دید و دریافت که تجدد برایش تغییر در سبک زندگی و بهبود وضع انسان است و نه دستاوردی برای کنده شدن از اصل و ریشه‌اش و تلخی ماجرا آنجاست که سرانجام در برابر دگم‌اندیشی تفکر سنتی به زانو درمی‌آید.

 

ایمور در این قصه پزشک جوانی است که پس از سال‌ها تحصیل طب در تهران به میان تیره‌اش، شاهین‌لو برمی‌گردد که با یکصد خانوار چادرنشین در دشت لیشتر در فاصله بین بهبهان و دوگنبدان در چادرهای کوچک و سیاه خود می‌زیستند. ایمور در میان چادرهای سیاه‌، چادر سفید طبابت خود را برافراشت تا جهان رنجور تیره‌اش را از سلطه طبی که در ید قدرت رمالان و جادوگران کاسبکار وابسته به خان‌ها بود، نجات دهد و اتفاقا «کار ایمور به زودی رونق گرفت. دو سالی نگذشت که شهرتش از مرز طایفه گذشت و به طوایف همسایه رسید. بسیاری از دردها درمان پذیرفتند. گروه انبوهی از اجنه و شیاطین خانه‌نشین شدند. دست‌اندرکاران شفا و مداوای مردم ایل از سریر قدرت فروافتادند. جماعتی کثیر از کسانی که از رهگذر نادانی و بیماری خلق نان می‌خوردند ناراحت شدند. شمار این جماعت کم نبود.» 

 

نویسنده در ادامه چنین می‌افزاید که: «در مناطق ایلی آبادی‌هایی بودند که بی‌نیاز از تولید غلات و حبوبات، صادرات عمده‌شان دعانویس، فالگیر، چاوش و درویش بود. مردم ایل از چنگ سوانح طبیعت به ماورای طبیعت پناه می‌بردند. از بیم و هراس بیماری‌ها، دست به دامان کرامات می‌شدند. به سحر و جادو چشم می‌دوختند. مذهب راست و درستی نداشتند. میدان در دست شیادان بود.» او همچنین از ستارگان شومی سخن می‌گوید که تنها برخی رمالان از سعد و نحسشان خبر داشتند و مردم برای جان‌بدربردن از شومی این ستارگان، چاره‌ای نداشتند جز اینکه به توبه و انابه دست به دامن این دعانویسان شوند و روشن است که تلاش این گروه بر آن بود که طبیب و ناجی مردم ایل هم آنان باشند و در نتیجه «این دار و دسته عظیم ستاره‌شناسان، پیشگویان، دعانویسان، فالگیران و دلاکان همه از حضور ایمور در ایل خشمناک بودند. بازارشان رو به کسادی می‌رفت. کارشان از رونق می‌افتاد. اما خشمناک‌تر از همه آنان کارگزاران دستگاه ایلخانی بودند. این حضرات چشم دیدن ایمور را نداشتند. ایمور چون خاری در چشمشان بود.» 

 

و همین‌ها بودند که وقتی در مالیات ستمگرانه گله‌بگیری در برابر جوانانی از ایل قرار گرفتند که برعکس همیشه به مبارزه برخاسته بودند، دکتر ایمور را که با جهان‌بینی و اندیشه‌هایی نو به میان ایل بازگشته بود، متهم اصلی این تحریک ‌دانستند و آن را دستاویزی برای تحت تعقیب قرار دادن او و البته «تهمت‌های دیگر هم آماده و مهیا بود. دکتر ایمور به بهانه تب، دست دختران ایل را در دست می‌گیرد! او به دستاویز خروسک، گلوی عروسان را می‌نگرد! بر بالین زائوها می‌رود و به تماشای ناموسشان می‌ایستد! ایمور مامور تهران است. مامور فرنگی است. از جانب کافرها آمده است که راه و رسم ایل را بر هم بزند. به خان و اجاق خان بی‌اعتنا است. به کلانترها احترام نمی‌کند. به زیارت نمی‌رود. در سایه درخت‌های دخیل‌بسته نمی‌نشیند. کافر و بی‌دین و خدانشناس است. خونش حلال است.» جملات و بهتان‌هایی که زمینه را برای از میدان به‌درکردن تفکر عقلانی در بستری خرافه‌پرست و عقلانیت‌گریز هموار می‌کرد و به این ترتیب است که در پایان قصه‌ ایمور را در میان صف زندانیانی می‌بینیم که با زنجیرهایی بر گردن به سوی زندان ایلخانی، قلعه پریان می‌رفت؛ زندانی مخفی که می‌تواند نمادی باشد از جامعه و حاکمیت‌هایی که تغییر تفکر را در جامعه تحت تسلط خود نمی‌پسندند، نمی‌خواهند. 

 

 

قصه ندیم‌باشی و جمشید‌خان

 

روایت «ایمور» بهمن‌بیگی، در میان متفکران جامعه ایرانی روایتی است آشنا. بسیاری از این متفکران، قصه این تعامل‌های رنج‌آور اندیشه و مشی بدوی و تفکرات مخالفشان را مکتوب کرده‌اند. از میان این مکتوبات می‌توان به نمایشنامه‌ای از شاعر طغیانگر و انقلابی پایان عصر قاجار و ابتدای حاکمیت رضاخان اشاره کرد. میرزاده عشقی نمایشنامه‌ای دارد به نام «حلواء‌الفقراء» که در واقع یک روایت فکاهی‌وار از واقعیت تلخ جامعه‌ای است که چون پا در منجلاب اندیشه‌های خرافی و جهان‌نگری رمالان دارد، از آزادی و زیست مناسب دور است و حاکمانش نیز در اندیشه بهبود اوضاع مردم نیستند. از بوق و منتشا و پوست و تبرزینی که به صحنه‌آرایی این نمایش می‌آید تا شخصیت‌های مفلوک نمایش از ندیم‌باشی گرفته تا گرفتارخان و رمال‌باشی همه نمادهای زندگی خرافی اجتماعی هستند که در آستانه به قدرت رسیدن پهلوی اول، در رنج خرافه‌پرستی گرفتار است و به این ترتیب به خوبی از سوی حاکمان نوپا بازی می‌خورد و جالب اینجاست که این روایت هم یک دکتر ایمور دارد به نام جمشیدخان که به نقد و انتقاد از اندیشه آدم‌های قصه می‌آید؛ آدم‌هایی که خود به دلیل شرایط نابسامان اجتماعی به این ورطه افتاده‌اند چنانکه ندیم‌باشی در توصیف خود می‌گوید: «من همان میرزااحمد مکتب‌دارم که به واسطه تاسیس مدارس جدید مدت پنج سال در فلاکت زندگانی می‌کردم و کسی پیش من شاگرد نمی‌فرستاد... حالا الحمدالله گرفتارخان را گیر آورده‌ام، این ابله را به نام کیمیاگری، رمالی، تسخیر اجنه و ... تقریبا سی، چهل هزار تومان زمین زده‌ام و باز خواهم زد. یک لقب قشنگی برایش گرفته‌ام حلواء‌الفقرا، مردکه احمق چقدر خوشوقت است!» 

 

از همین داده می‌توان به چرخه‌ای پی برد که میان دگم‌اندیشی و خرافه‌پرستی مردم و عنادشان با زیست و جهان‌بینی مدرن با بازتولید این روند وجود دارد. در واقع مردمی که از فرستادن فرزندان خود به مدارس جدید ابا داشتند خود زمینه‌ای هموار می‌کردند که حاکمان آن‌ها را با غوطه‌ور بودنشان در منجلاب خرافه‌پرستی از معادلات کلان اجتماع دور و در تحمیق نگه دارند. توصیه‌های رمال‌باشی در این نمایش، عمق این تحمیق را به خوبی می‌نمایاند: «سه تخم‌مرغ که به اسم پیر باشد باید بر سر شما گذاشت به طوری که نیفتد. یک کمی خاک زیر پای چپ روباه را باید روی زبان شما ریخت و یک شست پای خودتان را به دیواری که سمت دکن باشد دراز بکنید که تخم‌مرغ‌ها نریزد و باید در کاسه آش هم نگاه کنی تا آنچه نادیدنی است آن بینی: اگر می‌توانید بسم‌الله این گوی و این میدان.» 

 

در این میان جمشیدخان نماد آدم‌هایی است که در جامعه خود پس رانده می‌شوند چون مثل دیگران درگیر جاذبه و دافعه اقتدار حیرت‌انگیز رمالان نیستند و وقتی از دست زدن به تاج درویشی کثیفی که می‌گویند انرژی و رمزی در خود دارد، سر باز می‌زند چنین مورد خطاب قرار می‌گیرد: «بله! آقای فرنگ‌رفته! چیز تبرک‌شده را کثیف می‌گویید – بله این هم فایده مسافرت اروپا – تمدن تازه – فرنگی‌مآبی. به به به آقای جمشید‌خان هیچ انتظار نداشتیم، عرق سر مرشد به این تاج خورده، خوب نیست شما به او بگویید کثیف، هزاران نفر آرزومند بوسیدن این تاج هستند. کرارا از من خواهش کرده‌اند ولی چون قابل نبوده‌اند اجازه ندادم حالا شما...» و اگر این داده‌های ولو طنز‌آمیز را در کنار داده‌هایی از تاریخ اجتماعی قرار دهیم که در آن مشاغل و مظاهر متجددانه را – ولو اینکه به بهبود زندگی مردم آمده باشند – به باد تمسخر می‌گرفته‌اند، بهتر می‌توان این تقابل تاریخی خانمان‌برانداز و بحران‌زده‌ای را توصیف کرد که باعث می‌شد مردم عادی چنان از درک و هضم و توجه به امور سیاسی غافل باشند که بازتابش به صورت اشعار و فراخوان‌های یاغیانه در نوشتارهای متفکرانی همچون میرزاده، خودنمایی کند. اشعاری چنان تند و کوبنده که حتی زمینه‌ساز قتل نویسندگانشان شده است. 

 

نمونه‌هایی از رویارویی ستیز‌آمیز مردم مانده در گذشته و طب سنتی و اندیشه فرازمینی رمال‌ها را عباس میلانی در مقاله «تهران و تجدد» در کتاب «تجدد و تجددستیزی در ایران» با اشاره به میرزا غلامعلی دوافروش و داروخانه دکتر شورین روایت می‌کند. او اشاره می‌کند که در گذشته معرکه‌گیرهایی در تهران قدرت داشتند که از ریش‌تراشیده‌ها و متجددمآب‌ها به دلیل نفرت و فاصله اندیشه و زیست سنتی و مدرن، باج‌سبیل می‌گرفتند و اگر این آدم‌ها از دادن باج‌سبیل امتناع می‌ورزیدند، مورد حمله قرار می‌گرفتند. او می‌نویسد: «یکی از این بیچاره‌ها از کسبه خیابان ناصریه بود، میرزا غلامعلی دوافروش{...} که از روشنفکران و مخالفان این‌گونه شیادان بود {و} دوا‌فروشی او هرازگاهی مورد حمله اوباش قرار می‌گرفت» و در ادامه چنین می‌افزاید که: «البته در آن روزها دوافروشی کار تازه‌ای بود و مردم هنوز به داروهای سنتی و حکیم‌باشی‌ها ایمان داشتند تا به داروها و پزشکان جدید. وقتی اولین داروخانه فرنگی در تهران توسط دکتر شورین، یکی از معلمان دارالفنون برپا شد، تا مدت‌ها فقط خارجی‌ها به آن مراجعه می‌کردند و تهرانی‌ها تنها به قصد مسخرگی و لودگی و دست انداختن دکتر شورین به آنجا می‌رفتند.»

 

 

از چه کنارید ای کلا‌نمدی‌ها!

 

به لحاظ روانشناسی طبیعی است در چنین جامعه‌ای، متفکر عاطفی و خشمگینی همچون میرزاده عشقی به هیجان آید و چیزهایی بنویسد که در آن دعوت به طغیان و شورش و هرج‌ومرج بیش از هر مؤلفه دیگری موج می‌زند. از جمله این نوشتارهای انقلابی می‌توان به ترجیع‌بند کلانمدی‌ها اشاره کرد که خطاب به اقشار فرودست جامعه است که در جذبه خرافه‌پرستی، آرامش خود را نه در بهبود اوضاع مملکت که در دستان دعانویسان جست‌وجو می‌کنند؛ ترجیع‌بندی که در شماره سوم نشریه «قرن بیستم» میرزاده منتشر شد: «شهر فرنگ است ای کلانمدی‌ها! / موقع جنگ است ای کلانمدی‌ها! / خصم که از رو نمی‌رود تو ببین روش / آهن و سنگ است ای کلانمدی‌ها! / بنده قلم دستم است و دست شماها / بیل و کلنگ است ای کلانمدی‌ها! / زور بیارید ای کلانمدی‌ها / دست درآرید ای کلانمدی‌ها! / رو بگو این نکته بر عوام‌نماها: / کله‌تراشیده‌ها، سه‌چاک‌قباها / حق شما را کنند ضایع و پامال / گر که نباشد قیام و کوشش ماها / کوشش ماها، پی حقوق شماهاست / به که بماها کمک کنید شماها / از چه کنارید ای کلانمدی‌ها! دست درآرید ای کلانمدی‌ها! / باد صبا رو بگو به مردم میدان / ما و شما راست، نام ملت ایران / مال شما را برد، وزیر، شد ار دزد / دزد سیاستمدار دوده ساسان / فرق من و تو، کلاه زرد و سیاهست / هیچ شماها ز مردمان خیابان/ فرق ندارید ای کلانمدی‌ها! / دست درآرید ای کلانمدی‌ها! / ای رفقا این زمامدار خرابست / وضع اداری در این دیار خرابست / گرچه به پندار میرزاده عشقی / هر که به کالسکه شد سوار خرابست / از همه این‌ها خرابتر بود این مرد / ملتی از بین برد: کار خرابست / فکر چه کارید ای کلانمدی‌ها! / دست درآرید ای کلانمدی‌ها» و در نهایت پس از توصیف ناکارآمدی زمامداران و توجه دادن مردم به این موضوع ترجیع‌بند مزبور با این بند خشمگنانه به پایان می‌رسد: «سنگ بیارید ای کلانمدی‌ها / دست درآرید ای کلانمدی‌ها».

 

اما آنچه به زمامداران وقت انگیزه اصلی را برای ترور و از میدان به در بردن میرزاده عشقی داد، نه این ترجیع‌بند که نوشته‌های تند و کوبنده آخرین شماره نشریه قرن بیستم است که در روز هفتم تیرماه ۱۳۰۳ هجری شمسی در مخالفتی تند با جمهوری‌خواهی رضاخانی نوشته و منتشر شد؛ مطالبی که همراه با یک تصویر منتقدانه از رضاخان چاپ شد. سید هادی حائری در کتابش، «سده میلاد میرزاده عشقی» در توصیف این تصویر می‌نویسد: «تصویر مرد مسلح و غضب‌آلودی را به نام جمهوری کشیده‌اند که در دست راست تفنگ و در دست چپ سکه نقره دارد و بالای سرش سایه {انگلیس} نمایان است و در اطراف آن اسامی روزنامه‌هایی که هرکدام از آنان را به شکل یکی از حیوانات نشان می‌دهد، بدین ترتیب نگاشته: افعی روزنامه «ناهید»، جغد «تجدد» - موش «کوشش» - سگ «ستاره» - الاغ «گلشن» - گربه «جارچی» که از رئیس‌جمهور شدن رضاخان طرفداری می‌کردند.» 

 

لحن میرزاده در اشعار و هجویه‌های این شماره از روزنامه بسیار تند و خشمگنانه است مثلا از قول مدیر روزنامه تجدد خطاب به مظهر جمهوری که رضاخان باشد چنین ابیاتی می‌سراید: «من جغد نواخانم، بر بام تو، قوقوقو / من لاشخور پستم، هم‌نام تو: قوقوقو (نام مدیر تجدد و نام سردار سپه هر دو رضا بود) / کردست مرا فربه اطعام تو قوقوقو/ افتم به هوای پول در دام تو: قوقوقو». در همین شماره است که میرزاده عشقی، قصه نمادین خرسواری را نقل می‌کند که خود را به پای خم رسانده و مشغول تناول شیره است و در کنار کاریکاتوری از این خرسوار نوشته است: «جناب جمبول بر خر جمهوری سوار شده، شیره ملت را که یکی از آن‌ها هم نفت است مکیده و می‌خواهد به سر ما شیره بمالد.» و همه این نوشتارها به اضافه سابقه جسورانه عشقی باعث می‌شود بنا به قول بسیاری از منابع تاریخی، رضاخان فرمان به قتل او دهد چنانکه ملک‌الشعرا بهار نقل می‌کند که: «روز نشر روزنامه قرن بیستم به هیئت وزرا رفتم. رضاخان سردار سپه رئیس دولت را دیدم از هیئت بیرون می‌آید و مانند شاه‌توت سیاه شده بود. به ملاقات وزیر معارف رفتم او را پریشان دیدم، کفیل یکی از وزارتخانه‌ها به من گفت اگر اتفاق سوئی برای مدیر این روزنامه، امشب و فردا روی ندهد عجیب خواهد بود زیرا حضرت اشرف {رضاخان} خیلی اوقاتشان تلخ بود.» و همین اوقات‌تلخی باعث شد قاتلان پس از چند روز که در اطراف خانه عشقی در خیابان قائدی تهران در کمین بودند، او را در روز دوازدهم تیرماه به قتل برسانند.

 

رحیم‌زاده صفوی که از دوستان نزدیک عشقی به شمار می‌آمد در ضمیمه یکی از روزنامه‌های وقت درباره روز خاکسپاری عشقی روایتی دارد که نشان می‌دهد اندیشه طغیانگرانه عشقی تا چه اندازه در میان مردم محبوب بوده است و این آیا بدین معناست که مردم از گودال رمالان و دعانویسان سر برون کرده بودند؟ «روز جمعه ۱۳۰۳.۴.۱۳ تهران را غبار کدورت فراگرفته بود. دسته‌دسته اهالی بازار و محله‌ها و تجار و محترمین، با چهره‌های غمگین، به مسجد سپهسالار شتافته و سه ساعت قبل از ظهر – جوان ناکام را در میان جمعیت سی هزار نفری از مردم تهران برداشتند. اکثر علماء اعلام مرکز و نمایندگان اقلیت، و نگارندگان اقلیت و بی‌طرف، به عنوان صاحب عزا، معیت و همراهی و همدردی نموده و از تمام شهر دستجات با علم‌ها و بیرق‌ها برای تشییع شتافتند. عبور جنازه از شاه‌آباد (سابق)، لاله‌زار، ناصریه، بازار، تا سر قبرآقا – در این مسیر طولانی – تمام، روی دست و شانه مردم صورت پذیرفت. اهالی باعاطفه و حساس تهران مانند عزیزترین روزهای عزاداری، سوگواری کردند. زن و مردی نبود که نگریست حتی ملل متنوعه ... از جلو قبر آقا جسد شهید در کالسکه‌ای مخصوص منتقل گردید و با عده‌ای زیاد از اهالی که داوطلبانه پیاده و سواره مشایعت می‌نمودند به ابن‌بابویه رسید... حالت تفکر و بغض بر همگی فرمانروایی داشت. نسیمی ملایم می‌وزید و با برگ درختانی که سایبان روی مزارها شده بود از مطامع شوم جاه‌طلبان حکایت‌ها می‌کرد و بانگ شهداء مظلوم را به مسامع صاحبدلان می‌رسانید. همچنین نوای ناله جویبار با صدای گریه دوستان مخلوط می‌گشت و این در همان لحظاتی بود که جسد شاعر جوانمرگ را به آغوش زمین سپردند...»  

کلید واژه ها: میرزاده عشقی


نظر شما :