درگذشت آخرین کاردار آمریکا در تهران

«تاریخ ایرانی» متن کامل خاطرات بروس لینگن را منتشر می‌کند
۲۷ تیر ۱۳۹۸ | ۲۳:۵۶ کد : ۶۶۵۱ وقایع اتفاقیه
«تاریخ ایرانی» متن کامل خاطرات بروس لینگن را منتشر می‌کند


تاریخ ایرانی:
بروس لینگن، آخرین کاردار سفارت آمریکا در تهران در سن ۹۶ سالگی درگذشت. او در سال ۱۳۵۸، یکی از ۵۲ دیپلمات آمریکایی بود که ۴۴۴ روز در سفارت آمریکا در تهران گروگان گرفته شد. چیپ لینگن به خبرگزاری آسوشیتدپرس گفته پدرش روز دوشنبه در پی عوارض بیماری پارکینسون در یک مرکز درمانی در حومه واشنگتن درگذشت.

 

بروس لینگن متولد سال ۱۹۲۲ بود، از خانواده‌ای کشاورز در مینه‌سوتا. در جوانی و اوایل جنگ دوم جهانی در نیروی دریایی ایالات متحده خدمت کرد اما بعد برگشت به آمریکا و در وزارت امور خارجه استخدام شد. کارش را از پایین‌ترین مدارج شروع کرد، افسر جزئی بود که فرستاده شد به آلمان و بعد هم به ایران، درست چند وقت بعد از سرنگونی دولت محمد مصدق. (خودش همه جا می‌گوید «حکومت مصدق»، چون آمریکایی‌ها آن زمان سفت و سخت اعتقاد داشتند کاری که مصدق در اواخر دوران صدارتش کرده، براندازی بوده). بعد از ایران به کشورهای دیگر هم اعزام شد، از جمله‌شان پاکستان، عربستان سعودی، افغانستان و سفیر آمریکا در مالت. به فواصل مختلف در وزارت امور خارجه در واشنگتن هم خدمت کرد و کارشناس امور خاورمیانه بود؛ در برهه‌ای از جنگ‌های خونین میان پاکستان و افغانستان حتی رئیس واحد ویژهٔ رسیدگی به این منازعه شد. در ایران سمتش کارداری بود اما در چنان لحظهٔ سرنوشت‌سازی به این مقام رسید که نامش برای ابد در تاریخ ماند. ویلیام سولیوان، سفیر آمریکا در ایران، چند ماهی پس از وقوع انقلاب سال ۱۳۵۷ برگشته بود به کشورش و دیگر امکان بازگشتش هم نبود. حالا برای اینکه ایالات متحده اصلاً سر دربیاورد این انقلاب چیست و باید چکار کنند و چه موضعی بگیرند، احتیاج به زمان بود. نمی‌توانستند برای وضعیتی آن‌قدر وخیم هر کسی را روانه کنند. به لینگن گفتند برای چند هفته برود به ایران و بشود کاردار ساختمان بی‌سفیر، تا بعد فرد مناسب را بفرستند برای سفارت. چند هفته شد چند ماه، ماه‌هایی پر تب و تاب و آکنده از خطر و ایالات متحده هنوز داشت دست دست می‌کرد و وقت می‌کشت که شاید مهم‌ترین بحران تاریخ سدهٔ بیستم آمریکا اتفاق افتاد: گروگان‌گیری. بروس لینگن آن زمان و تا ۴۴۴ روز بعدش هم، بالا‌ترین مقام آمریکایی حاضر در تهران بود.

 

چهارده، پانزده سال بعد (۱۹۹۲ و ۱۹۹۳) بالاخره لینگن نشست و در گفت‌وگویی مفصل با چارلز استوارت کندی از خاطرات و ناگفته‌های دوران خدمتش در ایران گفت، از هر دو باری که به ایران آمد، از بار اول به طور مختصر و از بار دوم به تفصیل. «تاریخ ایرانی» آبان ۹۲، ترجمهٔ متن کامل خاطرات او را منتشر کرد که پس از درگذشت او بازنشر می‌شود:

 

پرونده تاریخ ایرانی: خاطرات آخرین کاردار آمریکا در ایران

ترجمه: بهرنگ رجبی




سرلشکر زاهدی منافع آمریکا را در نظر می‌گرفت

 

۱- ماموریت در ایران پس از سرنگونی مصدق


بعد از هامبورگ راهی مأموریت دومتان شدید… مأموریتی که به تقدیر، بدل به نقطه عطف اصلی دوران کاری شما شد، نقطه عطف ایران...

 

ایران برای من اتفاق غریبی بود.

 

 

می‌خواهم ازتان بپرسم چی شد که گذارتان افتاد به ایران؟

 

یک افسر جزء وزارت امور خارجه بودم و بهم مأموریت دادند؛ من آن زمان و همین الان هم فکر می‌کنم آدم، به خصوص اگر دومین مأموریت کل دوران کاری‌اش باشد، باید خودش با زبان خوش برود همان جایی که بهش مأموریت می‌دهند. نمی‌خواهی کار به دستور دادن بکشد.

 

 

جر و بحثی نمی‌کنی.

 

حکم مأموریتم را سال ۱۹۵۳ [۱۳۳۲] در هامبورگ گرفتم که بروم به کوبهٔ ژاپن و بشوم افسر کنسولی. به حکمم نگاه کردم که باید بروم کوبهٔ ژاپن و گفتم «خب، چرا نرم؟ به نظر که هیجان‌انگیز میاد، میر‌م اونجا.» قبلش هیچ‌وقت به ژاپن نرفته بودم؛ نزدیکش رفته بودم، فیلیپین سر جنگ دوم جهانی. اسباب و لوازمم را فرستادم به ژاپن آن زمان هنوز مجرد بودم و هنوز اثاثیهٔ شخصی خیلی مفصلی نداشتم. در برمن‌هافن سوار هواپیمای آمریکا شدم. سفر بازگشتم به وطن معرکه بودم؛ آن زمان ما هنوز می‌توانستیم سر سفر با هواپیماهای آمریکایی، در قسمت گران تشریفاتی صندلی بگیریم. در واشنگتن با چند و چون کار آشنا شدم و بعد رفتم مرخصی پیش خانوادهٔ کشاورزم در مینه‌سوتا.

 

پنج روز مانده به رفتنم به کوبهٔ ژاپن، توی مزرعهٔ مینه‌سوتا از وزارت امور خارجه بهم تلفن زدند و گفتند «قرار نیست بری کوبه؛ قراره بری تهران.» من هم رفتم به تهران. حکمم عوض شد چون من افسر مجردی بودم به قول معروف دم‌دست، در دسترس و بی‌اهمیت. بعد از سرنگونی حکومت مصدق و اعادهٔ تاج و تخت به شاه در فصلی بحرانی از تاریخ ایران بعد جنگ، سفارتخانهٔ آمریکا در تهران داشت توسعه می‌یافت و بزرگ می‌شد. سفارتخانه که سفیرش لوی هندرسون بود، احساس می‌کرد به کارکنان بیشتری احتیاج دارد. تابستان بود، ماه اوت [شهریور]، که من و چندتا افسر دیگر، که دوتاشان مثل من مجرد بودند، با یک هواپیما رسیدیم به تهران. بر حسب اتفاق، این شد نخستین برخورد من با تهران.

 

 

برای اینکه کمی بتوانیم موقعیت را حس کنیم، به خصوص در آن روزگار، یک افسر مجرد را خیلی بیشتر از بقیه انتقالی‌خور می‌دیدند و عملاً هم بود دیگر. افسران مجرد و متأهل را واقعاً از همدیگر تفکیک می‌کردند و بینشان فرق می‌گذاشتند. افسر مجرد را هر جا می‌شد گذاشت اما برای افسر متأهل کمی سخت بود هر جایی کار کند.

 

بله، فکر می‌کنم قضیه همین بود. هنوز هم فکر می‌کنم معقول و عملی‌اش همین است دیگر. مطمئناً آن زمان همه‌مان سفت و سخت فکر می‌کردیم داریم برای وزارتخانه‌ای منضبط کار می‌کنیم و به خصوص چون افسرانی جز هستیم، باید به دستورات گردن بگذاریم. فکر می‌کردیم باید به هر جایی که وزارتخانه لازم می‌بیند، برویم و می‌رفتیم. من که مجذوب و شیدا بودم. نقشه را نگاه می‌کردی؛ تا قبلش هیچ وقت به تهران نرفته بودم دیگر. خانواده‌ام هم وقتی شنیدند، قطعاً مجذوب این شدند که قرار است بروم به جایی دور. یادم هست آن زمان داشتم نگاه می‌کردم به فهرست پایگاه‌هایی که در ایران داشتیم، از جمله چندتایی کنسولگری و یک کنسولگری اصلی. یکی از نام‌های روی نقشه مشهد بود. معلوم است که نمی‌دانستم تلفظش چی است و گفتم «مشد». نهایتاً رفتم به آنجا برای خدمت.

 

 

کی رسیدید به آنجا؟

 

احتمالاً اوت ۱۹۵۳ [شهریورماه ۱۳۳۲] بوده.

 

 

برههٔ خیلی جالب توجهی است. زمانی که رسیدید، وضعیت سیاسی چطور بود؟

 

گمانم من چند هفته، یا نهایتاً چند ماه، بعد از اتفاقات خیلی پر سر و صدایی رسیدم که حول‌وحوش فروپاشی حکومت مصدق و قدرت گرفتن زاهدی در جریان بودند.

 

 

زاهدی سرلشکر بود.

 

قدرت دست سرلشکر زاهدی بود، قطعاً با حمایت سی‌آی‌ای و به دید خیلی آدم‌ها مداخلهٔ فعالانه‌اش در تسهیل سرنگونی حکومت مصدق، بازگشت شاه از رم که چند هفته قبل‌تر فرار کرده بود به آنجا [شاه چند روز قبل‌تر رفته بود به رم. م.] و آغاز رابطه‌ای بسیار متفاوت بین ایران و ایالات متحده. البته که در چشم‌اندازی وسیع‌تر تاریخ پیچیدهٔ ایران بعد از جنگ را می‌دیدی، تاریخی که شامل اشغال استان آذربایجان ایران به دست شوروی هم می‌شد و مداخلهٔ فعالانهٔ ما در آن زمان به واسطهٔ سازمان ملل و اینکه سر آخر شوروی مجبور شد پا پس بکشد و از آن مهم‌تر، از نفوذ و اثرگذاری‌اش کاسته شد. ضمناً دورانی بود متأثر از برنامهٔ ملی کردن صنعت نفت، برنامه‌ای که حکومت مصدق اجرایش کرده بود، و رابطهٔ پر گیر و گرفتاری متعاقبش، به خصوص بین ایران و بریتانیا، اما چون در قضیهٔ نفت ما هم یکی از شرکا بودیم و پایمان حسابی وسط بود، رابطهٔ خود ما هم با ایران گرفت و گیر داشت. آن زمان لوی هندرسون سفیرمان بود. هربرت هوور پسر مدام می‌آمد به تهران و سرپرست گروه مذاکره‌کنندهٔ آمریکایی در مورد قضیهٔ ملی کردن صنعت نفت بود.

 

 

هربرت هوور پسر آن زمان معاون وزیر بود؟

 

بله. گماشته شده بود که مشخصاً به امور مرتبط با ملی شدن صنعت نفت و آشفتگی‌های پیش‌آمده در کار شرکت‌های آمریکایی، هلندی، بریتانیایی و دیگر شرکت‌های نفتی حاضر در آنجا متعاقب سرنگونی حکومت مصدق رسیدگی کند. من افسر جزئی بودم که مرا گذاشته بودند در واحد اقتصادی سفارتخانه. زیر نظر سفیری کار می‌کردم که همیشه به نظرم یکی از غول‌های دیپلماسی آمریکا در دوران بعد از جنگ آمده. اسمش لوی هندرسون بود. منتقدان خودش را هم داشت اما من هیچ‌وقت جزو این منتقدان نخواهم بود، دست‌کم بابت نحوهٔ رفتارش با افسران جزء وزارت امور خارجه. من یک افسر دون‌پایهٔ وزارت امور خارجه بودم، ردهٔ شش. آن زمان پایین‌ترین رده همین بود. ایران دومین مأموریتم بود. با سابقه‌ای که قبلش در نیروی دریایی داشتم، حس احترام شدیدی نسبت به مافوق و در نتیجه در آن سفارتخانهٔ درندشت و در حال توسعه نسبت به سفیر داشتم.

 

آن زمان سفارتخانهٔ درندشت و بسیار پرقدرتی بود در تهران. به رغم همهٔ این‌ها، لوی هندرسون از آن سفیرهایی بود که می‌توانست تا رده پایین‌ترین افسرانش را هم در نظر داشته باشد و بهشان احترام بگذارد و توجه کند و بگذارد در به قول معروف جلسه‌های کارکنان هم آن پشت‌ها بنشینند و حاضر باشند. در آن جلسه‌ها من عضو فعالی نبودم، اما اجازه داشتم ببینم و گوش بدهم؛ باقی افسر‌ها هم اجازه داشتند. به نظرم همین مایهٔ اعتبار و خوشنامی‌اش بود و قطعاً کمکی هم بود به من تا بتوانم در مقام یک افسر جز، در واحد اقتصادی فعال‌تر باشم و کار کنم.

 

 

با آدم‌های مختلف که حرف می‌زنی، حس می‌کنی هندرسون بیشتر از بقیه سرویس امور خارجه را یک جایگاه خدمت‌رسانی می‌دید و قائل بود به اینکه باید افسران جزء را آموزش داد و به کار گماشت و برای آیندهٔ سرویس و خدمت‌رسانی ساخت.

 

واقعاً این‌جور آدمی بود. من حرمت و احترام بالایی برایش قائل بودم. زنی داشت که جزو اژدهاهای وزارت امور خارجه بود؛ آن زمان به زنان مقام‌هایی که در کار‌ها دخالت می‌کردند، می‌گفتیم اژد‌ها. اما من خیلی مشکلی نداشتم چون یک افسر جزء بی‌زن بودم و در نتیجه آماده بودم ازم به قول معروف هر جور استفاده‌ای بکنند؛ آن زن هم در چارچوب کار سفارت حسابی از افسرهای جز استفاده می‌کرد.

 

 

برای اینکه ماجرا دستمان بیاید، زن هندرسون چکار می‌کرد؟

 

آن زمان، و الان هم، سفارتخانهٔ آمریکا در تهران در محوطه‌ای بود وسیع… ۲۷ جریب [حدود ۱۱۰ هزار متر مربع] … جایی که آن زمان حومهٔ شهر به حساب می‌آمد و امروز وسط شهر است. آن روز‌ها حضور سفارت، خارجی‌ها و آمریکایی‌ها خیلی به چشم می‌آمد، در نتیجه کارکنان دیپلماتیک خارجی زندگی اجتماعی خیلی خوبی داشتند. کانون قدرت بیگانه، کانون نفوذ و اثرگذاری سیاسی خارجی‌ها یک‌جورهایی متمرکز شده بود در سفارت آمریکا و سفارت بریتانیا. ذهن سفیر هندرسون، خیلی درگیر اهداف سیاسی دولت آمریکا بود. من فکر می‌کنم محقق کردن این اهداف نیاز داشت و همین امروز هم نیاز دارد به مشارکت فعال کارکنان و پشتیبانی‌شان از سفیری که نمایندهٔ دیپلماسی کشورشان است. خانم هندرسون یک آن هم تردید نداشت که باید به ما افسران جزء دور و برش دستور بدهد در چارچوب کار سفارت اینجا باشیم، آنجا باشیم، آمادهٔ ترجمه کردن باشیم، آماده باشیم کسی را از دم در ورود برداریم ببریم جایی دم بوفه و به حرف بکشانیمش و سرگرمش کنیم. در این کار‌ها خیلی جدی و سخت‌گیر بود و از من و دیگر افسر‌ها و همسرانشان انتظار داشت هر وقت او هوس می‌کند، در دسترس و در اختیار باشند. نه فقط در مهمانی‌ها بلکه بعضی وقت‌ها در شرایطی خاص‌تر و در محل اقامت سفیر هم، که آنجا حاضر باشند کمک کنند. گفتم که من مجرد بودم و کم و بیش فکر می‌کردم چنین روالی در وزارت امور خارجه عادی و طبیعی است. بقیه که مدت بیشتری بود آنجا بودند، به خصوص همسران کارکنان، شروع کردند به اظهار دلخوری از این وضعیت، اگرچه خیلی کمتر از این قدری که امروز اظهار دلخوری می‌کنند. اما واقعاً کلی آدم‌ها هم در سفارت بودند که تن نمی‌دادند به این قضیه. بعضی وقت‌ها آزردگی‌ها و رنجش‌هایی پیش می‌آمد که باعث می‌شد این تصویر از برخی زنان سفرا پررنگ‌تر شود، زن‌هایی که معروف شده بودند به اژد‌ها.

 

 

کار اقتصادی شما چه بود؟

 

کارهایی در مورد صنعت سیمان ایران شده بود اما به گمانم یکی از صریح‌ترین برآورد‌ها را در مورد این صنعت نوشتم. یادم هست گزارشی بیست صفحه‌ای شد. من تخصصی در زمینهٔ سیمان نداشتم اما همان اوایلی که رسیدم به آنجا، مسوول شدم گزارشی در این باره آماده کنم تا بفرستند. آن‌ روز‌ها مثل الان نبود که همهٔ گزارش هم را با تلگراف بفرستند. بیشتر گزارش‌های مفصل‌تر بسته‌بندی و فرستاده می‌شدند. در آن واحد افسر جزئی بودم که چندتایی مسوولیت داشتم. بیشتر مسوولیت‌هایم هم متمرکز نه روی نفت بلکه روی صنایع خرد ایران بود. وظیفه‌مان اغلب این بود که زیردست مستشاری اقتصادی کار کنیم. برای این مستشار‌ها ما پادو بودیم؛ ما را می‌فرستادند برویم این‌ور و آن‌ور کارهایی انجام بدهیم.

 

 

مستشار اقتصادی سفارت کی بود؟

 

آقایی به اسم بیل بری که آن زمان مریض هم بود. بعد از مأموریت تهران دیگر خبری ازش ندارم.

 

 

تلقی شما از شاه چه بود… برای یک افسر جز که برای اولین بار به آنجا رفته؟

 

تلقی ما این بود که افتاده‌ایم روی دور درست. اوضاع راه داشت بهتر بشود دیگر. حکومت مصدق را پشت سر گذاشته بودیم. حالا حکومتی سر کار بود به سرکردگی سرلشکر زاهدی که خیلی به منافع آمریکا توجه داشت. توافقنامهٔ نفتی هم بالاخره حاصل شده بود. در چارچوب منافع آمریکا در آن بخش از دنیا، دوره‌ای بود سرشار از خوش‌بینی. آن زمان شاه هنوز پادشاهی بود خیلی جوان و فکر می‌کنم به گمان خیلی از ما آدمی که منافع آمریکا را درک می‌کرد و بهشان توجه داشت. آدمی به قول معروف منعطف که خیال همه را راحت می‌کرد سیاست‌های دولتش و زاهدی، نگرانی‌ها و منافع آمریکا را در نظر می‌گیرد. آن زمان ایالات متحده نقش عمده‌ای در تهران بازی می‌کرد. بازیگر اصلی صحنه بود.

 

 

این همان دوره‌ای است که دیدگاه‌های آمریکایی‌ها و بریتانیایی‌ها کم‌کم شروع کردند به دور شدن از همدیگر، دست‌کم تلقی من این است، تلقی‌ای که کمی بعد‌تر از آن زمان در عربستان سعودی پیدا کردم. ایده‌ این بود که تا وقتی نفت از چاه‌ها بیرون می‌آید و سودی دارد که درخور است، نباید صرفاً در انحصار کامل آمریکا باشد. نفت می‌توانست قطعاً دست خود حکومت‌های منطقه هم باشد. بریتانیایی‌ها هنوز هم نسبت به نفت احساس تملک داشتند. دست‌کم تلقی من وقتی در عربستان سعودی بودم، این بود. قضیه به نظر شما چطور می‌آمد؟

 

فکر می‌کنم دوره‌ای بود که بریتانیا داشت دست بالایش را در ایران از دست می‌داد. از آن به بعد دیگر باید حضور سیاسی‌شان را در تهران و کلاً در آن منطقه با ما شریک می‌شدند، جوری که تا قبلش هیچ سابقه نداشت؛ مجبور بودند با شرکت‌های نفتی آمریکایی شریک شوند، جوری که تا قبلش حتی حرفش هم نبود.

 

 

در رفتار همکاران بریتانیایی‌تان در آنجا نشانه‌ای از این تغییر وضعیت می‌دیدید؟

 

در آن سطحی که من بودم، شخصاً چیزی حس نمی‌کردم. روابط ما خیلی صمیمی و خیلی خوب و خیلی نزدیک بود. به گمان من بریتانیایی‌ها، به خصوص در حال و هوای دیپلماسی، خیلی محتاط و مراقب بودند در برابر ما چطور رفتار کنند. در سطحی که من بودم، گیر و ناسازگاری‌ای حس نمی‌کردم.

 

 

روابطتان با ایرانی‌ها چطور؟ با ایرانی‌هایی سروکار داشتید از طبقهٔ فرادست و در حوزهٔ کاری؟

 

ما با خیلی از ایرانی‌ها ارتباط داشتیم، اما عمده‌شان مال طبقهٔ فرادست بودند آدم‌هایی غربی شده که انگلیسی حرف می‌زدند. من فارسی بلد نبودم. من و دیگر مأمورانی که به آنجا رفته بودیم، درجا شروع کردیم به آموختن زبان فارسی. فارسی حرف زدن من هیچ‌وقت به حدی نرسید که بتوانم بیشتر یک گفت‌وگوی سیاسی را به فارسی پیش ببرم و انجام بدهم. فارسیِ آشپزخانه بود بیشتر، اما آن‌قدری بود که به ایرانی‌ها بفهمانم علاقمند و مجذوب زبان و فرهنگشان هستم و حاضرم کمی ازشان یاد بگیرم. بیشتر روابط ما با کسانی بود که از گذر برنامهٔ سفت و سخت سفارت برای تبادل‌نظر با طبقهٔ فرادست ایران می‌دیدی. من با ایرانی‌های عادی و معمولی چندانی حرف نمی‌زدم. البته که خیلی آدم می‌دیدم. تهران آن زمان هم شهر بزرگی بود. راحت و بی‌هیچ نگرانی تویش این‌ور و آن‌ور می‌رفتیم، از جمله می‌رفتیم به بازار‌هایش.

 

روزگار خیلی جذابی بود، به خصوص برای یک افسر جزء مجرد که برای این‌ور و آن‌ور رفتن و انجام امور در دسترس بود. بابت مأموریت‌هایی کاری و علایقی شخصی کلی دور و بر تهران و شهرهایی دیگر را می‌گشتیم. من و کسانی دیگر از اعضای سفارت، به خصوص افسرهای مجرد، سرپرست گروه‌های بحث و مکالمهٔ انجمن ایران و آمریکا هم بودیم، مرکزی دوملیتی که آن زمان تازه شروع کرده بود به گسترش فعالیت‌هایش و سر آخر، در بار دومی که من در تهران خدمت کردم [سال ۱۳۵۸]، دیدم بدل شده به یکی از بزرگترین مراکز اینگونه در دنیا.

 

یادم هست در این گروه‌های بحث و مکالمه (که تویشان به ایرانی‌هایی عادی و معمولی بر می‌خوردم که می‌آمدند زبان انگلیسی‌شان را تقویت کنند) می‌افتادیم به بحث دربارهٔ کلی مسائل سیاسی آن زمان. یادم هست چقدر شگفت‌زده بودم این اواخر داشتم بعضی نامه‌هایی را که آن زمان نوشته بودم، می‌خواندم از اینکه هر قدر هم اعتقاد راسخ سفارت و سیاست رسمی آمریکا حول این باشد که شاه در سلامت است و به فکر منافع ایران است و دارد خوب کار می‌کند و پشتیبانی مردم ایران را به دست می‌آورد و دارد، این‌ها الزاماً گزاره‌های کاملاً درستی نیستند. بیشتر آن جوان‌ها منتقد حکومت بودند، جوری که آن زمان سفارت نمی‌توانست درست و حسابی بفهمد.

 

 

آیا سفیر هندرسون یا مستشار سیاسی سفارت تلاشی می‌کردند برای یک‌جورهایی… با توجه به اینکه این افسران جز را داری که می‌روند بیرون از سفارت آدم‌ها را می‌بینند… امکان خوبی بوده برای سر درآوردن از اینکه چه خبر است؟

 

معلوم است که می‌کردند. نه فقط هندرسون بلکه مستشار سیاسی و معاون سفارت هم. ما را تشویق می‌کردند برویم آنجا و برگردیم گزارش بدهیم. اما به نظرم بخش زیادیش گم می‌شد. بخش زیادیش را گوش نمی‌دادند. ما دلمان نمی‌خواست گوش بدهیم. منظورم از «ما» دولت آمریکا است که از واشنگتن شروع می‌شد و تا خود حوزهٔ کاری می‌گسترد. دورانی بود که بابت برگشتن شاه خیال خیلی‌ها راحت شده بود و کلی امید و اعتقاد به موفقیت داشتیم و فکر می‌کردیم این وقایع واکنش زمانه است به نیازهای خود ایران. خیلی به چیزهایی که می‌شنیدیم، گوش نمی‌کردیم. الان که به عقب برمی‌گردم، می‌بینم خیلی هم حرف‌ها را ثبت و ضبط نمی‌کردم.


امیدوارم ساختمان سفارت آمریکا را بسوزانند
 

۲- آمریکایی‌ها از نگاه ایرانیان
 

تلقی شما از احساسات نسبت به دولت مصدق چه بود، چه در داخل سفارت و چه بین آدم‌هایی که باهاشان حرف می‌زدید؟

 

او پوپولیست بود، یک خطیب بلد کار. امروز که به گذشته نگاه می‌کنم، به نظرم می‌آید باید نتیجه بگیریم که آن زمان خیلی باهوش و حواس‌جمع نبودیم. می‌بینی در تهران هر آن بابت تقریباً هر چیزی می‌شود جمعیتی را به خیابان کشاند. وقتی رسیدم تهران، چند هفته بعد از سرنگونی حکومت مصدق، جمعیت در خیابان‌ها بودند و ستایش‌شان از زاهدی و شاه را فریاد می‌زدند. حالا که نگاه می‌کنم به نظرم می‌آید هیبت این طرفداری ظاهری مردم از بازگشت شاه و از پایان کار حکومت مصدق که به نظر طرفدار شوروی می‌آمد و به چپ غلتیده بود، زیادی من را گرفته بود. ما به خودمان قبولانده بودیم حکومت مصدق از منافع عمده‌تر ایران و از منافع مردم عادی توی خیابان‌ها بی‌خبر و دور است. اشتباه می‌کردیم. دست‌کم تاریخ بهمان می‌گوید اگر اتفاقات پس از آن دلالت و معنایی داشته باشند، ما اشتباه می‌کردیم. قبل‌تر هم اشاره کردم که اگر به گذشته و به چیزهایی که خودم آن زمان نوشته‌ام نگاه کنیم، درمی‌یابیم که من داشتم دست‌کم از آن جوانان انجمن ایران و آمریکا اشاره‌ها و پیام‌های متفاوت دیگری می‌شنیدم. اما ظاهراً خوب و کافی گوش نمی‌دادم. یادداشت‌هایم خیلی درست و حسابی ثبتشان نکردند. تأثیر کلی‌شان را اگر از منظر آن گزارش‌ها به سفیر و مقام‌های دیگر بسنجیم، کافی نبوده است.

 

آن زمان من مسوول گزارش‌های سیاسی نبودم و احتمالاً باید می‌رفتم پرونده‌ها را می‌خواندم تا بفهمم چقدر از حرف‌هایمان گزارش می‌شوند به واشنگتن. تعجب نمی‌کنم اگر بفهمم کلی گزارش با این دیدگاه متفاوت وجود داشته که از دید بعضی‌ها شاه و زاهدی هم با بسیاری از مردم سازگار و همگام نبوده‌اند، اما معمولش این است که در واشنگتن این دست گزارش‌ها با دقت خوانده نمی‌شوند.

 

 

اگر هم خوانده شوند، چکارشان می‌شود کرد؟ احتمالاً در مورد هر کشوری اوضاع همین است.

 

بله. البته که انقلابی که بعد‌تر اتفاق افتاد، شاهدی است گویا بر حرفم.

 

 

جلو‌تر به این قضیه هم می‌رسیم. ماجرا تا حدی این است که الان در سال ۱۹۹۲ ما فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی را دیده‌ایم اما دنبال آدم‌هایی می‌گردیم که آن دورهٔ قبل را دیده باشند و بتوانند حالا که گذشته مرورش کنند. آنجا در مورد خطر شوروی و کمونیسم داخل کشور چه حسی بود؟

 

خطرش بزرگ جلوه می‌کرد. اتحاد جماهیر شوروی خرس بزرگ شمال بود دیگر و واقعاً هم بود. در زمان تزار‌ها خرس بزرگی بود در برابر ایران. ایرانی‌ها و روس‌ها جنگ‌ها کرده بودند با همدیگر. ایران بخش‌هایی از خاکش را از کف داده بود و تمامیتش مدام در معرض تهدید بود. بعد از جنگ دوم جهانی ماجرای آذربایجان پیش آمده بود. آن ماجرا نقطهٔ اوج نگرانی‌های جهانی و بالطبع ایالات متحده در مورد خطر شوروی بود؛ آغاز خطر جدی شوروی متعاقب دکترین ضد شوروی ترومن، ماجراهای کره و همهٔ قضایای دیگر. و البته اتحاد جماهیر شوروی و بلوک کمونیسم بی‌هیچ فاصله‌ای آن بالا بودند. خیلی نزدیک و کنار دست بودند. خیلی دور نبودند. در نتیجه کلی نگرانی بابت این قضیه بود و به خصوص در معنای عمدهٔ استراتژیکش در مورد دسترسی شوروی به آب‌های گرم خلیج فارس در جنوب و استیلایش بر نفت منطقه. آن زمان این نگرانی مهمی بود.

 

یادم نمی‌آید آن زمان به هیچ‌کدام از دیپلمات‌های شوروی برخورده باشیم. رابطه‌مان با آن‌ها خیلی کم بود. سفیر آن‌ها را می‌دید، گمانم افسرهای بلندپایه هم سر اموری دیپلماتیک آن‌ها را می‌دیدند. ساختمان سفارتخانه‌ها در شهر خیلی دور از همدیگر نبودند. تهران شهری است که دیپلمات‌ها در آن حضور خیلی عمده و چشمگیری دارند، به خصوص حضور فیزیکی‌شان چشمگیر است. قدرت‌های بزرگ در تهران صاحب فضاهای بزرگی بودند نشانگر نقشی که در سیاست ایران ایفا می‌کنند. محوطهٔ سفارتخانهٔ شوروی در تهران فضایی عظیم است درست وسط تهران. محوطهٔ سفارتخانهٔ بریتانیا حتی بزرگتر بود. هر دویشان نه فقط این فضاهای بزرگ را وسط شهر داشتند بلکه صاحب محوطه‌هایی جداگانه در حومهٔ شمال شهر هم بودند که هوایش خنک بود و تابستان‌ها پذیرایشان بود.

 

به این قضیه اشاره کردم چون حضور فیزیکی این سفارتخانه‌ها خودش موضوع خیلی جالبی است نشان‌دهندهٔ تاریخ سیاسی دخالت قدرت‌های خارجی در ایران، دخالت‌هایی هم جغرافیایی (از سوی اتحاد جماهیر شوروی و پیش‌ترش روس‌ها [تزاری] و همچنین بریتانیایی‌ها) و هم سیاسی (از طرف روس‌ها، بریتانیایی‌ها و ما). نهایتاً حین دوران خدمتم در مشهد حدود پنج ماه در آن شهر نزدیک مرز شوروی جانشین کنسول بودم حس کردم و به نظرم آمد اتحاد جماهیر شوروی حتی نزدیکتر است چون تنها دلیل برای بودن آن کنسولگری در آنجا نزدیک مرز افغانستان و شوروی، وجود یک پایگاه شنود بود برای کار اطلاعاتی در مورد اتحاد جماهیر شوروی و خطر شوروی. پیامدهای ضمنی خطر شوروی در پهنهٔ سیاست ایران را می‌شد به واسطهٔ حزب توده دریافت که حزب کمونیست ایران بود. این حزب هنوز هم هست اگرچه الان بعد از انقلاب غیرقانونی است. آن زمان حضور خیلی فعالی داشت اما در آن برهه هم غیرقانونی بود. با این حال خودش هم خطر بزرگی بود.

 

 

با ایرانی‌ها که برخوردید، به خصوص با جوان‌ها سر بحث و مکالمه‌های سیاسی، آیا پیش‌فرض همه‌شان این بود که ایالات متحده، شاه را برگرداند و با چشمک بهتان می‌گفتند واقعش اینکه کار سی‌آی‌ای بوده؟ آیا برای آن جوانان دانشجوی زبان، قضیه این‌قدر پذیرفته و قطعی بود؟

 

ما خیلی چیزی در مورد این قضیه نمی‌شنیدیم. به قول شما این نکته پذیرفته و قطعی بود که شاه برگشته به تاج و تختش و موضع رسمی این بود که مردم تهران به این نتیجه رسیده‌اند که مصدق گزینهٔ غلطی بوده و همین باعث شده عواطف مردم و قدرت‌های سیاسی داخل خود ایران شاه را برگردانند به تاج و تختش. آن زمان خیلی کسی از چند و چون نقش سی‌آی‌ای خبر نداشت. شاید خیلی از ایرانی‌ها این فرض را داشتند که دست سی‌آی‌ای در کار بوده اما گمانم این قضیه تا مدت‌ها بعد‌تر بدل به عامل مهمی در برآورد ایرانی‌ها در مورد ایالات متحده نشد.

 

به نظر می‌آمد کلی شور و شوق هست، و به نظرم بخش عظیمی از این شور و شوق اصیل و مردمی بود، بابت اینکه با برگشتن شاه به تاج و تختش، تهران در مسیر حرکت متفاوت و امیدبخشی می‌افتد. و البته این نکته هم به نفع ایالات متحده بود که در چشم بسیاری از ایرانی‌ها، در مقایسه با شوروی و بریتانیا، آمریکا یک قدرت خارجی «خوب» بود.

 

طی سال‌های پیش‌ترش، بر خلاف شوروی و بریتانیا که در ایران مداخلهٔ فیزیکی کرده بودند، آمریکایی‌ها در زمینه‌های انسان‌دوستانه در ایران فعال بودند، در حوزهٔ آموزش و دیگر فعالیت‌های بشردوستانه، در ساختن بیمارستان و مدرسه. بیشتر این کار‌ها هم حاصل تلاش‌های گستردهٔ میسیونرهای مذهبی آمریکایی بود. اگرچه مأموریت این میسیونر‌ها با هدف گرواندن آدم‌ها به مسیحیت طراحی شده بود، گمانم بیشترشان قبول داشتند که بنا نیست خیلی آدم‌های زیادی را به سمت مسیحیت بکشانند؛ اما در امور آموزش و پزشکی خیلی فعال بودند و به نظرم حتی همین امروز هم ایرانی‌ها، ایالات متحده را بیشتر بابت حضور و کمکمان در این عرصه‌های انسانی به یاد می‌آورند. آنجا خیابان‌هایی بودند که به یاد میسیونرهایی فعال در عرصهٔ آموزش نامگذاری شده بودند. سال‌های ۱۹۵۳ و ۱۹۵۴ و ۱۹۵۵ که من آنجا بودم [سال‌های ۱۳۳۲ تا ۱۳۳۴] هنوز مدرسه‌هایی بودند که این میسیونر‌ها اداره‌شان می‌کردند. بیمارستان‌هایی هم بودند که این میسیونرها اداره‌شان می‌کردند. بین خیلی از ایرانی‌ها، این احساس که آمریکا در این زمینه‌ها فعال بوده، خیلی قوی بود. این احساس به قول شما هر شک و خشمی را نسبت به فعالیت‌های اطلاعاتی خرابکارانهٔ آمریکا در عرصهٔ سیاست تهران، به سایه می‌برد.

 

 

بعد از برگشت شاه، حس می‌کردید… پلیس مخفی شاه دارد سفت و سخت عمل می‌کند یا بفهمی نفهمی هنوز دورهٔ ماه‌عسل بود؟

 

تا حد خیلی زیادی دورهٔ ماه‌عسل شاه بود. همهٔ نگرانی‌ها داشتند برطرف می‌شدند.

 

 

حس شما این نبود که پلیس مخفی عامل مهم و مؤثری است؟

 

نه، واقعاً بعد‌ها بود که این ماجرا‌ها شروع شد. آن زمان چنین حسی از حضور پلیس مخفی وجود نداشت.

 

 

از منظر نظریهٔ حیوان سیاسی ارسطو، ایرانی‌ها چطور بودند؟ آن زمان به نظرتان چطور می‌آمدند؟

 

ایرانی‌ها خیلی حیوان سیاسی نبودند. در ایران مجلس خیلی قدرت و برشی در سیاست نداشت. دید این بود که امور دست حکومتی نظامی است، سرکرده‌هایش سرلشکر زاهدی و شاه. خیلی سیاستی نمی‌دیدی. ایرانی‌های عادی همه جوره این احساس را داشتند که سیاست واقعی در سفارتخانه‌های قدرت‌های بزرگ تعیین می‌شود. این سفارتخانه‌ها بودند که امور را می‌گرداندند. بیشتر آدم‌ها و بله، نخبگان هم این اعتقاد، این پذیرش، این احساس را داشتند که قضیه همین است. به نظر می‌آمد خودشان را آماده کرده‌اند با این وضعیت بسازند. برای مردم، اگر اصلاً به این قضیه فکر می‌کردند، بگویی نگویی فرض این بود که تقدیر این است دیگر. در تاریخ متأخر ایران ماجرا همیشه همین طوری بوده است.

 

قضیه به پررنگ بودن سندروم تقصیر دیگران بودن مصائب در روان ایرانی‌ها هم مرتبط است، حاصل تجربه‌ای تاریخی. گفتم که در دوران مدرن، قدرت‌های خارجی همیشه داشتند در ایران مداخله می‌کردند… روس‌ها و بریتانیایی‌ها. عمدهٔ آدم‌ها پذیرفته بودند که تقدیرشان این است و وقت‌هایی که اوضاع ناجور می‌شد، ایرانی‌ها قدرت‌های خارجی را خیلی بیشتر از آنی که خودشان از خودشان تصور داشتند، مسوول می‌دانستند. منظورم از سندروم تقصیر دیگران بودن مصائب این است، به خاطر همهٔ مداخلات خارجی‌ها در طول تاریخشان، شاید شگفت‌انگیز هم نبود که دیگران را مسوول مشکلاتشان می‌دانستند. اما نکته این است که سندروم تقصیر دیگران بودن مصائب‌ چنان سایهٔ سنگینی داشت و هنوز هم دارد که نمی‌گذارد ایرانی‌ها دریابند خودشان باید چه کارهایی بکنند تا کنش و کردارشان مساعد و کارآمد شود.

 

 

این طرز فکر در کشورهایی دیگر هم فراگیر است. در یونان هم رواج دارد، در خاورمیانه...

 

آمریکایی‌ها در یونان خیلی قدرتمند و اثرگذارند. جای شگفتی ندارد چون حضور یونانی‌ها هم در آمریکا چشمگیر است. اما این حس که پشت کم و بیش هر درختی یک خارجی هست، در تهران خیلی شایع است.

 

 

محوطه‌های وسیع و بزرگ سفارتخانه‌های خارجی در یک دورهٔ مشخصی خیلی به ضرر این کشور‌ها شدند، نه؟ چون سفارتخانه‌ها بیشتر نمادند تا ساختمان‌هایی معمولی که صرفاً سر و ریخت خوشگلی دارند.

 

به ضرر کی؟

 

 

قدرت‌های صاحبشان.

 

خب، من این‌طور حس می‌کنم. من امیدوارم و دعا می‌کنم وقتی روابطمان را با ایران از سر گرفتیم، اتفاقی که روزی خواهد افتاد، محوطهٔ سفارتخانه‌مان سوخته و خاکستر شده باشد تا مجبور باشیم برویم جایی در ساختمانی کوچکتر. دههٔ چهل میلادی [دههٔ بیست شمسی] که ما زمین آنجا را خریدیم و ساختمان اداری‌مان را تویش ساختیم… راستی بهش می‌گفتیم «دبیرستان هندرسون» چون نمایش آجر قرمزی بود که هیچ جذابیتی نداشت و بی‌شباهت به دبیرستان‌های حومه‌های آمریکا نبود… داشتیم تا حدی به این سندروم جواب می‌دادیم که حضور دیپلماتیک یک کشور خارجی باید عظیم باشد آن زمان به لحاظ تعداد نفرات هم عظیم بودیم. این درست است که آن زمان ما این ساختمان را در حومهٔ شهر ساختیم. دست‌کم از این حرکت برمی‌آید که تا حدی از حساسیت‌های ایرانی‌ها باخبر بوده‌ایم. اما البته سال ۱۹۷۹ [۱۳۵۷] که انقلاب شد، آن ساختمان دیگر در دل شهری بزرگتر فرورفته بود و حالا درست وسط این شهر بزرگتر هم بود. این به نظرم در دنیای امروز ضرر است، چون یک‌جورهایی نشان دادن پرچم قرمز است به ایرانی‌هایی که در سیاست حساسند.

 

 

سال‌های ۱۹۵۵-‌۱۹۵۴ [سال ۱۳۳۳] پنج ماهی هم برای مأموریت اعزام شدید به مشهد؟

 

پنج ماه در مشهد بودم.

 

 

که پایگاه شنود بود. این جزو عبارت‌هایی است که آدم‌ها دائم به زبان می‌آورند و حرفش را می‌زنند. شما افسر جوانی بودید که رفتید به آنجا؛ آدم در یک پایگاه شنود چکار می‌کند؟ شما چکار می‌کردید؟

 

خب راستش خیلی کاری نمی‌کردیم. می‌گذاشتیم آدم‌های سی‌آی‌ای بیشتر کار شنود را بکنند. پایگاه خیلی کوچکی بود، اما سی‌آی‌ای تویش آدم داشت و کاربری واقعی‌اش هم همین بود. من رفتم به آنجا تا برای مدت زمانی کوتاه کنسولگری خیلی کوچکی را سرپرستی کنم. فکر کنم در آن پایگاه پنج نفر آمریکایی داشتیم. آن پایگاه الان دیگر وجود ندارد. من مرتب می‌رفتم به آنجا تا به تهران گزارش بدهم؛ شهر خیلی دوری هم بود. آن زمان هواپیما به مشهد نمی‌رفت. هرازگاه یک هواپیمای دی‌سی -۳ (DC-3) می‌رفت و برمی‌گشت. قطار هم نداشت. جادهٔ آسفالته‌ای هم به مشهد نبود. دست‌کم باید دو روز رانندگی می‌کردی تا به آنجا برسی.

 

پایگاهی بود در جایی خیلی دور، برای بسط اثرگذاری و حضور آمریکایی‌ها در ایران؛ پایگاه شنود هم بود. من مقام کنسولی داشتم و نقش آن «حضور» را بازی می‌کردم. چنین حضوری در جایی دورافتاده را در چارچوب منافع عمده‌ترمان در ایران مهم می‌دانستیم. برای همین بود که من برداشت‌هایم را از وضعیت آنجا به تهران گزارش می‌دادم. اینکه آنجا ما را به چه چشمی می‌بینند و نظرشان درباره ما چیست. به چشمشان خوب می‌آمدیم، دست‌کم به چشم زعمایشان. در رفتار مردم عادی آنجا خیلی کم نشانه‌ای می‌دیدی از اینکه نگرانی سیاسی‌ای در مورد حضور ایالات متحده داشته باشند مردم آن شهر عمدتاً مذهبی بودند… حرم مذهبی معظمی آنجاست که دل و ذهن ایرانی‌ها پیشش است. امروز هم وضع تا حد زیادی کماکان همین است.

 

به گذشته که نگاه می‌کنم، به نظرم می‌آید حضورم در آنجا بی‌اهمیت و نامعقول بود. قضیه سر این ماجرا معلوم شد که یک بار قفل گاوصندوقم… گاوصندوق بزرگی آنجا داشتم… ناغافل بسته شد. کاغذهایی قدیمی داشتیم ویژهٔ نوشتن گزارش‌های اطلاعاتی محرمانه و حالا اگر هم می‌خواستم دیگر نمی‌توانستم از آن کاغذ‌ها بردارم و گزارشی دربرگیرندهٔ اطلاعات بنویسم. حدود پنج هفته وقت برد تا من بالاخره توانستم با کمک افسری امنیتی که از تهران آمده بود، درِ آن گاوصندوق لعنتی را باز کنم. به رغم اینکه تا جایی که من می‌دانم پنج هفته نه متن «شنود» ی و نه گزارشی از مشهد برای تهران رفت، گمان می‌کنم منافع آمریکا کماکان حفظ شد.

 

 

اصلاً چیزی به دست آوردید که نشان بدهد شوروی‌ها دارند آن حوالی خرابکاری می‌کنند؟

 

حدس می‌زدم دارند کارهایی می‌کنند. اما چیز مشخصی حس نکردم. ما ندیدیمشان. شوروی آنجا حضور دیپلماتیک نداشت. بریتانیایی‌ها هم دیگر آنجا نبودند. ساختمان سرکنسولگری‌ای داشتند که بسیار مجلل و فاخر بود اما متعاقب برنامهٔ ملی شدن صنعت نفت تعطیل شده و دیگر باز نشده بود. تنها کنسولگری‌های موجود در آنجا مال آمریکایی‌ها، افغان‌ها، هندی‌ها و پاکستانی‌ها بود. کنسولگری‌ها حسابی فعال بودند. الان دیگر متقاعد شده‌ام که آنجا کبدم متورم شد، مریضی‌ای که تا چند هفته گرفتارش بودم و مال خوردن چیزهایی بود که سر روز ملی افغانستان در مراسم سرکنسولگریشان خوردم و احتمالاً نباید می‌خوردم.

 

هرازگاه همراه عضو سی‌آی‌ای آنجا می‌رفتم بیرون مشهد دم مرز شوروی، که ببینم چی به چی است او هم احتمالاً داشت برای خودش سر و گوش آب می‌داد ببیند چی به چی است و روابطی هم با چهره‌هایی از عشایر آن منطقه داشت. آن‌قدری که من می‌دانم، ما آن زمان ابزارهای شنود اطلاعاتی‌ای را نداشتیم که سال ۱۹۷۹ [۱۳۵۷] بهشان رسیده بودیم و برای نظارت بر توان ماهواره‌ای شوروی از طریق پایگاه‌های شنود آن ناحیه از ایران خیلی مهم و حیاتی بودند. آن زمان خبری از این دستگاه‌ها نبود. ماجرا شنود بود به همان معنایی که مأمورهای تازه‌کار می‌فهمند… مأمورهایی که به گمانم عمده‌اش باید بتوانند گزارش بدهند و خوب اوضاع را رصد کنند و ببینند.

 

 

می‌رفتید توی اماکن مقدس مذهبی قدم بزنید و ببینید مردم دارند کاری می‌کنند یا نه؟

 

می‌رفتیم، ولی آن زمان کار سیاسی خاصی نمی‌کردند. برهه‌ای که من آنجا بودم، جای آرامی بود. از ناآرامی‌های ضد شاه که قطعاً خبری نبود. خیلی نگذشته بود از سرنگونی مصدق و خیلی کسی دلش نمی‌خواست با شلوغ کردن پر سر و صدا علیه حکومت، برای خودش دردسر درست کند. به هر حال که مشهد گوشه‌ای است محافظه‌کار از ایران که آزادیخواه‌ها خیلی قدرتی تویش ندارند. یکی از کانون‌های مذهبی اصلی ایران است. بابت قابلیت زراعتی که زمین‌هایش دارد، جزو مناطق پررونق ایران است و همیشه هم همین بوده. همین باعث شده به لحاظ سیاسی هم گوشهٔ دورافتاده‌ای باشد کمتر فعال، به نسبت مثلاً اصفهان و شیراز و شهرهای دیگر مشابه در جنوب ایران.

 

 

که کانون‌هایی مذهبی‌اند اما...

 

خیلی کمتر مذهبی‌اند.

 

 

در طیف مذهبی‌ها، آیا هیچ ارتباطی با رهبران مذهبی داشتید؟

 

خیلی کم. دست‌کم در ارتباطات، مشاهدات و تجربهٔ خودم یاد نمی‌آید آن زمان جماعت روحانی‌ها نقش خیلی جدی‌ای داشته باشند. جزو خطر‌ها که قطعاً محسوب نمی‌شدند. رهبران روحانی بلندپایه‌ای بودند که شاه شروع کرده بود به تلاش برای اینکه به اردوگاه خودش بکشاندشان، یا اگر ترجیح می‌دهد، جذبشان کند. یادم نمی‌آید هیچ‌وقت در مشهد چهرهٔ بلندپایهٔ مذهبی‌ای دیده باشم، فقط فرماندار مشهد را دیدم که غیرنظامی و سرپرست حرم است و به این دید خودش رهبری مذهبی به حساب می‌آید. [لینگن احتمالاً به اشتباه فعل مضارع به‌کار می‌برد. م] او را خیلی می‌دیدم. کلی باهاش حرف می‌زدم. مع


نظر شما :