ناگفته‌های دولت‌آبادی از مجوز گرفتن «کلیدر»

۲۰ خرداد ۱۳۹۲ | ۱۹:۴۱ کد : ۳۲۶۲ وقایع اتفاقیه
ناگفته‌های دولت‌آبادی از مجوز گرفتن «کلیدر»
تاریخ ایرانی: رمان «کِلیدر» طولانی‌ترین رمان ایرانی، نوشتۀ محمود دولت‌آبادی است. نویسندۀ ۷۳ سالۀ سبزواری این رمان را بر اساس داستانی واقعی از موطنش نوشته است. داستان گل‌محمد قهرمان مردمی سبزوار که پس از جنگ جهانی دوم به علت مبارزاتش با اربابان و والیان حکومت بازداشت و به جوخه اعدام سپرده شد. آن زمان محمود دولت‌آبادی پسربچه‌ای بود با پنج یا شش سال سن و دوران کودکی‌اش آکنده بود از ذکر اشعار و داستان‌هایی که به مدح و مرثیه‌سرایی گل‌محمد می‌پرداختند. اینچنین بود که وقتی راه به زندان گشود، به یاد خاطرات کودکی دست به قلم برد و کلیدر را نگاشت؛ رمانی که دست سرنوشت، انتشارش را به دوران پرتلاطم سال‌های ابتدایی پس از انقلاب سپرد. زمانی که کمتر کتابی از نویسندگان دگراندیش مجال انتشار می‌یافت. این مهم اما برای کلیدر اتفاق افتاد و حالا پس از سی سال راز این موفقیت را محمود دولت‌آبادی در گفت‌وگویی تفصیلی با دوماهنامه «اندیشه پویا» روایت کرده است. دورانی که قرار بود این شاهکار «خمیر شود» اما با وساطت برخی اهالی فرهنگ از این کار ممانعت شد.

 

محمود دولت‌آبادی در این گفت‌وگو با بیان اینکه «من اجازه کلیدر را نگرفتم، کلیدر اجازه کلیدر را گرفت»، رایزنی‌های سیدمحمد خاتمی وزیر ارشاد دولت وقت و برخی دیگر از مدیران فرهنگی را در این واقعه موثر دانسته و می‌گوید: «من بعد‌ها شنیدم به استفتا هم کشید. دو سال طول کشید. اولین اتفاقی که افتاد این بود که این کتاب توانسته بود آن مامور مربوطه را وابدارد که بیاید در اتاق بازبین‌ها بگوید یک شاهکاری در این مملکت خلق شده و من آن را خمیر می‌کنم. این شاهکاری که او تشخیص داده بود، لابد دیگران هم تشخیص داده بودند، آن دیگران نیمه دومش را اجرا نکردند. گفتند حالا که شاهکاری در این مملکت بوجود آمده چرا باید خمیرش کرد؟ از آنجا کسانی که به تندی آن جوان نبودند، فکر کردند کاری برای آن بکنند. آقای جواد فریدزاده، بهاءالدین خرمشاهی، کامران فانی و مسجدجامعی لابی هم نکردند، خودشان برای گرفتن مجوز تلاش کردند.»

 

او به دلایل دخالت چهره‌ای چون احمد مسجدجامعی در روند دریافت مجوز کلیدر، این را ایدۀ خرمشاهی و فانی می‌داند و می‌گوید: «آقایان خرمشاهی و فانی فکر کردند که مسجدجامعی می‌تواند موضوع را به بالا نفوذ دهد و بگوید این چگونه اثری است و باید منتشر شود. آخر سر هم به من گفتند این دو جمله را بردار و من برداشتم.»

 

دولت‌آبادی درباره نگاه خاتمی به «کلیدر» هم تاکید می‌کند: «من مطمئن بودم که آقای خاتمی آن کتاب را دیده و از آن دفاع کرده است.»

 

نویسندۀ سبزواری، در این گفت‌و‌شنود روایت‌هایی خواندنی دارد؛ روایت‌هایی از دوران کودکی‌اش، زمانی که شاگرد اول نبود: «اصلا نمی‌دانستم انشا چیه، سرود می‌گفتند من نمی‌دانستم چیه... در دیکته همیشه ۱۶، ۱۶.۵ می‌گرفتم که خیلی خوشم می‌آمد، دیکته ما را آن زمان از کلیله و دمنه می‌گفتند.» و دورانی که او را از خواندن کتاب‌ها منع می‌کردند و او هر آنچه ممنوعه بود را می‌خواند: «اول در ده همه به ما می‌گفتند امیرارسلان را نخوانید. من خواندم دیدم خیلی هم خوب است. آمدیم تهران گفتند هدایت را بخوانی خودت را می‌کشی. گفتم من می‌خوانم بگذار ببینم چه جوری خودم را می‌کشم؟ در فرهنگ جهل این منع یادگیری وجود دارد و من این را در همین دو مرحله به واقع دیدم و در دوره‌ای که الان هستیم می‌بینیم که عوامل منع چقدر زیادند و سیستماتیک منع می‌کنند.»

 

دولت‌آبادی در خاطرات خود همچنین به نام‌های فراوانی اشاره می‌کند و درباره فعالیت‌های مشترک و اختلافات فکری‌اش با بسیاری از چهره‌های مشهور هنر و ادبیات تاریخ معاصر ایران سخن می‌گوید. گزیده‌ای از این خاطرات به انتخاب «تاریخ ایرانی» در پی می‌آید:

 

گفتم اسبی بگیرم از ده بروم، ببینم دنیا چه خبره؟

 

سر کلاس نشسته بودیم، شاید از کلاس خسته شده بودم نمی‌دانم. کلاس ما در آغل اربابی بود. گفتم اسبی بگیرم سوار شوم، از این ده بروم، ببینم دنیا چه خبره؟ بعد‌ها متوجه شدم یک سانچو پانزایی هست، دن کیشوتی وجود دارد، این را اگر در فلسفه تاریخ بخواهیم تعریف کنیم، معنایش اینست که دوره‌ای بوده که انسان باید طوری در جامعه جهش می‌کرده به جهت شناخت. روستایی که در‌‌‌ همان هفت، هشت سالگی همه چیز آن را فهمیدی، دیگر کفایت نمی‌کند. زمینش، آبی که نمی‌آید، رابطه ارباب و رعیت، گوسفنددار، ورشکستگی پدر و... همه را دیدی. انسان همه زندگی یک دوره را تا زیر ده سالگی یاد می‌گیرد. بعد می‌گویی بروم ببینم آن طرف چه خبر است؟ مدرک تحصیلی من هم معلوم نیست چی شد، به من می‌گفتند تو دو سال یک کلاس درس خواندی، ولی من اطمینان ندارم. من دوازده سالگی را تمام کردم، به برادرانم گفتم منم با شما برای کار می‌آیم بیرون.

 

 

در عروسی‌ها تئا‌تر بازی می‌کردم

 

من عاشق تئا‌تر بودم. رفتم دیدم عجب صحنه درخشانی هست، صحنه اصغر قفقازی در مشهد. قبلا هم در ده تعزیه کار کرده بودم، نسخه‌خوانی و رونویسی نسخه می‌کردم، یک نسخه را هم مادرم لای قرآنش نگه داشته بود، نمی‌دانم چی شد؟ در عروسی‌ها بازی می‌کردیم، بازی با چوب خودش نوعی نمایش است. وقتی که صحنه را دیدم گفتم من باید بروم تئا‌تر. از مشهد کندم و آمدم تهران.

 

 

می‌گفتند صدایت خوب است

 

رفتم لاله‌زار، از آن تئا‌تر اولی شروع کردم، تئا‌تر نصر که یک شب رفتم دیدم محسن فرید با چند نفر دیگر روی صحنه نشستند دور میز نمایشنامه می‌خواندند یا درباره آن بحث می‌کردند. من وارد سالن شدم و نگاه کردم، صحنه نیمه تاریک بود، ترسان و لرزان رفتم و وایسادم تا آن‌ها حرفشان تمام شود، گفتم سلام عرض می‌کنم، میشه منم اینجا کاری بکنم. گفتند نخیر بفرمایید. از سالن آمدم بیرون. رفتم یه تئا‌تر بعدی. بالاخره خودم را گیر دادم. گفتند نمی‌شود، اینجا هنرپیشه تربیت نمی‌کنیم، ما داریم. منم گفتم بابا بگذارید باشیم دیگه. گفتند اگر می‌خواهی باشی باید این کار‌ها را بکنی. آنجا آقای پروانه بود که آدم خوبی بود، از زندان بیرون آمدم همدیگر را دیدیم، همدیگر را گم کردیم. مرد مهربان و خوشرویی بود. در تئا‌تر پارس کار کردم که شفیع که با آقای کاردان کار می‌کرد و همسرش هم بازی می‌کرد، آنجا نمایش کمدی اجرا می‌کرد، به من گفتند صدایت خوب است برو رکلام کن، منم می‌رفتم در آن سوراخی می‌نشستم رکلام می‌کردم.

 

 

زن بلیت‌فروش به من گفت برو سینما

 

زنی بود آنجا در گیشه می‌نشست بلیت می‌فروخت، به من گفت تو برو سینما، اشاره کرد به هنرپیشه‌های سینما. گفتم این کار را هم می‌کنم. رفتم از روی کتابی پلیسی که فرنگی‌ها نوشته بودند، فیلمنامه نوشتم... اسم فیلمنامه را گذاشته بودم «مردی می‌شتابد.» انقدر فکر کردم اسمش را چی بگذارم که هلاک شدم. رفیقی داشتم بچه مشهد بود، دادم تایپ و بسته‌بندی کرد، از استودیو میثاقیه وقت گرفتم بردم برای ساموئل خاچیکیان. به من گفتند اگر می‌خواهی هنرپیشه بشوی باید عکس هم بیاوری. به زلف‌هایم پارافین زدم رفتم سر چهارراه پهلوی عکس گرفتم، با سناریو و عکس رفتم پیش خاچیکیان. از من پرسید چکاره‌ای، گفتم کارگرم. گفت فرقی نمی‌کند برای من، تو پسر سرهنگ باشی یا پسر سوپور باشی، برای این کار خیلی خوبی، گفتم چه عالی شد، آن خانم چه درست گفت. نوشته‌ام را دادم به خاچیکیان، گفت این را هم می‌خوانم. هفته بعد وقتی رفتم پیش خاچیکیان، گفت آنجایی که شما نوشتی مرد با هراس می‌خواهد از خانه بیرون برود، خوب بود می‌نوشتی گربه سیاه هم از روی دیوار رد می‌شد. گفتم استاد اون گربه را خودتون بذارید دیگه. قبول نیفتاد... کم و بیش می‌نوشتم. البته یک چیزهایی می‌نوشتم، اما اولین داستانی که نوشتم و سعید سلطانپور به عنوان سردبیر ادبی بولتن آناهیتا پسندید، «ته شب» بود.

 

 

نصرت رحمانی و سیاوش کسرایی را «انگلیس» معرفی کرد

 

دوست ما کسی بود که در ده به او می‌گفتیم «انگلیس». این آدم در ده کتاب می‌خواند، همیشه روزنامه کیهان می‌خواند، گرایشی هم به حزب توده داشت ولی در ده به او می‌گفتند انگلیس... آن روزنامه که نوشته بود مصدق رفته زیر پتو آن موقع دیگر دم دکان نورالله هم بود. من در ده با اسم سایه، نصرت رحمانی، سیاوش کسرایی و... آشنا شدم. همین انگلیس این‌ها را به ما معرفی می‌کرد. این انگلیس مدتی بیکار بود، در تهران له شد و زندگی عجیبی داشت و مُرد. خدا بیامرزدش. من می‌ترسم زندگینامه بنویسم چون به هر کدام از این افراد بر می‌خورم، دامنه‌ای باز می‌کنم که نمی‌توانم جمعش کنم.

 

 

هر کس با دولت کار نکند می‌گویند سیاسی است

 

در کشور ما هر کس با دولت کار نکند می‌گویند سیاسی است. الان به من هم می‌گویند سیاسی است، درحالیکه برای من سیاسی بودن خیلی نازل است. ما معتقد بودیم تئا‌تر باید مستقل باشد، ولی دولت بایستی از طریق شهرداری‌ها به تئا‌تر کمک کند. این مطلبی است که بچه‌های تئا‌تر همین الان هم دارند می‌گویند... ما می‌گفتیم گروه‌های تئا‌تر مستقل هستند، شهرداری موظف است سالن‌های شهر را در اختیار آن‌ها بگذارد و حمایت مالی هم بکند. ولی یک هنرمند اول از گیشه حقوقش را می‌گیرد آنجا که کاستی دارد باید شهرداری بدهد. آب و برق و تلفن را بایستی شهرداری بپردازد.

 

 

گفتم می‌خواهم زندگی کنم، خداحافظ!

 

سعید سلطانپور وقتی خودش [از گروه تئا‌تر اسکویی] آمد بیرون، علیه آن‌ها از همه تند‌تر بود. سعید در همه حالی تند بود. اصلا من رفاقتم با سعید سر این بهم خورد... من سال ۱۳۴۷ در یک بعدازظهر پائیزی با سعید سلطانپور و سیاوش کسرایی از خیابان حجاب پائین می‌آمدیم، دعوا‌هامان از سال‌ها قبل ادامه داشت، گفتم ببین سعید تو می‌خواهی برای این ملت بمیری، من می‌خواهم برایش زندگی کنم. خداحافظ. ما آنجا از لحاظ روحیه و رفتار از هم جدا شدیم. این به معنای این نبود که من بروم نوکر دولت بشوم.

 

 

مخالف برهم زدن تئا‌تر بیضایی بودم

 

بحث‌های شدیدی داشتیم. مثلا ما تئا‌تر برشت کار می‌کردیم، خود برشت به اندازه کافی برشت هست. سعید اضافه می‌کرد. گفتم آقا من نمی‌توانم، من بدم می‌آید این چیز‌ها اضافه بشود به برشت. من آرتیستم می‌خواهم نمایش برشت اجرا کنم تو چرا این کار‌ها را می‌کنی؟ سر این چیز‌ها اختلاف داشتیم. سر بهم زدن نمایش بیضایی هم اون می‌دانست من‌‌‌ همان موقع مخالفم، البته آن موقع جدا شده بودیم.

 

 

چریک‌ها حافظ را از روی میزم دزدیدند

 

در تمام مدتی که چریک‌ها در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بودند، آقای شیروانلو یک اتاق کوچک به من داده بود که تنها باشم، تمام مدت یا روی کلیدر کار می‌کردم یا حافظ می‌خواندم. انقدر آنجا حافظ خواندم و بچه‌ها در اتاق دیگر بحث سیاسی می‌کردند که به من گفتند این محافظه‌کاره، نمی‌آید در بین ما بحث کند، بالاخره دیدند که من کار خودم را می‌کنم، فردای آن روز آمدند این حافظ را هم از روی میزم دزدیدند.

 

 

بعد از آزادی از زندان، من ماندم و سایه‌ام

 

وقتی من از زندان بیرون آمدم و حزب توده در این مملکت بود، گروه‌ها پیدا شدند، ناگهان محمود دولت‌آبادی احساس کرد خودش هست و سایه‌اش. همه رفتند. هر کسی رفت به سمت گروه خودش و رفیقان گرمابه و گلستان من دیگر نبودند، برای اینکه به آن‌ها اجازه ندادند با من رابطه داشته باشند.

 

 

غرب فقط آن نبود که جلال می‌گفت

 

جلال ‌آل‌احمد را خیلی دوستش داشتم، بعد که «غربزدگی» را نوشت فکر کردم که از لحاظ فکری اشکال دارد... فکر می‌کردم غرب فقط آن نیست که آقای آل احمد می‌گوید. هر پدیده‌ای قابل تجزیه و تفکیک و شناخت است و عوامل مثبت و منفی در آن هست. دوست نداشتم به اعتبار ابزارهای سنتی که ما داریم همه را جارو کنند... آن‌ها روشنفکر بودند، من روشنفکر نبودم.

 

 

هیچ‌گاه آدم‌ها را سیاه و سفید ندیدم

 

همانطور که درباره غربزدگی می‌گویم غرب را نمی‌شود مثل جلال آل‌احمد نگاه کرد، درباره آدم‌ها هم چنین نظری دارم. من هیچ وقت آدم‌ها را سیاه و سفید ندیدم، به همین جهت توانستم همه آدم‌ها را دوست و محترم بدارم. خدا روحیه‌ای به من داده که خوشبختانه هیچ وقت نسبت به آدم‌ها دچار نفرت و یا اشتیاق فوق‌العاده نمی‌شوم. آن‌ها برای من منزلتی دارند.

 

 

دهقانم و به فکر تامین نان زمستان

 

من دهقانم، دهقان اول به فکر آب زمین است، به فکر اینکه فصل برسد این زمین آفتاب بخورد، بعد آمادگی پیدا کند برود شخم بزند، بذر بپاشد، ماله بکشد، کرت درست کند، منتظر بماند تا این عمل بیاید، باران و آفتاب به نسبت باشد، تا بعد از چهار و نیم ماه برود درو کند. بعد که درو کرد انقدر پایین بریزد و هدر برود و از هدر رفته‌ها باقی مانده‌ها را جمع کند که ببرد و نان زمستان را تامین کند.

 

 

از «نفرین زمین» جلال متنفرم

 

نثر به‌آذین را دوست داشتم، برای اینکه نثر به‌آذین به رمان‌نویسی کمک می‌کند. نثر جلال آل‌احمد هیچ کمکی به رمان‌نویسی نمی‌کند... آل‌احمد فاقد تخیل بود. یک کتاب نوشت نفرت‌انگیز بود بنام «نفرین زمین»... «نفرین زمین» چندش‌آور است. این کتاب اهانت است. من نظامی‌ها را از ابتدا دوست داشتم، در این کتاب هنر آقای آل‌احمد اینست که یک افسر و خانواده‌اش را آلوده کند. آن هم طبق چیزی که آل‌احمد چیزی شنیده بود. من نفرت دارم از این.

 

 

من به اصلاحات ارضی رای دادم و به آن مفتخرم

 

چه کسی گفته شما سال ۴۲ اصلاحات ارضی می‌کنید و سال ۴۷ همه چیز گلستان می‌شود؟ تاریخ را نمی‌شناسند. آن مقام امنیتی نمی‌فهمد که تاریخ زندگی بشر ورق زدن کتاب نیست، مخالفینشان هم آن را نمی‌شناختند. من به اصلاحات ارضی رای دادم، بسیار هم مفتخرم. من دو امضای جدی دارم، یکی به اصلاحات ارضی و یکی هم به کانون نویسندگان که ناظر به تمام ارضی ایران و آزادی بیان و رای دادن بود. هرگز هم از این امضا‌ها پشیمان نشدم... آن آدمی که می‌خواست که اسب سوار شود و بیاید دنیا را بشناسد، یعنی می‌خواست آن پوسته را بترکاند. اصلاحات ارضی آن پوسته را ترکاند...

 

 

بازجو گفت برو حبس‌ات را بکش

 

هیچ کس مرا یا دیگری را لو نداد؛ چیزی برای لو دادن وجود نداشت. آشکار‌تر از تئا‌تر، کاری وجود دارد؟! در زندان هم به رفقایم گفتم: این‌ها ما را آوردند و نباید می‌آوردند. بار‌ها به بازجویم گفت برای چی من را آوردید؟ آخر سر رفیق شده بودیم، فهمید حال من در سلول بد شده گفت می‌خواهند بفرستنت بالا، گفتم ناصر آقا برای چی من را آوردی؟ نزدیک دو ماه من در سلول بودم، دست زد به دوش من گفت برو بالا حبس‌ات را بکش، نه دست من است نه دست تو. تمام تاریخ را برای من باز کرد... من از چپ چپ تا راست راست، از آخوند و آیت‌الله تا جیمی که برای من غذا می‌آورد، با همه رفیق بودم.

 

 

بازجویم به من می‌گفت کمونیست عارف

 

کمونیست عارف حرفی بود که بازجویم ناصر به من زد. چون فوت کرده اسم کوچکش را می‌گویم. تا حالا اسم آن را نبرده بودم... این از نوع زندگی من می‌آمد. من هنوز هم جوری زندگی می‌کنم که همه فکر می‌کنند یا عارف هستم یا کمونیست. می‌گفتند این آدم روزی ده ساعت کار می‌کند، شب تا ساعت دو نصف شب کتاب می‌خواند، فردا هفت صبح می‌آید دم مغازه، پدر و مادر و خواهر را اداره می‌کند، به یک نفر هم رو نمی‌اندازد که کاری برایش بکند. این آدم هنوز هم همینجور است.

 

 

رفقا کبوتر کمیته را ترور کردند

 

وقتی ما زندان بودیم رفقای چریک زدند یک مرد ۷۲ ساله را کشتند. آقایی بود به نام زندی، این در حقیقت جزو کبوترهای کمیته بود، پای لنگی داشت، بازنشستگی‌اش آمده بود آنجا، بچه‌ها را کتکی می‌زدند، می‌آمد می‌گفت پایت زخم شده، چه بد شده؟ آقای عیسایی وکیل بود می‌گفت این‌ها من را زدند پایم شکسته، زندی می‌گفت این حسینی خره، راه رفته نگاه نکرده روی پای تو را لگد کرده، پدرسوخته من میرم بهش میگم. آقایان هنر کردند این پیرمرد را بیرون از زندان کشتند.

 

 

به آیت‌الله طالقانی شکایت بُردم

 

آقای طالقانی زمانی که سفره را جدا کردند در اوین بود، ما در زندان قصر بودیم. من شکایت این جدایی سفره را بردم پیش آقای طالقانی، به من گفتند می‌خواهند سفره را جدا کنند. گفتم من با مردم مملکتم هیچ جدایی‌ای ندارم. اما اگر کسی نمی‌خواهد با من غذا بخورد البته او حق دارد، اجازه‌اش دست خودش است.

 

 

خاک بر سر حکومت شاه که مرا به زندان برد

 

من حرف‌هایم را در زندان گفته بودم... من فکر می‌کردم این انقلاب، همین انقلابی است که هست... خاک بر سر آن حکومت کنند که من را می‌برد زندان.

 

 

میان طبیعت خودم و گلشیری وفاقی احساس نکردم

 

هنوز هم می‌گویم اگر کسی می‌خواهد نویسنده شود باید یکی از معلم‌های نثرنویسی‌اش گلشیری باشد. ولی من نگفتم از تخیل گلشیری می‌توانید استفاده کنید... من گلشیری را خیلی تائید کردم از جهت اینکه در کانون نویسندگانی که همه‌اش دعوای پینگ‌پونگی بود رفته بود و یک جمع ادبیات داستانی درست کرده بود. این کارش برای من خیلی خوشایند بود. گلشیری طبیعتی داشت، طبیعت آدمیان به طبایع گوناگون‌اند... من بین خودم و آثار گلشیری هیچ وقت اختلافی احساس نکردم، اما بین خودم و طبیعت گلشیری هیچ وقت وفاقی احساس نکردم. من خیلی دوستش داشتم منتهی او قدر رفاقت را نمی‌دانست و متاسفم.

 

 

در نهاد فرهنگی نباید کار حزبی کرد

 

اعتقاد داشتم و دارم که نهادهای فرهنگی، باید به دور از تعصبات حزبی کار خودشان را کنند. بار‌ها هم آنجا {کانون نویسندگان} گفتم، احزاب الان آزادند. بنابراین بروید این داد و فریاد‌ها را آنجا بزنید. اینجا نیایید برای حرف سیاسی. ولی دیدم حرفم به جایی نمی‌رسد، آمدم بیرون.

 

 

شاملو بیشترین حق‌التحریر را به من داد

 

آقای شاملو پیغامی داده بود که اگر مطلبی دارید بدهید و بیشترین حق‌التحریر را هم شاملو به من داده است. من یک بخشی از «سربداران» را که نوشته بودم دادم به آقای پاشایی که برد برای شاملو و دو هزار تومان آن زمان برای من حق‌التحریر فرستاد. شاملو را خیلی دوست داشتم. تک به تک آدم‌ها را دوست داشتم، جمعشان را هم دوست داشتم، اما می‌گفتم این رفتاری که شما می‌کنید می‌برد بسمت گسیختگی کانون نویسندگان. اینجا را حزبی نباید کرد.

 

 

از همه آدم‌های هدایت در «بوف ‌کور» متنفرم

 

من از آدم سر توی شانه‌ها و گداصورت و گدا دست بدم می‌آید. در دوره کودکی من از این نوع آدم‌ها در ناحیه ما زیاد بودند. من ارتشی‌ها را می‌دیدم صاف راه می‌رفتند، لباس تمیز داشتند، ریش‌ها تراشیده برق می‌زدند، دوست داشتم. من انسان زیبا را دوست دارم. من از همه آدم‌هایی که هدایت در «بوف ‌کور» آورده نفرت دارم. من آرزو می‌کنم آن موجودات در زندگی بشر نباشند. هدایت شاهکار آفریده است، از آن نکبت تاریخی که دست از گریبان ما برنمی‌دارد. ممکن است بعضی‌ها فکر کنند این نگاه درستی نیست. هرچه می‌خواهند فکر کنند.

کلید واژه ها: دولت آبادی


نظر شما :