مجتبی طالقانی: ترسیدم پدرم خودکشی کند/ رابط آیت‌الله طالقانی و مجاهدین نبودم

۱۹ آبان ۱۳۹۲ | ۲۰:۲۳ کد : ۳۷۳۵ از دیگر رسانه‌ها
تاریخ ایرانی: مجتبی طالقانی می‌گوید: «همه فکر می‌کردند من رابط میان آیت‌الله طالقانی با مجاهدین و فداییان بوده‌ام، در صورتی که چنین نبود.» فرزند آیت‌الله طالقانی در گفت‌وگو با شمارۀ اخیر مجلۀ «مهرنامه»، با اشاره به درگیری‌های خونین داخلی میان اعضای سازمان مجاهدین خلق در سال‌های پیش از انقلاب که با محوریت تقی شهرام به ترور افرادی چون مجید شریف واقفی انجامید، می‌گوید: «شهرام معتقد بود کسی که در سازمان مارکسیست نشود، ضد انقلاب است و باید کشته شود.» مجتبی طالقانی با یادآوری مقطع اعدام اعضای اولیۀ سازمان مجاهدین خلق شامل محمد حنیف‌نژاد، سعید محسن و علی‌اصغر بدیع‌زادگان، به وضعیت روحی پدرش در آن دوران اشاره کرده و می‌گوید: «من نگران شدم که او خودکشی کند.»

 

او همچنین به دوران تحصیل در دبیرستان علوی اشاره می‌کند؛ زمانی که با افرادی همچون محمد نهاوندیان هم‌مدرسه‌ای بود و تلاش‌هایی برای مقابله با تفکرات انجمن حجتیه سامان داد. او با بیان اینکه پدرش با خط فکری حجتیه مشکل داشت از تلاش‌هایشان برای انتشار نشریات دیواری برای مقابله با اندیشۀ این گروه در مدرسه سخن گفته است. ماجرای فرار از ایران و سفر به پاکستان، آشنایی با ابوشریف، صف‌بندی‌های سیاسی بعد از تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین در دهۀ ۵۰ و روایت برگزاری کنفرانس پاریس برای محکومیت فعالیت‌های تخریبی تقی شهرام از دیگر مسائلی است که فرزند ابوذر انقلاب به آن‌ها پرداخته است. «تاریخ ایرانی» بخش‌هایی از گفت‌وگوی مجتبی طالقانی با «مهرنامه» را انتخاب کرده که در پی می‌آید:

 

* آقای کرباسچیان، مدیر مدرسه هر از چندی ما را می‌خواست و می‌گفت: ما نمی‌توانیم به شما اجازه فعالیت سیاسی بدهیم، چون مدرسه را می‌بندند. حرف ما هم این بود که پس یکطرفه نباشد. البته خواسته ما کار سیاسی و فرهنگی در حد یک روزنامه دیواری بود ولی خب مانع می‌شدند با این عنوان که می‌بندند. این نگاه خود به خود ما را به این سمت برد که با این حرکت تشویق حجتیه مقابله کنیم به اضافه اینکه پدر ما نیز با آن خط، مساله داشت.

 

* محمد نهاوندیان از دوستان صمیمی من بود، با اینکه از نظر فکری اختلاف داشتیم. به اضافه با صادق کرد احمدی، عبدالله اسفندیاری، حسین دائرالاسلام که مجاهد شد و حسین فلسفی برادرزاده فلسفی واعظ نزدیک بودم. یکی از معلم‌ها دکتر رضا فیض بود که در ابتدا به ما خیلی نزدیک بود. جلساتمان را نیز در خانه افراد می‌گذاشتیم، جلساتی با عنوان نهج‌البلاغه. مثلا بعضی از جلساتمان را در خانه محمد نهاوندیان که طرف‌های فرهنگ بود می‌گذاشتیم. یعنی در واقع این جلسات از طرف ما جلسات تحقیقاتی و پژوهشی بود ولی برای افرادی مثل دکتر توانا یک نوع یارگیری بود یعنی برای انجمن حجتیه. بعد هم که گرایش‌های مختلف پیش آمد، بخشی از بین ما به سمت حجتیه رفتند مثل محمد نهاوندیان، یک بخش به حسینیه ارشاد نزدیک شدند مثل عبدالله اسفندیاری و یک گرایش هم بعدا به سمت مجاهدین رفتند.

 

* در آن مقطع گرایش اصلی من به [علی] شریعتی و مجاهدین پیش آمد، گرایش عمده به مجاهدین پیدا کردم. البته خیلی از بچه‌ها مثل اسفندیاری تا مدت‌ها با شریعتی ماندند. یا معلمی داشتیم به نام حسن آلادپوش که داستانش معروف است؛ داستان حسن و محبوبه. زمانی هم پدرم جزوه‌های اولیه مجاهدین مثل «شناخت» و «اقتصاد به زبان ساده» را قبل از چاپ دادند تا بخوانم و نظر دهم. منتها پدرم نمی‌گفتند که این مطالب کی هست، اما خب، حدس می‌زدم.

 

* پدر سعی می‌کرد تا یک رابطه فکری با ما برقرار کند. البته از آنجایی که من هم یک گرایش داشتم، بیشتر روی من کار می‌کرد. حتی وقتی من ۱۲، ۱۳ ساله بودم با من از شک صحبت کرد. شکی که در من تشدید شده بود. وقتی من از او پرسیدم: آیا می‌شود نسبت به همه چیز شک کرد؟ گفت: بله. گفتم: آیا تو هم شک کردی؟ گفت: بله هزاران بار، منتها دنبالش رفتم. در شک نباید ماند. استدلال ایشان این بود که اصول دین بر پایه اعتقاد است و اعتقاد نیز بدون شک و تحقیق و تفحص نمی‌تواند به وجود بیاید.

 

* اتهامی که به دکتر شریعتی زده می‌شد عمدتا سیاسی و فکری بود. یکی از ایرادات این بود که چرا باید یک آدم مکلا به منبر برود و برای مردم سخن بگوید. اما پدر معتقد بود هر کسی که نظر دارد، باید بگوید.

 

* موتلفه از نظر سیاسی خیلی فعال نبود. برخی پشت مجاهدین رفته بودند. همین آقای رفیق‌دوست، کسی بود که به خانواده‌های مجاهدین کمک می‌کرد. بخشی عملا هوادار شده بودند هر چند نق هم می‌زدند و انتقادی هم داشتند ولی عملا در طیف مجاهدین قرار گرفته بودند. مثلا بیشتر پول اداره مدرسه رفاه را موتلفه‌ای‌ها می‌دادند ولی عملا کسانی که از آن مدرسه فارغ‌التحصیل می‌شدند از مجاهدین بودند.

 

* فضایی که پدر ما در آن بود و مطالعاتی که داشت اصلا با مطالعات آقای مطهری متفاوت بود. مثلا پدر معتقد بود که اسلام باید اول رابطه خودش را با فرقه‌های مختلف درونی حل کند. همچنین رابطه نهاد حوزه با پدر یک رابطه دیپلماتیک بود تا یک رابطه ارگانیک. اگرچه نمی‌توانستند اتوریته سیاسی، مذهبی پدر را نادیده بگیرند.

 

* ما با طرفداران شریعتی بحث داشتیم. آن‌ها مثل اسفندیاری که بعدها خودش با مجاهدین رفت، می‌گفتند که کار چریکی زود است و باید کار آموزشی کرد. در آن زمان من با یک محفلی که محفل چپ بود که بعد با چریک‌های فدایی وصل شدند نیز رابطه داشتم.

 

* (پدرتان مشی چریکی را نیز تایید می‌کرد؟) بله. او هم در خط بود منتها یکسری مسایل تکنیکی بود که پدرمان نمی‌خواست مستقیم در رابطه با تشکیلات ضربه بخورد. بنابراین این نگرانی را داشت که از طریق من ضربه‌ای به او وارد شود. برای همین به من پیشنهاد کرد که از ایران خارج شو.

 

* یکبار ساواک برای بازداشت دایی ما که سابقه فعالیت کنفدراسیونی داشت، حمله کرد. در این حمله یکسری مدارک به دست ساواک افتاد که دست‌خط من که خاطرات اشرف دهقانی را کپی کرده بودم نیز بین آن‌ها بود. در اسنادی که از ساواک اخیرا منتشر شده، آمده است که گویی من رابط پدر با مجاهدین و فداییان بوده‌ام. در صورتی که چنین نبود.

 

* با خود مجاهدین نتوانستم رابطه برقرار کنم. من به زابل رفتم. می‌دانستم که محمد منتظری از آنجا خارج شده است و چون قبلا پدرم در آنجا تبعید بود، یکسری ارتباطاتی برقرار کردم.

 

* با آقای کفعی تماس گرفتم و به منزل ایشان رفتم. این آقای امام جمعه‌ای بود که هم با اپوزیسیون ارتباط داشت و هم با حاکمیت. من خانه ایشان مخفی بودم و بعد وارد حوزه علمیه کوچک او شدم و دو ماهی در آنجا درس خواندم. بعد از طریق امکانات طلبه‌های همین حوزه که گاهی با هم به رادیو مجاهد هم گوش می‌دادیم از مرز خارج شدم.

 

* با اولین کسی که روبه‌رو شدم عباس آقازمانی یا همان ابوشریف بود. او در پاکستان بود و وقتی شنید من به بیرون از کشور آمده‌ام به کویته آمد... سابقه ایشان [در حزب] ملل اسلامی بود، اما بعد با محمد مفیدی و برادران عباسی گروه کوچکی به نام حزب‌الله داشتند منتها با همان سوابق ملل اسلامی. بعد بخشی از این حزب‌الله به مجاهدین پیوستند و بخشی دیگر جزو ملل اسلامی ماندند. البته ابوشریف حزب ملل اسلامی ماند. با ابوشریف بود که به اروپا آمدم.

 

* بعد از ضربه‌های سال ۵۰ و تغییرات مرتب رهبری، نه تنها با مارکسیسم تضادی نمی‌دیدم بلکه حتی لااقل از طرف بعضی از سران سازمان، مارکسیسم را به عنوان علم مبارزه پذیرفته بودیم. بنابراین هر چقدر ضربات سنگین‌تر می‌شد، پروسه گرایش به مارکسیسم سرعت بیشتری پیدا می‌کرد. درست در آن مقطع که ما در پایگاه نظامی الفتح بودیم، یکسری بحث‌ها دوباره مطرح شد.

 

* خودم به اضافه چند تن از افرادی که در پایگاه بودند، سابقه مذهبی نداشتند مثل حسین احمدیان که یک ستوان شهربانی بود. او همان کسی بود که تقی شهرام را فراری داده بود. او غیرایدئولوژیک بود و صرفا با انگیزه مبارزه به سازمان پیوسته بود. بعد از اعلام تغییرات ایدئولوژیک در سازمان، حمله گسترده‌ای از طرف گرایش‌های مذهبی به خصوص بازاری‌ها، موتلفه‌ای‌ها و روحانیون نزدیک به آن‌ها علیه سازمان آغاز شد، حتی افرادی مانند سید محمود دعایی که با سازمان ارتباط داشتند و به نوعی رابط سازمان با نجف بودند.

 

* در آن موقعیت، محمد یزدانی، مسوول روابط خارجی سازمان به من گفت: تو برای مقابله با موجی که بر ضد سازمان ایجاد شده است نامه‌ای برای بابا بنویس و بگو که موضوع چه بوده است و از پروسه‌ای که خودت طی کرده‌ای نیز بنویس. من هم نوشتم.

 

* اولین موج اعدام‌ها [ی رهبران مجاهدین] با تبعید پدرم همراه شده بود. در آن مقطع، پدرمان این قدر کلافه بود که برای اولین بار من نگران شدم که او خودکشی کند، صریحا به من گفت که تمام بچه‌هایم را دارم از دست می‌دهم.

 

* نیروهای مذهبی سازمان به‌خصوص بعد از داستان شریف واقفی، متلاشی شدند و نتوانستند خودشان را جمع کنند.

 

* فکر می‌کردیم عده‌ای که مذهبی بوده‌اند، با ساواک همکاری کرده‌اند. وقتی اطلاعات ریز به ما رسید و درگیری بچه‌های داخل مثل سپاسی و حتی حسین روحانی با تقی شهرام و رهبری رو شد، مشخص شد که موضوع شریف واقفی، امنیتی نبوده بلکه عقیدتی بوده است.

 

* منتقدان حملات شدیدی را نسبت به پدر شروع کردند و ایشان را به عنوان حامی این جریان ملامت می‌کردند. در عین حال نوعی قطب‌بندی به وجود آمد. یک قطب جریان روحانیت و موتلفه با محوریت هاشمی رفسنجانی و مهدوی‌کنی بود و قطب دیگر چپ و مجاهدین با محوریت مسعود رجوی و خیابانی. اکثریت مجاهدین در زندان شیراز و مشهد نیز مارکسیست شده بودند، حتی بدون اینکه تحت تاثیر بیرون از زندان بوده باشند.

 

* تقی شهرام در سال ۵۶ از سوی سازمان به خارج از کشور تبعید شد. تقی شهرام ابتدا در مرکزیت سازمان بود و بعد خلع شد. اما خارج از کشور اطلاعی از این تصمیم مرکزیت نداشت و می‌دید که شهرام از نیروها اطلاعات بسیار دقیقی دارد. در جو پلیسی آن روزها، سازمان کاملا فلج شده بود و تقی شهرام بیرون آمده بود. من با شهرام بحث‌های زیادی داشتم. شهرام معتقد بود کسی که در سازمان مارکسیست نشود، ضد انقلاب است و باید کشته شود.

 

* کنفرانس پاریس به همین منظور با شرکت رفقای داخل کشور از جمله علیرضا سپاسی، حسین احمدیان و روحانی برگزار شد. این جلسه مسوولان داخل و خارج از کشور بود. در این کنفرانس قرار بود تا تکلیف دو موضوع روشن شود، یکی عملکرد رهبری سازمان و تصفیه‌های خونین در داخل و دوم مشی چریکی سازمان که مدت‌ها زیر سوال رفته بود. در این جلسه بعد از بحث‌های چند روزه، این نتیجه گرفته شد که بیانیه‌ای منتشر شود. این بیانیه حاوی انتقاد از تصفیه‌های خونین و رد مشی چریکی بود. بعد از این بیانیه و برگزاری کنفرانس پاریس، شهرام نه تنها تضعیف بلکه از تمام فعالیت‌هایش معلق شد. این دلیلی برای کمرنگ شدن رابطه من با تقی شهرام و سازمان شد.

 

* آن‌ها می‌خواستند تا به پدر و مجاهدین ضربه بزنند و من را بهترین سیبل می‌دیدند، چون با یک تیر کل جریان چپ را می‌توانستند بزنند. مثلا بعد از انقلاب، نامه من به پدر را دار و دسته غرضی منتشر کردند. هدف هم حساب‌های قدیمی با من و ضربه زدن به پدر بود.

کلید واژه ها: مجتبی طالقانی آیت الله طالقانی


نظر شما :