موسوی بجنوردی: به امیرانتظام‌ نگفتم جاسوس/ آیت‌الله انواری برای جزنی عزاداری کرد

۱۱ بهمن ۱۳۹۵ | ۰۰:۴۰ کد : ۵۷۲۵ دیگر رسانه‌ها
حسین دهباشی در ادامه سلسله گفت‌وگوهای خود با شخصیت‌های سیاسی در چارچوب مجموعه «خشت خام» با محمدکاظم موسوی ‌بجنوردی، از زندانیان باسابقه قبل از انقلاب و رئیس فعلی دایره‌المعارف بزرگ اسلامی گفت‌وگو کرده است که گزیده آن در پی می‌آید.

 

* یک نفر آمد از حزب‌الدعوه ما نمی‌شناختیم، آمد در حزب‌الدعوه برای ما صحبت کرد و بعد کم‌کم ما را به همکاری دعوت کرد. همکاری ما هم به این صورت بود که این‌ها یک مجله‌ای داشتند به نام «الاضواء» ما می‌رفتیم توی دفتر مجله و این مجله‌ها را توی پاکت می‌کردیم که می‌خواستند برای جاهای مختلف بفرستند و بعد هم یک تیم فوتبال درست کردند همان بچه‌های حزب‌الدعوه که ما با بچه‌ها می‌رفتیم خارج شهر و آنجا فوتبال بازی می‌کردیم. این جریان حزب‌الدعوه به این صورت بود. البته برای ما کلاس هم می‌گذاشتند، در کلاس، اقتصادنا و فلسفتُنا را درس می‌دادند. من یک مدتی که ماندم به آن‌ها گفتم که خب اینجا حکومت ملی سر کار است چون عبدالکریم قاسم کودتا کرده بود، علیه نوری سعید و فیصل و عبدالله، عبدالله به ‌اصطلاح ولیعهد و دایی فیصل ‌الثانی بود. فیصل ‌الثانی پادشاه بود، ولی همه‌کاره نوری سعید بود که نخست‌وزیر بود و بعد من به آن‌ها می‌گفتم که اینجا فعلا حکومت ملی هست و نمی‌شود انقلابی کرد! باید در ایران انقلاب کرد!

 

* ناصر تحت‌ تاثیر مصدق بود. بله. نمی‌دانم محمد نجیب بود یا خود ناصر بود که گفت ما راه مصدق را می‌رویم!

 

* باید اقرار بکنم که حرکت‌های چپ در دنیا، روی ما خودبه‌خود تاثیر می‌گذاشت؛ مخصوصا جریاناتی که در کوبا بود. فکر می‌کردم این فقر حاصل ظلم است! و برای مبارزه با کسانی که ظلم می‌کنند چاره‌ای جز برداشتن اسلحه نیست؛ به‌ ویژه اینکه در ایران استبداد بود و آزادی نبود و من می‌گفتم جواب سرنیزه را باید با سرنیزه داد و با فعالیت پارلمانی نمی‌شود – آن وقت‌ها هم به جای مدنی می‌گفتیم فعالیت پارلمانی - اینجا دیگر فعالیت پارلمانی جایی ندارد.

 

* ما می‌گفتیم باید همه کشورهای اسلامی دارای یک چنین نهضتی بشوند و این‌ها کشور برادر هستند، احزاب برادر به وجود می‌آید و ما به ‌اصطلاح نوعی انترناسیونالیزم اسلامی باید به وجود بیاوریم و از این حرف‌ها! (که شد حزب ملل اسلامی). اعضای اولیه ما آقای حسن عزیزی، محمد طباطبایی قمی، هاشم آیت‌الله‌زاده، مولوی عربشاهی، مهدی شهبازی و محمد پیران بودند. عباس زمانی در شاخه عباس مظاهری بود. عباس زمانی مسئول حوزه‌ای بود که آقای حجت کرمانی در آن حوزه بود؛ یعنی عباس زمانی مسئول آقای حجتی کرمانی بود که بعدا به ابوشریف معروف شد. وقتی که این‌ها از زندان آزاد شدند و بچه‌هایی که حبس‌های کم داشتند حزب‌الله را تشکیل دادند، اصلا تشکیلاتشان به نام حزب‌الله بود. آن‌ها هم فعالیت را با مبارزه مسلحانه شروع کرده بودند که احمد احمد، علیرضا سپاسی و همین جناب منصوری و عباس ‌آقا زمانی بود و یک عده از بچه‌های ما بودند. دوزدوزانی بود و یک عده‌ای بودند. همین‌هایی که بعدا شدند هسته مرکزی سپاه. این‌ها در آن سالی که مجاهدین خلق لو رفتند به مجاهدین خلق ملحق شدند. ابوشریف و دارودسته ابوشریف و تعدادی از افراد مثل احمدِ احمد، این اتحاد را نپذیرفتند. ابوشریف با بچه‌های خودشان رفت لبنان و به چریک‌های فلسطین ملحق شد. آنجا اسمش شد ابوشریف.

 

* ‌برای تهیه سلاح، رفتم عراق که راه باز کنم و با خودم دو تا اسلحه و مقداری فشنگ آوردم.

 

* ‌مشکلات مالی باعث شد ما زودتر دستگیر بشویم. اصلا جریان کوه که به وجود آمد معلول همین بود! ما جایی نداشتیم که برویم. خب رفتیم کوه! ماجرای کوه به این صورت بود که ما وقتی فهمیدیم شاخه میرمحمد صادقی لو رفته است، به حسن عزیزی گفتیم ببین چه کسانی در معرض دستگیری می‌توانند قرار بگیرند، بعد رفتند تک‌تک این‌ها را از خانه‌هایشان جمع کردند آوردند کوه! کوه دارآباد. حسن عزیزی لو می‌رود و قرارش را با میرمحمد صادقی زیر شکنجه می‌گوید. آقای نورصادقی هم زیر شکنجه مختصری می‌گوید! می‌گوید این‌ها کوه هستند. البته خودش هم بلد نبود که ما دقیقا کجای کوه هستیم. بعدا یک جوان چوپانی که آن بالاها ما را دیده بود، مامورین را راهنمایی می‌کند. جریان به این صورت بود که وقتی من را گرفت و گفت اسمت چیست؟ گفتم بجنوردی. با بی‌سیم خبر داد. آن‌ها گفتند که این رئیس گروه است. بعد تا بهش گفتند که رئیس گروه است، دفترچه‌اش را درآورد و گفت آقای بجنوردی یک یادگاری به من بده! و این شعر را بهش گفتم: قدرت صد لشکر شمشیرزن/ کم بُوَد از ناله یک پیرزن.

 

* دادگاه، یعنی کیفرخواست، برای هشت نفر تقاضای اعدام کرده بود و برای بقیه تقاضای سه ‌تا ١٠ سال را کرده بود! خب من در دادگاه نظامی محکوم به اعدام شدم. برای اینکه فرصتی داشته باشیم، هشت روز بعد از قطعیت حکم اعدام فرجام‌خواهی کردیم و طبق قانون آن وقت، ١٠ روز بعد از فرجام‌خواهی حکم اجرا می‌شد که ما تا شب دهم هم رفتیم و آمادگی داشتیم برای اجرای حکم که نیامدند اجرا بکنند؛ یعنی ما خبر نداشتیم، نیامدند اجرا بکنند و بعد معلوم شد اقداماتی شده. آیات عظام همه در این‌ باره اقدام کرده بودند.

 

* به جهت موقعیت خانوادگی و به خاطر پدرم همه اقدام کرده بودند، ولی آن چیزی که در نهایت ظاهرا خیلی موثر واقع می‌شود، این بود که وقتی که شاه حکم اعدام را امضا می‌کند ظاهرا برای زیارت به مشهد می‌رود. در مشهد ملاقاتی داشته با آقای کفایی، حاج‌ شیخ احمد کفایی پسر مرحوم آخوند صاحب کفایه بوده است. با او ملاقاتی داشته است. آیت‌الله حکیم به آقای کفایی نامه نوشته بود و آقای کفایی با شاه مطرح می‌کند که آقای حکیم خواسته از شما که فلان‌ کس را اعدام نکنید. آن موقع نظر علما برای شاه محترم بود.

 

* در زندان سیاسی در واقع ماها دسته‌جمعی زندگی می‌کردیم. ما مسلمان‌ها یک طرف بودیم و کمونیست‌ها یک طرف! ناسیونالیست‌ها هم نبودند. از ملی‌گراها آقای فروهر و چند نفر دیگر بودند. آقای فروهر بود، خیلی آدم شریفی بود. نماز هم می‌خواند و خیلی هم به ما احترام می‌گذاشت. ما آن وقت‌ها جوان بودیم. خیلی احترام می‌گذاشت، محبت می‌کرد به ما. ‌کتاب سیاسی هم با گمرکی می‌آمد؛ یعنی حق‌الزحمه می‌دادیم. هم ولایت فقیه امام خمینی را می‌خواندیم، هم کتاب کاپیتال می‌خواندیم.

 

* ‌توابین، این‌ها ذلیل‌ترین و حقیرترین افراد بودند در زندان. خیلی تحقیر می‌شدند و خیلی بدبخت بودند. اصلا پرویز نیکخواه دیگر به بند نیامد، چون پیش ما بود وقتی که رفت، بردنش! ما یک‌ مرتبه دیدیم که توی تلویزیون آمد و مصاحبه کرد. بعد از آن دیگر آنجا نیامد. بعد از انقلاب هم خود بچه‌های زندان اعدامش کردند؛ به جرم همکاری با رژیم.

 

* ‌درباره نجس و تمیز کردن بین مسلمانان و کمونیست‌ها، ماها نبودیم یک عده‌ای بودند که مثلا گروه عسگراولادی، که خب این‌ها خیلی متدین بودند. گروه موتلفه خیلی متدین و این‌ها مقید بودند. ما هم بچه‌هایمان متشرع بودند. تمام نماز و روزه و همه واجبات را به‌ دقت انجام می‌دادند؛ ولی به ‌هر حال یک مقداری روشنفکر بودند.

 

* ما در زندان شماره ۴ قصر بودیم. مجاهدین خلق توی زندان شماره ۳ قصر بودند. بعد ما را منتقل کردند به زندان شماره ۳. در اتاق، تعدادی از مجاهدین خلق نشسته بودند، من هم نشسته بودم. احوالپرسی می‌کردیم، یک سرودی هم زمزمه کردند به نام از محرم تا محرم که اسم من توی آن سرود بود. توی یک مصرعش بجنوردی و یارانش بود! این را خواندند و من آنجا شوخی کردم و گفتم رسم نیست اسم زنده را بیاورند توی سرود! بعد وقتی که صحبت‌ها تمام شد، گفتم مسعود کجاست؟ گفتند بابا این دو ساعت اینجا پیش شما نشسته بود. بعد رفتند صدایش کردند مجددا. این‌قدر جوان بود که من تشخیص ندادم این مسعود (رجوی) است. رابط من (با مجاهدین) کاظم ذو‌الانوار بود که اعدام شد، با آن ۹ نفری که بعدا کشتند.

 

* یادم می‌آید یک بحثی در زندان به وجود آمد که بنا شد جلسه‌ای تشکیل بشود برای تقسیم مسائل زندان بین کمونیست‌ها و مسلمان‌ها. این را مسعود به من گفت. گفتم من بیایم؟ گفت نه من هستم! ولی وقتی از جلسه برگشت، به من گزارش داد. گفت اول جلسه بیژن جزنی گفت ما نماینده مارکسیست‌ها هستیم شما هم نماینده مسلمان‌ها! گفت من بهش گفتم این‌طور نیست، چون ما هم مارکسیست هستیم! من به مسعود گفتم مسعود تو آنجا رسما گفتی ما هم مارکسیسم هستیم؟ گفت بله! گفتم هیچ می‌دانی در تاریخ کلام، یک کلمه گاهی پس و پیش می‌شود یک فرقه جدید به وجود می‌آید؟ تو آنجا گفتی ما مارکسیسم هستیم؟ گفت بله همه هم ما را تایید می‌کنند!

 

* من زندان تبریز بودم، بعد که از زندان تبریز برگشتم، مسعود آمد بالای سرم نشست و به من گفت من یک ضعفی نشان دادم. من لبخند زدم، گفتم خب چه بوده است؟ گفت جریان این بود که وقتی سرهنگ زمانی آمد - جلاد معروف - تعدادی از ما را انفرادی برد و شروع کرد به زدن که بگویید ما... خوردیم، غلط کردیم و از این حرف‌ها! گفت، بیژن گفت، فلانی گفت و من هم چند تا... خوردم گفتم! خود من برداشتم این بود که خب این می‌خواست من از دیگران نشنوم و اگر این مسئله مطرح بشود کمی از او دفاع بکنم!

 

* (وقتی که مصطفی خوشدل و کاظم ذوالانوار، بیژن جزنی، حسن ظریفی، عباس سورکی، کلانتری و چوپان‌زاده را در تپه‌های اوین اعدام کردند) این‌قدر متاثر شدیم که انگار گرد مرگ روی زندان پاشیده بودند. زندان ساکت شد و در ماتم عجیبی فرو رفت! حتی آیت‌الله انواری که روحانی هستند، عزاداری آن این‌طوری بود که عبایش را انداخته بود روی سرش و گوشه اتاق نشسته بود و ماتم گرفته بود و به ‌همین ‌خاطر به زندان دیگر تبعیدش کردند. گفتند تو کارهایت تحریک‌آمیز بوده! نه مودت و انسان‌دوستی خیلی زیاد بود، نه اصلا این‌گونه خشونت‌های طالبانی وجود نداشت! به‌هیچ‌وجه.

 

* ‌این اواخر من را هم برده بودند اوین. در واقع من هم ۱۶ ماه اوین بودم که آقایان روحانیون؛ همین آقای رفسنجانی، آقای انواری، آقای منتظری، آقای طالقانی، این‌ها هم در همین اوین در یک بند دیگری بودند و این‌ها حکم تکفیر مجاهدین خلق را داده بودند؛ حتی آقای طالقانی. دلیلش هم این بود که سازمان مجاهدین خلق در بیرون زندان مواضع کمونیستی اعلام کرده بودند.

 

* ‌مدتی بعد، رفتیم اوین. من دیدم مسعود رجوی خیلی عصبانی است از دست آقایان روحانیون آنجا؛ وقتی دیدند من موضع دارم، من را بایکوت کردند!

 

* فقط خود مسعود ارتباط داشت. ضمن صحبتم گفتم حالا با توجه به اینکه تضاد اصلی ما با آمریکاست، ما اصلا نباید این رفتار را با هم داشته باشیم. تا این را گفتم، گفت نه آقای بجنوردی تضاد اصلی ما با ارتجاع است شما هم در راس ارتجاع هستید! گفتم اگر این‌طور است من ادامه نمی‌دهم و دیگر صحبتی ندارم. خداحافظی کردم و آمدم.

 

* یک جمع خود مجاهدین خلق بود که وقتی که مسعود رفته بود اوین، دیگر رهبری آن جمع دست سیکو بود! سید سیکو همان سعادتی بود.

 

* ‌مسعود هم محکوم به اعدام شده بود؛ خودش به من گفت که به من گزارش دادند من گریه می‌کنم در سلول! بعد از محکومیت به اعدام! در حالی که من دعا می‌خواندم، گریه می‌کردم. آن‌ها می‌گفتند نه از ضعف دارد گریه می‌کند! این‌ها را برای من گفت و این باعث شد که ابد بگیرد!

 

* ۱۷ شهریور ما در حیاط شش زندان قصر بودیم و صدا می‌آمد، صدای تظاهرات می‌آمد، صدای گلوله می‌آمد. خیلی خوشحال بودیم. ما انقلابی بودیم و از هر حرکت انقلابی استقبال می‌کردیم. بحثی بین ما شد. کمونیست‌ها می‌گفتند که این یک حرکت خرده‌بورژوازی است و اصالتی ندارد! مجاهدین خلق ساکت بودند نمی‌دانستند چه بگویند؛ یعنی تحلیلی ارائه نمی‌دادند. خوشمزه این بود وقتی که چند نفر را در رابطه با تظاهرات به زندان آوردند اختلاف بود بین مسلمان‌ها و کمونیست‌ها که آن‌ها را جذب بکنند.

 

* من که شخصا یک در یک‌ میلیون هم احتمال نمی‌دادم که انقلابی بشود و از زندان آزاد بشویم. وقتی که آزادی زندانیان شروع شد، ما بی‌خبر بودیم، یک مرتبه دیدیم بلندگوی زندان اسم صد تا را خواند گفت بیایند بروند! بعد پنج دقیقه بعد صد تای دیگر را خواند! پنج دقیقه بعدش صد تای دیگر را خواند! همین‌طور صد تا صد تا می‌خواند. بعد بچه‌ها جمع شدند توی اتاق من گفتند آقای بجنوردی تحلیل شما چیست؟ چه اتفاقی دارد می‌افتد؟ داشتم حرف می‌زدم، دیدم اسم من را هم خواند که بیا برو! در نتیجه خب زندان دیگر شلوغ شد و همه خیلی تعجب کرده بودند؛ خوشحال بودند هر کسی اثاثیه‌اش را جمع می‌کرد.

 

* ما چون خیلی در زندان مطالعه می‌کردیم، من فکر می‌کنم که جامعه را می‌شناختیم منتهی با این تفاوت که جریانات سیاسی اخیر را درک نمی‌کردیم! جریاناتی که منجر به انقلاب شد این را درک نمی‌کردیم. چون علی‌القاعده روی ضوابطی که من نگاه می‌کردم به این نتیجه نمی‌رسیدم که انقلاب می‌شود. برای همین هم وقتی که از زندان آزاد شدم به محمد منتظری گفتم که در فکر جمع‌آوری اسلحه باشیم چون احتمال دارد ارتش کودتا بکند! و ما باید آماده باشیم. او خیلی جواب عجیبی به من داد؛ به من گفت شما در زندان بودی خبر نداری! شما برای بعد از انقلاب فکر بکن! کار تمام است. هنوز ۲۲ بهمن نشده بود.

 

* (در دیداری که با آقای خامنه‌ای داشتیم در مدرسه رفاه، این پیشنهاد شد که حزب ملل نقش جدی‌تری داشته باشد.) در رابطه با حزب گفتم که می‌خواهید من حزب ملل اسلامی را از نو مطرح بکنم و زنده بکنیم؟ گفت نه، دست نگه دارید بناست یک حزبی تشکیل بشود همه نیروهای مسلمان را در آن حزب جمع بکنند! من بلافاصله تایید کردم گفتم بسیار فکر خوبی است. چند وقت بعد که اعلام کردند آقای خامنه‌ای و رفسنجانی و شهید باهنر و شهید بهشتی و آقای موسوی ‌اردبیلی، موجودیت حزب را اعلام کردند، من را به منزل آقای باهنر دعوت کردند. شورای انقلاب آنجا تشکیل می‌شد، آنجا به من ابلاغ کردند که شما عضو شورای مرکزی حزب هستید.

 

* (علت خروج از حزب) به ‌دلیل اتفاقاتی بود که پیش آمد از جمله مسئله گرفتن سفارت آمریکا و اتفاقات دیگر. من به این نتیجه رسیدم که نوعی سیاست‌گریز شده بودم! خیلی دلم می‌خواست که یک کار علمی - فرهنگی را شروع بکنم؛ چون این کار را در زندان انجام می‌دادم. بعد کنار گذاشته بودم. گفتم که من یک وقتی هم فکر نوشتن دائره‌المعارف در زندان افتادم. بعد دیدم این در زندان که نمی‌شود، نه کتابی هست، نه کار فردی است؛ به ‌هر حال کار زندان نیست. بعد در مجلس بودم که من از حزب استعفا دادم و به فکر نوشتن دائره‌المعارف افتادم و کار فرهنگی و مسائلی از این‌ دست.

 

* ‌آقای منتظری به من گفت که برای تشکیل سپاه، بیا برویم باغشاه را بگیریم. گفتم بریم. رفتیم دفتر آقای لاهوتی که فرمانده آنجا بود. آقای توسلی هم کنارش ایستاده بود که بعدا شهردار تهران شد. آقای محمد منتظری با لاهوتی صحبت کرد که ما با اجازه امام آمدیم برای تشکیل سپاه! شما پادگان را تحویل بدهید. ایشان موافقت کرده بود که تحویل بدهد... ‌من موافقت امام را نگرفته بودم. محمد منتظری به من این‌طوری گفت. بعد آقای توسلی به آقای لاهوتی گفت که من زنگ بزنم به آقای دکتر یزدی؛ آن موقع دکتر یزدی معاون نخست‌وزیر در امور انقلاب بود. من آنجا ایستاده بودم آقای توسلی زنگ زد گفت که آقای محمد منتظری و بجنوردی آمدند و پادگان را می‌خواهند تحویل بگیرند. او از آن طرف خط گفت به آن‌ها ندهید! آقای توسلی جریان را به آقای لاهوتی گفت و آقای لاهوتی گفت پس نمی‌شود تحویل داد. محمد می‌خواست کمی متوسل به زور بشود، من در گوشش گفتم قبل از اینکه ما را از اینجا با کتک بیرون کنند برویم جای دیگر را بگیریم. زود آمدیم بیرون. گفتیم کجا برویم، کجا نرویم! بنا شد برویم ساختمان گارد شهربانی را بگیریم که بعدا مرکز صدور گذرنامه شد. آنجا دست آقای مروارید بود. رفتیم آنجا به مروارید گفتیم، طفلی مروارید زود آنجا را تحویل داد و سپاه آنجا تشکیل شد. واحد ابوشریف هم در پادگان جمشیدیه بود. بچه‌های محسن رضایی این‌ها هم در کمیته سعدآباد بودند و یک نیروی مسلح هم که در واقع وابسته به دولت بود، آن‌ها هم در سلطنت‌آباد بودند که دست آقای رفیق‌دوست بود. بعدا به دعوت آقای رفسنجانی و از طرف شورای انقلاب بنا شد از این چهار تا گروه مسلح، از هر گروهی سه نفر بیایند. ١٢ نفر جمع شدند و با حضور آقای رفسنجانی این‌ها اساسنامه سپاه را نوشتند و بعد هم فرمانده سپاه را تعیین کردند.

 

* درباره فرمانده سپاه آن موقع تردید بود که چه کسی باشد. بین آقای ابوشریف و آقای آقازمانی و آقای دکتر منصوری؛ البته اول به من پیشنهاد شد! چون آقای رفسنجانی گفت از همین ۱۲ نفر فرمانده سپاه انتخاب بشود. مدیر جلسات من بودم. بعد بنا شد که هر کسی زندگی خودش را مختصرا بیان بکند. در تنفس، ابوشریف به من گفت یا من بشوم یا تو! گفتم من که قبول نمی‌کنم من نمی‌خواهم کار نظامی بکنم. شما هم رای نمی‌آورید! خب البته من ابوشریف را پیشنهاد کردم ولی ابوشریف رای نیاورد، چون بچه‌ها اول من را پیشنهاد کردند، من قبول نکردم. ابوشریف را پیشنهاد کردم. ابوشریف رای نیاورد. بعد جواد منصوری را پیشنهاد کردم. به این صورت بود که جواد منصوری و دوزدوزانی و ابوشریف برای واحد ابوشریف بودند. من و کلاهدوز و محمد منتظری برای واحد محمد منتظری بودیم. مرحوم بروجردی و الویری و محسن رضایی برای سعدآباد بودند. آقای رفیق‌دوست و سازگارا و دانشیان یا دانشی که یک وقتی هم استاندار فارس شد، آن‌ها هم از طرف سلطنت‌آباد بودند.

 

* بنی‌صدر شروع کرد به تشویق من و گفت من ارتش را دارم، تو سپاه را داشته باش! چهره خاورمیانه را عوض می‌کنیم! من توی ذهنم آمد که این خودش را ناپلئون می‌داند! چهره خاورمیانه را عوض می‌کنیم! ما که گفتیم برویم فکر کنیم. فردا آمدم دیدم اعلام کردند که من فرمانده سپاه هستم! در فکر این بودم که چطوری استعفا بدهم دیدم حاج‌ آقا احمد می‌آید، از دور به من نگاه می‌کند و می‌خندد. فهمیدم با من کار دارد. من هم رفتم طرف ایشان. دستم را گرفت گفت آقا کاظم اگر من شش نفر را در ایران قبول داشته باشم، قطعا یکی‌ از آن‌ها تویی! شما این سمت را قبول نکن! ما نمی‌خواهیم آبروی تو بریزد!... من به ایشان عرض کردم من قبول نکردم؛ همین حالا هم درصدد استعفا بودم و یک استعفانامه نوشتم و استعفا دادم. در روزنامه اعلام شد و یک نامه برای آقای بنی‌صدر نوشتم و در آن اعلام کردم ضمن تشکر از اعتمادی که به من دارند، معذرت خواستم و سمت را قبول نکردم.

 

* درباره امام موسی صدر، یک طرف ماجرا این بود که ظاهرا انقلابیون تندوتیز با مرحوم امام موسی صدر زاویه داشتند؛ یعنی او را محافظه‌کار می‌دانستند، حتی چمران را هم همین‌طور؛ چون چمران با امام موسی صدر بود؛ بنابراین محمد منتظری با چمران هم زاویه داشت و حسن ظن نداشت؛ یعنی این‌ها را محافظه‌کار می‌دانست. خود محمد، یکپارچه آتش بود خیلی تندوتیز بود و این مسئله باعث شد روابط من با چمران زیاد گرم نشود. ایشان خیلی دلش می‌خواست با من گرم بگیرد.

 

* البته من کلمه جاسوس را (درباره امیرانتظام) به کار نبردم. از خاطراتی که همیشه من از خودم خجالت می‌کشم همین است که در سخنرانی در مجلس، گفتم امیرانتظام‌ها! این تعبیر را به کار بردم. حالا شاید هم تعبیر بدتری به کار بردم. آقای بازرگان برای من یادداشت فرستاد. آقای بازرگان همیشه رفتارش با من خیلی خوب بود. یک یادداشت خیلی محترمانه‌ای فرستاد که شما دلیلی دارید؟ وقتی کاغذش را خواندم، همان‌جا برای ایشان نامه نوشتم که شما خیلی مورد احترام همه ملت ایران و عزیز هستید، اجازه بدهید که بعدا حضورا... در واقع از جواب دادن فرار کردم! گفتم حضورا ان‌شاءالله با همدیگر راجع به این مسئله صحبت می‌کنیم.

 

* بعدا سر یک جریانی آقای امیرانتظام را در زندان دیدم. آقای لاجوردی من و سرحدی‌زاده را بعد از ترور کچویی، دعوت کرد. من احساسم این بود که می‌خواست که ما زندان سیاسی را ببینیم. من امیرانتظام را آنجا دیدم. با او احوالپرسی کردم و گفتم که آقای دکتر من فکر می‌کردم شما آزاد شدید! گفت تا از من اعاده حیثیت نشود از زندان بیرون نمی‌روم. چون شنیده بودم که به او گفته بودند بیا برو بیرون! اما بیرون نرفته بود. یک کفش کتانی هم پای او بود یک حیاط کوچکی داشتند، داشتند ورزش می‌کردند. این اولین دیدار و آ‌خرین دیدار با امیرانتظام بود.

 

* روحانیت اصفهان دوقطبی بود. در یک قطب مرحوم آیت‌الله طاهری بود و یک قطب مرحوم آقای خادمی بود. من وقتی که می‌خواستم به اصفهان بروم، به امام گفتم اگر شما اجازه می‌دهید من می‌روم! گفت برو و به من توصیه کرد، گفت آنجا دو جناح روحانیت هست، یکی از آن‌ها آقای طاهری است که گفت با ماست و یکی‌ هم آقای خادمی است که او خودش آدم خوبی است ولی اطرافیانش با ما نیستند! و به من گفت که شما در جهت وحدت حرکت بکن و این ملیون و مصدقی‌ها را هم در تشکیلاتت راه نده! این را گفت! گفتم چشم. خب توصیه امام را من انجام می‌دادم؛ در جهت وحدت حرکت می‌کردم؛ ولی کمیته‌ای‌ها وابسته به اطرافیان آقای خادمی بودند و سپاه، وابسته به اطرافیان آقای طاهری. سپاه تازه تشکیل شده بود. من هم رفته بودم کمک می‌کردم سپاه تشکیل بشود و به‌ هر حال در محله قهدریجان، بین سپاه و کمیته جنگ می‌شود و یک سپاهی کشته می‌شود! من با نیرو به طرف قهدریجان حرکت می‌کنم که قائله را بخوابانم. دیدم صدای تیر می‌آید. بعد گفتم حالا ما بی‌خودی اینجا کشته نشویم! گفتم ماشین‌ها یک قلعه‌ای درست بکنند. فرش کردیم، همان‌جا نشستیم. گفتم حالا طرفین دعوا را بیاورید من بازجویی کنم. بازجویی کردم. کمیته‌ای‌ها مدعی بودند این سپاهی که کشته شده است ماشینش به چراغ تیر برق خورده و کشته شده! بعد من گفتم حالا من بررسی می‌کنم. گفتم که سلاح‌ها را کمیته تحویل ژاندارمری بدهد؛ چون نیروی ژاندارمری هم با من بود. بعد خودم رفتم و برگشتم؛ یعنی با این ترتیب زدوخورد ایستاد! خودم برگشتم.

 

* آقای بهشتی به من گفت می‌توانی کمیته‌ها را منحل بکنی؟ گفتم: بله. خب من یک اعلامیه دادم که کمیته‌‌ای‌ها سلاح‌ها را تحویل بدهند. کمیته‌ای‌ها سنگربندی کردند و نمی‌خواستند تحویل بدهند. بعد ما شورا تشکیل داده بودیم در خانه‌مان. آقای رحیم صفوی، فرمانده عملیات و آقای سالک فرمانده سپاه و آقای صیاد شیرازی هم بود. من گفتم می‌شود با نارنجک حمله کرد و این‌ها را خلع سلاح بکنیم! آقای شیخ حسن صانعی زنگ زد به من. گفت از طرف امام زنگ می‌زنم، امام نگران است ضمن اینکه شما را تایید می‌کند، ولی می‌گوید ممکن است صد نفر کشته بشوند، شما برای خلع سلاح کمیته‌ای‌ها اقدامی نکنید. گفتم باشه چشم بعد رو کردم به سالک و به رحیم صفوی گفتم دستور کتبی می‌دهم شما رسید کتبی من را ببینید که اگر کسی کشته شد تقصیر شماست. دستور کتبی دادم مبنی بر توقف هرگونه عملیات نظامی علیه کمیته. آن‌ها هم همان‌جا به من رسید دادند. مسئله تمام شد؛ ولی خب استخوان لای زخم باقی ماند! بعد مسئله به همین صورت باقی ماند تا اینکه آقای باهنر از شورای انقلاب آمد و کمیته را منحل کرد؛ چون هدف ما هم همین بود.

 

* من داشتم صبحانه می‌خوردم که محمد منتظری زنگ زد و گفت یاسر عرفات آمده، شما بیایید. من که رفتم یاسر عرفات دوید آمد تا دم در، من را بغل کرد و بوسید و احوالپرسی. بعد وقتی که نشستیم، در گوشش گفتم از امام موسی صدر خبر داری؟ گفت کِتلُو! کِتلُوا به زبان محلی یعنی «قتلوه». گفتم کجا؟ گفت همان‌جا در لیبی!

 

* طبیعتا مخالف اشغال سفارت بودم. مجلس هفت نفر را تعیین کرد که مسئله گروگان‌های آمریکایی را حل کنند. ما جمع شدیم. حاج‌ آقا احمد خمینی هم از طرف بیت یا از طرف خود امام آمد و در جلسات شرکت کرد. البته با چهار شرط که من با آن‌ها مخالفت کردم که شروط یادم نیست؛ از جمله این بود که پول‌ها را پس بدهند. من به حاج احمد آقا گفتم که ما دولت هستیم. ما گروگان‌بگیر نیستیم، ما مدعی هستیم، یک عده دانشجو آمدند این کار را کردند و حالا هم که مدتی از این گذشته و به خنِس خورده این را سپردند دست مجلس که مجلس یک راه‌حلی ارائه بدهد. ما باید سیاست آمریکا را محکوم بکنیم و این‌ها را هم محترمانه آزاد بکنیم و هیچ شرطی هم قائل نشویم! اگر شرطی قائل بشویم برای آزادی، ما تبدیل می‌شویم به گروگان‌بگیر و این برخلاف تمام سنت‌های دیپلماتیک و تمام قراردادهاست! حاج احمد آقا گفت تو این را از کجا می‌دانی که این برخلاف همه قراردادهای ژنو و از این حرف‌هاست؟ من از دهانم درآمد گفتم که حاج ‌آقا احمد این را همه می‌دانند شما نمی‌دانید! حاج‌آقا احمد با من قهر کرد! یک سالی طول کشید تا با هم آشتی کردیم.

 

* من در کمیسیون دفاع بودم، حضرت آقای خامنه‌ای، رئیس کمیسیون بودند. معاون ‌اول، آقای مرحوم محلاتی بودند و من معاون دوم بودم. ما به آقای خامنه‌ای که رئیس کمیسیون بودند، گزارش می‌دادیم راجع‌ به آمادگی ارتش عراق و تجهیزاتی که آورده. ما ‌گفتیم عراق به‌ زودی به ما حمله خواهد کرد. بعد آقای خامنه‌ای می‌گفت یعنی چی؟ یعنی شماها می‌گویید ما پیش‌دستی بکنیم و ما اول حمله بکنیم؟! این درست نیست که ما متجاوز شناخته بشویم.

 

 

منبع: روزنامه شرق 

کلید واژه ها: کاظم موسوی بجنوردی امیرانتظام آیت الله انواری بیژن جزنی حزب ملل اسلامی


نظر شما :