بابک احمدی: همه چپ‌های ایرانی جاسوسی نکردند/مارکسیست‌ها دموکراسی را نفهمیدند

۳۰ مهر ۱۳۹۶ | ۲۰:۳۴ کد : ۶۰۶۹ دیگر رسانه‌ها
همایش دو روزه «صد سال پس از انقلاب ۱۹۱۷» چهارشنبه و پنجشنبه هفته گذشته از سوی انجمن علوم سیاسی ایران در خانه اندیشمندان علوم انسانی برگزار شد. محور این همایش بازخوانی انقلاب روسیه و تاثیرات آن بر ایران بود. سخنران افتتاحیه بابک احمدی بود. مشروح سخنان وی را در پی می‌خوانید:

 

صحبت من عمدتا درباره ایران نیست، درباره انقلاب ١٩١٧ روسیه است؛ رویدادهای اکتبر آن سال، نظام سیاسی، اقتصادی، فرهنگی‌ای که پس از آن ساخته شد و اهمیت، دشواری‌ها، کمبودها و نقش بین‌المللی‌اش.

 

چه کمونیست باشیم چه نباشیم، چه طرفدار کمونیسم باشیم چه دشمن آن، چه کار دانشگاهی بکنیم یا نه باید اعتراف کنیم که اتفاقی که در ١٩١٧ در روسیه رخ داد یکی از بزرگترین رویدادهای قرن بیستم بود به اعتبار تاثیری که بر این قرن گذاشت. کمتر حادثه و انقلابی در آن قرن بازتابی چنین بین‌المللی داشت، شرایط ویژه بازار سرمایه‌داری مستلزم این بود که مبارزه علیه آن مبارزه‌ای بین‌المللی شود. آرزوی بزرگترین شخصیت‌هایی که اکتبر را ساختند انقلاب بین‌المللی یا انقلاب جهانی بود؛ اصطلاحی که در آثار آن دوره لنین، تروتسکی و بوخارین بارها تکرار شده است. با اینکه چنین انقلابی روی نداد، اما اکتبر بر انقلاب‌های زیادی در قرن بیستم و تحولات فکری و صحنه سیاست بین‌الملل بعد از خود تاثیر گذاشت، به‌خصوص بعد از پایان جنگ جهانی دوم که اروپای شرقی، ویتنام، کره و مهمتر از همه چین به شیوه‌ای پیوستند که بلشویک‌ها در روسیه پیشنهاد و عملی کرده بودند و بنا به اصطلاح رایج آن دوران اردوگاهی ساختند که تقریبا یک‌سوم از جمعیت جهان را در بر می‌گرفت و بخش مهمی از تولید اقتصادی دنیای آن روز را به وجود آورد.

 

این نیروی عظیم با قدرت ایدئولوژیک خود که ریشه در یکی از مهمترین مکتب‌های فکری دو قرن اخیر اروپا داشت طبیعتا تاثیر عظیمی بر اذهان، اعمال و خواسته‌ها گذاشت و نمی‌توان از آن به ‌آسانی گذشت.

 

این رویداد از جهت دیگری هم اهمیت دارد؛ اگر برای تاریخ‌نگاران سیاست بین‌المللی یا اقتصاددانان مسائلی مهم بود مثل ساختن اقتصاد استوار بر برنامه‌ریزی توسط یک و فقط یک حزب، تمرکز نیروهای تولید در دست دولت و پیشبرد آنچه سوسیالیسم می‌نامیدند، برای نیروهای واقعی زندگی اجتماعی، توده‌ها، آدم‌هایی که کار می‌کنند، آدم‌هایی که استثمار می‌شوند، آدم‌هایی که آرزوها و امیدهایی دارند برای زندگی در جهانی بهتر، آدم‌هایی که از تبعیض طبقاتی رنج می‌برند، برای این آدم‌ها هم اکتبر اهمیت کلیدی داشت چون چشم‌انداز نوع دیگری از زندگی را باز کرد و بست؛ اما آنچه گشود تاثیر زیادی بر نیروهای اصلی زندگی اجتماعی داشت؛ بر زحمتکشان و تولیدکنندگان مستقیم، به عبارت بهتر آدم‌های رادیکال، سوسیالیست، آنارشیست، کمونیست و به‌ تدریج فمینیست و سپس آدم‌هایی که خواهان زندگی بهتر از دیدگاه بوم‌شناسی و محیط‌زیست هستند. کلا هر نیروی رادیکالی دیگر بعد از آن نمی‌توانست نسبت به انقلاب ١٩١٧ و به ‌ویژه آنچه در اکتبر روی داد بی‌تفاوت بماند. دست‌کم دو قرن است این ایده که نظام سرمایه‌داری باید عوض شود که در تز یازدهم مارکس با عنوان تغییر جهان آمده، در میان نیروهای رادیکال جایگاهی ویژه‌ دارد.

 

از درون خود جریان انقلاب فرانسه نیروهایی پیدا شدند که می‌دیدند تسخیر قدرت سیاسی به دست سرمایه‌داران خطرناک است. احساس می‌کردند جهان بدی شروع شده و احساس می‌کردند که گوشت دم توپ شده‌اند؛ آن‌ها انقلاب را به پیش بردند اما میوه‌چینان انقلاب یک طبقه استثمارگرند. شخصیت بزرگی مثل بلانکی معرف هستی چنین فکری در انقلاب فرانسه است. از آنجا به بعد تا امروز این ایده وجود دارد؛ چون در سطح جهان استثمار، فقر، نابرابری اجتماعی و ظلم وجود دارد.

 

دنیای ما با شکست دستاوردهای اکتبر، دنیای بدون آرمان شده، ولی فارغ از نیروهای رادیکال و چپ نیست. در لحظات تاریخی‌ای که ما در آن به ‌سر می‌بریم، یعنی در حالی ‌که سرمایه‌داری در دل یکی از بزرگترین بحران‌های مالی و اقتصادی خود به سر می‌برد و در منطقه ما خون به پا کرده، تصور اینکه سوسیالیسم مرده شوخی است. آنچه اکتبر از آن یاد می‌کرد همچنان به شکل‌های متنوعی در دل توده‌ها زنده است.

 

در عین حال اکتبر چندان دستاوردهای مثبتی نداشت و جنبه‌های منفی آن را نمی‌توان از نظر دور کرد و یقینا ایدئولوگ‌های بورژوازی نیز به ‌طور خستگی‌ناپذیری از آن‌ها یاد می‌کنند، ولی به هر حال تجربه‌ای بود. سرمایه‌داری برای پدید آمدن بارها و بارها شکست خورد؛ در این شهرک، در آن جمهوری کوچک، پدید آمد و رفت تا بالاخره جهانگیر شد. برای سوسیالیسم نیز می‌توان چنین امکانی قائل شد. می‌آید و شکست می‌خورد، مثل کمون پاریس، سه ماه تلخ، سه ماه با سرنوشت تراژیک. سه ماه برای اینکه یک تجربه از دیکتاتوری پرولتاریا ساخته شود، بسیار کم بود، سه ماه برای اینکه نظریه‌پردازان بزرگی از دوران کمون بتوانند درباره‌اش تئوری بدهند و بحث کنند زمان خیلی کمی بود؛ ولی در اکتبر چیزی باز شد که هفت دهه با فرازونشیب‌ در یک گستره بین‌المللی به طول انجامید، با احزاب کمونیست و روشنفکران بی‌شمار غربی که به آن آرمان و اردوگاه دل سپرده بودند و هنوز هم بازمانده‌هایی از آن وجود دارد.

 

اکتبر پدیده‌ای بسیار پیچیده‌ است، دو سویه دارد: یک سویه صدای آرمان‌خواهی میلیون‌ها و نسل پشت نسل آدم‌هایی که از آزادی و برابری یاد می‌کردند و پشتوانه‌اش نیز یکی از محکم‌ترین تئوری‌هایی است که در فرهنگ غرب ساخته شده یعنی نظریه مارکس. از سوی دیگر آن‌قدر فاجعه به بار آورد که دفاع از آن دشوار باشد، حتی برای ستایشگران و مقلدانش. اتحاد شوروی هنوز برقرار بود که انتقاد از خود در آن شروع شد، در کنگره بیستم حزب کمونیسم در ۱۹۵۶، خروشچف تحت عنوان کیش شخصیت علیه استالین به پا خاست اما نه‌ چندان رادیکال که راهی عوض شود. اعتراض او بیشتر علیه سنتی بود که از اکتبر به بعد باقی مانده بود. استالینیسم در بنیان خود باقی ماند تا اینکه در ١٩٩٠ نابود شد و به شکل تلخی از درون پاشید. پس باید این رویداد را جدی‌تر ببینیم. اگر به نیروهای رادیکال دلبستگی داریم، اگر با سرمایه‌داری و تمامی ترفندهای ایدئولوژیک لیبرالیسمش همبستگی نداریم، اگر خواهان زندگی در جهانی هستیم که در آن ظلم، اجحاف، استثمار، بندگی انسان به دست انسان و اگر می‌خواهیم به اندیشه‌های یکی از بزرگترین متفکران قرن نوزدهم یعنی مارکس و اندیشه دیگر پیشروان آن دوران بازگردیم، باید خوانشی انتقادی از اکتبر داشته باشیم. خواه چپ باشیم و خواه راست، نمی‌توانیم اکتبر را بپذیریم یا رد کنیم، این چهره دوگانه بسیار پیچیده است. اکتبر برای نخستین‌ بار برای دهه‌ها استقرار نوع دیگری از زندگی اجتماعی و اقتصادی، راه باز کرد و این مسئله کمی نبود. این انقلاب در سراسر گیتی، در تغییر اندیشه‌ها و فکرها اثر گذاشت و باقی ماند. نمی‌شود به جهان آینده فکر کرد بدون آنچه در اکتبر اتفاق افتاد.

 

 

سه انحراف اصلی

 

صحبتم را متمرکز می‌کنم بر سه انحراف اصلی که از بدو تسخیر قدرت توسط بلشویک‌ها پدید آمد و بالاخره آن را نابود کرد. این سه ایده و رویکرد عملی استوار بر آن‌ها به واقع گسست از اندیشه‌های رادیکال قرن ١٩ و به ویژه فکرهای مارکس بود و عاقبت نتیجه‌ای تراژیک به بار آورد، زیرا امیدها و آرزوهای زیادی بر باد رفت و نسل‌هایی در این راه از همه ‌چیز گذشتند، در زندان‌ها شکنجه دیدند و اعدام شدند. از خانواده و دوست و آشنا گذشتند و در این راه مبارزه کردند و یاد آن‌ها طبیعتا برای ما گرامی است. نه به دلیل ایده‌آلیست‌هایی که جهان دیگری می‌خواستند بلکه چون آدم‌هایی بودند که برای زندگی بهتر دیگران مبارزه کردند و کشته شدند.

 

همواره باید بتوانیم بین رهبری احزاب کمونیست اعم از روسی، چینی، کوبایی و... و پایه‌هایش فرق بگذاریم. وقتی به تاریخ ایران نگاه می‌کنیم، می‌توانیم ایراد بگیریم که برخی از آن‌ها به انقلاب خیانت کردند و به خواست‌های میلیون‌ها آدم پشت کردند و دریوزگی و جاسوسی پیشه کردند، اما همگی چنین نبودند. این آرمان پایه‌ها نبود که رهبری احزاب کمونیست معرفش بود، بلکه منافع بوروکراتیکی بود که به طور کامل از پایه‌ها بریده شده بود. آدم‌های عادی که مبارزه کردند سختی دیدند، سندیکا و اعتصاب و انقلاب برپا کردند و مبارزاتی را پیش بردند، آرمان‌هایی را در ذهنشان حفظ کردند و ادبیاتی فراهم آوردند، آن‌ها محترم هستند و نمی‌توان قبول کرد کل این تجربه لگدمال شود.

 

سه نکته را در شرحی تاریخی از انقلاب اکتبر ١٩١٧ و شخصیت‌های اصلی آن ارائه می‌دهم، همراه با دو تئوری که ابتدا متناقض و متعارض بودند، اما سپس با هم در جریان سال ١٩١٧ همراه شدند. در پایان قرن نوزدهم حزب سوسیال‌دموکرات روسیه ساخته شد. رهبران این حزب عمدتا مهاجرانی خارج از روسیه بودند که علیه تزاریسم مبارزه می‌کردند. به ‌تدریج هم جوانانی که در روسیه در دانشگاه‌ها تحصیل کرده بودند مانند بوخارین، تروتسکی و افرادی که مشغول فعالیت‌ها و مبارزه‌های پایین جامعه بودند، جذب آن شدند. بخشی به ‌ناگزیر به خارج روسیه گریختند و اندکی هم در روسیه ماندند. این حزب عضو بین‌الملل دوم بود که رهبرش کارل کائوتسکی بود و یکی از مهمترین نظریه‌پردازانش گئورگی پلخانف روس، از پایه‌گذاران حزب بود. این حزب در میان کارگران روسیه نفوذ قابل‌ ملاحظه‌ای داشت و رهبرانش در خارج باسواد، نظریه‌پرداز و دست‌به‌قلم بودند و نشریه داشتند. این نشریات در داخل روسیه پخش و خوانده می‌شد و حتی گاه اعتصابات را هم سازماندهی می‌کرد. این حزب چهار، پنج سال پس از پیدایش با یک بحران درونی در سال ١٩٠٢ روبه‌رو شد؛ بحرانی که دو جناح متخاصم را در حزب شکل داد. ظاهرا اختلاف بر سر عضویت اعضای جدید بود. رهبر یک جناح شخصیت دانا، نویسنده، دست‌به‌قلم و تا حدودی متعصب، خشن و مطمئن‌ به نفس، ولادیمیر اولیانف لنین بود که اسمش در تاریخ ماند. رهبران منشویک، جناح دیگر نام و شهرت او را ندارند، اما آن زمان اهمیتی برابر داشتند، مهمترین آن‌ها مارتف، تئوریسین و نظریه‌پرداز اصلی منشویک‌ها بود. اختلاف بر سازماندهی شکل گرفت. لنین معتقد بود این شکل عضوگیری خطرناک است و راه پلیس مخفی تزار را به ارگان‌های رهبری حزب باز می‌کند و در روسیه می‌تواند به از دست ‌رفتن نیروهای انقلابی و زندان‌های طولانی یا حتی کشته ‌شدن آن‌ها بینجامد و پیشنهاد می‌کرد عضوگیری را بسیار دشوار کنیم. این پیشنهاد در یک قالب تئوریک خیلی مشهور در کتابی که همان ایام لنین نوشت مطرح شد؛ «چه باید کرد» که عنوان آن از کتاب چرنیشفسکی اتخاذ شده بود. راهی که پیشنهاد می‌کرد راه معقول و قابل ‌فهمی بود، هم برای توده‌ها هم برای رهبران سوسیال‌دموکراسی. او می‌گفت باید تجربه‌های مبارزاتی پایین حزب از طریق سلول‌های حزبی به رهبری منتقل و آنجا متمرکز و موزون و جمع‌بندی شود و به صورت رهنمودهایی به توده‌ها بازگردد. ایده اصلی کاملا منطقی بود و آن این بود که چون طبقه کارگر در وسیع‌ترین کشور جهان، روسیه، مبارزه می‌کند و تعداد کارخانه‌ها و کارگران کم است مبارزات پیشرفته نیست و ممکن است سرکوب شود و در اکثر مواقع منجر به آگاهی چندانی نمی‌شود، فقط در برخی موسسه‌ها و کارخانه‌های صنعتی بزرگ می‌تواند پیشرفته‌تر باشد و به نتایج موفقیت‌آمیزی بعد از اعتصاب‌ها بکشد. طبقه پراکنده و از همدیگر بی‌خبر است و حزب موظف است این تجربه‌ها را گردآوری و موزون کند. به عبارت بهتر آگاهی ناموزون طبقه کارگر را موزون کند و آن را به طبقه بازگرداند تا مبارزات را سازماندهی کند. اسم این ایده سانترالیسم دموکراتیک است؛ یعنی به شکل دموکراتیکی مبارزات پراکنده متمرکز و از آن درس گرفته می‌شود. خود این ایده درست بود و نمی‌شد با آن مخالفت کرد. انطباق آن به شرایط سازماندهی خطرناک بود، زیرا بر خلاف آرمانی که در آن بود، بالا می‌توانست تصمیماتی بگیرد که اساسا بر پایین استوار نباشد. خطر بزرگتر این بود که حزب نقش بسیار بزرگی پیدا می‌کرد، چون خود را معرف پیشروترین بخش طبقه می‌دانست و بر این باور بود که بخش‌های دیگر باید خود را به یاری حزب به حد مبارزات پیشرفته بکشند.

 

اما ایراد اصلی اینجا پیدا می‌شد که چه کسی معرف پیشرفته‌ترین بخش حزب است؟ لنین می‌گفت، من، بلشویک‌ها، کسانی که اکثریت را در کنگره اوت ١٩٠٣ در لندن و بروکسل به دست آورده‌اند. کلمه بلشویک در روسی یعنی اکثریت. این اکثریت همیشگی نبود و در آن کنگره به دست آمد؛ ولی یک ایده خطرناک در آن نهفته بود: اینکه برخی از احزاب پیشرو و صدای پیشگامان طبقه‌اند، برخی از احزاب صدای عقب‌افتاده‌های طبقه، در نتیجه پیشرفته‌ها نگاه منفی نسبت به عقب‌افتاده‌ها پیدا می‌کنند و در شرایط تاریخی، مثلا با تسخیر قدرت، می‌توان عقب‌افتاده‌ها را کنار گذاشت. در نتیجه آنچه در قرن ١٩ برای مارکس حیاتی بود از بین رفت. اینکه آزادی طبقه کارگر کار خود طبقه کارگر است تبدیل شد به این ایده که آزادی طبقه کارگر کار حزب پیشروی طبقه کارگر است. این نخستین و بزرگترین اختلافی بود که بین شعار بین‌الملل اول ساخته مارکس که همه زندگی سیاسی‌اش را وقف آن کرده بود با پراتیک سوسیال‌دموکراسی روس پدید آمد. لنین با پیدا کردن مضمون پیشروان طبقه با استناد به پایه اولیه بحث که پیشنهاد درستی بود به نتایجی خطرناک رسید. نتایجی که به‌ تدریج در ذهن لنین رسوخ و بلشویک‌ها را به هم نزدیک کرد، ایده این بود که ما صدای پیشرفته طبقه‌ایم و حق ماست حرف بزنیم و دیگران به‌ تدریج به دامن خیانت می‌افتند و به بورژوازی می‌پیوندند.

 

 

نظریه دومرحله‌ای انقلاب در برابر انقلاب مداوم

 

وقتی در ١٩٠٥ نخستین انقلاب به وقوع پیوست، فرقه‌گراترین و تنگ‌نظرترین بخش حزب سوسیال‌دموکرات در روسیه بلشویک‌ها بودند و همراهی دیگران را نمی‌پذیرفتند چون اطمینان داشتند که حق به جانب آن‌هاست. حقیقت در جیب ولادیمیر لنین بود، زیرا دیگران به انحای مختلف با بورژوازی دادوستد می‌کردند. در کتاب ١٩٠٥ تروتسکی که کتاب بسیار بزرگ و درخشانی است این را خوب می‌فهمیم.

 

در سال ١٩٠٥ اتفاق مهمی در انقلاب‌های کمونیستی، سوسیالیستی و چپ روی داد و آن این بود که شوراهای کارگری شکل گرفتند. شورای کارگری پتروگراد که آن زمان اسمش پترزبورگ بود و در ١٩١٢ پتروگراد شد، نخستین هسته‌های یک حکومت کارگری را در ذهن می‌پروراند و تروتسکی بیست‌وچندساله نیز جزء روسای آن شورا بود؛ اما بلشویک‌ها بنا به نظریه‌ای در ۱۹۰۵ می‌گفتند مرحله کنونی انقلاب در روسیه انقلاب بورژوا - دموکراتیک است و ما محال است بتوانیم ببریم. این انقلاب باید بورژوازی را سر کار آورد، اصلاحات را شروع کند و پارلمان واقعی بسازد تا در این میان طبقه کارگر بتواند به علت رشد اقتصادی وسیع‌تر متشکل شود و بعد قدرت را در مرحله دوم به دست بگیرد. هم بلشویک‌ها و هم منشویک‌ها بر سر نظریه دومرحله‌ای انقلاب اشتراک داشتند و مطمئن بودند انقلاب ١٩٠٥ انقلاب سوسیالیستی نیست، یعنی انقلابی نیست که کارگران بتوانند در آن به قدرت برسند.

 

تجربه ١٩٠٥ برای تروتسکی برعکس بود، او به این نتیجه رسید که بورژوازی روسیه و نیروهای لیبرالش دیگر توانایی برآوردن تکالیف انقلاب را ندارند. این تکالیف روی زمین مانده و کارگران باید آن را برآورده کنند. او نظریه عجیب «انقلاب مداوم» را مطرح کرد. این نظریه از این حیث عجیب است که فرض اولیه سستی دارد: هیچ انقلاب بورژوا‌ - دموکراتیکی در جهان رخ نداد که بلافاصله همه تکالیف انقلاب حل شود. انقلاب ١٧٨٩ فرانسه صد سال بعد منجر به یک جمهوری پایدار شد. آن انقلاب به امپراتوری بناپارت و بازگشت سلطنت رسید. انقلاب فرانسه اول ندای این را داد که بردگی را لغو می‌کند ولی لویی بناپارت بردگی را برگرداند. انقلاب برابری زن و مرد را می‌خواست و این تا اواخر قرن نوزدهم به دست نیامد. هیچ انقلاب بورژوا‌ - دموکراتیکی نیست که تمام تکالیفش بلافاصله برآورده شود. روسیه هم همین‌طور بود؛ بنابراین نمی‌توان از این نتیجه گرفت که برآوردن این تکالیف به عهده طبقه دیگر جامعه یعنی طبقه کارگر است که باید قدرت سیاسی را بگیرد و این تکالیف را برآورده کند. در ١٩١٧ قدرت سیاسی در دست بلشویک‌ها بود و حالا تروتسکی نیز به آن‌ها پیوسته بود، اما هیچ تکلیفی حل نشد.

 

بسیار غم‌انگیز است که یکی از اولین فرمان‌های دولت بلشویکی لغو اعدام بود؛ ولی هیچ رژیمی در دنیا به اندازه رژیم بلشویکی و استالینیستی اعدام نکرد. به صراحت آن را اعدام می‌خواندند، محاکمات ظالمانه کوتاه برگزار می‌شد و اعدام می‌کردند. قرار بود آزادی زن و مرد برگردد و الکساندرا کولنتای اولین زنی در تاریخ بود که در دولت لنین وزیر شد. لنین در پایان زندگی‌اش جمله بسیار تکان‌دهنده‌ای گفت: «هیچ چیز سخت‌تر از پیروزی بر عادت توده‌ها نیست.» بر آداب و رسوم و خرافاتی که توده‌ها را عقب‌افتاده و پذیرا بار می‌آورد. پیروزی بر این کار هر کسی نیست، کار لنین هم نبود. لنین موقع انقلاب در روسیه نبود، در زوریخ هنوز مشغول مطالعه بر منطق هگل بود، مطالعاتی که در سال ۱۹۱۶ منجر به جلد سی‌وهشتم مجموعه آثارش شد. او سخت صلح‌طلب بود و با جنگ امپریالیستی ١٨- ۱۹۱۴ مخالف بود و باز هم به شیوه‌ای فرقه‌گرا کل بین‌الملل را خائن به طبقه کارگر و مرتد معرفی کرد و خود را معرف تنها بخش سالم طبقه می‌دانست در کنار برخی عناصر کمونیست در اینجا و آنجای دنیا مثل رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت در آلمان. او دیگر بر این باور بود که ما عضو یک حزب نیستیم بلکه منشویک‌ها راه خیانت را انتخاب کرده‌اند و به جنگ امپریالیستی رای داده‌اند. البته که کار شووینیستی‌ای هم بود. لنین با این نظرات و با اعتقاد به اینکه صدای پیشروترین بخش طبقه است، در آوریل ١٩١٧ به روسیه بازگشت. تبلیغاتی که هنوز هم می‌شود این است که ارتش آلمان او را برگرداند تا صلح را برقرار کند ولی بعید به ‌نظر می‌رسد. همین اواخر فیلسوف ایرانی داریوش شایگان در شماره‌ ‌آخر اندیشه پویا این نظر را داده. این نظر ٧٠ سال است که تکرار می‌شود. مطمئنا امپراتوری آلمان خواهان آن بود نیرویی در روسیه سر کار بیاید که صلح خفت‌باری را بپذیرد و غرامت بدهد ولی لنین به دلیل دیگری صلح را می‌خواست. او به دلیل نگاه همیشگی‌اش به طبقات تهیدست خواهان صلح بود. هرچه هم با لنین بد باشیم نمی‌توانیم منکر این جنبه او باشیم که همیشه از این زاویه به دنیا نگاه می‌کرد.

 

شعار لنین عدم همکاری با دولت موقت و برانداختن آن و «صلح، نان، آزادی» بود؛ شعاری که در دل توده‌ها معنی داشت. جنگی مهیب در ژوئن ١٩١٧ بزرگترین رقم کشته‌ها را برای ارتش ازهم‌پاشیده روسیه داشت، ارتشی که عناصرش رادیکال بودند و در شوراهای کارگری عضو می‌شدند. کارگرهایی که به جبهه‌ها رفته بودند و آگاهی سوسیال‌دموکراتیک را در میان سربازان دیگر تشویق می‌کردند. صلح‌خواهی واقعا پایه مادی داشت و لنین این را به‌ خوبی کشف کرد. او وقتی بازگشت در «تزهای آوریل» پذیرفت که از این به بعد باید طبقه کارگر سر کار بیاید و در نتیجه تروتسکی عضو بلشویک‌ها شد، زیرا دید که تئوری قدیمی‌اش پذیرفته شده و لنین هم گفت از وقتی تروتسکی بلشویک شده بهترین بلشویک است. با همکاری این دو و شخصیت‌های برجسته حزب مثل کامنف، زینوویف، رادک، بوخارین و استالین، بلشویک‌ها دست به آژیتاسیون زدند. آن‌ها سخنوران بزرگی داشتند و از طرف دیگر دولت موقت در همه‌ چیز مانده بود. توده‌ها صلح می‌خواستند و این دولت، جنگی خفت‌بار را ادامه می‌داد. تروتسکی درباره کرنسکی، نخست‌وزیر دولت موقت، جمله زیبایی دارد: «سخنوری بود که با دستمال حریر می‌خواست آتش انقلاب را خاموش کند.» انقلاب در خطر بود. نیروهای ارتجاعی و سلطنت‌طلب هم در تابستان حملاتی کردند و حتی نزدیک بود پتروگراد را تسخیر کنند. تظاهرات مسلحانه ژوئن بلشویک‌ها غیرقانونی اعلام شد. لنین به ‌عنوان جاسوس آلمان‌ها به همراه زینوویف ناگزیر از گریز به فنلاند شد. وقتی برگشت که تسخیر قدرت انجام شده بود. یکی دو هفته قبل از تسخیر قدرت مخفیانه بازگشت و در کمیته مرکزی اعضای حزب به‌ خصوص کامنف و زینوویف را که متزلزل بودند متشکل کرد. قدرت همیشگی او کار کرد. به هر حال حزب را او ساخته بود و از همه بهتر سیاست‌ها را می‌شناخت. به همه‌ چیز اشراف داشت و در هر بحثی پیروز می‌شد. استاد بحث‌های خشن بود، تهمت زدن، رد کردن و تحقیر کردن. سبک لنین کاملا شبیه نوشته‌های مذهبی و ارتدکس بود. این شیوه همیشگی خشن بحث‌ کردن او بود و با این شیوه هم در جلسات داخلی حزب پیروز می‌شد و هم تاثیر زیادی بر توده‌ها می‌گذاشت.

 

 

انقلاب مسالمت‌آمیز

 

شورای پتروگراد در اختیار بلشویک‌ها و متحدانش شامل سوسیال‌انقلابی‌های چپ و عده کمی از منشویک‌ها بود. در نتیجه تسخیر قدرت راحت بود، یک‌شبه و بدون خونریزی. در مسکو حتی یک تیر شلیک نشد. سازماندهی حزب خطر داشت چون می‌توانست در شرایطی جای دولت را بگیرد و به مدت هفتاد سال چنین شد. زمانی باکونین آنارشیست بزرگ قرن ١٩ در کتاب «دولت‌گرایی و آنارشیسم» در سال ۱۸۷۴ به کارل مارکس حمله کرد که مارکس می‌خواهد بالای کمیته مرکزی باشد، کمیته مرکزی بالای طبقه و طبقه بالای جامعه. عین این پیش‌بینی شوم نه در مورد آن فیلسوف بزرگ بلکه در مورد لنین و استالین صادق بود. انصاف است این را هم بگویم که لنین تا ۱۹۲۴ که مرد و عملا تا ۱۹۲۲ که سکته کرد، در داخل حزب خودش اجازه مخالفت، تشکیل فراکسیون و نظریات مختلف را می‌داد. این نکته را نمی‌توان نادیده گرفت و تفاوت بزرگ لنین با استالین این بود که استالین این را هم قبول نداشت و هیچ کس جز او حرفی نمی‌زد.

 

پدر خلق‌ها، رفیق جوزف استالین تصمیم می‌گرفت و اجرا می‌شد. کسانی هم که مخالفت می‌کردند اعدام می‌شدند. حتی کامنف، زینوویف، رادک و بوخارین. تروتسکی هم که اخراج شد و در ۱۹۴۰ در مکزیک ترور شد. دوره استالین، زمان واقعی لنینیسم بود، به ‌همین‌ دلیل هم چهره لنینیسم ساخته شد. تا لنین زنده بود لفظ لنینیسم استفاده نمی‌شد و مارکسیسم انقلابی مطرح بود؛ اما از ۱۹۲۴ تا ۱۹۲۷ لنین تبدیل به یک موجود مقدس شد. ۴۵ جلد آثارش تحریف و بازخوانی شد. مقالاتی که بی‌‌نام یا با‌ نام مستعار نوشته بود هرگز چاپ نشد. نظرات متناقضش به نفع نظریه‌ای که استالین درست می‌دانست بیان شد. در نتیجه یک لنین مصنوعی و غیرواقعی ساخته شد که تنها شباهتی که به ولادیمیر لنین داشت در خشونت و قدرت کلام بود و اینکه اطمینان داشت حق با اوست.

 

 

دیکتاتوری پرولتاریا

 

مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا دومین خطری بود که بلشویک‌ها به آن دامن زدند. ریشه این مفهوم در خود مارکس است. این روزها مارکسیست‌های پیشرو و انتقادی بر این باورند که مارکس سازنده این مفهوم نبود. هال دریپر و تری ایگلتون در کتاب «پرسش‌هایی از مارکس» می‌گویند این مفهوم را بلانکی ساخت. چنین نیست. این مفهوم را کارل مارکس ساخت و هرگز نمی‌توان فهمید معنای دقیقش چیست. اگر پرولتاریا اکثریت جامعه است، چه نیازی به دیکتاتوری است. به علاوه دیکتاتوری اکثریت هم مذموم است. آزادی و ‌شان انسانی و دموکراسی یعنی اقلیت حق داشته باشد. دموکراسی فقط حکومت اکثریت نیست، بلکه حق اقلیت برای رسیدن به قدرت و اجرا کردن برنامه‌هایش است. دیکتاتوری پرولتاریا مفهومی منحط و نادرست است. هال دریپر در کتاب «نظریه انقلاب مارکس» می‌گوید این مفهوم، یعنی قدرت طبقه کارگر. ولی می‌شود سوال کرد چرا باید با لفظ دیکتاتوری همراه باشد و چرا نگوییم دموکراسی طبقه کارگر؟ در این صورت باید به خیلی از چیزها هم تن بدهیم، وقتی می‌گوییم دیکتاتوری یعنی دیکتاتوری حزب و کمیته مرکزی و رهبر حزب یعنی ژوزف استالین و کسانی که بعد از او آمدند.

 

 

ساختن سوسیالیسم در یک کشور

 

مفهوم خطرناک سوم ساختن سوسیالیسم در یک کشور بود که بلشویک‌ها به آن ایمان داشتند. بلشویک‌ها نخست معتقد بودند نمی‌توانند قدرت را بگیرند مگر اینکه انقلاب آلمان پیروز شود. این نکته در آثار لنین در ١٩١٨ هست و بعدا سانسور شد. تروتسکی هم بر این باور بود. جنبه اول نظریه انقلاب مداوم او این بود که طبقه کارگر اهداف دموکراتیک را برآورده می‌کند، جنبه دوم اینکه فقط در گستره یک انقلاب بین‌المللی و جهانی می‌توانیم سوسیالیسم را آغاز کنیم که نیروهای تولیدی‌اش رشد کرده باشند نه در یک کشور عقب‌مانده دهقانی با شهرهای کوچک و صنعت عقب‌مانده. به‌ هر حال سوسیالیسم به‌ عنوان برنامه‌ریزی اقتصادی شروع شد که اتفاق مثبتی بود، چنانکه در کشورهای سرمایه‌داری نیز برنامه‌ریزی شروع شد. بلشویک‌ها روسیه را صنعتی و تبدیل به یک ابرقدرت نظامی و اردوگاه کار اجباری کردند. آن‌ها بی‌توجه به نظر بوخارین و آنتونیو‌ گرامشی مبنی بر اینکه باید اقتصاد مصرفی را هم در نظر داشت، در صنایع سرمایه‌ای سرمایه‌گذاری کردند، برای رقابت با غرب پیش رفتند و فقر و فاقه‌ای ساختند که تاریخ سوسیالیسم را با قحطی آغشته کرد. در صحنه سیاسی کارهای خطا زیاد بود، بستن پیمان عدم تجاوز به آلمان نازی خطا بود، ٢٧ میلیون کشته مردم روسیه در طول جنگ خطا بود، ساختن اردوگاه‌ها خطا بود. در سال ١٩٣٧ به تعبیر رابرت کانکس نویسنده کتاب «ترور بزرگ» بیش از روزی هزار نفر کشته شدند. در این سال ۴۰۰ هزار نفر کشته شدند. در میان آن‌ها نوابغ و شاعرانی بزرگ مثل میرهولد و ایزاک بابل بودند. کسانی بودند که نابغه نبودند ولی زحمتکش بودند و دستگیر و اعدام شدند. گاهی فردی به جرم اینکه خوابش را برای دیگری تعریف می‌کرد، دستگیر می‌شد، زیرا گفته می‌شد که او رویای بازگشت به دوره تزاری دارد. در نتیجه اردوگاهی مهیب ساخته شد که از نظر فرهنگی عقب‌افتاده بود. بهترین شخصیت‌های فرهنگی‌شان یا کشته شدند یا ساکت شدند. استعدادها از بین رفت و همه‌ چیز در خدمت جزم‌هایی مثل رئالیسم سوسیالیستی درآمد. سیاه‌ترین دوره‌ها آغاز شد. در قرن بیستم هیچ همتایی برای اتحاد شوروی نمی‌توانید بسازید مگر آلمان نازی. دو رژیم توتالیتر و سرکوبگر که تا آخرین نفر مخالفانشان را قلع‌وقمع کردند. یکی به نام برتری نژاد و دیگری به نام برتری یک طبقه. ولی این تجربه در ذهن ما ماند، در یاد و عمل توده‌هایی که آزادی و برابری را می‌خواستند. وظیفه ما این است که نه از دیدگاه ارتجاعی و لیبرالی و نه از دیدگاه مدافع سرمایه‌داری و دیدگاه منافع آدم‌های دزد و چپاولگر بلکه از دیدگاه منافع توده‌ها بار دیگر این تجربه را بازخوانی کنیم. اگر قرار است جامعه‌ای بهتر، انسانی، همراه با آزادی برای همه مردم بسازیم، باید درس بگیریم. بلشویک‌ها دموکراسی را نفهمیدند. مارکس هم نمی‌فهمید. مارکس هم معتقد بود که مزخرفات و مهملات پارلمانتاریستی ذهن توده‌ها را عقب انداخته است. بزرگترین نقطه‌ ضعف و پاشنه ‌آشیل سوسیالیسم قرن‌های ١٩ و ٢٠ عدم درک دموکراسی بود.

 

 

منبع: روزنامه شرق

کلید واژه ها: بابک احمدی شوروی


نظر شما :