ناگفته‌های آیت‌الله شبیری از گروه فرقان و اکبر گودرزی

۰۸ خرداد ۱۳۹۰ | ۱۵:۴۷ کد : ۸۴۳ از دیگر رسانه‌ها
آنچه در پی می‌آید متن کامل مصاحبه‌ای است که نشریه یادآور در ویژه نامه گروهک فرقان خود با آیت‌الله سید جعفر شبیری زنجانی داشته است و ما آن را به مناسبت سوم خرداد، سالروز اعدام اکبر گودرزی، بازنشر می‌کنیم:

 

درآمد:

روایتی که در پی می‌آید، شامل اطلاعاتی بکر در باب پیشینه شخصیتی اکبر گودرزی، پایه‌گذار گروه فرقان است. او در مقطع حضور در مدرسه چهلستون بازار تهران با حجت‌الاسلام و المسلمین سید جعفر شبیری آشنا و این ارتباط به صمیمیتی فرا‌تر از آنچه رفتارهای گودرزی اقتضا می‌کرد، تبدیل شد. این آشنائی موجب گشته تا تحلیل جناب شبیری از علل لغزش‌های سرکرده فرقان از شناختی دست اول مایه گیرد و به جوهره و ماهیت او و گروهش بس نزدیک‌تر باشد.

 

***

 

شما از چه مقطعی و چگونه با اکبر گودرزی آشنا شدید و چه خصایلی را در او دیدید؟

 

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. من اکبر گودرزی را در مدرسه چهلستون بازار شناختم. مدیریت این مدرسه به عهده مرحوم آیت‌الله آقای آشیخ حسن سعید «رحمةالله علیه» بود. ایشان باجناق بنده بودند. در کنار آن مدرسه کتابخانه‌ای تأسیس شده که من در تأسیس و اداره آن با آقای سعید همکاری داشتم و معمولا به آنجا می‌رفتم. گودرزی به‌کرات به کتابخانه می‌آمد و مشغول مطالعه می‌شد. بیشتر مطالعه جنبی می‌کرد، والا از نظر طی مدارج حوزوی به شکلی منظم و روشمند، درس نخوانده بود. بیشتر کتاب‌های رایج را که با حال و هوای مبارزاتی و مارکسیستی انطباق داشت، مطالعه می‌کرد. آن طوری که من از وضعیت و رفتار‌هایش می‌فهمیدم، در میان متولیان مدرسه به من علاقه و اعتماد زیادی داشت و صمیمیت و رفاقتی هم بین ما ایجاد شد. روز عمامه‌گذاری او هم اتفاق جالبی افتاد. در یکی از اعیاد بود که مرحوم آقای سعید به اتفاق مرحوم آقای فلسفی و عده‌ای روحانیون در کتابخانه بودند و بنا بود گودرزی را معمم کنند. من فکر می‌کنم آقای سعید به خاطر اینکه می‌دید گودرزی چندان اهل درس خواندن نیست، می‌خواست با ملبّس کردن، مقداری در او انگیزه‌ ایجاد کند. انسان وقتی لباس روحانیت می‌پوشد، انتظارات مردم از او برای پاسخ‌گویی بیشتر می‌شود و فرد مجبور است برود و درس بخواند.

 

آن روز وقتی من وارد کتابخانه شدم، آقای سعید گفت خوب شد آمدی، چون عمامه را یک سید می‌گذارد. شخصی بود که در بازار تردد داشت و به کتابخانه مدرسه هم می‌آمد و رفتارهای بهلول‌واری داشت، یعنی ظاهر رفتار‌هایش بعضاً نامتعارف و حتی جنون‌‌آمیز بود، اما همیشه در پس رفتارهای او حکمت‌هائی وجود داشت؛ البته من همواره فکر می‌کردم آدم عارف مسلکی است و چیزهایی را می‌فهمد. بعضی‌ها حرف‌ها و رفتارهای سیاسی را هم به او نسبت می‌دادند، چون وقتی در بازار راه می‌رفت و حرف می‌زد، به اولیای امور و مسئولین مملکت هم بدوبیراه می‌گفت؛ از طرف دیگر هم خودش را به جنون می‌زد که کسی مزاحم او نشود! در روزهای عید هم نقل و سکه‌های صاحب‌الزمانی به همه می‌داد. وقتی که آقای سعید گفت عمامه گودرزی را بگذار، این فرد هم وارد کتابخانه شد و شروع کرد به حضار نقل و سکه دادن. وقتی جلوی من رسید، من خواستم پارچه را از روی عمامه کنار بزنم و آن را روی سر گودرزی بگذارم که او عمامه را از دست من قاپید و محکم توی سر گودرزی زد! به گونه‌ای که عمامه تقریباً روی سر گودرزی باز شد و من مجبور شدم آن را مرتب کنم. بعد‌ها که به این جریان فکر می‌کردم، حدس زدم این آدمی که آن روز این کار را کرد، در آتیه گودرزی چیزهایی را می‌دید که چنین رفتاری را از خودش بروز داد. خاطرم هست آن روز موقعی که عمامه گودرزی را به این شکل گذاشتیم، او کنار من نشسته بود و عکسی هم از ما انداختند که من الان آن عکس را ندارم، چون دو سه سال بعد که خبر شهادت شهید مطهری اعلام شد، من بلافاصله به کمیته بهارستان رفتم و این عکس را دادم و گفتم گروه فرقان اعلام کرده که قاتل این شهید بزرگوار است و رئیس گروه هم همین فرد است که در عکس، کنار من نشسته. این عکس را تکثیر و او را دستگیر کنید.

 

 

اشاره کردید به مراجعه مکرر گودرزی به کتابخانه مدرسه چهلستون و مطالعه در آنجا. مطالعات او بیشتر در چه زمینه‌هائی بود؟ و آیا این مطالعات با آنچه که بعد‌ها عرضه کرد، ‌ سنخیتی داشت؟

 

یادم می‌آید بیشتر کتب مرحوم دکتر شریعتی را با ولع می‌خواند. مرحوم شریعتی در زمینه ارائه تحلیل‌های جامعه‌شناسانه از اسلام، خیلی خوب عمل می‌کرد، ولی هر قدر در بحث‌های تخصصی دین وارد می‌شد، به‌‌ همان میزان اشتباهاتی داشت. البته‌‌ همان ‌طور که برخی از بزرگان و دوستان ما، از جمله مرحوم آقای بهشتی می‌گفتند دکتر شریعتی هر قدر که پیش می‌آمد، رو به بهبود و صحت فکر بود. آدم منصفی هم بود، چون در آخر عمرش پذیرفت که در آثارش اشتباهاتی هست و برای اصلاح آن‌ها هم وکالت داد. شاید اگر مرحوم شریعتی زنده می‌ماند، ‌ گودرزی هم این سرنوشت را پیدا نمی‌کرد، چون این‌ها عمده داعیه‌شان اقتدا به افکار و آثار دکتر شریعتی بود و در دادگاه هم این را بروز دادند.

 

به هرحال یادم هست یک روز گودرزی مقاله‌ای از دکتر شریعتی را آورد که من مطالعه کنم. من صفحه اول آن را که خواندم، ‌ دیدم انتقاد از روحانیت است و اینکه حوزه‌های علمیه ما تحت تاثیر علوم و معارف یونان قرار گرفته! چون در آنجا منطق ارسطوئی که پنبه‌اش زده شده است، تدریس می‌‌شود. در منطق ارسطوئی گفته شده که اجتماع نقیضین محال است، ارتفاع نقیضین هم محال است، درحالی که علمای ما می‌گویند انسان از جنبه‌ای یک لجن بدبوست و از جنبه‌ای روح خدا در او دمیده شده. اینکه نقیضین است، چطور این دو با هم جمع شده‌اند؟ و... من وقتی به این مقاله نگاهی انداختم، گفتم مطلب اشتباهی است. تصور می‌کردم گودرزی به غلط بودن مطلب پی برده و دارد آن را به من هم نشان می‌دهد، ولی دیدم دارد از جنبه اثباتش با من حرف می‌زند. گفتم: ‌«آقای گودرزی! یعنی از زمان ارسطو تا به حال هیچ یک از علما نفهمیده‌اند که این مسئله‌ای که ایشان به عنوان اجتماع نقیضین مطرح می‌کند، درست نیست؟ زمینه‌های تعالی و انحطاط در انسان که به معنای نقیضین نیست. هر انسانی می‌تواند از جهتی خوب و از جهتی بد باشد و این هم به این معنا نیست که دو صفت متضاد را در درونش با هم جمع کرده است. انسان یک نقطه تعالی و کمال دارد و یک نقطه سقوط و انحطاط و این‌ها به معنای جمع نقیضین نیست.» وقتی من این مطلب را از گودرزی شنیدم، متوجه شدم که او در حوزه، حتی منطق را هم درست نخوانده است. فکر نمی‌کنم تا زمانی که در مدرسه چهلستون بود، لمعتین را هم خوانده یا تمام کرده بود. از این حرفش مشخص شد که حتی حاشیه ملاعبدالله را هم درست نخوانده یا نفهمیده است. اگر خوانده بود، مسئله ساده‌ای مثل اجتماع نقیضین را درست می‌فهمید. گودرزی یک روحیه انزواطلبی و اعراض از جمع داشت و همین موجب می‌شد که برداشت‌های خود را کمتر با علما و فضلا و افراد دیگر مطرح کند و متوجه اشتباهات خود شود. شاید همین یک موردی را هم که با من مطرح کرد، در رفتار او جزو استثنائات و به این دلیل بود که به من خیلی علاقه و اعتقاد داشت. گوشه‌گیری او موجب شده بود که به برداشت‌هائی خو کند و از پوسته آن‌ها بیرون نیاید و ادامه این روند برسد به‌‌ همان جاهائی که همه می‌دانند.

 

 

برحسب شواهد، گودرزی بخش‌ زیادی از تفسیرش از قرآن را که ۲۵ جزو از قرآن را در بر می‌گیرد، در‌‌ همان ایام حضور در مدرسه چهلستون نوشته بود. آیا شما اطلاعی از چند و چون نگارش این تفاسیر و مطالعاتی که در این باره می‌کرد، دارید؟

 

باید به نکته جالبی اشاره کنم. روزی یکی از طلاب و فضلای مدرسه چهلستون به نام آقای رضائی که با گودرزی دوستی و آشنائی داشت، جزوه‌ای به نام توحید را آورد و به من داد تا مطالعه کنم. من وقتی سه صفحه از آن را خواندم، دیدم نمی‌توانم ادامه بدهم. متن بسیار مغشوش و بی‌ربطی بود و انسان برای فهم آن اذیت می‌شد. بعد‌ها که با آقای موسوی اردبیلی درباره این جزوه صحبت ‌کردم؛ ایشان هم می‌گفت نتوانسته بیشتر از ۱۰ صفحه از آن را بخواند. من به ایشان گفتم شما هنر کردید، چون من بیشتر از ۳ صفحه نتوانستم و تعجب می‌کنم از مرحوم آقای مطهری که نه تنها آن جزوه که تمام کتاب‌های گودرزی را خوانده و ایرادات آن‌ها را هم مطرح کرده بود. واقعا ایشان عجب حوصله‌ای داشت! ایشان در مقدمه آخری که بر کتاب «علل گرایش به مادیگری» نوشت، به این معنا اشاره کرد که من احساس وظیفه می‌کنم و این هشدار را راجع به شکل‌گیری این جریان انحرافی دادم تا افراد صادق این‌ها گول نخورند. به هرحال آقای رضائی چند روز بعد به من گفت: «نظر شما درباره این جزوه چیست؟» گفتم: «چرت و پرت بود.» ایشان گفت: «ردیه‌ای بر آن بنویسید.» من گفتم: «ردیّه را برای اندیشه‌ای می‌نویسند که از حداقل انسجام برخوردار و حرفی برای گفتن داشته باشد و انسان بتواند بر اساس‌‌ همان مسیری که مؤلف طی کرده، بر آن ردیه بنویسد.» بعد این بیت را برایش خواندم و پرسیدم: «شما ایراد این بیت را چگونه می‌توانید بگیرید؟ شیرینی سرکه از لحاف است/ بیچاره مگس مناره‌باف است! این جزوه‌ای که شما به من دادید، از جنس همین شعر است. اگر شما توانستید ایراد این شعر را پیدا کنید، من هم می‌توانم ایرادات آن جزوه را بگیرم.» بعد آقای رضائی گفت: «حالا که چیزی نمی‌نویسید، پس حداقل با نویسنده‌اش صحبت کنید، بلکه از طریق صحبت‌ با شما، مقداری متوجه اشتباهاتش بشود.» البته ایشان هنوز هم به من نگفته بود که نویسنده جزوه کیست؟ گفتم: «سیاق مطالب این جزوه نشان می‌دهد که توسط یک فرد بسیار مغرور نوشته شده است و هیچ کس دیگری را هم غیر از خودش قبول ندارد، بنابراین حرف زدن با او هم بی‌فایده است.» در آن ایام آقای مطهری یکی از کسانی بود که در قله پژوهش‌های دینی قرار داشت. من گفتم: «بعید می‌دانم که این آدم حتی حرف آقای مطهری را هم بپذیرد.» آقای رضائی گفت: ‌ «حرف آقای مطهری را که قطعا نمی‌پذیرد، ولی حرف شما را حتما می‌پذیرد.» گفتم: «مگر او کیست؟» گفت: «گودرزی». من یکه خوردم و گفتم: «درست است. او حرف آقای مطهری را نمی‌پذیرد، ولی با من رفیق است و حرف مرا می‌پذیرد. اگر او را دیدی به او بگو بیاید با هم صحبت کنیم.» مدتی گذشت و از آقای رضائی پرسیدم: ‌ «پس چه شد؟» ‌ گفت: «مخفی شده و پیدایش نیست.» این مربوط به زمانی است که این‌ها فعالیت‌های زیرزمینیشان را شروع کرده بودند و چندان در دسترس نبودند. من بعد‌ها بعضی از جزوه‌های این‌ها را خواندم و فکر می‌کنم هنوز یکی دو جزوه آن‌ها را هم در کتابخانه‌ام داشته باشم.

 

با خواندن این جزوه‌ها مطمئن شدم نویسنده بی‌آنکه بضاعت علمی درستی داشته و از منابع علمی و تفسیری دیگری استفاده کرده باشد، در اتاق را به روی خودش بسته و هرچه دلش خواسته نوشته، چون پژوهش به معنای دقیق آن، اجتهاد درباره تحقیقات دیگران و استنباط در بارة آنهاست. این فرد سوادی نداشت که بتواند تفاسیر را بفهمد. این نشان می‌داد که کنج خلوتی نشسته و هرچه را که به ذهنش رسیده، نوشته است. علاوه بر این عامل دیگری هم که موجب می‌شد او سیر قهقرائی را به شکل شدیدتری طی کند و انحرافش بیشتر شود، هندوانه‌هائی بود که عده‌ای از اطرافیانش زیر بغل او می‌گذاشتند. آقای رضائی برای من نقل می‌کرد، فردی که دائما با خارج در تماس بود، با گودرزی خیلی گرم گرفته بود. گودرزی هر حرفی که می‌زد، آن فرد از او تمجید می‌کرد و می‌گفت افکارت بسیار جدیدند و تو باید این‌ها را تبلیغ کنی. همین فرد برایش جلسه‌ تشکیل می‌داد و در تجریش عده‌ای از جوان‌های صادق و علاقمند به دین را دور گودرزی جمع ‌کرده بود. من احتمال می‌دهم کسانی که از او حمایت و تشویقش کردند، شبیه به عوامل خارجی‌ای بودند که از سید علی‌محمد باب حمایت کردند. در آن مورد هم عده‌ای از عوامل وابسته، برای مذهب‌سازی و مذهب‌تراشی در مقابل مذهب حق، دور علی‌محمد باب را گرفتند. اصولا در همه جریانات مذهب‌تراشی‌ها و فرقه‌سازی‌های ایران دستی از عوامل خارجی هست.

 

 

یکی از مبانی فکری و عملی گروه فرقان ستیز شدید با روحانیت بود. شما از کی متوجه شدید که این حالت به شکل فکری و عملی در گودرزی و فرقانی‌ها متبلور شده و از این مسئله چه خاطراتی دارید؟

 

البته تا زمانی که این‌ها دشمنی خود را با روحانیت به شکل بارز نشان نداده و در امتداد این جریان، دست به ترور نزده بودند، تصور نمی‌کردم ابعاد انحرافشان تا این حد باشد. من اکبر گودرزی را که می‌دیدم، در ‌‌نهایت فکر می‌کردم که این فردی است که افکار غلطی دارد، ولی اگر حتی تصورش را هم می‌کردم که میزان انحراف او تا این حد است، به هر شکلی که بود می‌گشتم و او را پیدا و با او صحبت می‌کردم، اما به هر دلیل این اتفاق نیفتاد.

 

عمده دشمنی گودرزی متوجه آقای مطهری، آقای بهشتی و آقای مفتح بود و این هم به دلیل آن بود که می‌دانست این‌ها زود‌تر از دیگران متوجه انحرافات او خواهند شد. از طرف دیگر، من گودرزی را آدم قسی‌القلبی دیدم، چون در مواردی کسانی را ترور کرد که به او کمک کرده بودند و با او صمیمی بودند. از جمله این‌ها تصمیم به ترور خود من هم گرفته بودند! داستان از این قرار بود که در روزی که خبر شهادت آقای مطهری منتشر شد و بنا بود که فردای آن روز، تشییع ایشان از دانشگاه تهران انجام شود،‌ من شب در مسجدمان صحبت کردم و ضمن معرفی گودرزی به عنوان رهبر گروه فرقان و سوابق او گفتم: «لازم است هر کس از این شخص خبری دارد، بیاید و اطلاع بدهد، وگرنه می‌شود حکایت آن فردی که پیغمبر (ص) طردش کرد، ‌ ولی عثمان به او پناه داد! من خودم با وجود اینکه با این فرد آشنا هستم و مدتی هم با او رفیق بودم، اما هر جا او را پیدا کنم، معرفی‌اش خواهم کرد.» در این بین متوجه شدم یک نفر از کسانی که در مسجد بود و من او را نمی‌شناختم، از شنیدن این حرف، بسیار ناراحت و پریشان شد و ظاهراً هم همین فرد رفته و به مرکزیت فرقان خبر داده بود که فلانی چنین حرفی را درباره گودرزی زده و نشانی‌های او را هم خیلی دقیق به مردم داده! شاید آن‌ها از این جهت احساس خطر کرده بودند. آن شب قرار بود من بعد از اقامه نماز به مدرسه عالی شهید مطهری بروم و به جلسه هفتگی‌ای که مقید بودم در آن شرکت کنم، برسم، اما آن شب هرچه استخاره کردم، ‌ بد آمد و به منزل برگشتم. ظاهراً این‌ها چون می‌دانستند که من مقید هستم هر هفته در آن جلسه شرکت کنم و عوامل خودشان را در میانه راه کاشته بودند، قضیه را تمام شده فرض کرده و در محافل و مساجد مختلف این خبر را پخش کرده بودند که شبیری را ترور کرده‌اند! من به خانه آمدم و دیدم اهل منزل می‌گویند که از مسجد مکرر تلفن زده‌اند و با توکار دارند. من به مسجد تلفن زدم و دیدم اشغال است. تا گوشی را گذاشتم، یکی از دوستان تماس گرفت و پرسید: «حالتان چطور است؟» گفتم: «خوبم.» همین که گوشی را گذاشتم، از مسجد تماس گرفتند و گفتند «آقای شبیری چه شده؟» ‌ گفتم: «هیچی» گفتند: «از مسجد میثم زنگ زده و گفته‌اند که فلانی ترور شده!» گفتم: «بلافاصله به آنجا زنگ بزنید و خبر را تکذیب کنید.» گوشی را گذاشتم و یک نفر دیگر از مهدیه زنگ زد و گفت: «در اینجا اعلام کرده‌اند که شما ترور شده‌اید.» گفتم: «سریع خبر را تکذیب کنید.» چون این‌ها با پخش کردن این نوع اخبار، فضا را ملتهب و مردم را مضطرب می‌کردند.

 

فردا صبح در تشییع آقای مطهری، به آقای ناطق نوری برخوردم. ایشان گفت: «شما دیگر از من طلبی نداری، چون‌‌ همان دیشب هم برایت فاتحه خواندم و خیلی هم برای ترورت خیلی متأسف شدم.» تشییع شهید مطهری در دانشگاه و خیابان ولی‌عصر انجام شد و قرار شد به قم برویم. سوار ماشین شدیم. بین راه تهران و قم به اتفاق آقایان بهشتی، مفتح و مهدوی‌کنی برای استراحت در جائی توقف کردیم. آقای بهشتی گفتند: «دیشب به من زنگ زدند و خبر دادند که آقای شبیری ترور شده.» پرسیدم: «این خبر چقدر تأئید شده است؟» گفتند: «۵/۹۹درصد!» ‌ایشان خندید و گفت: «معلوم می‌شود آدم با ۵/۰ درصد هم زنده می‌ماند! ‌» من هم بلافاصله عرض کردم: «آقای بهشتی! من نمی‌دانم سعادت شهادت داشته باشم یا نه، ولی آن طور که از ظواهر قضیه برمی‌آید، نفر دوم و سوم،‌ شما و آقای مفتح هستید. مراقب خودتان باشید.» وقتی این حرف را زدم، مرحوم آقای مفتح مقداری تکان خورد. شاید این موضوع برایش غیرمترقبه بود، اما در چهره و رفتار آقای بهشتی، سر سوزنی تغییر پیش نیامد. بسیار آرام و برخود مسلط بود.

 

مرحوم آقای بهشتی در روشنگری درباره گروه فرقان و جلوگیری از توسعه آن در جامعه نقش مهمی داشت که متأسفانه کمتر کسی از آن مطلع است. این داستانی را که نقل می‌کنم، خودم شاهدش بوده‌ام. وقتی گروه اول متهمین فرقان اعدام شدند، ‌ در بین اعدام‌شده‌ها، ‌ فردی به نام حمید نیکنام وجود داشت. برادر آقای نیکنام به اتفاق یکی دو نفر دیگر در کانون توحید پیش من آمدند. آقای نیکنام گفت: «برادر من اعدام شد و به حق هم اعدام شد. حدود یک هفته قبل از اعدامش وقتی مادرم پیش او رفت، به او گفته بود تصمیمی که برای ما گرفته شده، تصمیم به‌حقی است و ما قبول داریم که مستوجب چنین مجازاتی هستیم، منتهی شما کوشش کنید که باقی جوان‌‌ها که در معرض فریب و القائات فرقان هستند، گرفتار نشوند.» می‌دانید که فرقان در آن زمان هنوز در بیرون عواملی داشت و به‌شدت تلاش می‌کرد که خود را گروهی معتقد به اسلام اصیل معرفی کند و از طرف دیگر روحانیت و نظام جمهوری اسلامی را به عوام‌فریبی و سوء استفاده از اعتقادات دینی مردم و سوار شدن بر موج انقلاب متهم کند! طبیعی بود که اگر این‌ها می‌توانستند به این تبلیغات اغواگرانه ادامه بدهند و در‌‌ همان حین، دسته دیگری از فرقانی‌ها اعدام می‌شدند، در بیرون از زندان می‌توانستند یارگیری بیشتری کنند. آقای نیکنام به من پیشنهاد کرد که اگر جریان دادگاه این‌ها از تلویزیون پخش شود، تاثیر زیادی در خنثی کردن تبلیغات این‌ها خواهد داشت و جلوی گرفتار شدن باقی جوان‌ها در دام این‌ها هم گرفته خواهد شد. ما آمده‌ایم از شما بخواهیم برای ما از آقای بهشتی وقت بگیرید تا این مطالب را به ایشان بگوئیم.

 

عصر بود که به آقای بهشتی زنگ زدم و ایشان بلافاصله موافقت کردند. ایشان خانواده آقای نیکنام را می‌شناختند و گفتند: «فردا صبح به دیوان عالی کشور تشریف بیاورند.» آقای نیکنام اصرار داشت که‌‌ همان شب با آقای بهشتی دیدار کنند. من پیغام را به آقای بهشتی منتقل کردم و ایشان فرمودند: «بسیار خوب! به منزل تشریف بیاورند.» من گوشی را گذاشتم و به آن‌ها گفتم: «شما بروید و نمازتان را با آقای بهشتی بخوانید، من هم بعد از مسجد می‌آیم و به شما ملحق می‌شوم.» بعد از نماز وقتی که به منزل آقای بهشتی رفتم، دیدم ایشان درخواست آن‌ها مبنی بر پخش دادگاه فرقان در تلویزیون را تأئید کرده‌اند و فکر می‌کنم از فردای آن شب بود که پخش جریان دادگاه‌ها از تلویزیون آغاز شد. این اتفاق که افتاد مشخص شد که این‌ها چیزی در چنته ندارند و صرفا‌ً اهل توجیه، آن هم توجیهات سطحی و سخیف هستند. با این کار، زمینه رشد و توسعه این‌ها در خارج از زندان گرفته شد. مرحوم شهید لاجوردی معتقد بود که این‌ها جوانان صادق، ساده و در عین حال فریب‌خورده‌ای هستند و به هیچ‌وجه آن‌ها را منافق نمی‌دانست. برای صحبت با آن‌ها ساعت‌ها وقت گذاشت و از نظر فکری با آن‌ها کار کرد. صرف‌نظر از مسئولیتی که داشت، به عنوان یک فرد عادی می‌نشست و با آن‌ها بحث می‌کرد و پس از مدتی توانست اکثریت قریب به اتفاق آن‌ها را برگرداند و آزاد کند. من خاطرم هست که آن‌ها تا سال‌ها پس از آزادی با آقای لاجوردی تماس داشتند.

 

 

همزمان با تبلیغات گودرزی و عوامل فرقان، شیخی به نام حبیب‌الله آشوری هم با ارائه یک سلسله تفاسیر از اصول و معارف قرآنی به جریان تفاسیر چپ‌گرایانه و فرقان‌گونه دامن می‌زد. از این شخص چقدر شناخت داشتید؟

 

من از این فرد شناخت دقیقی نداشتم، ولی در موردش از رهبر معظم انقلاب «مدظله» سئوال کردم. ایشان آشوری را خوب می‌شناختند. او مدتی پیش ایشان درس می‌خواند. می‌دانید که دستاویز آشوری برای تبلیغات علیه «ساده‌زیستی» بود. این‌ها ساد‌ه‌زیستی نامعقول و افراطی را تبلیغ می‌کردند. در آن گفتگو من در این مورد از آیت‌الله خامنه‌ای سئوال کردم و ایشان فرمودند: «تمام فرش‌های منزل من به اندازه یکی از قالی‌هائی که در اتاق او بود، ارزش نداشت، منتهی او کثیف و جلنبر بودن را به معنای ساده‌زیستی گرفته بود!» ساده‌زیستی به معنای استفاده کم و بازدهی زیاد است. این طور نبود که این فرد به حداقل اکتفا کند؛ اما عبا کج انداختن و لباس‌های نامرتب و چرک به تن کردن را نشانه‌های ساده‌زیستی می‌دانست و لذا منش چهره‌هایی چون آیت‌الله بهشتی و آیت‌الله خامنه‌ای را که مرتب و آراسته ظاهر می‌شدند، اشرافی تلقی می‌کرد و بسیار هم روی این دیدگاه تبلیغ می‌کرد. البته این ذهنیت، از او به برخی از افراد دیگر هم سرایت کرده بود.

 

خاطرم هست در سال ۵۸، آقای امامی کاشانی، سفری به مشهد رفتند و برگشتند و در حضور آقای بهشتی و آقای مفتح و بنده از قول شیخ علی تهرانی مطلبی را نقل کردند. ایشان گفتند که شیخ علی تهرانی در مشهد از آقای بهشتی انتقاد کرده بود که ایشان زندگی اشرافی دارد و زی طلبگی را رعایت نمی‌کند و زندگی‌اش، زندگی یک روحانی زاهد نیست. آقای مفتح عصبانی شد و از آقای بهشتی دفاع کرد که: «نخیر! این طور نیست. ایشان حتی از وجوهات هم برای زندگی‌اش استفاده نمی‌کند و بخشی از‌‌ همان حقوقی را هم که از آموزش و پرورش دریافت می‌کند، صرف رسیدگی به فقرا می‌کند و...» آقای بهشتی گفتند: «آقای مفتح! ‌ اجازه بدهید صحبتشان تمام شود.» آقای امامی دوباره شروع کرد که: «بله! شیخ علی آقا به رفتارهای آقای بهشتی انتقاد دارد.» و مجددا آقای مفتح پرخاش کرد و آقای بهشتی تذکر داد که پرخاش امری نابجاست. بار سوم که آقای مفتح نتوانست این حرف‌ها را تحمل کند و شروع به دفاع از آقای بهشتی کرد، مرحوم شهید بهشتی با حالت مسلطی گفتند: «جناب آقای مفتح! اجازه بدهید که در برابر حق، تسلیم باشیم. مگر ما ادعا نمی‌کنیم که شیعه علی‌بن ابیطالب (ع) هستیم؟ واقعیت این است که هرقدر زندگی ما از نظر زهد به ایشان نزدیک‌تر باشد، در این ادعا صادق‌تر هستیم. البته زندگی من بیش از زندگی یک طلبه معمولی است» و شروع کردند به توضیح دادن درباره شرایط زندگی گذشته و حال خودشان و اینکه الان در چه شرایطی زندگی می‌کنند، حال آنکه ایشان زندگی بسیار ساده‌ای داشت و کسانی که به منزل ایشان رفت و آمد داشتند، این را خیلی خوب می‌دانستند، منتهی بسیار مرتب، منظم و باسلیقه بودند و این تصور در ذهن عده‌ای به وجود می‌آمد که ایشان پول زیادی را خرج زندگی‌اش می‌کند.

 

خاطرم هست آقای بهشتی نقل می‌کرد تنها چیز با ارزش در منزل ایشان، قالیچه‌ای بود که مادر همسرشان هنگام ازدواج به آن‌ها هدیه داده بود و هر وقت به مسافرت می‌رفتند، آن را به همسایه می‌دادند که دزد نبرد! بقیه چیزهائی که در خانه ایشان بود، به گفته خودشان آن‌قدر ارزش نداشت که دزد به خاطر آن‌ها خود را به زحمت بیندازد. وسایل خانه‌شان غالباً ساده و کم قیمت بود، به اضافه مقدار زیادی کتاب که دزدان معمولا چندان اهل مطالعه نیستند و برایشان صرف ندارد کتاب بار بزنند. این چیزی بود که من خودم از مرحوم آقای بهشتی شنیدم.

 

 

بعضی از تحلیلگران تاریخی، در سال‌های اخیر بین حرکت فدائیان اسلام و گروه فرقان، نوعی مشابه‌سازی انجام داده و مدعی شده‌اند که اولا هر دو طلبه و کم سن و سال بودند و گروهی سیاسی فرهنگی تشکیل دادند و هر دو در ‌‌نهایت دست به اسلحه بردند. در واقع آن‌ها می‌خواهند برای مخدوش کردن چهره مرحوم نواب، این دو جریان را یک‌کاسه کنند. با توجه به اینکه شما با هر دو شخصیت از نزدیک آشنا بودید، این مشابه‌سازی را چقدر مستند می‌دانید؟

 

اینکه از اساس حرف بیهوده و مغرضانه‌ای است. بارز‌ترین تفاوت مرحوم نواب با امثال گودرزی این بود که شهید نواب تا از مجتهد جامع‌الشرایطی برای انجام عملیات مسلحانه فتوا نمی‌گرفت، هیچ اقدامی نمی‌کرد. مراجع بزرگی حامی نواب بودند و مجوز شرعی کارهای او را صادر می‌کردند، درحالی که گودرزی اساساً‌ به روحانیت و مرجعیت اعتقادی نداشت و ستیز با روحانیت در تمامی سطوح، یکی از مبانی کارهای فرقان بود، بنابراین این تشبیه، باطل است.

 

من لازم می‌دانم برای ادای دین به شهید بزرگوار مرحوم نواب چند کلمه‌ای را در اینجا عرض کنم تا نسل جوان ما این شخصیت را بیشتر بشناسد. من در طول عمر خودم دو تن را فوق‌العاده دیده‌ام. یکی مرحوم امام و دیگری مرحوم نواب. مرحوم نواب از این جهت که در جوانی، یعنی از ۲۷ تا ۳۲ سالگی آن چنان اوج فکری‌ای داشت که در کتاب حکومت اسلامی او کاملا مشخص است، یک نابغه است. اگر شما برنامه حکومتی فدائیان اسلام را بررسی کنید و ببینید چه راه‌حل‌هائی را برای سالم‌سازی بخش‌های مختلف حکومت ارائه کرده‌اند که عمده آن‌ها، سه چهار دهه بعد در جمهوری اسلامی مورد عمل قرار گرفت، متوجه عمق فکری این مرد خواهید شد. اما در مورد با مجوز عمل کردنش، من به دو خاطره که خودم شاهد بوده‌ام، بسنده می‌کنم. یک بار مرحوم نواب به قم آمده بود و بنده و آقای خدائی- که در سال‌های اخیر در دفتر مرحوم آیت‌الله فاضل لنکرانی به خدمت مشغول بود- در جلسه‌ای در خدمتشان بودیم. در آنجا آقای خدائی همین اشکال را به مرحوم نواب مطرح کرد که: «شما بر اساس کدام مجوز شرعی ترور می‌کنید و آدم می‌کشید؟» مرحوم نواب گفت: «ای برادر! ‌ ما می‌‌دانیم راهی را که داریم می‌رویم به شهادت منجر خواهد شد و کاملا با علم به اینکه به کجا داریم می‌رویم، حرکتمان را شروع کرده‌ایم. انگیزه‌ ما زنده کردن نام و اندیشه اسلامی است و ترور افراد را هم به عنوان آخرین راه حل در نظر گرفته‌ایم. ما بار‌ها اتمام حجت و ارائه طریق می‌کنیم.‌‌ همان چیزی که دستور اسلام و شیوه انبیا بوده که در مواجهه با کفار، ابتدا آن‌ها را نصیحت و سپس اتمام حجت می‌‌کردند.» در همین اثنا که مرحوم نواب حرف می‌زد، مرحوم واحدی هم وارد شد و دنباله حرف‌های ایشان را این‌گونه بیان کرد و گفت: «الان مرحوم آیت‌الله حجت از دنیا رفته، ولی یکی از کسانی که ما در باره فعالیت‌هایمان به طور مفصل با او صحبت می‌کردیم، ایشان بود.» این درحالی که در حوزه این طور شایع کرده بودند که آیت‌الله حجت به‌شدت غیر سیاسی است! ‌ مرحوم واحدی می‌گفت که ایشان مجوزهای شرعی را به ما می‌دادند. واقعیت این است که علی‌الخصوص در این اواخر، بدنه حوزه و بسیاری از شخصیت‌های حوزه به حقانیت راه مرحوم نواب پی برده بودند. بسیاری بر این قضیه تکیه می‌کنند که مرحوم آیت‌الله بروجردی دستور اخراج آن‌ها را از حوزه داد؛ البته عده‌ای هم ریختند و فدائیان اسلام را زدند که این بخش از قضیه، ابداً‌ دستور مرحوم آیت‌الله بروجردی نبود، اما به این نکته اشاره نمی‌کنند که ایشان توسط مرحوم آیت‌الله بدلا به فدائیان کمک مالی می‌کردند. خاطرم هست که بعد از آزادی مرحوم نواب از زندان در زمان مصدق، همه طلاب و فضلا و علما به دیدن او آمدند. از طرف آیت‌الله بروجردی هم، ‌ مرحوم آیت‌الله فاضل قفقازی، پدر مرحوم آیت‌الله فاضل لنکرانی و نیز آیت‌الله بدلا به دیدن مرحوم نواب آمدند. در آن زمان آیت‌الله صدر مریض بودند و مرحوم نواب به دیدن ایشان رفت. حمایت آقای صدر از فدائیان اسلام بسیار مشهود بود و همه از این قضیه مطلع بودند.

 

اما خاطره دومی که دارم و شنیدنی است، این است که در یک مورد خود من واسطه فدائیان اسلام و مرحوم آیت‌الله بروجردی شدم. در جریان مبارزه‌ای که مرحوم آقای فلسفی به پشتوانه مرحوم آیت‌الله بروجردی و با چراغ سبز شاه با بهائیت شروع کرده بود، آقای واحدی به قم آمد و گفت: «ما با مبارزه با بهائیت به عنوان یک فرقه ضاله موافقیم، منتهی معتقدیم شاه نباید میداندار مبارزه با بهائیت شود. قطعاً‌ شاه در این مسئله صداقت ندارد و از آنجا که بهائیان با کانون‌های خارجی ارتباط دارند، آن‌ها با فشار بر شاه موجب می‌شوند که عقب‌نشینی کند. آقای فلسفی باید کفه مبارزه با بهائیت را به طرف آقای بروجردی سنگین‌تر کند.» البته ایشان هم عملاً‌ همین کار را کرد و در سخنرانی‌های خود، بیشتر بر حمایت آقای بروجردی و نامه‌هائی که ایشان به او نوشته بود، تکیه می‌کرد. همان ‌طور که پیش‌بینی می‌شد، در اواسط کار، شاه به آقای فلسفی پیغام داد که صحبت درباره بهائیت را قطع کند و ایشان هم گفته بود که: «این کار را نمی‌کنم و اگر مانع شوید، دیگر منبر نمی‌روم.» و یک حالت افسردگی و ناراحتی شدید برای آقای فلسفی پیش آمد. واحدی می‌گفت: «ما در تهران با آقای فلسفی تماس گرفتیم و ایشان به‌قدری بی‌حوصله و افسرده بود که نتوانست با ما صحبت کند.» به هرحال در این ملاقات واحدی به من گفت: «حالا که شاه و دربار از مبارزه با بهائیت عقب کشیده، بهترین فرصت است که این مبارزه با نام آیت‌الله بروجردی به عنوان رئیس مسلمین و مرجع اعلای شیعه ادامه پیدا کند. ما با آقای بروجردی رابطه حسنه‌ای داریم و برخلاف تصور همه، ایشان تا به حال دو بار توسط آقای بدلا برای ما پول فرستاده، منتهی تماس مستقیم را به صلاح آقای بروجردی نمی‌‌دانیم و معتقدیم ایشان باید حفظ شود و اگر با ما تماس مستقیم بگیرد، شاید علیه ایشان جوسازی شود.» و از من خواست توسط پدرم به آیت‌الله بروجردی پیغام بدهم که: «اگر دستور می‌دهند علیه بهائیت مقاله بنویسیم، این کار را می‌کنیم، اگر باید سخنرانی کنیم، این کار را خواهیم کرد و اگر دستور بدهند که سران این فرقه ضاله و کسانی که در حکومت از این‌ها حمایت می‌کنند، از سر راه برداریم، این کار را خواهیم کرد، اگر هم دستور بدهید سکوت کنیم، این کار را خواهیم کرد. ما می‌خواهیم کاری کنیم که این جریان به نام آقای بروجردی تمام شود.» من این حرف را به پدرم منتقل کردم، ولی از جوابی که آقای بروجردی دادند، بی‌اطلاعم. چون مرحوم آقای بروجردی تظاهر به ارتباط با فدائیان اسلام نمی‌کردند. بعد‌ها فهمیدم که از طریق آقای بدلا پیغام داده بودند که از ادامه مبارزه مأیوسند، چون در آغاز تصور می‌کردند که دستگاه هم از این قضیه حمایت خواهد کرد.

 

این واقعا اوج اراده فدائیان اسلام را در پیروی از مرجع تقلید زمان و اراده کامل آن‌ها برای در اختیار نهادن تمام بضاعتشان برای تحقق اراده مرجعیت شیعه بود. این شبیه‌سازی از اساس نادرست است، چون فرقانی‌ها اساساً روحانیت را قبول نداشتند.

 

 

ما در مقطعی به سر می‌بریم که خطر بروز و اشاعه تفکرات فرقان‌گونه که خود را محتاج به بررسی دین به شیوه فقاهتی نمی‌دانند، بیشتر شده است و تقریباً به‌طور مداوم، شاهد بروز چنین تفکراتی هستیم. با توجه به اینکه شما با بسیاری از چهره‌هائی که چنین افکار و تمایلاتی داشتند، ‌آشنائی داشتید، فکر می‌کنید در برابر گروه‌های فرقان‌گونه چه باید کرد؟

 

به نظر من باید بدون تعارف و با صراحت، بدنه مسلمان جامعه را که حقیقت‌جو و صادق است، به حوزه‌ها، علما و مراجع تقلید و در رأس آن‌ها رهبر معظم انقلاب ارجاع داد که الان تبلور پیوند حوزه و فقاهت با حکومت هستند، یعنی‌‌ همان چیزی که سالیان سال آرزوی علما بوده است که آنچه در حوزه‌ها تبیین می‌کردند، ‌یک روز بر مسند حکومت قرار گیرد و تمام رفتارهای حکومت بر مبنای آن تدوین و تنظیم شود.

در طول تاریخ، دشمنان و کشورهای استعمارگر تلاش بسیار زیادی برای جدا کردن مردم از روحانیت کردند و این تلاش‌ها از مقطع جنبش تنباکو به بعد و نیز در نهضت نفت، مضاعف شد، یعنی انگلیس با تمام توانائی و هیمنه‌ای که داشت، ناگهان متوجه شد که همه ابهتش در برابر یک فتوا فرو می‌ریزد و بی‌اعتبار و بی‌ارزش می‌شود، لذا این‌ها برای تضعیف روحانیت و مرجعیت راه‌های مختلفی را امتحان کردند. اولا از‌‌ همان زمان شروع به ساختن فرقه‌های مختلف دینی و مذهب‌تراشی کردند. راه دیگر این بود که روشنفکران غرب‌زده و متجددینی را که اصلا اعتقاد نداشتند که اسلام باید حاکم باشد و مردم باید خود را ملتزم به دین بدانند، تقویت کنند. از سوی دیگر بعضی از گرایشات متحجر را تقویت کردند که نمونه بارز آن در زمانه ما، طالبان است. الان کیست که نداند طالبان با حمایت آمریکا به حیات خود ادامه می‌دهد. آن‌ها تظاهر به مبارزه با طالبان می‌کنند، ‌ ولی در واقع طالبان را تقویت می‌کنند. کیست که متوجه نشود طالبان در سایه حمایت امریکا و یا دست کم تساهل او، دارد به حیاتش ادامه می‌دهد؟ یعنی آن‌ها حساب ویژه‌ای برای تقویت جریان متحجر در مقابل جریان اسلامی باز کرده‌اند. روحانیت با وجود همه این حیله‌ها و تدابیر، توانست بزرگ‌ترین عامل استعمار یعنی حکومت شاه را ساقط کند. بدیهی است که این دشمنی افزایش بسیار پیدا خواهد کرد.

 

زمانی که روحانیت در مصدر حکومت نبود، در مقاطعی چون جنبش‌های تنباکو یا مشروطه یا ملی شدن نفت، آن ضرب شست‌ها را به استعمار نشان داد، حالا که حکومت به دست علما افتاده و با اتکای به قدرت دین و مردم، این‌ها را از منطقه بیرون کرده‌اند، بدیهی است که بسیار باانگیزه‌تر عمل خواهند کرد و به همین دلیل، استعمار در حال حاضر علاوه بر نمونه‌هائی که برشمردیم، القای ناکار‌آمدی نظام اسلامی را در انجام وعده‌ها و نویدهائی که به مردم داده، در دستور کار خود قرار داده است. ما دیدیم که در انتخابات اخیر، دو نفر آدم غافل، مرتباً در تلویزیون القا می‌کردند که در ظرف چهار سال گذشته، حکومت به دست آدمی بوده که دائماً دروغ می‌گفته! من درصدد وارد شدن به دعوای آن دو نفر با نفر سوم نیستم. بحث فرا‌تر از اینهاست. این افراد خواسته یا ناخواسته، عامدانه یا غافلانه، ‌به توطئه‌ای که از طرف دشمن طراحی شده، دامن زدند و با القاء اینکه این‌ها دروغگو هستند؛ سعی کردند مردم را از رهبری، نظام و اسلام ناامید کنند. ‌ لذا باید تمام همّ خود را صرف تقویت حوزه و مراجع و رهبری کنیم. اگر چنین باشد نظام بیمه می‌شود، وگرنه مجدداً شاهد نوعی ارتجاع خواهیم بود که ان‌شاءالله بینش و آگاهی مردم اجازه چنین کاری را به آن‌ها نخواهد داد؛ تبلیغات جریانات فرقان‌گونه هم خنثی می‌شوند و جوانان نیز در دام این‌ها نخواهند افتاد.

 

 

منبع: رجانیوز

 

کلید واژه ها: گروه فرقان اکبر گودرزی آیت الله شبیری


نظر شما :