روحانی: ارتش مخالف ادامه جنگ بعد از خرمشهر بود/ نظرم بر پایان جنگ بعد از فاو بود/ سپاه می‌خواست کل دولت نظامی شود

۱۰ مرداد ۱۳۹۳ | ۱۵:۵۰ کد : ۴۵۵۳ از دیگر رسانه‌ها
هنوز هم بعد از گذشت ۲۶ سال از پایان دفاع مقدس، بسیاری حجت‌الاسلام والمسلمین دکتر حسن روحانی را موتور محرکه طرح پایان جنگ در نیمه دوم جنگ یعنی از سال ۱۳۶۳ به بعد می‌دانند. مجمع عقلایی که حسن روحانی راه‌اندازی کرد و در این گفت‌و‌گو برای اولین بار اسامی برخی اعضای ارشد آن فاش می‌شود، محور حملات به دکتر حسن روحانی به اتهام کاهیدن انگیزه رزمندگان است. این گفت‌و‌گوی تفصیلی با دکتر روحانی که برای اولین بار منتشر می‌شود به خوبی دیدگاه رئیس‌جمهوری اسلامی ایران را در سال‌های سخت جنگ نشانی می‌دهد. قابل ذکر است این گفت‌و‌گوی تفصیلی پیش از دوره ریاست جمهوری ایشان انجام شده است.

 

آقای روحانی! ضمن تشکر از اینکه این وقت را در اختیار ما گذاشتید، سؤالم به طور مشخص این است با توجه به اینکه در موضوع دفاع مقدس و پایان جنگ تقریباً در حوزه مستندسازی و تاریخ‌نگاری هیچ‌گاه کار جدی صورت نگرفته در حالی که اتفاقات پس از پایان جنگ در جامعه‌شناسی سیاسی ما اثر گذاشته است؛ به عنوان فردی که در آن دوره مسئولیت داشتید، بفرمایید که اساساً از چه زمان به صورت مسئولیت سیاسی وارد ماجرای جنگ شدید؟

 

ورود من در مسأله دفاع مقدس به این صورت بود که بعد از پیروزی انقلاب برای ساماندهی ارتش ما به ستاد مشترک به کمک آیت‌الله خامنه‌ای رفتیم چون ایشان از من خواست که کمک کنم و ارتش را سامان بدهیم، بنابراین من سال ۵۸ را عمدتاً در کار ارتش و ساماندهی ارتش و پادگان‌های مختلف و ساماندهی انجمن اسلامی و تحصن‌هایی که در ارتش بود، گذاشتم و یک بار هم گروگان گرفته شدیم.

 

ما سال ۵۸ در این وادی بودیم، به این دلیل که من خود به خود به مسائل نیروهای مسلح کم و بیش آشنا بودم و می‌خواستیم ارتش را به یک سامانی برسانیم، ما اول سال ۵۸ ارتش بودیم و آخر سال ۵۸ هم انتخابات مجلس بود، سال ۵۹ که افتتاح مجلس شورای اسلامی بود، من به کمیسیون دفاع مجلس رفتم که سال اول، رئیسش آیت‌الله خامنه‌ای بود و من هم مخبر کمیسیون بودم، در کمیسیون مرحوم چمران هم بود تا اینکه جنگ شروع شد و ما چون عضو هیأت رئیسه کمیسیون دفاع مجلس شورای اسلامی بودیم، با مسأله جنگ و دفاع مقدس ارتباط داشتیم. ۱۵-۱۰ روز بعد از جنگ بنده از طرف شورای عالی دفاع با حکمی که آیت‌الله خامنه‌ای دادند، مسئول شدم.

 

در آن زمان که ایشان نماینده امام در شورای عالی دفاع بودند، ما از تمام زاغه‌های مهمات انبارهای ارتش بازدید کردیم. سال بعد که دیگر آیت‌الله خامنه‌ای دچار مشکل شدند و آن حوادث پیش آمد، من رئیس کمیسیون دفاع شدم، از اواخر سال ۶۰ دیگر من رئیس کمیسیون دفاع بودم و از سال ۶۱ در تمام جلسات شورای عالی دفاع شرکت می‌کردم و تا پایان جنگ به عنوان رئیس کمیسیون دفاع دعوت می‌شدم؛ در سال ۶۲ که آقای هاشمی مسئول فرماندهی جنگ شدند، من معاون ایشان شدم، لذا شما اگر در اسناد نگاه کنید، خیلی از نامه‌هایی که فرمانده جنگ می‌نویسد، به امضای من است یعنی من سال ۶۲ و ۶۳ معاون ایشان بودم؛ سال ۶۴ به دلیل مشکلاتی که ارتش و سپاه پیدا کردند، من رئیس ستاد قرارگاه خاتم‌الانبیا شدم؛ یعنی سال ۶۴، ۶۵ و ۶۶ رئیس ستاد قرارگاه خاتم‌الانبیا بنده بودم.

 

اسفند سال ۶۶ من مسئولیتم به عنوان رئیس ستاد قرارگاه خاتم‌الانبیا تمام شد و بعد آقای مهندس موسوی رئیس ستاد و وزرا عضو ستاد شدند که این اواخر سال ۶۶ و اوایل سال ۶۷ بود. همزمان از سال ۶۴ من مسئول پدافند هوایی کل کشور شدم، یعنی اول رئیس ستاد قرارگاه شدم و بعد از چند ماه فرمانده پدافند هم شدم؛ البته بنا بود یک سال مسئول پدافند باشم که دوباره تمدید شد. بنابراین من تا پایان جنگ فرمانده پدافند هوایی بودم.

 

در سال ۶۵ یک شورای عالی به نام شورای عالی پشتیبانی جنگ درست شد که این شورای عالی پشتیبانی جنگ اختیاراتی از طرف امام داشت که قانونگذاری هم می‌کرد یعنی می‌توانست قانون وضع کند و مصوبات آن شورای عالی لازم‌الاجرا بود؛ از این رو بنده عضو آن شورای عالی که رئیسش آیت‌الله خامنه‌ای بود، شدم؛ آن شورای عالی یک ستادی تحت عنوان ستاد پشتیبانی جنگ درست کرد و من رئیس آن ستاد پشتیبانی بودم.

 

اگر از سال ۶۴ حساب کنید، من فرمانده پدافند هوایی، رئیس ستاد قرارگاه خاتم‌الانبیا و از مهرماه نیز رئیس ستاد پشتیبانی جنگ بودم و از سال ۶۵ تا آخر جنگ آن دو سمت یعنی فرماندهی پدافند هوایی و پشتیبانی جنگ ادامه پیدا کرد، سمت رئیس ستاد قرارگاه خاتم‌الانبیا این بود تا اسفند ۶۶ و بعدش رئیس ستاد آقای مهندس موسوی شد و آقای بهزاد نبوی نیز مسئول پشتیبانی بود؛ آقای خاتمی هم مسئول تبلیغات جنگ بود، یعنی دولت به این صورت از فروردین وارد عمل شدند.

 

 

 

توضیحات کاملی بود اما چرا شما در آن سال‌ها آنقدر مسئولیت داشتید، هرچند در آن سال‌ها عجیب نیست.

 

من مثلاً از مسئولیت پدافند هوایی خیلی فرار می‌کردم، نزد آقای هاشمی و آقای خامنه‌ای رفتم و التماس کردم و گفتم این مسئولیت را به من ندهید چون من می‌دانستم چقدر این کار سخت است ولی تعبیر آیت‌الله خامنه‌ای این بود که امام به من و آقای هاشمی گفته که اگر شما کسی را لازم دیدید در جنگ مسئولیتی باید داشته باشد، از طرف من به او تکلیف کنید و ما دو نفر از طرف امام به تو تکلیف می‌کنیم. ما گفتیم اگر اینجور است قبول می‌کنیم اما گفتم یک سال بیشتر قبول نمی‌کنم، یعنی یک سامانی می‌دهم و دیگر واگذار می‌کنم، به صورت دائمی من تا سال ۷۰ فرمانده پدافند هوایی کشور بودم یعنی بعد از جنگ هم دو سه بار استعفا دادم که آقا قبول نکردند تا اینکه در سال ۷۰ ایشان پذیرفتند.

 

 

بحث دیگر درباره جنگ ۸ ساله است، اینکه آیا می‌شود از اجتناب‌پذیری جنگ صحبت کرد و اساساً آیا ما از لحاظ تسلیحاتی ارتش به آمریکا وصل بودیم، از سویی دیگر ممکن بود که این جنگ اتفاق نیفتد؟

 

وقتی شما سؤال می‌کنید از امکان یک مسأله خیلی سخت است که آدم پاسخ بدهد که اصلاً ممکن نبود اما در عین حال ما باید شرایط آن زمان و مسأله ایران و عراق را از لحاظ تاریخی مدنظر قرار بدهیم تا اگر هم بر فرض کسی می‌گوید ممکن بود جنگ نشود، ببیند چقدر این مسأله سخت بود؛ بین ایران و عراق اختلافات زیادی چه زمانی که عراقی نبود و دولت عثمانی بود و چه آن زمانی که یک دولتی به نام دولت عراق تشکیل شد، وجود داشت.

 

از زمانی که عراق مستقل شد، آن زمان به بعد همیشه یک اختلافاتی بین ایران و عراق هم در رودخانه‌های مرزی بوده هم در نقاط مرزی بوده، این دعوا‌ها و اختلافات، حتی قبل از اینکه حزب بعث سر کار بیاید، یادمان هست که در سال ۱۳۴۸ بین ایران و عراق درگیری و اختلافات شدید بود. یا درگیری‌های مرزی در سال ۵۱ و ۵۲ وجود داشت.

 

برخی از اسرایی که آزاد شدند، مربوط به آن سال‌ها بودند که در اختیار عراق بود یعنی برخی اسرای جنگ ما که آزاد شدند تعدادی از آن‌ها برای سال‌های ۵۱ و ۵۲ بودند که آزاد شدند؛ پس درگیری‌های مرزی بود تا سال ۱۹۷۵ که آن بیانیه الجزایر یا حالا بگوییم عهدنامه مرزی الجزایر بین شاه و صدام امضا شد. صدام نخست‌وزیر عراق بود، در الجزایر با شاه توافق کردند و این معاهده را امضا کردند که عمده قسمت این معاهده هم این بود که مرز ما و عراق در اروندرود خط تالوگ باشد. بعد شما می‌بینید که در طول این سال‌ها همیشه مسائل بوده یعنی حتی قبل از اینکه بعثی‌ها روی کار بیایند در سال‌های ۴۶-۴۵ که زمان عارف بود؛ عارف‌ها عبدالرحمن عارف و عبدالسلام عارف درگیری‌هایی بین ایران و عراق بود و آن‌ها آن جبهه التحریر را در خوزستان تشکیل دادند، تقویت می‌کردند و گاهی در نطق‌هایشان و در مصاحبه‌ها و حرف‌ها از خوزستان به عنوان عربستان یاد می‌کردند. پس معلوم است ما یک مسائلی داشتیم از گذشته، حزب بعث که آمد، بعث به دلیل آن جنگ‌طلبی و ماجراجویی‌اش و اینکه می‌خواست یک قدرت منطقه‌ای بشود، به طور طبیعی رفتند دنبال اینکه یک سلطه‌هایی را بر ایران پیدا بکنند.

 

قبل از اینکه انقلاب پیروز بشود، یکی از دغدغه‌های ما جنگ ایران و عراق بود، یعنی امام در نوفل‌لوشاتو که بودند یادم هست یکی از بحث‌های ما این بود که اگر انقلاب پیروز شد، عراق ممکن است به ایران حمله کند، در آن بحث در نوفل‌لوشاتو آیت‌الله موسوی اردبیلی، حاج احمد آقا، آقای موسوی خوئینی، بنده و دیگران بودیم، لذا یکی از بحث‌های ما این بود که ممکن است عراق به ایران حمله کند. بعد از پیروزی انقلاب به طور طبیعی آن توازن و تعادل قوایی که بین ایران و عراق بود، به نفع عراق به هم خورد؛ حالا بعد از پیروزی انقلاب، عراق می‌بیند تعادل قدرت نظامی دو کشور اینگونه برهم خورده که تعدادی از سران ارتش ایران فرار کرده، یک تعدادی محاکمه و تعدادی زندانی و برخی هم بازنشسته شده‌اند، ۴۰۰ تیمسار بعد از انقلاب بازنشسته شدند و این تعداد غیر از آن‌هایی است که دستگیر شدند، بنابراین مغز متفکر یک ارتش و سران آن اعدام و بازنشسته شدند یا فرار کردند و از طرف دیگر ما از لحاظ تسلیحاتی ارتش به امریکا وصل بودیم، از سویی دیگر بعد از انقلاب این رابطه مخصوصاً بعد از ماجرای لانه جاسوسی با امریکا کاملاً قطع شد، بنابراین ما سلاح امریکایی داریم در حالی که پشتیبانی امریکا را برای این سلاح‌ها دیگر نداریم؛ از طرف دیگر در داخل ایران اختلافاتی وجود داشت. ایامی که جنگ شروع می‌شود، مجلس، دولت، رئیس‌جمهور و فرماندهی نیروهای مسلح هر کدام یک سمت هستند و در داخل جامعه نیز اختلاف و دعواهای شدید است و روزنامه‌ها به جان هم افتادند و گروهک‌ها هر کدام دنبال فعالیت به نفع خودشان یا ارباب‌هایشان هستند بنابراین این نشان می‌دهد انسجام درونی در ایران وجود ندارد.

 

از طرف دیگر کشورهای منطقه از انقلاب اسلامی ایران دچار ترس و وحشت شده بودند؛ مخصوصاً کشورهای عرب همسایه ما و خود عراق از آن‌هایی بودند که دچار ترس و وحشت شدند چرا که بیش از ۶۰ درصد مردم عراق شیعه بودند، ماجراهایی که برای شهید صدر و خواهرشان بنت‌الهدی پیش آمد، نشان داد که صدام چقدر از شیعه و از رهبران شیعه نگران بوده است. به هر حال شهادت آن‌ها مسائل ایران و عراق را تشدید کرد چرا که به خاطر فشاری که از سوی حکومت بعث عراق روی شیعیان بود و از طرفی امریکایی‌ها به خاطر مسأله لانه جاسوسی دستشان از ایران کوتاه شده بود، مسائل منطقه را تحریک می‌کردند و کشورهای منطقه هم به خاطر نگرانیشان، صدام را تحریک می‌کردند؛ تنها آدم آماده ماجراجو هم در منطقه همین صدام بود که می‌توانستند آماده‌اش کنند، حالا در این شرایط صدامی که می‌نشیند محاسبه می‌کند از قرارداد ۱۹۷۵ ناراحت است و به یک تعبیری یک جایی گفته بود که من به عراق احساس خیانت می‌کنم که آن قراردادی که امضا کردم، از طرفی می‌بیند که تعادل دو قدرت کشور به هم ریخته و ایران وضع این‌چنینی دارد؛ آن زمان حتی در داخل ارتش کودتای نوژه کشف می‌شود و امثال این‌ها، دو مرتبه ارتش تحت فشار بیشتری قرار می‌گیرد.

 

در این شرایط صدام فکر می‌کرد اگر حمله کند، ۱۰۰ درصد موفق و پیروز است، محاسبه صدام محاسبه درستی نبود و دچار اشتباه محاسبه شده بود اما با محاسبه‌ای که صدام داشت، فکر می‌کرد حداقل دیگر اروندرود را می‌گیرد؛ این را حداقل می‌دانست؛ بنابراین جلوگیری کردن از این جنگ آسان نبود و بسیار سخت بود؛ در واقع امریکایی‌ها می‌خواستند یک چنین جنگی رخ دهد، کشورهای مرتجع عرب منطقه می‌خواستند یک چنین جنگی رخ دهد و خود صدام دنبال ماجراجویی بود، وضع داخلی ما هم آنچنان بود و ارتش نیز به هم ریخته بود، بقیه نیروهای مسلح هم همه تازه به میدان آمده بودند. حالا چه کمیته چه سپاه، آن‌ها که نیروی نظامی هم نبودند، این‌ها نیروهای انتظامی تازه‌کار بودند که گرفتار مسائل داخلی و مسائل گروهک‌‌ها بودند، از این رو شما می‌بینید بعد از پیروزی انقلاب تحریکات صدام در‌‌ همان اوایل سال ۵۷ در کردستان و در خود خوزستان و بلوچستان شروع می‌شود؛ در واقع در همه جایی که قومیت‌ها در ایران هستند و او زمینه‌ای می‌بیند، این تحریکات را شروع می‌کند به هر حال تجاوزات مرزی هم شروع می‌شود.

 

من خودم آخر فروردین سال ۵۹ از مرز بازدید کردم و اوایل اردیبهشت سر مرز بودم، قصر شیرین در اردیبهشت ۵۹ در حال تخلیه شدن بود و من خودم قصر شیرین بودم، مردم اثاث جمع می‌کردند و می‌رفتند؛ این اتفاقات در اردیبهشت سال ۵۹ یعنی هنوز چند ماه مانده به شروع جنگ رخ داد، حالا بگوییم شناسایی با رزم یا هر چیز دیگر آن‌ها به هر حال می‌آمدند سر مرز و برمی‌گشتند و تحریکاتشان در داخل ایران شدت پیدا کرده بود. در داخل ایران هم آنقدر مسائل داخلی شدید شده بود که شما اگر نگاه کنید در ۱۷ شهریور سال ۵۹ که مراسم ۱۷ شهریور به پا می‌شود و در همین میدان لاله (میدان شهدا) آقای بنی‌صدر رئیس‌جمهور می‌رود و سخنرانی می‌کند شما اگر آن سخنرانی را گوش کنید، می‌بینید با اینکه تقریباً روشن بود که جنگ شروع می‌شود اما ایشان یک کلمه راجع به امکان تهدید خارجی بحث نمی‌کند و تمام آن سخنرانی علیه حزب جمهوری اسلامی است؛ او فرمانده کل قوا هم بود یعنی مسئولیت نظامی هم به عهده داشت ولی خب در یک چنین شرایطی که عراق همه چیز را مناسب و مساعد می‌بیند.

 

برای حمله نظامی خیلی سخت بود که ما بگوییم که یک پیشگیری می‌توانستیم انجام بدهیم، البته وزارت خارجه ما هم تازه‌کار بود و دولت موقت هم قبل از اینکه آقای بنی‌صدر بیاید، آن‌ها هم افکار خاص خودشان را داشتند و به آن صورت فعال نبودند، بعد از اینکه بنی‌صدر رئیس‌جمهور شده بود شرایط خاصی بود اصلاً دولت تشکیل نشده بود یعنی همه به صورت موقت بودند چون هنوز مجلس فعال نشده بود تا مجلس تشکیل بشود، سر اینکه چه کسی نخست‌وزیر بشود، جر و بحث بود؛ این مشکلات را هم ما داشتیم بنابراین یک دولت پا به کار نداشتیم که فعال باشد؛ ارتش هم که آن وضع را داشت و اساساً کشور ما هیچ‌گونه آمادگی برای جنگ نداشت، بعد از انقلاب بود و دنبال ساماندهی کشور و استقرار نظام جدید بود، من نمی‌توانم بگویم که – جنگ - هیچ امکان نداشت یعنی اگر همه امکانات کشور را بسیج می‌کردیم آن زمان از لحاظ سیاسی شاید اگر مثلاً ماجرای لانه جاسوسی اتفاق نیفتاده بود و فشار امریکا به آن صورت روی ایران و منطقه نبود شاید، ولی این‌ها همه احتمالات بسیار ضعیف و غیرقابل اعتناست. به اعتقاد من، اگر بخواهیم با شرایط موجود آن زمان حرف بزنیم، تقریباً با روحیه‌ای که صدام و حزب بعث عراق داشت تقریباً جلوگیری از جنگ بسیار بسیار سخت یا می‌توانیم بگوییم امکان‌ناپذیر بود.

 

حالا جنگ شروع می‌شود در مراحل اول آن اتفاقات می‌افتد تقریباً یک سالی صدام می‌تازد تا زمانی که ما اولین عملیات را با عملیات طریق‌القدس آذرماه سال ۶۰ انجام می‌دهیم؛ ما قبلش شکست حصر آبادان را داریم ثامن‌الائمه بعد طریق‌القدس، فتح‌المبین و در ‌‌نهایت عملیات آزادسازی خرمشهر عملیات بیت‌المقدس؛ تا این مرحله خب وضعیت کاملاً روشن است، قدم بعدی که در مباحث جنگ برداشته می‌شود از بعد از بیت‌المقدس است، ما چند مطلب داریم مانور عملیات بیت‌المقدس یک بخش‌اش شامل خاک عراق هم می‌شود؛ یعنی من بررسی‌ می‌کردم با چند تا از همین فرماندهان جنگ هم صحبت بود، اشاره داشتند به اینکه حتی مانور به این شکل بود که قرار بود ما برویم داخل شلمچه و دور بزنیم و از پشت وارد خرمشهر بشویم و باز جایی دیگر در روزشمار نگاه می‌کردم یکی از گردان‌هایی که توجیه می‌شوند در یکی از محور‌ها این بود که گفتند قبل از عملیات بیت‌المقدس آمدند ما را توجیه کردند و گفتند که شما جزو آن یگانی هستید که می‌روید به سمت بصره اما با تمام این اوصافی که حالا وجود دارد و در مورد این موضوع صحبت نشده است؛ اساساً این ورود به خاک عراق در عملیات بیت‌المقدس جزو مباحثی است که کاملاً در تاریخ جنگ مسکوت مانده است.

 

نکته دیگری که وجود دارد، این است که بلافاصله بعد از عملیات بیت‌المقدس یک بحث جدی در شورای عالی دفاع طرح می‌شود. باز بنده بررسی می‌کردم در خاطرات جز یکی دو جا ما اشاره‌ای نداریم به این جلسات و ضبط هم نشده است؛ ما فقط الان فحوای این صحبت‌هایی که کلامی رد و بدل می‌شود و خاطراتی که افراد طرح می‌کنند را داریم که در این جلسات به قول معروف چه تصمیماتی گرفته شد و چه بحث‌هایی شد.

 

 

من دو نکته را از حضرتعالی می‌خواهم که بفرمایید؛ یکی اینکه اساساً بحث ورود به خاک عراق چگونه بود؟ کسانی که موافق بودند یا مخالف بودند بحثشان چه بود و دوم اینکه شرایط بین‌المللی کشور در آن دوره به چه شکل بود؟ این مباحثی که در مورد این مطرح می‌شود که برخی از اعراب اشاره می‌کردند که مثلاً سوریه آمده بود می‌خواست میانجی‌گری بکند و از طریق حافظ اسد قرار بود یک بحثی صورت بگیرد و بحث غرامتی که طرح شده بود، این تا چه حد عملیاتی بود و چقدر مطرح شد و در ‌‌نهایت با چه توجیهی ادامه جنگ و به عبارتی استمرار جنگ روندی که آغاز می‌شود از عملیات رمضان بعد از عملیات بیت‌المقدس تا تقریباً انتهای جنگ سال ۶۶ با چه توجیه و با چه استدلالی این اتفاق می‌افتد؟

 

همان‌طوری که شما اشاره کردید، سال اول جنگ یعنی ۵۹ و تا اواسط ۶۰ که می‌شود یک سال، تقریباً عراق در خاک ایران بود و ما هم هنوز آمادگی نداشتیم برای یک عملیات بزرگ، البته عملیات‌های کوچک ساماندهی می‌شد و انجام می‌گرفت، اولین عملیات قابل ملاحظه‌‌ همان ثامن‌الائمه است که در مهرماه سال ۶۰ انجام می‌شود. یک سال بعدش ما به خودمان می‌آییم و آماده می‌شویم و دیگر وارد عملیات آفندی جدی می‌شویم. اولین عملیات هم‌‌ همان ثامن‌الائمه است که شکست حصر آبادان است و آبادان آزاد می‌شود، در واقع محاصره شکسته می‌شود؛ سپس آماده عملیات طریق‌القدس که در بستان است، می‌شویم، بعد عملیات مهم فتح‌المبین است که در اوایل سال بعد یعنی فروردین ۶۱ انجام می‌شود و عملیات بسیار مهمی است و بعد آماده می‌شویم و در اردیبهشت مراحل مختلف آزادسازی خرمشهر صورت گرفت تا در اوایل خرداد خرمشهر آزاد می‌شود. تا اینجا هیچ بحثی وجود نداشت برای اینکه عراق در خاک ما بود و تجاوز کرده بود، ما می‌خواستیم سرزمینمان را آزاد کنیم، شهر‌هایمان را آزاد کنیم. در جناح‌های سیاسی تفکرات مختلف هیچ اختلاف نظری در این بحث‌ها اصلاً وجود نداشت وقتی خرمشهر آزاد شد.

 

ما در کمیسیون سیاست خارجه مجلس چند روز بعد از فتح خرمشهر یک جلسه‌ای گذاشتیم و با کمیسیون برنامه و بودجه جمع شدیم و بحث کردیم؛ بحث هم بسیار مفصل بود، از ۲ بعدازظهر ما بحث را شروع کردیم شاید تا ۸-۷ شب این جلسه ادامه پیدا کرد؛ جلسه بسیار جنجالی و پر بحث و استدلال‌های مختلف در آن جلسه مطرح شد و دو نظر هم در آن جلسه بود؛ یک نظر این بود که ما جنگ را باید تمام کنیم و نباید ادامه بدهیم، یک نظر هم این بود که باید جنگ را ادامه بدهیم. من آن زمان رئیس کمیسیون دفاع مجلس بودم؛ یک استدلال بر این مبنا بود که ما در جنگ پیروز شدیم الان سرزمینمان را آزاد کردیم آن مقدار هم که در اشغال عراق است، به راحتی می‌توانیم بگوییم برود عقب و عراق آمادگی دارد، استدلال این گروه را من می‌گویم، شرایطی است که اعراب منطقه حاضرند غرامت جنگی به ما بدهند، من دقیقاً کلمه ۳۰ میلیارد دلار یادم هست، در آن جلسه عده‌ای مطرح می‌کردند که اعراب حاضرند ۳۰ میلیارد دلار به ما بدهند به عنوان غرامت جنگ.

 

 

به خاطر دارید چه کسانی بودند؟

 

حالا می‌گویم، به خاطر دارم چه کسانی مطرح می‌کردند البته این ۳۰ میلیارد یا بعضی‌ها ۵۰ میلیارد که می‌گویند آن مقداری که من در ذهنم هست، هیچ کشوری به طور رسمی به ما هیچ پیشنهادی نداده بود. این‌ها بیشتر مثلاً در بعضی از خبرگزاری‌ها یا روزنامه‌ها کنار گوشه‌ای چیزی مطرح شده بود ولی اینکه یک کشور بیاید و رسماً به ما پیشنهاد بدهد و بگوید ۳۰ میلیارد و ۵۰ میلیارد، یک چنین چیزی نبود. آن‌ها هم مطرح می‌کردند همین افواهی بود که مطرح می‌کردند بنابراین می‌گفتند ما باید جنگ را تمام کنیم امروز پیروزیم، با پیروزی باید جنگ را تمام کنیم و استدلال می‌کردند نباید وارد خاک عراق بشویم.

 

یکی از استدلال‌های این‌ها که معتقد بودند نباید وارد خاک عراق بشویم، این بود که با ورود به خاک عراق شرایط روحیه سربازان عراقی دیگر متفاوت می‌شود، تا حالا اشغالگر بودند در خاک ایران حالا که ما می‌خواهیم وارد خاک عراق بشویم، بحث دفاع از سرزمین خودشان مطرح می‌شود بنابراین روحیه‌ها درست برعکس می‌شود یعنی روحیه سربازان ایرانی یک کم ضعیف می‌شود حالا که می‌خواهیم وارد خاک عراق بشویم، روحیه سربازان عراقی قوی‌تر می‌شود پس از لحاظ روحیه این تعادل به ضرر ما به هم می‌خورد.

 

دوم اینکه می‌گفتند که همه کشورهای عربی علیه ما موضع خواهند گرفت و به عراق کمک می‌کنند چون بحث عربیت و اینکه می‌خواهیم کشور عربی را اشغال کنیم و این بحث‌ها مطرح می‌شود؛ این هم استدلال دوم بود. استدلال سوم این بود که ما برویم - داخل خاک عراق - که چه کار بکنیم، معلوم نیست که به چه هدفی می‌خواهیم برسیم، تا کجا می‌خواهیم برویم، چقدر می‌توانیم برویم، توان ما چه مقدار است، این‌ها مخالفین جنگ بودند.

 

آن‌هایی که موافق جنگ بودند، می‌گفتند این پیروزی که به دست آوردیم، این قدم اول موفقیت ماست، ما در منطقه اهداف مهمی داریم و حالا که صدام تجاوز کرده، ما ر‌هایشان کنیم؟ باید این متجاوز را تنبیه و ملت عراق را باید آزاد کنیم، تأکید داشتند رزمنده‌های ما روحیه دارند اصلاً چه کسی می‌تواند جلوی این‌ها را بگیرد بگوید برگردید خانه. حتی این بحث‌ها در کمیسیون می‌شد، که همه آمادگی دارند، روحیه دارند، می‌روند و به راحتی هم می‌توانیم اهداف در داخل عراق هم اهدافی که مدنظر ما هست تصرف کنیم و عرب‌ها هم تا بروند بجنبند و بیایند کمک کنند، ما رسیده‌ایم به اهدافمان؛ در واقع استدلال آن‌ها هم این نبود که یک جنگ طولانی ادامه پیدا کند، استدلال آن‌ها هم این بود که در یک زمان کوتاهی حالا البته زمان کسی نمی‌گفت ولی مثلاً در ذهن‌ها ۶ ماه، یک سال بود، ۶ ماه دیگر، یک سال دیگر چند عملیات انجام بدهیم بعد جنگ تمام شود. این جلسه طولانی پایانش به رأی‌گیری رسید.

 

 

آقای دکتر! این دو جناح که این نظرات را داشتند، چه کسانی بودند؟

 

حالا من می‌گویم، ما حدود ۳۰ نفر بودیم که در جلسه این سه کمیسیون جمع شده بودیم و به جز ۳ نفر که می‌گفتند جنگ نباید ادامه پیدا بکند یا ۴ نفر، ۲۶ نفر می‌گفتند جنگ باید ادامه پیدا بکند یعنی اکثریت قاطع این جلسه معتقد بودند که جنگ باید ادامه پیدا بکند. یک اقلیتی هم بودند که می‌گفتند ما باید جنگ را تمام کنیم و متوقف کنیم. من فکر می‌کنم چون صورت این جلسه نوشته می‌شد در کمیسیون اگر ما برگردیم به اسناد کمیسیون دفاع مجلس اول و برویم به روزهای بعد از فتح خرمشهر، می‌شود این نطق‌ها و صحبت‌هایی را که در آن جلسه شد پیدا کنیم اما ادامه‌اش مهم‌تر است که بگویم.

 

 

لااقل شاخص‌هایش را که می‌توانید معرفی بکنید چه کسانی بودند؛ ما می‌خواهیم بدانیم این جریان فکری...

 

نه نمی‌خورد، اصلاً در فراز و نشیب تفکرات همه بالا و پایین می‌شود.

 

 

این چیزی که شما می‌فرمایید خیلی خوب است اتفاقاً.

 

یعنی مثلاً فرض کنید در آن جلسه آقای خاتمی هم بود که عضو کمیسیون سیاست خارجی بود، آقای دکتر هادی هم بود این‌ها همه موافق ادامه جنگ بودند و افرادی هم باز بودند موافق بودند که می‌گویم اقلیتی هم بودند که می‌گفتند جنگ نباید ادامه پیدا بکند.

 

 

این‌هایی که مخالف بودند، چه کسانی بودند؟

 

حالا بگذارید من ادامه‌اش را بگویم که مهم‌تر از این داستان است؛ وقتی جلسه تمام شد، من بلافاصله رفتم دفتر آقای هاشمی و به ایشان گفتم که ما یک جلسه مفصلی داشتیم و این بحث‌ها شده و نتیجه این است یک تعدادی می‌گویند ما باید جنگ را تمام بکنیم یک تعداد هم می‌گویند ما باید ادامه بدهیم.

 

ایشان گفت که خب به جای خوبی شما رسیدید اتفاقاً ما هم خدمت امام بودیم یک بحثی شد حالا تعبیر ایشان آن تعبیرات را که من حافظه‌ام یاری می‌کند دقیقاً ایشان گفت، گفت که امام هم موافق نبودند جنگ ادامه پیدا کند، این تعبیر ایشان است که ما در جلسه بودیم امام فرمودند که برای چه می‌خواهید بروید در خاک عراق یعنی در واقع مخالف بودند ما وارد خاک عراق بشویم که فرماندهان نظامی در جلسه خدمت امام گفتند که اگر ما وارد خاک عراق نشویم و سر مرز بایستیم، آن‌ها ما را‌‌ رها نمی‌کنند و به ما حمله می‌کنند؛ این جنگ که یکطرفه نیست، دوطرفه است، آن‌ها به ما حمله می‌کنند و ما باید یک نیروی عظیمی را سر مرز نگاه داریم برای دفاع از مرز هر لحظه هم آماده حمله آن‌ها باشیم و شدنی نیست. ما باید برویم در یک نقاطی بایستیم که دفاع آسان باشد یعنی به موانع طبیعی تکیه بکنیم که دفاع آسان باشد و بنابراین ما یک عملیاتی داریم بزودی انجام می‌گیرد و جنگ تمام می‌شود، بعد از آن عملیات؛ این تعبیر آقای هاشمی بود. بنابراین اختلافی اصلاً وجود ندارد، نظرات همه یکی است چون امام هم نظرشان همین است، گفتم عملیات چیست؟ می‌خواهید چه کاری بکنید؟ آقای هاشمی روی نقشه همین عملیات رمضان را برای من توضیح داد، گفت طراحی ما این است که برویم از شلمچه وارد شویم برویم پشت اروند آنجا تکیه بکنیم بر پشت اروند و جنگ هم تمام می‌شود، یعنی تصور این بود که ادامه جنگ مثلاً حالا آن چیزی که تعبیر ایشان بود برای یک عملیات یک عملیاتی البته ایشان هم نگفت اسمش رمضان است گفت یک عملیاتی ما می‌خواهیم انجام بدهیم برسیم به پشت اروند و در واقع پشت بصره قرار بگیریم آنجا یک نقطه دفاعی خوبی است برای امام هم توضیح داده شد آنجا ما قرار بگیریم نقطه خوبی است در زمین هم بعضی جا‌ها باید یک جاهایی برویم جلو که برویم در ارتفاعات مشرف قرار بگیریم جنگ دیگر تمام است. گفتم ما بحثی نداریم چون همه نگرانی‌های آن‌هایی که مخالف بودند فکر می‌کردند یک جنگ طولانی است اما یک عملیات کوتاه است که شما می‌گویید.

 

خرداد بود که ایشان گفت ماه بعد یک عملیات انجام می‌گیرد و تمام می‌شود که همین هم شد، یعنی آن عملیات شروع شد عملیات رمضان بود ابتدا هم فکر می‌شد که ما پیروزی به دست می‌آوریم و واحدهای اولیه ما هم خوب پیشروی کردند بعضی از جناح‌ها خوب جلو رفتند تا جایی که حتی به امام گفتند ما به بصره می‌خواهیم وارد شویم و باید مردم عراق از ما استقبال کنند لذا یک همچین حالتی پیش آمد اما آن عملیات منجر به موفقیت نشد در ‌‌نهایت و بعدش همه باز اتفاق نظر پیدا کردند که دیگر الان که نمی‌شود جنگ را ما تمام کنیم همان‌هایی که می‌گفتند جنگ را تمام کنیم، می‌گفتند حالا دیگر نمی‌شود حالا که رفتیم و الان دیگر شکست خوردیم این دیگر بد است باید یک عملیات موفقی انجام بدهیم بعد بتوانیم جنگ را تمام کنیم. بنابراین طراحی شد و ماه‌ها طول کشید البته تا والفجر مقدماتی؛ والفجر مقدماتی معلوم بود ما موفق نیستیم به دلیل اینکه خود من برای یک واحدی داشتم سخنرانی می‌کردم،‌‌ همان جا بمباران شد یعنی همین نقاط تجمع نیروهای ما داشت بمباران می‌شد دو سه روز قبل از عملیات معلوم بود عملیات لو رفته است. ما آنجا در قرارگاه گفتیم که همه علایم نشان می‌دهد که عراق این عملیات را فهمیده است.

 

خدا رحمت کند شهید باقری را، کسی بود که عملیات والفجر مقدماتی را به طور مفصل روی نقشه برای اعضای کمیسیون دفاع آنجا در قرارگاه توضیح دادند خب عملیات ناموفق بود، به هر حال والفجر یک هم که ناموفق بود همین جوری به هر حال جنگ ادامه پیدا کرد تا سال‌های بعد و مقداری طولانی شد. بنابراین من می‌توانم بگویم که اساس این بحث که جنگ ادامه پیدا بکند یا ادامه پیدا نکند، وابسته به محاسبات خاصی بود که این محاسبه آن‌هایی هم که موافق بودند ما باید برویم وارد خاک عراق شویم وقتی جو آن زمان را ما نگاه می‌کنیم، نظرشان یک جنگ طولانی نبود، نظر این بود که یک جنگ کوتاهی انجام بگیرد و وارد خاک عراق هم به آن معنا یعنی وارد شهرهای عراق اصلاً ما نشویم، وارد جمعیت عراقی نشویم، یک سرزمینی است به هر حال آن را تصرف موقت می‌کنیم برای اینکه دفاع آسان‌تری داشته باشیم تا بعد دیگر حالا غرامت‌هایمان را گرفتیم و مسائلمان را حل و فصل کردیم به مرز برگردیم.

 

 

آقای دکتر! چه زمانی به این نتیجه رسیدید که ادامه جنگ کار درستی نیست چون حضرتعالی را به عنوان یکی از منتقدین استمرار جنگ معرفی می‌کنند، البته شاید هم از ابتدا اصلاً با استمرار جنگ بعد از فتح خرمشهر موافق نبودید، درست است؟

 

ما در اینکه در جنگ چه کار باید بکنیم بله اختلاف نظر داشتیم، شما می‌دانید که بعد از خرمشهر و مخصوصاً بعد از رمضان و والفجر مقدماتی و والفجر یک تقریباً در ارتش نظر عمده این بود که ادامه جنگ عمدتاً ما را به ثمر نمی‌رساند. البته یک افرادی هم مثل مرحوم صیاد شیرازی بودند که موافق بودند جنگ ادامه پیدا کند؛ کلیت ارتش را من می‌گویم وگرنه یک عده در سپاه موافق بودند، البته بیشتر فرماندهان نظامی سپاه دنبال ادامه جنگ بودند، ما در سال ۶۴ یک جلسه‌ای با نمایندگان مجلس البته معروف بود به جلسه عقلا تشکیل دادیم.

 

 

همین را می‌خواستم بپرسم.

 

بله معروف شده بود به جلسه عقلا؛ این جلسه جناحی نبود یعنی از هر دو جناح حضور داشتند مثلاً فرض بگیرید در آن جلسه آیت‌الله یزدی، آیت‌الله موحدی کرمانی، آقای انواری بودند و از طرف هم آقای کروبی، آقای فاضل هرندی و آقای بیات بودند؛ یعنی جلسات اصلاً جناحی نبود لذا همه آن‌هایی که صاحب فکر و نظری بودند، در آن جلسه جمع می‌شدند و حدود ۳۰ نفر بودیم؛ آن جلسه در سال ۶۴ و نیمه ۶۵ ادامه پیدا کرد، یکی از بحث‌های آن جلسه این بود که استراتژی جنگ چیست و می‌خواهیم چه کار کنیم، مفصل این مباحث مطرح شد و حداقل ۳۰ جلسه داشتیم، البته دقیقش یادم نیست شاید افرادی بودند که بعضی از آن جلسات را یادداشت می‌کردند.

 

در سال ۶۴ ما آماده می‌شدیم برای عملیات فاو، من به آن‌ها گفتم که ما یک عملیاتی امسال داریم که اگر غافلگیری آن حفظ نشود، موفق نمی‌شویم اما اگر موفق شویم، یک دستاورد خوب است و اگر بتوانیم به همه اهداف مدنظرمان در این عملیات برسیم، یک پیروزی بزرگ می‌شود و می‌توانیم این را یک مبنایی قرار بدهیم برای اینکه جنگ پایان پیدا کند، چون مثلاً در عملیات خیبر آقای هاشمی که فرمانده جنگ بودند در جلسه فرماندهان سپاه و ارتش مطرح کرد که اگر این عملیات به طور کامل موفق باشد، کامل می‌توانیم جنگ را تمام کنیم؛ عملیات خیبر این بود که ما برویم جاده استراتژیک بصره - بغداد را به طور کامل تصرف کنیم و در واقع بخش جنوبی عراق را با بخش مرکزی قطع کنیم، قدم اول هم ما در عملیات خیبر رفتیم تا آن جاده هم رسیدیم، در منطقه عزیره و منطقه قرنه رفتیم حتی روی جاده منتها نتوانستیم بمانیم و برگشتیم یا اگر یادتان باشد سال ۶۳ تبلیغ می‌شد که این عملیات عملیات نهایی است عملیات بدر را می‌گفتند؛ در سال ۶۳ در سخنرانی‌ها تبلیغ می‌شد پیروزی نهایی عملیات نهایی که اینگونه نشد، البته باز هم سال ۶۵ می‌گفتیم سال نهایی، یادتان باشد در تبلیغات می‌گفتیم سال نهایی جنگ است؛ این بحث وجود داشت که نظر امام در ‌‌نهایت چیست واقعاً اینکه ما بحث می‌کنیم می‌گوییم سقوط صدام یعنی چه؟ چه جوری صدام ساقط بشود؟

 

من یادم هست یک بار با فرماندهان صحبت می‌کردیم، می‌گفتیم که شما اگر بخواهید بغداد را بگیرید، چگونه می‌توانید بگیرید؟ در قرارگاه بحث می‌کردند می‌گفتند ما اینقدر لشکر می‌خواهیم، اینقدر مهمات می‌خواهیم که بتوانیم از این محور‌ها برویم بغداد را تصرف کنیم. یک وقتی من در جلسه قرارگاه به ایشان گفتم چند سال کار دارد این کار؟ خودشان می‌گفتند ۱۴ سال زمان می‌خواهد ما برویم بغداد را بگیریم خب پس معلوم بود بغداد را نمی‌شود گرفت و خودشان قبول داشتند لذا هدف‌های پایین‌تر از بغداد مدنظر بود، منتها بحث اصلی این بود که آیا این اهداف امکان‌پذیر هست یا خیر؛ من در سال ۶۴، ۶۵ دیگر صریح در جلسات نمایندگان و در جلسات قرارگاه با جناب آقای هاشمی و با آیت‌الله خامنه‌ای مفصل بحث کردم، آن سال‌ها اگر استراتژی سقوط صدام به این معنا که شما می‌خواهید بروید وارد خاک عراق بشوید، از نظر من شدنی نبود استدلال هم می‌کردم که هر وقت ما رفتیم یک سرپل خوب به دست آوردیم، نتوانستیم توسعه بدهیم آن وقتی که نتوانستیم خب نتوانستیم ولی آن وقتی که موفق بودیم هر وقت در جنگ موفق بودیم ما فقط یک سرپل گرفتیم مثلاً در خیبر، خیبر عملیاتی نسبتاً موفق بود، ما یک سرپل گرفتیم و رفتیم دو جزیره را گرفتیم حتی قرنه و... را هم وارد شدیم ولی نتوانستیم تثبیت کنیم و همه را برگشتیم؛ در ‌‌نهایت دو جزیره را فقط نگاه داشتیم آن هم با خیلی مشکلات همراه بود، پس سرپل را گرفتیم اما نتوانستیم توسعه بدهیم، خود من بعد از خرمشهر بهترین عملیات را فاو می‌دانم و بعد هم دیگر عملیات موفق مهمی به اعتقاد من تا پایان جنگ نداشتیم. فاو که عملیات بسیار خوبی بود و واقعاً بچه‌ها رشادت نشان دادند و افتخاری بود در جنگ برای همه ما، وقتی در فاو وارد شدیم فقط سرپل، همین مثلث پایین را گرفتیم و می‌بایست توسعه می‌دادیم، ما که هدفمان این نبود و این هدف مرحله اول بود، در مرحله دوم می‌بایست از کارخانه نمک عبور می‌کردیم، در هدف مرحله سوم می‌بایست ام‌القصر را کامل می‌گرفتیم و در مرحله چهارم باید پشت بصره می‌رفتیم، هدف نهایی این بود که ما برویم آن طرف پشت بصره، اما همین سرپل را گرفتیم و ایستادیم و دیگر نتوانستیم برویم جلو.

 

من بعد از عملیات فاو خدمت آیت‌الله خامنه‌ای و آقای هاشمی رفتم و استدلال مفصل کردم و گفتم شما بدانید از لحاظ نظامی ما پیروزی خیلی بزرگی را نمی‌توانیم به دست بیاوریم و در حد همین فاو است، حالا یک عملیات دیگر هم بتوانیم انجام بدهیم پیروزی در همین حد‌ها است و بیشتر نمی‌توانیم. بنابراین استراتژی سقوط صدام اگر به این معناست که ما دو نقطه مهم مثل فاو در دست ما باشد و جنگ را تمام کنیم که هم یک فشار سیاسی روی گرده صدام قرار بگیرد و هم بتوانیم صدام را تضعیف کنیم هم بتوانیم غرامت بگیریم با آن دو نقطه، همین‌ها است؛ یعنی می‌توانیم یکی دو نقطه بگیریم و تمام کنیم، حتی بعد از عملیات فاو هم که نظر این بود جنگ را ادامه بدهیم، من نظرم این بود یک جای خوب دیگر بگیریم؛ بیش از این ما نمی‌توانستیم و توانمان نیست. ما در جلسه با نمایندگان عقلا خیلی بحث کردیم چون در آن جلسه یک نظر این بود که ما باید وارد عراق بشویم تا صدام ساقط بشود. ما می‌گفتیم خب چقدر پول می‌خواهیم، چقدر نیرو می‌خواهیم، چقدر امکانات می‌خواهیم، ببینید همه این‌ها کنار هم باید قرار بگیرد. ادعا بدون اینکه پشتوانه داشته باشد که مثمر ثمر نیست این دیگر استراتژی نمی‌شود، آرمان و آرزو می‌شود.

 

به اعتقاد من، بسیاری از حرف‌هایی که در جنگ زده می‌شد آن زمان آرزو و آرمان بود؛ همه هم دوست داشتیم هیچ کس بدش نمی‌آمد صدام ساقط بشود و همه از خدا می‌خواستند شر صدام برای این منطقه، برای ما و برای عراق از بین برود اما این آرزوی همه بود اما وقتی می‌خواهیم آن را به استراتژی تبدیل کنیم، باید هدفگذاری کرده و راه را مشخص و مقدماتش را ترسیم کنیم و نهایتاً به برنامه تبدیل کنیم که خب شدنی نبود، بنابراین بله من نظرم این بود آن مقطع وقتی ما فاو را گرفتیم، جنگ را تمام و به عنوان یک پیروزی این را اعلام کنیم.

 

من به ذهنم می‌آید شاید آقای هاشمی هم همچون نظری داشت البته نمی‌خواهم به گردن ایشان بگذارم آن بحث‌هایی که با هم می‌کردیم به ذهنم می‌آمد ایشان هم شاید همچون موافقتی داشت. من با آقا هم آن زمان زیاد بحث کردم حالا ایشان حتماً در یادداشت‌هایش دارد چون ایشان بحث‌هایی که با هم می‌کردیم، در یادداشت‌هایش دارد ولی تصمیم این شد که ما یک عملیات مهم دیگری هم مثل فاو یا بهتر از فاو انجام دهیم و از این رو ما در جلسه عقلا نمایندگان آمدیم و گفتیم همه بسیج شویم برای یک عملیات بزرگتر از فاو؛ در واقع استراتژی ما این بود منتها من آن زمان یکی دو بار به دولت رفتم تا دولت را برای آن عملیات بزرگ آماده کنم.

 

دولت هم سؤالشان از ما این بود که می‌گفتند اینکه می‌گویید همه امکانات را به ما بدهید، باشد می‌دهیم اما تا چند سال و تا چند عملیات؟ این‌ها را برای ما توضیح بدهید. یعنی من وقتی بعد از فاو در هیأت دولت رفته بودم تا برای عملیات بعدی که عملیات کربلای ۴ بود امکانات بگیریم، خب فاو یک موفقیت بزرگی بود، ما از نظر پدافندی هم رزمندگان ما واقعاً یک معجزه آفریدند؛ ما در عملیات فاو، ۷۵ هواپیمای عراقی را سرنگون کردیم و این موفقیت بی‌نظیر بود. ما هیچ وقت همچین چیزی نداشتیم که در یک عملیات یعنی در ماه بهمن و اسفند و فروردین تا اواخر فروردین اوایل اردیبهشت که دیگر فاو تثبیت شده بود، ما مجموعه این دو سه ماه ۷۵ فروند هواپیما را ساقط کردیم، لااقل تعداد زیادی اسیر داشتیم و ۶۳ فروند را خود عراقی‌ها اعتراف کردند که از دست دادند؛ خب خیلی مهم بود که ما بتوانیم یک کار عظیم اینجوری انجام بدهیم، خود فاو یک موفقیت بسیار بزرگی بود خیلی مهم بود این هدف، هدف بسیار ارزشمندی بود ولی خب متأسفانه ما در کربلای ۴ نتوانستیم موفق شویم به ناچار کربلای ۵ را طراحی کردیم و در کربلای ۵ گرچه عملیات به طور نسبی موفق بود اما ما قدم‌های اول رفتیم جلو و دیگر نتوانستیم، چون هدف که این نبود که مثلاً ۵ ضلعی بگیریم و یک کم برویم جلو تا کانال ماهی بایستیم؛ هدف این بود که برویم بچسبیم به اروند و تمام بکنیم. گرچه در کربلای ۵ انهدام خوبی از عراق انجام دادیم که این خیلی مهم و خیلی حساس بود و اهمیت داشت ولی به اهداف نرسیدیم، یعنی به طور ناقص رسیدیم حالا که بعدش سپاه آمد عملیات کربلای ۸ را طراحی کرد تا تکمیل کند که کربلای ۸ هم موفق نبود. البته از نظر من روشن بود، ما کربلای ۸ موفق نمی‌شویم من این را در قرارگاه هم به مسئولان گفتم که کربلای ۸ عملیات موفقی نخواهد بود به دلیل اینکه کاملاً عراق دیگر آماده شده بود جایی که عراق می‌فهمید و آماده می‌شد، خیلی سخت بود، مخصوصاً آن هم جای حساسی مثل منطقه شلمچه؛ البته حالا یک ایراداتی من به مانور عملیات هم داشتم، آن زمان البته قرارگاه تصمیم گرفت که عملیات انجام بگیرد و ما هم تابع بودیم منتها در بحث من یک نظر داشتم البته خود سپاه هم اینجور نبود وقتی ما در قرارگاه بحث می‌کردیم، فرماندهان سپاه بعضی‌ها مخالف این عملیات بودند و استدلال می‌کردند، کربلای ۵ برخی از فرمانده‌ها موافق نبودند.

 

 

شهید خرازی؟

 

نه دو، سه نفر تقریباً حالا شما نگاه کنید صورتجلساتش هست.

 

 

شما هم بگویید ضرری ندارد.

 

حالا من ممکن است حافظه‌ام خیلی دقیق نباشد حالا نگاه کنید به صورتجلسات اما به هر حال بعضی از فرمانده‌ها موافق نبودند یعنی موافق نبودند که می‌گفتند عملیات موفق نیست؛ این باب موافق نبودند نه اینکه با جنگ موافق نبودند، با این عملیات. ولی به هر حال قرارگاه تصویب کرد و آن‌ها هم آمدند پای کار و آن‌ها هم فداکاری کردند یعنی موفقیت کربلای ۵ موفقیت قابل ملاحظه بود هرچند به همه اهداف نرسیدیم ولی خب موفق بود.

 

بعد از کربلای ۵ اتفاقاً ما رسیدیم به یک نقطه‌ای که با فرماندهان سپاه هم دیگر همنوا شدیم، یعنی سپاه هم بعد از کربلای ۵ می‌گفت در جنوب نمی‌شود کاری کرد، عده‌ای از فرماندهان یادم هست می‌گفتند که دیگر ما همه جا نوک زدیم و دیگر نمی‌شود، اینجا‌ها را همه رفته‌ایم و دیگر جای بکر نداریم و کاری نمی‌شود کرد، در هور رفتیم، بالای هور و پایین هور رفتیم، اروند رفتیم، شلمچه رفتیم، جای دیگری که نمانده است ما کجا برویم دیگر و لذا می‌گفتند جنوب دیگر نمی‌شود کاری کرد باید ر‌هایش کنیم. اینقدر این حرف کم کم در فرماندهان سپاه تقویت شد که تصمیم گرفتند بروند غرب و عمده نیروهای سپاه از جنوب به غرب رفت.

 

 

نکته اساسی در این میان درباره حمایت و پشتیبانی دولت از جنگ است، یکی از مباحثی که طرح می‌کنند، این است که دولت پشت جنگ نبود، تا چه حدی این را شما قابل قبول می‌دانید یا مثلاً این‌طوری که امام می‌گفتند، جنگ در رأس امور نبود.

 

من این حرف را قبول ندارم، به دلیل اینکه دولت آن زمان اولاً دولتی بود که خود سپاه اصرار داشت که آن دولت باشد خود آن‌ها مصر بودند که آقای مهندس موسوی نخست‌وزیر باشد؛ نکته دوم اینکه دولت آمد برای همه وزارتخانه‌ها یک معاونت جنگ تشکیل داد، همین آقای فیروزآبادی که الان رئیس ستاد کل نیروهای مسلح است، معاونت جنگ نخست‌وزیری بود و آن‌ها را جمع می‌کرد. ایشان عضو آن جلسه ستاد پشتیبانی جنگ هم بود؛ خیلی از کارخانه‌ها خط تولیدش برای خمپاره و گلوله توپ عوض شد، دولت برای بسیج ادارات، دانشگاه‌ها، دانش‌آموزی و لودر، بولدوزر و کامیون همکاری می‌کرد، ضمن اینکه ستاد شورای عالی پشتیبانی جنگ که آیت‌الله خامنه‌ای مسئولش بود که البته نخست‌وزیر هم عضو شورای عالی پشتیبانی جنگ بود، اختیار کامل داشت و می‌توانست هر دستوری به بانک مرکزی، به برنامه بودجه و به خزانه بدهد و به دستورش عمل می‌شد، خود ما هم که در ستاد پشتیبانی جنگ بودیم و مصوباتی که داشتیم برای موارد مختلف اجرا می‌شد. حالا مثلاً بگوییم بیش از آن چیزی که دولت کمک می‌کرد باز هم می‌شد، حالا ممکن است یک کم بیشتر می‌شد، ولی اینکه بگوییم دولت همراه جنگ نبود، درست نیست مخصوصاً اینکه سپاه آخرالامر آمد گفت خود دولت ستاد جنگ بشود، این پیشنهاد آن‌ها بود.

 

 

اتفاقاً جالب است بعضی‌ها همین را می‌گویند یعنی درست زمانی که ستاد جنگ شد خود دولت، جنگ به بن‌بست رسید.

 

به اعتقاد من، این ربطی به بن‌بست در جنگ ندارد، این دو به نظر من اتفاقی شد، ستاد قرارگاه خاتم‌الانبیایی که بنده رئیسش بودم، ستاد مشورتی و ستاد هماهنگی بود یعنی از جنگ پشتیبانی می‌کردیم و به فرماندهی مشورت می‌دادیم، موقع عملیات ما عملیات نمی‌کردیم، عملیات را قرارگاه سپاه یا قرارگاه ارتش حالا هر کدام که مسئول بودند عمل می‌کردند، به هر حال من سال ۶۶ این زمزمه را از سپاه شنیدم که مثلاً ستاد باید عوض بشود تا جنگ درست شود، من احساس کردم شاید آقای هاشمی رویش نمی‌شود با من مطرح کند من به آقای هاشمی گفتم یک همچون بحثی مطرح است گفت بله؛ نظر شما چیست؟ گفتم حتماً شما قبول کنید شک نکنید و حتماً آن چیزی که سپاه پیشنهاد می‌کند، شما عمل کنید، گفت چرا؟ گفتم برای اینکه اگر بعد از اینکه حالا که سپاه اصرار دارد هر عملیاتی بکنیم شکست بخوریم، می‌گویند تقصیر شماست که حرف ما را گوش نکردید و اگر دولت آمده بود، ما پیروز شده بودیم. شما حتماً قبول کنید؛ من به ایشان گفتم تغییر چندانی نخواهد کرد که رئیس ستاد بنده باشم یا مهندس موسوی باشد لذا شما حتماً این پیشنهاد را قبول کنید و شاید هم درست می‌گویند واقعاً اگر دولت آمد در جنگ، امکانات بیشتری را بگذارد برای جنگ و این کار انجام گرفت، به هر حال دولت آمد وارد جنگ شد و همه اعضای ستاد، وزرا بودند، هر وزیری مسئولیت یک بخشی را به عهده داشت اما اینکه حالا چرا سال ۶۷ همزمان با اینکه دولت آمد در جنگ همه چیز به هم خورد، من فکر می‌کنم یک اتفاق بود؛ من نظر شخصی‌ام این است یعنی اگر دولت هم نمی‌آمد، خود ما ادامه می‌دادیم به نظر من باز هم این حوادث اتفاق می‌افتاد.

 

 

من همین سؤال را خدمت آقای هاشمی هم طرح کردم؛ از ایشان پرسیدم گفتم که یکی از مباحثی که طرح می‌شود، بحث تقسیم کار در جنگ است بعضی‌ها این مبحث را طرح می‌کنند، می‌گویند که مملکت کامل پای کار جنگ نیامد، چون بعضی‌ها می‌گفتند نمی‌شود مملکت را کامل درگیر جنگ کرد آنچنان که عراق این کار را کرده و در عراق تمام امکانات در اختیار جنگ بود؛ آقای هاشمی استدلالشان این بود که می‌گفتند که اگر مملکت کامل درگیر جنگ می‌شد، همه چیز از بین می‌رفت و ما قرار نبود یک همچین کاری هم کنیم، باز دوستان دیگر طرح می‌کنند، می‌گویند که از طرفی دولت هم نظرش همین بود و به قول معروف یک مقاومتی وجود داشت در درون دولت در مورد اینکه آیا می‌شود وارد جنگ شد و کل مملکت را درگیر کرد چنان که در کل عراق این اتفاق می‌افتد و دشمن ما این کار را انجام می‌دهد.

 

ببینید این طبیعی است، به هر حال آن کسی که وزیر صنایع یا وزیر بازرگانی است، به فکر این بود که این کوپن‌هایی هم که توزیع می‌شود، تأمین بشود به هر حال یا در صنعت اگر مردم خودرو می‌خواهند، ما خودروی مردم را هم بدهیم حالا برای جبهه هم بیاییم اقدام بکنیم؛ البته ممکن است در دولت هم افرادی بودند که با ادامه جنگ موافق نبودند، نمی‌توانیم ما منکر این مسأله بشویم یعنی ببینید اساس بحث برمی‌گشت به این مسأله که از لحاظ نظامی ما یک پیروزی عظیم یک هدف بزرگ آن چیزی که در ذهن سپاه بود اصلاً امکان‌پذیر هست یا امکان‌پذیر نیست؛ مثلاً بنده خودم معتقد بودم امکان‌پذیر نیست و نمی‌تواند سپاه این کار را بکند؛ نه سپاه نه ارتش، همه کشور هم نمی‌توانست این کار را بکند حالا دلایلش را هم بخواهید، هست؛ ولی یک عده معتقد بودند که شدنی است و ما می‌رویم این کار را می‌کنیم.

 

خب ما باید چند تا تجربه کنیم تا یقین کنیم چه می‌شود، ما عملیات رمضان را تجربه کردیم، والفجر مقدماتی، والفجر یک، خیبر و بدر را تجربه کردیم، اصلاً بعد از عملیات بدر یک وضعی پیش آمده بود در کشور که اصلاً خیلی از فرماندهان و خیلی از آن‌هایی که مسئول جنگ بودند، دچار یک ناراحتی عجیب روحی شده بودند، با آن همه تبلیغاتی که ما در سال ۶۳ کردیم که عملیات آخر است و پیروزی نهایی است، در عملیات بدر موفقیت چندانی نداشتیم، یعنی در ‌‌نهایت برگشتیم به نقطه اول و کاری پیش نرفت، بدر در واقع تکمیل‌‌ همان عملیات خیبر و به اعتقاد من یک طرح جدید نبود.

 

واقعاً تلاش شد لذا این بحث‌ها خیلی بود، مثلاً یک وقتی سپاه آمد دنبال اینکه کل دولت باید نظامی بشود تا ما پیروز شویم. این را شاید کسی نگفته باشد؛ ولی چون با خود من مطرح کردند، جلسات متعدد ما گذاشتیم یا‌‌ همان سال ۶۴ بعد از فاو می‌گفتند اگر می‌خواهیم در جنگ پیروز بشویم، باید دولت نظامی بشود والا ما پیروز نمی‌شویم، گفتم یعنی چه دولت نظامی بشود؟ یعنی به سپاه می‌گفتیم شما بیایید همه‌تان وزیر بشوید؟ گفتم همین جنگ را بروید اداره کنید، آیا واقعاً شما مسئولیت کشور را هم می‌خواهید به دوش بگیرید؟ جنگ را هم به دوش بگیرید؟ مگر می‌شود؟ این به نفع شما نیست، چندین جلسه ما داشتیم سر این موضوع و از دست من ناراحت بودند، چون قبول نمی‌کردم و با عقل من جور در نمی‌آمد، قصدی نداشتم واقعاً برایم قابل قبول نبود؛ با آقای هاشمی هم مطرح کردم و گفتم بچه‌ها این را می‌گویند، آقای هاشمی هم با نظر من موافق بود گفت اصلاً شدنی نیست؛ البته این موضوعات با حسن نیت در ذهن بچه‌ها بود نه سوءنیت، اما این فکر عملیاتی نمی‌شد و در مقام عمل موفق نمی‌شدیم. سال ۶۶ گفتند دولت کامل در جنگ بیاید، ما گفتیم حالا این عیب ندارد، این قابل قبول است فرق می‌کند به هر حال دولت بیاید، شاید بهتر بشود، این حرفی نیست من خودم هم موافق بودم می‌گفتم حالا یک طرحی است برویم امتحان کنیم شاید موفق باشد که دیگر این کار انجام گرفت. به اعتقاد من شرایط سال ۶۷ دیگر شرایط جدیدی شد.

 

 

شرایط سال ۶۷ چه بود؟ دیگر برسیم به قطعنامه.

 

برویم به قطعنامه، عرض می‌کنم، وقتی به سال ۶۷ می‌رسیم، یک مرتبه مواجه می‌شویم با یک پدیده‌ای که لااقل ما پیش‌بینی نکرده بودیم یعنی ما هیچ وقت در قرارگاه، حوادث سال ۶۷ را پیش‌بینی نکرده بودیم حالا آن قرارگاه جدید که دولت آمده بود دیگر آن‌ها تازه آمده بودند و تازه‌کار هم بودند؛ لااقل ما که چند سال آنجا بودیم و بحث می‌کردیم، هیچ وقت فکر نمی‌کردیم ما مواجه بشویم با یک همچون حادثه‌ای، در سال ۶۷ سپاه اولاً به اعتقاد من بعد از موفقیتش در والفجر ۱۰ یک مقدار با روحیه شد که می‌تواند طراحی کند؛ در این فکر بود یک عملیات مهم‌تری را در‌‌ همان غرب طراحی کند، همزمان ذهن سپاه این بود که در دولت و مجلس و این‌ها باید نفوذش بیشتر بشود. این هم به اعتقاد من با حسن نیت بود یعنی می‌گفت ما اگر در مجلس باشیم، در دولت باشیم، بهتر می‌توانیم امکانات، قانون و بودجه بگیریم، لذا سپاه یک مقدار از اسفند ۶۶ که والفجر ۱۰ را داشت انجام می‌داد، همزمان دنبال مجلس هم بود، یعنی یک عملیات مخفی دیگری هم داشت و آن مجلس سوم بود؛ عده‌ای از مسئولان و فرماندهان سپاه در شهرهای مختلف کاندیدا شده بودند برای اینکه به مجلس سوم بیایند؛ البته یک عده‌ای هم موفق شدند، عده‌ای هم آمدند در مجلس سوم اگر یادتان باشد روزی که فاو سقوط کرد، سپاه یک سمینار در کرمانشاه داشت و آیت‌الله موسوی اردبیلی را دعوت کرده بودند آنجا داشت برایشان سخنرانی می‌کرد. تقریباً در آستانه ماه رمضان بودیم که وقتی فاو مورد هجمه قرار گرفت در‌‌ همان آخر شعبان، آن‌ها عنوان را عملیات رمضان گذاشتند، البته شاید اول ماه رمضان بود آن‌ها یک روز جلو‌تر بودند. اولین کسی که به من خبر داد که وضع فاو بحرانی است، شهید ستاری بود. صبح زود ساعت ۶ صبح به من زنگ زد گفت شما از فاو خبر داری؟ گفتم نه، گفت وضع فاو خیلی بد است؛ گفتم چطور؟ اصلاً ما باورمان نمی‌شد؛ گفت که سپاه از ما بمباران خواسته، ما بمباران را شروع کردیم و الان (شهید) اردستانی از بمباران برگشته و با من صحبت کرده و گفته فاو دارد سقوط می‌کند، من‌‌ همان وقت تماس گرفتم با آقای هاشمی گفتم آقای هاشمی وضع فاو خیلی بحرانی است، گفت چه کسی به شما گفته؟ گفتم نیروی هوایی می‌گوید؛ گفت امکان ندارد یک همچین چیزی، این خبر درست نیست، نیم ساعت بعد حدود ساعت ۷ بود با من تماس گرفت و گفت آن خبر دروغ بود! گفتم چطور؟ گفت من الان با آقای رضایی صحبت کردم گفت هیچ خبری در فاو نیست، حتی این جمله را آقای هاشمی به من گفت؛ گفت آقای رضایی گفته که فاو فقط با بمب اتم ممکن است سقوط کند، یعنی این تعبیری است که آقای هاشمی کرد و گفت آقای رضایی به من گفت سقوط فاو فقط با بمب اتم ممکن است، اگر عراق بمب اتم دارد بله ممکن است فاو سقوط کند یعنی امکان ندارد فاو سقوط کند؛ گفتم آقای هاشمی این خبر را اردستانی داده است؛ او هم از آن خلبان‌های حزب‌اللهی دبش بود و کسی بود که ۴۰۰ عملیات در خاک عراق رفت و انجام داد؛ این آقای اردستانی دارد می‌گوید پل فاو یکطرفه است همه دارند از آن طرف می‌آیند این سمت، از فاو هجوم آوردند، همه نیرو‌ها پشت این پل هستند، گفت نخیر درست نیست؛ گفتم خیلی خب. ساعت ۸ شد آقای ستاری به من گفت که خط اول فاو سقوط کرده است، گفتم چطور؟ گفت سپاه به ما گفته خط اول را بروید بمباران کنید و ما داریم خط اول را بمباران می‌کنیم، خط اولی که دست ما بوده تا دیروز، داریم آنجا را بمب می‌زنیم. من زنگ زدم به آقای هاشمی گفتم آقای هاشمی خط اول فاو سقوط کرد، گفت من به تو می‌گویم این خبر‌ها دروغ است تو باور نکن. گفتم اگر دروغ است که هیچ؛ یعنی شرایط این بود؛ فرماندهان سپاه در کرمانشاه بودند و آقای رضایی باورش نمی‌شد که فاو دارد سقوط می‌کند. اولین باری که آقای هاشمی با من صحبت کرد، گفت بله مثل اینکه خبرهایی هست، بعد از ساعت ۹ ایشان به من زنگ زد گفت مثل اینکه فاو...، گفتم آقا من به شما صبح گفتم دارد سقوط می‌کند، به اعتقاد من سقوط فاو یک حرکتی بود که پشت آن حرکت‌های بعدی را آورد.

 

سقوط فاو به معنی یک ضربه اساسی به روحیه رزمندگان بود؛ در واقع خود فاو مهم نبود که سقوط کرد، این مهم بود که روحیه‌ها را شکاند؛ من بعد از فاو به جنوب فاو رفتم، دیگر به طور کامل سقوط کرده بود، ماه رمضان بود من رفتم جنوب، اولین بار بود که فرماندهان سپاه در جلسه با من از پایان جنگ صحبت می‌کردند، این‌هایی که هیچ وقت حاضر نبودند راجع به این اصلاً حرف بزنند، به من می‌گفتند ظاهراً دیگر نمی‌شود، من وقتی برگشتم آمدم تهران به آقای هاشمی گفتم یک حادثه مهمی اتفاق افتاده است. گفت چیست؟ گفتم فاو اصلاً مهم نیست سقوط کرده؛ به اعتقاد من مهم‌تر از فاو این است که روحیه‌ها شکسته شده و این خیلی مهم است.

 

 

خسته شده بودند؟

 

نه اصلاً کسی باورش نمی‌آمد و همه در شوک رفته بودند؛ کسی باورش نمی‌آمد که فاو سقوط کند بنابراین فاو سقوط کرد. من می‌خواهم بگویم که آنچه که شرایط جنگ را تغییر داد، من نظر شخصی‌ام این است، مهم‌ترین عامل ضربه بر روحیه بود البته خیلی عوامل دارد؛ البته تنها این مورد نیست ولی این مهم‌ترین عامل است؛ از یک طرف جنگ طولانی شده بود، یعنی ۸ سال جنگ طول کشیده بود و از یک طرف دیگر حالا به تهران و شیراز و اصفهان هم موشک می‌خورد؛ یعنی اولین عیدی که تهران به طور کامل خالی شد، فروردین ۶۷ بود؛ یعنی زمانی بود که صدام دیگر تهران را با موشک می‌زد از اواخر ۶۶ بود؛ ما اول باورمان نمی‌شد که موشک است که دارد می‌آید، فکر می‌کردیم بمب هواپیماست، نیروی هوایی هرچقدر می‌گفت هواپیما نیست، من زیر بار نمی‌رفتم، می‌گفتم بروید پیدا کنید چه دارد می‌شود چطور می‌شود؟ باورمان نمی‌شد که موشک صدام دارد به تهران اصابت می‌کند؛ لذا از لحاظ اجتماعی این‌ها بر روحیه مردم تأثیر گذاشت؛ موشکباران تهران، اصفهان و شیراز و نقاط مهم کشور ما از لحاظ اجتماعی از لحاظ اقتصادی تأثیرگذار بود، وضع ما وضع خیلی خوبی نبود، نفت ارزان شده بود قیمتش خیلی پایین آمده بود، برای صادرات نفت ما همیشه مشکل داشتیم.

 

از لحاظ نظامی ۸ سال عراق از طرف دنیا پشتیبانی شد و هر روز به آن اسلحه، امکانات و موشک دادند. ما چیزی از دنیا نمی‌گرفتیم، خیلی هنر می‌کردیم، می‌رفتیم یک مقدار مهمات توپخانه و کاتیوشا از اینجا و آنجا می‌گرفتیم می‌خریدیم؛ کسی در دنیا چیزی به ما نداد، یعنی شما بگویید در زمان جنگ چند هواپیمای جنگی ما توانستیم بگیریم چند هلی‌کوپتر توانستیم بگیریم چند ناوچه توانستیم بگیریم، خبری نبود. در سال ۶۶- ۶۵ جبهه ما گسترش پیدا کرد و دیگر هزار و ۳۰۰ کیلومتر نبود، دیگر تمام خلیج فارس شد جبهه. تمام این جزایر را ما رفتیم سنگربندی کردیم. ما در جزایر خلیج فارس تانک بردیم، نفربر بردیم، ضدهوایی بردیم یعنی در جنگ یکدفعه هزار و ۵۰۰ کیلومتر به جبهه ما اضافه شد، تمام این جزایر ما نیرو برده بودیم، تمام ابوموسی دورش خاکریز زده بودیم، سنگر شده بود، نیرو برده بودیم، آنجا امکانات برده بودیم، حتی در کیش تمام این جزایر اینجوری بود.

 

یک بار با آقای هاشمی رفتیم این جزایر را بازدید کردیم، یک جبهه بسیار طولانی برای ما درست شده بود مشکلات فراوانی پیدا کرده بودیم، از لحاظ نظامی دنیا هم مصمم شده بود که نگذارد ما پیروز بشویم، به هر حال وزیر امور خارجه امریکا بار‌ها گفت ما نمی‌گذاریم ایران پیروز شود. این (نخواهیم گذاشت) هم اینجوری بود، دیگر اسلحه می‌دادند، امکانات می‌دادند، تبلیغات می‌کردند، کار سیاسی می‌کردند، همه این‌ها کنار هم قرار گرفته بود بنابراین بعد از فاو ما یک بحث مفصلی داشتیم در رده‌های مختلف نظر من این بود که بعد از فاو بقیه جا‌ها هم سقوط خواهد کرد؛ آقای هاشمی کاملاً مخالف بود می‌گفت فاو یک استثنا بوده چون بعد از فاو حاج احمد آقا من را خواست من رفتم از من سؤال کرد نظرت چیست؟ گفت می‌خواهم به امام بگویم البته به من گفت خود شما برو به امام توضیح بده، گفتم نیازی نیست اگر نظر من را می‌خواهید، نظر من این است تمام صحبت من این بود که بعد از فاو چه می‌شود، من گفتم بعد از فاو بقیه مناطق هم سقوط خواهد کرد، گفت آقای هاشمی درست نظر برعکس دارد. گفتم که درست است آقای هاشمی نظرش این است، آقای هاشمی می‌گفت در فاو پشت بچه‌ها آب بوده و به یک پل متکی بودند و آن حسابش فرق می‌کند لذا نمی‌توانیم گسترش بدهیم و از این رو شلمچه و مجنون و بقیه جا‌ها سقوط نمی‌کند. من هم استدلال خودم را داشتم.

 

در سطح سران یک جلسه‌ای تشکیل شد که من را هم دعوت کردند آنجا، من رفتم حرف‌هایم را زدم؛ خود آقای مهندس موسوی هم که رئیس ستاد وقت بود، معتقد بود که این فاو استثناست خود آقای هاشمی هم می‌گفت فاو استثناست خود سپاه هم می‌گفت فاو استثناست، ولی بعد از اینکه شلمچه سقوط کرد، باز نظرات عوض شد و تغییر کرد مخصوصاً بعد از زمان کوتاهی جزایر هم سقوط کرد، بعد دیگر شرایطی که برای ارتش پیش آمد در جبهه میانی و خسارت‌هایی که دادیم و اسرا و خیلی وضع آشفته بازاری بود؛ در جبهه میانی این‌ها همه دست به دست هم داد که شرایط به گونه‌ای شد که دیگر مثلاً ما می‌رفتیم با فرماندهان جلسه می‌گذاشتیم و دیگر شکل سابق نبود. حرف‌ها، حرف‌های سابق نبود، یک بار که جزایر مجنون سقوط کرده بود با آقای هاشمی رفتیم بحث‌های زیادی در قرارگاه شد، در‌‌ همان گلف این جلسه تشکیل شده بود آقای هاشمی به فرماندهان سپاه گفت، این نظراتی که اینجا گفتید چرا نمی‌روید به امام بگویید، چرا اینجا می‌آیید این حرف‌ها را می‌زنید؟ همین حرف‌هایی که به من می‌زنید، عیناً بروید به امام منتقل کنید چون تصمیم‌گیر در مسأله جنگ به هر حال امام است؛ همه می‌دانستیم به هر حال فرمانده کل قوا ایشان هستند، نظر نهایی، نظر ایشان است؛ در ‌‌نهایت منجر شد به اینکه فرماندهی سپاه یک نامه‌ای را نسبت به جنگ نوشت که آن نامه دیگر منتشر شد.

 

 

این نامه‌ای که گفتید، یک بحثی را مطرح می‌کند مبنی بر اینکه فرماندهان سپاه می‌گویند ما سر این نامه فریب خوردیم. پس می‌دانستند کاملاً که چه کار دارند می‌کنند که چه دارند می‌نویسند و منجر به چه می‌شود؟

 

ببینید در این بحث که در قرارگاه داشتیم تنها آقای رضایی یا آقای شمخانی نبودند، بلکه فرماندهان قرارگاه بعضی فرماندهان لشکر‌ها هم بودند. آنجا که بحث می‌شد، همین بحث را می‌کردند می‌گفتند ما دیگر به این زودی نمی‌توانیم و امکانات می‌خواهیم، اسلحه و تجهیزات می‌خواهیم، چند سال طول می‌کشد که... همه حرف‌هایی که آقای رضایی بعداً در نامه نوشت، در جلسه خودشان می‌گفتند. آقای هاشمی آخر آن جلسه به ایشان گفت چرا این‌هایی را که دارید به ما می‌گویید، برای امام چیزهای دیگری می‌نویسید، همین‌ها را بنویسید همین‌ها که امروز گفتید؛ همین‌ها را بنویسید برای امام، بعد از آن جلسه رفتند آن نامه را نوشتند؛ صبح فردا آقای رضایی این نامه را داد دست آقای هاشمی؛ البته فکر می‌کنم نامه خطاب به آقای هاشمی بود به احتمال قوی نه خطاب به امام؛ به هر حال ایشان نوشته بود و نامه همین است که منتشر شده، من نامه را‌‌ همان وقت خواندم؛ نظر سپاه این بود نه اینکه کسی به این‌ها چیزی گفته باشد، خودشان در قرارگاه همین بحث‌ها را کردند، اگر نوارهای آن جلسه را نگاه کنید، البته اگر آن نوار‌ها مانده باشد و از بین نرفته باشد؛ جلسات قرارگاه خاتم‌الانبیا همه نوار ضبط داشت و ضبط می‌شد، می‌بینید فرماندهان سپاه چه گفتند، آقای هاشمی چه گفته است؛ پایان جلسه در دولت هم خب همین بحث‌ها و ناله‌ها بود؛ دیگر وضع خراب است؛ بودجه و پول نداریم و دیگر امکانات نداریم و خزانه خالی شده است، لذا دولت هم آمد یک نامه‌ای نوشت و وضع اقتصادی را در واقع توضیح داد؛ این دو نامه به اعتقاد من بر تصمیم امام بسیار تأثیرگذار بود. البته خود حوادث جنگ هم روی نظر امام تأثیر گذاشته بود به هر حال امام که می‌دانست فاو سقوط کرده، شلمچه سقوط کرده مطلع بود، لحظه به لحظه مطلع می‌شد، بنابراین آن نامه‌ها مهم و رسمی بود که یکی از سپاه و یکی از دولت بود؛ یکی درباره وضع اقتصاد و یکی درباره وضع نظامی بود لذا این‌ها هم تأثیرگذار بود.

 

در عین حال ما نمی‌دانستیم چون امام‌‌ همان روز‌ها یک اطلاعیه‌ای داد که امروز صحبت از صلح مبارزه با رسول‌الله است و باید همه بروند جنگ یعنی محکم امام این موضع را گرفت ولی بعد از اینکه این نامه‌ها دست امام رسید و رویش فکر کردند، تصمیمات عوض شد و من دیگر هیچ اطلاعی نداشتم.

 

تا یک جمعه‌ای در همین تیرماه بود که خدمت آقای هاشمی در خانه‌شان رفته بودم، ایشان به من گفت که ما جلسه‌ای خواهیم داشت و اعضای جلسه را نیز به من گفت که چه کسانی هستند و از من پرسید کس دیگری به ذهن شما می‌آید که کم و زیاد شوند؟ چون می‌خواستند اعضای جلسه را با امام مطرح کنند، بنا بود در این جلسه راجع به جنگ تصمیم‌گیری شود و احساس ایشان این بود که نظر امام نظر جدیدی است؛ به هر حال این موضوع به آن جلسه سران نظامی سیاسی در دفتر آیت‌الله خامنه‌ای در یکشنبه ۲۶ تیرماه منجر شد.

 

 

جزئیات آن جلسه را به یاد دارید؟

 

بله، در آن جلسه اکثر اعضای دولت مخصوصاً آن‌هایی که در آن قرارگاه عضو بودند، حضور داشتند. فرماندهان نظامی از ارتش و سپاه و ائمه جمعه استان‌های مهم کشور حضور داشتند. ما در آن جلسه در خدمت شخص آیت‌الله خامنه‌ای بودیم و آقای هاشمی و مهندس موسوی که نخست‌وزیر بود نیز حضور داشتند. آنجا گزارشی از وضع جبهه‌ها و وضع جنگ و شرایطی که پیش آمده بود، داده شد.

 

روند این بحث این بود که دیگر جنگ را نمی‌شود ادامه داد و کسی که آنجا شروع به صحبت خیلی تند کرد، آقای محتشمی (وزیر وقت کشور بود.) گفتند: این حرف‌ها چیست جنگ را نمی‌شود ادامه داد؟ شما‌ها نمی‌توانید، بروید کنار دیگران می‌آیند؛ خیلی تند و عصبانی وسط صحبت ایشان حاج احمد آقا وارد شد که دید آقای محتشمی دارد تند صحبت می‌کند، گفت حالا ساکت باشید، بگذارید من پیام امام را برایتان بخوانم و یک نوشته‌ای از امام را در آن جلسه خواندند.

 

آن جلسه با آنچه فرماندهان نظامی و سپاه و دولت به من گفته بودند، این بود که دیگر جنگ باید - حالا تعبیرش یادم نیست - پایان بپذیرد یا باید آتش‌بس را بپذیریم؛ آن صحبت امام که حاج احمد آقا خواندند، جلسه را از آن تنش خارج کرد و اصلاً جلسه حال و هوای دیگری پیدا کرد؛ یعنی اول تلقی می‌شد که مثلا امام موافقند که جنگ ادامه پیدا کند و این طراحی آقای هاشمی و این‌هاست که جنگ تمام شود. من از صحبت‌های آقای محتشمی این طور احساس می‌کردم البته از ایشان نپرسیدم ولی احساس من این بود؛ به هر حال جلسه تا بعد از نماز ظهر و ناهار ادامه پیدا کرد و عمدتاً بحث این بود که برای پایان جنگ چه کار کنیم.

 

 

وقتی این خبر را شنیدند، واکنش‌ها چطور بود؟

 

وقتی اعضای جلسه احساس کردند که نظر امام هم همین هست، یک آرامشی حکمفرما شد و هم یک حالت تسلیم، منظورم از تسلیم، قبول است؛ چرا که وقتی امام هم به این نتیجه رسیدند، دیگر کسی در اصل اینکه باید جنگ تمام بشود، حرف مهمی نزد؛ لذا همه بحث‌ها این بود که شکل پایان چه باشد؛ بعضی‌ها می‌گفتند که برویم به الجزایر بگوییم که بیاید بین ایران و عراق واسطه بشود؛ این را آقای بهزاد نبوی خیلی اصرار داشت که الان اطلاع بدهیم به دولت الجزایر یک مقام الجزایری بیاید و با او صحبت کنیم که به بغداد برود و واسطه شود و به این ترتیب جنگ تمام شود؛ یک عده می‌گفتند که آتش‌بس یکجانبه را ما اعلام کنیم و اصلاً ما کاری نداریم که صدام چه کار می‌کند؛ لذا ما اعلام کنیم که از طرف ایران ما جنگ را متوقف می‌کنیم. یک نظر هم این بود که یک قطعنامه‌ای وجود دارد که این قطعنامه ۵۹۸ را هم که ما رد نکردیم و طرفدار این بودیم که طرف این قطعنامه برویم چرا که لااقل یک مستمسکی و دبیرکل و سازمان مللی هست و به هر حال از لحاظ مردم قشنگتر است که ما قطعنامه را بپذیریم؛ ما که هیچ وقت قطعنامه را رد نکرده بودیم و نگفتیم آن را قبول نداریم بلکه همیشه در اجرای قطعنامه ما بحث می‌کردیم و می‌گفتیم آن بند زود‌تر از این بند اجرا شود و اگرنه اصلش را رد نکرده بودیم.

 

به هر حال این بحث‌ها تا غروب ادامه پیدا کرد و غروب به این تصمیم‌گیری رسیدند که ما قطعنامه ۵۹۸ را بپذیریم و اعلام بکنیم و قرار شد که آقای ولایتی - حالا نمی‌دانم آقای ولایتی خودش در جلسه بود یا نبود مثل اینکه نیویورک بود - و وزارت خارجه‌‌ همان شب یک نامه‌ای به دبیرکل بنویسد و اعلام کند که ما قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفتیم؛ فردای آن روز ساعت ۲ بعدازظهر روز دوشنبه در رادیو مسأله پذیرش قطعنامه اعلام شد و بعد آن پیام حضرت امام هم نسبت به مسأله قطعنامه و آتش‌بس قرائت شد.

 

 

پیام هم پیام حج بود.

 

بله پیام حج بود که در لابه‌لای آن پیام یا اواخر آن پیام بود که راجع به مسأله جنگ و آتش‌بس هم ایشان بحث کرده بودند.

 

 

یک نکته‌ای در مورد آن جلسه چون بار دراماتیک دارد برای ما؛ در آن جلسه یادتان هست که کنار چه کسی نشسته بودید؟

 

نه، جایش یادم هست در آن اتاق کجا نشسته بودم یعنی وارد می‌شدم، من سمت چپ نشسته بودم.

 

 

چون ما یک روایت دیگری هم داریم برای همین پرسیدم. آقای رفیق‌دوست می‌گفتند که شما کنار آقای رفیق‌دوست نشسته بودید.

 

یادم نیست شاید.

 

 

مکالمه‌ای بینتان اتفاق نیفتاد؟

 

اصلاً یادم نیست، ایشان چه چیزی گفت؟

 

 

آقای رفیق‌دوست می‌گفتند که شما بعد از اینکه پیام امام توسط حاج سید احمد آقا خوانده شد، اشاره کردید که فلانی بلند شو برو جنگ هم تمام شد!

 

یعنی به رفیق‌دوست گفتم بلند شو برو؟ حالا البته ما با آقای رفیق‌دوست ممکن است، البته یادم نیست که کنار دست من چه کسی نشسته بود، حالا ممکن است چون آدم همه چیز یادش نمی‌ماند، ما با آقای رفیق‌دوست در جبهه زیاد با هم بودیم و هم زیاد شوخی می‌کردیم یعنی ما در جبهه مزاح و شوخی با هم خیلی زیاد داشتیم؛ آقای رفیق‌دوست جزو عناصری بود که انصافاً برای جنگ خیلی زحمت کشید و همیشه دنبال پول و ارز بود که برود مهمات بخرد.

 

 

اتفاقاً از این روایت شما خیلی هم تشکر کردند، حالا ما غیبت کردیم این را هم بگوییم که ایشان گفت این توصیفی که آقای روحانی دارند، اغراق است یعنی من کار آن‌طوری که آقای روحانی می‌گویند، انجام ندادم.

 

آن وقت هم یک بحث درباره وزارت و استیضاح بود که من آنجا به نماینده‌ها گفتم آقای رفیق‌دوست انصافاً در جنگ زحمت کشید؛ ما یکی دو بار با هم به جزیره مجنون رفتیم، قبل از عملیات بدر یک بار که رفتیم، ساعت بدی بود و آفتاب درست روی این لندکروزر که ما رد می‌شدیم؛ افتاده بود؛ لندکروزر هم در جبهه خیلی بد است، یعنی دشمن فکر می‌کند فرماندهان در آن هستند؛ من به رفیق‌دوست گفتم امروز ما سالم نمی‌رسیم و حتماً این گلوله به ما می‌خورد، او هم مرتب به راننده می‌گفت فقط گاز بده و راست هم می‌گفت چون اگر یک دقیقه ما معطل می‌کردیم، می‌خوردیم؛ یک آقایی هم در ماشین بود که حالا نمی‌خواهم اسم ببرم، اما آنچنان ترسیده و وحشت کرده بود که من می‌ترسیدم سکته کند از بس ناراحت بود، چون گلوله مرتب به آب می‌خورد، البته از روی آن پل شناور رد می‌شدیم و دیگر گلوله به آب اینور یا آنور می‌خورد، من دیدم این آقای رفیق‌دوست عین خیالش نیست و به من می‌گفت اگر مقدر شود که امروز کشته شویم، می‌شویم، خلاصه اگر هم باید زنده بمانیم، می‌مانیم. خیلی با روحیه و شجاع بود.

 

شب دوم عملیات بدر با آقای رفیق‌دوست به جزیره رفتیم؛ چون قرارگاه مقدم ما در جزیره بود؛ آن شب خیلی گلوله می‌آمد رفیق‌دوست به ما گفت که من با این ماشین یک کم بروم جلو ببینم چه خبر است، به او گفتم حاجی! کشته می‌شوی، آنقدر هم آتش دشمن سنگین بود احساس می‌کردید یک زلزله مداوم است؛ البته حالا آن نقطه‌ای هم که ما بودیم در جزیره تا خط مقدم مثلاً ۶ کیلومتر بود و فاصله‌ای نداشت، ولی واقعاً اینقدر گلوله منفجر می‌شد حس می‌کردی این زمین دارد عین زلزله تکان می‌خورد.

 

رفیق‌دوست، اولاً آدم بسیار فعالی بود، در کار باشهامت بود و خیلی زحمت کشید و بسیار کمک کرد؛ البته فرماندهان با او دعوایشان می‌شد چون قول می‌داد و نمی‌توانست عمل کند، رفیق‌دوست تنها ایرادش این بود که زود قول می‌داد و می‌گفت شما بروید من این را برایتان تهیه می‌کنم و می‌گفت ۲۰ روز دیگر اینجاست، حالا این ۲۰ روز می‌شد ۲۰۰ روز! البته شوخی می‌کنم ولی مثلاً ۳۰ یا ۴۰ روز می‌شد، اشکالش این بود که زود قول می‌داد ولی خیلی زحمت کشید.

 

یک سفر هم ما با هم به لیبی پیش قذافی برای بحث‌های جنگ و چیزهایی که می‌خواستیم، رفته بودیم. به هر حال او جزو آدم‌هایی بود که در جنگ زحمت کشید؛ البته خیلی‌ها در جنگ زحمت کشیدند و واقعاً فداکاری کردند؛ انصافاً قدرنشناسی است که ما از رزمندگان عزیزمان آن‌هایی که با همه وجودشان در این ۸ سال در جبهه بودند و تلاش کردند، یاد نکنیم، حالا هر نظری هم که داشتند واقعاً آن‌هایی هم که می‌گفتند جنگ را ادامه بدهیم چون من خیلی با آن‌ها بحث می‌کردم آن‌ها همه نظر ما را می‌دانستند واقعاً بر مبنای نظر امام بود و می‌گفتند نظر امام این است و ما جلو می‌رویم؛ واقعاً با خلوص و اخلاص تلاش کردند و زحمت کشیدند و هیچ کس جز خدا نمی‌تواند اجر آن‌ها را بدهد؛ حتماً هم خداوند این ثواب و اجر را به همه مخلصین جبهه سپاه، ارتش، بسیج و نیروی انتظامی و همه آن‌هایی که به هر حال زحمت کشیدند، خواهد داد. به او گفته باشم احتمالاً با شوخی بوده ممکن است.

 

 

برگردیم به‌‌ همان موضوعی که می‌خواستید بگویید.

 

می‌خواستم بگویم آن چیزی که امام را وادار کرد که آتش‌بس و قطعنامه را بپذیرد ولو اینکه‌‌ همان طور که خودش فرمود برایش خیلی تلخ بود برای اینکه زهر بود یا نوعی جام زهر برای ایشان بود؛ امام تعارف یا اغراق و مبالغه نمی‌کرد و واقعاً این بود یعنی برای امام این کار نوشیدن یک زهر بود، به اعتقاد من امام دلش می‌خواست که این جنگ پایانش با آزادی مردم عراق یا حداقل امید به آزادی مردم عراق باشد، یعنی زمانی ما جنگ را تمام کنیم که یا صدام ساقط شده یا دیگر با ادامه شرایط صدام ساقط خواهد شد و مردم عراق آزاد خواهند شد؛ امام دید که این در دسترس نیست؛ یعنی اگر هم در دسترس باشد، یک جنگ طولانی‌تری باید پیش رو داشته باشیم و هم تلفات بالایی را باید تحمل بکنیم لذا برای امام سخت بود این پذیرش تلفات زیاد و زمان طولانی جنگ.

 

ضمن اینکه از مجموعه شرایط امام حس می‌کرد که این کار شاید با این روحیه و امکانات و وضع اقتصادی کشور و وضع اجتماعی دیگر عملی هم نباشد؛ برای امام خیلی سخت بود من نظر شخصی‌ام این است امام تا روزی که حس می‌کرد ادامه جنگ با آن هدف بلندش که تنبیه صدام و هم تنبیه متجاوز و هم مصون کردن کشور از حملات احتمالی بعدی دشمنان و هم آزادی مردم عراق بود، شدنی است؛ البته با شهادت شهیدان در حد عادی با فشار بر مردم در حدی که مردم بتوانند تحمل کنند امام ادامه داد و آن لحظه‌ای که دید نمی‌شود یا اگر هم شدنی است با یک تلفات بالا و سختی‌های بسیار بالایی امکان‌پذیر است، امام از آن نظرش برگشت.

 

به اعتقاد من، بازگشت برای امام آسان نبود ولی شهامتی که امام برای پذیرش قطعنامه ۵۹۸ نشان داد، از شهامت جنگیدن با امریکا و دنیا کمتر نبود؛ صلح یک شهامتی نیاز دارد که گاهی از جنگ سخت‌تر است، تصمیمش لااقل سخت‌تر است یعنی ما همه شهامت‌ها و شجاعت‌ها را برای امام حسین(ع) ذکر می‌کنیم که البته این‌طور هست و او مظهر شهامت است، مظهر آزادگی و ایثار و فداکاری است ولی شهامت امام حسن(ع) هم خیلی بالا بود؛ یعنی امام حسن(ع) در برابر یک آدمی مثل معاویه حاضر به نوعی آتش‌بس بشود، به یک نوعی قرارداد فقط برای حفظ مصلحت دنیای اسلام و امت اسلام است؛ من فکر می‌کنم آن شهامتی که امام حسن(ع) از خود نشان داد، در یک ترازویی بگذاریم خیلی کمتر از شهامت امام حسین(ع) در روز عاشورا نبود، حالا البته شکلش فرق می‌کند امام هم کار حسنی کرد هم کار حسینی؛ امام(ع) هم در جنگ شهامت حسینی از خودش نشان داد و هم در صلح شهامت حسنی از خودش نشان داد و واقعاً‌‌ همان‌طوری که می‌گفت، تابع تکلیف بود و تکلیفی را که احساس می‌کرد به دنبالش می‌رفت، حالا اینکه چه می‌شود، مردم چه می‌گویند، تاریخ چه قضاوت می‌کند، این برای امام اهمیتی نداشت و امام به این دلیل پذیرفت.

 

در پایان من این جمله را بگویم که خداوند خواست با آبرومندی بسیار بالایی جنگ پایان بپذیرد، اگر ۲۷ تیرماه که ما قطعنامه ۵۹۸ را اعلام کردیم‌‌ همان روز صدام هم قبول می‌کرد و می‌گفت من قبول دارم و ۲۸ تیرماه آتش بس برقرار می‌شد، ممکن بود در دنیا و جوان‌های امروز ما اینجور قضاوت کنند بگویند رزمنده‌های ما برابر صدام، برابر کمک دنیا و اسلحه شرق و غرب نتوانستند. یعنی صدام ۵۹۸ را که ما قبول کردیم، او قبول نکرد و اتفاقاً آمد شروع به یک عملیات گسترده در جبهه کرد، صدام احساس کرد که ما از لحاظ روحی شکست خوردیم و دیگر توان نداریم و فکر کرد یک فرصت طلایی است.

 

برای او آخر تیر و مرداد سال ۶۷ را به روزهای اول جنگ تشبیه می‌کنم، یعنی چطور روزهای اول جنگ صدام با آن امید حمله کرد که همه جا را بگیرد همین حالت برای صدام پیش آمد که الان‌‌ همان ۳۱ شهریور ۵۹ است و می‌تواند حمله کند تا اهواز را هم بگیرد، دیگر این دفعه نه خرمشهر و آبادان حتی اهواز را هم بگیرد و حتی منافقین را تحریک کند که بیایند حکومت تهران را ساقط کنند یعنی‌‌ همان آرزوهایی که اول داشت که خوزستان را اشغال، حکومت تهران را سرنگون کند به آن امید رسید و آن شوری که به وجود آمد شما ببینید بعد از ۲۷ تیر وقتی امام آن اعلامیه را داد‌‌ همان پیام حج را که در آن بحث آتش‌بس هم بود، من کاملاً یادم است آن روز‌ها دیگر چون ما هنوز رئیس ستاد پشتیبانی جنگ بودیم دیگر تمام فشار‌ها این بود آقا به ما لباس برسانید به ما پوتین برسانید آنچنان هجومی از سوی مردم به سمت جبهه بود که تمام رزمنده‌ها راه افتادند و هرکس یک بار جنگ رفته بود رفت و خیلی آن‌هایی که هیچ وقت جبهه نرفته بودند، راه افتادند. یعنی این مظلومیت امام همه را تکان داد، همه مردم پای رادیو اشک ریختند و گریه کردند. من در یک جمع کوچکی بودم، آن‌ها نمی‌دانستند که قطعنامه را می‌خواهیم بپذیریم. وقتی رادیو اعلام کرد، من دیدم مثل مادر جوان مرده گریه می‌کنند، به سرشان می‌زنند و جوی درست شد که آیت‌الله خامنه‌ای به جبهه جنوب و آقای هاشمی به جبهه غرب رفتند.

 

همه فرمانده‌ها، همه رزمنده‌ها برابر عراق رشادت به خرج دادند، ایستادگی کردند و ثابت کردند که قادرند در آن شرایط صدام را شکست بدهند و او را به نقطه مرزی در جنوب برگرداندند. این دفعه صدام تا نزدیک اهواز آمده بود؛ یعنی خداوند خواست با یک زیبایی و با پیروزی رزمندگان این جنگ پایان پذیرد.

 

 

این فضا نمی‌توانست با یک تبلیغات قوی قبل قطعنامه اتفاق بیفتد؟

 

خدا صدام را خام کرد، منافقین را فرستادند به سمت اسلام‌آباد و شرایط خاصی پیش آمد؛ آقای هاشمی در کرمانشاه بود که منافقین رسیدند، من تلفنی به آقای هاشمی گفتم این‌ها نزدیکتان هستند، خوابیده بود به ایشان گفتم از خواب بیدارشان کنید. گفتم این‌ها آمدند نزدیک شما در کرمانشاه هستند، گفت خب باشند حالا دیگر بهتر این است که همین جا بمانم یعنی در همین کرمانشاه، فرمانده جنگ هم در خود کرمانشاه بود، چه رشادت خوبی بچه‌های سپاه و ارتش و هوانیروز نشان دادند و نیروی هوایی چه کار بزرگی کرد؛ از ساعت ۵ صبح بمباران نیروی هوایی در منطقه غرب شروع شد و عملیات مرصاد که اوایل مرداد بود دیگر با اینکه هر دو پایگاه در همدان و دزفول بمباران شد و بمب‌های تأخیری هم ریخته بودند که لحظه به لحظه منفجر می‌شد روی باند‌ها تا رفتند این‌ها را جمع کردند، مقداری طول کشید ولی در عین حال از ساعت ۹ صبح دو مرتبه پرواز هواپیما‌ها شروع شد که امام هم از فرمانده نیروی هوایی و از فرمانده هوانیروز در عملیات مرصاد بویژه تشکر کردند؛ چرا که همین نیروی هوایی و هوانیروز ارتش انصافاً کار بزرگی کرد.

 

رزمندگان ما در مرداد ۶۷ به اعتقاد من یک حماسه‌ای را آفریدند معادل حماسه‌های بزرگ جنگ، معادل فتح خرمشهر، معادل فاو کار بزرگی کردند یعنی به دنیا نشان دادند که ما‌‌ همان هستیم ما اگر امام بگوید بجنگید،‌‌ همان هستیم. کار به جایی رسیده بود که دیگر اواسط مرداد بعضی‌ها می‌گفتند که اگر امام اجازه بدهد به خاک عراق برویم. کار به اینجا رسیده بود یعنی روحیه‌ها درست معکوس آنچه که بعد از فاو بود حالا برعکس شده بود، روحیه بالابلند با شهامت و عراق در شرایط قوت بزرگ ما آمد و قبول کرد؛ البته آن وقت هم قوت داشتیم ولی شرایط قوتی که برای همه مشهود بود دیگر همه می‌دیدند، دنیا می‌دید، غرب می‌دید، شرق می‌دید، خود عراق می‌دید و مردم ما شاهد بودند که وقتی عراق آتش‌بس را در ۲۹ مرداد ۶۷ پذیرفت، روز اوج پیروزی‌های رزمندگان ما و اوج روحیه آن‌ها در جبهه‌های جنوب و غرب بود.

 

خداوند به خاطر آن دل سوخته امام و به خاطر دل پاک رزمندگان و خون شهدا خواست که روزهای پایانی جنگ با عزت والای رزمندگان ما و با پیروزی درخشان رزمندگان و امت ما پایان پذیرد که الحمدلله یک افتخاری در ‌‌نهایت برای نظام جمهوری اسلامی شد. حالا با اقدامات بعدی سیاسی و این‌ها کار به جایی رسید که یک وجب از خاک ما در اشغال دشمن باقی نماند، الحمدلله همه اسرای ما سرافرازانه به کشور بازگشتند، خانواده‌های شهدا با غرور و افتخار این جنگ ۸ ساله را و این دفاع ۸ ساله را پشت سر گذاشتند و در تاریخ یک رکوردی ثبت کردیم و نشان دادیم ملت ایران و رزمندگان اسلام در برابر تجاوز سر فرود نمی‌آورند و در برابر تجاوز می‌ایستیم و مقاومت می‌کنیم. خداوند هم البته در همه مراحل یاری کرد، کمک کرد نصرتش را شامل حال رزمندگانش کرد؛ به نظر من روزهای آخر جنگ روزهای شیرینی بود و با شیرینی این جنگ و با عزت ما الحمدلله پایان یافت.

 

 

در صحبت‌هایی که فرمودید، با توجه به این تفسیر امام حسن(ع) که گفتید که تفسیر زیبایی بود فکر می‌کنید این مسأله که فرماندهان نظامی و کسانی که تا دیروز می‌جنگیدند دیگر نمی‌خواستند بجنگند، در تصمیم امام اثر داشت؟

 

من گزارش‌های سال ۶۶ را نگاه می‌کردم، راوی قرارگاه خاتم گفته بود فرماندهان خسته‌اند همه شهید شدند، این تیتر گزارش است. اگر هم بگوییم خستگی وجود داشت، این‌ها مال‌‌ همان بعد از سقوط فاو است در واقع.

 

 

‌نه در‌‌ همان مقطع پذیرش قطعنامه را عرض می‌کنم.

 

من در صحبت‌هایم هم اشاره کردم و گفتم؛ ببینید در جنگ درست است ما می‌گوییم عراق اسلحه داشت و این‌ها همه مؤثر است؛ پشتیبانی سیاسی داشت درست است، به او پول و امکانات می‌دادند، همه این‌ها درست است اما اصل روحیه است، روحیه هر طرف باقی بماند پیروز جنگ است و هر کس روحیه ببازد، شکست خورده است. من برای سقوط فاو خیلی اهمیت قائلم،‌‌ همان زمان هم من در جلسات به آقای هاشمی و در جلسه سران قوا گفتم که سقوط فاو مهم نیست شاید هم آن وقت تعبیر به سقوط روحیه کردم ولی ضربه‌ای که به روحیه رزمندگان ما خورد، خیلی مهم است، باز حالا فاو مهم نیست مثلاً می‌شود رفت فاو را گرفت یا جای دیگر را گرفت، آن عملیات خیلی تأثیرگذار شد و ما هم در مقام عمل این را دیدیم حالا درست است که ما می‌گوییم دشمن از سلاح شیمیایی استفاده می‌کرد این حرف‌ها درست است که امریکا به جنگ ما آمد و در خلیج فارس حتی هواپیمای مسافربری ما را زد و جبهه ما گسترش پیدا کرد و کل جزایر خلیج فارس را فرا گرفت و یک بار بزرگی بر دوش ما آمد؛ سپاه یک جا در خلیج فارس می‌جنگید، یک جا برای کشتی می‌جنگید، یک جا برای قایقش می‌جنگید یک جا برای جبهه‌اش می‌جنگید؛ هیچ کدام قابل انکار نیست و همه این‌ها هم تأثیرگذار است اما اصل آن روحیه است و لذا شما می‌بینید همین صدام، سلاح شیمیایی و کمک همه دنیا را دارد ولی ما در مردادماه ۶۷ پیروزیم؛ همه جا، چرا ما پیروزیم؟ وقتی امام آمد آن پذیرش قطعنامه را با آن لحن اعلام کرد و همه را تکان داد، یک چیز دیگری شد؛ این شور را من حس می‌کردم. وضعی که نماینده‌ها پیدا کرده بودند، همه به سمت جبهه می‌رفتند.

 

ما یک روزهایی بود که در مجلس اعلام می‌کردیم چه کسی حاضر است این هفته به جبهه برود، لیست را به زور پر می‌کردیم خلاصه مخصوصاً بعد از آن سقوط هواپیمای شهید محلاتی یک کم مشکل هم پیدا کرد ولی آن روز‌ها اصلاً این بحث‌ها نبود، همه جبهه بودند همه می‌دویدند، به اعتقاد من آنچه که باز برگشت و ما را پیروز کرد در هفته‌های آخر جنگ، آن روحیه روزهای اول جنگ بود و خدا را ما شکر می‌کنیم.

 

شاید هم خداوند می‌خواست به ما نشان دهد که همه چیز دست اوست و خداوند آن روحیه‌ای را به رزمندگان ما برگرداند، واقعاً شما در ماه مرداد یک جا این حرف‌ها را نمی‌شنوید که کسی گفته باشد من خسته شدم هیچ جا نیست همه جا با روحیه همه جا با اقتدار و این نشانگر این است که اولاً نفوذ کلام امام چقدر است، عشق رزمندگان به امام چقدر است، این دال بر عشق به امام است، دیگر امام وقتی اینجوری اظهار ناراحتی کرد، همه را تکان داد و نشان داد ملت چه عشقی به امام داشت؛ این نشان می‌دهد که امامی که ۸ سال جنگ را رهبری کرده به عنوان فرمانده کل قوا اینقدر محبوب است، آن روزی که می‌گوید جنگ را تمام کنید، دیگر باید همه خوشحال باشند چرا همه گریه می‌کردند؟ پس چون امام گفت من جام زهر را نوشیدم دیدند امام با ناراحتی با اکراه این راه را برگزیده است، مثل صلح امام حسن(ع) لذا این یک خروش و یک موجی را به وجود آورد و آن موج بود که دو مرتبه می‌بینیم که غرور، حماسه و پیروزی می‌آفریند؛ بنابراین می‌توانم بگویم که پایان جنگ ما پایان خوشی بود ولو اینکه روزهای سخت، فراز و نشیب‌های زیادی در جنگ داشتیم، روزهای پیروزی و عدم موفقیت هم داشتیم ولی اولش با خوبی شروع شد با مقاومت مردم و ایستادگی مردم و پایانش هم به خوبی تمام شد. خداوند به همه ما توفیق بدهد که پاسدار خون شهدا باشیم و بتوانیم این کشور و این نظام را انشاءالله حفاظت و حراست کنیم.

 

 

منبع: هفته‌نامه رمز عبور

کلید واژه ها: حسن روحانی جنگ تحمیلی قطعنامه 598


نظر شما :