معادیخواه: هاشمی نگذاشت خلخالی نخست‌وزیر شود

۲۱ بهمن ۱۳۹۵ | ۲۳:۱۶ کد : ۵۷۳۷ دیگر رسانه‌ها
تاریخ ایرانی: عبدالمجید معادیخواه، دبیرکل بنیاد تاریخ انقلاب اسلامی خاطره‌ای را درباره تمایل صادق خلخالی برای نخست‌وزیری و پاسخ رد اکبر هاشمی رفسنجانی به او روایت کرده است: «روزی که امام می‌خواست حکم نخست‌وزیری آقای بازرگان را بدهد، من و آقای‌ هاشمی در زیرزمین مدرسه علوی می‌رفتیم که چیزی به نام ناهار! بخوریم. آقای خلخالی مقابلمان سبز شد و به آقای‌ هاشمی گفت چرا حاضر نیستی من نخست‌وزیر شوم. ایشان هم با لبخندشان گفتند متخصصین حاضر نیستند با شما کار کنند. پس از چند لحظه چانه‌زنی آقای خلخالی گفت تو قبول کن، همه چیز حل می‌شود. آقای‌ هاشمی هم گفت من خودم قبولت ندارم.»

 

«تاریخ ایرانی» گزیده‌ای از گفت‌وگوی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی دولت میرحسین موسوی با روزنامه «همدلی» (۱۹ بهمن) انتخاب کرده است:

 

* سابقه آشنایی من با مرحوم آقای‌ هاشمی به ۵۰ سال پیش برمی‌گردد. سال ۴۷ یا ۴۸ برای یک سفر تبلیغی به آبادان رفتم، بعد از سال ۴۴ غربت انقلاب شروع شد. آن موقع دلخوشی مردم هوادار مبارزه این بود که نام امام بیاید تا با فرستادن صلوات ابراز احساسات کنند. معمولا اگر گوینده‌ای هم از امام اسم می‌برد بازداشت می‌شد، اما خوزستان و مخصوصا آبادان فضای بازتری داشت. به همین خاطر منبری‌های جوان و مبارز دوست داشتند آنجا سخنرانی کنند. آن سال آقای‌ هاشمی به بهانه منبر ایام عاشورا به آبادان آمده بود تا از آنجا به صورت مخفی برای زیارت عتبات و دیدار امام به عراق برود. آن موقع من طلبه‌ای در مرز ۲۰ سالگی بودم، از ویژگی‌های شخصیتی ایشان این بود که وقتی با کسی رو‌به‌رو می‌شد صمیمی بود و جاذبه‌ای داشت که شخص با او احساس خودمانی می‌کرد. آن روزها، در جوانی که جویای نام بودن طبیعی است، هوس کرده بودم، یکی از کتاب‌های محمد قطب را ترجمه کنم و به این بهانه با ایشان وارد صحبت شدم و همین صحبت‌ها ارتباط ما را کلید زد.

 

* آقای‌ هاشمی بیش از دیگران از روح زهد اسلامی بهره‌ داشت. خیلی‌ها شاید مقید باشند که زندگی‌شان ظاهر ساده‌ای داشته باشد تا مردم آن‌ها را ساده‌زیست تلقی کنند. برای آقای‌ هاشمی اما مهم نبود که دیگران زندگی‌اش را چگونه قضاوت کنند و به او برچسب بزنند؛ با آنکه در واقع زندگی‌اش اشرافی نبود. او حتی در زمینه‌هایی مانند سختگیری‌هایی راجع به تلویزیون در آن روزها روش متفاوتی داشت که به توضیح نیاز دارد. آن روزها در قم دو نشریه مکتب اسلام و مکتب تشیع زبا‌نزد بود. نشریه مکتب تشیع که توسط آقای‌ هاشمی رفسنجانی و با همکاری محمدجواد باهنر منتشر می‌شد می‌توانست با مکتب اسلام رقابت کند و چه بسا برد بیشتری هم داشته باشد؛ اما همین که در تزاحم با مبارزه قرار گرفت، آقای‌ هاشمی هیچ تلاشی برای حفظ و ادامه آن نکرد.

 

* آقای‌ هاشمی معتقد بود روحانیون نباید به ارتزاق از پول مردم نیاز داشته باشند. معتقد بود روحانیون باید مثل بقیه زندگی کنند و روی پای خودشان بایستند و احیانا با انفاق هم بیگانه نباشند! یکی از پوشش‌هایی که به آقای‌ هاشمی در مسیر مبارزه کمک می‌کرد، همین کارهای اقتصادی او بود. زیر این پوشش مجموعه‌هایی شکل می‌گرفت که گاهی نقش حزب داشتند.

 

* آقای‌ هاشمی بعد از آمدن به تهران مسئله اول و آخرشان انقلاب بود. شرکت «دژساز» هم در سال ۵۰ یا ۵۱ در شرایطی تاسیس شد که کار تشکیلاتی به شدت خطرناک بود، موتلفه لو رفته بود و همزمان با شکل‌گیری این شرکت گروه‌هایی عرض اندام می‌کردند. این شرکت در تهران تاسیس شده بود، اما عملیاتش در قم بود. این مجموعه هم از افراد مهندسین همدل با نهضت آزادی تشکیل شد و هم از افرادی که همسو با موتلفه بودند. این‌ها مجموعا شرکتی را تاسیس کردند که اساسش ساخت‌وساز در سالاریه قم بود. من خیلی در متن قضیه نبودم، اما آقای‌ هاشمی در دیداری به من گفتند ما داریم زمینی را برای مجموعه‌ای می‌خریم که چون کلان است آن را نصف قیمت می‌خریم. ایشان این ۲۵۰ هزار متر زمین را از آقای ابوالفضل تولیت خریدند و بر پایه خیراندیشی به من گفتند اگر می‌توانی قسمتی از آن را بخر. من هم بخشی از آن زمین را خریدم. یکی از بایسته‌های پژوهش در زندگی آقای‌ هاشمی رفاقت او با مرحوم ابوالفضل تولیت بود. می‌شد گفت کمتر عمامه‌داری به اندازه آقای‌ هاشمی برای آقای تولیت مورد اعتماد بود.

 

* یکی از آثار سفر آقای‌ هاشمی به تهران پیدایش جامعه روحانیت مبارز بود. البته اگر کسی در تاریخ روحانیت ایران و تهران تحقیق کند پی می‌برد که در تهران علمای معتبر، ائمه جماعات بودند. طرفداران مبارزه در چنین شرایطی خیلی نمی‌توانستند عرض اندام کنند. آنچه نخست با سفر ایشان به تهران شکل گرفت بیشتر شبیه به جامعه وعاظ بود اما حضور چهره‌هایی مانند آیت‌الله طالقانی و آیت‌الله مطهری معادلات را تغییر داد. در آن مقطع پیدایش هسته‌ای که بتواند عرض اندام کند کار ساده‌ای نبود.

 

* در این مجموعه یک خبرچین ساواک هم راه پیدا کرد، اما حضورش برای ما این برکت را داشت که بتوانیم به اسناد جامعه روحانیت مبارز بعد از انقلاب دسترسی پیدا کنیم؛ اما آقای‌ هاشمی آن‌قدر احتیاط داشت که مسائلی که نباید لو می‌رفت، لو نرفت، در چنین محفلی هم مطرح نمی‌شد. به عنوان نمونه ما خواستیم جزوه ولایت فقیه امام را منتشر کنیم، ولایت فقیه امام که از رادیو بغداد پخش شد، من به آقای‌ هاشمی گفتم این جزوه را باید تکثیر کنیم. ایشان گفتند فعلا نمی‌شود چون همه چاپخانه‌ها را گرفته‌اند. من گفتم یک دستگاه پلی‌کپی در اختیارمان هست. شهید سید محمدرضا سعیدی ۶ درس را از رادیو بغداد ضبط و روی کاغذ آورده بود. شرح نخستین بهره‌کشی از چنین دستگاهی به جای چاپ در این تنگنا نمی‌گنجد به همین اشاره بسنده می‌کنم که حدود دو ماه کار به درازا کشید. روزهای پایانی احساس کردم، زیر نظر هستم. روزی به خانه آقای‌ هاشمی رفتم. آن روز تقریبا همه موتلفه خانه ایشان بودند. از مجموعه این ۶۰-۵۰ نفر هیچ کس آمادگی نداشت که این دستگاه را یک هفته مهمان کند. یک نفر این مسئله را پذیرفت و دستگاه به خانه او منتقل شد. البته بلافاصله هم شرایط دستگیری او فراهم شد؛ آن موقع داستان مسابقه ایران و اسرائیل بود. این افراد با این دستگاه تعدادی تراکت چاپ کرده بودند که در این مسابقه پخش کنند. افرادشان مقداری خط‌شکنی هم کردند و تظاهراتی به راه انداختند. آن‌ها کوکتل مولوتوفی هم به دفتر حمل‌و‌نقل هوایی اسرائیل پرت کردند که در نهایت دستگیر شدند. کسی که دستگاه در خانه او بود بعد از این قضیه پیغام داد که این روزها من هم دستگیر می‌شوم. طرفه اینکه آقای فارسی در «زوایای تاریک» نمونه‌ای از کارهای موتلفه را نخستین اقدام در تکثیر ولایت فقیه امام در آن شرایط قلمداد کرده‌اند. از این خبط و خطاها در تاریخ – به اصطلاح شفاهی – کم نیست!

 

* سال ۴۸ سال مرگ مشکوک آیت‌الله سعیدی در زندان بود. آیت‌الله حکیم هم همان سال فوت کرد. در چنین شرایطی فردی که آقای‌ هاشمی بتواند به او اعتماد کند که با هم برویم این دستگاه را جابه‌جا کنیم، آسان پیدا نمی‌شد! آقای‌ هاشمی ناگزیر خودش با ماشین آمد. وقتی با ایشان دستگاه را پشت ماشین گذاشتیم و چند صد متر از آن خانه دور شدیم، به من گفت ما عجب کارهایی... می‌کنیم! چون ایشان فردی آشنا و تحت نظر بود. گمان هم می‌شد که صاحب خانه هم به زودی دستگیر شود.

 

* ارتباط آقای‌ هاشمی با موتلفه بیشتر از حلقه شهید مهدی عراقی بود. همان‌طور که می‌دانید موتلفه از هیات‌های مذهبی جوان شکل گرفته بود، یک شاخه آن شاخه مهدی عراقی بود. چندین بار نقشی که این دو با هم ایفا کردند مثل دو بازوی قیام بود.

 

* یک نمونه به مرحله دوم بازداشت امام برمی‌گردد. امام یک بار در ۱۵ خرداد بازداشت شدند که در پی آن مردم به خیابان آمدند؛ اما بازداشت دوم متفاوت از اولی بود، رژیم خودش را آماده کرده بود و بنایش بر این بود که اجازه ندهد اتفاقی بیفتد. برای کسانی که به ایشان گرایش داشتند عقده‌ای شد. آقای‌ هاشمی با یاران امام در قم ارتباط تنگاتنگ داشت و مهدی عراقی هم ارتباطاتش در تهران بود. اولین ماه رمضان بعد از بازداشت امام، مجلسی در مسجد جامع تهران گرفتند که در شرایطی که نشدنی به نظر می‌رسید، مجلس باشکوهی بود. این مجلس به این صورت برنامه‌ریزی شد که بنا بود ۳۰ نفر هر روز به نیت دستگیری بالای منبر بروند. تهیه کردن این ۳۰ نفر که بتوانند مجلس را اداره کنند فقط گفتنش آسان است. هیچ امام جماعتی در بازار حاضر نبود به مبارزین جا بدهد، چون بعضی از آن‌ها اساسا با نهضت سنخیتی نداشتند و بعضی هم به خاطر هزینه‌ها اجتناب می‌کردند. در نهایت گوشه‌ای متروکه از مسجد جامع که شبیه انباری بود، برای این کار در نظر گرفته شد و محل عظیم‌ترین اجتماع مذهبی بازار در آن رمضان شد. از آن پس این قسمت پررونق‌ترین قسمت مسجد جامع شد.

 

* ارتباط آقای هاشمی با نیروهای ملی از همان نامه‌ای که دکتر مصدق نوشته پیداست. دکتر مصدق برای هر کسی نمی‌نویسد این کتاب [سرگذشت فلسطین] را مطالعه کنید یا مثلا کتابی را بخرد و به افرادی هدیه بدهد. چنین زمینه‌ای از قدیم در ایشان بوده است، اما اینکه روابط چرا بعدها به هم خورد داستان دیگری است. رفاقت او پیش از انقلاب با مرحوم مهندس عزت‌الله سحابی از رفاقت‌های مثال‌زدنی بود.

 

* نگاه آقای‌ هاشمی به دکتر مصدق حتما محترمانه بود؛ اما در اوج عصبانیت امام اصل برای آقای‌ هاشمی حفظ رابطه با امام بود، نه فقط به دلیل عاطفی، بلکه به همان دلیلی که ایشان امیرکبیر را نوشته بود. عملگرایی بخشی از شخصیت ایشان بود؛ بهتر است بگویم آرمان‌های عاطفی (نه دینی) را تا جایی جدی می‌گرفت که مانع از انجام یک کار عملی، که شدنی بود، نشود؛ اما درباره ملیون و در پاسخ به سوال قبلی تصور می‌کنم که اگر شرایط آغاز به کار جمهوری اسلامی درست بازسازی شود، زمینه انتقاد از ملی‌ - مذهبی‌ها هم کم نباشد!

 

* وقتی حرکت مسلحانه شروع شد آقای‌ هاشمی مثل همه نیروهای مبارز به شدت شیفته این کار شد. تا جایی که من به سختی می‌توانم بگویم بین ایشان یا آیت‌الله طالقانی کدام یک بیشتر از حرکت مسلحانه دفاع می‌کرد. شیفتگی ایشان به حرکت مسلحانه تا حدی پیش رفت که در نامه‌هایی به امام نوشت اگر شما این حرکت را تایید نکنید، ما منزوی می‌شویم! این‌گونه برخورد و چالش با امام ساده نبود. آنچه می‌خواهم بگویم این است که یکی از افراد موثری که باعث شد گروه‌های مسلح آن کاریزما را پیدا کنند و آن‌گونه زبانزد شوند، آقای‌ هاشمی بود. شاید امروز این به عنوان یک نقطه ضعف برای فردی تلقی شود، اما اگر کسی در نظر بگیرد که حرکت مسلحانه تنها روزنه‌ای بود که می‌توانست فضای آن موقع را عوض کند قضاوتش تغییر پیدا می‌کند. ایشان اگر کاری را درست تشخیص می‌داد و فکر می‌کرد در خدمت یک آرمان است، سرمایه‌گذاری در آن و پذیرفتن خطراتش حد و مرز نداشت.

 

* اینکه می‌گویم در پذیرفتن خطر حد و مرز نداشت را می‌شود در مواجهه آقای‌ هاشمی با بهرام آرام دید. یکی از فضاهایی که نسل جدید نمی‌تواند آن را تصور کند، ماجرای ارتداد سازمان مجاهدین است. بهرام آرام مسلح بود و‌ هاشمی اسلحه نداشت. از برنامه‌های این گروه هم آن روزها این بود که افرادی مانند‌ هاشمی را بکشند و خونش را گردن ساواک بیندازند که به قول خودشان جنبش اوج بگیرد. در همین فضا آقای‌ هاشمی در گفت‌و‌گویی با صراحت به آرام گفت که اگر اسلام را کنار گذاشته باشید، من شاه را به شما ترجیح می‌دهم. در مجموع من کمتر کسی را می‌توانم تصور کنم به کاری که به آن معتقد است خلوص و قدرت خطرپذیری داشته باشد.

 

* برای آقای‌ هاشمی حرکت مسلحانه مهم بود، مخصوصا حرکت مسلحانه‌ای که به نام فرزندان اسلام باشد. در هر صورت مصداقی که از سوی آقای‌ هاشمی حمایت می‌شد سازمان مجاهدین خلق بود؛ اما روح حمایت با گروه خاصی نبود.

 

* با تجربه ارتداد در سرنوشت مجاهدین، به این جمع‌بندی رسیدیم که اگر تشکیلات نداشته باشیم مجبوریم از دیگرانی که تشکیلات دارند حمایت کنیم. در واقع زمینه تشکیل حزب تجربه‌های گذشته بود. کسانی که به انقلاب علاقه داشتند آن موقع دل‌سپرده سازمان بودند؛ در واقع بهتر است بگوییم دل‌سپرده حرکت مسلحانه بودند که بهترین شکل آن تشکیلات سازمان بود. حالا در نظر بگیرید تشکیلاتی که این همه به آن دل سپرده بودند و برایش سرمایه‌گذاری کردند کارش به ارتداد کشید، آن هم نه یک ارتداد معمولی؛ ارتدادی که با آن مسلمانی را کشتند و دیگری را آتش زدند. وقتی این بلا نازل شد این نیاز برجسته پیدا شد که ما خودمان دست به کار شویم و تشکیلاتی راه بیندازیم.

 

* نیاز مبرم به تشکیلات و ضربه‌هایی که از نبود تشکیلات خورده بودیم مجموعه‌ای را به این نتیجه رساند که حزب تاسیس کنند؛ اما همان موقع تفکری مخالف این دیدگاه وجود داشت که برای روحانیت تشکیلات مضر است و اگر روحانیت بخواهد تشکیلات سیاسی درست کند خواه‌ناخواه فراگیری‌اش آسیب می‌بیند. در راس مخالفان آقای مطهری بود. ایشان می‌گفت روحانیت باید به همه قشرهای جامعه به صورت مساوی تعلق داشته باشد. امام هم خودشان ضد حزب بودند. ایشان به خاطر تجربه عملکرد احزاب از مشروطه به بعد به حزب بدبین بودند. به این ترتیب کفه مخالفان سنگین شده و شکستن این طلسم کار سختی بود. روزی که آقای‌ هاشمی امام را قانع کردند و گفتند من مجوز را گرفتم مثل فتح بزرگی بود که غیر از او کس دیگری نمی‌توانست انجام دهد. شاید بیشتر در پیشگیری از یکه‌تازی حزب خلق مسلمان بود که امام این اجازه را داد. گزارش‌هایی از حزب جمهوری خلق مسلمان رسیده بود که احتمالا امام بوی تجزیه آذربایجان را استشمام کرده بودند.

 

* شورای انقلاب کمتر کسی موافق تسخیر سفارت آمریکا بود. آقای‌ هاشمی هم صد درصد مخالف بود؛ اما ایشان به احترام حرف امام رعایت کرد و در این باره حرفی نزد.

 

* روزی که وارد قضیه مک‌فارلین شد رفت تا مشکل ایران را با آمریکا حل کند. مقدمات فراهم شده بود. به نظرم اگر بیت آقای منتظری مسئله را علنی نکرده بود، مشکل حل می‌شد و شاید در سرنوشت جنگ هم بی‌نقش نبود. ایشان غیر از این چیزی نمی‌دید. با این حال اگر الان بخواهیم درباره سفارت حرفی بزنیم باید شرایط و واقعیات آن زمان را هم در نظر بگیرم. شرایط جامعه جوری بود که اگر کسی می‌خواست در برابر این موج بایستد، خرد می‌شد. همه برای فاتحان سفارت کف زدند. از حزب توده تا شاملو! کسی مثل احمد شاملو در نشریه «کتاب جمعه» خود برای تسخیر سفارت کف زد.

 

* من فکر می‌کنم هیچ کس به اندازه آقای‌ هاشمی ظالمانه نقد نشده است. من معتقدم آقای‌ هاشمی نقش اول را در اصلاحات داشت. در جریان انتخابات مجلس چهارم جوری جناح چپ ضربه خورده بود که اصلا باور نمی‌کردند بشود در انتخابات مجلس پنجم شرکت کرد، ایشان هر کس را سراغ آن‌ها می‌فرستاد که در انتخابات شرکت کنند باور نمی‌کردند، فکر می‌کردند قرار است وارد میدان شوند و بدتر از چهار سال قبل با آن‌ها رفتار شود. آقای‌ هاشمی در ضرورت چنین تنگنایی و برای ایجاد امید، «کارگزاران» را راه انداخت. جریان چپ هم وقتی دید ۱۰۰ نفرشان در انتخابات رای آورد، برای ریاست‌جمهوری و مجلس ششم آماده شدند. ایشان در منزوی کردن جریان چپ در مجلس چهارم نقش داشت اما یادمان باشد موضع‌گیری چپ چگونه بود. در شرایطی که ایشان در تلاش برای بهبود روابط خارجی بودند افرادی اصرار داشتند روابط با انگلیس هم قطع شود.

 

* در تاسیس حزب جمهوری اسلامی به ایشان نقد داشته و آن نقد را امروز هم دارم. همان زمان که برای ثبت نام در حزب کانون توحید هجوم آورده بودند، به آقای‌ هاشمی گفتم: «اگر من سر دوراهی حزب یا حکومت قرار می‌گرفتم، حزب را انتخاب می‌کردم؛ اما به این روش حزب‌سازی انتقاد دارم، چون موازنه‌ای بین کادر و شعاع آن نیست. تشکیلات این مجموعه میلیونی است اما ۵۰ نیروی کادر ندارد.» اما دل‌سپردگی آقای‌ هاشمی به ضرورت حزب اجازه نداد این حرف‌ها جدی گرفته شود. اگر این تشکیلات در رژیم گذشته پیش آمده بود اولا ازدحام در آن پیدا نمی‌شد، چون عضویت در آن خطر داشت و افراد خالص‌تری وارد مجموعه می‌شدند. شاید هم با چکش‌کاری، حزبی به معنای درست کلمه می‌شد.

کلید واژه ها: معادیخواه هاشمی رفسنجانی خلخالی


نظر شما :