فاشیسم از دل دموکراسی بیرون می‌آید

گفت‌و‌گو با مهدی تدینی، مترجم کتاب‌های ارنست نولته
۰۲ مهر ۱۳۹۶ | ۰۰:۰۱ کد : ۶۰۲۱ کتاب
گفت‌و‌گو با مهدی تدینی، مترجم کتاب‌های ارنست نولته
فاشیسم از دل دموکراسی بیرون می‌آید
فهیمه نظری

 

تاریخ ایرانی: یکی از عناوینی که این روزها به عنوان برچسب سیاسی مدام به جریان‌های سیاسی مختلف زده می‌شود، فاشیسم است؛ واژه‌ای که حالا بیش از اینکه بیانگر مشی سیاسی – فارغ از ارزش‌گذاری – در دورانی مشخص از تاریخ باشد، به انگی برای طرد جریان‌های مخالف تبدیل شده، اما به واقع از فاشیسم چه می‌دانیم؟ اساسا فاشیسم چگونه بروز پیدا کرد؟ آیا همچنان فرصت بروز دارد؟ چه وقت می‌توان یک جریان را فاشیستی خواند؟ ارنست‌ نولته، تاریخ‌اندیش آلمانی، متفکری است که عمر خود را صرف رسیدن به پاسخی برای این پرسش‌ها و هزاران پرسش دیگر در زمینه فاشیسم کرده، مترجمی که هرچند به علت رویکرد نوینش به پدیده فاشیسم، آن‌چنان که باید مورد توجه هموطنان خویش قرار نگرفته، اما بی‌تردید بررسی‌ها و یافته‌های او در این زمینه بی‌همتاست.

 

«ارنست نولته، سیمای یک تاریخ‌اندیش» کتابی به قلم زیگفرید گرلیش و ترجمه مهدی تدینی که توسط نشر ثالث منتشر شده، به خوبی دغدغه‌های نولته در این حوزه را برای خواننده تبیین می‌کند. «تاریخ ایرانی» به مناسبت انتشار این کتاب با مهدی تدینی مترجم آثار نولته به گفت‌و‌گو نشسته است؛ مترجمی که اکثر کارهای خود او نیز در همین حوزه است.

 

***

 

تقریبا همه ترجمه‌های شما از کتاب «جنبش‌های فاشیستی» گرفته تا «فاشیسم و کاپیتالیسم»، «آشوویتس یکتا؟» و... در حوزه شناخت فاشیسم بوده است؛ چه دغدغه‌ای شما را به سمت فاشیسم‌پژوهی سوق داد؟

 

من از آن دست مترجمانی هستم که باور دارم ترجمه اساسا کاری پژوهشی است و تا حد زیادی گمان می‌کنم در کشور ما بار کار پژوهشی بر عهده مترجمان است؛ بنابراین ضرورت دارد مترجمان به جهت ارتقای کیفیت کار، بر اساس دانسته‌های خود و بر یک حوزه خاص تمرکز کنند. مترجم نخست باید تعریفی روشن از حوزه مد نظر خود کسب کند و تا آنجایی که می‌تواند بکوشد از آن خارج نشود. حوزه‌ای که من انتخاب کردم، در اصل فاشیسم‌پژوهی و در سطحی عام‌تر، ایدئولوژی‌پژوهی است؛ اما یک علت ساده برای آنچه موجب شد توجه من به فاشیسم جلب شود، این بود که ما بسیار می‌شنویم که احتمال شکل‌گیری جریان‌های فاشیستی در ایران وجود دارد یا داشته است و یا می‌بینیم برخی به جریان مخالفشان برچسب فاشیست بودن می‌زنند؛ بر این اساس پژوهش من با این پرسش آغاز شد که آیا می‌توانیم گمان کنیم که در کشوری چون ایران امکان شکل‌گیری جریان، جنبش یا حزب فاشیستی وجود دارد یا خیر و اصلا ما اجازه داریم تعبیر عام یا حتی خاص فاشیسم یا فاشیست را در مورد یک جریان سیاسی در ایران به کار ببریم؟

 

برای پی بردن به پاسخ این پرسش نخست باید خود فاشیسم را بشناسیم، سپس آن را در یک مطالعه تطبیقی در مورد خودمان به کار ‌بریم، اگر دیدیم شباهت‌ها، توازی‌ها و ویژگی‌های هم‌گروه در اینجا هم وجود دارد، می‌توانیم گمان کنیم که جریانی احتمالا فاشیستی، شبه‌فاشیستی، پیشافاشیستی یا تعابیری از این دست است؛ این انگیزه نخست من بود؛ اما هدف مهمتر من برای شناخت فاشیسم و ترجمه آن، غنی‌تر کردن ادبیات تخصصی علوم سیاسی در این زمینه بود.

 

پیش از اینکه کتاب «جنبش‌های فاشیستی» را که نخستین کتاب من در این زمینه بود، ترجمه کنم، شاید کتاب‌هایی که در حوزه فاشیسم وجود داشت انگشت‌شمار و یا جانبدارانه بود. ما اصلا تا پیش از انتشار این کتاب، کتابی در زمینه نظریه فاشیسم و یا مطالعه تطبیقی در این حوزه نداشتیم. تنها برخی کتاب‌ها از نویسندگانی ناشناس وجود داشتند که یا به صورت خیلی کلی به شخصیت‌هایی چون موسولینی و یا روایاتی تاریخی در مورد این جنبش‌ پرداخته بودند. من کوشیدم تا آنجا که می‌توانم در این زمینه به گسترده‌ شدن ادبیات فاشیسم‌پژوهی کمک کنم و در این راستا کتاب «جنبش‌های فاشیستی»، سپس «نظریه‌های فاشیسم» و بعد از آن کتاب «فاشیسم و کاپیتالیسم» را ترجمه کردم. این سه کتاب به طور کامل درباره فاشیسم است. پس از آن نیز کتاب‌های دیگر مرتبط به این حوزه مثل «جمهوری وایمار» و نیز «آشوویتس یکتا؟» را که به بررسی یهودی‌کشی می‌پردازد، ترجمه کردم. در این اثنا نیز با ارنست نولته، متفکر آلمانی، آشنا شدم و کوشیدم آثار اصلی این متفکر را به فارسی برگردانم.

 

 

چگونه به نولته رسیدید؟ در حالی که خود آلمانی‌ها توجه چندانی به او ندارند؟

 

در خلال مرور کتاب‌هایی درباره منبع اصلی فاشیسم، به کتاب «فاشیسم در دوران آن» برخوردم که در نوع خود تا به امروز همچنان کتابی بی‌همتا است و هیچ کدام از منتقدان نولته نیز تاکنون این کتاب او را زیر سوال نبرده‌اند؛ یعنی حتی در جریان دعوای تاریخ‌نگاران - در ادامه به آن خواهیم پرداخت - نیز کسی به این کتاب کاری نداشته است. نولته در ۲۸ مرداد سال گذشته درگذشت و همه رسانه‌های آلمانی از شبکه‌های تلویزیونی تا روزنامه‌ها و سایت‌ها خبر مرگش را پوشش دادند و همچنان بر بی‌همتایی کتاب او تاکید می‌کردند؛ اما وقتی به بحث دعوای تاریخ‌نگاران می‌رسند سعی می‌کنند لحن انتقادی داشته باشند.

 

من کتاب‌های او را یکی یکی گرفتم و شروع به ترجمه برخی از آن‌ها کردم. نولته علی‌رغم اینکه از سال ۱۹۸۶ به بعد در آلمان به شخصیتی جنجالی تبدیل و برای منزوی کردنش تلاش شد؛ در فرانسه و ایتالیا بسیار محبوب و معروف است، ولی فضای آلمان متفاوت است و این به علت درگیری‌ای است که آلمان با تاریخ خودش دارد؛ یعنی در آلمان نگاهی هیستریک و ملتهب نسبت به آن دوره وجود دارد. بنابراین هر سخن حتی اندکی متعادل که درباره آن دوره بیان شود و یا با روایت رایج هم‌خوانی نداشته باشد، با واکنش‌های هیستریک روبه‌رو می‌شود؛ در این حد که قوانین سفت و سختی در این زمینه وجود دارد. البته نولته هیچ کدام از این‌ها نبود؛ نولته تلاش می‌کرد ناسیونال‌سوسیالیسم و جنایاتش را به پدیده‌ای تاریخی تبدیل کند. به همین خاطر من همیشه می‌گویم نولته پرچمدار تاریخی‌سازان است؛ متفکران و تاریخ‌نگارانی که می‌خواهند ناسیونال‌سوسیالیسم را به پدیده تاریخی تبدیل کنند و این تاریخی‌سازی در برابر اخلاقی‌سازان قرار می‌گیرد، یعنی جناح مقابل نولته ناسیونال‌سوسیالیسم را پدیده‌ای می‌داند که می‌خواهد از آن گزاره‌های اخلاقی دربیاورد. دعوای هابرماس و نولته نیز دقیقا بر سر همین است.

 

 

آیا معتقدید که با فهم فاشیسم می‌توان جهان دیپلماتیک پیرامونمان و سمت و سویی را که جهان در چند سال اخیر به خود گرفته و در آن پدیده‌هایی چون ترامپ در آمریکا روی کار آمده، تبیین کرد؟

 

وقتی در مورد ایران صحبت می‌کنیم موضوعمان محلی است و می‌توانیم به خوبی آن را واکاوی‌ کنیم؛ اما وقتی درباره پدیده‌هایی برخاسته از جوامع مختلف سخن می‌گوییم، این کار را پیچیده‌تر می‌کند. من سال گذشته در مصاحبه با روزنامه اعتماد پیشنهاد دادم برای اینکه ببینیم آیا اجازه داریم جنبش‌هایی را که امروزه شکل می‌گیرند فاشیستی بنامیم یا نه، یک کمینه فاشیستی تعریف کنیم. کمینه فاشیستی یعنی مجموعه ویژگی‌هایی که هر جنبش فاشیستی دارد و از هر کدام از این‌ها هم لازم است حداقلی داشته باشد.

 

 

یعنی معتقدید تا جنبش یا حرکتی طابق‌النعل همه ویژگی‌های فاشیسم را نداشته باشد نمی‌توان آن را فاشیستی خواند.

 

باید ویژگی‌های اساسی و بعد ویژگی‌های فرعی فاشیسم را دسته‌بندی کنیم و هر کدام از آن‌ها نیز درصدی داشته باشد؛ یعنی به تعداد مشخص کیفیت خاصی وجود داشته باشد و همان کیفیت نیز کمیتی روشن داشته باشد، مثلا ما در تمام جنبش‌های فاشیستی ویژگی‌ «ارتش حزبی» را می‌بینیم، سازماندهی ارتش حزبی، یعنی گروه ضربت یا بازوی نظامی که تابع فرماندهی حزب است، مثل اس.آ در آلمان نازی. حالا پرسش این است که آیا ما اکنون برای فاشیستی خواندن یک جریان باید دقیقا منتظر چنین سازمان نظامی مستقلی در آن باشیم یا اینکه اگر تنها سازماندهی شبه‌نظامی هم ببینیم کافی است؟ واقعیت این است که نباید انتظار داشته باشیم که چیزی در حد اس.آ به آن عظمت باشد، بلکه صرف اینکه یک سازماندهی داشته باشد کافی است. کمیت حداقلی این است؛ یعنی اگر کمتر از شکل سازماندهی صرف باشد دیگر نمی‌توانیم بگوییم که این ویژگی وجود دارد و وقتی این ویژگی وجود نداشت، یکی از کمینه‌های فاشیستی از بین می‌رود؛ سپس باید ببینیم چند کمینه دیگر وجود دارد، اگر بقیه هم غایب بودند، دیگر نمی‌توانیم عنوان فاشیسم را برای جریان مورد نظر به کار ببریم.

 

اما در مورد آنچه شما درباره جهان پرسیدید، مسئله این است که ما نیاز به یک مطالعه‌ تطبیقی کامل داریم. ما باید در درجه اول فاشیسم تاریخی را بشناسیم؛ یعنی فاشیسمی که سال‌های ۱۹-۱۹۱۸ رفته‌رفته شکل گرفت و بعد در دهه ۱۹۲۰ به تدریج خود را سازماندهی کرد، در ایتالیا به قدرت رسید، در آلمان به تهدیدی بزرگ تبدیل شد و در دهه ۱۹۳۰ به قدرت رسید، در بسیاری کشورها به تهدیدی جدی بدل شد و به آنجا رسید که ائتلاف آن در سال ۱۹۳۹ جنگ دوم جهانی را هدایت کرد. این فاشیسم تاریخی است و دوره‌ای روشن دارد، مثلا بین دو جنگ جهانی. درون فاشیسم تاریخی نیز رژیم‌های فاشیستی، احزاب فاشیستی و جریان‌های فاشیستی وجود داشت؛ یعنی برخی از این‌ها قدرت را در اختیار گرفتند و نظام‌های توتالیتر ایجاد کردند، برخی در بخشی از حکومت ماندند و برخی جنگیدند تا وارد حکومت شوند و...

 

 

بر اساس این نظر فاشیسم یک مکتب به تاریخ پیوسته نیست و می‌تواند در اشکال گوناگون بازتولید شود.

 

فاشیسم کلاسیک طبعا دیگر امکان بروز ندارد. باید ببینیم آیا با گونه‌های جدیدی از فاشیسم که شباهت‌هایی به فاشیسم کلاسیک دارند روبه‌رو هستیم یا نه و بعد آن را با اصطلاحاتی چون نئوفاشیسم، فاشیسم مدرن و... بخوانیم؛ چراکه نمی‌توان پدیده‌های تاریخی را فارغ از ساختار تاریخی‌شان در نظر گرفت؛ یعنی وقتی صحبت از فاشیسم تاریخی می‌کنیم، در برابرش بلشویسمی وجود دارد که اگر نبود، همان‌طور که نولته ذکر می‌کند، فاشیسم نمی‌توانست شکل بگیرد یا دست‌کم به این سطح از قدرت برسد.

 

قبل از بروز فاشیسم، جنگ اول جهانی رخ می‌دهد؛ جنگی که جهان را زیرورو کرد، کشورهای جدیدی را پدید آورد و گونه نوینی از انسان را ساخت. تا پیش از جنگ اول جهانی هیچ جنگی با چنین گستره‌ و سطح از تکنولوژی در تاریخ بروز نیافته بود. این جنگ تمام اروپا را درگیر کرد، امپراتوری عثمانی را در هم پاشید و چندین کشور جدید ایجاد کرد، از همه این‌ها مهمتر یک چالش انسان‌شناختی بی‌سابقه‌ای بود که سربازان را درگیر می‌کرد؛ سرباز در جبهه خود را به عنوان موجودی بسیار ناچیز در گستره صنعتی می‌دید که همرزمانش در برابر دیدگانش تکه‌تکه می‌شدند. در چنین وضعیتی او برای کنار آمدن با آن خطر وجودی به ساخت یک نظام عقیدتی مطلق برای خود نیاز داشت، مسئله مرگ و زندگی بود. این ذات جنگ است که فرد را به موجودی مطلق‌بین تبدیل می‌کند و او را به چالشی وجودی می‌کشد که برای تحمل این رنج، نیازمند یک نظام عقیدتی استوار است. در اینجا شاید دیگر دین و ایده‌های سنتی به کارش نیاید.

 

با پایان جنگ جهانی، این موجود سربازمسلک، با مطلق‌ها و خاطرات خون‌باری که برایش مانده بود به سوی شهر می‌آید، آن هم نه در ابعاد یک کشور، دو کشور، بلکه در همه جا و آن هم نه گروهی اندک، بلکه خیل عظیمی از جوا‌ن‌ها. این‌ها افرادی هستند که افسرند و زندگی مدنی هیچ ربطی به زندگی نظامی پیشینشان در جنگ ندارد؛ بنابراین احساس می‌کنند دستاوردهای جنگ از بین رفته و زندگی مدنی یک زندگی پوچ است، پس می‌خواهند با ایده‌های نظامی‌شان کشور را سازماندهی و به تعبیر خودشان مفت‌خورها را حذف کنند، می‌خواهند دست آن‌هایی که از جنگ فقط جیبشان را پر کرده‌ و یک گلوله هم شلیک نکرده‌اند از اقتصاد و سیاست کوتاه کنند و کشور را بر اساس یک سیستم نظامی سازماندهی کنند تا بتوانند آنچه را که در جنگ از دست داده‌اند این بار با آرایش اقتصادی و سیاسی جدید بازپس بگیرند.

 

با این توضیح، نخست جنگ مهیب جهانی و سپس انقلاب روسیه با پیامدهای مهیبش پیش‌شرط‌های تاریخی برای شکل‌گیری فاشیسم‌اند. آیا ما امروز این پیش‌شرط‌ها را داریم و آیا می‌توانیم پدیده‌های تاریخی را از داخل بافت یا آرایش تاریخی خودشان بیرون بکشیم و به طور مجزا ببینیم؟ وقتی ما امروز پدیده مهیبی چون بلشویسم که تهدیدی عظیم تلقی شود، نداریم، وقتی چیزی مثل جنگ جهانی تجربه نشده چطور می‌توانیم بگوییم که فاشیسم می‌تواند به همان شکل وجود داشته باشد؟! مگر اینکه در ابعاد محلی باشد.

 

 

نولته می‌گوید فاشیسم واکنشی به کمونیسم و کمونیسم واکنشی به انقلاب صنعتی است و سپس اسلام‌گرایی را به دنبال کمونیسم و فاشیسم، یکی از سه راس مثلث جنبش‌های انقلابی جهان و واکنشی به غرب‌گرایی می‌خواند. پس بر اساس فهم نولته نمی‌توان جنبش‌های افراطی اسلامی چون داعش و طالبان را جنبش‌هایی فاشیستی خواند، چراکه بلشویسمی در مقابل آن‌ها وجود ندارد!

 

اینکه گفتید نولته سه نمونه مقاومت رادیکال در جهان را نام می‌برد: مارکسیسم یا بلشویسم، فاشیسم و اسلام‌گرایی درست است. او در واقع همه این‌ها را واکنشی به لیبرالیسم می‌داند؛ لیبرالیسم را در حال پیشروی می‌بیند و همان‌طوری که یک روز مارکسیسم واکنش به لیبرالیسم و کاپیتالیسم بود و بعد فاشیسم واکنش به مارکسیسم، جدیدترین واکنش را اسلام‌گرایی می‌داند. بر اساس این الگوی سه‌گانه نمی‌توانیم نتیجه بگیریم که این جنبش سوم حتما فاشیسم است چون یک راس فاشیسم، بلشویسم است؛ ولی می‌توان گفت اسلام‌گرایی مقاومتی رادیکال و فراگیر است که می‌خواهد مرزهایش را روشن کند، از پیشروی غرب جلوگیری کند و در جاهایی هم قطعا سویه‌های تهاجمی دارد.

 

 

فکر می‌کنید چرا متفکری چون هابرماس تا این حد در ایران شناخته شده؛ اما فاشیسم‌پژوهی چون نولته که اتفاقا نقطه مقابل اوست، این اندازه مهجور مانده است؟

 

به طور کلی انتقال اندیشه‌های متفکران به زبان فارسی بسیار نامتوازن است یعنی نه فقط نولته، بلکه بسیاری از شخصیت‌های جدی و مهم هستند که ما حتی نامشان را نشنیده‌ایم؛ از آلمانی‌ها کسانی چون هرمان لوبه، نیکلاس لومان یا آرنولد گِلِن... از طرفی اساس کار نولته تاریخ بوده و شاید برای ما تاریخ‌پژوهی یا ایدئولوژی‌شناسی جذابیت چندانی نداشته است؛ اما مسئله این است که جریان روشنفکری در ایران هیچ وقت به افرادی چون نولته روی خوش نشان نمی‌داده چراکه این جریان بسیار متمایل به چپ بوده است. انقلاب اسلامی خودمان را ببینید، چه کسانی در آن حضور داشتند؟ چرا ما در دوران انقلاب اسلامی متفکری با گرایش راست نداریم؟ من به خوبی و بدی‌شان کاری ندارم، در مورد کثرت صحبت می‌کنم. جریان روشنفکری در ایران هابرماس‌دوست، فوکودوست و به طور کلی چپ‌دوست و چپ‌گراست. البته می‌توانم بگویم نولته فردی فراجناحی است که بیشتر ویژگی‌های محافظه‌کارانه دارد. به ویژه در دهه‌های پایانی عمرش بیشتر یک متفکر محافظه‌کار است.

 

پژوهشگران ما همچنان به متفکران فرانکفورتی یا به متفکرانی چون ژیژک، آگامبن، فوکو، بودریار، دلوز و پست‌مدرن‌ها علاقه‌مندند؛ بنابراین با توجه به دعوای تاریخ‌نگاران که بی‌اغراق بزرگترین دعوای نظری آلمان در دوران پس از جنگ بوده است، وقتی در یک سوی آن هابرماس و در یک سو نولته را می‌بینیم، می‌توانیم بگوییم اینکه در ایران بر روی کسی چون نولته در چنین سطحی از مناقشه نظری، کار نشده، قطعا کم‌کاری از ما بوده است.

 

بخشی هم به این دلیل است که ما بیشتر فیلسوف‌ها را دوست داریم تا تاریخ‌نگارانی که در مورد یک عینیت تاریخی بحث می‌کنند و ممکن است حوصله‌سربر باشند. نولته خود را تاریخ‌اندیش می‌داند یعنی متفکری که یک پایش در تاریخ است و یک پایش در فلسفه. او دکترای فلسفه داشته ولی در حوزه تاریخ کار کرده و تاریخ را با نگاهی انتزاعی نوشته است، به همین علت برخی او را فیلسوف تاریخ‌نگار یا تاریخ‌نگار فیلسوف می‌خوانند. من فکر می‌کنم تاریخ‌نگار فیلسوف و یا تعبیری که خودش به کار می‌برد یعنی «تاریخ‌اندیش»، تعابیر بهتری است.

 

 

تاریخ‌اندیشی نولته چه کمکی در فهم جهان امروز به ما می‌کند؟

 

به گمان من تاریخ‌اندیشی نولته را می‌شود به الگوهایی فروکاست؛ یعنی وقتی آثار نولته را مطالعه می‌کنیم، ناخودآگاه می‌توانیم از دل آن به یک‌سری الگوهای فرامکانی و در برخی جنبه‌ها فرازمانی دست یابیم که صرفا متعلق به فهم قرن بیستم نیستند. او گونه‌ای دستگاه فکری به ما می‌دهد که می‌تواند بخشی از نقص دیداری ما را جبران کند. البته قرار نیست همه تاریخ را با این الگوها بفهمیم و حلال همه مشکلات باشد اما قطعا با توجه به خلائی که در این مورد وجود دارد تا حدی می‌تواند به ما کمک کند؛ چراکه مثلا نولته در جای خود منتقد لیبرالیسم نیز هست؛ یعنی کسی که چپ نیست، اما منتقد لیبرالیسم هم هست.

 

 

نولته می‌گوید تنها فاشیسم را در ظرف ایتالیا نمی‌توان دید بلکه اتفاقا گاهی از دل دموکراسی بیرون می‌آید، مثل برآمدن هیتلر از دل جمهوری وایمار، چگونه این اتفاق می‌افتد و چرا؟

 

اتفاقا تا حدی می‌شود گفت درست است که در ایتالیا پیراهن‌مشکی‌ها یکه‌تازی می‌کردند و نبرد خیابانی راه می‌انداختند؛ اما حتی آن‌ها نیز از طریق فرایندی نسبتا دموکراتیک به قدرت رسیدند، در انتخابات شرکت کردند، تعداد زیادی نماینده در قالب بلوک ملی وارد مجلس کردند، در مقطعی هم رژه به رم بود و سرانجام دولتمردان را با تهدید مجبور کردند که به نخست‌وزیری موسولینی تن دهند؛ ولی در آلمان فرایند کاملا دموکراتیک بود، یعنی سازوکار انتخابات وجود داشت، اما یکه‌تازی‌های نظامی نیز در سطح خیابان و از سوی حزب جریان داشت.

 

در واقع فاشیسم معلول آرایش سیاسی است؛ یعنی اگر یک آرایش سیاسی خاصی وجود نداشته باشد، هرگز فاشیسم نمی‌تواند به چنین قدرتی برسد؛ اما چه می‌شود که فاشیسم از دل دموکراسی بیرون می‌آید؟ نیرویی تهدیدکننده‌ به نام کمونیسم در درون دموکراسی توان عمل دارد؛ یعنی نظامی دموکراتیک وجود دارد که احزاب در آن تا حد امکان و تا زمانی که دست به اسلحه نبرند آزادی عمل دارند، می‌توانند فعالیت کنند، روزنامه داشته باشند و حتی شدیدترین و رادیکال‌ترین نقدها را نسبت به حاکمیت بیان کنند؛ کاری که دقیقا کمونیست‌ها انجام می‌دادند. در این میان، در مقابل این نیرو جریانی شکل می‌گیرد که گمان می‌کند این نظام دموکراتیک سست است و توانایی رویارویی محکم با این - به تعبیر خودش – جرثومه داخلی [کمونیسم] را ندارد.

 

یک کمونیست از نظر جریان‌های راست افراطی فقط یک کمونیست نیست، بلکه یک عامل نفوذی، دست بلند شوروی و نیرویی خارجی است. مسئله این است که بلافاصله بعد از انقلاب روسیه، نهادی بین‌المللی چون کُمینترن تشکیل شده است؛ یعنی مرکز بین‌الملل سوم که بخش عمده احزاب کمونیستی اروپا در آن عضوند. این کمینترن را شوروی هدایت می‌کند؛ پس اتحاد جماهیر شوروی دست بلندی در کشورهای مختلف دارد که می‌تواند حتی رهبر حزب کمونیست را مثلا در آلمان عوض کند. آن حزب کمونیستی نیز اهدافی را پیگیری می‌کند که کاملا مطابق میل شوروی است. این قضاوت یک راست‌گرای افراطی یا فاشیست است.

 

فرد فاشیست، کمونیسم را دستی بیگانه در کشور خود می‌داند که می‌خواهد همه چیز را زیرورو کند، به هیچ یک از ارزش‌های فرهنگی و ملی باور ندارد و به طور دائم این‌ها را در روزنامه و تجمعات و نهادهایش تبلیغ می‌کند. از آنجایی که یک فاشیست، پیرو ایدئولوژی‌ای است که همه چیز را ساده می‌کند، خیلی راحت جریان‌های اطراف کمونیسم را هم به کمونیسم پیوند می‌دهد، مثلا می‌گوید سوسیال‌دموکرات‌ها هم فرقی با کمونیست‌ها ندارند؛ در حالی که همیشه میان سوسیال‌دموکرات‌ها و کمونیست‌ها منازعه شدیدی وجود داشته است؛ یعنی یک فاشیست، مانند هیتلر، یک هسته خارجی می‌بیند که نیروهای زیادی حول آن شکل گرفته است و همیشه این ترس را دارد که این کمونیست‌ها روزی انقلاب کنند و پیروز شوند.

 

ترس از داشتن سرنوشتی مثل اتحاد جماهیر شوروی همیشه در ذهن بیمارگونه این راست‌های افراطی و فاشیست‌ها وجود دارد. خوب همه چیز مهیاست؛ یک ایدئولوژی مطلق‌بین که همه چیز را ساده می‌کند و از حریف دیو می‌سازد، بازیگران سیاسی‌ای که به واسطه این ایدئولوژی، افکاری بیمارگونه و پارانویایی دارند و نظامی دموکراتیک که خودش هم خوب کار نمی‌کند، هر کس در آن حرف خودش را می‌زند و نابسامانی مشهود است. همه این‌ها دست به دست هم می‌دهد تا یک بازیگر فاشیست حس کند یک نیروی خارجی هر آن ممکن است انقلاب کند و بلایی که بر سر مردم روسیه آورد بر سر مردم خودش بیاورد. همه این‌ها منجر به این می‌شود که برای جمع کردن بساط دموکراسی احساس نیاز کند؛ یعنی جریان‌های فاشیستی در اصل مارکسیسم‌ستیز و کمونیسم‌ستیزند اما در مرحله بعد بلافاصله دموکراسی‌ستیز نیز می‌شوند؛ چراکه دموکراسی هرگز مجالی را برای مقابله با نیروهای انقلابی‌ای که سوداهای مارکسیستی رادیکال دارند فراهم نمی‌آورد؛ پس از دیدگاه جریان فاشیستی این نظام هم باید جمع شود، یعنی بساط دموکراسی هم که به گمان کسی چون هیتلر، یک سازوکار یهودی برای فروپاشاندن ملت است باید جمع شود.

 

در واقع فاشیسم یک واکنش رادیکال به یک جریان رادیکال دیگر است؛ این به این معنا نیست که اگر این جریان رادیکال اول نباشد، فاشیسم شکل نمی‌گیرد! شکل می‌گیرد اما هیچ‌گاه نمی‌تواند به قدرت اجتماعی تعیین‌کننده‌ای برسد. فاشیسم وقتی نیروی هراسناک کمونیسم را در برابر خود می‌بیند، امکان باج‌خواهی و ائتلاف‌سازی پیدا می‌کند و می‌تواند نیروهای مختلف را با شعار مبارزه با آن گرد خود جمع کند. در واقع کمونیسم‌هراسی، یا انقلاب‌هراسی و به تعبیری تاریخی‌تر «بلشویسم‌هراسی» یکی از عوامل اصلی قدرت‌گیری فاشیسم بوده است. کافی است در این اثنا نابسامانی اقتصادی نیز رخ دهد، وضعیت دولت متزلزل شود و فشارهای خارجی وجود داشته باشد، همه این‌ها موجب می‌شود که فاشیسم بتواند از دل دموکراسی و طی فرایندی دموکراتیک به قدرت برسد، همان‌گونه که هیتلر از دل جمهوری وایمار به قدرت رسید.

 

حزب نازی در سال ۱۹۲۸ در انتخابات مجلس آلمان ۲٫۶ درصد رای آورد اما این رقم در سال ۱۹۳۲ به ۳۳ درصد افزایش یافت. این جهش خیره‌کننده به این علت رخ داد که دولت‌ها در این فاصله متزلزل شده‌ بودند، بحران جهانی اقتصاد رخ داده بود و احزاب حاکم بی‌اعتبار شده‌ بودند؛ بنابراین حزبی که حرف‌های رادیکال می‌زد، مقبولیت پیدا کرد. بخش بزرگی از این ۳۳ درصد کسانی بودند که تا پیش از این به احزاب محافظه‌کار رای می‌دادند، بخش بزرگتر افرادی بودند که پیش از این به لیبرال‌ها رای می‌دادند. بخشی دیگر نیز آرای خاموشی بودند که معمولا پای صندوق نمی‌آمدند، اما حالا حس می‌کردند این نیروی جدید می‌تواند تحول ایجاد کند.

 

جمهوری وایمار، تاریخچه فروپاشی لیبرالیسم است. در دوران جمهوری وایمار دو حزب لیبرال، یعنی حزب دموکراتیک آلمان (لیبرال چپ) و حزب مردم آلمان (لیبرال راست) فعالیت می‌کردند. در سال ۱۹۳۳، یعنی پس از ۱۵ سال که از شکل‌گیری جمهوری آلمان می‌گذشت، از حزب دموکراتیک آلمان شبحی بیشتر باقی نمانده بود، آرای حزب مردم آلمان هم به یکی دو درصد کاهش یافته بود. این دو حزب روی هم در ابتدای جمهوری وایمار حدود ۲۵ درصد رای داشتند و در پایان جمهوری حتی دو درصد رای هم نداشتند؛ پس بخش زیادی از آن‌هایی که بعدها رایشان را به نام هیتلر به صندوق ریختند، پیش‌تر از احزاب لیبرال حمایت می‌کردند.

 

از جمله احزابی که در این فاصله پایگاه مردمی‌اش را از دست نداد، حزب مرکز بود که در واقع حزب کاتولیک بود. کاتولیک‌ها به هیچ عنوان به سمت ناسیونال‌سوسیالیست‌ها نرفتند؛ در واقع رای آن‌ها مذهبی بود بنابراین ریزش نداشت. سوسیال‌دموکرات‌ها هم ریزش کمی به سوی ناسیونال‌سوسیالیسم داشتند، ریزش رای آن‌ها بیش‌تر به سمت چپ بود؛ یعنی رای‌هایشان به سمت کمونیست‌ها می‌رفت. در فرایندی که آرای حزب نازی از ۲٫۶ به ۳۳ الی ۳۵ افزایش یافت، آرای کمونیست‌ها نیز از ۱۰-۹ درصد به ۱۶ درصد رسید، یعنی آن‌ها هم افزایش داشتند و از چپ‌های دور و برشان و آرای خاموش رای کسب کرده بودند. علت اوج گرفتن این دو حزب رادیکال ضد جمهوری، نابسامانی اقتصادی، فروپاشی اجتماعی، تورم، بیکاری و... بود که موجب بدگمانی مردم به دموکراسی و جمهوری شد و آرای آن‌ها را به سمت احزابی که حرف‌های ضد جمهوری می‌زدند و موضعی تندتر نسبت به جمهوری داشتند، سوق داد.

 

در اینجا این بیم به وجود آمد که ممکن است دو نیروی رادیکال به جان هم بیفتند و کشور در آشوب فرو رود، در چنین شرایطی رئیس‌جمهور آلمان، پس از مدت‌ها مقاومت، سرانجام راضی شد برای برقراری ثبات، دولت را به هیتلر واگذار کند؛ در آن زمان نیروهای راست‌گرا و محافظه‌کار خوش‌خیال بودند و فکر می‌کردند می‌توانند هیتلر را رام کنند! اما هیتلر خیلی زود همه را در هم کوبید.

 

 

تعریفی که نولته از کمونیسم و فاشیسم ارائه می‌دهد چه تفاوتی با تعاریف پیش از وی دارد؟

 

نولته بر واژه «استعلا»‌ تاکید زیادی دارد و برای تعریف فاشیسم، از استعلا استفاده می‌کند. او استعلا را بر دو گونه می‌داند: استعلای نظری و استعلای عملی. استعلا به طور کلی یعنی فراروندگی. انسان به طور کلی موجودی استعلایی است؛ یعنی در هر نقطه‌ای قرار می‌گیرد از آن فراتر می‌رود. بر اساس این دیدگاه، استعلای انسان در دوره‌ای که هنوز دستش بر صنایع گشوده نشده بود، یکسر نظری بود، مثل ادیان. دین گونه‌ای استعلای نظری است؛ چراکه ارتباطی میان انسان و متافیزیک برقرار می‌کند و تعریفی نوین از انسان به دست می‌دهد. بر اساس این تعریف انسان دیگر نه موجودی در طبیعت که نماینده‌ای از عالم بالا در این جهان است؛ این یعنی فرا رفتن. اما انسان از درون این استعلای نظری به تدریج راه‌هایی می‌جوید که می‌تواند به طور عملی نیز از موقعیت موجود فراتر رود؛ انسانی که یوغ به گردن خود می‌بست و زمین را شخم می‌زد، ماشین بخار می‌سازد، ماشین بخار تبدیل به لوکوموتیو، لوکوموتیو تبدیل به خودرو و خودرو تبدیل به هواپیما می‌شود و این فرایند همچنان ادامه دارد، انسان مدام مرزها را می‌شکافد و هرقدر بیشتر دستش به استعلای عملی می‌رسد، دهن‌کجی‌اش به استعلای نظری بیشتر می‌شود و آن را خرافه می‌داند.

 

نولته می‌گوید مارکسیسم، «نه گفتن» به استعلای نظری و «آری گفتن» به استعلای عملی است؛ کمااینکه مارکس همه ایده‌ها و نظریاتی را که تا پیش از خودش وجود داشت زیر سوال برد و همه را آگاهی کاذب و برساخت‌های تاریخی طبقه حاکمه خواند. او دین، ایدئولوژی‌های سیاسی و... را یکسر کنار زد و نظامی مارکسیستی را برجای گذاشت؛ اما استعلای عملی، یعنی تولیدگر بودن انسان را - به عنوان موجودی که صنایع را ساخته و گسترش می‌دهد - نه تنها حفظ کرد بلکه می‌خواست با بازپس‌گیری ابزارهای تولید از کسانی که این ابزارها را در ید خود به انحصار درآورده‌اند، زنجیرها را از پای تولید باز کند و شکوفایی عظیمی به استعلای عملی دهد؛ اما فاشیسم می‌خواهد کاری غیر از این انجام دهد. فاشیسم هر دو استعلای عملی و نظری را نفی می‌کند و در ایدئولوژی، رجعت‌گرایی رادیکال دارد. منتها می‌خواهد از ابزارهای استعلای عملی نیز استفاده کند. این را در آنجا می‌توان مشاهده کرد که حرف از نژاد، خون، اجتماع قومی و... می‌زند؛ یعنی بازگشتی رادیکال به آغازگاه تاریخ تا از این طریق انحراف تاریخی برای همیشه ریشه‌کن شود.

 

 

مناقشه‌ای نظری در سال ۱۹۸۶ میان هابرماس و نولته درگرفت و شما در کتاب «آشویتس یکتا؟» از آن در فارسی با عنوان «دعوای تاریخ‌نگاران» یاد کرده‌اید. این مناقشه از کجا آغاز شد و اساسا مسئله اصلی بر سر چه بود؟

 

کتاب «آشوویتس یکتا؟» به طور کامل در مورد این موضوع است و نخستین کتابی است که درباره دعوای تاریخ‌نگاران به فارسی ترجمه شده است. دعوای تاریخ‌نگاران این‌گونه آغاز شد که در سال ۱۹۸۶ نولته به میزگردی عمومی با عنوان گفت‌و‌گوهای رومربرگ دعوت شد که هر ساله و با موضوعی مشخص برگزار می‌شود، اما پس از چند روز در کمال تعجب دعوت از او پس گرفته شد. شاید به این دلیل که بیشتر متفکران و سخنرانان نشست رومربرگ چپ‌گرا هستند و حضور نولته در آنجا آن‌گونه که باید با آن نظام فکری تناسب نداشت. برخی هم گمان می‌کنند این دعوت با فشار هابرماس پس گرفته شد. نولته نیز سخنرانی‌ای‌ را که قرار بود در این نشست انجام دهد، در قالب مقاله‌ای در روزنامه «فرانکفورتر آلگماینه» منتشر کرد. یک ماه بعد هابرماس در نشریه «زایت» پاسخی مفصل و کوبنده‌ به آن مقاله داد و نولته را به همراه سه تاریخ‌نگار دیگر متهم به نوعی تجدیدنظرطلبی‌ کرد که در پس آن برای احیای هویت آلمانی تلاش می‌شد.

 

در نظر بگیرید که آلمانی‌ها در جنگ دوم جهانی شکست خوردند، کشور مدت‌ها اشغال بود، بخشی به دامان غرب و بخشی به دامان شرق رفته و هر دوی این بخش‌ها هم تلاش خود را در جهت نازی‌زدایی به کار گرفته‌اند و در این فرایند کوشیده‌اند هر آنچه فکر می‌کردند ربطی به حکومت نازی دارد پاک کنند. وقتی شما به عنوان یک آلمانی پشت سر را نگاه می‌کنی، یکی دو نسل قبل، پدرانی را می‌بینی که مرتکب جنایات عجیب، عظیم و مهیبی شده‌اند. سوال این است که من به عنوان یک آلمانی کیستم؟ آیا من همانی‌ام که اجدادم همه را کشته‌اند یا منِ قبل از آنم؟ مسئله این است که جریان چپ مانند فرانکفورتی‌ها به خصوص با هدایت هابرماس این تمایز روشن را بین منِ دوران نازی یا من پیشتر از آن برقرار نمی‌کند، بلکه می‌گوید ویژگی‌هایی در هویت و در سنت آلمانی وجود داشته که ناگزیر به این جنایت ختم شده است، پس ما از هر امر آلمانی سخن بگوییم، آشوویتس به ذهنمان می‌آید.

 

نولته چه گفته بود که هابرماس احساس نیاز کرد به آن پاسخ گوید؟ او میان جنایت‌های نازی‌ها و جنایت‌های بلشویک‌ها رابطه برقرار کرد. در روسیه شوروی و بعد در اتحاد جماهیر شوروی به ویژه در دوره استالین، طبقه متوسط که به کولاک معروف بودند به صورت قهرآمیزی کشته، اعدام و یا روانه اردوگاه‌های کار اجباری می‌شدند. شرایط این اردوگاه‌ها بسیار وحشتناک و نرخ مرگ‌ومیر در آن‌ها تا ۸۰ درصد بوده است. برخی از این‌ اخبار در همان زمان هیتلر و پیش از آن به گوش مردم اروپای مرکزی مثل آلمانی‌ها می‌رسید. نولته می‌گوید کولاک‌کشی نیز مانند یهودی‌کشی یک جنایت ایدئولوژیک است و میان این دو رابطه وجود داشته است. او می‌گوید کولاک‌کشی و جنایت بلشویست‌ها شرط لازم برای جنایت‌های نازی‌هاست، این نکته در اینجا بسیار مهم است که او می‌گوید شرط لازم و نه شرط کافی، نمی‌گوید این شرط و همین یک شرط. نولته می‌گوید اگر حذف یک طبقه اجتماعی به این شکل وجود نداشت و این تصویر وحشتناک از شرق به غرب نمی‌رفت، چنین اتفاقی (یعنی یهودی‌کشی) زمینه بروز نمی‌یافت.

 

منتقدان نولته چون هابرماس بلافاصله می‌پرسند که این دو جریان چه ربطی به هم دارند؟ گروهی در شوروی افرادی را کشته‌اند، این چه ربطی به یهودی‌ها دارد؟ این پرسشی بسیار مهم است که تا به آن پاسخ نگوییم، سخن نولته بی‌راه به نظر می‌رسد. ربط این‌ دو را باید در ایدئولوژی ناسیونال‌سوسیالیستی پیدا کرد. ایدئولوژی ناسیونال‌سوسیالیستی بین یهودی و کمونیست رابطه‌ای بسیار تنگاتنگ برقرار می‌کند و اساسا بلشویسم را پدیده‌ای یهودی می‌بیند. شاید از نظر ما این ایده بسیار احمقانه به نظر برسد؛ اما قضاوت ما مهم نیست، بلکه دریافت و باور آن کسی که این کار را می‌کند (یعنی فاعل تاریخی است) مهم است. ما برای فهم جنایتی که هیتلر انجام داده باید به «نظام تعلیل» خود او بنگریم. در ایدئولوژی هیتلر چنین باورهای ابلهانه‌ای وجود دارد که دست عامل یهود را در پس خیلی چیزها، بهتر است بگوییم در پس همه چیز می‌بیند که یکی از آن‌ها بلشویسم است. او معتقد است جنایتی که در شوروی رخ داده است کار یهودی‌هاست و اصلا یهودیت طاعونی است که در همه جا پخش شده است؛ پس حالا که جنگ است، بهتر است این طاعون را نابود کنیم.

 

نولته با این سخن، بلافاصله به بازسازی ایدئولوژی ناسیونال‌سوسیالیستی متهم می‌شود، او در پاسخ می‌گوید من نمی‌توانم با ایده‌های خود به سمت ناسیونال‌سوسیالیست بروم، پس مجبورم به نظام تعلیل بازیگر تاریخی تن بدهم. هابرماس می‌گوید نولته با این شیوه یکتا بودن آشوویتس و یهودی‌کشی را زیر سوال می‌برد؛ یعنی می‌گوید کسان دیگری هم بوده‌اند که جنایت‌های مشابهی را مرتکب می‌شده‌اند.

 

یکی از پیامدهای این دیدگاه نولته این است که حالا منِ آلمانی در پاسخ به کیستی خود می‌تواند بگوید: من یک آلمانی‌ام، اگر پدران من جنایت کرده‌اند، پدران دیگر ملت‌ها نیز جنایت کرده‌اند؛ پس اصلا لزومی ندارد ما تا این حد این جنایت را یادآوری کنیم. نولته چنین چیزی را بیان نمی‌کند، ولی پیامدهای سخن او یا به عبارتی «تالی اندیشه» او می‌تواند چنین چیزهایی باشد. نولته می‌گوید ما باید ناسیونال‌سوسیالیسم را از امری اخلاقی به امری تاریخی تبدیل کنیم، اما هابرماس می‌گوید اجازه چنین کاری نداریم. نولته می‌گوید تا زمانی که یهودی‌کشی را با دیگر جنایت‌ها مقایسه نکنیم چطور می‌توانیم بفهمیم یکتاست؟ البته این در حالی است که خود نولته از مدافعان یکتا بودن یهودی‌کشی است و بسیار هم بر آن تاکید می‌کند.

 

 

پس این یکتایی از نظر نولته در چیست؟

 

یک کولاک در اتحاد جماهیر شوروی، برای نجات از مرگ کافی بود روی کاغذ اعتراف کند که به نظام کمونیستی باور دارد؛ اما برای یک یهودی در حکومت نازی هرگز دری به سوی رهایی وجود نداشت؛ چراکه به عقیده هیتلر یهودی بودن در خون و هویتش بود. این فرق نظری این دو جنایت است. نولته می‌گوید آشوویتس از این جهت که یک یهودی در آن قربانی مطلق است و راهی برای فرار ندارد، یکتاست نه از جهت دستگاه کشتار و... او می‌گوید من یک نظام نظری منحصربه‌فردی ایجاد کردم که در هر حال آشوویتس را یکتا معرفی می‌کند، یکتا بودن آشوویتس به کارخانه مرگ یا به کمیت جنایت نیست، بلکه مسئله نظام نظری است؛ یهودی‌کشی یک جنایت ایدئولوژیک است و در همان ایدئولوژی باید دنبال یکتا بودنش گشت. 

کلید واژه ها: فاشیسم هولوکاست مهدی تدینی


نظر شما :