روزگار تقوایی؛ نوستالژی جبهه ملی و بی‌اعتمادی به حزب توده

۱۵ مرداد ۱۳۹۲ | ۱۴:۵۵ کد : ۳۴۳۶ وقایع اتفاقیه
روزگار تقوایی؛ نوستالژی جبهه ملی و بی‌اعتمادی به حزب توده
تاریخ ایرانی: ناصر تقوایی فیلمساز، داستان‌نویس و عکاس خلاق ایرانی ۲۲ تیرماه امسال، ۷۲ ساله شد. ۷ دهه زندگی پر فراز و نشیب که از زادگاهش آبادان آغاز شد و حالا در خانه‌ای در اکباتان تهران در جریان است. ماهنامه «تجربه» در حوالی تولد ۷۲ سالگی‌اش به سراغ ناصر تقوایی رفته تا بر این ۷ دهه مروری کوتاه کند و از خاطراتش بگوید. خاطراتی از ادبیات و هنر جنوب، فیلمسازی در میدان مین، ماجرای فیلم «ای ایران» و تلاش برای ساخت سرود ملی، ارتباطش با گروه‌های سیاسی همچون حزب توده، نهضت آزادی و جبهه ملی، حاشیه‌های پروژۀ ساخت فیلم میرزا کوچک‌خان و ده‌ها عرصۀ دیگر که پیرمرد مو مشکی آبادانی در آن‌ها نقش‌آفرین بوده است.

 

از جمله موضوعاتی که در این گفت‌و‌شنود برجسته است، به ماجرای حضور او در کانون نویسندگان ایران باز می‌گردد. حضوری که بعد‌ها به واسطۀ برخی مواضع فرهنگی اعضای برجستۀ کانون که از چهره‌های اصلی حزب توده هم بودند، به دلزدگی تقوایی انجامید. تقوایی با توصیف فضای حاکم بر کانون نویسندگان و حضور چهره‌های سیاسی در آن، تصریح می‌کند همواره تلاش کرده از سیاست کناره بگیرد: «هرگز عضو حزبی نبوده‌ام و تا به امروز در هیچ رای‌گیری شرکت نکرده‌ام. همیشه دوست داشته‌ام ناظر باشم و ببینم چه اتفاقی دارد در سرزمین من می‌افتد بدون اینکه من دخالتی در آن داشته باشم.» تلاش کرده «ناظری بی‌طرف» باشد اما روزگاری ناخودآگاه و بر حسب فضای غالبی که در عرصه عمومی وجود داشت به حزب توده و افکارشان اعتماد کرد: «خیلی از دوستان و معلمان من عضو بودند یا گرایش داشتند. گرایش به مارکسیسم و فلسفۀ چپ اصل قضیه بود. و این چیزی که در ایران از چپ به بار نشسته بود حزب توده بود. در نتیجه این خود یک معیاری بود که تا صحبت از چپ می‌شد مارکسیست و غیرمارکسیست نداشت. حزب توده بود که فراگیر بود.»

 

به گفتۀ او با وجود فعالیت گروه‌های مختلف سیاسی و فرهنگی و حضورشان در عرصۀ عمومی آن روزگار، غلبۀ فضای «توده»گرایی در عرصه ادبیات آنچنان بود که «تقوایی ناظر» که با همه از چپ تا راست ارتباط حسنه داشت هم از «اتهام» توده‌ای بودن برکنار نبود؛ به‌گونه‌ای که مسوولان وقت او را نیز در کنار دوستانش توده‌ای می‌پنداشتند: «پهلبد همیشه فکر می‌کرد من توده‌ای هستم. هر وقت دعوا می‌شد می‌گفت «شما توده‌ای‌ها». اما من همیشه بی‌طرفی‌ام را نگه داشته‌ام. با بچه‌ها از جبهه‌های مختلف آشنا بوده‌ام. با بچه‌های چپ و راست آشنا بودم. برایم فرقی نمی‌کرد. هوشمندی این بچه‌ها باعث انتخاب من بود. اینکه با کی رفت و آمد کنم و با کی نکنم.»

 

 

نطق به‌آذین در انشعاب کانون نویسندگان موثر بود

 

اما اعتماد تقوایی به افکار چپ‌گرایانی که نمادشان حزب توده بود دیری نپایید. بی‌اعتمادی‌ای که از نطقی دربارۀ «آزادی» آغاز شد؛ آغازی بر یک پایان: «من روزی اعتمادم به تفکرات حزب توده تمام و قطع شد که در یکی از بحرانی‌ترین روزهای این مملکت [بعد از انقلاب] از رهبر فرهنگی این‌ها «به‌آذین» یک نطقی در باب آزادی شنیدم در کانون نویسندگان ایران.... خیلی دوست داشتم شما مفهوم آزادی را از زبان به‌آذین می‌شنیدید. اگر بشنوید آن نطق را از هر اعتقادی که دارید بیزار می‌شوید.»

 

تقوایی می‌گوید درست یک جلسه بعد از این نطق بود که انشعاب در کانون نویسندگان به وقوع پیوست: «آخرین جلسه‌ای بود که من رفتم. حیرت‌آور بود در آن موقعیت. نمی‌دانم دعوای این‌ها چه بود که به انشعاب منجر شد. جلسۀ بعد انشعاب شد. اما بی‌گمان این سخنرانی بی‌تاثیر نبود. یک عده دیگر هم این را شنیده بودند. در مورد کانون هم همیشه بی‌طرف بودم. ما عضو سیاسی نیستیم که بخواهیم رای‌گیری کنیم. هر کسی که کتاب نوشته می‌تواند عضو کانون شود. زمانی که کانون نویسندگان در خانۀ آل‌احمد تشکیل شد سیمین فقط میزبان بود. خود جلال هم هیچ تمایلی نداشت که رئیس بشود. کاندید نشد. او هم به احترام به‌آذین اولین و آخرین بود.»

 

 

گنگ مترجمان در بولتن شرکت نفت

 

ناصر تقوایی در این گفت‌وگو از آنچه به عنوان «ادبیات جنوب» شناخته می‌شود، سخن گفته است. از اینکه این «جنوب» بسیار طولانی است و از چابهار شروع می‌شود و تا خرمشهر امتداد می‌یابد. در این خطه، شهرهایی هستند که هر چند همگی مجاور دریا هستند اما «زبان که طبیعی‌ترین و غریزی‌‌ترین چیزی است که ما با آن روبه‌رو می‌شویم، خیلی متفاوت است... مثلا گویش آبادانی، گویش خالص بوشهری نیست. هر چند خیلی از آن تاثیر پذیرفته. گویش بوشهری هیچ شباهتی به بندر لنگه ندارد و گویش بندر لنگه هیچ شباهتی به گویش بندرعباس که صد کیلومتری آن است ندارد.»

 

تقوایی به یاد می‌آورد که وجود شرکت نفت در آبادان و حضور افرادی چون ابراهیم گلستان در روابط عمومی آن نطفۀ شکل‌گیری جمعی ادبی شد. جمعی که از بولتن‌نویسی برای شرکت ‌نفتی‌ها آغاز کرد و بعد‌ها به انتشار مجله‌ای مستقل دست زد: «به نسل ما که رسید یک چیز دیگری باز به نام هنر و ادبیات جنوب به وجود آمد ولی در خوزستان. آبادان از خیلی لحاظ‌ها از بوشهر پیشرفته‌تر بود. پالایشگاه نفت آنجا بود و رفت و آمدهایی که به آنجا می‌شد فراوان... ما یکی، دوتا روزنامه و مجله هفتگی خیلی کوچک داشتیم در آبادان که این‌ها مربوط به شرکت نفت بود و برای کارمندان خودش منتشر می‌کرد. مثل بولتن بودند. ولی‌‌ همان موقع یک گروهی از مترجمان خوب و بعضی از نویسندگان ما که در روابط عمومی شرکت نفت کار می‌کردند، این نشریات را درمی‌آوردند. یکی از این‌ها که با ما کار می‌کردند، خود ابراهیم گلستان بود که از شیراز آمده بود.»

 

او این فضا را عامل آشنایی‌اش با «گنگی از مترجمان حرفه‌ای» می‌داند: «گنگ را به مفهوم بدش نمی‌گویم. واقعا به معنای دوستانی که پر کار بودند و دور هم کار می‌کردند. یک جور کار روتین حرفه‌ای‌شان بود. ولی از آن‌سو یک کار دیگر هم می‌کردند و آن ترجمۀ داستان بود. از مهم‌ترینشان اگر بخواهم بگویم باید از نجف دریابندری، صفدر تقی‌زاده، مرحوم صفریان (که خیلی از داستان‌ها را مشترک با هم کار کردند) و یک مدتی ابراهیم گلستان را نام ببرم که رئیس این روابط عمومی بود. این‌ها خیلی از او کار یاد گرفتند. شاید گلستان بود که این ادبیات را وارد بولتن رسمی شرکت نفت کرد.»

 

 

امتیاز مجلۀ «هنر و ادبیات جنوب» را از یک کاباره‌دار گرفتیم

 

روایت شکل‌گیری مجله‌ای به نام «هنر و ادبیات جنوب» بخشی دیگر از گفت‌وگوی تقوایی است. مجله‌ای که در آبادان متولد شد و در مدتی کوتاه توانست آثار گروه کثیری از هنرمندان جوان اقصی نقاط جنوب را گردهم آورده و منتشر کند. جالب آنکه امتیاز این مجله در انحصار یکی از جاهل‌های بدنام آبادان بود اما نویسندگان جوان آن روزگار توانستند با واسطۀ دوست چپ‌گرای تقوایی یکی از ویژه‌نامه‌هایش را در اختیار بگیرند و یکی از ماندگار‌ترین آثار تاریخ ادبیات جنوب را منتشر کنند: «من در آبادان یک دوستی داشتم که کارمند بانک تهران بود به اسم منصور خاکسار. منصور خاکسار افکار چپی داشت، یعنی با مترجمانی که گفتم هم‌سنج بود به لحاظ توده‌ای بودن. یک روزنامه غیر شرکت نفتی هم در آبادان درمی‌آمد به اسم «پرچم خاورمیانه» که مال یکی از بدنام‌ترین جاهل‌های ایران بود؛ حسن عرب... کارش همین بود. آدم ثروتمندی بود. یک کاباره بزرگ هم در آبادان داشت و‌‌ همان برنامه‌هایی را که در تهران اجرا می‌شد، آنجا هم اجرا می‌کرد.... حسن عرب در ماجراهای ۲۸ مرداد هم نقش فعال داشت. اصلا زندگی این آدم پر از حسن‌های خداداد است!!... مطبوعات بین‌المللی در انحصار او بود در ایران. این را از طریق انگلیسی‌های آبادان به دست آورده بود. شما اول صبح که می‌رفتید جایی که محله‌های انگلیسی شروع می‌شد، مغازۀ نشریات بین‌المللی هم آنجا بود، که پاتوق ما بود. معاون حسن عرب که کار‌ها را برای او هماهنگ می‌کرد همان جا آن فروشگاه را می‌گرداند. یک روز خاکسار با او صحبت می‌کند و قرار می‌شود از امتیازهای جنبی پرچم خاورمیانه استفاده کند. هر روزنامه می‌توانست یک هفته‌نامه، یک ماهنامه یا سالنامه در بیاورد. این جزو امتیازش بود. در آوردن هفته‌نامه آن موقع غیرممکن بود، در نتیجه به سمت ماهنامه رفتیم و حسن عرب هم موافقت کرد.»

 

 

جلال آل‌احمد می‌گفت روی سنگ هم شده بنویس

 

تقوایی اما هنوز تردید داشت. او حسن عرب را به عنوان فردی «بدنام» می‌شناخت و کار کردن با او را دون شأن خود می‌دانست. این بود که از معاون عرب مهلت گرفت تا فکر کند و در تهران با برخی از دوستانش مشورت کرد: «با جلال آل‌احمد صحبت کردم و او گفت هیچ اشکالی ندارد. عقیده داشت اگر می‌توانی بنویسی برو روی سنگ هم شده بنویس. با گلستان مشورت کردم. گلستان هم عین آل‌احمد گفت نه چه اشکالی دارد؟ آن یک روزنامه است. شما که با روزنامه‌اش کاری ندارید؟ گفتم نه. گفت بروید کارتان را انجام بدهید و خودش هم بعدش به ما مطلب داد. یا یکی، دو تا مقاله که از انگلیسی خوانده بود به ما معرفی کرد و گفت بدهید ترجمه کنند.»

 

این چنین بود که در نیمه دهۀ ۴۰، مجله «هنر و ادبیات جنوب» در خانۀ تقوایی راه‌اندازی شد: «من آن موقع رفته بودم تلویزیون. خانه‌ای در جمشیدآباد [جمالزاده] شمالی سر شاهرضا اجاره کرده بودیم که با شهرنوش [پارسی‌پور، همسر اول تقوایی] آنجا زندگی می‌کردیم. آنجا شده بود پاتوق رفقای جنوبی. بعد به نوعی دفتر همین مجله‌ای که قرار بود در بیاوریم و هتل بچه‌هایی که می‌آمدند!»

 

ایده‌ای که تقوایی و دوستانش برای انتشار منسجم آثار نویسندگان جنوب به اجرا درآوردند، جنبشی ادبی بود که همزمان در بسیاری دیگر از نقاط ایران توسط جوان‌ها آغاز شده بود: «در سراسر ایران موج اینطوری شروع شد. بعدش بچه‌های کردستان مجلۀ پارت را درآوردند. بچه‌های گیلان بازار را، بچه‌های مشهد لوح را. بچه‌های اصفهان جنگ اصفهان را. بچه‌های شیراز هم یک چیزی درمی‌آوردند. یک شبکه سراسری در ایران شروع به کار کرد که خیلی از نویسندگان آن‌ها مشترک بودند. یادم می‌آید قبل از اینکه به تهران بیایم همۀ این آدم‌ها را می‌شناختم. یک شبکۀ سراسری بود بدون اینکه کسی قبلا به آن فکر کرده باشد. ضرورت زمانه بود. همۀ این‌ها به نوعی با مسالۀ ممیزی در آن روزگار روبه‌رو بودند، ولی یک کمی از شدت دورۀ بعد از کودتای ۲۸ مرداد گذشته بود. یک کمی راه باز‌تر شده بود.»

 

تقوایی جز شبکۀ فرهنگی - ادبی همفکرانش، تنها بدیلی که می‌شناسد «شبکه بچه‌های مذهبی» است؛ افرادی نزدیک به مهندس بازرگان و نهضت آزادی که به خاطر نوستالژی‌اش نسبت به جبهه ملی ارتباط ذهنی خوبی با آن‌ها داشت، آنقدر که دوست داشت مطالبشان را در مجله‌اش چاپ کند. او می‌گوید: «من فقط یک شبکه شبیه بچه‌های خودمان در این مملکت سراغ دارم و آن شبکۀ بچه‌های مذهبی است. همان‌هایی که انقلاب کردند. منتها شبکۀ آن‌ها کاملا سیاسی بود. ما هم تا حدودی بودیم. مثلا حسینیه ارشاد را داشتند و توی بعضی از شهرهای دیگر نه به آن رسمیت، ولی جمع می‌شدند و با هم در ارتباط بودند و خیلی هم هوشمندانه عمل می‌کردند و کارشان به جایی درز پیدا نمی‌کرد. تردیدی ندارم که کتاب‌هایی که درمی‌آوردند زیر نظر آدم‌های اصلیشان بود و بیشتر خود شریعتی. بازرگان و نهضت آزادی هم توی این دسته بودند. ما هم هیچ‌وقت نظر بدی به آن‌ها نداشتیم. تنها تعلق خاطر من بین احزاب به جبهه ملی بود که این تعلق خاطر از کودکی با من بود. طبعا این امتداد پیدا می‌کرد به نهضت مهندس بازرگان. می‌خواهم بگویم نه تنها تقابلی با این‌ها نداشتیم، بلکه از آن‌ها استقبال هم می‌کردیم. حتی به بعضی دوستان پیشنهادهایی هم می‌دادیم که چرا بچه‌های مذهبی به ما مطلب نمی‌دهند. اینکه نظر خودشان چه بود به من مربوط نمی‌شود ولی من هیچ مشکلی نداشتم. بنابراین گفتم این حرف‌ها خیلی خوب است، که نشان می‌دهد اتفاق یک‌شبه نمی‌افتد. این‌ها زیرساخت داشتند.»

 

 

تشکیل محفل سیاسی در خانۀ تقوایی سیاست‌گریز!

 

مجله «هنر و ادبیات جنوب» تنها ۷ شماره عمرش به دنیا بود و در حقیقت هرچه سخت به راه افتاد، اما آسان از دست رفت. تقوایی می‌گوید: «هفت شماره هم بیشتر درنیاوردیم. هر دو ماه یک شماره، تا تعطیل شدیم. بنیاد این تعطیلی هم در خانۀ من، در تهران بود. جایی که روحم هم خبر نداشت.»

 

هر چند مجلۀ «هنر و ادبیات جنوب» برای تقوایی محفلی برای گردهم آوردن آثار ادیبان خطۀ مادری بود، برای برخی دیگر همچون خاکسار «چپ‌گرا» فرصتی برای «یارگیری» به شمار می‌آمد. او در این روال، آنچنان پیش رفت که با همکاری شهرنوش پارسی‌پور، دفتر مجله یعنی‌‌ همان خانۀ ناصر تقوایی را بدون اطلاع او، به محلی برای برگزاری جلسات همفکرانش تبدیل کرد.

 

تقوایی دربارۀ این موضوع می‌گوید: «این جلسات در خانۀ من در جمشیدآباد برگزار می‌شد. شهرنوش هم جزو این‌ها بود و او هم چیزی به من نگفته بود. می‌دانست اگر من بفهمم این بساط را تعطیل می‌کنم. من نمی‌خواستم مجله سیاسی شود. حالا این به شکل و عقاید خود آدم برمی‌گردد...»

 

این جلسات ادامه می‌یابد تا زمانی که بازداشت اعضای محفل آغاز می‌شود و عدنان غریفی یکی از دوستانش شبانه به منزل آن‌ها می‌آید و سپس ناپدید می‌شود: «این‌ها توی تهران محافلشان را در خانۀ من برگزار می‌کردند و من هم بی‌خبر بودم. حال هم هرگز کنجکاو نیستم. من نمی‌دانم شما برادر دارید یا نه. اما نمی‌پرسم. اگر خودت بگویی من خبردار می‌شوم وگرنه من هرگز در مسایل خصوصی دیگران وارد نمی‌شوم. اطلاعات را اتفاقی پیدا می‌کنم. رابطه‌ام هم با این آدم همین طور بود. یک هفته‌ای ارتباط من قطع شد. عدنان غریفی آمد خانۀ ما و شب هم ماند و صبح که بلند شدم دیدم ساکش را برداشته و رفته. به شهرنوش گفتم عدنان کو؟ گفت رفت. هفت، هشت، ده روزی از دستگیری بچه‌ها در مسجدسلیمان یا اهواز می‌گذشت. عدنان توی آن محفل بوده و خوزستان بوده ولی در می‌رود و می‌آید تهران. ولی باز یک کلمه هم به من نمی‌گوید. بیرون می‌رود توی کوچه او را می‌گیرند.»

 

چند روز پس از رفتن عدنان، تقوایی آنچنان که خود می‌گوید به صورت اتفاقی به این ماجرا پی می‌برد. زمانی که خواهرزادۀ صفدر تقی‌زاده با او تماس می‌گیرد: «از آبادان به من زنگ زد و گفت ناصر چه خبر؟ گفتم خبرهای همیشگی. گفت مگر خبر نداری؟ اینجا همه را گرفته‌اند. گفتم کی؟ گفت منصور خاکسار، غریفی، ایوبی، زاهدی. گفت عدنان را هم گرفته‌اند. گفتم من خبر نداشتم. حیرت‌آور بود. بعد من شنیدم که بعضی از این‌ها در محاکماتشان گفته بودند تقوایی ما را لو داده! البته من می‌دانم کدام‌هاشان این حرف را زده‌اند ولی هرگز به روی آن‌ها نیاوردم. وقتی منصور بیرون آمد نرفتم دیدنش و بعد هم تا آخر عمرش او را ندیدم. خیلی به من برخورد. مثلا شهرنوش از همه وقایع خبر داشت ولی به من چیزی نگفته بود. خود من در زندگی هرگز درگیر این مسایل نشده بودم. اعتقاد داشتم آدم از طریق ادبیات و شعر کارش را انجام بدهد، فکر می‌کنم این کار موثر‌تر است. مجله در فروردین ۴۶ تعطیل شد.»

 

 

می‌خواستند میرزا کوچک‌خان متشرع علم کنند

 

تقوایی سال‌هاست مجال ساختن فیلمی تازه را نیافته است و وقتی گفت‌وگو به چرایی «‌کم‌کاری»‌اش می‌رسد، از اساس آن را رد کرده و می‌گوید: «آن‌هایی که به من می‌گویند کار نمی‌کنی من را نمی‌شناسند. یکی‌اش همین کلاس‌ها. این همه کارهای منتشرنشده. فیلمنامه‌هایی که چند بار رفته‌اند و مجوز ساخت نگرفته‌اند. سریالی که من سه سال تمام نشستم و نوشتم‌اش و آخرش کس دیگری رفت و ساخت!»

 

اشاره تقوایی به ماجرای سریال «میرزا کوچک‌خان» است؛ سریالی که او کلیدش زد اما از میانۀ کار، ساختش به بهروز افخمی سپرده شد. تقوایی در این باره می‌گوید: «من یک قفسۀ کامل کتاب دارم از هر کتابی که دربارۀ جنبش جنگل در ایران چاپ شده. آقایان چون خودشان فیلمنامه خواندن بلند نبودند علم کردند که تقوایی تاریخ نمی‌دانسته و اشتباه کرده! یا حرف مضحکی که افخمی زد: تقوایی گیلان را نمی‌شناسد و من چون یک دایه‌ای داشتم که گیلانی بود و به من شیر می‌داد باعث شد که گیلان را بشناسم!... به خدا این‌ها را گفته. آقا در آن مصاحبه مدام توصیف ناتوانی‌های من در کار و توانایی‌های خودشان را می‌کنند. من هیچ‌وقت این سریال را تماشا نکردم.»

 

به گفتۀ تقوایی «جا زدن تهیه‌کننده»، پروژۀ میرزا را از فیلمی سینمایی به سریال تلویزیونی تبدیل کرد و پای او را به تلویزیون کشید: «من مجوز فیلم سینمایی میرزا را داشتم. تهیه‌کننده جا زد و من تمام کارهایی را که کرده بودم بردم تلویزیون. تا دینار آخری را هم که آقای جلایر خرج کرده بود، تلویزیون به او پرداخت. قرار شد بشود سریالی هفت ساعته.»

 

اما رفتن به تلویزیون هم نتیجه‌بخش نبود و شرایطی پیش آمد که سرانجام به‌‌ رها کردن پروژۀ میرزا انجامید. تقوایی دلیل این دلزدگی را اختلافاتش با تیم افخمی می‌داند؛ تیمی که برنامۀ دیگری برای شخصیت‌پردازی میرزا داشتند: «آقایی به نام دکتر ماکویی (آن زمان رئیس سازمان حج بود) که خیلی هم به ماجرای جنگلی‌ها وارد بود فیلمنامه را خواند به عنوان مشاور تلویزیون. من‌‌ همان زمان هم با این گروه افخمی کارم پیش نمی‌رفت. تاریخ نخوانده بودند و دنبال این بودند یک میرزای صرفا متشرع علم کنند. من‌‌ همان زمان با آقای [محمد] هاشمی جلسۀ خوبی داشتم که افخمی و پورمحمدی و چند نفر دیگر هم بودند و به ایشان هم گفتم من کارم با این‌ها پیش نمی‌رود.»

کلید واژه ها: ناصر تقوایی کانون نویسندگان ایران


نظر شما :