درباره نویسنده‌ای که اندکی وفات کرد؛ غلامحسین ساعدی و زندگی زرتیشن

۱۵ فروردین ۱۴۰۰ | ۱۳:۱۲ کد : ۸۶۱۲ وقایع اتفاقیه برگزیده‌ها
ساعدی یک سال پیش از درگذشت گفته بود که «هیچ نوع تمایل به آن‌ها [مجاهدین] ندارم» و جالب اینکه ماه‌ها قبل از آن نوشته بود: «داخل هیچ حزبی نیستم.»
درباره نویسنده‌ای که اندکی وفات کرد؛ غلامحسین ساعدی و زندگی زرتیشن

سرگه بارسقیان

غلامحسین ساعدی آذرماه امسال (۱۳۹۹) ۸۵ ساله می‌شد اگر ۳۵ سال پیش در قطعه ۸۵ گورستان پرلاشز نمی‌خوابید؛ کمی آن‌طرف‌تر از صادق هدایت. دق کرد؛ یک سال پیش از مرگ پیغامی به جمال میرصادقی فرستاد و گفت: «دارم اینجا دق می‌کنم .»(۱) در ماه اول زمستان ۱۳۱۴ که روی خشت افتاد: «بچه دوم بودم. بچه اولی که دختر بود در یازده ماهگی مرده بود. از همان روز دست در دست پدر راه قبرستان را شناختم.»

روان‌پزشک خیابان دلگشا اما دلی پر داشت و سری مرگ‌اندیش: «بندانداز پیری در آخر کوچه مرده بود. کلمه مرگ درست از همان روز همچون زخمی عمیق بر ذهن من نشست. نه تنها نام این عفریت کثیف بدنهاد، که خودش چهل سال تمام با من بوده است. چه مرگ‌ها که ندیده‌ام و چه عزیزانی را که به خاک نسپرده‌ام. سایه این شبح لعنتی، همیشه قدم به قدم با من بوده است.» اولین و دومین کتابش را کسی ندید، به گفته خودش، مزخرف‌نویسی مطلق بود، تصمیم گرفت خودش سراغ مرگ برود: «سیانور هم فراهم کرده بودم. ولی یک پروانه حیرت‌آور در یک سحرگاه مرا از مرگ نجات داد. پروانه به من یاد داد که زود نشکنم. با تمام ضربه‌هایی که خوردم هنوز حس می‌کنم نشکسته‌ام .»(۲)

سال‌ها بعد در غربت که ذره‌ای حوصله برایش نمانده و ناامید ناامید شده بود، در نامه‌ای به «عیال نازنازی‌اش» نوشت که «اگر خودکشی نمی‌کنم فقط به خاطر تست. و الا یکباره می‌شاشیدم به این زندگی و خودم را راحت می‌کردم. خیلی خیلی سیاه شده‌ام. تیره و بدبخت و تیره‌بخت شده‌ام. تمام مدت جگرم آتش می‌گیرد. من وطنم را می‌خواهم.» جایی هم گفت که تنها نوشتن باعث شده دست به خودکشی نزند.

روانپزشک نتوانست حال خودش را درمان کند؛ گرچه سرنوشت او را انداخت کنار هدایت اما نه با خودکشی که با دق‌مرگی. از دو چیز می‌ترسید: یکی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن. در دومین روز آذرماه سال ۱۳۶۴، بیدار نشدن را ترجیح داد. (۳)

ساعدی اما با نوشتن نمایشنامه به بی‌مرگی رسید؛ تا امروز به تعبیر محمود دولت‌آبادی، یکی از سه تئاترنویس برجسته ایران است؛ کنار اکبر رادی و بهرام بیضایی؛ بی‌مرگی با نوشتن از «عزاداران بیل» که به قول جلال آل‌احمد «درددل یک روشنفکر درمانده نیست که روی بساط کتاب‌فروشی‌ها باز شده باشد، ادا و اطوار ندارد، لاهوت و ناسوت نیست، صحبت از آب می‌کند. از گاو. از بدوی‌ترین وسایل زندگی ده، یعنی اساسی‌ترین مشکل مملکت». به تعبیر یک منتقد، در «عزاداران بیل» داستانی که با مرگ آغاز شده با جنون به پایان می‌رسد.

ساعدی اما زندگی مساعدی نداشت؛ ۵ سال قبل مرگ گفته بود که عمرش مطمئناً طولانی نخواهد بود (۴) و عهد کرده بود همچنان خواهد نوشت اما یک سالی قبل مرگ حسرت این را داشت که «فرصت نشد شاهکارم را بنویسم». آنچه نگذاشت «یک هزارم کابوس‌ها و اوهامی را که در زندگی داشت»، بنویسد «زندگی شلوغ و ذهن جوشان و آشفته» اش بود؛ روانپزشک بود اما هرچه سعی کرد جلوی کابوس‌ها را بگیرد نتوانست «می‌آیند و اندکی آدم را می‌ترسانند.» (۵)
حتی در پاریس هم که بود «کابوس رنگی» می‌دید، یک بار خواب پاریس را ندید «تمام وقت خواب وطنم را می‌بینم.» شبیه چاه آرتزین - به تعبیر خودش - بود که به منبع اصلی نرسید تا یک مرتبه موادی بیرون بزند. یک سالی قبل از مرگ (۱۶ و ۱۷ فروردین ۶۳/ ۵ و ۶ آوریل ۱۹۸۴) جلوی ضبط صوت ضیاء صدقی در پروژه تاریخ شفاهی ایران معاصر دانشگاه هاروارد زندگی‌اش را روایت کرد. قسمت‌هایی از آن منتشر شده بود اما صوت کامل آن چند ماهی است که با انتشار در یک کانال تلگرامی مشتمل بر مصاحبه‌های دانشگاه هاروارد، شنیده شده است؛ صدای ساعدی ۴۹ ساله با لهجه زیبا و غلیظ آذری که زندگی‌اش را روایت کرده است. برای شناخت ساعدی شنیدن این ۵ نوار دو رو، گنج گرانبهایی است؛ خصوصاً اینکه او در این گفت‌وگو بیشتر از کارنامه ادبی، حیات سیاسی و فکری خود را مرور کرده است.

از نوجوانی و عضویتش در سازمان جوانان فرقه دموکرات سال‌ها پس از فروپاشی حکومت خودخوانده که اول بار پای‌اش را قبل از ۲۸ مرداد ۳۲ به زندان کشاند. از دوران عضویت و مسئولیتش در سه روزنامه «فریاد»، «صعود» و «جوانان آذربایجان» یک احساس گناه وحشتناک در او ماند: «ماها را می‌ریختند توی خیابان و ما بچه‌ها می‌رفتیم داد می‌زدیم مثلاً «مرگ بر مصدق»، «مصدق عامل امپریالیسم» و از این مزخرفات می‌گفتیم. بعدها من برای جبران این قضیه بود که حتی درست بعد از سال ۱۳۵۷ وقتی به من پیشنهاد کردند من حاضر شدم که بنشینم و مقدمه‌های مفصل بر نطق‌های دکتر مصدق بنویسم که آلبوم اولش درآمد. آن موقع این‌طوری بود، فرقه دموکرات اصلاً هیچ میانه‌ای با جریاناتی که در داخل چیز بود… تقریباً همان خط حزب توده را می‌رفت.»
کودتای ۲۸ مرداد که شد ۱۸ ساله بود: «دو روز یا سه روز اصلاً همهٔ ما یک جایی بود به نام پل سنگی در تبریز و آنجا منتظر بودیم که به ما اسلحه بدهند، ما می‌خواهیم در مقابل کلت‌ها بایستیم. می‌گفتند نخیر آرام بنشینید، سه روز دیگر تمام می‌شود. باز از بالا دستور می‌آمد که دست به هیچ کار نزنید آرام بنشینید، خفه شوید ساکت بنشینید، بچه بازی در نیاورید، این ادامه پیدا نمی‌کند. که دیدیم چقدر ادامه پیدا کرد.»

در زمان رفراندوم انقلاب سفید در بهمن ۴۱ در سربازخانه بود در تهران: «توی همان سربازی با لباس سربازی وحشتناک دعوت کرده بودند رفتیم توی هیات تحریریه مجله سخن، خانلری گفت که «چرا شیر در پوست خر آمدی؟» گفتم والله شما بفرمایید سپاه دانش‌تان چگونه است و قضایا را کشیدیم به یک راهی که به پیرمرد هم برنخورد. آن موقع عجیب تبلیغ می‌کردند، یعنی تمام مدت و آن رفراندوم کذائی که درست کردند راجع به انقلاب سفید و این‌ها.»

همان سال‌ها بود که با جلال آل‌احمد در تهران آشنا شد «خیلی آدم مطبوع و بی‌نظیری بود ولی قضاوتش سریع بود.» اتفاقاً خبر مرگ صمد بهرنگی را هم او به جلال داد. گرچه او گفته بود «این قضیه اینکه صمد را ساواک کشته به نظر من اصلاً واقعیت ندارد. صمد توی رودخانه ارس افتاد و مرده و آدمی که با او همراه بوده و به عنوان عامل قتلش می‌گویند یک افسر وظیفه بوده که من بعداً او را هم دیدم و این آدمی بود که با سعید سلطانپور کار می‌کرد و موقعی که سه نفری آمده بودند در تبریز و کمیته چیز را تشکیل داده بودند یکی از آن‌ها همان آدم بود که با صمد بود… اما جلال این شایعه را به دهان همه انداخت که ساواک، صمد را کشته است. برای اینکه یکی از خصلت‌های عمده جلال آل‌احمد، من نمی‌گویم بد است یا خوب است و شاید هم اصلاً خوب است، یک حالت Myth (افسانه) ساختن است و افسانه‌پروری است. و وقتی افسانه می‌سازد می‌تواند مثلاً دشمن را بیشتر بترساند.»

آل‌احمد نیز چند ماه بعد از مرگ صمد، در نامه‌ای به منصور اوجی نوشت: «اما در باب صمد در این تردیدی نیست که غرق شده اما چون همه دلمان می‌خواست قصه بسازیم، خب ساختیم دیگر.» (۶)

ساعدی و بهرنگی عضو گروهی بودند که بهروز دهقانی، برادر اشرف دهقانی از رهبران سازمان چریک‌های فدایی خلق نیز در آن بود و اینگونه ارتباط او با سازمان برقرار شد؛ سازمانی که درباره‌اش گفته: «سازمان چریک‌های فدایی خلق را نباید به این صورت مطرح کرد، چیزی بود که مدام تغییر شکل داده. بروبچه‌هایی که اول بودند یک جور دیگر بودند اصلاً نسل به نسل، نه، سال به سال چهره‌های تازه‌ای پیدا می‌شدند.» بعد از ماجرای سیاهکل او را در مطبش بازداشت کردند آن هم با یک نقشه: «تلفن زنگ زد و یک خانمی بود که گوشی را برداشت، بعد گفت من میهن جزنی، زن بیژن، مازیار حالش خیلی خراب است می‌خواهم بیایم آنجا. من اصلاً میهن را به آن صورتش که نمی‌شناختم. فکر کردم که خب بچه جزنی اگر چیزیش هست و می‌آورد لابد دلیلی دارد دیگر. منتظر شدم نیم ساعت بعدش ریختند، درب و پیکر را بستند و همه جا را گشتند و مرا برداشتند و بردند به کمیته. در کمیته فهمیدم که کلک خودشان بود…» مطبش پاتوق شده بود «همه نوع آدم هم می‌آمدند. حتی آخوندهای چپ هم می‌آمدند.»

البته این تنها یکی از چندین مرتبه بازداشت و شکنجه‌اش بود: «شکنجه‌هایی که به من داده بودند حد و حساب نداشت، دیگر همه چیز به صورت کابوس در آمده بود. انضباطی که در زندان آن‌ها داشتند یک انضباط کاملاً وحشتناک و سختی بود. ولی یکی لبخند می‌زند باید از او بیشتر می‌ترسیدی. مامور شکنجه آنقدر ترس نداشت…شکنجه خیلی زیاد بود. مثلاً از شلاق گرفته تا آویزان کردن از سقف و بعد شوک الکتریکی و تکه پاره کردن با میخ. اصلاً یارو یک میخ را برداشت و شکم مرا جر داد…حسین‌زاده معروف به عطاپور مامور شکنجه اصرار وحشتناکی داشت که مصطفی شعاعیان را بوسیلهٔ من پیدا بکند و وحشتناک اصلاً روی این مصرّ بود. نمی‌دانستم. و اگر می‌دانستم هم نمی‌گفتم. اگر دندان‌هایم را با چکش می‌شکستند من امکان نداشت که مصطفی را لو بدهم. اصلاً هیچکس هیچکس را لو نمی‌دهد، برای چه لو بدهد؟ تازه آن موقع مصطفی… یعنی موقعی که من زندان بودم مصطفی را ساواک در خیابان استخر ترور کرد و بعد به صورت یک خبر دو خطی در کیهان چاپ کرد. آن مساله بود، مسالهٔ نوشتن بود، خیلی قضایا، مساله رابطه با پویان بود…»

با امیرپرویز پویان دوستی داشت گرچه او «اصلاً به نشستن و حرف زدن و این‌ها زیاد اعتقادی نداشت» اما با پویان بحث‌های زیادی داشت درباره اینکه باید چه کرد؟ «پویان می‌گفت هیچ راه‌حلی نیست باید یک سوراخی پیدا کرد، یک سوراخی در این دنیای سربی، یک سوراخی ایجاد کرد و این فضا را ترکاند. بعد بحث کشیده شده بود به بحث قضایای چریکی و این‌ها روی استنباطات خودشان که داشتند مسألهٔ جنگل را راه انداختند، سیاهکل را. یک شب که در خلوت همدیگر را دیده بودیم، خیابان شانزده آذر فعلی، آخر شب‌ها، او اصرار داشت که من را متقاعد بکند که بابا این درست است. من می‌گفتم اینجا که ویتنام نیست که همه جا جنگل باشد، یک محدوده هست که ممکن است به زودی محاصره بشود و از بین برود و تمام بشود. ولی او معتقد بود که خود این یک تلنگری می‌زند و امکان چیز هست. گاهی اوقات هم می‌نشستیم کنار خیابان، نصف شب، بحث اینکه چریک دهاتی یا چریک جنگلی کدام یکی خیلی مهم است. البته هیچ نیتی در رفتار پرویز نبود که حالت تروریستی و ارعاب و این‌ها نبود. او می‌گفت این رژیم باید از یک جا متلاشی بشود و ما باید این گیره اول را باید پیدا بکنیم و کاراته بزنیم.»

ساعدی با دیگر چریک‌ها، بیژن جزنی، حمید اشرف و حسن ضیاظریفی هم ارتباط داشت اما با رهبران اولیه سازمان مجاهدین خلق هم بی‌ارتباط نبود؛ «منضبط بودنشان» را می‌پسندید.

ساعدی جزو اولین اعضای کانون نویسندگان ایران بود؛ در سال ۱۳۴۶. چنانکه رضا براهنی روایت کرده: «در سال ۵۴ وقتی که دولت به تمام ناشران مملکت دستور داد که کتاب را پس از چاپ و پیش از انتشار به اداره سانسور وزارت فرهنگ و هنر نشان دهند و به همین علت تعداد زیادی از چاپخانه‌ها تعطیل شد و کارگران چاپخانه‌ها بیکار شدند، گروهی از نویسندگان کشور در تهران در مطب دکتر غلامحسین ساعدی، در خیابان دلگشا به دور هم گرد آمدند و دسته‌جمعی تصمیم گرفتند که پیش نخست‌وزیر رفته، به وجود سانسور اعتراض کنند. داوود رمزی ماموریت یافت که از نخست‌وزیر، هویدا وقت بگیرد و بدین ترتیب چند روز بعد جلال آل‌احمد، احمد شاملو، درویش (شریعت)، غلامحسین ساعدی، سیروس طاهباز، یدالله رویایی و من رفتیم به دیدن نخست‌وزیر. داوود رمزی هم آمده بود.» (۷) گرچه عباس میلانی می‌گوید که این، هویدا بود که از نویسندگان دعوت کرد به دفتر نخست‌وزیری بروند تا «ببیند چه کار می‌شود کرد.» (۸) روایت ساعدی این است که رمزی پیشنهاد داده نویسندگان با هویدا صحبت کنند: «دو روز بعدش او زنگ زد، او شماره تلفن مرا گرفته بود، و گرفت که قضیه این‌طوری است و هویدا گفت که همه بیایند که من ببینم موضوع چیست. یک عده از ما دور هم جمع شدیم… [در دیدار با هویدا] شروع کردیم تمام مواردی که از سانسور می‌دیدیم و یک مقداریش را گفتیم. آل‌احمد بدجوری به هویدا حمله کرد. مسأله را درست عین مثل نوشته‌های خودش مطرح کرد. مثلاً مساله شمشیر و قلم، شما شمشیرتان در مقابل قلم ما شکست می‌خورد و این‌ها. هویدا گفت من این‌ها را نمی‌خواهم بشنوم و ما از این چیزها خودمان هم خوانده‌ایم. او گفت که اینجوری نمی‌شود، یک نفر را انتخاب کنید که ما بتوانیم با او حرف بزنیم. بعد آن‌ها من را به عنوان نماینده انتخاب کردند. و آن موقع من مدت‌ها می‌رفتم توی دفتر نخست‌وزیری و از طرف نخست‌وزیر دکتر یگانه… مذاکرات خیلی جالب بود، آن‌ها هی می‌خواستند که ماست‌مالی بکنند، می‌گفتند که نه اینجوری که نمی‌شود باید یک کاری بکنیم. من هم می‌گفتم خب مثلاً باید چکار بکنیم؟ ما می‌گفتیم اصلاً کتاب نباید سانسور شود. برای چه می‌آیند می‌برند؟ شاید همین کار ما خودش به تشدید سانسور یک جور خاصی کمک کرد. یعنی به این معنی که این‌ها رفتند دنبال راه و چاره. و یک یا دو نفر در آنجا شرکت کردند. یکی از آن‌ها احسان نراقی بود و دیگری ایرج افشار.»

نکته‌ای که ساعدی به آن اشاره می‌کند، عباس میلانی نیز بر آن صحه می‌گذارد: «جلسه بدون نتیجه‌ای مشخص به پایان رسید. اما در فاصله چند هفته نظام سانسور جدیدی در ایران آغاز شد.» به روایت ساعدی «بعد دوباره حمله شروع شد و بعضی‌ها را گرفتند، بعضی‌ها را زدند و بعضی‌ها را هم تهدید کردند. دیگر هیچ فعالیتی نبود تا یک سال پیش از شب شعر.»

شب‌های شعر گوته در سال ۵۶ بود؛ اینکه چطور برگزار شد، ساعدی مربوط به «زور اینطرف» می‌داند؛ «بعد از اینکه ما دو نامه به هویدا نوشتیم و نامهٔ خیلی اعتراض‌آمیز، می‌خواستیم که سانسور از بین برود، آزادی بیان و آزادی عقیده و آزادی فکر و این چیزها. و یکی دو تا هم برای آموزگار نوشتیم که آن موقع نخست‌وزیر بود. بعد از آن فکر کردیم که یک کار عملی باید بکنیم. نوشتیم گفتیم چکار باید بکنیم؟ گفتیم خب چند شب را ما برنامه ترتیب بدهیم که این جماعت جمع بشوند شعر بخوانیم، اصلاً تماس با این‌ها…»

ساعدی در سخنرانی‌اش در چهارمین شب به «هنر کاذب و فرهنگ ساختگی و قلابی و فرمایشی و سردمداران و گردانندگان» آن تاخت؛ به «شبه‌هنرمندی که ریشه در خارج از وطن خود دارد»، «گرفتار تنبلی ذهنی کامل است»، «گرفتار اوبلوموفیسم کامل ذهنی است»، «دلال و معامله‌گر خوبی است»، «آماده و حاضر به یراق است که سفارش بگیرد» و چاره را در آن دید که «از میان رفتن سانسور راه نفس را بر این اختاپوس بی‌رمق می‌بندد، کار جدی و شرافتمندانۀ هنرمندان واقعی ملت مجال تظاهر به او نمی‌دهد.» (۹)

سخنرانی مهم بعدی‌اش را گذاشت سال بعد در دوره شاپور بختیار با این عنوان «انحلال ساواک نه؛ انهدام ساواک»، «یک مثال عامیانه هم زدم و گفتم که یک حبه قند را اگر بیندازید توی یک لیوان آب، آن حل می‌شود ولی آن قند را تو نمی‌توانی منکر بشوی که توی این لیوان آب هست، ممکن است که حتی مزه‌اش هم تغییر نکند. انهدام مهم است، اصلاً انحلال یعنی چه؟ یعنی یک همچین سازمانی باید اصلاً از بین برود که آدم‌ها همدیگر را تفتیش بکنند.»

امواج انقلاب نزدیک بود؛ موجی که ساواک و رژیم (قند و لیوان) را با هم منهدم کرد؛ انقلابی که ساعدی می‌گوید علتش توهین به ملت بود از طرف «یک رژیم دیکتاتوری وحشناک و همیشه در حال اهانت»: «هر روز توی این مملکت مهمانی بود. ده میلیون پرچم فلان مملکت دورافتاده که هیچ کسی نمی‌شناخت می‌زدند برای اینکه مثلاً نخست‌وزیر آن می‌خواهد بیاید با شاه شام بخورد، هر دوی آن‌ها را می‌چیدند، ده میلیون پرچم. من یکبار به یکی از بچه‌ها گفتم تعداد پرچم‌هایی که هر روز اینجا آویزان می‌کنند رنگ وارنگ از این‌ها می‌شود برای ملت ایران برای هر نفرشان بیست و پنج تا تنبان درست کرد. آخه یعنی چه؟ بعد جشن هنر راه می‌انداختند. خب جشن هنر خیلی خوب بود ولی برای چه کسی بود؟ برای مردم که نبود، در واقع سره‌مونی بود. بعد سرگرمی‌های مضحک درست کردن و نمی‌دانم این قضایا. من معتقدم که در انقلاب بالاخره یک طبقه می‌خواهد برافتد و یکی دیگر بیاید، نه این‌ها نبود. همه بودند، همه با هم. همه با هم نمی‌شود آخر، چرا همه با هم؟ خیلی راحت یک چیزی بود که فقط حالت مکانیسم دفاعی بود، یک نوع جبهه‌گیری بود در مقابل یک رژیمی که فقط تمام مدت توهین می‌کرد…»

همان جوانی که در ۱۸ سالگی در روز کودتای ۲۸ مرداد اسلحه می‌خواست و به او ندادند؛ در انقلاب ۵۷ کلی اسلحه خریده بود: «منتهی نه برای کشتن آدم. فکر می‌کردم خیلی چیز مفیدی می‌تواند باشد در واقع در دفاع. من همه این‌ها را می‌دادم به سازمان [چریک‌های فدایی خلق]. یک رابطه اینجوری بود. بعد یواش یواش دیگر قضیه به یک مقدار به گند کشیده شد… یواش یواش دیگر مساله خیلی یک نوع آمبی‌والانس بود و کار به جایی رسید که به این صورت درآمد که نه اقلیتش و نه اکثریتش هیچکدام دیگر به درد نمی‌خورد.» همراه و همسوی جبهه دموکراتیک ملی کم‌کم منتقد چریک‌های فدایی شد؛ خصوصاً بر سر شرکت آن در انتخابات مجلس خبرگان قانون اساسی.

اختلاف بعدی با دوستان سابق را در کانون نویسندگان تجربه کرد؛ پس از گروگانگیری در سفارت آمریکا؛ گرچه او از آنانی بود که اکثر شب‌ها به جلوی سفارت می‌رفت اما وقتی گفتند کانون باید درباره گروگانگیری موضع بگیرد، او و شاملو گفتند که به ما مربوط نیست: «مرگ بر امپریالیسم را ما معتقد هستیم، اگر می‌خواهیم کاری بکنیم واقعاً رودررو با امپریالیسم بایستیم. می‌گفتند نه ما باید شرکت بکنیم. توده‌ای‌ها بیشتر بودند می‌گفتند که ما باید شرکت بکنیم. یک دانه پلاکارد ما دادیم نوشتند و بردند چسباندند جلوی سفارت آمریکا آن بالا. روبرویش یک ساختمان بود آن بالا و آن را تکه پاره کرده بودند برای اینکه تند نبود. هر چه تند بود بهتر بود… درست موقعی که روزنامه آیندگان را بستند، بروبچه‌هایی که الان توی پاریس هستند مثلاً محسن یلفانی و این‌ها آمدند توی خیابان و ما تظاهرات سر همین جبهه دموکراتیک و این‌ها راه انداختیم. کانون اصلاً آمد توی خیابان. آن موقع آن‌ها نیامدند.»

گفت‌وگو با ساعدی با شرح دیدار اعضای کانون نویسندگان با رهبر انقلاب ناتمام می‌ماند و روی دوم نوار پنجم در کار نیست. از اول انقلاب جلوتر نمی‌آید؛ حدیث غربت در آن نیست؛ فقط چند ماه قبل از این گفت‌وگو او نوشته بود که احساس می‌کند از ریشه کنده شده «تمام ساختمان‌های پاریس را عین دکور تئاتر می‌بینم. خیال می‌کنم که داخل کارت پستال زندگی می‌کنم…بودن در خارج بدترین شکنجه‌هاست. هیچ چیزش متعلق به من نیست و من هم متعلق به آن‌ها نیستم.» در پاریس مجله الفبا را منتشر کرد و سناریو برای فیلم نوشت. گفته بود در غربت بداخلاق شده و برای خودش هم غیرقابل تحمل. شرایط غربت را طولانی می‌دید اما آرزوی مدامش بازگشت به وطن بود: «اگر این آرزو و امید را نداشتم مطمئناً از زندگی صرف‌نظر می‌کردم.» در تدارک اجرای نمایش «پرده‌داران آینه‌افروز» بود که به علت خونریزی داخلی به بیمارستان سنت‌آنتوان منتقل شد و در همانجا درگذشت؛ آنطور که به داریوش آشوری گفته بود: «بنده می‌خواهم اندکی وفات بکونم.» و گاهی هم یاد ناصر خسرو می‌افتاد و از این سر اتاق به آن سر اتاق می‌رفت و با همان لهجه می‌گفت: «آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا.» خواسته بود با خودکار خاکش کنند: «در حسرت نوشتن یک مطلب خوب خواهم مرد.» (۱۰)

ساعدی چند ماهی پیش از اندکی وفات، مقالاتی در نشریه «شورا» (ماهنامه تشکیلات شورای ملی مقاومت) نوشت؛ همین شد که نشریات راست‌گرای ایرانی او را حامیان منافقین خواندند و تا الان می‌خوانند و آنسو هم رئیس فرقه رجوی یادش را گرامی می‌دارد به عنوان «نویسنده بزرگ غلامحسین ساعدی که در ماهنامه شورا مقاله و مطلب می‌نوشت.» نگاهی به مقالات او در چند شماره ابتدایی این نشریه اما نشانی از دلبستگی او به ایدئولوژی این سازمان ندارد. در شماره اول درباره عکس‌های ژیل پرس نوشت از ایران پس از انقلاب؛ شماره ۳ و ۴ درباره بهرام صادقی؛ شماره ۶ و ۷ درباره نوروز ۶۴، شماره ۹ درباره تئاتر پس از انقلاب، شماره ۱۲ و آخرینش (مهر ۶۴) درباره پناهنده سیاسی که گرچه همچون دیگر مطالبش سویه انتقادی به نظام سیاسی ایران پس از انقلاب دارد اما اپوزیسیون خارج‌نشین را هدف گرفته است. آنان را حلقه مفقوده داروین خوانده که «در سیمای لاشخوران و دلال‌هایی ظاهر می‌شود که ثروت کشور را چاپیده بودند»، «بی‌هویتی، بی‌انطباقی و پایمال کردن حقوق دیگران را به دنبال می‌کشد»، «صحبت‌های سیاسی آن‌ها شوخی‌هایی است که از این گوشه و آن گوشه شنیده‌اند»، «لومپن روشنفکر وجود دارد، لومپن بورژوا وجود دارد»، «پناهنده سیاسی قلابی جانوری است همه‌چیزخوار» و…

این را درباره اپوزیسیون ایرانی نوشت که هر شب خواب سرنگونی انقلاب را می‌دیدند و در مسافرخانه‌هایی که نام آپارتمان به آن داده بودند، با چمدان‌های بسته آماده سفر بودند. اما این رویا مانع از بحث و جدل بر سر اینکه کی مقصر بود نشد. بازار اتهام‌زنی و دادگاه و محاکمات همدیگر داغ بود و گاه به اجرای احکام نیز می‌رسید. در این فضا بود که ساعدی نوشت: «هر وقت چشم باز می‌کنم و می‌بینم اینجا هستم فکر خودکشی به سرم می‌زند ولی مقاومت می‌کنم… اینجا هر گوشه را که نگاه می‌کنم مدعیان نجات ایران جمع شده‌اند و همه از همگان و یکی از یکان ابله‌تر و کثافت‌تر. فکر می‌کنی چندین خروار به من توهین شده؟ تصورش را نمی‌توانی بکنی. اگر سراغم نیایند کاری با آن‌ها ندارم.» (۱۱)

دل پر ساعدی از این مدعیان نجات ایران استثنا نداشت؛ اتفاقاً یک سال پیش از درگذشت به ضیاء صدقی گفته بود که «هیچ نوع تمایل به آن‌ها [مجاهدین] ندارم» و جالب اینکه ماه‌ها قبل از آن نوشته بود: «داخل هیچ حزبی نیستم.» گرچه همان چند مقاله به شورا و حضورش در مراسم مجاهدین در پاریس در ۱۹ بهمن ۶۳ شد سند همراهی و همگامی‌اش با مجاهدین. وقتی آرشاک از او پرسید چرا در آن تظاهرات شرکت کرد گفت: «نه اینکه هوادار مجاهدینم، بلکه به خاطر موسی خیابانی که دوستم بود.» به نوشته آرشاک او در دوره‌ای کوتاه از چریک‌های فدایی خلق و حتی مجاهدین خلق «حمایت معنوی» می‌کرد اما «در سال‌های آخر، پشتیبانی معنوی از این سازمان‌ها نیز به علت دسته‌بندی‌های سیاسی و تشکیل گروهک‌ها و فرقه‌های رنگارنگ از بین رفت و این جریان ساعدی را به کلی از سازمان‌های سیاسی و هواداری از آنان جدا و دچار غمزدگی و تنهایی کرد.» (۱۲)

ساعدی به تعبیر محمود دولت‌آبادی «یک نبوغ بدفرجام» بود؛ «بعد از انقلاب، در اثر فشارهایی که در زندان به او وارد شده بود، غلامحسین به سمت افراط بیشتر رفت؛ افراط در مقابله با خواست آنچه که خودش استقلال می‌نامید… در نتیجه این افراط، او به گروه‌های چپ رادیکال نزدیک‌تر شد و تحت تعقیب قرار گرفت و از کشور رفت. بدترین دوران زندگی غلامحسین ساعدی گمان می‌کنم بعد از مهاجرت او بایست شناخته شود؛ چراکه او در غربت، دو سه شماره «الفبا» را منتشر کرد و بعد شروع کرد به انهدام خودش. ساعدی در فرجام زندگی‌اش، خودش را به کری و کوری زده بود؛ چراکه نتوانست حرافی دیگران را تحمل کند و همچنین دیدن آن فضا را. وقتی که خبر درگذشت او را شنیدم، واقعاً خیلی دلم می‌خواست بتوانم به پاریس بروم؛ سر خاک او. احتمالاً به این جهت نرفتم که می‌دانستم همان کسانی که او خودش را در مقابل آن‌ها به کری و کوری زده بود، باز هم آنجا خواهند بود و چه بسا زیر تابوتش را هم گرفته باشند. در خاکسپاری او دست‌کم کسانی که علاقه قلبی به ساعدی داشتند به نظرم قطعاً کمتر باید بوده باشند.» (۱۳)

این بهترین تعبیر از ساعدی زیادی وفات کرده است؛ گرچه شش ماه بعد از آنکه به پاریس رسید، «شهر خودکشی و ملال»، به آرشاک نوشت: «روزهای اول تمام حضرات به سراغم آمدند. از بختیار بگیر تا رجوی و گروه‌های عجیب و غریب. آب پاکی روی دستشان ریختم. سر پیری دیگر نمی‌شود با ریش امثال ماها بازی کرد. با وجود این ول‌کن نبودند و نیستند. ولی من ابداً تن به هیچ چیز نخواهم داد. وضع جسمی و روحی من اصلاً با این کارها تناسبی ندارد.» (تاریخ دریافت نامه: ۶ اکتبر ۱۹۸۲)

هنوز با ریش او بازی می‌کنند آن «مدعیان نجات ایران» و زیرتابوت‌گرفتگان نام‌دزد؛ در وطن خویش هم غریب مانده این فراری از بدنامان منکر جهاد برای خلق! او نه «همکار ساواک» بود و نه «حامی منافقین» فقط تا آخر عمر وطنش را می‌خواست. پزشک نویسنده‌ای که زندگی برای او «زرتیشن» شد. (۱۴)

پی‌نوشت‌ها:
۱- روزنامه شرق، ۲ آذر ۱۳۸۹
۲- ساعدی به روایت ساعدی، پاریس، آبان ۱۳۷۴
۳- الهه خوشنام، دویچه‌وله، ۱ آذر ۱۳۸۸
۴- مصاحبه با محمود گل‌باطن، ۱۳۵۹، ساعدی به روایت ساعدی
۵- ساعدی به روایت ساعدی
۶- از چشم برادر، شمس آل‌احمد، ۱۳۶۹
۷- ظل‌الله، رضا براهنی، امیرکبیر، ۱۳۵۸
۸- معمای هویدا، عباس میلانی، اختران، ۱۳۸۰
۹- سایت تاریخ ایرانی، آبان ۱۳۹۰
۱۰- نشریه چشم‌انداز، پائیز ۱۳۷۴
۱۱- نامه به آرشاک توماسیان، مجله چشم‌انداز، تابستان ۱۳۸۳
۱۲- همان
۱۳- روزنامه همدلی، ۲ آذر ۱۳۹۶
۱۴- «در مصاحبه‌ای هم که با تاریخ شفاهی هاروارد کرده، زرتیشن را به کار می‌برد و بنابراین وارد تاریخ شده است. چنین لفظی از دو کلمه زِرت که در زبان عامیانه فارسی خیلی به کار می‌رود و اصطلاحات مختلفی از آن وجود دارد، مانند زرتش در رفت، زرتی، زرتی رفت، زرتی گفت… ساعدی زرتیشن را در معنی اینکه کلکش را کندیم یا کله‌پا شد و… به کار می‌برد و معانی خیلی متفاوتی از این کلمه را می‌پذیرفت.» ناصر پاکدامن، دویچه‌وله، ۲ آذر ۱۳۸۹

مجله بخارا / شماره ۱۴۱/ بهمن و اسفند ۱۳۹۹

کلید واژه ها: غلامحسین ساعدی سرگه بارسقیان


نظر شما :