ناگفته‌های عامل انگلیسی کودتای ۳۲

۲۹ مرداد ۱۴۰۰ | ۱۴:۰۹ کد : ۸۶۶۱ وقایع اتفاقیه برگزیده‌ها
فارغ از اینکه مصدق توافق‌نامه‌ای مطلوب برای بریتانیا را امضا می‌کرد یا نه، آن‌ها قطعاً می‌خواستند مصدق را براندازند.
ناگفته‌های عامل انگلیسی کودتای ۳۲

تاریخ ایرانی: تقی امیرانی، کارگردان مستند «کودتای ۵۳» Coup 53)) حین مونتاژ با تدوینگری والتر مرچ، با اتفاق عجیبی مواجه شد که آن‌ها را به ساختار نهایی فیلم رساند. آن‌ها متن کامل مصاحبهٔ نورمن داربی‌شر، جاسوس سابق سازمان امنیت انگلیس (MI6) را لابلای صدها مصاحبهٔ تایپ شده از یک سریال قدیمی انگلیسی پیدا کردند به نام «پایان امپراتوری» (End of Empire). این مجموعهٔ تاریخی - سیاسی هر قسمتش دربارهٔ یکی از مستعمرات سابق انگلیس بود و با اینکه ایران هرگز به طور رسمی مستعمرهٔ انگلیس نبوده، قسمت هفتم سریال دربارهٔ ایران بود.

نورمن داربی‌شر گردانندهٔ اصلی کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ از طرف انگلیسی‌ها بود. اهمیت نقش داربی‌شر در کودتا و وجود گفت‌وگویی بین او و تیم «پایان امپراتوری»، در سال ۱۳۶۲، بر عدهٔ انگشت‌شماری از محققان تاریخ معاصر و استادان برجستهٔ دانشگاه روشن بود (کسانی که به امیرانی در این باره اطلاعات ارزشمندی دادند از جمله استیون دوریل و فخرالدین عظیمی) اما متن کامل گفت‌وگو با او را کسی منتشر نکرده بود و جزئیات ماموریت‌های او هم بر عموم پوشیده بود.

داربی‌شر در این مصاحبه می‌گوید که در قتل رئیس شهربانی تهران، سرتیپ محمود افشارطوس، نقش داشته است. قتل فجیع افشارطوس و فقدان او ضربه‌ای سنگین به دولت دکتر مصدق زد و راه وقوع کودتا را هموار کرد. داربی‌شر در این گفت‌وگو بسیاری چیزها را افشا می‌کند: بودجه‌ای را که برای کودتا هزینه کرده است، کسانی که این مبالغ را در قبال همکاری در کودتا دریافت کرده‌اند، نقش برادران رشیدیان در کودتا، شعبان جعفری و نوچه‌های گوش به فرمان او در کودتا، نقش اردشیر زاهدی، … او از جزئیات دیدار خودش و استیون مید (همتای آمریکایی‌اش) با اشرف پهلوی در پاریس هم پرده برمی‌دارد. دیداری که موجب می‌شود اشرف مخفیانه به تهران برگردد، پیغام انگلیس و آمریکا را به شاه برساند و از او بخواهد فرمان عزل مصدق را امضا کند و برای اطمینان از حمایت انگلیس و آمریکا، به تغییر ظریفی که در اخبار رادیو بی‌بی‌سی در ساعت ۱۲ شب خواهد شنید توجه کند.

اشرف پهلوی در گفت‌وگوی شفاهی خود با احمد قریشی، متعلق به بنیاد مطالعات ایران، بدون ذکر نام داربی‌شر و مید بر این دیدار صحه می‌گذارد. اگرچه تکذیب می‌کند که از این دو، داربی‌شر و مید، مقادیر زیادی پول دریافت کرده است.

متن مصاحبه‌ٔ داربی‌شر با تیم «پایان امپراتوری»، فاکتور نامعلوم و همان گنجی بود که سازندگان «کودتای ۵۳» به دنبالش بودند. به واسطهٔ دوستی والتر مرچ با ریف فاینز (بازیگر نامزد اسکار و برندهٔ بفتا) که از زمان فیلم «بیمار انگلیسی» شروع شده بود، او پذیرفت که نقش نورمن داربی‌شر را ایفا و کلمات او را نعل به نعل ادا کند.

علی‌رغم آمریکا که به نقش خود در کودتای ۲۸ مرداد اعتراف کرده، انگلیس تاکنون به طور رسمی نپذیرفته که در این کودتا کوچکترین نقشی داشته است. تا روزی که دولت و سردمداران انگلیس نقششان در کودتا را اذعان کنند، متن مصاحبه‌ٔ نورمن داربی‌شر، بهترین چیزی است که نقداً در اختیار داریم.

متن کامل مصاحبه داربی‌شر در شماره اول مجله «آگاهی نو» - پائیز ۱۳۹۹ - (به صاحب امتیازی و سردبیری محمد قوچانی) منتشر شده که «تاریخ ایرانی» آن را بازنشر می‌کند:

[نوار اول]

داربی‌شر: من از اواخر ۱۹۴۳ تا نیمۀ ۱۹۴۷ آنجا بودم و از اواخر ۱۹۴۹ تا ۱۹۵۲ که مصدق ما را بیرون انداخت و روابط را قطع کرد. سپس دوباره از ۱۹۶۳ تا ۱۹۶۷ آنجا بودم. در ایام زمامداری مصدق، آن‌ها قانونی تصویب کردند که اعزام دوبارۀ افرادی را به ایران ممنوع می‌کرد که در این کشور تجربه داشتند و فارسی حرف می‌زدند… خُب، لابد خیال می‌کنید با دوباره نشاندن شاه روی تختش، اینکه بگوییم آن قانون را لغو کنند مثل آب خوردن بود. اما سفیر سوئیس در ایران بود که با آن شوق مفرط خود به دفتر خارجۀ ما خاطرنشان کرد که این قانون هنوز در کتاب قوانین هست. چندین نفر از دارودستۀ دنیس رایت که قرار بود برای تشکیل دوبارۀ سفارتخانه‌مان بروند، در ایران خدمت کرده بودند و فارسی حرف می‌زدند. جان فرنلی اجازه یافت که برود چون فارسی حرف نمی‌زد. مورگان هیلیر-فرای و من با گروه اعزامی اول رفتیم و آن‌ها هم باید اجازه می‌دادند که کسی برگردد. بدین‌صورت شد که دنیس بی‌روحیه رفت بی‌آنکه کسی در تیمش فارسی حرف بزند. ولی این نشانۀ عجز باورنکردنی دفتر خارجه بود. کار حتماً به سادگی تماس وزیر خارجۀ ما با وزیر خارجۀ ایران بود. در حقیقت، صندلی من در هواپیما رزرو شده بود و این قضیه ۶ ساعت قبل پرواز پیش آمد. من در بازۀ ۱۹۴۷-۱۹۴۳ در اصل به عنوان یک افسر نظامی در S0E رفته بودم.

کلنل مک‌لین و من اولین کسانی بودیم که پس از عقب کشاندن کلنل ان‌ال‌دی (؟) توسط روس‌ها، وارد اسمایجان [؟] شدیم. تا زمانی که چینی‌ها بر تاشکار (؟) مسلط شدند، او آنجا بود و در مسیر برگشت به خانه بود. نمی‌دانم دقیقاً آنجا چه می‌کرد جز آنکه هر هفته طلایی از جیبش درمی‌آورد و با یکی از محلی‌های تاشکار (؟) وصلت می‌کرد؛ ولی بالاخره بیرون آمد و به هنگ‌کنگ رفت و سپس از مسیر هند عازم شد. او با ویبورن آشنایی داشت و نزد یکی از دستیاران او به نام چارلز رنکین ماند و دفتر اطلاعات نظامی در هند را قانع کرد تا هزینۀ سفر زمینی‌اش را بدهند: هند، افغانستان، پرشیا، ترکیه و آن مسیر. زمانش لابد زمستان بود. چند اتفاق هیجان‌انگیز هم در مسیر برایش افتاد، و در افغانستان از حرکت بازماند. چارلز رنکین را فراخوانده بودند که باید تا تاریخ معینی برمی‌گشت، و من با آن‌ها در مشهد در شرق ایران دیدار کردم. من تعطیلات آخر یک هفته را به مشهد رفتم تا یک بستۀ دیپلماتیک را تحویل بگیرم چون سرویس پست قابل اعتمادی در کار نبود. او هم گفت چرا به آن‌ها ملحق نمی‌شوم؟ گفتم که باید خبر بگیرم که آیا سفیر اجازه می‌دهد بروم یا نه. او هم گفت ایرادی ندارد و من به تهران می‌آیم. ماشینش دائم خراب می‌شد، که بالاخره کامل تعمیرش کردیم و نهایتاً عازم شدیم. پنج هفته به من وقت دادند که این کار را بکنم و ما راهی شدیم و به کاسپین رفتیم و با دردسر تمام راه را تا ساحل و مرز روسیه رفتیم و آن ماشین لعنتی را به دویست یاردیِ گذرگاه رساندیم و به خاطر برف دیگر نشد جلو برویم. پس مجبور شدیم برگردیم و تمام راه را برگشتیم. در این موقع، ۱۰ روز بود که عازم شده بودیم و همین‌جور ادامه یافت. وابستۀ نظامی ترکیه در تهران به ما اطمینان داد که اگر بتوانیم به تبریز و به آن سوی مرز ترکیه برویم، حتی اگر گیر کنیم می‌توانیم ماشین را سوار قطار کنیم و به آنکارا برویم. بالاخره به تبریز رسیدیم و با زحمت در یک وضع وخیم برفی خودمان را به مرز رساندیم؛ همان‌جا که هیچ آدمیزادی نیست. پاسگاه پرشین در یک سو بود، بعد یک مایل هیچ آدمیزادی نبود که باید از آن می‌گذشتید تا به پاسگاه ترکی برسید. ایران را ترک کردیم و گذرنامه‌هایمان مهر خورد و در حالی به پاسگاه ترکی رسیدیم که شش فوت برف روی زمین بود که پیش از بهار محال بود بتوان تکانش داد. آنجا باید برمی‌گشتیم اما پرشین‌ها ما را دوباره راه نمی‌دادند چون ویزای ورود نداشتیم. ما را دستگیر کردند و نزد فرماندار بردند و فرماندار در گذرنامۀ من نوشت که با اینکه ویزا نداشتیم او شخصاً به خاطر برفی که در جاده نشسته بود، به ما اجازۀ ورود به ایران را داد. ما به تبریز برگشتیم. با ماشین به مهاباد رفتیم و تصمیم گرفتیم از تنگۀ روندوز (؟) عبور کنیم که کردستان پرشیا را به شمال عراق وصل می‌کرد و از آن مسیر به ترکیه برویم.

خُب، پرشین‌ها همیشه مردمان بدگمانی بودند، خصوصاً نظامی‌ها. ما در مهاباد نزد افسر فرماندۀ قوای پرشین ماندیم. او پرسید برنامه‌مان چیست و ما توضیح دادیم. او گفت: تعجب می‌کنم، بعید می‌دانم خیال کنید که ما و عراقی‌ها قرار است برای اولین بار یک حملۀ مشترک (از طرف عراق و از طرف پرشین) داشته باشیم تا نیروهای مصطفی بارزانی (؟) را عقب برانیم. او به ما گفت که تنگه تحت کنترل نیروهای بارزانی (؟) است. او گفت یک افسر رابط دارد که با بارزانی‌ها (؟) در تماس است و گفت: به او می‌گویم شما را داخل تنگه ببرد ولی فقط تا حدود ۲۰ کیلومتر. ما هم وارد تنگه شدیم و به مقرّ اصلی بارزانی‌ها (؟) برخوردیم… که از ما می‌پرسیدند کارمان چیست. و آن‌ها گفتند که ما را می‌برند و خُب ۱۰ کیلومتر دیگر روی برف به ارتفاع شش فوت رفتیم. پس مجبور شدیم تمام راه را تا تبریز و بعد قزوین برگردیم.

مصاحبه‌کننده: هدف شما از این سفر، رسیدن به انگلستان بود؟

داربی‌شر: من نه، ولی مک‌لین بله. در آن زمان من رسماً در دستگاه اطلاعاتی نبودم.

[در این قسمت، محور برنامه و تاریخ‌ها و رویدادها برای داربی‌شر توضیح داده می‌شود.]

داربی‌شر: می‌دانید که وقتی راسمن (رزم‌آرا؟) ترور شد، در مراسم ترحیم یکی دیگر از همکاران کابینه‌اش شرکت کرده بود که او هم ترور شده بود… و در آن زمان، او اولین قرارداد پنجاه-پنجاه را در دست داشت و منتظر لحظۀ مناسب برای ارائۀ آن بود. آن کار می‌توانست کل ماجراها در خاورمیانه را تغییر دهد. در آن زمان، من در سفارتخانه‌مان در تهران نبودم؛ من قائم‌مقام کنسول در مشهد بودم که راسمن (رزم‌آرا؟) ترور شد. شاه بنا به قانون اساسی می‌توانست هر کسی را نامزد کند اما بگذارید روشن کنم که هیجانات منجلاس (مجلس؟) بر او غلبه کرد و همین شد که مصدق را سر کار آورد. من فکر می‌کردم که او به ظنّ قریب به یقین کس دیگری را نامزد می‌کند.

مصاحبه‌کننده: چرا ما دیگر نفوذی روی تصمیم شاه نداشتیم؟

داربی‌شر: فراموش نکنید که فقط ما نبودیم. روس‌ها هم بودند، و بلافاصله بعدش، آمریکایی‌ها هم در این بازی تازه‌وارد بودند و مطمئناً امید داشتیم که نفوذ بیشتری داشته باشیم. شاه وقتی روی تخت نشست مردی بسیار جوان بود و دائم از هر سو بین بریتانیا و روسیه تحت فشار بود و همیشه به آخرین کسی که سر راهش قرار می‌گرفت گوش می‌داد و غالباً به همان توصیه عمل می‌کرد.

مصاحبه‌کننده: در آن بازۀ اوایل ۱۹۵۰ تا ۱۹۵۱، با او ملاقات داشتید؟

داربی‌شر: بله، ولی بیشتر در قالب معاشرت اجتماعی، چون من جوان بودم… ما با او در تماس بودیم، و من خصوصاً با پرشین‌هایی در تماس بودم که بر او نفوذ داشتند: ارنست پرون، کسانی مثل آن آدم افتضاح...

مصاحبه‌کننده: آیا شاه دیگر نمی‌توانست نظر مجلس را نادیده بگیرد؟

داربی‌شر: او نمی‌دانست چه کند. در این فکر بود که راه خلاص را انتخاب کند و از آن‌ها بخواهد نظرشان را بگویند چون آن‌ها نمی‌توانستند سر هیچکس دیگری توافق کنند. آنگاه روشن شد که مصدق یک ملی‌گرای پرشور است و تا مغز استخوان بیگانه‌هراس است. یکی از کارهای او این بود که همۀ کنسولگری‌ها در شرق و شمال ایران را تعطیل کرد. کنسولگری‌هایی که باز ماندند فقط در اچواز (اهواز؟) و خرمشاه (خرمشهر؟) و آبادان بودند. او همچنین شیلات شوروی-پرشین را ملی کرد. [قسمتی از سند، ناخوانا شده است.]

مصاحبه‌کننده: آیا شما تحت فرمان زانر بودید؟

داربی‌شر: من زیردست مانتی بودم. وقتی مصدق روابط را قطع کرد، همۀ ما آنجا را ترک کردیم و به عراق رفتیم و سپس نهایتاً به بیروت رفتیم. مانتی منصب دیگری در لندن گرفت، و من به‌جای او مسئول مرکز ایران در تبعید، یعنی در قبرس، شدم.

مصاحبه‌کننده: شما لابد آشنایان و دوستان زیادی در پرشیا داشتید، و از جمله برادران رشیدیان… چقدر طول کشید تا زانر مشغول به صف کردن... [قسمتی از سند، ناخوانا شده است.]

داربی‌شر: شفرد سعی کرد شاه را متقاعد به امضای آن سند کند اما ناکام ماند.

مصاحبه‌کننده: در این میانه، وقتی به سمت قطع روابط رفتیم، آن‌ها هم به فکر کودتای احتمالی افتادند.

داربی‌شر: در بستر سال ۱۹۵۱، شاه مصدق را کنار نمی‌گذاشت اما تا سال ۱۹۵۲ طول کشید تا تلاش شد قوام نخست‌وزیر شود. [قسمتی از سند، ناخوانا شده است.] همچنین به خاطر داشته باشید که مصدق در دولتش یک عضو از حزب توده داشت، و روس‌ها امیدوار بودند که مصدق را در قدرت نگه دارند… این بالقوه مشکل حساب می‌شد و من باید مراقب می‌بودم. پس از سوءقصد به جان شاه در سال ۱۹۴۹، حزب توده منحل شد و هنوز هم منحل بود که مصدق می‌خواست یکی از اعضای توده (حزب کمونیست) را به کابینه‌اش اضافه کند. [باید دنبال نامش بگردم.]

مصاحبه‌کننده: نام آن فرد غیرنظامی که مورد استفادۀ شما بود، چه بود؟ آقایی بود که در جلسات کابینه شرکت می‌کرد چون وزیرش استعفاء داده بود یا مشغول به کار نبود، یعنی سال‌های ۱۹۵۲ و ۱۹۵۳

[یادش نمی‌آید. توافق شد که فهرستی از نکات تهیه شود تا به آن‌ها فکر کند.]

مصاحبه‌کننده: بحث تقسیم کار. وظیفۀ ویژۀ شما در سال‌های ۱۹۵۱ و ۱۹۵۲ چه بود؟

داربی‌شر: به سام بگویم که به برادران رشیدیان چه بگوید، و به طور کلی از وضع سیاسی باخبر باشم، نه‌تنها فقط دربارۀ برادران رشیدیان، بلکه یک دو جین آدم دیگر. و همکاری با زانر پیرامون کارهایی که باید می‌شد. [قسمتی از سند، ناخوانا شده است.] و به قبرس رفت، و ما بی‌سیم به براداران رشیدیان دادیم… دو نفر از آن‌ها در صحنه دستگیر شدند، و یکی از آن‌ها از دیوار پشتی پرید و همان بود که تا آخر قصه فراری ماند. اسم کوچکش سیف‌الله بود: او یک خانه اینجا داشت اما در حقیقت سوئیت خانوادگی‌شان در عمارت گروسنور هاوس را تا آخر عمر نگه داشتند. براداران خارق‌العاده‌ای بودند چون هیچ کدام‌شان واقعاً انگلیسی حرف نمی‌زد به‌جز سیف‌الله که رو به اواخر ماجرا کمی بلد بود. اما پس از تمام شدن این ماجرا، اگر سروکاری با غرب داشتند، او کمی انگلیسی حرف می‌زد و لذا مسئول ارتباطاتشان بود. برادر بزرگترش یک آدم کاسبکار بود (مالک و مدیر چند سینما بود و فیلم می‌خرید)، که اسمش قدرت‌الله بود. سومی اسدالله بود، آدم سیاسیِ این سه‌تا، او بود که شاه را می‌شناخت و با او سروکله می‌زد. اواخر دهۀ سوم یا اوایل دهۀ چهارم زندگی‌شان بود. آن‌ها کلاً شیفتۀ بازی سیاست بودند، و مجذوب تماس با بریتانیایی‌ها بودند، و مشتاق اینکه پول ما را برای چیزی بگیرند که خودشان به آن باور داشتند. آن‌ها احساس می‌کردند مصدق یک خطر جدی است، و پدرشان هم در اوایل آن قرن یک چهرۀ محترم و مشهور بود که به سفارتخانه پناه بُرده بود. پدرشان آن‌ها را جوری تربیت کرده بود که باور داشتند بریتانیایی‌ها خیلی خوب‌اند. همچنین به تحصیلات انگلیسی باور داشتند، بچه‌هایشان در انگلستان به مدرسه می‌رفتند، دخترانشان در جزیرۀ وایت.

[نوار دوم]

داربی‌شر: این یکی از پسرهایشان بود؟ نه، پسر خواهرشان بود. او در نهایت یک خلبان ماهر و کاپیتان ارشد در نیروی هوایی ایران شد، و همۀ آموزشش را اینجا دید. از نگاه برادران رشیدیان، مصدق یک تهدید مستقیم علیه ایران بود. آن‌ها می‌خواستند ایران کاملاً مستقل از روسیه باشد و می‌گفتند اگر به او دو سال وقت بدهید حکومت توده در ایران تشکیل می‌شود. من واقعاً به این حرف اعتقاد دارم چون مصدق یک کاراکتر بالنسبه ضعیف بود. او هیچ درک درستی از سیاست بین‌الملل نداشت و همین که اعضای کاملاً آموزش‌دیدۀ حزب کمونیست را وارد آن کنید طولی نمی‌کشد تا...

چون ما حتی آن زمان درک نمی‌کردیم که نفت قرار است چه نقش مهمی بازی کند، یعنی آن نقش اصلی در خاورمیانه در دهه‌های ۱۹۵۰، ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ را. اجازه دهید قدری به عقب برگردیم چون شاید صحبت دربارۀ ملی کردن جالب باشد. از همان سال ۱۹۴۷، من و باسیل باملی بسیار بیشتر از سایر اعضای سفارت، در محافل پرشین‌ها می‌چرخیدیم: آنچه مؤدبانه در مجلس شراب‌نوشی به انگلیسی به یک سفیر گفته می‌شد خیلی متفاوت است از آنچه در جمع جوان‌ها مطرح می‌شود. روشن بود که احساسات قابل توجهی علیه AIOC (شرکت نفت ایران و انگلیس) در جریان است. ما برنامه‌ای راه انداختیم که می‌توانید بگویید یک‌جور نظرسنجی مخفیانۀ گالوپ بود: طرح را نوشتیم، سؤال‌ها را طراحی کردیم، و این نشان‌مان داد که آن معامله به نظر پرشین‌ها غیرمنصفانه بود. آن‌ها از برخورد این شرکت با خودشان بسیار رنجیده بودند چون همان‌طور که لابد می‌دانید، در این شرکت خیلی از بریتانیایی‌های میهن‌پرستی کار می‌کردند که هر کسی را که آن‌طرف کاله باشد بیگانه حساب می‌کردند، و به نظرشان ایرانی‌ها بیگانه بودند. این حقیقت که ایرانی‌ها هم مهندسان و شیمیدان‌هایی به کفایت و صلاحیت کارکنان این شرکت داشتند، اهمیتی نداشت؛ پرشین‌ها قرار نبود عضو «باشگاه» باشند، همان باشگاهی که طبعاً بریتانیایی بود، چون جور درنمی‌آمدند. بریتانیایی‌ها و پرشین‌ها جدا نگه داشته می‌شدند، و با آن‌ها عین شهروندان درجه دوم برخورد می‌شد و البته آن‌ها احساس می‌کردند که نارو خورده‌اند و حق هم داشتند، و این قضیه از ۱۹۲۰ به بعد جاری بود. ما این را به لندن و به سفیرمان (جان لروژتل (؟)) نشان دادیم، و او یک نگاه انداخت و گفت: «نفت، نفت، پسر عزیزم، این به ادارۀ بازرگانی مربوط می‌شود…» و نپذیرفت که بیشتر بخواند. بدین ترتیب استقبالی که از یافته‌های ما در لندن شد همین بود، که تقریباً گفتند: این چیزها چیست که دربارۀ نفت می‌گویید؟ صدالبته که کاملاً اشتباه می‌کردند، چنانکه چهار سال بعد ثابت شد. این از آن جنس چیزهایی است که در کتاب‌ها پیدا نمی‌کنید، پس بعید می‌دانم که شرکت نفت انگلستان هم الآن آن را تأیید کند. پیتر ایری از آن نظرسنجی گالوپ ما خبر نداشت ولی احساس می‌کرد که چنان چیزی قریب‌الوقوع است.

مصاحبه‌کننده: آیا شرکت نفت از کاری که شما و زانر مشغول انجامش بودید خبر داشت؟

داربی‌شر: نه. بلافاصله پس از جنگ، با وجود تشکیلات اطلاعاتی یعنی افسران نظامی در ایران، آن‌ها از طریق سفارتخانه‌مان در تهران به وضوح گفتند که خودشان را کارشناسان نواحی تولیدکنندۀ نفت می‌شمارند و کاملاً قادرند از پس مسائل امنیتی خودشان و غیره بربیایند. لذا سرویس مخفی اطلاعات بریتانیا هرگز اجازه نداشت در نواحی شرکت نفت کار کند، تا زمانی که کاملاً روشن شد که قرار است اتفاقی در آبادان بیافتد، که آن هم ملی‌سازی بود؛ و این مسأله پیش آمد که قرار است آبادان را بگیریم یا نه. این همان زمانی بود که مصدق گفت می‌خواهد نفت پرشین را ملی کند… آن شرکت در کمال استیصال به ما رو آورد و خواستار اطلاعات شد و پرسید که نیّت پرشین‌ها چیست. و دوباره، این تقریباً مأموریتی بود که امید نمی‌رفت ثمری بدهد، اما من بودم که به خرمشاه (خرمشهر؟) اعزام شدم تا ظرف پنج هفته چیزی را بسازم که هفت سال بود می‌خواستیم بسازیم و منع می‌شدیم. این یک مأموریت اطلاعاتی سرراست بود: هدفم این بود که بفهمم پرشین‌ها نیّت چه کاری را در سر دارند و قوای میدانی‌شان چقدر است. من با فرماندۀ کل قوای میدانی پرشین در آبادان آشنایی داشتم و رسماً به‌عنوان قائم‌مقام کنسول با او تماس گرفتم. من به او گفتم که واقعاً دلم نمی‌خواهد در آبادان حمام خون به پا شود، پس بهتر است بدانم باید از چه چیزهایی (مثلاً قوای تحت امر او) اجتناب کنیم و او چطور آن‌ها را پخش کرده است. او هم فریب خورد و از قضای روزگار او یک خویشاوند دور دکتر مصدق بود: او دقیقاً به من گفت که قوایش کجا مستقرند و روش ارتباطی‌شان چیست. در آن هنگام، رزمناوها و ناوهای جنگی‌مان به آنجا رسیده بودند و البته او هم تفنگ‌هایش را آماده‌به‌شلیک در محدودۀ پالایشگاه قرار داده بود. آن روز تانک‌ها آنجا بودند ولی شبش اصلاً آنجا نبودند: از غروب تا سپیده‌دم، آن‌ها در یک خط مستقیم پشت‌به‌پشت صف کشیده بودند… من هر روز سوار اتوبوس بودم و همۀ حرفی که به من می‌زد حاصل شکستن کُد پرشین‌ها بود و اینکه چرا وارد نشدیم همیشه برای من معما خواهد ماند. این همان پنج هفته‌ای بود که من داشتم چون تکلیف روشن بود: یا آن وقت، یا هرگز. فرمانده می‌خواست از ریختن خون پرشین اجتناب کند، همان‌طور که ما می‌خواستیم خون بریتانیایی نریزد. این هم مجموعاً ۲۱ میلیون لیپتون خرج شاهانه روی دست حکومت سلطنتی‌مان گذاشت چون نمی‌توانست چنان چیزی را وارد پرشیا کند و من برایش کردم و پرداختی من دقیقاً همین بود.

مصاحبه‌کننده: اریک دریک که آن زمان مدیرکل آبادان بود، رسماً و علناً به کابینه همین چیزی را گفت که شما گفتید؛ که می‌توانید وارد آنجا شوید و چرا این کار را نمی‌کنید. لابد یک تصمیم سیاسی بوده است.

داربی‌شر: البته همین است. در آن زمان، زانر رفته بود. فکر کنم در سپتامبر رفته بود. رفت چون آن مسیر جواب نداده بود و مذاکرات شکست خورده بود، آمریکایی‌ها سر خط شده بودند، هریمن رفته بود و پالایشگاه تعطیل شده بود.

مصاحبه‌کننده: مرحلۀ بعدی چه بود؟ آیا در خرمشاه (خرمشهر؟) ماندید؟ نمی‌شود سپتامبر باشد؛ باید ژوئن باشد. نه سپتامبر ۱۹۵۱.

داربی‌شر: من قرار بود تابستان آن سال بروم. پس از ماجرای خرمشاه (خرمشهر؟)، من به مرخصی آمدم اما حتی آن موقع نیز وضعیت آنجا مرا آشفته می‌کرد و محض احتیاط پیش از ترک آنجا، ویزای برگشت گرفتم. من در جنوب فرانسه بودم و یک هفته پیش از برگشتن به تهران، تماسی از لندن داشتم. دفتر خارجه یک گروه از روزنامه‌نگاران پرشین را رسماً برای بازدید از انگلستان دعوت کرده بود و دفتر مرکزی اطلاع‌رسانی یک برنامۀ عالی تدارک دیده بود، شامل گردش و بازدید از معادن، صنعت، شهرک‌های جدید، همان زرق‌وبرق‌های مرسوم. ولی یادشان رفته بود که حتی یک نفرِ آن‌ها هم انگلیسی حرف نمی‌زند و کسی در دسترس‌شان نبود. من یک ماه با آن‌ها بودم. ایده این بود که آن‌ها باید به تهران برگردند و در روزنامه‌های بی‌مایه‌شان از بریتانیا خوب بنویسند. در روز آخر گردش آن‌ها، یک ناهار خداحافظی داشتیم و ساعت ۵ آن روز بود که مصدق روابط را با بریتانیای کبیر قطع کرد. این اتفاق در سال ۱۹۵۲ بود. [قسمتی از سند، ناخوانا شده است.]

[بحث مختصری دربارۀ واقعۀ خَوان (قوام؟)، اعتماد ایدن به جولیان امری، که بحث بی‌سرانجامی بود.]

مصاحبه‌کننده: اولین بار چه زمانی سراغ جلب نظر ژنرال زاهدی رفتید؟

داربی‌شر: هر کودتایی الزاماً مبتنی بر نیروی نظامی است. باید کسی می‌بود که به شاه وفادار باشد و قدری از احترام را میان افسران هم‌قطارش داشته باشد… ارتش [ایران] یک مسخره‌بازی بود، و عملاً در کاری جز درگیری‌های قبیله‌ای ورود نکرده بودند یعنی هرگز در یک نبرد واقعی نجنگیده بودند. زاهدی یک کاندیدای مناسب بود چون جایگاه خوبی در ارتش داشت و می‌دانستیم شاه به او اعتماد داشت… [قسمتی از سند، ناخوانا شده است.] متأسفانه رئیس سرویس مخفی اطلاعات در آن زمان، ژنرال سینکلیر، دربارۀ خاورمیانه در حد یک بچۀ ۱۰ ساله اطلاعات داشت (و کلاً به بازی کریکت بیشتر علاقه داشت). هندرسون فقط می‌دانست که ما می‌خواهیم از شرّ مصدق خلاص شویم ولی نمی‌دانست قرار است از چه روش‌هایی و چه کسانی و غیره استفاده کنیم.

مصاحبه‌کننده: قطع روابط توسط مصدق؛ مشکوک به توطئه نبود؟ برادران رشیدیان را دستگیر کرد و می‌رفت که زاهدی را هم دستگیر کند.

داربی‌شر: او از دستگیر شدن گریخت و زمانی که در تهران از این خانه به آن خانه می‌رفت من هم در جریان محافظت از او بودم. [سپس داستانی تعریف می‌کند دربارۀ ماشین‌های آمریکایی و وقتی تلگرام مربوط به ماشین برادران رشیدیان رسید آن‌ها در زندان بودند و جواب تلگرام را این‌جور دادند که الآن در زندان هستند ولی ظرف دو ماه و نیم آن را تحویل می‌گیرند.] [قسمتی از سند، ناخوانا شده است.] … حمایت کافی از آن باشد، خواه از طرف انگلستان یا ایالات متحده. او بی‌میل شد. او در تابستان پس از واقعۀ خَوان (قوام؟) رفت. پس از آنکه رفت هم قضیه تمام شد. او یک آدم دانشگاهی بود، نه مرد عمل. [قسمتی از سند، ناخوانا شده است.]

[نوار با بحث دربارۀ روزولت تمام می‌شود.]

[نوار سوم]

مصاحبه‌کننده: مصدق آخرین پیشنهاد پادرمیانی آمریکایی‌ها را رد کرد.

داربی‌شر: تمام کتاب او متمایل به این است که انگار عملیات کاملاً توسط آمریکایی‌ها انجام شد و شاه این را پذیرفته بود. وقتی رابطه دوباره برقرار شد من اجازه پیدا نکردم برگردم چون آمریکایی‌ها تلاش می‌کردند سریعاً سودشان را ببرند و رابطه‌ای خاص با شاه برقرار کنند. شاه، چنانکه می‌دانید، کاراکتر بسیار پیچیده‌ای بود: او آشکارا آمریکا را تأمین‌کنندۀ اصلی تسلیحات، اسلحه‌های مدرن و هواپیما می‌دید، ولی در پس ذهنش برای به اصطلاح «قابلیت اطلاعاتی بریتانیا» اعتبار قائل بود، بیش از سیای آمریکا که همیشه دست‌وپاچلفتی بودند. در دهۀ ۱۹۵۰ که مشغول سازماندهی مجدد آن ساواکِ بدنام بود، به جای آمریکایی‌ها سراغ ما آمد. آنجا بود که رابطۀ خاص ما آغاز شد و تا چنان مرحله‌ای پیش رفت که در دهۀ ۱۹۶۰ او را دوهفته یک بار می‌دیدم. [قسمتی از سند، ناخوانا شده است.] … این اتفاق در روز چهاردهم ژوئیه بود و هیچکس در پاریس نبود؛ همۀ دوستان ما و جلساتمان تا شانزدهم ژوئیه به تعویق افتاد. من یک دو جین دوست داشتم اما همگی برای تعطیلات آخر هفته به سفر رفته بودند، و من پشت سر هم تماس گرفتم، استیو نیز همین‌طور، ولی هیچکس نبود و لذا مشغول پرسه‌زنی در پاریس شدیم. در شانزه‌لیزه نوشیدنی می‌خوردیم و ناگهان کسی آمد که به ما کارت‌پستال بدهد. [دقت کنید که کیفیت نوار در اینجا خیلی بد است و حرف‌ها مبهم‌اند… قصه‌ای تعریف می‌کند که کارت‌پستال‌ها را به سه برابر قیمتی که خریده بودند، فروخته‌اند.] [قسمتی از سند، ناخوانا شده است.] به سال ۱۹۵۳ که رسیدیم، با وجود بی‌میلی ایدن، تصمیم اساسی این بود که به محض اینکه آمریکایی‌ها را هم وارد ماجرا کنیم، دست‌به‌کار شویم.

مصاحبه‌کننده: در گفت‌وگوهای فیمابین سیا و ام‌آی‌سیکس چه اتفاقی افتاد؟ آیا شما درگیر آن گفت‌وگوها بودید؟

داربی‌شر: بله. واشنگتن، قبرس، رُم، لندن. بلافاصله پس از آنکه به من دستور داده شد تماس را دوباره برقرار کنم، که لابد حوالی مارس بوده است. بعد از طرف آمریکایی‌ها، جان والر آمد با دونالد [ویلبر] که قدری اطلاعات زمینه‌ای از ایران داشت، البته نه به این خاطر که عضو سیا بود.

مصاحبه‌کننده: شما خبر نداشتید که کسانی درون سیا بوده‌اند که دربارۀ این کار تردید داشته‌اند؟

داربی‌شر: [قسمتی از سند، ناخوانا شده است.]

مصاحبه‌کننده: برای اینکه سعی شود تا برادران رشیدیان درگیر کار شوند تا تلاش کنند که آن نقشه به ثمر برسد؛ آیا به نظر شما آن‌ها موجب شدند نقشه به ثمر برسد؟

داربی‌شر: بله.

مصاحبه‌کننده: نقش اردشیر زاهدی و فرزانگان که به یگان‌های مختلف رفتند، چطور؟

داربی‌شر: آن‌ها قرار بود به کرمانشاه و اصفهان بروند تا متقاعدشان کنند که نیروهایشان را عازم پایتخت کنند.

مصاحبه‌کننده: جورج کارول، همان عوام‌فریبِ سیا، چطور؟

داربی‌شر: چه واژۀ درستی. جملۀ مشهورش این بود: «من حرامزاده‌ها را به دار می‌کشم.» او تمام‌عیار دنبال کارهای وحشیانه و عجیب‌غریب بود، خیلی وحشیانه. او متخصص شبه‌نظامی سیا بود، از مدل کماندوها و فارسی حرف نمی‌زد.

مصاحبه‌کننده: روزنامه‌نگاران چقدر اهمیت داشتند؟

داربی‌شر: [قسمتی از سند، ناخوانا شده است.] در باب نفت، خُب، کاملاً درست است که آمریکایی‌ها می‌خواستند جایگاه ویژه‌ای در نفت ایران داشته باشند. روشن بود که شرکت نفت ایران و انگلیس نمی‌تواند به جایگاه سابق خود که کمابیش انحصاری بود، برگردد. دربارۀ نفت بحث می‌شد، اما بحث‌ها آن‌قدرها سیاسی نبود.

[نوار متوقف می‌شود و دوباره شروع می‌شود.]

داربی‌شر: فکر کنم ما او را خریده بودیم. من هرگز ته قضیه را درنیاوردم، ولی وقتی موفق شده باشی که دنبال پرس‌وجو نمی‌روی. ولی او نقش چندانی در این قضیه نداشت. تبیین نگرش پرشین‌ها به دین دشوار است، که در ماجرای [آیت‌الله] خمینی هم دیده‌اید؛ شاه هم نفوذ دینی در ایران را خیلی دست‌کم می‌گرفت، ولی مصدق هم دقیقاً همین‌طور بود. (او به‌هیچ‌وجه یک مرد مذهبی نبود.)

یک چیزی در ایران هست که معنای تحت‌اللفظی‌اش می‌شود «زورخانه» که در آنجا همه‌جور تمرین‌های ورزشی خارق‌العاده را انجام می‌دهند، با زنجیر و چیزهای دیگر، همراه با قرآن‌خوانی توسط یک طبل‌زنِ بسیار ماهر. این‌ها بچه‌های گردن‌کلفتی بودند و کاشانی تعدادی از آن‌ها را کنترل می‌کرد… با نظر مساعد کاشانی، شما می‌توانستید از آن‌ها به‌عنوان اوباش خیابانی استفاده کنید، و آنگاه، هرچه بیشتر، بهتر.

مصاحبه‌کننده: آیا به این هم فکر می‌کردیم که کاشانی جانشین مصدق شود؟

داربی‌شر: همان‌طور که گفتم، فکر می‌کنم او خریده شده بود، ولی [مسأله این بود که] چقدر می‌شد او را پیش بُرد.

مصاحبه‌کننده: در نامه‌های میدلتون به ایدن و دفتر خارجه، چندتای این نامه‌ها می‌گویند که ما باید به زودی کودتایی راه بیاندازیم، خصوصاً پس از واقعۀ خَوان (قوام؟)… شما که فکر نمی‌کنید انتخاب آیزنهاور بود که نقطۀ عطف شد؛ بلکه ماجرایی در حوالی فوریه بود...

داربی‌شر: قطعاً.

مصاحبه‌کننده: دربارۀ زمان‌بندی خود عملیات؛ شما منتظر چه بودید؟

داربی‌شر: خیلی ساده. امضای خود شاه.

مصاحبه‌کننده: تظاهرات بیست‌ویکم ژوئیه، یک نقطۀ عطف مهم بود چون تظاهرات توده بسیار بزرگتر از ملی‌گرایان بود.

داربی‌شر: آمریکایی‌ها نگاه روشن‌تری به خطر داشتند. ولی تا آن هنگام، تصمیم خودشان را گرفته بودند. منحصراً امضای شاه بود که بر زمان‌بندی اثر می‌گذاشت… اگر ۱۰ روز یا دو هفته زودتر بود (کیم در تهران بود و سعی می‌کرد او را متقاعد به امضا کند)، شاید موفق می‌شد. هر روز که می‌گذشت، حرف درز می‌کرد و حرف به مصدق می‌رسید، لذا او آماده بود. (من فقط ۲۹ سال داشتم ولی کمابیش ۱۰ سال را در ایران گذرانده بودم.) به نظرم اتفاقی که می‌افتاد این می‌شد که می‌دیدید مصدق با کشور دچار زوال اقتصادی می‌شد و وعده‌های گزافی می‌داد و نمی‌توانست عمل کند؛ که به تدریج از فشارهای سیاسی روی حزب توده کاسته می‌شد، که بذرش را روس‌ها می‌کاشتند، و مطمئناً برای لغو کامل آن انحلال فشار می‌آوردند و سپس فشار بیشتری می‌آوردند که اعضای بیشتری داشته باشند، یعنی سهم بیشتری از کابینه به حزب توده برسد، و سپس در نهایت سلطۀ کامل. آنگاه روسیه به همان چیزی می‌رسید که همیشه می‌خواست: دسترسی به بندرهای خلیج [فارس]. طول کشید تا ناکامی‌شان مشهود شود. دست روس‌ها در این آتش یک‌بار سوخته بود و نمی‌خواستند خیلی عجله کنند چون در آذربایجان با یک شکست قطعی مواجه شده بودند. استالین تازه مُرده بود و تکلیف رهبری روشن نبود. (من تمام قضیه را از اول تا آخرش نوشتم، و حتماً در پرونده هست. شما همین را می‌خواهید ولی الآن دستم به آن نمی‌رسد. فکر کنم بتوانم متقاعدشان کنم که بگذارند آن را ببینم چون مسئولان می‌توانند گزارش‌های خودشان را ببینند.)

مصاحبه‌کننده: آیا مذاکراتی که در ۱۹۵۲ انجام شد از سوی بریتانیا صرفاً جهت آبروداری بود؟

داربی‌شر: بله. فارغ از اینکه مصدق توافق‌نامه‌ای مطلوب برای بریتانیا را امضا می‌کرد یا نه، آن‌ها قطعاً می‌خواستند مصدق را براندازند. آن‌ها بالاخره مجبور می‌شدند از شرّ او خلاص شوند تا مانع سلطه‌یابی روسیه شوند. من پذیرفته‌ام که این موضوع مطرح بود.

مصاحبه‌کننده: آیا تحریم فروش نفت که جریان داشت، در بسیج کردن مخالفان اهمیتی داشت؟

داربی‌شر: وخیم شدن وضع اقتصادی به نفع ما بود. کار برای ما ساده‌تر شد چون مردم رفته‌رفته می‌فهمیدند که آن وعده‌ها توخالی بوده‌اند.

مصاحبه‌کننده: اگر مصالحه به راه‌اندازی دوبارۀ صنعت نفت می‌انجامید، لزوماً همانی نمی‌شد که شما خواستارش بودید.

داربی‌شر: نه. به نظرم خلاص شدن از شرّ او برایمان بهتر بود.

مصاحبه‌کننده: همین حقیقت که حکومت این ایده‌ها را پذیرفته بود بدین معناست که حکومت واقعاً علاقه‌ای به مصالحه نداشت، یعنی آنی که ایدن در خاطرات خودش گفته است.

داربی‌شر: آن‌ها باید فرآیند طرح لوایح را طی می‌کردند، و به‌نظرم شانس خوبی به او دادند که آن مصالحه اجرا شود، اما حتی پس از آن نیز، به دلایل استراتژیک، همچنان قضاوت خودشان را دربارۀ موضع داخلی مصدق حفظ می‌کردند.

مصاحبه‌کننده: این دلایل چقدر در راستای آن بودند که آمریکایی‌ها را در جبهۀ خودمان نگه داریم؟

[نوار چهارم]

داربی‌شر: رابطۀ ما با خَوان (قوام؟)، وقتی که نخست‌وزیر بود، کشمکش داشت. این فکر به کلۀ یک نفر افتاد که خوب است یک رادیوی مستقل آزاد پرشین داشته باشیم که برای ایران برنامه پخش کند. زانر و من موظف شدیم به اورشلیم برویم و از امکاناتِ [قسمتی از سند، ناخوانا شده است] استفاده کنیم تا یک ایستگاه آزاد راه بیاندازیم؛ که آن را راه انداختیم و کمابیش آمادۀ پخش بودیم. درگیری‌هایی در اورشلیم جریان داشت. نهایتاً شارکلادر از اورشلیم به قبرس رفت و در آنجا به جایی رسیدند که محبوب‌ترین ایستگاه رادیویی خاورمیانه شدند، تا ماجرای سوئز پیش آمد. آن ماجرا ختم این داستان شد چون این ایستگاه دیگر اعتباری نداشت و ناصر هم ایستگاه رقیب را راه‌اندازی کرد. یک نفر که افسر ارشد در پلیس فلسطین بود و نهایتاً عضو سرویس مخفی اطلاعات شد و اکنون بازنشسته شده است، جان بریانس بود. او هم در ایران بود.

مصاحبه‌کننده: یک افسر ارتش هم با انبوهی از فهرست‌های عضویت حزب توده در سال ۱۹۵۴ دستگیر شد؛ مگر نه؟

داربی‌شر: بله. آن هنگام بود که اعدام‌های گسترده رُخ داد. مردم نمی‌فهمیدند که توده تا چه عمقی در ارتش نفوذ کرده است. اگر می‌دانستیم آن‌ها چقدر نفوذ کرده بودند، توجیه بیشتری داشتیم که آن (کودتا) را در اسرع وقت انجام بدهیم. می‌دانستیم که اگر آن‌ها بتوانند در کابینه و در ارتش نفوذ کنند، دیگر هیچ کنترلی نداریم. با آن وضعیت آشوب‌زده در داخل روسیه، اگر هم روس‌ها تمایلی داشتند، واقعاً نمی‌توانستند از آن وضع بهره ببرند. آن‌ها نمی‌خواستند پس از ماجرای آذربایجان، ریسک یک شکست دیگر را بپذیرند؛ یعنی ما خوش‌اقبال بودیم. یا همان‌وقت باید انجام می‌شد، یا هرگز دیگر نمی‌شد. دیدگاه سیاستگذاران، وقتی که حمایت آمریکا را هم به چنگ آوردند، تغییر کرد: همه هم‌رأی شدند که هرچه زودتر قضیه را تمام کنیم و بگذریم، بهتر است. ولی این کارمان احتمالاً یک ریسک حساب‌شده بود.

مصاحبه‌کننده: آیا در داخل بریتانیا هیچ مخالفتی با ایدۀ کودتا نمی‌شد؛ یعنی مخالفتی که شما از آن خبر داشته باشید؟

داربی‌شر: تا زمانی که نفت از دستمان رفت، کمتر کسی در وادی سیاست به آن ایده فکر می‌کرد؛ و قطعاً به ذهن عامۀ مردم نمی‌رسید.

مصاحبه‌کننده: به‌خاطر محبوبیت مصدق.

داربی‌شر: یک شهرت منفی، نه محبوبیت. مثل سادات است، همان مرد سال، که به دیدار از اورشلیم رفت، و این کارش به نفع محبوب شدن چهره‌اش نبود.

مصاحبه‌کننده: چرا توانستیم این کار را با موفقیت در ایران انجام بدهیم، اما در مصر به موفقیت نرسید؛ آیا به خاطر عظمت شخصی مثل ناصر در مقایسه با مصدق بود؟ عوامل مؤثر کدام‌اند؟

داربی‌شر: نه؛ ما می‌دانستیم نقشه‌هایی علیه فاروق در جریان است. مسأله، تفاوت میان کاراکتر ایرانی و مصری است. جایگاهی که شاه طبق قانون اساسی داشت، هیچکس دیگری نداشت. ناصر یک دیکتاتور بود که فاروق را برانداخت؛ هیچکس از رفتن او متأسف نشد.

کلید واژه ها: کودتای 28 مرداد کودتای 53 تقی امیرانی نورمن داربی شر ایران و انگلیس مجله آگاهی نو


نظر شما :