یوسف یزدی: محافظ پدرم بودم

۲۶ شهریور ۱۳۹۶ | ۰۱:۰۷ کد : ۶۰۱۲ دیگر رسانه‌ها
مرجان توحیدی، علی شاملو: فردا روزی است که قرار است مراسم هفتم دکتر یزدی برگزار شود. میهمان‌ها پرتعداد نیستند؛ اما رفت‌وآمد برقرار است؛ برای همین به اتاق کار دکتر می‌رویم و روبه‌روی یوسف یزدی می‌نشینیم. زندگی یوسف و خواهر و برادرهایش به زبان خودش که نزدیک به ادبیات زمان انقلاب است، «خلقی» است و رنگ آقازادگی نداشته؛ هرچند متولد و بزرگ‌شده آمریکاست. فارسی محاوره را تقریبا خوب صحبت می‌کند؛ اما هنوز برخی کلمات را انگلیسی به زبان می‌آورد. با او از روزگار کودکی‌اش آغاز کردیم تا رسیدیم به درگذشت پدر. گزیده‌هایی از این گفت‌و‌گو را در ادامه می‌خوانید:

 

* خلیل، سارا، لیلا، یوسف، مریم و ایمان، شش فرزند مرحوم یزدی هستند. خلیل، دکترای اقتصاد دارد و رئیس یک شرکت مشاوره‌‌ آی‌‌تی در آمریکاست. فرزند دوم، سارا است که پزشکی خوانده و متخصص سالمندان و مدیر یک بخش در بیمارستانی در ایالت پنسیلوانیا است. سومین فرزند، لیلا است که روان‌شناسی خوانده و مدتی تدریس می‌کرد و در حال‌ حاضر در ترکیه زندگی می‌کند. این سه نفر در ایران به دنیا آمدند؛ سپس پدر و مادر به آمریکا رفتند. من در آمریکا متولد شدم و دکترای مهندسی پزشکی خواندم. در حال‌ حاضر استاد دانشکده پزشکی دانشگاه جان هاپکینز هستم. فرزندان دیگر هم به ‌ترتیب مریم پزشک و ایمان مهندس مواد است.

 

* بعد از انقلاب، قصد داشتم در ایران ادامه تحصیل بدهم؛ حدود یک ‌سال‌ و ‌نیم در ایران بودم؛ اما پدر گفت چون بیشتر از یک سال در ایران درس نخوانده‌ام، نمی‌توانم کنکور قبول شوم. با این‌ حال خیلی از هم‌سن‌و‌سال‌های من زمانی که مانند من با پدرشان به ایران بازگشتند، با نفوذ پدران خود توانستند وارد دانشگاه شوند. پدر از این موضوع، خیلی ناراحت شد؛ چون نسبت به این ماجرا خیلی حساس بود و اعتقاد داشت کوچکترین تبعیضی نباید رخ دهد. معتقد بود درست نیست شاگردی لایق‌تر جای خود را در دانشگاه از دست بدهد. به پدر گفتم معنی حرف شما این است که من نمی‌توانم اینجا ادامه تحصیل بدهم و باید بازگردم به آمریکا. با اینکه ایران را دوست داشتم؛ اما وقتی پدرم کاری انجام نداد، بازگشتم. چهلم شهید مطهری بود که به ایران آمدم و بعد هم برای ادامه تحصیل دوباره از کشور خارج شدم.

 

* زمانی که پدر وزیر خارجه بود، یک سوئیت پشت دفتر وزیر وجود داشت که پدر آنجا زندگی می‌کرد و من نیز به همراه او در آنجا زندگی می‌کردم. دفتری نیز به نام «خبر و نظر» در وزارت خارجه وجود داشت و نشریه‌ای را منتشر می‌کرد که من برای چند ماهی در بخش انگلیسی آن کمک می‌کردم. در ضمن یک دوره تمرین نظامی هم دیدم تا بتوانم اسلحه داشته باشم و وقتی با پدر به مسافرت می‌رفتم یا در شهر بودیم، با اسلحه از ایشان محافظت کنم. در پادگان باغ‌شاه تمرین نظامی دیدم و بعد از آن، یکی از محافظ‌های پدرم بودم؛ هر جا می‌رفت به صورت محافظ، همراه او حاضر می‌شدم. یک یوزی داشتیم و یک کلت ۴۵.

 

* پدر هر وقت که فرصت می‌شد، ما را سوار ماشین استیشن می‌کرد و به مسافرت می‌برد؛ مثلا سه روز در راه بودیم، هر شب جایی چادر می‌زدیم و صبح مادر صبحانه درست می‌کرد. پدر به ما شنا یاد می‌داد. قایق‌سواری می‌رفتیم. واقعا دوره خوشی بود. هر وقت که فرصت داشت، برای خانواده وقت می‌گذاشت، طوری نبود که هیچ‌ وقت حضور نداشته باشد. اگرچه در برخی مقاطع اصلا حضور نداشت، مثل زمانی که به عراق رفت یا هنگام حضورش در نوفل‌لوشاتو.

 

*[چرا دکتر چمران خانواده خود را رها کرد؟] من و شما نمی‌توانیم قضاوت کنیم، چون یک تصمیم خیلی خصوصی است، فقط می‌توان این را گفت که هم‌دوره‌ای‌های پدرم که با او هم‌سنگر بودند - چه چپی‌ها، چه مسلمان‌ها - همگی فداکاری کردند و برای آن‌ها غیرعادی نبود که یک انسان از همه‌ چیز بگذرد. فقط پدرم نبود، مادرم نیز همین‌طور بود یا آقای قطب‌زاده که هیچ‌گاه ازدواج نکرد.

 

* زمان من رابطه خانوادگی دیگر وجود نداشت، اما خواهر و برادرهای بزرگتر من با بچه‌های شهید چمران دوست نزدیک بودند و با هم در یک خانه زندگی می‌کردند. مادر هم خیلی با خانم ایشان آشنایی داشتند. یک یا دو سال بعد از انقلاب و بعد از شهادت دکتر چمران، پدرم که به آمریکا آمد می‌گفت باید هر طور شده آن‌ها را پیدا کنیم و به آن‌ها رسیدگی کنیم. سعی هم کرد، اما نمی‌دانم موفق شد یا خیر.

 

* زندگی پدرم متفاوت بود. او همواره در سفر بود، مدتی در ایران بود و بعد هم مجبور شد به آمریکا برود و پس از آن هم مدتی را در لبنان و مصر سپری کرد که دوره‌های خیلی سختی بود. تا زمانی که من به ٣٠‌ سالگی رسیدم، مدام در رفت‌وآمد بود. بعد از آن تقریبا دوره ثبات زندگی پدر شروع شده بود و واقعا دوره شیرینی بود. خواهر و برادرهایم گاهی می‌گویند شما سختی‌هایی را که ما در یک پادگان در مصر تحمل کردیم و گرسنگی کشیدیم، ندیده‌اید!

 

* [در آمریکا] پولدار نبودیم، اما راحت بودیم؛ مثلا زمانی می‌خواستم در تیم فوتبال آمریکایی مدرسه بازی کنم و هر کسی باید ۴۵ دلار برای ورود هزینه پرداخت می‌کرد. مادرم گفت ما چنین پولی نداریم. من مجبور شدم کار کنم تا بتوانم پول لازم را به دست بیاورم، ولی هیچ‌ وقت کمبود را احساس نکردم. پدرم در دانشگاه کار می‌کرد. سطح درآمد او متناسب با یک زندگی متوسط رو‌ به ‌پایین بود؛ چراکه استادان دانشگاه در ابتدای کار دستمزد بالایی ندارند.

 

* وقتی بعد از انقلاب به ایران برگشتیم و سطح زندگی بقیه و هیات دولت و دوستان و خانواده را دیدیم، برای ما شوک‌آور بود؛ برای نمونه، دایی که پزشک جراح بود، اولین نفر در خانواده بود که ماشین نو خرید. او مجبور شد به ما توضیح دهد که چرا این کار «طاغوتی» (از نظر ما تجملات، فرهنگ طاغوتی محسوب می‌شد) را انجام می‌‌دهد. با خجالت گفته بود من همه شهر را باید این طرف و آن طرف بروم، باید ماشین نو داشته باشم که اگر بیماری همراهم بود، نمیرد! این در حالی بود که جو ما در خارج از کشور، یک جو انقلابی و خلقی بود. این واژه خلقی ‌بودن و طاغوتی‌ بودن برای ما مفهوم عمیقی داشت. اگر کسی کمی اسراف می‌کرد، مادر تذکر می‌داد. با این‌ حال به اندازه کافی همه‌ چیز داشتی مثلا اگر کت‌و‌شلوار عروسی می‌خواستم بپوشم، دست‌دوم بود یا کراوات‌های پدر در واقع همان‌هایی بود که مادرم از دست‌دوم‌فروشی خریده بود. مادرم الان هم همین‌طور است، حتی برای مراسم هفتم پدرم تاکید کرد هزینه مراسم را به جایی بدهیم که از یتیمان ایدزی نگهداری می‌کنند.

 

* خلیل دانشگاه هاروارد قبول شد و به پدر گفت بابا برای ورود من به دانشگاه باید یک چک به مبلغ چند ‌هزار دلار به دانشگاه بفرستی و پدر گفت من چنین پولی ندارم، بنابراین نتوانست به هاروارد برود و مجبور شد در دانشگاه تگزاس ادامه تحصیل بدهد. زمانی که من به دیدن خلیل رفتم، او تا ساعت دو نیمه شب کار می‌کرد تا هزینه خوابگاه را فراهم کند. وقتی که من ۴۵ سالم شد نامه‌ای از دانشگاه دوره لیسانس در آمریکا دریافت کردم که آخرین قسط شهریه‌ام تمام شده است. یک نفر در میان ما نبود که توان دادن شهریه را داشته باشد؛ ولی پدرم به ما یاد داد از بچگی کار کنیم. من از ١٣ سالگی کار می‌کردم.

 

* زمانی که دفتر نشر را در ایران بستند، در آمریکا یک دفتر نشر افتتاح شد که در حقیقت یک چاپخانه مخفیانه بود و در یک منطقه فقیرانه در هیوستون قرار داشت، با این‌ حال مجهز به دستگاه‌های چاپ کتاب بود و برش ورق و منگنه هم همان جا انجام می‌شد، مثلا کتاب «حج» شریعتی به انگلیسی و فارسی را در آنجا چاپ کردیم. به خاطر کار در چاپخانه ساعتی ۲۵ سنت به من دستمزد پرداخت می‌کردند. تابستان سختی بود. از ساعت هشت صبح تا هشت شب کار می‌کردم. تا آخر تابستان کل دستمزد من حدود ٢٠٠ دلار شد، زمانی که می‌خواستم دستمزدم را بگیرم، یکی از برادران انقلابی انجمن گفت: «یوسف تو بچه‌ای این دویست دلار را می‌خواهی چه کار کنی؟ می‌روی آن را اسراف می‌کنی پول مال انقلاب و بیت‌المال است، این پولی است که ما می‌خواهیم با آن انقلاب کنیم.» اما من گفتم که باید این پول را به من بدهی‌! دستمزدم را گرفتم و با آن یک دوچرخه خریدم. در مجموع می‌توانم بگویم کمبود نداشتیم و گرسنگی نکشیدیم اما باید کار می‌کردیم. خواهرها نیز در جایی کار می‌کردند. زمان دانشگاه هم که رسید، هم کار می‌کردم و هم درس می‌خواندم.

 

* هر چند آشناهایی داشتیم که پولدار بودند و گاهی اوقات به آن‌ها غبطه می‌خوردیم. ماشین ما ماشین خوبی نبود ولی آن‌ها ماشین شیک و خوبی داشتند و در موقعیت اجتماعی‌شان موثر بود. با این ‌حال ارزش‌هایی که در زندگی به ما آموخته بودند ارزش‌های خوبی بود. طوری در ذهن ما جا افتاده بود که این سبک زندگی را، سبک بدی نمی‌دانستیم. اتفاقا طاغوتی ‌بودن و اسراف از نظر ما بد بود. اگر می‌دیدیم کسی با ماشین شیک رفت‌وآمد می‌کرد، از نظر ما زشت بود. البته فقط پدر ما هم به این سبک زندگی نمی‌کردند. بلکه دوستان دیگری مثل آقای کمال خرازی و دانشجوهای مسلمان و انقلابی دیگر هم، هم‌فکر و هم‌سبک ما بودند. خانواده‌ها دسته‌جمعی به جایی شبیه میدان می‌رفتند، میوه زیاد و ارزان می‌خریدند و سپس به خانه می‌آوردند و تقسیم می‌کردند. به این ترتیب قیمت نصف می‌شد یا وقتی مادرم می‌خواست خرید کند به جاهایی می‌رفت که حراج زده بودند.

 

* ما با هر کسی که مسلمان بود و فعالیت اجتماعی می‌کرد در تماس بودیم، مثلا خانواده‌های [محمدتقی] بانکی [وزیر نیرو در دولت مهندس موسوی]، کمال خرازی [وزیر امور خارجه در دولت اصلاحات]، محمد هاشمی [رئیس سابق صداوسیما و برادر مرحوم آیت‌الله هاشمی] که به محمد، «پدر» هم می‌گفتند یا مثلا یکی را به نام امام‌جمعه یا دیگری را «محمد ریش» صدا می‌زدند! (با خنده) هر کسی یک اسم مستعار داشت. همه با هم در یک جریانی بودیم که جریان انقلابی بود و جریانی بود که بعضی از آن‌ها حتی با هم ازدواج می‌کردند؛ مانند باقر و زری که برای آن‌ها عروسی گرفتیم. در دوره‌ای خانواده و منزل ما در هیوستون تنها خانواده ایرانی مسلمان و انقلابی بود که محل تجمع و رفت‌وآمد بود، مثل همین فضایی که اینجا (در ایران) می‌بینید. میز پذیرایی مادرم همیشه آماده است، آنجا هم این‌طور بود. وقتی از مدرسه به خانه می‌آمدم، می‌دیدم یک عده سر میز در آشپزخانه نشسته‌اند و مشغول صحبت هستند.

 

* به یاد ندارم که پدر ما را تنبیه کرده باشد یا هرگونه فشاری بر ما گذاشته باشد که نماز بخوانیم یا مسائل شرعی خود را حفظ کنیم. به ما آموزش می‌داد و می‌گفت اگر می‌خواهی اسم خود را مسلمان بگذاری، حداقل باید نمازت را بخوانی. اگر نمی‌خواهی، مسلمان نباش! اما اگر قبول کردی که مسلمانی، باید همه ملزومات آن را بپذیری. او همیشه ما را تشویق می‌کرد که درباره ادیان مختلف مطالعه کنیم. ما دوستان مسیحی زیادی داشتیم. پدرم جلسه‌ای ماهانه با یک کشیش کاتولیک، یک خاخام کلیمی و یک کشیش بابتیست داشت. با آن‌ها درباره آخرت و معاد بحث می‌کردند و خیلی جالب بود. پدرم صد درصد یقین داشت که اسلام یک دین منطقی است و هر وقت انسانی فرصت پیدا کند که با آرامش و بدون زور به این دین فکر کند، منطقی و زیبا بودن آن را متوجه می‌شود.

 

* دو هفته پیش که هنوز در قید حیات بود، مشغول خواندن سوره یوسف بودم. پدر خواب‌آلود بود، فکر کردم خوابیده؛ با وجودی که خواب‌آلود بود جایی را که اشتباه می‌خواندم در همان خواب‌آلودگی بلند می‌شد و تصحیح‌ شده آن را می‌گفت.

 

* در اتاق اورژانس وقتی فوت شد، بالای سر ایشان ایستاده بودم و مشغول خواندن قرآن بودم، بعد متوجه شدم که دیگر کسی نیست تا اشتباهات من را اصلاح کند. قرآن برای او یک مفهوم عمیق بود، مانند دریا.

 

* هدف اصلی پدر، ساختن نسلی بود که بتوانند با اخلاق کشور را اداره کنند. دردناک‌ترین حرفی که این هفته شنیدم، این بود که هیچ ‌کسی نمی‌تواند جانشین این بزرگمرد شود. اگر پدر این حرف را می‌شنید، برای او شکست محسوب می‌شد؛ آن‌ هم کسی که عمر خود را صرف تربیت نسلی کرد که روش فکر کردن را یاد بگیرند. پدر را که به خاک سپردیم، وقتی از داخل قبر بیرون آمدم، اطرافم را نگاه کردم، برایم یقین شد که این پدر نمرده است؛ در چهره‌های جوان‌هایی که آنجا بودند، پدرم را دیدم.

 

* به خاطر دارم، وقتی شاه به آمریکا آمد، تظاهرات عظیمی علیه او به راه انداختیم. اگر کتاب‌های طاغوتی‌ها را بخوانید، نوشته‌اند برای تظاهرکنندگان بلیت گرفته شد و آن‌ها را با هواپیما به واشنگتن رساندند؛ در حالی ‌که واقعیت این‌طور نبود. کاری که ما کردیم، این بود که هر گروه پنج ‌نفره دانشجویی، پول جمع کردیم و با خودرو راهی واشنگتن شدیم. سه روز تا واشنگتن رانندگی کردیم. آنجا فردی بود به نام علی آگاه که به اتفاق همسرش، منزل بزرگی داشتند و سالن آن را به خوابگاهی برای دانشجویان مسافر تبدیل کرده بودند؛ مثل سربازخانه شده بود! بعد پلاکارد درست کردیم. البته گروه‌های چپ در آن منزل نبودند و فقط گروه‌های اسلامی در آن تظاهرات همراهی کردند. ایشان [دکتر یزدی] هم بودند و همه‌ چیز را مدیریت می‌کردند. خیلی جالب بود، دانشجو‌ها روی پله‌های کنگره کنار پدرم عکس یادگاری می‌گرفتند؛ در حالی ‌که همه به جز پدرم، صورت‌های خود را با ماسک پوشانده بودند، با این‌ حال عکس هم می‌گرفتند. (می‌خندد)

 

* شاه را مستقیم ندیدیم. این را که به شاه تخم‌مرغ و گوجه‌ فرنگی پرتاپ کرده بودند، روز بعد در تلویزیون دیدیم. من در هر جلسه‌ای که پدر اجازه می‌داد، شرکت می‌کردم؛ حتی جلساتی که تا حدودی مخفی بود. گاهی اوقات پدر می‌گفت باید به مسافرت مثلا به شیکاگو بروم یا جلسه‌ای دارم؛ من با اصرار با ایشان همراه می‌شدم. یک ‌بار برای شرکت در یکی از این جلسه‌ها، به من گفت هزینه بلیت پروازت ۲۵۰ دلار می‌شود؛ اما مادر واسطه شد و گفت ارزش دارد، بگذار این بچه همراهت بیاید! برخی از جلسه‌ها را هم با خودروی شخصی پدر می‌رفتیم. پدر یک فولکس سال ۱۹۶۹ داشت، مثلا به اطراف تگزاس می‌رفتیم، در جاده‌هایی که مردم مست می‌کردند و رانندگی در آن‌ها خطرناک بود. یادم هست به شهر آرلینگتون رفتیم و متوجه می‌شدیم فقط ١٠ نفر دانشجو از پدر دعوت کرده‌اند؛ با این‌ حال پدر برای آن‌ها سخنرانی کرد. این‌گونه بود که متوجه می‌شدیم، انسان‌ها ارزش دارند و تعداد آن‌ها مهم نیست. او هیچ‌ وقت از تعداد کم جمعیت، ناراحت نمی‌شد و حتی اگر یک نفر هم بود، با او صحبت می‌کرد. چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب، هر جا پدر می‌رفت من سعی می‌کردم به‌ زور با او بروم! حتی بعد از انقلاب هم امام برای حل مسئله شیعه و سنی به پدرم ماموریت داده بود به زاهدان برود، من هم برای رفتن سماجت کردم، اما بعد از آن، ماجرای بندر لنگه پیش آمد. مادرم خیلی نگران بود و در نهایت نشد که پدر را همراهی کنم.

 

* هاوانا را نرفتم. خلیل رفت؛ چون در هیوستون آمریکا بود. پدر هم اصرار داشت خلیل به خرج خود برود. گفته بود نمی‌تواند از پول وزارت خارجه هزینه او را بدهد.

 

* هر کسی، یک خصوصیت از پدر و مادر را به ارث می‌برد، مثلا خواهرم که پزشک است، بیشتر به جنبه علمی شخصیت پدر توجه داشت و زمانی که پدر در تگزاس مشغول بود، او را در فعالیت‌های پزشکی همراهی می‌کرد. پدر درباره سرطان تحقیقات خوبی انجام داده بود. جالب است بدانید که اولین‌ بار که اسم پدرم در آرشیو نیویورک‌تایمز پیدا می‌شود، مقاله‌ای است درباره ارتباط و تاثیر ویتامین آ و سرطان که در سال ۱۹۶۹ منتشر کرده است. دو محقق در دانشگاه نیوجرسی به این موضوع پرداختند که پدر یکی از آن‌ها بود.

 

* تا یک ماه قبل از شروع جنگ ایران و عراق، ایران بودم؛ یعنی مرداد ۱۳۵۹. زمانی که ایران بودم، با پدر تمام نماز جمعه‌های آقای طالقانی و منتظری را شرکت کردم. حدود یک سال اینجا بودم و در مدرسه «ایران‌زمین» شهرک غرب درس می‌خواندم که چون به زبان انگلیسی بود، به مشکل نخوردم، غیر از کلاس فارسی!

 

* بعضی از جلسات هیات دولت را با هلی‌کوپتر نزد آیت‌الله خمینی می‌رفتیم. چهار بار نزد آیت‌الله خمینی رفتیم. یک بار در ماجرای ماموریت زاهدان بود که خدمت ایشان رفتیم و یک بار هم در ماجرای واگذاری سرپرستی کیهان بود.

 

* یک بار وزیر خارجه سوریه، عبدالحلیم خدام به تهران آمده بود که تا قم، محل اقامت آیت‌الله خمینی با هلی‌کوپتر رفتیم. در اتاق چهار نفر بودیم. به یاد دارم که آیت‌الله خمینی خیلی تند با ایشان صحبت کرد و گفت اگر شماها هر کدام یک لیوان آب ریخته بودید تا الان اسرائیل را آب برده بود. همگی روی پتوهایی که هر کدام برای یک نفر بود و روی زمین پهن شده بود، نشسته بودیم. به یاد دارم که یک بار حدودا ١٠ نفر در اتاق بودند. آیت‌الله خمینی روی مبل نشسته و بقیه روی زمین بودند. آقای بنی‌صدر که رسید رفت کنار ایشان روی صندلی نشست که برای همه شوک‌آور بود. من در چهره‌های دیگران می‌دیدم که انگار پیش خودشان می‌گفتند خیلی پررویی می‌خواهد که یک نفر برود و آنجا بنشیند!

 

* قبل از اینکه سرپرستی کیهان را به پدر من پیشنهاد بدهند، جریانی در دانشگاه اتفاق افتاده بود و منجر به زدوخورد شده بود. پدرم در ماجرای کیهان به آیت‌الله خمینی گفت که اگر بخواهم به کیهان بروم آنجا باید با بوروکراسی خیلی بزرگی دست‌وپنجه نرم کنم. خیلی‌ها کار نمی‌کنند و حقوق می‌گیرند، بنابراین باید تغییرات اساسی در کیهان انجام بدهم؛ اگر می‌خواهیم کیهان به ‌عنوان یک موسسه مستقل روی پای خود بایستد. آیت‌الله خمینی نگران بودند و گفتند (این تغییرات) منجر به ماجرایی مثل دانشگاه نشود.

 

* [زمان تسخیر سفارت آمریکا] تهران بودم، به یاد ندارم پدر در آن ماجرا به دیدار آیت‌الله خمینی رفته باشند.

 

* از نظر ما وزارت یک تلاش تازه بود. این‌طور نبود که قبلا در این‌ باره فکر کرده یا پیش‌بینی کرده باشیم که روزی پدر وزیر شود و بعد خوشحال شویم! هیچ‌وقت این‌طور نبود.

 

* یک‌ بار با هیات دولت به قم رفتیم؛ جلسه‌ای بود که در آن بحث بر سر قانون اساسی بود. دو موضوع در آنجا بحث شده بود که یکی از موضوعات بحث بر سر حق رای زنان بود. چند نفر از آقایان هم در جلسه بودند، اسامی آن‌ها را درست به یاد ندارم ولی مثلا یکی از آن‌ها گفته بود من که تمام عمرم در کارهای اجتماعی و سیاسی بودم، یک رای داشته باشم و همسر من که تمام عمرش را در آشپزخانه سپری کرده، یک رای داشته باشد، اصلا این عدالت است؟!

 

* در رابطه با مسئله تسخیر سفارت آمریکا تا جایی که به یاد دارم، این است که [دکتر یزدی] در یک مصاحبه، برای برون‌رفت از این مسئله راه‌حل پیشنهاد داد. گفتم که آدم پرکتیکالی بود. اتفاقا همان مصاحبه برایش هزینه داشت. بعدها که می‌خواست به آمریکا بیاید، وقتی به کنسولگری آمریکا در آنکارا گفتم چرا به ایشان ویزا نمی‌دهند، گفتند سندی از پدرت داریم که گفته باید گروگان‌ها را محاکمه کنیم. من یادم آمد که پدر برای حل این مسئله پیشنهاد کرده بود جلسه محاکمه‌ای ترتیب دهند و آن‌ها را به جرم جاسوسی محکوم کنند و بعد هم آیت‌الله خمینی همه را عفو کند و از ایران بیرون کند.

 

* سال ٨٨، قرار بود طبق روال، تابستان همان سال به کشور برگردم که پدر گفتند صبر کن، بعد از انتخابات فضا مقداری آرام‌تر می‌شود که نشد و این جریان هشت سال به طول انجامید.

 

* وقتی پدر بار اول به سرطان مبتلا شد، از آنجا که فکر می‌کردیم برای درمان او نیاز به رفت‌وآمد پیدا می‌کنیم، اقدام کردم و برای او گرین‌کارت گرفتم. پدر یک بار با گرین‌کارت به آمریکا آمد؛ اما زمانی که به ایران برگشت تا هفت سال نمی‌توانست از ایران خارج شود؛ به‌ این ‌ترتیب گرین‌کارت نیز باطل شد. ما دوباره مجبور شدیم برای ویزا اقدام کنیم که این بار با سختی زیادی مواجه شدیم. ژانویه، پدر را همراه خلیل به استانبول بردیم تا بتوانیم ویزای پزشکی بگیریم. وقتی با بابا برای مصاحبه رفتیم، مصاحبه‌کننده پرسید دکتر یزدی چرا می‌خواهی به آمریکا بروی؟ بابا گفت من نمی‌خواهم به آمریکا بروم، گفت من خسته‌ام و روی مبل دراز کشید. به من گفت یوسف خودت هرچه می‌خواهی بگو. من گفتم پدر خسته است؛ ولی واقعا قصد سفر دارد. موضوع گرفتن ویزا تا زمان روی ‌کار آمدن ترامپ یعنی ٢٠ ژانویه به طول انجامید و بعد ما مسیر دیگر و بهتری را برای درمان ایشان دنبال کردیم.

 

* اوایل انقلاب بود و به شمال رفتیم. با پدر مشغول قدم ‌زدن بودیم، یک خانم با دوچرخه از مقابل ما عبور کرد. پدر را نگاه کرد. بعد جلو آمد و گفت: «من از تو متنفرم. تو برادر نازنین من را کشتی.» پدر پرسید: «ببخشید خانم شما که هستید؟» که آن خانم تعریف کرد «برادر من یکی از روسای ساواک بود و اول انقلاب اعدام شد. تو او را اعدام کردی.» یک نیمکت آنجا بود. پدر روی آن نشست و حدود یک ساعت با این خانم با آرامش صحبت کرد. او در ابتدا ناسزا می‌گفت، بعد از یک ساعت خانم با آرامش رفت. پدرم تمام جریان کشته ‌شدن برادرش را توضیح داد. بالاخره یک نفر داغدار بود و درست نبود به جای پاسخ بدتر به او حمله شود.

* [چند ماه آخر عمر دکتر یزدی] دوره شیرینی بود. واقعا نعمت الهی بود. انگار همه چیز از قبل حساب‌شده بود. منزل خواهرم کنار دریا بود. ویلای همسایه آن‌ها هم خالی شد و ما توانستیم آنجا را برای تابستان کرایه کنیم و همه خانواده دور هم جمع بشویم. هوا خوب و تمیز بود. سوار قایق با هم به این طرف و آن طرف می‌رفتیم. با پدر شب‌ها کنار دریا می‌نشستیم، گپ می‌زدیم و چای می‌خوردیم. پدر البته بابت ناراحتی‌اش جراحی شده بود و ما فکر می‌کردیم جراحی با موفقیت مسئله سرطان را حل کرده.

 

* سرطان پانکراس بود؛ ولی بعد غده دیگر سرطانی در کبد رشد کرد؛ با این‌ حال درد زیادی از این مسئله داشت و ماه آخر هر روز باید داروی مسکن می‌خورد که متاسفانه بدتر و بدتر می‌شد. در طول روز، فقط نیم یا یک ساعت، دکتر یزدی قبلی بود. بقیه روز با مسائل پزشکی مواجه بود؛ ولی در آن مدت کوتاه، لحظات لذت‌بخشی داشتیم. نوه‌ها و نتیجه‌هایش را می‌توانست ببیند؛ اما این اواخر دیگر توانایی قدم‌ زدن نداشت و بیشتر از ١٠ قدم نمی‌توانست راه برود. بلیت خریده بودیم که برگردیم. البته می‌خواستیم بازگشت را به آخر اکتبر یعنی سه هفته دیگر موکول کنیم؛ اما مادر اصرار می‌کرد که زودتر بازگردیم. بلیت را برای چنین روزی (تلاقی با هفتمین روز درگذشت دکتر یزدی) رزرو کرده بودیم.

 

* با توجه به مصوبه ترامپ، دنبال ماجرای ویزا را نگرفتیم؛ چون پدر هم اصلا مایل نبود. از طرفی هر کاری را که لازم بود، انجام داده بودیم. بابا روزهای آخر درد زیادی داشت و با خواندن قران آرام می‌شد. سوره «الم نشرح» را خیلی دوست داشتند. یک بار، مشغول قرائت سوره یوسف بودیم، رسیدیم به آیه «فصبر جمیل و الله المستعان و علی ما تصفون» که از زبان حضرت یعقوب است. من آیه را می‌خواندم و پدر مرتب آن را تکرار می‌کرد «فصبر جمیل» انگار سر آن آیه گیر کرده بود و مرتب با خود این آیه را تکرار می‌کرد.

 

* یک ‌بار در بیمارستان بودیم و پرسیدم تا چه حدی می‌خواهیم این روش‌های پزشکی را امتحان کنیم و کی انسان باید رها کند. (فایل صوتی دکتر یزدی را پخش می‌کند) این صدا مربوط به دو روز قبل از فوت ایشان است که می‌گوید «این چیزی که الان دارم امانت الهی است و مال خودم نیست.» حرفی که پدر می‌زد خیلی جالب بود؛ یعنی ما همه وظیفه داریم که امانت‌داری کنیم و این برای ما حجت بود؛ یعنی تا آنجایی که راه دارد باید از جان مراقبت کرد.

 

* آن شب که حال پدر بد شد، ما فورا به اورژانس زنگ زدیم. پدر را با آمبولانس به بیمارستان بردند. یک پزشک متخصص قلب ایرانی هم با تلفن، دستورات لازم را داد. ابتدا اجازه ندادند که ما وارد اتاق شویم. اصرار کردیم و گفتیم که خواهرم پزشک است تا بالاخره رضایت دادند. پزشکان مشغول انجام عملیات احیا بودند. من بالای سر پدر ایستادم و برایش قرآن می‌خواندم تا آرامش داشته باشد. در نهایت گفتند ما هر کاری که می‌توانستیم انجام دادیم، پدر رفت. پتویی آنجا بود؛ مانند کفن به ایشان بستیم. یک نفر را به‌ سختی پیدا کردم که بگوید قبله کدام طرف است. تخت را رو به قبله گذاشتیم. من و یحیی - پسر خواهرم - شروع کردیم به قرآن‌ خواندن. بقیه اعضای خانواده آمدند. خیلی دردناک بود.

 

* فردای روزی که پدر فوت کرد، کنسولگری ایران و سفیر ایران؛ یعنی آقای طاهریان، چند بار تماس گرفتند و خیلی کمک کردند که مدارک لازم آماده شود. من به این منظور به استانبول رفتم و خلیل هم به ما ملحق شد و تا عصر برگشتیم ازمیر. مسجدی را در ازمیر پیدا کردیم به نام مسجد اهل‌البیت، این مسجد یک امام داشت به نام آقای شباهت که به معنای واقعی کلمه روحانی بود. ٣٠ سال در قم درس خوانده بود. به عربی، فارسی، ترکی و کمی هم انگلیسی مسلط بود. پیکر پدر را به مسجد منتقل کردیم. قبلا از اینکه به ترکیه بروم نگران بودم که چون ترکیه کشور لائیکی است، اگر پدر از دنیا برود من چه‌ کار باید بکنم. در این فاصله توضیح‌المسائل آیت‌الله سیستانی را خواندم و همه را نوشتم. حتی به مهندس عبدالعلی بازرگان زنگ زدم و از ایشان پرسیدم چه کارهایی واجب است و چه کارهایی واجب نیست. ایشان نیز تازه خواهرشان از دنیا رفته بود و به‌ خوبی من را راهنمایی کرد. ذهن خودم را آماده کرده بودم. در این افکار بودم که آن مسجد پیدا شد و همه امکانات لازم را داشتند. من و برادرم با راهنمایی این معمم با دو نفر که معلوم بود در مسجد این کار را خیلی انجام داده‌اند به همان ترتیب سنت شیعی، دکتر را غسل کردیم. از آنجایی که خیلی نگران این مسئله بودم، بعضی ‌وقت‌ها آن روحانی می‌گفت یک بخشی را دوباره انجام دهید تا همه‌ چیز با دقت تمام انجام شد. بعد کفن را آوردند که کفن ساده و مرتبی بود. یحیی، پسر خواهرم، پشت در ایستاده بود و قرآن می‌خواند. بعد مادر آمدند و آخرین خداحافظی را انجام دادند، سپس پیکر پدر را در تابوت گذاشتیم و به حیاط مسجد بردیم. امام مسجد، جناب آقای شباهت، از برادرم، خلیل که بزرگتر است اجازه گرفت که نماز میت را بخواند. ما به‌ صف ایستادیم. اهالی مسجد هم آمدند و نماز را خواندیم.

 

* آن نماز خیلی شیرین بود. بعد به زبان ترکی به مادرم دلداری داد، سپس تابوت را در سردخانه مسجد گذاشتیم تا فردای آن روز پیکر را با هواپیما به استانبول منتقل کنیم. صبح که رفتیم تابوت پدر را در ماشین شهرداری بگذاریم و به ایرلاین ترکیه برسانیم، آقای شباهت ما را در حیاط دید و گفت چون شب اول بود، من شب پشت در سردخانه ایستادم و برای او نماز و دعا خواندم. از این پس برای من واجب است هر وقت که به ترکیه رفتم به دیدار آن روحانی هم بروم. در آن روز پر از غم، آن امام و اهالی آن مسجد مثل فرشته نجات بودند.

 

* مسئول ماهان نیز آمد. با هم با یحیی و خلیل تابوت را گرفتیم و به کامیون منتقل کردیم. در هر قدمش هم لا اله الا الله می‌گفتند. می‌خواهم بگویم تابوت ١٠ بار به این شکل تشییع شد تا به بهشت‌زهرا(س) و خاک پاک وطن برسد.

 

 

منبع: روزنامه شرق

کلید واژه ها: ابراهیم یزدی


نظر شما :