شوایک و کلنل
ترجمه: بهرنگ رجبی
ترجمه کامل کتاب «شاهنشاه» اثر ریشارد کاپوشینسکی، روزهای شنبه در «تاریخ ایرانی» منتشر میشود.
***
عکس یکم
این قدیمیترین تصویری است که توانستهام گیر بیاورم. سربازی، زنجیری فلزی در دست راستش، و مردی در منتهاالیهِ زنجیر. دوتایی با اشتیاق زُل زدهاند به عدسیِ دوربین؛ آشکارا لحظهٔ مهمی است در زندگیهاشان. سرباز سندارتر است، با سر و ریختی نزار، روستاییِ سادهای گوشبهفرمان، لباس فرم گل و گشاد بددوختی به تن، شلواری آنقدر چروک که شبیهِ آکاردئون، و کلاهِ گندهای که تا روی گوشهای ورقلمبیدهاش آمده ــ خلاصهاش هیبتی مفرح یادآورِ شوایک، سربازِ پاکدل. مردِ دربندِ زنجیر: لاغر، با چهرهای پریدهرنگ، چشمانِ گودافتاده، سرِ باندپیچیشده، بهروشنی مجروح.
شرحِ عکس میگوید سرباز پدربزرگِ محمدرضا شاه پهلوی (آخرین شاهِ ایران) و مردِ مجروح، قاتلِ ناصرالدینشاه است. بنابراین عکس باید متعلق باشد به ۱۸۹۶. که ناصرالدین شاه، بعدِ چهل و نه سال سلطنت، کُشته شد. پدربزرگ و قاتل خسته بهنظر میرسند، که قابل فهم است، چون داشتهاند پای پیاده روزها راه میآمدهاند، از قم بهطرفِ اعدامگاهِ عمومی در تهران؛ مسیرِ بیابانی را در گرمای سوزان و در آن آبوهوای طاقتکُش گز کردهاند، سرباز پشت و قاتلِ تکیدهٔ در بندِ زنجیر جلویش، همچون عضوِ دستهٔ سیرکی قدیمی و خرسِ دستآموزش، که قصبه به قصبه میروند تا قوتی برای خودشان دستوپا کنند. وقتهایی قاتل از دردِ سرِ زخمیاش گلایه میکند، اما اغلب ساکتند، چون نهایتاً چیزی ندارند دربارهاش حرف بزنند. قاتل آدم کُشته و پدربزرگ دارد میبردش برای اعدام. ایران سرزمینِ بسیار فقیری است؛ خط آهن ندارد، فقط وسایلِ نقلیهٔ اسبروِ اشراف، که یعنی این دو تا آدم باید مقصد دوری را که بهحکم و بهفرمان برایشان مقرر شده، پیاده بروند. هر از گاه به چندتایی آلونک گِلی میرسند که روستاییانِ نزارشان دورِ مسافرانِ خاکآلود را میگیرند. محجوب از سرباز میپرسند: «این کیه که داری میبریش آقا؟». «کیه؟» سرباز سؤالشان را تکرار میکند و یک لحظه زبان به کام میگیرد تا تعلیقِ ماجرا را بیشتر کند. سرِآخر با اشاره به زندانی میگوید: «این قاتلِ شاهه.»
در صدای پدربزرگ رگهای از غرور عیان است. روستاییها بههراس و بهتحسین ماتشان میبَرَد، چشمدوختهاند به قاتل. چون آدمِ بزرگی را کشته او هم یکجورهایی آدم بزرگی بهنظر میآید. جنایتش او را به مرتبهای والاتر از وجودِ معمول برکشیده. روستاییها نمیتوانند بین خشمگین نگاه کردن و به زانو افتادن تصمیمشان را بگیرند. همان هنگام سرباز زنجیر را به دیرکی فرورفته در زمینِ کنارِ جاده گره میزند، آزاد میکند تفنگش را (که خیلی دراز است، روی دوشش که هست به زمین میکِشد)، و به روستاییها دستور میدهد آب و غذا بیاورند. روستاییها سَر میخارانند. توی قصبه تقریباً هیچچیز برای خوردن نیست، چون قحطی آمده. باید این را اضافه کنیم که خودِ سرباز هم روستایی است، درست عینِ آنها، اما بهنسبت آنها نه فقط یک نامِ خانوادگی اضافی دارد ــ به خودش میگوید سوادکوهی، که نامِ قصبهاش است ــ بلکه تفنگی دارد و لباس فرمی و برگزیده شده تا قاتلِ شاه را ببرد به محل اعدام، در نتیجه از مقام بالاتری که دارد استفاده میکند و دوباره به روستاییها فرمان میدهد آب و غذا بیاورند، چون بهشدت گرسنه است و گذشته از این حق ندارد بگذارد مردِ دربندِ زنجیر از تشنگی و خستگی هلاک شود. اگر چنین اتفاقی بیفتد مراسمِ استثناییِ دار زدن قاتل شاه در یکی از میدانهای پر جمعیت تهران بهناگزیر لغو خواهد شد.
روستاییها که سنگدلانه از سوی سرباز تحت فشار قرار گرفتهاند سرآخر قضیه را با آوردن آنچه خودشان قرار بوده بخورند هم میآورند: ریشههای پلاسیدهٔ گیاهانی کَنده از زمین و کیسهای از کرباس پُرِ ملخِ خشک شده. پدربزرگ و قاتل مینشینند زیرِ سایه به خوردن؛ حریص ملخها را میاندازند توی دهانشان، بالها را تف میکنند، و باقی را با آب پایین میدهند، همچنان که روستاییها با حسادتی خاموش نظارهگرند. عصر که نزدیک میشود سرباز بهترین آلونک را انتخاب میکند، صاحبانش را بیرون میاندازد، و تبدیلش میکند به زندانی موقت. زنجیرِ زندانی را دورِ تنِ خودش میپیچد، بعد، خسته از بیشمار ساعت پیادهروی زیرِ آفتاب شعلهور، دوتایی روی کف گِلی زمینِ سیاه از سوسک دراز میکشند و به خوابی عمیق میروند. صبح بیدار میشوند و در جاده بهسوی مقصدی که بهحکم و بهفرمان برایشان مقدر شده ادامه میدهند، بهسوی شمال، بهسوی تهران، وسط همان بیابان، در همان گرمای تشنجآور، قاتل با سرِ باندپیچیشدهاش، دُمِ درازِ زنجیرِ آهن مدام در حال تاب خوردنش، آن سرِ دم دستِ سربازِ محافظِ لباس فرم بدقواره بهتن، که با آن کلاهِ گندهٔ یکوریِ جا خوش کرده روی گوشهای ورقلمبیده، من که اولین بار توی این عکس دیدمش فکر کردم خودِ شوایک است.
عکس دوم
اینجا افسرِ جوانی را میبینیم عضوِ بریگادِ قزاقِ ایران، ایستاده کنارِ مسلسلی و دارد اصولِ کار با اسلحهٔ مرگبار را برای همقطارهایش توضیح میدهد. این اسلحهٔ خاص مدلِ ۱۹۱۰ بهروزشدهٔ مسلسلِ ماکسیم است، بنابراین عکس باید متعلق باشد به حولوحوش همان سال. افسرِ جوان، اسمش رضاخان و متولد ۱۸۷۸، پسرِ همان سرباز ـ محافظی است که دیدیم کمتر از دو دهه پیشتر داشت قاتلِ شاه را در بیابان راه میبُرد. دو تصویر را که با هم مقایسه میکنیم در جا متوجه میشویم رضاخان، بهخلافِ پدرش، جثهای دارد تنومند. دستکم یک سر و گردن بلندتر از دیگر همقطارانش است، سینهٔ ستبری دارد، و شبیهِ عضلهدارهایی است که میتوانند راحت نعلِ اسب بشکنند. هیئت نظامی دارد، نگاهی سرد و نافذ، فکی پهن و بزرگ، و لبهای برهم فشرده که نشستنِ حتی خفیفترین لبخندی رویشان ناممکن است. روی سرش کلاهِ گشادِ پشمیِ سیاهرنگی است. چون، همچنان که اشاره کردهام، افسرِ بریگادِ قزاق ایران است (تنها ارتشی که شاهِ آنروزها داشت) تحتِ فرمان وِسِوُلُد لیاخُف، کلنلِ تحتِ فرمانِ تزارِ اهلِ سنپترزبورگ. رضاخان دستپروردهٔ لیاخُف است؛ لیاخُف آنهایی را که انگار مادرزاد سربازند دوست دارد، و افسر جوانِ ما هم نمونهٔ یکی از همین سربازهای مادرزاد است.
پسرِ چهارده سالهٔ بیسوادی بود که به بریگاد پیوست (هیچگاه هم یاد نخواهد گرفت درست و حسابی بخواند و بنویسد) و بهبرکتِ فرمانبرداری، انضباط، قاطعیت، هوشمندیِ ذاتیاش، و آنچه نظامیان دوست دارند خصلتِ فرمانده بودن بخوانند، بهتدریجِ در سلسله مراتب حاکم بر جمعِ سربازانِ حرفهایِ مملکت بالاتر رفت. بااینحال اما بعد از ۱۹۱۷ است که ارتقای درجهٔ اصلی بهسراغش میآید، وقتی شاه (یکسر به اشتباه) شک میبَرَد لیاخُف طرفدارِ بلشویکها است و بَرَش میگرداند به روسیه. حالا است که رضاخان میشود کلنل و فرماندهٔ بریگاد قزاق، بریگادی که بهسرعت میرود تحتِ حمایت بریتانیا. سرِ یک مهمانی ژنرالِ انگلیسی، سِر ادموند آیرُنساید، روی نُکِ پایش میایستد تا قدّش برسد به گوشِ رضاخان و زمزمه میکند «کلنل، شما آدمی هستن که قابلیتهای زیادی دارین.» قدمزنان میروند به باغ و آنجا، حین گشتزدنشان، ژنرال پیشنهادِ کودتا میدهد و حمایتِ لندن را هم اعلام میکند. در فوریهٔ ۱۹۲۱ رضاخان پیشاپیشِ بریگادش واردِ تهران میشود، سیاسیونِ پایتخت را دستگیر میکند (زمستان است، برف میآید، سیاسیون بعدها از نم و سرمای سلولهاشان گلایه خواهند کرد)، و حکومتی تازه پایه میگذارد که خود اول وزیرِ جنگ و بعد نخستوزیرش است.
در دسامبر ۱۹۲۵ مجلس مشروطه، که مطیع است (و از کلنل و انگلیسیهایی که پشتشاند میترسد) فرماندهٔ قزاق را شاهِ ایران اعلام میکند. از حالا به بعد افسر جوان ــ که در عکس دارد اصولِ کارِ با مدلِ ۱۹۱۰ بهروزشدهٔ مسلسلِ ماکسیم را به همقطارهایش توضیح میدهد (همگی پیراهنهای رعیتیِ بنددارِ روسی بهتن دارند و کتهای لایهدوزی شده) ــ «رضاخانِ کبیر» نامیده خواهد شد، شاهِ شاهان، سایهٔ خدا، نایبِ پروردگار و قطبِ هستی، و نیز بنیانگذارِ سلسلهٔ پهلوی که با او شروع میشود و حسبِ سرنوشت با پسرش پایان مییابد، پسری که یک صبح زمستانی، پنجاه و هشت سال بعد، صبحی بهسردیِ روزی که پدرش قدرت را بهدست میگیرد و بهتختِ سلطنت مینشیند، با هواپیما از قصر و از تهران بهسوی تقدیری نامعلوم عزیمت خواهد کرد.
عکس سوم
هرکس بهدقت این عکسِ پدر و پسر را، که در ۱۹۲۶ گرفته شده، نگاه کند، بسیاری چیزها در خواهد یافت. پدر چهل و هشت ساله است و پسر هفت ساله. تمایزشان از همه لحاظ بهچشم میآید: شاه ـ پدرِ تنومند و قوی بنیه، بداخم و بهتحکم ایستاده، دستها به پشت، و کنارش پسرک رنگپریده، ضعیف، عصبی، فرمانبردارانه خبردار ایستاده؛ بهزحمت حتی تا کمرِ پدرش میرسد. لباس فرم و کلاههای همسانی به تن دارند، کفش و کمربندهای همسانی، و تعداد دگمههاشان هم همسان است: چهارده تا. پدر که دلش میخواست پسر ــ پسری که از اساس بیشباهت است به او ــ تا بیشترین حدّ ممکن به او برود، چاره را در همانندی جامهها یافته. پسر مقصودِ پدر را درک میکند و با اینکه ذاتاً ضعیف و بزدل است خواهد کوشید به هر قیمتی شبیهِ پدرِ مستبد و قسیاش شود. از همین لحظه دو جور طبع شروع میکنند به رشد و همزیستی در درونِ پسر: طبعِ ذاتیاش و طبعِ همچون پدرش، که این دومی را از سرِ جاهطلبیهایش بهتدریج کسب میکند. در نهایت هم چنان بهتمامی زیر سیطرهٔ پدر است که وقتی سالها بعد شاه میشود خودبهخود (اما ضمناً ــ اغلب ــ آگاهانه) رفتارِ بابا را تکرار میکند و حتی اواخرِ سلطنتش، به قدرت و اقتدارِ پدرش متوسل میشود. اما در این لحظه پدر، با آن نیرو و شوقِ ذاتیاش، قدرتِ مسلم است. بهشدت حس میکند رسالتی دارد و میداند پیِ چیست ــ بهبیانِ سبعانهٔ خودش، میخواهد عوامِ بیسواد را سرِ کار بکِشاند و حکومتِ مدرنِ قدرتمندی بسازد که جلویش همه از ترس خودشان را خراب کنند. دستِ او دستِ آهنینِ پروسی است، همان روشهای سادهٔ بردهدارانِ بیرحم. ایرانِ باستان، ایرانِ خفتن و بهبطالت گذراندن (بهدستورِ شاه پرشیا از این پس ایران خوانده میشود) تکان خواهد خورد و به شالودههایش رجعت خواهد کرد. کارش را با تأسیسِ ارتشی پُرصلابت آغاز میکند. صد و پنجاه هزار مرد لباس فرم بهتن میکنند و اسلحه میاندازند. ارتش نورچشمیِ شاه است، عشقِ اصلیاش. ارتش باید همیشه پول داشته باشد. باید همهچیز داشته باشد. ارتش مملکت را مدرن، منضبط، مطیع میکند. همه: توجه!
شاه دستور میدهد لباسِ ایرانی ممنوع است، همه لباسِ اروپایی بپوشند! همه کلاهِ اروپایی سر کنند! شاه چادر را قدغن میکند. توی خیابان پلیس چادرِ زنانِ وحشتزده را جر میدهد. متدیّنین در مسجدِ مشهد اعتراض میکنند. آتشبار میفرستد مسجد را با خاک یکسان کنند و دمار از روزگارِ متمرّدین دربیاورند. دستور میدهد عشایرِ کوچنشین یک جا ساکن شوند. کوچنشینها اعتراض میکنند. دستور میدهد به چاههایشان سمّ بریزند، تهدیدشان میکند به مردن از تشنگی و گرسنگی. کوچنشینها کماکان اعتراض میکنند، پس بهتنبیه چنان یورشی بهشان میبَرد که ولایاتِ پُرجمعیت میشود ارضِ نامسکون. کُلّی خون میریزد. عکس گرفتن از شتر را، جانوری که نمادِ کاهلی است، ممنوع میکند. در قم آخوندی وعظی میکند به انتقاد، شاه هم تَرکه بهدست میرود مسجد و منتقد را لتوپار میکند. آیتاللـهالعظمی مدرسی را که بهگلایه صدا بلند کرده بود، تا سالها توی سیاهچالی زندانی میکند. آزادیخواهان با ترس و لرز توی روزنامهها مخالفتهایی میکنند، شاه هم روزنامهها را میبندد و آزادیخواهان را زندانی میکند. دستور میدهد چندتاییشان را توی بنای رفیعی محبوس کنند. آنهایی که آشوبگر میداندشان باید هر روز به پلیس گزارش بدهند. زنانِ اعیان و اشراف از ترس غش میکنند وقتی حین دیدارها نرّهغولِ نخراشیدهٔ گوشتتلخ نگاهِ تند بهشان میاندازد.
رضاخان بسیاری عاداتِ روستاییِ مانده از کودکی و پادگانیِ مانده از جوانیاش را تا به آخر حفظ میکند. توی قصر زندگی میکند اما کماکان روی زمین میخوابد؛ همیشه با لباسفرم اینور و آنور میرود؛ همراهِ سربازانش از یک ظرف غذا میخورد. یکی از بچهها! همان هنگام اما حرصِ زمین و پول هم دارد. با استفاده از قدرتش ثروتی هنگفت میانبارد. بزرگترینِ زمینداران میشود، مالکِ حدود سه هزار روستا که دویست و پنجاه هزار روستایی در آنجا زندگی میکنند؛ سهمدارِ کارخانهها و بانکها میشود، خراج میگیرد، میشمرد، جمع میزند، اضافه میکند، حساب میکند ــ هر جنگلِ آبادی، درهٔ سرسبزی، یا کشتزارِ حاصلخیزی که بهچشمش بخورد باید مالِ او بشود ــ خستگیناپذیر و سیرینشناس مایملکش را گسترش میدهد، داراییِ کلانش را زیاد میکند. هیچکس اجازه ندارد حتی به سرحدّاتِ زمینهای شاه نزدیک شود. یک روز در ملأعام مراسمِ اعدام برگزار میکند: بهدستور شاه جوخهٔ آتش خری را که بیتوجه به علایم هشداردهنده وارد مرتعی متعلق به رضاخان شده بود میکشد. روستاییهای قصبههای اطراف را آوردهاند به محل اعدام تا احترام به مِلکِ ارباب را یاد بگیرند. اما قساوت، آز، و رفتارهای غریبش بهکنار، شاهِ پیر بهخاطرِ نجاتِ ایران از فروپاشیای که بعدِ جنگ جهانیِ اول تهدیدش میکرد، شایستهٔ احترام است. طی تلاشهایش برای مدرن کردنِ مملکت جاده و خط آهن ساخت، مدرسه و اداره، فرودگاه و ساختمانهای مسکونیِ تازهای در شهرها. با این حال اما ملت فقیر و دلمرده ماند، و رضاخان که رفت مردمِ مسرور مدت زمانی دراز این اتفاق را جشن گرفتند.
نظر شما :