عکسهایی که هست، عکسهایی که نیست
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
عکس چهارم
این تصویری است که در زمانِ خودش جهان را درنوردید: استالین، روزولت، و چرچیل در ایوانی بزرگ روی مبلهایی نشستهاند. استالین و چرچیل لباس نظامی تنشان است، روزولت کت و شلواری تیره. تهران، یک صبح آفتابی، دسامبر ۱۹۴۳. تمامِ آدمهای داخل تصویر حالتی آرامشبخش به چهرهشان دادهاند، به این قصد که به ما روحیه بدهند؛ هرچه نباشد میدانیم ناگوارترین جنگِ تمامِ تاریخ در جریان است و حالتِ این چهرهها خیلی اهمیت دارد: باید دلگرممان کند.
عکاسها کارشان را تمام میکنند و سه بزرگمرد برای دمی گفتوگوی خصوصی به درونِ عمارت میروند. روزولت از چرچیل میپرسد چه بر سرِ حاکم این کشور، رضاشاه آمده (روزولت اضافه میکند اگر دارم اسمش را درست تلفظ میکنم). چرچیل شانه میاندازد و بیمیل حرف میزند. شاه هوادارِ هیتلر بود و دور و بر خودش را پر کرد از آدمهای هیتلر. آلمانیها تمامِ ایران را قبضه کرده بودند، در کاخ، وزارتخانهها، ارتش. در تهران با ادارهٔ اطلاعاتِ ارتشِ آلمان طرف بودی، و شاه با نگاهِ تأیید و رضایت تماشا میکرد ــ هیتلر با انگلستان و روسیه میجنگید و این شاهِ ما هم دیگر نمیتوانست انگلستان و روسیه را تحمل کند؛ ارتشِ پیشوا پیشروی میکرد و او خوشحال دستهایش را به هم میمالید. لندن نگرانِ نفتِ ایران بود که سوختِ کشتیهای جنگیِ بریتانیا را مهیا میکرد، و مسکو میترسید آلمانیها به ایران نیرو بیاورند و از سمتِ دریای خزر حمله کنند.
اما نگرانیِ اصلی کماکان خط آهن سراسریِ ایران بود، که آمریکاییها و انگلیسیها آن را لازم داشتند تا بتوانند غذا و سلاح به استالین برسانند. بعد در یک برههٔ بحرانی که لشکر آلمان داشت همینطور بهسمت شرق پیشتر و پیشتر میآمد، شاه یک آن جلوی استفادهٔ متفقین از خط آهن را گرفت. اقدامِ آنها هم قاطعانه بود: یگانهای ارتش بریتانیا و ارتش سرخ در اوت ۱۹۴۱ واردِ ایران شدند. شاه ناباور خبردار شد پانزده لشکرِ ایران بیمقاومتِ چندانی تسلیم شدهاند؛ بهچشمش تحقیر و شکستی شخصی بود. بعضی نیروهایش متفرق شدند و رفتند به خانه، باقیشان هم بهزورِ متفقین در پادگانهایشان محبوس ماندند. شاهِ بینصیب از سربازانش که دیگر اهمیتی ندارد. دیگر وجود ندارد. بریتانیاییها، که حتی احترامِ پادشاهانِ خائن به آنها را هم نگه میدارند، یک راهِ آبرومند برای خروج از قدرت پیشِ پایش میگذارند: اعلیحضرت دوستانه بهنفعِ پسرش، ولیعهد، از سلطنت کناره میگیرد؟ نظر ما نسبت به آن مثبت است و حفظِ جایگاه و مقامش را تضمین میکنیم. اما اعلیحضرت دیگر نباید فکر کند راهحل دیگری هم هست. شاه قبول کرد و سپتامبرِ همان سال، ۱۹۴۱، پسرِ بیست و دو سالهاش، محمدرضا پهلوی، بر تخت نشست. خودکامهٔ پیر حالا دیگر خودش بود و خودش، و برای اولین بار در طول دوران بزرگسالیاش لباسِ غیرنظامی پوشید. بریتانیاییها او را فرستادند به افریقا، به ژوهانسبورگ (بعدِ سه سال زندگیِ یکنواخت و آرام، که خیلی نکتهٔ گفتنیای هم ندارد، همانجا مُرد). سلطنتسپرده؛ سلطنتباخته.
از میانِ یادداشتها ــ یک
میدانم چند تایی از عکسها را جا انداختهام یا دیگر در دسترسم نیستند. تصاویرِ شاهِ واپسین را در نخستین روزهای جوانیاش ندارم. عکس سال ۱۹۲۹ را ندارم، عکس وقتی را که در تهران میرفت به مدرسهٔ افسری: سرِ تولد بیستسالگیاش پدر بهمقامِ ژنرالی ترفیعش داد. از زن اولش، فوزیه، توی حمامِ شیر عکسی ندارم. بله، فوزیه، خواهرِ ملک فاروق و دختری بسیار زیبا، که حمامِ شیر میگرفت ــ اما شاهزاده اشرف، خواهر دوقلوی شاهِ جوان و آنچنان که بعضی میگویند، همزادِ اهریمنیاش، باطنِ پلیدش، شویندهٔ سوزاننده میریخت توی وان: باز هم یک رسواییِ دیگر در کاخ. ولی از شاهِ واپسین در ۱۶ سپتامبر ۱۹۴۱ عکسی دارم، از آن وقتی که بر تختِ پدر نشست و بهنامِ محمدرضا شاه پهلوی تاجگذاری کرد. لاغراندام، در لباسِ رسمی، شمشیری یک بَرَش، در تالارِ مجلس ایستاده و دارد از روی برگهای متنِ سوگندنامه میخواند. این عکس در تمامِ کتابهای مصورِ یادبود و دربارهٔ زندگیِ شاه چاپ شده، که از آنها، اگر نه صدها، که خیلی هست. عاشق خواندنِ کتابهایی بود که دربارهٔ خودش نوشته شده بود و نگاه کردن کتابهای مصوری که بهافتخارش چاپ میکردند. عاشقِ پردهبرداری از مجسمهها و تمثالهایش بود.
دیدنِ تصویرِ پادشاه کمابیش گریزناپذیر بود. کافی بود هر جایی میایستادی و چشمهایت را باز میکردی: شاه همهجا بود. چون قد در زمرهٔ نقاطِ قوّتش نبود عکاسها همیشه از زاویههایی قاب میبستند که بهنظر بیاید او بلندقدترین آدمِ تصویر است. این توهم را با پوشیدنِ کفشهایی با کفیهای خیلی ضخیم هم تقویت میکرد. زیردستها کفشهایش را میبوسیدند. از چنین لحظهای عکس دارم، که کسانی خودشان را زمین انداختهاند و دارند کفشهایی با کفیهای خیلی ضخیم را میبوسند. این بهکنار، عکس آن لباس فرمی را هم ندارم که سال ۱۹۴۹ یک روز پوشیده بود، آن جامهٔ پُرِ سوراخِ گلوله و خونآلود، که انگار یادگار و یادآورِ ماجرا باشد، گذاشتهاندش توی ویترینِ آبگینهٔ باشگاهِ افسرانِ تهران. این لباس تن شاه بود که جوانی بهوانمودِ اینکه عکاس است اما با اسلحهای جاساز در دوربینش چند بار به او شلیک کرد، طوری که بهشدت مجروح شد. در زندگی سرجمع پنج بار به او سوءقصد شد. اینگونه بود که گرداگردش جوّ خطر غلظت گرفت (خطری بالاخره واقعی)؛ مجبور بود هر جا میرود تحتالحفظِ مأمورانِ پلیس باشد. ایرانیها آزرده بودند که بهدلایلِ امنیتی، فقط خارجیها به مهمانیهای خاصی که شاه در آنها بود، دعوت میشدند. هموطنهایش به طعنه این را هم میگفتند که چون کموبیش فقط با هواپیما و هلیکوپتر سفر میکند مملکت را به ناگزیر چنان از بالا میبیند که جزئیات و چندگانگیها بهدیدش نمیآیند. از خمینی هم در سالهای جوانیاش عکس ندارم. از همان وقتی که تصویرش در مجموعه عکسهای من پیدا میشود پیر است و در نتیجه اینطور بهنظر میآید که هیچگاه جوان یا میانسال نبوده.
عکس پنجم
این بیشک شکوهمندترین روزِ زندگیِ دور و درازِ دکتر محمد مصدق است. دارد بر دوش جمعیتی هیجانزده و خوشحال از مجلس بیرون میآید. لبخند میزند و دست راستش را بهنشان قدردانی از مردم بالا گرفته. سه روز پیشتر، بیست و هشتم آوریلِ ۱۹۵۱، نخستوزیر شد و امروز مجلس لایحهٔ او را برای ملی کردن صنعت نفت کشور تصویب کرده. عظیمترین گنجینهٔ ایران از آنِ ملت شده. باید روح آن زمانه را بفهمیم، از آن هنگام تا امروز دنیا بسیار تغییر کرده. آن روزها جرئتِ اینکه کاری بکنی از آن دست که دکتر مصدق کرد، در حکمِ بمبارانِ ناگهانی و غیرمنتظرهٔ واشنگتن یا لندن بود. اثرِ روانیاش هم مشابه بود: شوک، ترس، عصبانیت، خشم. جایی در ایران، وکیلیِ پیر که احتمالاً عوامفریبی بیکَلّه است، شرکتِ انگلیسی ـ ایرانی استخراجِ نفت را غارت کرده ــ ستون و تکیهگاهِ امپراتوری را! باورنکردنی، نابخشودنی! آن روزها اموالِ استعماری جزو ارزشهای مقدس بود، بهغایت تابو. ولی آن روز، که حالوهوای سرمستانهاش را چهرههای داخل عکس نشان میدهند، ایرانیها هنوز نمیدانستند جنایتی کردهاند که باید در ازایش مکافاتِ تلخِ دردناکی بکِشند.
الان و این لحظه تمامِ تهران دارد ساعاتی پرلذت را میگذراند، بابتِ روزِ بزرگِ رهایی از گذشتهٔ نفرتانگیزی که در چنگالِ خارجیها بوده. نفت خونِ در رگهای ماست! جمعیت پُرشور دم میگیرند. نفت آزادیِ ماست! کاخ در این حسوحال با شهر شریک است و شاه قانونِ ملی شدن را امضا میکند. این لحظهای است که همه احساس میکنند با هم برابرند، لحظهای کمیاب که بهسرعت بدل به خاطره میشود چون توافق و اتحادِ خانوادهٔ ملت قرار نیست خیلی هم دوام بیاورد. مصدق هیچوقت رابطهٔ خوبی با پهلویها نداشت، چه پدر و چه پسر. فکرها و طرحهای مصدق پروردهٔ فرهنگ فرانسوی بود. او که لیبرال بود و دمکرات، به نمادهایی چون مجلس و مطبوعاتِ آزاد اعتقاد داشت و از وابستگیای که وطن در چنبرهاش اسیر شده بود، ناراحت بود. سقوطِ رضاخان فرصتی حسابی نصیبِ او و امثالِ او کرد. این وسط شاهِ جوان هم بیشتر علاقه به خوشگذرانی و ورزش دارد تا سیاست؛ و این یعنی فرصتی پیدا شده برای استقرار دموکراسی در ایران، فرصتی برای کشور تا استقلالِ کاملش را بهدست آورد. قدرت مصدق چنان زیاد و شعارهایش چنان مردمی است که شاه بالاجبار تماشاگری بیرونِ زمین میماند. فوتبال بازی میکند، هواپیمای شخصیاش را میراند، بالماسکه راه میاندازد، طلاق میگیرد و ازدواج میکند، و برای اسکی میرود به سوئیس.
نظر شما :