همایون کاتوزیان: مبارزه مسلحانه علیه شاه اجتناب‌ناپذیر شده بود

۰۷ خرداد ۱۳۹۳ | ۱۵:۳۷ کد : ۴۳۴۷ از دیگر رسانه‌ها
تا پیش از حرکت چریک‌های فدایی در تسخیر پاسگاه سیاهکل و آغاز یک مبارزه مسلحانه ساماندهی شده، ‏آخرین ‏مبارزات سیاسی مسلحانه در ایران به دوره مشروطه باز می‌گردد. چنان که بیژن جزنی ضمن اشاره به مبارزات ‏مسلحانه ‏دوره مشروطه با اشاره به این مبارزات استدلال می‌کند که «مبارزه مسلحانه لزوما برای براندازی حکومت یا ‏برانداختن ‏قانون اساسی نیست بلکه می‌تواند جهت اعاده قانون اساسی باشد». با این وجود جزنی در جزوه‌های خود ‏به خصوص ‏جزوه نبرد با دیکتاتوری، الگوی کوبا را مورد تحسین قرار می‌دهد و می‌نویسد: «مبارزه با دیکتاتوری شاه ‏برای ما‌‌ همان ‏نقش را دارد که مبارزه با دیکتاتوری باتیستا برای خلق کوبا، کوبا داشت.» به اعتقاد شما آیا تئوریسین‌های جنگ ‏مسلحانه در ایران، تحلیل و ارزیابی و جمع‌بندی از حرکات مسلحانه انجام شده در قبل، مثلا در دوره ‏مشروطه داشتند؟ ‏آیا نتایج مثبت و منفی آن اقدامات را سنجیده بودند؟ یا تنها تکیه‌شان به الگوهای خارجی مانند کوبا ‏بود؟

 

مبارزات مسلحانه دهه چهل و پنجاه که نه فقط فداییان بلکه مجاهدین نیز کم و بیش در آن دخیل و شریک بودند، ارتباطی با انقلاب مشروطه نداشت. انقلاب مشروطه یک انقلاب ملی بود که در آن ملت بر ضد دولت (یعنی شاه و حلقۀ محدود او) قیام کرده بود. این قیام در مرحله اول قیامی مسالمت‌آمیز بود که به تدوین و صدور قانون اساسی منجر شد؛ و بعد از آنکه محمدعلی شاه، مشروطه و قانون اساسی را منسوخ کرد کار به لشکرکشی و نوعی جنگ داخلی کشید. حال آنکه کوشش‌های مسلحانه دهه چهل و پنجاه به شیوۀ چریکی بود و پس از سیاهکل که تنها مورد برای گرفتن یک پایگاه دولتی بود به شهر‌ها کشیده شد و حربه اصلی آن نیز ترور بود. و اگر بخواهیم در مراحل اول الگویی برای آن قائل شویم نه انقلاب مشروطه بلکه‌‌ همان انقلاب کوبا مناسب است، اما با این تفاوت که انقلاب کوبا یک انقلاب وسیع و فراگیر بود نه یک قیام چریکی شهری.

 

 

چریک‌های فدایی در جمع‌بندی از وضعیت آن روز جامعه ایران (نیمه دوم دهه ۴۰) برای خود تحلیل مشخصی ‏داشتند ‏که بر اساس آن به لزوم مبارزه مسلحانه رسیدند. از دیدگاه آنان جنبش نفت به رهبری دکتر مصدق به عنوان ‏تلاش ‏بورژوازی ایرانی کاملا شکست خورده و مضمحل شده بود. از سوی دیگر رهبری انقلاب باید از سوی طبقه ‏کارگر و ‏طبقه پیشرو صورت می‌گرفت. از نگاه آنان تحولات ایران به دنبال اصلاحات ارضی، ارتجاعی و در راستای ‏ادغام در ‏سرمایه‌داری جهانی بود، چرا که در ایران به دنبال اصلاحات ‏ارضی نظام سرمایه‌داری وابسته به دولت یعنی ‏بورژوازی ‏کمپرادور ایجاد شده بود. از سوی دیگر شاه با ایجاد یک حکومت پلیسی راه را بر ایجاد هرگونه فعالیت ‏سازماندهی شده ‏بسته بود و از این رو چاره‌ای جز تشکیل هسته‌های چریکی نبود. امروز با گذشت نیم قرن از آن ‏دوران چنین تحلیلی ‏از ایران در دهه ۴۰ آیا واقع‌بینانه می‌نماید؟ چریک‌ها انتقادات روشنی به سایر سازمان‌های ‏سیاسی موجود در ایران ‏در دهه ۴۰ داشتند از جمله جزنی در تحلیل خود جبهه ملی و نهضت آزادی را سازمان‌های ‏خرده بورژوایی می‌نامید ‏که هنوز امید واهی به دگرگونی صلح‌آمیز را مد نظر دارند. اما آیا با توجه به شرایط سیاسی و ‏اجتماعی ایران در پایان ‏دهۀ ۱۳۴۰ اقدام به مبارزۀ چریکی کار درستی بود؟ آیا «سیاست شکیبایی و انتظار» یعنی ‏چشم‏ انتظار شرایط مساعد‌تر ‏ماندن از سوی نیروهایی چون جبهه ملی راه درست‌‌تری نبود؟، آیا تحلیل چریک‌ها که ‏این نوع سیاست را به معنای ‏دست کشیدن کامل از هر گونه ‏مبارزه با رژیم و صرفاً انفعال سیاسی می‌دانستند باعث ‏رادیکالیزه شدن فضای سیاسی ‏ایران نشد؟ در این میان توجه به مورد خاص خلیل ملکی و تلاش‌های او در دهه ۴۰ ‏شمسی برای سیاست فعال از ‏سوی مبارزان مسلح نادیده گرفته شده و با انگ سازشکاری مواجه بود. امروز با گذشت ‏نیم قرن با توجه به شرایط آن ‏دهه کدام تحلیل واقع‌بینانه‌تر بوده است؟

 

ظاهرا این‌طور است اما تحلیل واقع‌بینانه را باید از جهت دیگر یعنی جهت شاه و دولت شروع کرد. با انقلاب سفید و (در پی آن) قیام پانزده خرداد شاه حکومت دیکتاتوری خود را که از ٢٨ مرداد تا آن زمان وجود داشت به یک سیستم استبدادی یا ـ به قول خودش ـ «نظام شاهنشاهی» تبدیل کرد. فرق دیکتاتوری با استبداد این است که دیکتاتوری نه حکومت فردی یا ـ به قول رضاشاه ـ «یک نفره»، بلکه حکومت اقلیت است که در آن چارچوب محدودی از قانون و آزادی‌های سیاسی و شور و مشورت جمعی وجود دارد و در نتیجه مقداری از قدرت در دست «هیات حاکمه» است و به این ترتیب پایگاه اجتماعی کوچک ولی مقتدری دارد. حال آنکه در سیستم استبدادی رأی، رأی یک نفر است، نه قانون محلی از اعراب دارد، نه هیات حاکمه، نه هیچ‌گونه آزادی‌های سیاسی.

 

سرکوب مخالفان ملی و آزادیخواه که سهل است، اگر شاه دو هیات حاکمه سیاسی و مذهبی را همراه با انقلاب سفیدش از قدرت نینداخته بود خیلی از پیامدهای «نظام شاهنشاهی» پیش نمی‌آمد و از آن جمله اگر جوانان رومانتیک هم به خاطر انقلاب کوبا و الجزایر خواب انقلاب و بهشت بعد از انقلاب را می‌دیدند کارشان به جایی نمی‌رسید، یعنی صدایشان صدای مسلط مخالفت با دولت نمی‌شد، در حالی که وقتی به اواخر دهه چهل می‌رسیم مشاهده می‌کنیم که عموم ملت ایران از فعالیت‌های چریکی خوشحال می‌شوند و برای آن دعای خیر می‌خوانند. همین وضع بود که سبب رشد ناگهانی اندیشه‌های مارکسیسم ـ لنینیسم خودمانی و تحلیل‌هایی از آن دست که بر شمرده‌اید، شد. جز آنکه مراد آنان از سرمایه‌داری وابسته، نه وابسته به دولت که وابسته به امپریالیسم بود. آن‌ها اصلا دولت را چیزی جز زائده امپریالیسم نمی‌دانستند و به اهمیت نیروهای داخلی و واقعیات محلی توجه چندانی نداشتند. در هر صورت اول حکومت «یک نفره» و سرکوب «نظام شاهنشاهی» شروع شد، بعد فکر مبارزه مخفی پیش آمد و از این فکر به مبارزه مسلحانه یک گام بیشتر نبود؛ و آنگاه توجیهات و تحلیل‌های کاملا بی‌ربط تئوریک از آن دست که بعضا ذکر کرده‌اید مُد شد. آن‌ها اصلا کمترین توجهی نداشتند که رانت نفت تا چه حد اقتدار دولت را در هر زمینه به شدت افزایش می‌دهد و اقتدار عظیم دولت ـ با امپریالیسم یا بدون امپریالیسم! ـ چه نقش بنیادینی در سیاست و اجتماع و اقتصاد ایفا می‌کند. دولت برای آنان فقط «سگ زنجیری امپریالیسم» بود. اشتباه البته از جبهه ملی دوم بود که با کوبیدن بی‌امان دولت امینی (یکی از درستکار‌ترین و بالیاقت‌ترین اعضاء با حسن نیت هیات حاکمه) جاده را برای استقرار «حکومت یک نفره» و «نظام شاهنشاهی» صاف کرد.

 

وقتی که شاه، امینی و در پی آن هیات‌های حاکمه سیاسی و مذهبی را کوبید، دیگر هیچ جریان مقاومت‌کننده‌ای باقی نماند و به این ترتیب سیاست اصلا ملغی شد. اینکه بعضی‌ها اظهار تاسف کرده‌اند که پس از انقلاب سفید پیشرفت سیاسی نشد نکته را عوضی گرفته‌اند. اصلا سیاستی باقی نماند. سیاست ملغی و حوزه سیاست تعطیل شد. نتیجه اینکه شاه افرادی مانند مهندس بازرگان و خلیل ملکی را که در خانه‌شان جلسه گفت‌وگو تشکیل می‌داند و گاه گاه اعلامیه‌ای در دفاع از آزادی منتشر می‌کردند گرفت و به اتهام «قیام بر ضد سلطنت مشروطه» محاکمه نظامی کرد. با این وصف ملکی پس از آزادی از زندان هنوز امیدوار بود که بتوان یک «اپوزسیون علنی» تشکیل داد، یعنی دیگران را به این کار تشویق می‌کرد، وگرنه خودش عملا در محاصره سازمان امنیت قرار داشت و نمی‌توانست از جایش تکان بخورد. همین سرکوب و همین الغای سیاست بود که سبب شد حتی بیشتر هواخواهان جبهه ملی دوم در اروپا و آمریکا مائوئیست شوند از این جهت که ظاهرا ممکن بود هم مارکسیست ـ لنینیست بود، هم متنفر از شوروی و حزب توده و هم عاشق مصدق! اکثریت جوانان حزب توده در خارج از کشور نیز از آن انشعاب کردند و «سازمان (مائوئیستی) انقلابی حزب توده ایران» را تشکیل دادند که هوادار مبارزه مخفی و پشتیبان مبارزات چریکی بود. کار به جایی رسید که در کنفدراسیون دانشجویان ایرانی کمتر کسی را می‌شد یافت که مارکسیست ـ لنینیست نباشد.

 

 

مبارزات چریک‌های فدایی در دهه ۴۰ چه نسبتی با دموکراسی داشت؟ آیا تشکیل یک دموکراسی جزو اهداف ‏فداییان ‏بود و یا هدف اصلی مبارزه با امپریالیسم و عامل داخلی آن (شاه) برای جایگزینی با دیکتاتوری خلقی بود. ‏آنچنان که ‏شعار اصلی فداییان سرنگون باد امپریالیسم و سگ‌های زنجیری‌اش بود. ‏ آیا مبارزۀ مسلحانه یا درگیری نظامی اعضای سازمانی مخفی، کم تعداد، با ساختاری نه چندان دموکراتیک (که ‏ناگزیر ‏در ‏‏شرایط مبارزۀ مخفی و مسلحانه چنین شکل می‏گیرد) با حکومتی سرکوبگر که با ابزار نظامی، پلیسی و ‏امنیتی ‏تمام ‏راه‏های ‏فعالیت آزاد سیاسی را بر مخالفان و ناقدان خود بسته و در شرایط اوج اختناق، ضرورت تام ‏دارد و به ‏نتیجۀ ‏دلخواه ‏چریک‏‌ها می‏رسد؟ آیا به راستی سازندۀ روحیۀ مقاومت در دل لایه‏هایی از مردم می‏شود؟ ‏آیا به هدف ‏اصلی خود ‏یعنی ‏آگاه کردن مردم منجر می‏شود؟

 

آن نوع مبارزه مسلحانه البته نمی‌توانست به نتیجه برسد و به نتیجه هم نرسید، و در عین حال به شدت سرکوب و اختناق افزود ولی البته مردم را که دشمن دولت بودند دلگرم و خوشحال می‌کرد. مردم نیازی به «آگاه کردن» نداشتند؛ «آگاهی» آنان در این بود که دولت دشمن آنان است و باید به هر وسیله ممکن محو و نابود شود. از اواسط دهه چهل به بعد که همه فعالان سیاسی یا مارکسیست ـ لنینیست شده بودند یا از شعارهای این ایدئولوژی پیروی می‌کردند کوچکترین ارزشی برای دموکراسی قائل نبودند و آزادی‌های سیاسی و مدنی را به تمسخر «آزادی‌های بورژوایی» می‌خواندند. از نظر آنان دموکراسی و آزادی‌های غربی ـ حتی در خود غرب ـ جز نمایشی برای «فریب توده‌ها» نبودند. دموکراسی و آزادی‌های واقعی پس از انقلاب در بهشت پرولتاریایی تامین می‌شد که نمونه‌های «واقعا موجود» آن را در چین و شوروی و بلغارستان و آلمان شرقی و جاهای مشابه‌‌ همان زمان‌ها می‌شد مشاهده کرد.

 

 

آیا میان سرآمدگرایی چریک‏‌ها که خود را عناصر آگاه می‏دانستند و راه‏هایی به گفتۀ خودشان سیاسی‌ ـ ‌نظامی ‏را ‏برای ‏آگاه کردن خلق می‏آزمودند با سرآمدگرایی و اراده‏باوری لنینیستی که اعضای حزبی را پیشروان طبقه ‏می‏دانست ‏و ‏سرآمدگرایی استالین که می‏گفت «رفقا ما کمونیست‏‌ها از سرشت ویژه‏ایم» شباهتی وجود دارد یا نه؟

 

یک مارکسیست ـ لنینیست طبعا چنین نظری می‌داشت وگرنه لنینست نمی‌بود. اما با این تفاوت بزرگ که پیشروان حزب بلشویک عموما عضو پرولتاریا بودند، حال آنکه مارکسیست ـ لنینیست‌های خودمانی اکثرا به طبقه متوسط پایین (به قول خودشان: خرده بورژوازی) تعلق داشتند. کلام آخر اینکه اگر چه در‌‌ همان زمان به نظر معدودی از ما‌ها هم ایدئولوژی مارکسیسم ـ لنینیسم بی‌اعتبار و هم مبارزه مسلحانه زیان‌بار بود ولی «نظام شاهنشاهی» و حکومت استبدادی آن را تقریبا اجتناب‌ناپذیر کرده‌ بود.

 

 

منبع: دوماهنامه اندیشه پویا

کلید واژه ها: همایون کاتوزیان مبارزه مسلحانه چریک های فدایی خلق


نظر شما :