بوسهٔ بخت
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
عکس ششم
این شاه است و همسرش ثریا اسفندیاری، در رم. اما ماه عسل نیست، سفرِ سرخوشی سراسر خوشگذرانی و تفریحی نیست، دور از نگرانیها و کارهای روزمرهٔ زندگیِ معمول؛ نه، این تبعیدشان است. حتی در این تصویری که ژست گرفتهاند هم شاهِ سیوچهار ساله (بُرنزه، کُتِ چهاردکمهٔ روشنی به تَنَش) نمیتواند خشمش را پنهان کند ــ اندک بُهتی دارد چون نمیداند قرار است به تختِ سلطنت برگردد ــ سلطنتی که او آنقدر پُرشتاب رهایش کرد و آمد به فرنگ ــ یا باید زندگیِ آوارهای را در پیش گیرد سرگردانِ دنیا.
ثریا، زنی با زیباییای نظرگیر اما خشک و بیروح، دخترِ رئیسِ قبیلهٔ بختیاری از زنی آلمانی که ساکنِ ایران شده، بهنظر مسلطتر میآید. چهرهاش خیلی کم چیزی نشان میدهد، بهخصوص با آن عینکهای آفتابیای که چشمهایش را پوشانده. دیروز، هفدهم اوت ۱۹۵۳ با هواپیمای خودشان از وطنشان آمدند اینجا (شاه پشتِ فرمان؛ پرواز همیشه آرامَش میکرد) و توی هتلِ مجللِ اِکسِلسوآ اتاق گرفتند؛ کُلّی عکاسِ خبری جمع شده بودند تا هر حرکت و تکانِ زوجِ سلطنتی را جاودانه کنند. در این فصلِ تعطیلاتِ تابستانی، رُم پُرِ توریست و سواحلِ ایتالیا شلوغ است (بیکینی تازه دارد مُد میشود). اروپا دارد استراحت میکند، تعطیلاتش را خوش میگذراند، گردش میرود، در رستورانهای خوب غذای حسابی میخورد، کوهنوردی میکند، چادر میزند، نیرو میگیرد برای رویارویی با پاییزِ پُرسوز و زمستانِ برفی. همزمان تهران نه لحظاتِ آرامی دارد نه آرامش، چون بوی باروت توی دماغ همه است و صدای تیز شدنِ چاقوها میآید. همه میگویند اتفاقی باید بیفتد، خواهد افتاد (همه حس میکنند فشارِ طاقتفرسا حتی هوای پُرغلظتِ شهر حکایت از انفجاری پیشرو دارد) ولی فقط یک مُشت توطئهچی میدانند کی ماجرا را شروع خواهد کرد و چگونه.
دو سال قدرتنماییِ دکتر مصدق دارد به پایان میرسد. همیشه در خطرِ یورشی ناگهانی و کودتا بوده (دموکراتها، لیبرالها، آدمهای شاه، و سنتگرایان اسلامی همه دارند علیه او توطئه میچینند)، دکتر تختش، یک کیفدستی پُرِ پیژامه (عادت دارد پیژامهبهتن کار کند) و کیسهای پُرِ دارو را بُرده مجلس، جایی که فکر میکند در امن و امان است. اینجا کار و زندگی میکند، اصلاً جرئت نمیکند بیرون برود، و همین حالایش هم آنقدر شکسته و داغان است که کسانی که به ملاقاتش میآیند، همه از اشکِ درون چشمهایش میگویند. تمام امیدهایش بهباد رفته، تمام حسابوکتابهایش غلط از آب درآمده. دستِ انگلیسیها را از مناطق نفتی قطع کرده، چون منابعِ طبیعیِ هر ملّتی حق خودش است، اما یادش رفته حق با کسی است که زورِ بیشتر دارد.
غرب اعلامِ توقفِ روابط با ایران و تحریمِ نفتِ کشور میکند، که یعنی نفت میوهٔ ممنوعهٔ بازارِ جهانی میشود. شاه نمیتواند تصمیم بگیرد: آیا باید به حرف صاحبمنصبانِ نزدیک به دربار عمل کند که توصیه میکنند برای حفظ سلطنت و ارتش مصدق را خلع کند؟ مدتها است نتوانسته این قدمِ آخری را بردارد، قدمِ آخری که یک بار و برای همیشه پلهای سُست و لرزانِ میان او و نخستوزیر را خراب خواهد کرد (درگیر نزاع و کشمکشیاند که جای سازش ندارد چون اختلاف دو طرف سرِ اصول است: استبدادِ شاه و دموکراسیِ مصدق)، و شاید شاه همینطور دارد ماجرا را تأخیر میاندازد چون کموبیش حسّ احترامی نسبت به مصدقِ پیر دارد، یا شاید ــ خیلی ساده ــ چون به خودش مطمئن نیست که واقعاً میخواهد رفتارِ تُندِ بیمحابا کند یا نه.
دلش را ندارد علیه مصدق اعلامِ جنگ کند. بیشک ترجیح میداد کسی دیگر بهجای او کُلّ این عملیاتِ شاق و حتی بیرحمانه را اجرا کند. هنوز مردد است، کماکان دلواپس و نگران، از تهران میرود به اقامتگاهِ تابستانیاش در رامسر، کنارِ دریای خزر، همانجا است که سرِآخر حکم مرگِ نخستوزیر را میدهد. اما وقتی نخستین اقدام برای سر به نیست کردنِ دکتر لو میرود و نهایتاً بدل میشود به شکستی برای دربار، شاه منتظرِ اتفاقاتِ بعدی (و چنانکه بعداً از آب درمیآید، مساعد برای او) نمیماند و همراهِ عروس جوانش میگریزد به رم. چند هفته بعد به تهران برمیگردد، فقط بعد از اینکه ارتش، مصدق را بهزیر کشیده و قدرت را تماموکمال تسلیمِ دستان پادشاه کرده.
نوارِ کاسِت
بله. البته ــ میتونین ضبط کنین. امروز که دیگه این آدم موضوعِ ممنوعه نیست. قبلاً بود. میدونین بیست و پنج سال ممنوع بود تو ملأعام اسمشو بهزبون بیارین؟ که اسمِ «مصدق» از تمام کتابها، تمام متنهای تاریخی، پاکسازی شده بود؟ فقط فکرشو بکنین. امروز جوونهایی که قرار بود هیچچی دربارهٔ مصدق ندونن، با عکسِ اون تو دستشون میمیرن. همین بهترین سنده برای اینکه نتیجهٔ تصفیه و بازنویسیِ تاریخو ببینین. ولی شاه اینو نمیفهمید. نمیفهمید حتی اگه بتونی یه آدمو محو و نابود کنی، باز هم نمیتونی جلوِ وجود داشتنشو بگیری. برعکس، میتونم اینجوری بگم که با این کارها اون همینطور بیشتر و بیشتر تو ذهنها وجود داشت. اینها تناقضهاییه که هیچ مستبدی نمیتونه کاریش کنه. داس ضربهشو میزنه و در جا علف شروع میکنه به رشد دوباره. باز میزنی و علف دیگه حتی تُندتر از قبل رشد میکنه. قانونِ طبیعته و همین دلِ آدمو گرم میکنه.
مصدق! انگلیسیها اسمشو گذاشته بودن «پیریِ موی دماغ». بهحدّ جنون رسوندشون، ولی یهجورهایی هم به او احترام میذارن. تا حالا هیچ انگلیسیای نخواسته بکُشدش. نهایتاً لازم شد احمقهای اونیفورمپوشِ خودمونو جمع کنیم بریزیم سرش. فقط چند روز وقتشونو گرفت تا نظمیو که میخواستن برقرار کنن. مویدماغ سه سال رفت زندان. پنجهزار نفر رفتن سینهٔ دیوار یا تو خیابونها مُردن ــ قیمتِ نجاتِ تاجوتخت. یه بازگشتِ غمانگیز، خونبار، کثیف. میپرسین مویدماغ تقدیرش باختن بود یا نه؟ نباخت. بُرد. همچون آدمیو نمیشه از حافظهٔ مردم پاک کرد؛ میشه از دفترِ کارش بیرونش کرد ولی از تاریخ هرگز. حافظه داراییِ شخصیای که هیچ قدرتی بهش دسترسی نداره. مویدماغ گفت زمینی که زیرِ پایِ ماست مالِ خودمونه و هرچی هم تو این زمین پیدا کنیم مال ماست. تا قبلش تو این مملکت هیچکی همچین حرفی نزده بود. ضمناً هم گفت بذارین هرکسی رُک حرفشو بزنه ــ من میخوام نظرهای بقیه رو هم بشنوم. میفهمین این یعنی چی؟ بعدِ دو و نیم هزاره انحطاط و تباهیِ استبدادی به ایرانیها گفت باشعورن. تا قبلش هیچ حاکمی این کارو نکرده بود! مردم به یادشون سپردن مویدماغ چی میگفت. تو ذهنشون موند و تا همین امروز هم تو ذهنشون زندهست.
حرفهایی که چشمهای آدمو به دنیا باز کنن همیشه آسونترین چیزهان برای بهیاد سپردن. این حرفها هم اینجوری بودن. کسی میتونه بگه کارهایی که مویدماغ کرد و حرفهایی که زد اشتباه بودن؟ امروز همه میگن حرفها و کارهاش درست بودن، ولی اشکال اینه که حرفها و کارهاش خیلی پیش از موقع درست بودن. حرفها و کارهای آدم نمیتونن خیلی پیش از موقع درست باشن چون اونوقت یعنی کارتو و یه وقتهایی زندگیتو بهخطر انداختهای. خیلی وقت میبَره تا حقیقت جا بیفته و این حین مردم رنج میکِشن یا اینکه از جهلشون مدام تلوتلو میخورن اینور و اونور و خبط میکنن. ولی اینوسط یه آن یه آدمی میاد و حقیقتو خیلی زودتر از وقتش میگه، قبلِ اینکه همهٔ دنیا بهش رسیده باشن و بعدشه که دیگه قدرتهای حاکم شروع میکنن حمله کردن به این کسی که سنتشکنی کرده و تو آتیش میسوزوننش یا زندانیش میکنن یا دارِش میزنن. چون این آدم منافعشونو تهدید میکنه و آرامششونو بههم میزنه.
مویدماغ علیهِ استبدادِ سلطنتی و علیهِ سرسپردگیِِ مملکت قد علم کرد. امروز دیگه سلطنتها دارن یکی بعدِ اون یکی سقوط میکنن و سرسپردگیو باید با هزار جور لباس مبدل و نقاب پوشوند، چون همچین مخالفتهایی علیهاش بهپا میشه. ولی اون سی سالِ پیش علیهاش قد علم کرد، وقتی هیچکسِ دیگهای اینجا جرئت نمیکرد همچین چیزهای بدیهیای رو بهزبون بیاره. من دو هفته قبلِ مرگش دیدمش. کِی میشه؟ باید فوریهٔ ۱۹۶۷ بوده باشه. ده سالِ آخرِ عمرشو حبس خانگی بود، تو یه مزرعهٔ کوچیکی بیرونِ تهران. دیدنش طبیعتاً ممنوع بود و کُلّ منطقه زیرِ نظر پلیس بود. ولی تو این مملکت اگه آدمِ درستو بشناسی و پول داشته باشی، همهچیو میتونی ردیف کنی. پول تمامِ قوانینِ آهنینو کِش میآره و منعطف میکنه. مویدماغ اون موقع باید نزدیک نَود بوده باشه. من فکر میکنم اینقدر زیاد دووم آورد چون دلش میخواست ببینه زمانیو که آدمها میپذیرن حق با اون بوده. آدم جدی و سختگیری بود، تو رفتارش با بقیه جدی و سختگیر بود چون هیچوقت دوست نداشت جا بزنه. ولی همچین آدمی اصلاً نمیتونه جا بزنه، حتی اگه دلش بخواد. عقلش تا آخرِ عمرش کار میکرد، کاملاً معلوم بود؛ دقیق خبر داشت بیرون چی به چیه، با اینکه خیلی سخت و فقط با عصا میتونست راه بره. وامیستاد و دراز میکشید رو زمین تا استراحت کنه. پلیسی که میپّاییدش بعداً گفت یه روز صبح داشته همینطوری راه میرفته و بعد دراز کشیده رو زمین تا استراحت کنه، ولی یه مدتِ طولانیای همونجا مونده و وقتی رفتن بالاسرش دیدن مُرده.
از میان یادداشتها ــ دو
نفت عواطف و امیدها را برمیانگیزد، چون نفت وسوسهای است عظیم بالاتر از همهٔ وسوسهها. وسوسهٔ آسودگی است، ثروت. دوام، خوشبختی، قدرت. مایعی است کثیف و بدبو که از سرِ لطف فوران میکند به آسمان و بعد بههیئت بارانی پُرسروصدا از پول بر زمین باز میبارد. حسّ کشف و تملکِ منبعی نفتی همچون این است که پس از کلی زیرِزمین را گشتن ناگهان به گنجینهای مجلل و سلطنتی بربخوری. نهفقط پولدار میشوی بلکه ضمناً باوری غریب و شهودی در جانَت مینشیند که قدرتی برتر نظرِ لطف به تو انداخته و تو را بزرگوارانه بالاتر از دیگران برکِشیده، برگزیده و عزیز کرده. کُلّی عکس لحظهای را ثبت کردهاند که نفت اولبار از درونِ چاه فوران کرد: آدمها دارند از خوشحالی بالا و پایین میپرند، همدیگر را در آغوشِ میکِشند، گریه میکنند. نفت توهمِ زندگیای بهکل متفاوت و دیگرگون میآورد، زندگیای بیاجبارِ کار، زندگیای راحت و رها. نفت منبعی است که هوش از سر میبَرَد، دید را تار میکند، همهچیز را خدشه میاندازد و تباه میکند.
مردمِ کشورهای فقیر راه میروند و فکر میکنند: خدایا، کاش ما نفت داشتیم. مفهومِ نفت دقیقاً بیانگرِ رؤیای ابدیِ آدمی برای رسیدن به ثروت از گذرِ یک پیشامدِ خوشِ نامنتظر است، از گذرِ بوسهٔ بخت، نه عرق ریختن، زجر کشیدن، کارِ سخت. به این تعبیر، نفت قصهای است از قصههای پریان و همچون هر قصهٔ پریانی، دروغی است بزرگ. نفت از چنان غرور و نخوتی پُرِمان میکند که کمکم باورمان میشود میتوانیم خیلی راحت بر موانعی صعب همچون زمان فائق بیاییم. واپسین شاه میگفت من با این نفت در فاصلهای که یک نسل بیاید و بگذرد، آمریکای دوم را میسازم! هیچوقت نساخت.
نفت، گرچه مهم و مؤثر است، معایبِ خودش را هم دارد. نفت جای فکر کردن یا شعور را نمیگیرد. یکی از جذابترین ویژگیهایش برای حاکمان تقویتِ قدرت است. نفت سودِ حسابی نصیبِ آدم میکند بیآنکه لازم باشد کلی جماعت را به کار بگیری. وقتی نفت باشد مشکلاتِ اجتماعی کم است چون نه زیاد پرولتاریا بهبار میدهد نه خیلی بورژوا. اینطوری دولت، فارغ از بندِ اینکه لازم باشد سودش را با کسی تقسیم کند، میتواند مطابقِ اندیشه و امیالِ خودش، کَلکِ باقیِ مشکلات را هم بِکَند. وزرای کشورهای نفتی را نگاه کنید، چهطور سرشان را بالا میگیرند، چه احساسِ قدرتی میکنند؛ آنها ولینعمتانِ انرژیاند، کسانی که تصمیم میگیرند فردا ما سوار ماشینایم یا پیاده. و رابطهٔ نفت و مسجد؟ چه نیرو و شوکت و اعتباری که این ثروتِ تازه به دینِ کشورش نداده، به اسلام که در این دوره بسط و رونقش شتاب گرفته و دارد تودههایی تازه از مؤمنان را جذبِ خود میکند.
نظر شما :