روزگار سپری نشدهٔ آقای دولت‌آبادی(۱): از آن دبستان تا آن زندان

۰۲ مرداد ۱۳۹۰ | ۲۰:۱۶ کد : ۱۰۷۳ از دیگر رسانه‌ها
روزگار سپری نشدهٔ آقای دولت‌آبادی(۱): از آن دبستان تا آن زندان
بهزاد کشمیری‌پور: آنچه به مرور و در بخش‌های مختلف انتشار می‌یابد حاصل گفت‌وگوهایی است که طی چند روز با محمود دولت‌آبادی انجام شده. مرور هفت دهه زندگی پر فراز و نشیب نویسندهٔ کلیدر محور اصلی این گفت‌وگوهاست.

 

بخش اول؛ از آن دبستان تا آن زندان

 

محمود دولت‌آبادی جایی در کتاب «نون نوشتن» می‌نویسد: «... زندگی در ساده‌ترین برخورد، با طول تاریخی‌اش مشخص می‌شود و این رابطه دارد با سالیان عمر هر انسان، و در مورد هر فردی به مراحل مختلف قابل تقسیم و تفکیک است. این تقسیم‌بندی را می‌توان با نسبت‌های سنی تعیین کرد یا با نسبت حوادث و وقایع توجیه کرد و‌ گاه پیش می‌آید که با تلفیق هر دو، یعنی تلفیق عمر و عمل یا عمر و حوادث می‌تواند همراه باشد. در واقع عمر فرد انسانی را در حالت طبیعی می‌توان یک دورهٔ کلی، چیزی شبیه به یک کمان در نظر گرفت [...] و آن را به پاره‌های متعدد تقسیم کرد.» (ص ۹۶)

 

 

قوس کمان عمر

 

دولت‌آبادی از امکان تفکیک این «دوره ‌کمانی» به «مثلا قبل از مدرسه، مدرسه بعد از مدرسه و الی آخر. و مهاجرت‌ها مثلا از ده به شهر، شهرستان، مرکز و الی آخر...» سخن می‌گوید و می‌افزاید: «چنین تقسیم‌بندی‌هایی هر کدام در جای خود منطقی و قانع‌کننده هستند.»

 

این اشاره مربوط به سال ۱۳۶۳، و بخشی از یادداشت‌هایی است که دولت‌آبادی در حاشیهٔ نگارش رمان‌هایش بر کاغذ آورده و ۱۳۸۹ در کتاب «نون نوشتن» منتشر شده. نویسندهٔ کلیدر هنگام نوشتن این یادداشت‌ها ۴۴ ساله بود و اکنون هفت دهه از عمر خود را پشت سر گذاشته. این مناسبت بهانه‌ای شد تا در یک گفت‌وگوی مفصل «نسبت‌های سنی» دولت‌آبادی را با «نسبت‌های حوادث و وقایع» تلفیق کنیم تا شاید تصویر و تصوری بهتر از بستر زمانی و مکانی زندگی یکی از مطرح‌ترین رمان‌نویسان معاصر به دست آوریم؛ تا ببینیم لرزه‌های زهِ «وقایع و حوادث» با این کمان چه کرده و او چگونه بر بستر ارتعاش‌هایی که گاهی، و بسیار، فرسایندهٔ جان و روان بوده اوج گرفته است.  

 

محمود دولت‌آبادی در گفت‌وگوی مفصل دیگری با امیرحسین چهل‌تن و فریدون فریاد که در کتاب «ما نیز مردمی هستیم» گردآمده، به چند و چون آثار منتشر شده‌اش تا ابتدای دههٔ شصت خورشیدی پرداخته است. ما در این فرصت بیشتر به احوال نویسنده در هفت دههٔ گذشته پرداخته‌ایم.

 

گفت‌وگو با محمود دولت‌آبادی در هفتهٔ نخست اکتبر ۲۰۱۰ طی چند روز و چندین ساعت در برلین انجام گرفت.

 

آقای دولت‌آبادی شما قبلا گفته‌ و جایی هم اشاره کرده‌اید که یکی از قدیمی‌ترین خاطرات دوران کودکیتان به سفری به مشهد مربوط می‌شود؛ پشت یک وانت نشسته بوده‌اید و راهی این شهر بودید. از این سفر چه چیزهای دیگری در خاطرتان مانده؟

 

محمود دولت آبادی: از جزییات سفر چیز زیادی در خاطرم نیست. اما افزون بر‌‌ همان احساس گیجی کف وانت که ایستاد جلو قهوه‌خانه به خاطر می‌آورم که در مشهد به یک بازار مانندی رفته بودیم. بازاری بدون سقف. یک میدانی بود، - میدانی به وسعت همین میدانی که الان نشسته‌ایم در این برلین آفتابی و گشاده بال − که در آنجا اجناس خرید و فروش می‌شد. و یادم می‌آید مادر من با یک سبد خرید. یک سبدی با رنگ قهوه‌ای سوخته. این سبد، در داشت و همچنان در خانه ما باقی بود تا وقتی که من دولت‌آباد را ترک کردم.

 

 

چه سالی دولت‌آباد را ترک کردید؟

 

ترک دولت‌آباد مراحل مختلفی داشته. یک وقت، به گمانم سیزده ـ چهارده سالگی بود، بعد از ۲۸ مرداد و در مقطع چهارده سالگی که همراه با برادرانم که از من بزرگتر بودند برای کار رفتم به «ایوان‌کی». آن‌ها می‌رفتند آنجا به کارگری فصلی؛ بعضی کارگر‌ها پنج ماه می‌ماندند و بعضی‌ها سه ماه می‌ماندند. وقتی که من با سماجت همراه با برادرانم رفتم برای کار، تقریباً چهارده سالم تمام نشده بود.‌‌ همان حد فاصل سیزده ـ چهارده سالگی. اما پیش از آن چند بار اسباب‌کشی کرده بودیم به شهر و بازگشت به ده، خانوادگی.

 

 

این سفر نوجوانی دوره‌ای بود که دیگر برای همیشه دولت‌آباد را ترک کردید یا بازهم برگشتید؟

 

نه، من می‌رفتم کار بکنم و برای خانواده‌ام پول بیاورم. می‌خواستم پولی را که درمی‌آورم به پدرم بدهم؛ زیرا پدرم و خانواده‌ام در فشار بودند. خشک‌سالی بود و برادرهای من که از مادر دیگری بودند، بزرگ شده بودند و دنبال استقلال خودشان بودند و درآمدی را که داشتند می‌خواستند صرف زندگی خودشان و آینده‌شان بکنند و من بزرگترین فرزند از مادر بعدی بودم. به پدرم و خانواده‌ام بسیار علاقمند بودم و می‌خواستم بروم و حتما کار بکنم و مزدی بگیرم و درآمدی کسب بکنم و بیاورم برای خانواده که آن‌ها از مضیقهٔ مالی دربیایند. و رفتم با سماجت و کار کردم و با صدوبیست تومان برگشتم. و آن ایام، از جهت خودآزمایی‌ام در کار و در کار با بزرگتر‌ها ایام بسیار درخشانی بود. اگر لازم باشد می‌توانم بعداً توضیح بدهم که آن کار چگونه بود.

 

 

با کمال میل، اما اجازه بدهید بگذاریم برای وقتی به دههٔ دوم زندگی شما می‌رسیم. حالا بفرمایید که مادر شما ظاهرا همسر سوم پدرتان بود، درسته؟

 

بله، بله. زندگی پدرم با همسر اولش، به‌نظرم دختر یکی از خویشاوندانش، پیش از آنکه به تشکیل خانواده منجر بشود به جدایی کشیده شده بود. بعد پدرم همسر دوم اختیار می‌کند. و سپس با وجود اینکه سه‌ تا فرزند پسر از آن زن داشت، ناسازگاری پیش می‌آید که ماجرایش خیلی پیچیده است و تا حدودی در «روزگار سپری شده مردم سالخورده» آمده. هم‌زمان بین مادر و پدرم عاشقی پدید می‌آید. و این عاشقی هم خودش ماجرایی دارد که من فرزند اول آن عشق هستم.

 

 

شما از چند و چون این عشق هم اطلاعی پیدا کرده بودید؟

 

کما بیش.

 

 

از طریق پدرتان؟

 

نه، از طریق شنوده‌های اطرافیان. نه؛ پدرم با من کم حرف می‌زد. می‌دانست که من همـهٔ ذهن او را می‌خوانم. من هم می‌دانستم که او همهٔ ذهن من را می‌خواند. این یک رابطهٔ عجیبی بود که تقریباً نشنیده‌ام، یا تجربه نکردم که بین دو نفر وجود داشته باشد. در کودکی هم یادم می‌آید جاهایی که می‌رفت −حتی به سفر− اگر مقدور بود مرا با خودش می‌برد، شاید هم من خودم را به راهش تحمیل می‌کردم.

 

 

از چه سنی و چه زمانی متوجه وجود چنین رابطه‌ای شده بودید؟

 

از سنینی که از او فاصله گرفتم. پدر من در تمام عمرش به جز، ابیاتی که به صورت کنایی می‌خواند و من باید می‌فهمیدم و دیگران هم باید می‌فهمیدند؛ مستقیما سه بار بیشتر با من صحبت نکرده بود. سه یا چهار بار، بله. خیلی عجیب بود، نه؟

 

 

بله، هنوز هم عجیب است. آن سه بار صحبت مستقیم هم سه پندی بوده که شما آن‌ها را آموزنده‌ترین درس‌های زندگیتان توصیف می‌کنید. به این‌ها بعدا می‌رسیم... از کودکی‌تان بیشتر بگویید. قبلا هم گفته‌اید که کار را از سنین کودکی شروع کرده‌اید. یا آن طور که طبیعت زندگی روستایی حکم می‌کند، با مشارکت در کارهای معمول این نوع زندگی؛ مثل کار روی زمین یا دامداری و... از کار روی زمین بگویید، چه جور کارهایی بر عهده شما گذاشته می‌شد یا بر عهده می‌گرفتید؟

 

بله. در دولت‌آباد که بودیم و در فاصله کودکی تا نوجوانی من، در زندگی ما چند بار مهاجرت از دولت‌آباد به سبزوار و برعکس پدید آمده بود. من در این دوران کارهای مختلفی را در جوار برادران بزرگتر بایستی انجام می‌دادم. در آنجا دو جور زمین وجود داشت. یک‌جور زمین دارنده آب − و آب قنات. یک‌جور هم زمین دیم. زمین دیم در حقیقت زمینی بود که آب نداشت. و بایستی با آب باران سیراب می‌شد. اگر باران نمی‌آمد چیزی هم آنجا عمل نمی‌آمد. ولی به هر حال زمین ذاتش یعنی برکت و به هر حال زحمت روی زمین را هم بایستی می‌کشیدیم. از جمله اینکه بایستی کرت‌بندی می‌کردیم. بایستی بیل می‌زدیم زمین را برای اینکه نرم بشود. باید کشت می‌کردیم. چون زمین دیم بود، در نتیجه گندم و جو عمل نمی‌آمد. بایستی ما حتما تبدیلش می‌کردیم به بستان. یعنی کشت هندوانه و خربزه و این‌ها. و در تمام این ایام من در کنار برادرهای بزرگترم کار می‌کردم.

 

یکی از کارهای دیگر این بود که بایستی برای تنور هیزم می‌آوردیم. باز هم با برادر بزرگتر از خودم حسن می‌رفتیم صحرا برای جمع کردن هیزم. و این کار در پائیز و زمستان انجام می‌گرفت که هوا بسیار سرد بود و ما هم طبعا پوشاک حسابی نداشتیم. می‌رفتیم و این کار را می‌کردیم و هیزم را می‌آوردیم. کار دیگر این بود که فرض کنید باید می‌رفتیم از شهر «قوزه» که پوستهٔ پنبه باشد، می‌خریدیم و برای گوسفند‌ها می‌آوردیم. خوب این کاری بود که من و برادر بزرگتر از خودم که مثلا سه ـ چهار سال از من بزرگتر بود، برادر اصطلاحا ناتنی، می‌توانستیم انجام بدهیم. و باید انجام می‌دادیم، من هم در آن سرما باید همراه آن‌ها این کار را انجام می‌دادم. این‌ها همه‌اش زیر ده سال است.

 

 

با چه وسیله‌ای می‌رفتید به شهر؟

 

با چهارپا. سرمای کویری هم که وحشتناک است. به‌خصوص وقتی که یک پُفه برف باریده باشد و بعد سرماش بیاید. از جمله کارهای دیگر، کارهای مربوط به گوسفند‌ها بود. خوب ما در روستا که بودیم، در آخرین دوره کودکی به نوجوانی‌ام، پدرم موفق شده بود تعدادی گوسفند بخرد. ما بایستی این گوسفند‌ها را وقتی شب‌ها از بیابان برمی‌گشتند اداره می‌کردیم. یکی از کارهای من با برادرانم این بود که پیش از غروب آغل گوسفند‌ها را تمیز کنیم، آخور‌ها را تمیز کنیم و آذوقه آماده کنیم و بریزیم برای شب. خلاصه کنار دست پدر و برادر‌ها بودن و با آن‌ها کار کردن... البته من اشتیاق داشتم و کمتر از زیر کار درمی‌رفتم.

 

ولی بعضی وقت‌ها هم واقعاً کارهایی که باید انجام می‌گرفت برای من دشوار بود. مثلا؛ فرض کنید ما می‌خواستیم بار را از روی زمین جمع کنیم؛ هندوانه و خربزه را مثلا. خوب، من که ده‌ساله‌ام، نه‌ساله‌ام نباید که بیست کیلو بار بردارم. ولی برمی‌داشتم. به چه صورت؟ توی توبره. آن‌ها را می‌کردیم توی توبره؛ مثل همین کوله‌پشتی‌هایی که الان بچه‌ها می‌اندازند روی کول‌شان. می‌ریختیم توی توبره و من می‌رفتم زیر این بار. می‌رفتم زیر این بار و حمل می‌کردم به سر آلونک. و این باعث شد که من دچار بیماری بشوم. برای اینکه این کار‌ها بیش از سنم و بیش از بنیه‌ام بود. ولی من همه این کار‌ها را انجام می‌دادم و بقیه هم انجام می‌دادند. علتش هم خیلی واضح است. انسان به محض اینکه می‌رود خودش را بشناسد؛ نمی‌خواهد که انگ تنبلی بهش بزنند و انگ اینکه سربار خانه هستی. این باور از کودکی به من تفهیم شده بود. در نتیجه این کار‌ها مستمر بود.

 

 

ارتباط شما با برادرهای ناتنی که از خودتان هم بزرگتر بودند چطور بود؟

 

برادرهای من با وجود اینکه از مادر دیگری بودند، کمتر موردی بود که من را اذیت کنند. خوب البته برخی طنز و طعنه و کنایه و این‌ها بود. گاهی هم خشونت‌هایی که قابل تحمل بود، جهت اثبات بزرگتری ـ کوچک‌تری؛ اما به ندرت. ولی من خیلی آن‌ها را دوست داشتم. به‌خصوص که آیندهٔ حرکت من به سمت بلوغ، نمادش در آن‌ها بود. یعنی می‌خواستم به اندازه آن‌ها بزرگ بشوم که بتوانم به اندازه آن‌ها کار بکنم. در نتیجه فکر می‌کردم باید کارهای سنگین‌تر از توانم هم انجام می‌دادم و هیچ هم ناراضی نیستم.

 

در مراحل بعد که ما از روستای دولت‌آباد به اتفاق و در کنار همین برادران آمدیم به ایوان‌کی، کارهای آنجا چیز دیگری بود، بسیار سخت و توان‌فرسا. یکی کار برای دیگران بود که جوان بودند و دیگر کارهایی بود که برای نوجوانی که هنوز استخوان‌هایش نبسته است امر خارق‌العاده‌ای بود. بنابر این کار اولین تجربه‌ای است که من با آن مواجه شدم، ضمن درس و در کنار درس و در کنار آن تخلیلاتی که داشتم در کودکی و در عشق به خواندن کتاب و عشق به یادگیری و عشق به نمایش‌های بومی که هم نمایش تراژیک بود، هم نمایش‌های شادی‌آور. و این‌ها همه کودکی من را در هم می‌آمیخت و با توجه به احوالاتی که داشتم و حساسیت‌هایی که داشتم بسیار بسیار برای من خوب بود.

 

 

این‌ها، همان‌طور که گفتید، همه به دوران قبل از ده سالگی برمی‌گردد. این کار کردن‌های مدام با درس و مدرسه چطور جور درمی‌آمد. کار مزاحم درس و مشقتان نبود؟

 

خیلی خوب جور درمی‌آمد. نه، من درسم را هم خوب می‌خواندم. ضمن اینکه درس‌هام را خوب می‌خواندم، شب‌ها کتاب هم می‌خواندم. و در دوران مدرسه طبعاً ساعات بیکاری هم بود، مثلا بعدازظهر... این‌ها هم‌جوار پیش می‌رفتند. مثلا یکی از کارهای زیبای دیگری که بود، و من هنوز یادم هست، علف‌چینی از مزارع بود و آوردن به ده. در بهار، خیلی زیبا بود. می‌رفتیم و علف می‌چیدیم و می‌آوردیم و سوار این چهارپایانی که مست بهار بودند به تاخت می‌آمدیم به طرف روستا. و در عین حال که کار بود خیلی شادی‌آور هم بود.

 

در دبستان هم من شاگرد خوبی بودم. یک بار مدیر دبستان که آقای ابوالقاسم زمانی بود، که خداوند او را بیامرزد، یکبار من را سر دست بلند کرد توی حیاط مدرسه و به بچه‌ها نشان داد، گفتش که مثل این باشید. سبب آن تشویق به‌گمانم مناسبت داشت با کنجکاوی من نسبت به نام روستایی به نام «ششتَمَد» که او هم نتوانست پاسخ بدهد که ترکیب «شش» و «تمد» به چه معناست. این بود... خودش مرد منظمی بود و به ما ورزش سوئدی یاد می‌داد. ولی همون آدم مثلا در سال دیگر، یا‌‌ همان سال، یک بار سرش درد گرفته بود؛ به ما گفت که من می‌روم بخوابم؛ ساکت باشید. و گفت عمو نعمت‌الله یا عمو رحمت‌الله که فراش مدرسه بود، کلاس را اداره می‌کند. او که رفت بخوابد، بچه‌ها شلوغ کردند. این سردردی که او داشت، معلوم شد سردرد جدی‌ای بوده. چون بعد که من زندگی‌اش را تعقیب کردم متوجه شدم که این سردرد او را به جاهای بدی کشانده و دچار نوعی جنون شده. و این سردرد با قیل و قالی که بچه‌ها راه انداخته بودند او را عصبی کرد. یک ساعت بعد از آن اتاقی که توی مدرسه داشت با ترکه برگشت سر کلاس. گفت همه دست‌هاتان را بیاورید بالا. همه بچه‌ها دستاشان را می‌گرفتند جلو و برای هیچ‌کس امتیاز قائل نشد. همه را زد.

 

یادم هست، من بعدازظهر رفتم و به پدرم شکایت کردم، گفتم که امروز آقای زمانی همه را زده، من را هم زده. پدر روِیش را برگرداند و گفت «سیلی معلم به کسی ننگ ندارد، سیبی که سهیل‌اش نزند، رنگ ندارد.» همین. غروب بود. دیگر هیچ چیزی نگفت. و آن تنبیه هم مانع از آن نشد که من شیفتگی‌ام را نسبت به آموزگار و نسبت به درس و نسبت به یادگیری از دست بدهم. برایم خیلی عادی بود، ولی یک بار که یکی از بچه‌ها را فلک کرده بودند و او روی باسنش رفت تا خانه، من خیلی ناراحت شدم. علتش هم این بود که یکی از این بچه‌ها یک خطی نوشته بود روی کاغذ و انداخته بود توی کوچه. شما هم شاید این تجربه‌ها را داشته باشید. نوشته بود «خط نوشتم که خر کند خنده، ... کاتب به ریش خواننده.» این را معتمد ده ما که معمولا توی کوچه‌ها پرسه می‌زد برداشته بود، خوانده بود و آورده بود به مدرسه، که کی این را نوشته؟ خوب، من ننوشته بودم ولی خط‌ها را مدیر می‌شناخت و در حضور آن معتمد این پسر را فلک کرد. و ظهر که ما به طرف خانه می‌رفتیم، او روی پاهاش نمی‌توانست راه برود. و خیلی جالب است که این خاطره وصل می‌شود به... به زمانی که من توی سلول هشت کمیته تهران بودم و از روزنهٔ کوچکی که به اندازه ته سوزن روی پولک در سلول وجود داشت نگاه کردم دیدم ناصر رحمانی‌نژاد با آن حالت دارد آورده می‌شود از «زیر هشت» و برده می‌شود به طرف سلولی که احتمالا یکی از هم پرونده‌هاش در آنجا بود، تا ظاهرا این‌ها را با یکدیگر مواجه کنند... بله اینطور بود، از آن دبستان تا آن زندان...

 


 *** بخش دوم؛ به همین سادگی...!

 

 

دبستان شما، در زادگاه‌تان دولت‌آباد، چقدر بزرگ بود؟

 

دو تا دبستان بود که یکی‌ش، یکی از خانه‌های بیرونی اربابی بود که در اختیار دبستان گذاشته بودند. این یکی بیشترک از پنجاه شصت متر مربع حیاط و دو تا اتاق داشت به عنوان کلاس درس و یک اتاق کوچک پابه‌گود هم برای مدیر. به نظرم جای مناسبی بود برای ما... در دورهٔ رضاشاه دو هزار و پانصد مدرسه ساختند، که این یکی از آن دو هزار و پانصد مدرسه بود؛ به نام دبستان «مسعود سعد سلمان» تاسیس ۱۳۱۵ به‌گمانم.

 

 

مدرسه دو تا کلاس بیشتر نداشت؟

 

بله، دوتا کلاس داشت که در یک کلاس، مثلا از کلاس اول تا سوم می‌نشستند، و توی دیگری کلاس چهارم، پنجم و ششم که عدهٔ طبعاً کمتری بودند. این مدیر شریف، آقای زمانی، خیلی شخص نظامی‌واری بود. در زمستان ما را می‌برد توی برف ورزش کنیم. یک بار یادم هست وقتی که برمی‌گشتیم مثل لشکر شکست‌خورده بودیم. هیچ کس لباس، به اون معنایی که لباس ورزش باشد تنش نبود. مثلا یکی گیوه پاش بود، یکی کفش‌های پدری یا کفش مانده از برادر بزرگ‌ها. همه ما وقتی برگشتیم، چسبیدیم به آن بخاری کنار دیوار که ذغالی بود. عمو رحمت، خدا بیامرزدش، مرد خیلی مهربانی بود، بخاری را گرم کرده بود، تا ما برگردیم. همه‌اش خوب بود.

 

 

یادتان هست بیشتر چه بازی‌هایی می‌کردید؟

 

بله، بیشتر پرش بود و اینجور بازی‌ها. در پرش یک‌بار اتفاق وحشتناکی افتاد. در وسط حیاط دبستان یک حوضچه‌ای بود، مثلا دو و نیم متر در دو و نیم م‌تر، که آبش خالی شده بود. بعدازظهری بود که بچه‌های بزرگتر، کلاس پنجم و ششم، مسابقه گذاشته بودند که از روی این حوض بپرند. ساعت ورزش بود، چی بود، نمی‌دانم. به هر حال زنگ تفریح بود. یکی از این‌ها پرید. بعدی که خواست بپرد، نتوانست و دماغه ساق پاش گرفت به ساروجی دیوارهٔ حوضچه. و یادم هست که من رویم را برگرداندم، برای اینکه می‌دانستم این تیزی قلم پا خیلی حساس است. آره... یکی دیگر از بازی‌هایی که ما در آن مدرسه بیشتر می‌کردیم، بازی جنگ خروس بود. روی یک پا، دست‌ها بسته زیر بغل، به همدیگر بزنیم تا اون دوتا پاش را بیارد روی زمین.

 

بازی‌هایی که در بیرون انجام می‌دادیم، خیلی بازی‌های بومی‌تری بودند. به یکیش می‌گفتند: «سه پَ‌یه» یعنی سه‌پایه. سه نفر سر به سر همدیگر را می‌گرفتند، یک نفر چهارمی‌ باید این‌ها را اداره می‌کرد. که اون چهار نفر تیم حریف نتوانند بیایند بپرند روی این‌ها. و این با پا آن‌ها را بزند و اگر می‌زد به هر کدام باید کنار می‌رفت تا سومی و بعد جا‌ها عوض می‌شد. کسی که می‌گشت دور این سه نفر خیلی سرعت و چابکی لازم داشت که بتواند سه نفری را که سر به سر و در حقیقت حریم او هستند به‌خوبی محافظت و اداره کند. و این بازی جالب‌تری بود که توی کوچه انجام می‌گرفت. بازی دیگر گوی‌بازی بود. همین که الان بهش می‌گویند کریکت. گوی‌بازی یکی از بازی‌های خوب آنجا بود. من در کودکی بیشتر گوی را برای بازی دیگران می‌آوردم و گاهی اوقات هم بازی می‌کردم. گوی را می‌بافتیم. مثل ژاکت که می‌بافند، گوی بافته می‌شد و وسط‌ش پارچه‌ای سفت یا بعد از آنکه جیر آمده بود جیر می‌گذاشتند. روی گوی را هم گلچین می‌کردند. یک نفر از دستهٔ اول گوی را از آن‌طرف می‌زد و دسته دوم که این‌طرف، یعنی در مقصد یا خط پایانی بودند باید گوی را توی آسمان می‌گرفتند. اگر می‌گرفتند، نوبت این‌ها می‌شد وگرنه بازهم نوبت اولی‌ها بود. این هم یکی از بازی‌ها بود... بازی دیگر چیزی بود شبیه بازی راگبی در آمریکا که گوی دست یک نفر است باید ببرد و... اسم این بازی کلاه‌قیژ بود. کلاه‌قیژ یعنی که یک نفر گروه از سرمنزل کلاه را برمی‌داشت و حرکت می‌کرد به سمت مقصد. در وسط راه این فرد و همراهانش نباید می‌گذاشتند کلاه به دست افراد گروه حریف بیفتد؛ و باید آن را می‌رساندند به مقصد. اگر از دستشان می‌گرفتند دوباره نوبت آن‌ها می‌شد و اگر می‌رساندند به مقصد برنده بودند. و این هم بازی بسیار هیجان‌انگیزی بود که انجام می‌گرفت و بیشتر جوان‌ها آن را انجام می‌دادند و ما تماشاچی بودیم. بازی «بیردابیرد» هم هیجان‌انگیز بود؛ پریدن با سرعت ممکن از روی خمیده تن یکدیگر، پریدن و خمیدن برای پرش دیگری بی‌آنکه پا به سر آنگه خمیده مانده بگیرد. عید هم بچه‌ها می‌رفتند به سمت قمار. صبح عید همه جوان‌ها پشت دیوار ده می‌رفتند به قمار.

 

 

شما هم بازی می‌کردید؟

 

صبح عید بله. من هم صبح عید می‌رفتم عیددیدنی دایی‌ام که فکر می‌کنم هنوز با پدرم قهر بود، عیدی‌ام را می‌گرفتم و می‌رفتم پشت دیوار ده، پولم را می‌باختم و می‌رفتم پی کارم. یک‌بار اتفاق جالبی افتاد؛ جوان‌ها سرگرم قمار عید بودند ناگهان سربازی از آن ته کوچه دیده شد که بیراهه دارد می‌آید به سمت این جمعیت. من متوجه شدم که همه بلند شدند، دِ فرار! سرباز که نزدیک شد، معلوم شد یکی از بچه‌های ده است که آمده مرخصی. خودش از آن قماربازهای درجه یک بود.

 

 

یعنی آمده بود بازی کند نه اینکه کسی را بگیرد؟

 

نه، از جانب شهر می‌آمد. مرخصی گرفته بود شب عید بیاید به ده... همه فکر کردند که آمده برای سربازبگیری. آره، فرار جوان‌ها از تیر سربازبگیری...

 

 

که توی داستان «گاواربان» هم آمده... اما این سربازبگیری شامل شما نشد، شما معاف شدید؟

 

بله، من معاف شدم. بله.

 

 

در دوران دبستان شما انشاء هم بود؟

 

دیکته بود و انشاء هم لابد بود... مهم‌ترین درس دیکته بود که از کلیله و دمنه به ما دیکته می‌گفتند. خیلی عجیب بود، کلیله و دمنه! یادم هست نمره شانزده را خیلی دوست داشتم. من هیچ‌وقت نمره بیست را دوست نداشتم. نمره محبوب من نمره شانزده، شانزده و نیم بود. ولی انشاء یادم نمی‌آید... کم یادم می‌آید. دیکته یادم مانده برای اینکه خیلی مهم بود... و هندسه را خیلی دوست داشتم. در حالی که حساب اصلاً سرم نمی‌شد. نه، یادم نمی‌آید که انشائی نوشته باشم و معلم به من حرفی گفته باشد. نه، خیلی عجیبه. اصلاً یادم نمی‌آید. در حالی که دیکته را یادم می‌آید.

 

 

علاقمندی شما به ادبیات و کتاب خواندن هم از همین دوران شروع شد؟

 

از وقتی که فهمیدم اگر ب کوچک را به الف بچسبانی می‌شود «با» و اگر این را تکرار کنی می‌شود «بابا»، کتاب خواندن را شروع کردم. وقتی فهمیدم حروف را به هم بچسبانی می‌شود کلمه و کلمات وقتی در کنار هم قرار بگیرند، می‌شود جمله، از‌‌ همان زمان شروع کردم به خواندن کتاب‌هایی که توی ده بود. یعنی کلاس دوم، سوم. و به نظرم می‌رسد که خیلی زود رفتم سراغ ادبیات. البته نه آثار منظوم بلکه رمانس‌هایی که وجود داشت. مثل حسین کرد شبستری، امیرارسلان و... امیرارسلان را خیلی می‌خواندم. می‌گفتند، امیرارسلان را نخوانید، آواره می‌شوید. ولی من آوارگی امیرارسلان را دوست داشتم.

 

 

خواندن این کتاب‌ها در بین بروبچه‌های هم سن و سالتان هم مرسوم بود؟

 

نه،... نه.

 

 

چه احساسی داشتید وقتی می‌دیدید شما کتاب می‌خوانید و همسالانتان نه؟

 

اصلا فکر نمی‌کردم به این موضوع. من فقط می‌گشتم ببینم توی خانهٔ چه کسی یک کتابی هست، که آن را بگیرم و بخوانم. بیشتر در ذهنم زندگی می‌کردم گویا!

 

 

برای شما غیرعادی نبود که بین همبازی و همکلاسی‌ها کسی نیست راجع به چیزهایی که می‌خوانید باهاش صحبت کنید؟

 

نه، اصلا. مسئله من توی ذهنم بود. نه، و حالا که شما سوال می‌کنید برای من هم جالب به نظر می‌رسد؛ نه. ولی می‌گشتم توی خانه‌ها ببینم چه کتابی هست که می‌توانم بخوانم. و مردم می‌گفتند که کتاب را نباید به کسی داد، اگر کسی داد یک دست‌اش را باید قطع کرد، و آنی که برگرداند باید هر دوتا دستش را! اما من به این چیز‌ها اهمیت نمی‌دادم و می‌خواندم. و جالب‌تر این بود که من عاشق قصه شنیدن بودم. مثلا یک مردی بود، که بهش می‌گفتند غلوم مسلم. این قصه‌گو بود. من خیلی اصرار می‌کردم به پدرم که یا او را دعوت بکند خانه یا ما برویم خانه‌شون که قصه بگوید. یک مردی هم بود به نام کربلایی احمد. کربلایی احمد هم توی یک دکانی شب‌هایی داستان می‌گفت. برادرهای من بزرگ بودند، می‌توانستند بروند، ولی من حق نداشتم بروم. به آن‌ها می‌گفتم من را هم ببرید. ولی آن‌ها فکر می‌کردند حق ندارند این کار را بکنند و من نباید بروم توی قهوه‌خانه. قهوه‌خانه نبود، مغازه بود. یک شب که آن‌ها رفتند من آنقدر گریه کردم که پدرم به مادرم گفت دستش را بگیر ببر بگذارش آنجا! و رفتم و رسیدم به نیمه‌های قصه. آنجا شرط‌‌اش این بود که هر کس می‌رود برای قصه دو قران هم حلوا جوزی از آن مغازه بخرد. من آن دو قران را نداشتم، اما آن شب رفتم و برادر‌ها یک جوری جور من را کشیدند. به این ترتیب، نه، نه... من بیشتر در ذهنم زندگی می‌کردم. هیچ وقت به این سوالی که شما الان طرح می‌کنید فکر نکردم؛ که مثلا چرا دیگران کتاب نمی‌خوانند، نه.

 

 

خوب بچه‌ها عادت دارند راجع به کارهایی که می‌کنند برای هم صحبت کنند...

 

نه. حتی یک بار، نه. چون مسئله برایم مهم بوده اگر یک‌بار هم می‌بود، یادم می‌ماند، نه. البته بچه‌ها غالبا حرف‌های خصوصیشان را به من می‌گفتند و من هم می‌شنیدم و حرف می‌زدم، اما یادم نمی‌آید درباره خواندن ـ نخواندن کتاب شنیده یا حرفی زده باشم؛ نه.

 

 

بالاخره شما اهل تخیل هم بودید، مثلا جایی اشاره کرده‌اید که‌‌ همان شش هفت سالگی دلتان می‌خواست اسبی داشته باشید و بروید دور دنیا را بگردید و...

 

بله، بله.‌‌ همان زمان مدرسه بود.

 

 

منظورم این است که با این روحیه طبیعی بود اگر صحبتی در این مورد و خوانده‌هاتان پیش می‌آمده باشد، یا اینکه شما خیلی تودار بودید؟

 

نه، نه. من اصلاً در این باره‌ها حرفی نمی‌زدم. فقط یادم می‌آید که مثلاً به یکی گفتم −در گفت‌وگوی «ما نیز مردمی هستیم» هم باید باشد− گفتم، آی دوست دارم یک اسبی داشته باشم، سر بگذارم به کوه و بیابان. او هم گفت، فکر خوبی است، من هم یک خری می‌گیرم و دنبالت می‌آیم. یعنی دقیقاً دن‌کیشوت و سانچو پانزاست دیگر... خیلی مایل به دیدن دنیا بودم.

 

 

چه تصوری داشتید از این دنیای بیرون از روستای خودتان؟

 

هیچ تصوری نداشتم. فکر می‌کردم، حرکت می‌کنم و می‌روم و پیدا می‌شود. یعنی این یک‌جور باورِ فطری نسبت به زندگی است که انسان را نگه می‌دارد. مثلاً من فکر نمی‌کردم که در حین رفتن به جاهایی که نمی‌شناسم خطری ممکن است من را تهدید کند. اصلاً به آن فکر نمی‌کردم. می‌گفتم، می‌روی دنیا را می‌بینی. آن یکی ده را می‌بینی، جاهای دیگر را می‌بینی... همین جوری. بنابراین، نه، این تخیلات را داشتم اما فکر خاصی نمی‌کردم. این را هم که به آن همکلاسی گفتم، به این دلیل بود که هم سن و سال بودیم و هر کس چیزی می‌گفت. همین‌جور که آن‌ها حرف می‌زدند راجع به نمی‌دانم، مثلا این می‌خواهد چند سالگی زن بگیرد و آن یکی، مثلا برادرش داماد شده و...، من هم حرف می‌زدم و از جمله حرف‌هایی که می‌زدم این بود که دلم می‌خواهد اسبی داشتم تا بروم... بروم و سر به کوه و بیابان بگذارم (خنده)، آره، انگار یک چیزیمان می‌شده آقا!...

 

جزو هم‌بازی‌ها دختر بچه‌ها هم بودند یا جمعتان بیشتر پسرانه بود؟

 

بله، دختربچه‌ها هم بودند و این مربوط به غروب‌ها می‌شد. غروب‌ها ته کوچه، دختربچه‌ها و پسربچه‌ها با هم بازی می‌کردیم. یک بازی بود که آن هم بازی پریدن از روی دوش همدیگر بود. البته پیش از آنکه مادر‌ها بچه‌ها را صدا بزنند. در کوچهٔ ما دوتا دختر زیبا بودند، یکیشان جوان‌مرگ شد. و یکیشان هم، وقتی که سالیان بعد برگشتم و از مادرش که دچار فقر شدید شده بود حالش را پرسیدم، شنیدم باطل شده. خیلی عجیب بود. آره، خیلی عجیب و غم‌انگیز بود.

 

 

علت جوان‌مرگ شدن اولی چی بود، مریضی؟

 

این دختر مادرش مرده بود و توی خانهٔ زنی زندگی می‌کرد که ما بهش عمه می‌گفتیم. می‌گفتند این خاله‌اش است. ولی ممکن است خالهٔ مادرش بوده باشد. آن خانه مرکز کشیدن مواد مخدر و رفت و آمد عموم بود. این دختر زیبا و محزون معمولا می‌رفت توی پستو پرده را می‌انداخت و‌‌ همان جا می‌ماند تا پایان شب که به‌ خواب رود. مردم می‌رفتند آنجا و خانه −اتاق پابه‌گودی که درش به کوچه بود− همیشه پر از دود بود. این دختر مثل گل بود و من خیلی خاطرش را می‌خواستم... غروب‌ها که می‌رفت برای آوردن آب می‌ایستادم کناری، نگاهش می‌کردم.

 

 

چقدر اختلاف سن داشتید، از شما بزرگتر بود؟

 

اختلاف سنمان خیلی کم بود، نه. بزرگتر نبود. یک‌بار شنیدم مریض شده. چون مریض شده بود، با مادرم می‌توانستم بروم دیدنش. رفتم دیدم مثل یک تکه مهتاب افتاده روی تشک. یکی از بچه‌های ده که اهل کتاب و قلم بود، عبدالوهاب، یک دکتر آورد بالای سرش. دکتر هم یک نگاهی کرد و بعد رفت. دکتر جوانی بود. بعد دختر مرد!

 

 

به همین ساد‌گی...

 

بله، به همین سادگی، و در عین عجیب بودن. یعنی حیرت کردم. آن همه زیبایی، وای...، بله... و آن دختر دیگر که تو بالاخانه می‌نشستند، پدرش کتکش می‌زد. دختر بالغ و زیبایی بود. موهای مشکی، چشم‌های مشکی. پدرش رعیت بود و خیلی عصبی. سر شب از روی زمین که برمی‌گشت، اگر می‌دید دختر توی کوچه است، مثلاً «ادبش» می‌کرد. بعد از مدتی که از ده رفته بودم و برگشتم، مادرش را دیدم، فقیر شده بود. گفتم فلانی چطوره. گفت: نفله رفت. ما به «شد» می‌گوئیم «رفت». آره... دورهٔ عجیبی بود.

 

 

آن زمان هنوز رادیو رواج پیدا نکرده بود که آدم بتواند مثلا از دنیای بیرون خبری بگیرد یا داشته باشد؟

 

بعد‌ها چرا، و من یکی از آرزوهام این بود که بتوانم برای پدرم یک رادیو بخرم که وقتی می‌رود سر زمین، بتواند رادیو گوش بدهد.

 

 

توی خانه رادیو داشتید؟

 

نه، ما نداشتیم. در یکی از این فصل‌هایی که ما به شهر مهاجرت کرده بودیم بعد از جنگ دوم جهانی که من بچه بودم، پنج شش ساله، خانه‌ای اجاره کرده بودیم. در آن خانه، برادر من، حسین دولت‌آبادی که نویسنده است و الان در فرانسه زندگی می‌کند، به علت درد چشم ماه‌ها مجبور شد توی پستو بماند. وقتی می‌آمد توی آفتاب چشم‌اش ناراحت می‌شد. گفته بودند، توی تاریکی بماند. بیشتر از سه ماه طول کشید تا چشمانش خوب شد. در آنجا صاحب‌خانه که اسمش «رحمت کجی» بود، یک رادیو داشت. ما شب‌ها، باز هم با سماجت من می‌رفتیم می‌نشستیم پای این رادیو. من یکی دو سال هم در دو نوبت به مدرسهٔ شهر رفتم. یک بار وقتی می‌آمدم به طرف پایین شهر جلو در یک مغازه وسیله‌ای دیدم که بوقی بالای سرش بود. گفتم این چیه؟ گفتند که این اسمش گرامافون است و این صفحه‌ای است که می‌گذاری و یک سوزنی روش قرار می‌گیرد و آواز می‌خواند. ولی خوب، بیش از این، نه من چیزی می‌توانستم بپرسم و نه کسی می‌توانست به من توضیح بدهد. توضیحی هم نداشت...

 

بعد از آن باز دوباره رفتیم ده و... فکر می‌کنم در فاصلهٔ ده یازده سالگی من، ما دو سه نوبت اسباب کشیدم به شهر و برگشتیم. پدر من ناظر ارباب بود، کدخدا بود، آرایشگر بود، مسئولیت عروسی و عزا و این جور مناسبت‌ها را به عهده می‌گرفت... این جور آدمی بود. توی روستای ما دو طایفه ارباب بودند که این‌ها هم توی «روزگار سپری شده...» آمده، یکی آن‌ها بودند که از مناطق فارس کوچ داده شده بودند به این طرف. یکی هم ارباب‌هایی بودند که می‌گفتند از مناطق شمالی سبزوار آمده‌اند و آنجا‌ها ملک داشتند. یکی از همین ارباب‌های ما اولین کارخانه برق را آورد به سبزوار. دورۀ کودکی من توام شد با اختلافات بین این دوتا خانواده و دعواهای دهکده؛ زدوخوردهای عجیب و غریب و ایل‌جارکشی. و رفتارهای خیلی خشونت‌بار که پدر من سعی می‌کرد می‌انجیگری بکند و موفق نمی‌شد. من هم همیشه کنار دست پدرم بودم. یک‌بار دعوای جمعی درگرفته بود و ما سر بلندی جوی آب ایستاده بودیم. پدرم با صدای بلند می‌گفت ‌ای مردم احمق، آخر شما برای چی دارید همدیگر را می‌زنید.‌ای دیوانه‌ها، اون چوب که می‌زنی، او را می‌کشد. آن بیلی که می‌زنی که، آن دیگری را می‌کشد... من هم می‌دیدم مردم ریخته‌اند، این دو تا گروه ریخته‌اند به همدیگر و دارند همدیگر را می‌زنند. پدرم دست من را گرفت و گفت: بیا برویم، گور پدر هر چی آدم نافهم! آره، پدرم به نظرم خیلی شخصیت جالبی بود.

 

 

می‌دانید دولت‌آباد آن زمان چقدر جمعیت داشت...

 

می‌گفتند ششصد خانوار، ولی آنقدر نداشت. دولت‌آباد یکی از مراکز ترانزیت غیرموتوری قبل از مدرنیته بود. و گفته می‌شد که در آنجا نهصد شتر داشته‌اند که بار می‌بردند از مناطق خراسان به ری و عشق‌آباد و بلخ و نمی‌دانم کجاهای دیگر... و بعد که گاری و باری و امثال آن آمده بود، این‌ها به تدریج از بین رفته بودند و ما به پایانش رسیدیم. یعنی وقتی که من کودک بودم در آنجا یک قنبری بود که سه چهارتا شتر بیشتر نداشت که آنهم با علاقه خودش این‌ها را نگه داشته بود و در ماه محرم از آن شتر‌ها استفاده می‌شد برای بردن اسیران به شام! پدربزرگ مادری من هم از جمله یکی از‌‌ همان کاروان‌دار‌ها بود که در مسیر ری در محلی به نام «میامی»(۱) وفات می‌کند.

 

 

آن‌که در اصل از اهالی کرمان بوده...

 

بله که اهل کرمان بودند. می‌گفتند مادربزرگ من، مادر مادرم، مقدار زیادی پول نقره داشته که وقتی شوهرش در میامی، توی راه شاهرود به سبزوار، می‌میرد، تعدادی کوزه داشته که این کوزه‌ها پر پول نقره بوده. و‌‌ همان معتمدی که آمد و پسر را داد به فلک،‌‌ همان می‌آید و دست می‌گذارد روی این دو تا یتیم، که مادر من و برادرش باشند. به هر حال او می‌شود صاحب خانواده و بعد درگیری‌های پدر من برای ازدواج با مادرم هم یک جانب‌اش همین فرد است که خوشبختانه به قتل و خشونت منجر نمی‌شود و پدرم با هوشیاری و جسارت و رندی و در عین حال شجاعت موضوع را فیصله می‌دهد و حل‌اش می‌کند.

 

پانوشت:

۱. از شهرهای استان سمنان؛ زمانی بر سر راه کاروان‌ها بوده و رونقی داشته. بقایای چند قلعه، آب‌انبار و کاروانسرا هنوز در این شهر باقی است.

 
 

 

 *** بخش سوم؛ خانهٔ ویران شده

 
 

پدرتان در کار درس و مشق و تحصیل شما هم دخالتی داشت؟

 

ما باید شنبه‌ها که می‌رفتیم مدرسه یک رضایت‌نامه پدر هم می‌بردیم. هر شنبه؛ که یعنی ما در طی هفته، به‌خصوص پنج‌شنبه−جمعه، خانواده را اذیت نکردیم و آن‌ها از ما راضی هستند. یکی از این جمعه‌ها پدر من که گفتم مباشر ارباب بود، توی ده نبود. یادم هست که من گریه می‌کردم و با گریه داشتم می‌رفتم مدرسه، که پدرم نبوده و رضایت‌نامه ندارم. سال اول بود به نظرم. سال اولم بود، آره. مادرم سواد خواندن داشت، ولی سواد نوشتن نداشت. جبرا راه افتاده بود که بیاید به مدرسه، بگوید که بابا ما راضی هستیم از دست این بچه. همین طور که گریان می‌رفتم، به صاحب ساختمان مدرسه، یعنی‌‌ همان کسی که مدرسه را در اختیار گذاشته بود، حاج سلیمان، برخوردم. آدم دلنشینی نبود، ولی به هر حال خدا بیامرزدش، این کار را کرده بود دیگر − او آمد جلو و، مثل همیشه مست بود، صبح‌ها هم عرق می‌خورد. آمد و دست من را گرفت و به مادرم گفت تو برو، زنی؛ خوب نیست بیایی. تو برو من این بچه را می‌برم، می‌گویم که شما از دستش راضی هستید.

 

من یک‌جوری...، حالا که فکر می‌کنم، نسبت به همه چیز به نوعی احساس تعهد داشتم. خوب، من اگر رضایت‌نامه نمی‌بردم، که گردنم را نمی‌زدند. ولی چون مدیر گفته بود بیاورید، احساس تعهد می‌کردم که حتما باید ببرم دیگر، مدیر گفته دیگر. من شبی صبح فرداش روز اول مدرسه رفتنم بود، یک دفتر کهنه‌پاره پیدا شده بود. ولی مداد نداشتم. آنقدر به پدرم پیله کردم، پیله کردم، پیله کردم که بالاخره رفت یک مداد نصفه نیمه از یک کسی پیدا کرد! یکی دو تا دکان بود توی ده ما. اما مداد نداشتند که پدرم بخرد. و بالاخر یک نصفه مدادی به اندازه دو سوم یک سیگار پیدا کرد، سرش را تراشید داد به من داد تا من دست برداشتم و قبول کردم که می‌شود فردا صبح بروم مدرسه؛ بروم دبستان!

 

 

علاقه‌ای به نوشتن هم داشتید، البته انشاء‌ها را که گفتید یادتان نمی‌آید...

 

نه، من گاهی‌وقت‌ها برای خودم یک چیزهایی تو بحر فلان می‌ساختم... در‌‌ همان وزنی که بحر متقارب بهش می‌گویند. یک چیزهایی توی آهنگ و وزن چیزهایی که شنیده بودم. مثلا جایی شاهنامه می‌خواندند، جایی شعرهای دیگر... و این‌ها توی ذهن من مانده بود. چیزهایی به نظم می‌نوشتم که بعد یک‌بار برای یکی از برادر‌هایم خواندم، گفت برو پی کارت بابا. (خنده) یکی دیگرشان هم، حسن، به من طعنه می‌زد که، آهان می‌خواهی پشت‌ میزنشین بشی؟ حالا این بیل را بردار، بعداً بهت می‌گویم (قهقهه). نمی‌دانم او از کجا فهمیده بود که بناست من پشت می‌زنشین بشوم. ولی در این باب نسخه‌هایی از تعزیه‌خوانی را پاکنویس ـ نونویسی می‌کردم. چون نسخه‌های موجود دو−سه چند ده سال پیش نوشته شده بودند و پاره پوره بودند. جالب اینکه پای نسخه امضاء می‌گذاشتم محمود شیرازی؟! حالا چرا؟... فکر می‌کنم چون تمام اهالی ده یک اسم خانوادگی داشتند؛ چه بسا خواسته‌ام امضای متفاوتی پای نسخهٔ تعزیه‌خوانی بگذارم. حتما چنین بوده.

 

 

خودتان اصلا فکر نمی‌کردید ممکن است یک روزی نویسنده بشوید؟

 

ابدا، من اصلا به نویسندگی فکر نمی‌کردم، هرگز. من علاقه‌ام به تئا‌تر، یعنی به هنرهای نمایشی بود که در محدودهٔ زندگی خودمان دیده بودم؛ مثلا تعزیه یا بازی‌های با چوب و رقص‌های با چوب که ما توی خراسان داریم، انواع‌اش را هم داریم، از جنوب خراسان بگیر بیا تا قسمت‌های شمالی و شرق! این‌ها را دوست داشتم و اجرا می‌کردم اما اصلاً به فکر نویسندگی نبودم.

 

 

اما عشق به نمایش از‌‌ همان اشکال ساده‌ای که در روستا معمول بود شروع شد.

 

بله، خیلی کودک بودم. واقعا عاشق تعزیه بودم و عاشق این بودم که عروسی بشود و بتوانم من هم چوب‌بازی کنم! و علاقه به هر هنر نمایشی دیگر، و شنیدن موسیقی که هم در تعزیه‌خوانی‌ها می‌شد شنید هم در عروسی‌ها...

 

 

خودتان هم برای بچه‌ها بازی می‌کردید یا در اجرای کاری فعال بودید؟

 

نه، نه، نه. فقط یادم هست که یک بعد از ظهری یک عده آمده بودند توی میدان ده جلو در خانه اربابی نمایش اجرا کنند؛ از این‌ها که روی میخ می‌خوابند و این جور برنامه‌ها را اجرا می‌کنند. ما، من به‌خصوص، اینقدر توی مدرسه اصرار کردم که ما بچه‌ها را آزاد کنند برویم نمایش را ببینیم که مدرسه را یک‌کلاس تعطیل کردند رفتیم. آنجا ضمن اینکه پهلوانی روی میخ خوابیده بود، یکی هم بود که اسمش هنوز در یادم مانده؛ اسمش مراد بود. بهش می‌گفتند «مراد گُسنه−گرسنه−مست» این‌ها از شهر آمده بودند. مراد در عین حال بازی هم می‌کرد. یعنی می‌گفت ببینید پهلوان را، حالا این کار را می‌کند، حالا آن کار را می‌کند، فکر نکنید که این کار‌ها ساده است، اصلا هم ساده نیست، نمی‌دانم... مثلا، این میخ‌ها جدی است... و فلان است و از این حرف‌ها. می‌رفت خودش را قایم می‌کرد که یعنی از پهلوان می‌ترسد، و این رفتار و حرف‌ها عملا بازی نمایشی بود. من یادم است که اینقدر اصرار کردم به عمو رحمت‌الله که زنگ آخر ما را ول کند، که بالاخره ولمان کرد و همه دویدیم... یا مثلاً یکی از این تعزیه‌خوان‌ها «جوان اول» بود توی دسته‌های حرفه‌ای. عاشق یک زنی شده بود توی ده ما که زن خیلی جالبی بود. زن هم عاشق او شده بود و دعوتش کرده بود که یک شب بیا ده بدون تعزیه. این مرد جوان قره‌نی می‌زد. ما شنیدیم که این جوان توی خانهٔ خاله −مثلاً− فلان است، اسمش یادم بود، الان به خاطرم نمی‌آید. بعد از ظهر که تعطیل شدیم کیف‌ها را زدیم زیر بغل و دویدیم به سمت خانهٔ این خاله مثلاً عزرا، خاله صغرا یا... که این تعزیه‌خوان قره‌نی بزند. و او هم زد. عجب زن شجاعی بود این زن... آره عاشق آن جوان شده بود و دعوتش کرده بود خانه‌اش توی ده!

 

 

هیچ اتفاق خاصی نیفتاد، دردسری، چیزی...؟

 

هیچ اتفاقی نیافتاد. گفتم که ما بچه‌ها رفتیم، بالاخانه داشت. یک تخت‌بام هم جلوی‌اش بود. ما رفتیم نشستیم دور تخت‌بام و و آن مرد تعزیه‌خوان جوان برای ما قره‌نی زد و بعد پاشدیم آمدیم.

 

 

یعنی مردم ده نمی‌گفتند این جوان با این زن... و از این حرف‌ها مثلا؟

 

نه، هیچ چیز. نخیر. شجاعانه این کار را کرده بود. آره در دوره کودکی گاهی - یادم هست- که مادرم وقتی می‌خواست شب میهمانی جایی برود، من را می‌سپرد به همین زن که من به او می‌گفتم خاله. زن خیلی رشیدی بود. من را شب از توی کوچه‌ها می‌برد، می‌گفت نترس و از این حرف‌ها... زن شجاعی بوده، نه؟

 

 

اولین سینما رفتنتان هم به همین دوره برمی‌گردد؟

 

دوره‌ای است که ما به شهر برگشتیم. قبل از ده‌سالگی، دور دوم شاید؛ نمی‌دانم! دور آخر که به مدرسه شهر آمدم دقیق یادم مانده چون آنجا یک کتک مفصلی هم بیرون مدرسه خوردم؛ از دست آقا لاتی مدرسه که پسر یک ارباب یا تاجر بود. بله... اما سینما پیش از آن بود. گفتند سه قران بیاورید ببریمتان سینما. ما بردیم و شب بردندمان باغ ملی. نمایش فریدالاطرش(۱) و اسماعیل یاسین(۲) بود. من که این‌ها را دیدم، با خودم فکر کردم آی خوبه این‌ها زنده بازی کنند، من ببنیم. اینکه روی پرده است، ما نمی‌توانیم این‌ها را ببینیم.

 

تصویر پردهٔ سینما الان جلوی چشمم است. چون حافظه تصویری‌ام خوب است. اینکه می‌گفتم خوبه این‌ها الان زنده بازی بکنند و ما ببینیمشان، معلوم می‌شود که علاقه به تئا‌تر داشتم. آره... وقتی برگشتیم، دیگر شب شده بود و مادرم را دیدم که سر سوک بازار، پایین بازار با چادر چیت گلدار ایستاده منتظر من. رسیدم مچ دستم را گرفت برد خانه. خدا بیامرزدش...

 

 

شما توی این جا‌به‌جایی‌ها و رفت و آمد‌ها از دولت‌آباد به سبزوار و بالعکس خانهٔ توی ده را نگه می‌داشتید؟

 

نه، ما ابتدا خانه نداشتیم! مثلاً یک خانه داشتیم، پدرم فروخته و آمدیم شهر مستاجر شدیم دوباره رفتیم آنجا یک جایی را گرفته که بعد بخرد... بالاخره وقتی که من به سنین نوجوانی رسیده بودم در ده دو تا خانه خرید. یکی خانه‌ای بود که به اصطلاح ارباب در اختیارمان گذاشته بود و در آن زندگی می‌کردیم؛ مدتی بودیم تا پدرم خانه را خرید و بعدا آنجا را داد به برادرم. بعد یک خانهٔ دیگر خرید که خانهٔ نوجوانی من بود و خیلی دوستش داشتم. از طرف تلویزیون آلمان هم که آمده بودند رفتیم از آن خانه که سقف‌اش خراب شده بود فیلم گرفتند. من به اهالی گفتم، آقا می‌خواهم این خانه را داشته باشم، تعمیرش کنم، کتابخانه‌ام را بیاورم آنجا. کلیداش را هم بدهم دست اداره ارشاد. اما آن خانه را خراب کردند، متاسفانه. خیلی دوست‌اش داشتم. به عنوان آخرین خانه‌ای که موقع ترک ده آنجا ساکن بودم. خانهٔ خیلی خوبی بود؛ بزرگ نبود اما شکیل بود. من به هر حال حس زیبایی‌شناسی داشتم. می‌شد آن خانه را نگه داشت و تعمیر کرد. وقتی سبزوار در کشاورزی به توفیق لازم رسیده بود، از طرف بانک جهانی آمده بودند به وارسی و پرداخت وام. شنیدم آن هیئت سراغ خانه‌ای را گرفته‌اند که «محمود دولت‌آبادی» در آن زندگی کرده بوده.‌‌ همان اهالی که ابزار تخریب خانه مسکونی ما شده بودند ایشان را می‌برند و خانهٔ محل تولد مرا نشانشان می‌دهند! مهم نیست، ولی هست نیز!

 

 

تیراندازی به شاه توسط ناصر فخزآرایی هم در همین دوران اتفاق افتاد. در بهمن ۱۳۲۷. شما در جریان این سوء‌قصد قرار گرفتید خبرش در ده به گوش می‌رسید؟

 

بله، بله، بله... و نه، من هشت ساله بودم آن موقع. نه، آنچه توی ده ما من یادم هست، مثلا از خبرهای مهم شهر... چیزی بود که یک‌بار توی مدرسه شنیدم. نمی‌دانم کلاس دوم بودم یا...‌‌ همان زمانی بود که ماجرای آن کتک دست‌جمعی هم اتفاق افتاد. یک‌بار آقای زمانی از شهر آمد و دفتری به ما نشان داد که پشت‌اش یک عکس بود؛ گفت بچه‌ها این اسمش مجله است و مثلاً ماهی یک‌بار درمی‌آید... من این را آورده‌ام به شما نشان بدهم. نه، از آن سوء‌قصد چیزی یادم نمی‌آید. ولی بیست و هشت مرداد جلوی چشم من رخ داد. بعد از ده سالگی. دقیقاً ورود به سیزده‌سالگی، چون متولد مرداد هستم.

 

 

ملی شدن صنعت نفت چی، سال ۱۳۲۹ بود و شما ده ساله؛ یا تشکیل جبهه ملی یک سال قبل از آن. این‌ها بازتابی هم در ده شما داشت؟

 

چرا، چرا، هیجانات این اتفاق‌ها توی ده بود. اما من چیز زیادی در خاطرم نمانده. می‌شنیدم که رعایا هر از گاهی در خانهٔ یک نفر جمع می‌شوند و بحث می‌کنند. بین مردم ده ما جر و بحث یک عادتِ به غایت بود! این میل به سکوت در من شاید واکنشی باشد نسبت به آن همه حرف و گپ اضافی که رایج بود. یادم هست به یک نفر می‌گفتند «آقای بحث‌آباد»!

 

 

یعنی حضور این جریان‌های سیاسی یا هوادارانشان توی ده محسوس بود، که مثلا کسی نشان باشد که به فلان حزب و تشکل تعلق دارد؟

 

توی ده ما همه‌جور آدم بود. همه بودند. توده‌ای‌ها بودند، ملی‌گرا‌ها بودند. اربابک‌ها هم بودند طرف شاه یا مصدق. بله، بله. بله، خیلی زیاد بودند. و پدر من، چون کدخدا بود و در جریان کودتای ۲۸ مرداد نرفته بود لو بدهد آدم‌ها را خودش آن شب‌ها نیامد؛ نه به ده نه به شهر. بار را من بردم به شهر، و همانجا کودتا را به چشم دیدم. جلوی چشم من رخ داد. کودتای ۲۸ مرداد در سبزوار انگار جلو چشم‌انداز من روئیده شد. من بار را فروخته بودم، آمده بودم نان و انگور می‌خوردم. ما به شهر که می‌آمدیم انگور می‌خوردیم، توی ده تاک و انگور نداشتیم... نان و پنیر و انگور می‌خوردم، دیدم یک عده لات پتو پیچیده‌اند دور سگی از توی کوچه‌ها درآمدند. من توی ده، قبلا فهمیده بودم که گفته بودند، توی روزنامه‌ها نوشته‌اند، مصدق رفت زیر پتو. تصور می‌کنم عکسی هم در روزنامه‌ای دیده یا شنیده و تخیل کرده بودم از خوابیدن مصدق زیر پتو. شاید. باری... لات‌ها این کار را کرده بودند و من می‌شناختم که از کجا می‌آیند. از پشت «بَه‌ره» می‌آمدند، یعنی از پشت بارو. ولی نه، شلیک به شاه در سال ۲۷ را یادم نمی‌آید. من هشت سالم بوده، سال دوم دبستان بودم. چیزی از این به من منتقل نشده بود.

 

 

خوب، با توجه به وجود همین افراد از گروه‌ها و تشکل‌های مختلف، آدم انتظار دارد که مسائل و خبرهای مهم سیاسی نیز به اطرافیانش منتقل بشود.

 

توی ده ما رادیویی وجود نداشت. توی ده ما حتی ارباب‌ها هم رادیو نداشتند. آنهایی که در شهر، در سبزوار، زندگی می‌کردند داشتند. من هم توی سبزوار که بودیم رادیو دیده بودم. ولی نه، این خبرهای مشخص به گوش من نرسیده بود. اما آن مجله یادم است و یادم هست که یک سال برگزاری نماز جماعت در مدرسه باب شد. بعد‌ها فکر کردم احتمالا مربوط می‌شده به حضور پررنگ‌تر شدهٔ آیت‌الله کاشانی در سیاست‌های دورهٔ مصدق؛ و آن شب‌ها من پیله می‌کردم به اینکه مادرم با صدای بلند نماز بخواند تا من بشنوم و یاد بگیرم، و مادرم با عذر شرعی حق نداشت با صدای بلند نماز بخواند! و ببینید من چه خوره‌ای بودم افتاده به جان آن بندهٔ خدا!

 

 

از آن مجله بگویید، یادتان هست چه جور مجله‌ای بود؟

 

نه، فقط گفت بچه‌ها این مجله‌ست. همه‌اش چند ورق بود. گفت اسم این مجله است. من هنوز هم نفهمیدم، معنی مجله یعنی چی؟ (خنده) یعنی «مجلد» بوده، شده مجله؟

 

 

شاید، چون قبل از آن روزنامه‌ها به صورت ورقی منتشر می‌شد و این چند ورق جلد شده بوده...

 

احتمالاً. آره، آره. خلاصه گفت این مجله‌ست. خوب یادم می‌آید. صبح سر کلاس بود.

 

 

این مجله را نداد دستتان ورق بزنید، ببینید...

 

شاید، شاید، چرا. من که به هر حال کنجکاو بودم. شاید. ورق زد و... گفت این مجله‌ست. آره... ببینید آقای کشمیری در «روزگار سپری شده...» یک چیز خیلی مهم هست. در آن کتاب من می‌گویم که ما مردم از کجا آمده‌ایم. قبل از نوجوانی من، کچلی بیداد می‌کرد، مثلا تراخم بیداد می‌کرد. قبلا هم گفتم، برادر من حسین دولت‌آبادی چشمهاش درد گرفت و سه ماه از پستو نیامد بیرون. «اصل چهار ترومن» (۳) را که آمریکایی‌ها اجرا کردند کچلی، تراخم، عرض دارم بیماری‌های سفلیس و کوفت و زهرمار و پشه مالاریا... این‌ها از بین رفت. ببینید، ما از یک تاریخ منحط آمده‌ایم به دورهٔ جدید. آن کتاب این را می‌خواهد بگوید؛ فراموش نکنیم از کجا می‌آییم. هی برنگردیم به دو هزار و چهارصد، پانصد سال پیش از این. افتخارات گذشته به‌جا، ولی ما واقعاً از یک جامعه نابود شده حرکت کرده‌ایم تا پهلوی اول آمد، و به درک من اجتناب‌ناپذیر بوده آمدنش. در همین روند هم دنیا توجه کرده به ایران و بالاخره کم‌کم ادبیات ما را کشف کردند، تاریخ ما را کشف کردند... عرضم به حضورتان سنگ‌نبشته‌های ما را کشف کردند، خط میخی را کشف کردند، اوستا را کشف کردند، همه این‌ها را غربی‌ها کشف کردند. و ما متوجه شدیم که آقا ما یک ملتی بوده‌ایم و هستیم! خوب، ولی من «روزگار سپری شده...» را نوشتم، در مسیری که ضمنا به ما می‌گوید این ملت از نقطه آغاز دورهٔ جدید از کجا دارد می‌آید. از قحطی و مرض دارد می‌آید این ملت، و نباید ناگهان خودش را گم بکند!... گفته بودم... دختره مثل دسته گل بود، جلو من مرد! یا یکی از همشاگردی‌ها؛ محمد... یادم هست یک شب عید پدرش برایش کفش دو رنگ خریده بود؛ قرمز و سفید. سال تحصیلی که شروع شد، یکی دو ماهی گذشته بود که یک روز ما رفتیم مدرسه، پرسیدیم محمد کجاست. گفتند محمد دیشب مرد!

 

به این ترتیب تمام تلاشی که من کردم، تا ادبیات را از آن نقطه شروع کنم و دچار تخیلات خیلی «آلامدرن» نشوم، برای این بود که این واقعیت‌ها را تجربه کرده‌ام. این‌ها چیزهایی نبوده که فراموش بشود... اگر سم‌پاشی‌های «اصل چهار» نبود و جلو بیماری‌های واگیردار را نگرفته بودند، معلوم نبود امروز ما چی بود. هر جوانی که یک‌بار می‌رفت به معاشرت جنسی، غالباً بیمار می‌شد. در‌‌ همان سبزوار دیده بودم... به همین سادگی!

 

 

ظاهرا بعضی از ما از این گذشته خبر نداریم و بعضی دیگر آنقدر آن را با امروز متفاوت می‌بینند که ترجیح می‌دهند نادیده‌اش بگیرند...

 

بچه‌های ما ناگهان فکر می‌کنند که گذشته‌ای وجود نداشته، و اگر هم گذشته‌ای وجود داشته، همه‌اش خیلی درخشان بوده و ما این هستیم و آن... نه آقاجان! ما در این صد سال گذشته سعی‌مان این بوده و خوب است این بوده باشد که به خود آمدن‌مان را بفهمیم.

 

 

یعنی ما امروز یک مقداری به خودمان آمده‌ایم...

 

ما هنوز هم در حال به خود آمدن هستیم! بعضی‌ها هی می‌گویند دموکراسی، و هیچ توضیح روشنی هم از آن ارائه نمی‌دهند! من در مصاحبه‌ای در شهر کلن گفتم، آقا دمکراسی استخر نیست که ما توش شیرجه برویم. گفتم دموکراسی خیلی خوب است، ولی آیا ما اصلاً فرصت فهمیدن آن را پیدا کرده‌ایم. این‌ها مسئله است دیگر. و مهم‌تر از همه اینکه ما مردم مجال درک نسبتا درست از مسائل −مثلا همین دموکراسی− را پیدا نمی‌کنیم. همیشه در مسیر حرکت‌های دموکراتیک گوش و دم مردم ما چیده می‌شود و این پرسش اول من است در مقدمات آنچه دموکراسی نامیده می‌شود؛ چرا ما مردم به اصطلاح «گوش و دم چیده» می‌شویم مرتب؟! اقلا فرصت یادگیری ازما گرفته نشود و اهل فن و فهم هم از روشنگری دریغ نکنند زیرا چنانچه پیش‌تر گفته‌ام در منطقه خاورمیانه مردم ایران از قابلیت همزیستی دموکراتیک برخورداری بیشتری دارند.

 

اگر من و شما در فلان کافه در تهران نشسته بودیم و این مصاحبه را انجام می‌دادیم مثل این بود که داریم نمایش اجرا می‌کنیم. ولی اینجا، آیا دونفر به ما نگاه کردند؟ برای اینکه اینجا این امری‌ست عادی... آشنایی غرب با فلسفه عصر طلایی یونان دیرینه است؛ در حالی که تا همین چندی پیش در زبان فارسی نام «دموکریتوس»، «ذیمقراطیس» تلفظ و نوشته می‌شد!... امیدوارم به من انگ ارتجاعی بودن نزنید!

 

 

شاید این دورهٔ گذار ما باید بسیار طولانی‌تر از این‌ها می‌بوده. رسیدن به دموکراسی در غرب هم امری خلق‌الساعه نبوده. حرکتی کند بوده و چند و چندین نسل باید با فکر و محیط جدید رشد می‌کرده و تربیت می‌شده...

 

بله، عزیز من. دقیقا، بله. من گفتم اسم این وضعیت در جامعهٔ ما شاید «کش‌مکش‌های پیشادمکراسی» باشد، انشاالله! اگر که دوباره به دیکتاتوری نظامی از نوع تجربه نشده‌اش منجر نشود. تحول اجتماعی که امر شوخی‌برداری نیست...

 

 

آن هم در جامعه‌ای که تاریخ‌اش تاریخ انقطاع است...

 

این دیگر به جای خود. پر از انقطاع، پر از فروپاشی و پر از تمرکزگرایی و هزار مشکل دیگری که ما داریم... فقط امیدوارم خدواند به ما کمک کند که قضیه به خیر حل بشود!

 

 

پانوشت‌ها:

۱. فریدالاطرش (۱۹۱۰ − ۱۹۷۴)، خواننده، موسیقیدان و هنرمند سوریه‌ای − مصری. در ده‌ها فیلم سینمایی به نقش‌آفرینی پرداخت. در دهه‌های ۲۰ تا ۵۰ خورشیدی به ویژه در خاورمیانه محبوبیت و شهرتی فراگیر داشت.

۲. اسماعیل یاسین (۱۹۱۲ − ۱۹۷۲) از مشهور‌ترین خوانند‌ها و موسیقیدانان مصری در قرن بیستم. از اواخر دههٔ ۱۹۳۰ میلادی در چند فیلم سینمایی نیز بازی کرد.

۳. هاری ترومن، رئیس جمهور ایالات متحده از ۱۳۲۴ خورشیدی طرح‌های مختلفی برای سیاست‌خارجی آمریکا ریخت که محور اصلی آن مقابله با نفوذ کمونیسم و شوروی در اروپا و آسیا بود. شالودهٔ سیاست خارجی آمریکا پس از جنگ جهانی دوم برنامه‌های ترومن محسوب می‌شود که تشکیل «ناتو» یکی از آنهاست. اصل چهارم از «دکترین ترومن» برنامه کمک‌های اقتصادی و سیاسی آمریکا به کشورهای عقب مانده و در حال توسعهٔ خاورمیانه از جمله ایران بود. تحلیل‌گران در مورد اهداف، سودمندی واقعی و پیامدهای اجرای این اصل که از مهرماه ۱۳۲۹ در ایران به اجرا گذاشته شد اختلاف نظر دارند.

 

 

منبع: دویچه‌وله

 

کلید واژه ها: دولت آبادی


نظر شما :