باشگاهِ سلطنتباختگان
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
از میان یادداشتهاــ سه
میگوید اتفاقی که بعدتر برای شاه افتاد اساساً ایرانی بود. از زمانهای بسیار قدیم عهدِ سلطنتِ تمامِ پادشاهها جوری تمام شده که خیلی رقتانگیز و خفتبار بوده. یا گردنشان را زدهاند، یا از پشت چاقو خوردهاند، یا ــ اگر خوشاقبالتر بودهاند ــ مجبور شدهاند از کشور دربروند و در تبعید، رها و فراموششده، بمیرند. گرچه شاید استثناهایی باشند اما او یادش نمیآید هیچ شاهی روزهای آخرش را بر تختِ سلطنت و با عشق و احترامِ اطرافیان سر کرده باشد و به مرگِ طبیعی مُرده باشد، یادش نمیآید ملت عزای مرگِ حاکمشان را گرفته باشند و با چشمان پُراشک بهخاکش سپرده باشند. در قرنِ پیش تمامِ شاهها، که تعدادشان نسبتاً زیاد هم بود، به اَشکال و در احوالی ناخوشایند تاج و زندگیهاشان را از دست دادند. مردم بهچشمِ هیولا بهشان نگاه میکردند، پشتسر حرفِ دنائتشان را میزدند، رفتنشان با فحش و نفرینِ جماعت همراه بود، و خبر مرگشان مایهٔ خوش گذشتنِ تعطیلات میشد.
میگوید البته که شاههای خیلی حسابی هم داشتهایم، مثلاً کوروش و شاهعباس. ولی اینها مالِ خیلیوقت پیشاند. دو خاندانِ آخر پادشاهی در ایران برای بهدست آوردن و حفظِ تاج و تخت کلی خونِ بیگناه زمین ریختند. آقامحمدخان را یادتان بیاورید که دستور داد کل جمعیتِ شهرِ کرمان را کور کنند و بکُشند ــ بدوناستثنا. نیروهای حافظِ حکومتش سختکوش و جدی دستبهکار میشوند. اهالی را بهصف میکنند، گردنِ آدمبزرگها را میزنند، چشمِ بچهها را درمیآورند. آخرسر با اینکه وسطِ کار استراحتهای معمولشان را هم داشتهاند، آنقدر خسته میشوند که دیگر توان بالا بردن شمشیرها یا چاقوهایشان را ندارند. فقط بهلطفِ خستگی و کوفتگی است که تتمهٔ جماعت بینایی و جان بهدر میبرند. بعدتر جمعیتِ کودکانِ کورشده شهر را ترک میکنند. بعضیهاشان آواره بیرونِ شهر، توی بیابان راه گم میکنند و از تشنگی میمیرند. باقیِ جمعهای کودکان به آبادیهایی مسکون میرسند و برای گداییِ غذا از قلعوقمعِ مردمانِ کرمان آوازها میسازند و میخوانند.
آن روزها خبرها آهسته و دیر به جاهای دیگر میرسید، بنابراین آدمهایی که به این نجاتیافتگان برمیخورند از شنیدنِ آوازهای دستهجمعیِ کودکانِ کورِ پابرهنه دربارهٔ صفیرِ شمشیرها و کلههای غلتان جا میخورند و شگفتزده میشوند. میپرسند کرمان چه خطایی کرده بود که سزاوارِ چنین کیفرِ ظالمانهای شده. این سؤال را که میپرسند کودکان میزنند زیرِ آوازی دربارهٔ گناهِ مردم کرمان، که این بوده: چون پدرانشان شاهِ پیشین را پناه داده بودند، حکمرانِ تازه نمیتوانسته ببخشدشان. منظرهٔ جمعیتِ کودکانِ کورشده شفقتِ همگان را برمیانگیزد و آدمها در برابر غذا خواستنها دستِ رد به سینهشان نمیزنند، اما آوارگان را باید پنهانی و حتی درخفا اِطعام کرد چون بچههای کورشده کیفردیدگان و داغخوردگانِ شاهاند، یکجور جمعِ مخالف حکومتند، و هر پشتیبانی و حمایتی از مخالفان ممکن است بالاترین حدّ کیفرها را در پی بیاورد. بهتدریج کودکانِ آوارهٔ بینایی هم به این جمعها میپیوندند و راهنماهای این کودکانِ کور میشوند. دیگر با همدیگر ولگردی میکنند، پی غذا و پناهی برای سرما میروند، و داستانِ ویرانی و نابودیِ کرمان را تا دورترینِ روستاها میبرند.
میگوید اینها واقعیاتِ تاریخیِ مهیب و وحشیانهای است که در حافظهٔ ملتِ ما مانده. حاکمانِ ستمگر تاج و تخت را با زور بهدست آوردهاند، وسطِ زاریِ مادران و نالههای زخمیان بهحالِ مرگ از روی جنازهها بالا رفتهاند تا به سلطنت رسیدهاند. تصمیمِ جانشینی اغلب در پایتختهای دوردست گرفته میشده و مدعیِ تازهٔ تاج و تخت همراهِ فرستادههای انگلستان و روسیه در دو سویش پا به تهران میگذاشته. مردم با چنین شاههایی همچون غاصبها و متصرفها رفتار میکردند، و وقتی کسی از این سنت باخبر است، میتواند سر دربیاورد روحانیان چهطور موفق شدند مردم را به آن همه شورش و بلوا علیهِ شاه تهییج کنند. روحانیها میگفتند: او، همانی که توی کاخ نشسته، اجنبیای است که دستوراتش را از قدرتهای اجنبی میگیرد. دلیلِ تمامِ بدبختیهای شما او است؛ دارد بهقیمت آبروی شما پول توی جیبش میریزد و کشور را میفروشد. مردم به این حرفها توجه میکردند چون گفتههای روحانیها بهنظرشان بدیهیترین حقایق میآمدند. نمیخواهم بگویم روحانیها قدیس بودند. اصلاً و ابداً! اما راه و رسمِ غلطِ قدرتِ حاکم و هرجومرجِ دربار، روحانیها را چهرهٔ حامی و پشتیبانِ منافعِ ملی کرد.
برمیگردد سرِ تقدیرِ شاهِ واپسین. آن قدیم، سرِ تبعید چند روزهاش در رُم، با این حقیقت روبهرو شد که ممکن است تاج و تخت را برای همیشه از دست بدهد و باشگاهِ عجیب و غریبِ سلطنتباختگان را یک عضو زیاد کند. این فکر حواسش را سرِ جا میآوَرَد. میخواهد زندگیای را که تا بدانجا به لذتجویی و بیمبالاتی تلف کرده، کنار بگذارد. (بعدتر در کتابش مینویسد در رم امام علی به خوابش آمده و گفته: «به سرزمینت برگرد تا بتوانی ملتت را نجات بدهی.») حالا میلی عظیم در وجودش جان گرفته، اشتیاقی به نشان دادن و اثباتِ قدرت و برتریاش. طرفِ صحبتم میگوید این خصلت هم خیلی ایرانی است. یک ایرانی هیچوقت تسلیمِ ایرانیِ دیگری نمیشود. هرکس معتقد به برتریِ خودش است، میخواهد اولین و مهمترین باشد، میخواهد منِ منحصربهفردِ خودش را به همه تحمیل کند. من! من! من بهتر میدانم، من بیشتر دارم، من همه کار از دستم برمیآید. جهان با من شروع میشود، من خودم تک و تنها تمامِ جهانم. من! من! (برای نشان دادن پا میشود، سرش را بالا میگیرد و عقب میدهد، با نخوتی مفرط، پُرِ تفرعن، و شرقی زُل میزند به من.) در ایران هر دار و دستهای فوری برای خودش نظامِ سلسله مراتب تعریف میکند. من اولم، تو دومی، تو سومی. دومی و سومی مخالفت نمیکنند، اما فوری شروع میکنند به بو کشیدن، توطئه کردن و شگرد زدن برای بهزیر کشیدنِ شمارهٔ یک. شمارهٔ یک باید برای بالا ماندنش سنگرِ امن بگیرد.
سنگرِ امن بگیرد و تفنگ بِکِشد.
جاهای دیگر هم همین قوانین حاکمند ــ مثلاً توی خانوادهها. چون مرد باید فرادست باشد، زن طبیعتاً فرودست میشود. ممکن است من بیرونِ خانه هیچ آدمِ خاصی نباشم، اما زیرِ سقف خانهٔ خودم جبرانش میکنم ــ اینجا همهچیز منم. اینجا قدرتم را با هیچکس شریک نمیشوم، و هرچه خانواده پرتعدادتر باشد، اقتدارم باعظمتتر و پُرصلابتتر است. هرچه بچه بیشتر، بهتر: به مرد آدمهای بیشتری برای سلطه میرسد. مرد میشود پادشاهِ حکومتی خانگی، امر به احترام و ستایش میکند، برای سرنوشتِ رعایایش تصمیم میگیرد، اختلافات را فیصله میدهد و حرفِ آخر را میزند، ارادهاش را تحمیل میکند، حکومت میکند. (صحبتش را قطع میکند تا ببیند چه تأثیری روی من گذاشته، قاطع و محکم مخالفت میکنم: من با این کلیشههایی که او تصویر میکند، موافق نیستم. کلی از مردانِ هموطنش را میشناسم که محجوب و مؤدباند و هیچوقت کاری نکردهاند که من احساس کنم فرودستم.) موافق است و میگوید کاملاً درست است. اما دلیلش فقط این است که تو خطری برای ما نداری. تو توی بازیِ «ببینید که فرداست منم»، نیستی. همین بازی پا گرفتنِ احزابِ منسجم و حسابی را توی این مملکت ناممکن کرده، چون دعوا سرِ رهبری همیشه خیلی فوری به انشعاب میانجامد و بعد هرکس عزم میکند حزبِ خودش را راه بیندازد. اما حالا او، بهمحضِ برگشتنش از رم، خودش را با تمامِ وجود توی بازیِ تقلا برای منِ برتر بودن میاندازد.
بهم میگوید شاه بابتِ خفت و خواریای که سرِ سفرش به رم کِشیده، بیآبرو شده و اول از همه تلاش میکند آبروی رفته را دوباره بهدست بیاورد. فکرش را بکن، با این نظامِ ارزشیای که ما داریم، یک پادشاه ــ پدرِ مملکت ــ در بحرانیترین لحظهٔ ممکن دررفته و عکسش درآمده که همراهِ زنش دارند جواهرات میخرند! نه، باید یکجوری این تصویر را پاک میکرد. این شد که وقتی زاهدی با ارتشش دولتِ مصدق را سرنگون کرد و تلگراف زد به شاه که تانکها کارشان را تمام کردهاند و اوضاع برای برگشتنِ پادشاه امن و آرام است، شاه اول رفت به عراق تا از او کنارِ مزارِ علی، امامِ مقتدای شیعیان، عکس بگیرند.
یک حرکتِ مذهبی ــ راه تأیید گرفتنِ دوباره از ملتِ ما این است.
اینطوری است که شاه برمیگردد، اما ایران هنوز تا آرامش خیلی راه دارد ــ دانشجوها در اعتصابند، توی خیابانها مدام تظاهرات است، درگیریهای مسلحانه، مراسمِ تشییع. در خود ارتش هم اختلافِ نظرها بسیار است، توطئه، نزاع. شاه فکر میکند امنتر این است که فعلاً توی قصر بماند؛ خیلی آدمها دلشان میخواهد سر به تنِ او نباشد. خودش را وسطِ جمع خانوادهاش، درباریها، و تیمسارها گم میکند. حالا که مصدق از سرِ راه کنار رفته، واشنگتن شروع میکند به فرستادن پولِ کلان و شاه نصفِ پولهای آمده را برای ارتش کنار میگذارد. اینطوری میشود که به سربازها گوشت و نان میرسد. باید یادتان بیاید که مردمِ ما چهقدر درمانده و فلاکتبار زندگی میکردند و معنای داشتنِ گوشت و نان برای یک سرباز چی بود، چهطور همین شأن و مرتبهاش را از دیگران فراتر میبُرد.
آنروزها همهجا پُرِ کودکانی بود با شکمهای گندهٔ ورمآورده، چون فقط بهشان علف داده بودند بخورند. مردی را یادم است که با سیگار پلکِ بچهاش را سوزانده بود. چشمِ بچه از چرک قلمبه و قیافهاش وحشتناک شده بود. مَرده بهدستِ خودش هم روغنِ موتور مالیده بود و اینطوری دستش آماس کرده بود و سیاه شده بود. فقط میخواست دلِ مردم برای خودش و بچهاش بسوزد و اینطوری کسی غذایی بهشان بدهد بخورند. تنها اسباببازیهای بچگیِ من سنگها بودند. یک سنگِ بزرگ را با طناب میکِشیدم ــ من اسب بودم و سنگ ارابهٔ طلاییِ شاه.
از میان یادداشتها ــ چهار
میگوید هر بهانهای برای شورش علیهِ شاه بهکار میآمد. مردم میخواستند از شرّ دیکتاتور خلاص شوند و هر آن فرصتی مییافتند قدرتنمایی میکردند. نگاهِ همه به قم بود. توی تاریخِ ما همیشه همینجوری بوده. هروقت بدبختی و بحرانی بوده، مردم گوش تیز کردهاند بفهمند نخستین پیامها و هشدارها از قم چیست. و قم داشت میغرید.
این مالِ وقتی است که شاه به تمام اعضای ارتش آمریکا مستقر در ایرانِ و خانوادههایشان حقِ مصونیتِ دیپلماتیک داد. ارتشِ ما آن موقع پُرِ متخصصانِ آمریکایی بود. روحانیان هم صاف درآمدند و گفتند کارِ شاه نقضِ اساسِ استقلال کشور است. حالا برای اولین بار ایران اسمِ آیتالله خمینی را میشنود. تا قبلش هیچکس او را نمیشناخت ــ دقیقترش اینکه هیچکس جز مردمِ قم. همانموقع هم سنش بالای شصت بود. آنقدر پیر بود که میتوانست پدرِ شاه باشد. از آن بهبعد هم اغلب حاکمِ کشور را «پسر»ش خطاب میکند، اما البته که بهلحنی پرکنایه و غضبآلود. ]آیتالله[ خمینی بیرحمانه به شاه حمله میکرد. فریاد میکشید مردمِ من، به این آدم اعتماد نکنید. او طرفِ شما نیست! به شما فکر نمیکند. فقط به خودش و به آنهایی که بهش دستور میدهند فکر میکند. دارد مملکت را میفروشد، همهٔ ما را میفروشد! شاه باید برود!
پلیس ]آیتالله[ خمینی را دستگیر میکند. در قم تظاهرات شروع میشود. مردم با فریاد آزادیِ او را میخواهند. بعد شهرهای دیگر میآیند به خیابان ــ تهران، تبریز، مشهد، اصفهان. اینجا است که شاه ارتش را میفرستد به خیابان و کشتار شروع میشود. (پا میشود، دستهایش را دراز میکند و جوری حالتشان میدهد انگار قنداقِ مسلسلی را گرفتهاند. چشمِ راستش را لوچ میکند و صدای تق تق تق مسلسل درمیآورد.) میگوید ژوئیهٔ ۱۹۶۳ بود. ناآرامیها پنج ماه طول کشید. دموکراتهای طرفدارِ مصدق و روحانیها ماجرا را رهبری میکردند. بیشتر از ده هزار نفر کُشته یا مجروح شدند. بعد چند سالِ اندوهبار فرا رسید اما چون پیشترش چنان طغیان و پیکاری درگرفته بود، دیگر مطلقاً آرامشِ تماموکمالی حاکم نبود. ]آیتالله[ خمینی را از کشور بیرون کردند؛ رفت در عراق زندگی کند، در نجف، در بزرگترین شهرِ شیعهنشین، آرامگاهِ خلیفهٔ مسلمین علی.
همینحالا هم هنوز از خودم میپرسم چه شرایطی ]آیتالله[ خمینی را واردِ بازی کرد. همهچیز بهکنار، آن روزها کلی آیتاللههای مهمتر و مشهورتر وجود داشتند، کلی هم غیرروحانیِ سیاسیِ سرشناس که با شاه مخالف بودند. همهمان داشتیم شکایتنامه و اعلامیه و نامه و بیانیه مینوشتیم. فقط هم یک جمعِ کوچک از روشنفکران اینها را میخواندند چون چنان حرفهایی را نمیشد قانونی چاپ کرد، و جدای این، بیشترِ مردم اصلاً خواندن سواد نداشتند. از پادشاه انتقاد میکردیم، میگفتیم اوضاع بد است، تغییر میخواستیم، اصلاح، برقراریِ دموکراسی، و عدالت. مطلقاً به فکرِ کسی خطور نمیکرد ماجرا آنطوری بشود که ]آیتالله[ خمینی کرد ــ تمامِ آن نوشتهها را پس بزند، تمامِ آن درخواستها، راهحلها، پیشنهادها را. بایستد و فریاد بزند شاه باید برود!
آن زمان این جان کلامِ ]آیتالله[ خمینی بود؛ پانزده سال مدام همین را گفت. سادهترین حرفِ ممکن بود و همه میتوانستند توی ذهنشان نگهش دارند ــ ولی برایشان پانزده سال وقت بُرد تا بفهمند معنای واقعیاش چیست. همهچیز بهکنار، مردم برقرار بودنِ نظام پادشاهی را همان قدر بدیهی و مسلم میپنداشتند که وجودِ هوا را. هیچکس نمیتوانست زندگیِ بینظامِ پادشاهی را تصور کند.
شاه باید برود!
بحث نباشد، وراجی نکنید، اصلاح نخواهید و نبخشید. اینها هیچکدام معنا ندارد، چیزی را عوض نمیکند. تلاشِ بیفایده است، توهم است. ما فقط بر ویرانههای سلطنت میتوانیم پیشرفت کنیم. راهِ دیگری نیست.
شاه باید برود!
منتظر نمانید، تعلل نکنید، به خواب نروید.
شاه باید برود!
اولینباری که این را گفت ظرفیتهای تداومِ سلطنت هنوز ته نکِشیده بود.
نظر شما :