ساواک؛ همهجا بود و هیچجا نبود
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
عکس هفتم
اینجا یک دسته آدم میبینیم که توی خیابانی در تهران در ایستگاهِ اتوبوس ایستادهاند. آدمهای منتظرِ اتوبوس همهجای دنیا یک شکلاند، میشود گفت همگی توی صورتشان حالتِ کسل و دلمُردهٔ مشترکی دارند، قیافهٔ بیحوصله و درماندهٔ مشترکی، در چشمهایشان خستگی و بیزاریِ مشترکی. مردی که عکس را بهم داد، همان وقتی که داد ازم پرسید متوجه چیزِ عجیبی تویش شدهام. دوباره عکس را بالا و پایین کردم و گفتم نه، چیزی تشخیص نمیدهم. جواب داد عکس پنهانی گرفته شده، از پشتِ پنجرهای آن یکی دستِ خیابان. همچنان که داشت توی عکس نشانم هم میداد، گفت باید دقت کنم و متوجهِِ یارویی بشوم که آن نزدیک ایستاده (با چهرهٔ معمولی و بیهیچ ویژگیِ خاصِ یک کارمند دونپایه) و گوشش را بُرده سمتِ سه نفرِ دیگری که دارند حرف میزنند. یارو آدمِ ساواک بود، کشیکِ تماموقتِ ایستگاهِ اتوبوس؛ آدمها که منتظرِ اتوبوس بودند و حواسشان نبود و همهچیز را دست میانداختند، گوش میایستاد. مردم فقط حق داشتند دربارهٔ موضوعات بیخطر حرف بزنند، اما حتی در اینصورت هم باید طرفِ موضوعاتی نمیرفتند که ممکن بود پلیس در لفافهشان کنایههای معنادار بیابد. گوشِ ساواک برای همهجور کنایهای تیز بود.
یک بعدازظهرِ داغ سروکلهٔ پیرمردی که اوضاعِ قلبش ناجور بود توی ایستگاه پیدا شد؛ نفسنفسزنان گفت «غیرقابل تحملهها، یه نفسِ عمیق نمیتونی بکِشی.» مأمورِ ساواک آرامآرام به غریبهای که داشت برای نفس کشیدن تقلا میکرد، نزدیکتر شد و درجا جواب داد:«پس اینطور، که اوضاع مدام و مدام داره غیرقابل تحملتر میشه و مردم دارن برای هوا لَهلَه میزنن.» پیرمردِ اهلِ محل که حالا دستش را هم گذاشته بود روی قلبش، جواب داد:«واقعاً همینه. همچین هوای سنگینی خیلی غیرقابل تحمله.» مأمور ساواک درجا فریاد کِشید: «حالا میری یه جایی که فرصت پیدا میکنی دوباره سرِحال بیای.» و پیرمرد را بهزور از ایستگاه هُل داد بیرون. آدمهای دیگرِ تمامِ این مدت توی ایستگاه وحشتزده همهٔ این حرفها را گوش داده بودند، چون از اولش حس کرده بودند آقای مسنِ لاجون و بیرمق دارد با گفتنِ عبارت «غیرقابل تحمل» جلوی یک غریبه اشتباهی میکند که راهِ برگشت ندارد. تجربه یادشان داده بود چیزهایی را به زبان نیاورند. کلمههایی مثلِ غیرقابل تحمل، ظلمت، فشار، جهنم، زوال، باتلاق، فساد، قفس، میله، زنجیر، دهانبند، باتوم، چکمه، چرند، زندانبان، جیب، چنگال، جنون، و عباراتی مثلِ زیرِ بار رفتن، دروغِ شاخدار، زمین زدن، دمر افتادن، از بین رفتن، متزلزلشده، کور شدن، کر شدن، غرقِ غم بودن، یک چیزی مختل است، یک چیزی سرِ جایش نیست، همهچیز به گند کشیده شده، فلان چیز را دیگر مجبورند کوتاه بیایند ــ چون تمامشان، این اسمها، فعلها، صفتها، ضمیرها، میتوانستند استتارکنندهٔ کنایههایی به حکومتِ شاه باشند، و بدین ترتیب دامگاهِ پرخطری از دلالتهای ضمنی شکل گرفته بود که در محدودهاش ممکن بود با یک لغزشِ زبانی تکهتکه شوی.
یک لحظه، فقط یک آن، ظنّی تازه به ذهنِ آدمهایی افتاد که توی ایستگاهِ اتوبوس ایستاده بودند: اگر پیرمردِ مریض هم مأمورِ ساواک بود چی؟ چون از حکومت ایراد گرفته بود (در حرفهایش از عبارتِ «غیرقابل تحمل» استفاده کرده بود) پس حتماً اجازه داشته ایراد بگیرد. آیا اگر اجازه نداشت، دهانش را بسته نگه نمیداشت یا در موردِ موضوعاتی موردِ توافقِ عموم حرف نمیزد، مثل اینکه خورشید دارد میدرخشد، و اتوبوس قطعاً تا چند دقیقهٔ دیگر میآید؟ اصلاً کی حق داشت انتقاد کند؟ فقط مأمورهای ساواک، که کارشان تحریک کردنِ آدمهای وراجِ بیملاحظه بود، بعد هم گرفتنشان و فرستادنشان به زندان. وحشتِ فراگیر مردم را دیوانه کرده بود. آنچنان بدگمانشان کرده بود که نمیتوانستند بپذیرند کسی راستگو و شریف است، غلوغشی ندارد، پُردلوجرأت است. البته که هر کدام نهایتاً خودشان را راستگو و شریف بهحساب میآوردند، ولی باز نمیتوانستند خودشان را به بیان نظر یا قضاوتشان راضی کنند، هیچجور اتهامی به کسی بزنند، چون میدانستند کیفری بیرحمانه در انتظارشان است. به اینترتیب اگر کسی شفاهی به شاه حملهای میکرد یا سرزنشش میکرد، همه فکر میکردند مأموری است عاملِ تحریک، که دارد بهعمد و با سوءنیت نقش بازی میکند تا کشف کند چهکسانی موافقِ حرفهایشاند، تا نابودشان کنند. هرچه کسی گزندهتر و رُکتر نظرگاههایی را بهزبان میآورد که باقیِ آدمها توی دلشان پنهان نگه داشته بود، بهنظر مشکوکتر میآمد و مردم شدیدتر از دمپرش میگریختند، و به دوستانشان هم هشدار میدادند: مراقب باش، یک چیزِ مشکوکی توی این آدم هست، زیادی پُردلوجرأتبازی درمیآره.
وحشت اینگونه شکارهایش را از پا درمیآورد ــ از هر کس که با شریفترین انگیزههای ممکن هم با حاکمیت و زور مخالفت میکرد، چهرهای مشکوک میساخت و منزویاش میکرد. ترس چنان فکر آدمها را محدود کرده بود که در جرأت نشان دادنِ کسی یا همراهیاش با شجاعتِ دیگران، فریب میدیدند. بههرحال این بار که با دیدنِ خشونتی که مأمور ساواک در بُردنِ قربانیاش داشت بهخرج میداد، آدمهای توی ایستگاهِ اتوبوس ناگزیر بودند بپذیرند امکان ندارد پیرمردِ مریضاحوال با ساواک در ارتباط باشد. درهرحال که دستگیرکننده و شکارش خیلی زود از دیدرس خارج میشدند و یگانه پرسشی که باقی میماند این بود که کجا میرفتند. عملاً هیچکس نمیدانست جای ساواک کجاست. سازمانش مقری نداشت. در کل شهر پخش بود (و در کل کشور)، همهجا بود و هیچجا نبود. مراکزش خانهها، ویلاها، و آپارتمانهایی بود که هیچکس هیچوقت توجهی بهشان نمیکرد. روی درهایش اسمی نبود، یا اسمهای مؤسسهها و شرکتهایی را مینوشتند که وجود نداشتند. فقط کسانی که در جریانِ ماجرا بودند شمارههای تلفنشان را میدانستند. ممکن بود ساواک منزلی در یک مجتمعِ آپارتمانیِ معمولی اجاره کند، یا از راهروی یک مغازه، خشکشویی، یا کلابِ شبانه به اتاقهای بازجوییاش وارد شوی. در چنین شرایطی هر دیواری ممکن بود گوش داشته باشد و هر دری یا دروازهای به مقرّ پلیس مخفی باز شود.
هر کس به چنگِ این سازمان افتاده بود، دیگر بیهیچ رد و نشانی غیبش زده بود، در مواردی برای همیشه. آدمها ناگهانی ناپدید میشدند و هیچکس نمیدانست چه به سرشان آمده، از چه کسی باید پرسید، لابه و التماس پیشِ کی بُرد. ممکن بود در زندانی حبس باشند، اما کدام زندان؟ ششهزارتا زندان وجود داشت. وقتی کسی ناپدید میشد دیگر برای خبر گرفتن ازش دیواری نامرئی و محکم بالا میرفت که جلویش هر کسی عاجز و درمانده بود، نمیتوانست هیچ قدمی پیش بردارد. ایران مِلکِ طِلقِ ساواک بود، اما داخلِ کشور پلیس عین سازمانی زیرزمینی رفتار میکرد که گاهی جلوی دید میآمد و بعد از دید خارج میشد، ردّ پاهایش را پنهان میکرد، نشانیِ تازهای از خودش بهجا نمیگذاشت. اما همزمان بعضی بخشهایش هم علنی و رسمی فعالیت میکردند. ساواک مطبوعات، کتابها، و فیلمها را سانسور میکرد (ساواک بود که اجرای نمایشنامههای شکسپیر و مولیر را ممنوع کرد چون در نقدِ فسادِ سلطنت و اشراف بودند). ساواک حاکمِ دانشگاهها، ادارات، و کارخانهها بود؛ هیولایی که رشدی مهیب کرده بود، خودش را توی همهچیز داخل میکرد، به هر گوشه و سوراخی سَرَک میکشید، گوشش را به هر دری میچسباند، همهجا را میگشت و بو میکشید، زندگیها را، در هر سطحی که بودند، زخم میزد و اثرش را رویشان میگذاشت.
ساواک بالغ بر شصت هزار مأمور داشت. کسی حساب کرده بود که سه میلیون نفر هم جاسوس و خبرچین زیردستش دارد، که با انگیزههای مختلفی چون پول، بقای خودشان، یا خواستِ اینکه شغلی داشته باشند یا ترفیع بگیرند، آدمهای دیگر را لو میدادند. ساواک یا آدمها را میخرید یا ـ اگر قبول نمیکردند ـ محکوم بودند به شکنجه، یا سرِ کار میگذاشتشان یا میانداختشان توی سیاهچال. دشمن را ساواک تعریف میکرد و اینطوری تصمیم میگرفت کی باید از بین برود. اگر چنین حکمی برای کسی صادر میشد دیگر تجدیدنظر و فرجامخواهیای در کار نبود. فقط خودِ شاه میتوانست محکوم را نجات دهد. ساواک فقط به شاه جواب پس میداد، حتی آنهایی که بار ادارهٔ کشورِ سلطنتی روی دوششان بود، جلوی این پلیسها درمانده و وحشتزده بودند.
آدمهای منتظر توی ایستگاهِ اتوبوس همهٔ اینها را میدانستند و بنابراین بعدِ اینکه مأمورِ ساواک و پیرمرد رفتند، کماکان همانطور ساکت ماندند. زیرچشمی همدیگر را نگاه میکردند، چون تمامشان میدانستند ممکن است آدمی که کنارشان ایستاده، خبرچین باشد. شاید همین الان تازه از سرِ گفتوگویی برگشته و ساواک بهش گفته اگر تصادفاً متوجهِ چیزِی شد یا چیزی شنید و خبرش را آورد، پسرش پذیرشِ دانشگاه میگیرد؛ یا اگر متوجهِ چیزی شد یا چیزی شنید، آن یک فقره سندی که نشان میدهد جزوِ مخالفان است، از پروندههای سوابقش حذف میشود. او از خودش دفاع میکند و میگوید: «تو رو خدا، من که جزوِ مخالفها نیستم.»؛ «چرا، هستی. دقیقاً اینجا نوشته که هستی.» آدمهای توی ایستگاهِ اتوبوس بیآنکه دلشان بخواهد به همدیگر با نفرت نگاه میکنند (گرچه بعضیشان سعی میکنند این حسشان را قایم کنند تا باعثِ خشم و از کوره در رفتنِ ناجوری نشوند). همه آمادگیِ واکنشِ عصبی و نامناسب دارند. چیزی روی اعصابشان است، بوهای ناجوری میآید، از همدیگر فاصله میگیرند و بهانتظار نگاه میکنند کی دنبالِ کی میرود، کی اول به کسی حمله میکند.
این بیاعتمادیِ متقابل میان همه حاصلِ کارِ ساواک است، ساواکی که توی همهٔ گوشها خوانده هر کسی جزوِ ساواک است. این یکی، این یکی، و آن یکی. آن یکی هم؟ بله، البته. همه، اما از طرفِ دیگر این آدمهای منتظرِ اتوبوس ممکن است آدمهای محترمی هم باشند، و اضطراب و سراسیمگیِ درونیشان ــ که با سکوت و چهرهای بی هیچ حالت و احساسی میپوشانندش ــ ممکن است بابتِ این باشد که یک لحظه پیشتر طغیانِ ترسی بهسویشان هجوم آورده، ترس از اینکه گرفتاریِ جدی با ساواک پیدا کنند. شاید غریزهشان فقط یک آن اشتباه کرده، شاید شروع کردند دربارهٔ موضوعی پُرایهام و دوپهلو حرف زدن، مثلاً اینکه ماهی توی گرما چه زود میگندد و اینکه شگفتانگیز است سرِ ماهیای که دارد میگندد قبلِ همه بوی گند میگیرد و اگر میخواهی باقیِ ماهی را نجات بدهی، باید سر را درجا قطع کنی ــ شاید این بحثهایشان در موردِ آشپزی همانهایی بوده که کلی آدمِ تیرهروز از سنخ همان پیرمردی که دستش روی قلبش بوده حرفش را میزدند. اما این آدمها حالا در این لحظه در امن و اماناند و توی ایستگاهِ اتوبوس ایستادهاند و دارند عرقشان را پاک میکنند و پیراهنهای خیسشان را باد میزنند.
نظر شما :