روزگار سپری نشده آقای دولت‌آبادی(۴): گفتم من زندان سیاسی نبودم، کانون نویسندگان را سیاسی نکنید

۱۷ مرداد ۱۳۹۰ | ۱۷:۴۲ کد : ۱۱۲۸ از دیگر رسانه‌ها
بهزاد کشمیری‌پور: آنچه به مرور و در بخش‌های مختلف انتشار می‌یابد حاصل گفت‌وگوهایی است که طی چند روز با محمود دولت‌آبادی انجام شده. مرور هفت دهه زندگی پر فراز و نشیب نویسنده «کلیدر» محور اصلی این گفت‌وگوهاست.

 

*** بخش دهم؛ بر صحنه تئا‌تر

 

راه یافتن به تئا‌تر در اواخر دهه دوم عمر، زندگی محمود دولت‌آبادی را در مسیر جدیدی قرار داد؛ مسیری که با زندگی و کارهای گذشته او به کلی متفاوت بود. او در همین دوران کار نوشتن داستان را نیز آغاز کرد. دولت‌آبادی در سال‌های ابتدایی دهه چهل خورشیدی و در فعالیت‌های نمایشی خود با بخشی از نام‌آوران این رشته نیز آشنا شد. در این بخش این دوره را مرور می‌کنیم:

 

در دورانی که شما رفتید سراغ تئا‌تر و آن دوره آموزشی را می‌گذراندید، دیگر خواندن کتاب و داستان و نمایشنامه و... به طور جدی توی برنامه‌تان بود؟

 

این یکی از پیشنهاد‌ها بود، نه، یکی از توصیه‌ها بود. کتابخانه کوچکی توی محل آموزشگاه بود. به ما هم توصیه شد هر کسی توی خانه، توی اتاق خودش، یک کتابخانه داشته باشد. کتاب خواندن جدی من که از‌‌ همان قبل و بعد از قصاب‌خانه و سلاخ‌خانه دیگر شروع شده بود. کتاب خواندن جدی، یعنی دنبال آثار جدی گشتن. مثلا در آن زمان من یادم هست دنبال تاریخ بیهقی می‌گشتم و یک کتاب‌فروشی کنار خیابان «تاریخ بیهق» به من داد. من رفتم خانه خواندم برگشتم گفتم، آقا ٱن کتابی که من خواستم این نباید باشد. گفت من همین را دارم، دیگر چکارش کنم؟ آن زمان من دنبال شاهنامه به نثر می‌گشتم. یعنی از تکاپوی ذهنی آن دورانم زیاد حرف نزدم، اما بود. برای اینکه من همه آثار صادق هدایت را خوانده بودم. این‌گونه آثار و شعرهای نصرت رحمانی و سایه و خیلی‌های دیگر جزو بستر ذهنی من بودند در این زمان. من حرکت می‌کردم. مثلا وقتی که تئا‌تر رفتم بنا بود بعد از تمرین زیاد یک نمایشی بازی کنیم به نام «هائیتی»، از یک نویسنده فرانسوی. من نقش یک سروان را بازی می‌کردم به نام «دووال». برای آنکه کاراکتر «دووال» را خوب بشناسم، مثلا «جنگ و صلح» تولستوی را خواندم. موضوع دیگر جدی‌تر از این حرف‌ها بود، آن موقع، جدیِ جدی بود.

 

 

رابطه‌تان با همشاگردی‌ها، با آنهایی که اسم بردید چطور بود؟

 

خیلی خوب بود. هیچ‌کس هرگز از من نرنجید. همه‌شان را دوست داشتم. هر کس سر جای خودش. ولی بیشتر از همه با فتحی رفیق بودم.

 

 

و با آقای یلفانی...؟

 

با محسن یلفانی هم...، یلفانی را خیلی دوست داشتم، ولی رفاقت با فتحی خودمانی‌تر بود. برای اینکه یلفانی از یک خانواده‌ای می‌آمد که یک مقداری متفاوت بودند؛ همدانی بودند به نظرم. خانواده طبقه متوسط فرهنگی بودند. ولی مهدی فتحی بچه محلی بود که اسم خوبی دارد... پایین چهارراه عباسی و آن طرف‌ها. مهدی وضعیت من را بهتر می‌فهمید. مثلا بی‌رودربایستی به من می‌گفت، امروز ظهر بیا اداره ما ناهار بخور که بعدازظهر بتوانی تمرین کنی. با شکم گرسنه که نمی‌توانی تمرین بکنی. بیا توی کانتینر با هم ناهار بخوریم، بعدازظهر بتوانی سرپا بایستی. ولی خوب رابطه با محسن دوستی محترمانه بود. سعید سلطان‌پور دوست انقلابی ما بود... که نظر داشت به «چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد...» مکی یک آدم کلاس بالای اجتماع بود، از یک خانواده قدیمی. برادران شیراندامی هم خانواده داشتند و خوب کمتر در ارتباط بودیم. ناصر رحمانی‌نژاد بود، که یکی از استعدادهای خوب بود. با ناصر هم یک کمی ندار‌تر بودیم، مثلا می‌گفتیم ناصر فردا دو تومان از مادرت بگیر بیاور با هم ناهار بخوریم، یا فردا برویم... هر کدام‌مان یک جوری بودیم.

 

 

با توجه به اینکه بیشتر هنرمندانی که به تئا‌تر علاقه‌مند بودند، از قشر متوسط شهری می‌آمدند، مشکلی در روابط‌‌تان به وجود نمی‌آمد؟ به ویژه اینکه شما از یک دنیای کاملا متفاوت، از یک محیط و تربیت روستایی می‌آمدید؟

 

نه. مثلا یادم هست بچه‌ها می‌گفتند این سادگی‌ای که دولت‌آبادی دارد، از هر زرنگی بهتر است. من آدم ساده و روراستی بودم و دیگران هم بدشان نمی‌آمد از من و من هم از دیگران بدم نمی‌آمد. بقیه هم غیرروراست نبودند. آن زمان، دوره جوانی ما، واقعا دوره خلوص بود؛ هر کسی با هر نیتی. هر کسی هر چی بلد بود با دیگری در میان می‌گذاشت. هر چی خوانده بود، تجربه کرده بود. یک مدتی مثلا ما می‌رفتیم که نمایشنامه «در راه کاردیف» را به کارگردانی محسن یا به کارگردانی مکی توی بالاخانه‌ای «پر آفتاب» برای خودمان تمرین می‌کردیم.... نوشته یوجین اونیل که در دریا می‌گذرد. یعنی علاقه به این کار و مایه گذاشتن برای این کار، امری بود همگانی. منتهی من، خوب از روستا آمده بودم، از شهرستان آمده بودم. اما این مطلوب هم بود. برای اینکه در عوض، گیرندگی‌ام صمیمانه‌تر بود. مثل اینکه بگوییم، زمین بکر هر چیز بیاید می‌گیرد، تصفیه می‌کند، می‌برد توی خودش. هیچ...، من مشکل خاصی یادم نمی‌آید. تا بعد‌ها که مسائل ایدئولوژیک مطرح شد، که این مال دهه پنجاه است. که دهه پنجاه، بین سعید و محسن و ناصر اختلاف ایجاد شد. که من دیگر رفتم. من هر جا که صمیمیت به هم می‌خورد می‌رفتم. که این مربوط به ده، پانزده سال بعد می‌شود. ولی آن موقع نه. همه اینها می‌دانستند که من آدمی هستم که تغذیه کافی ندارم و هر کدامشان مجالی پیدا می‌کردند، دعوت می‌کردند خانه‌شان که غذای گرم و خوبی بخورم. تا اینکه خانواده من به تهران آمد و مادرم تهران هم که آمده بود، به جز آبگوشت فقط عدس‌پلو بلد بود درست بکند.

 

ولی به هر حال آن دوران خیلی خوب بود. یعنی وجدی بود در آن دوره. که همه چیز را توجیه می‌کرد. شما می‌توانید باور کنید که بعد از تمرین تئا‌تر، وقتی که ما همین «هائیتی» را در یوسف‌آباد تمرین می‌کردیم من باید می‌رفتم به ده سرآسیاب مهرآباد. تو فکر کن از بالای میدان ونک، یوسف‌آباد بالا. باید چه جوری می‌رفتم مهرآباد! بیشتر اوقات از سه‌راه آذری تا آن خانه که کیلومتر‌ها دور‌تر بود، شب پیاده می‌رفتم؛ بعد از آن همه کار! می‌دانید که تئا‌تر چه انرژی‌ای از آدم می‌برد. چه جوری آمده بودم، چه جوری تمرین کرده بودم و چه جوری می‌رفتم. که یادم هست پرویز خضرائی هم توی این بچه‌ها بود. یکبار با آقای شیراندامی آمده بودند خانه ما در مهرآباد به شوخی گفت، فلانی همیشه به کناره‌های شهر آویزان است. به من می‌گفت. درست هم می‌گفت. و این چه انرژی‌ای بود که از سه‌راه آذری تا سرآسیاب ‌مهرآباد را در شب پیاده می‌رفتم؟! چند کیلومتری می‌شود... و تا می‌رسیدم خانه می‌شد ساعت یازده و نیم شب. خوب، نه اتوبوسی بود، نه می‌توانستیم تاکسی سوار بشویم. ولی باز هم شب که می‌آمدم تا ساعت یک و دو حتما کتاب می‌خواندم. لامپا را می‌بردم بالای پشت‌بام. یک بادگیر درست می‌کردم با مقوا که باد نزند لامپا را خاموش بکند. کتابم را می‌خواندم، سه، چهار ساعت می‌خوابیدم، باز صبح بلند می‌شدم... نه، همه چیز‌‌ همان جور بود که باید می‌بود.

 

 

یک چیزی برای من سوال است، و آن اینکه شما وارد دهه سوم زندگی‌تان که می‌شوید اولین داستانتان را هم منتشر می‌کنید، در واقع در این دوران با اینکه عشق اصلی‌تان تئا‌تر بوده ولی در نوشتن، زیاد سراغ تئا‌تر نرفتید یا کمتر رفتید. رفتید سراغ داستان. چرا این طور بود. یعنی چه تصمیمی گرفتید، اتفاق بود، چه جوری بود، چرا مثلا بیشتر علاقه‌مند نشدید نمایشنامه بنویسید؟ چون با تئا‌تر سر و کار داشتید.

 

آره، این را یک‌بار هم علی نصیریان از من پرسید. البته نه در آن زمان، بلکه مثلا پانزده سال بعد شاید. گفتم من نثر نوشتن را دوست دارم. نثری که من می‌نویسم، توی زبان گفتار، روی صحنه خوب نمی‌شود. و در عین حال چند تا تئا‌تر هم نوشتم. ولی آن زمان، در حقیقت بیشتر روحیات خودم را، مثلا در آن داستان «ته شب» بیان می‌کردم. و این روحیات که کاملا درونی بود و نگاه به زندگی بود، ممکن نبود که در تئا‌تر بیاید.

 

 

«ته شب» نخستین داستانی که منتشر کردید؛ دیدار شبانه آن جوان از زن و مرد پیر در آن دخمه و گذشتن از تاریکی...

 

بله، گذر از یک جور زندگی احساساتی و عاطفی... گذر از یک زندگی که من عملا داشتم از توش عبور می‌کردم. این توی بیان تئاتری نمی‌گنجید و بیشتر به صورت تصویر به ذهن من می‌آمد و من می‌نوشتمش...

 

 

شما در آن دوره که تئا‌تر بازی می‌کردید، در اجرای آثار نویسنده‌های سر‌شناسی مثل بهرام بیضایی، اکبر رادی یا علی حاتمی هم به ایفای نقش پرداختید. با خود اینها هم مراوده داشتید

 

بله، من با رادی مراوده داشتم و یک داستانی بردم پهلوش که خواند و بعد معرفی کرد که جایی چاپ بشود. با بیضایی هم به عنوان بازیگر کار می‌کردم و او نویسنده و کارگردان بود، بله با او هم مراوده داشتم و با علی حاتمی کمتر. چون علی حاتمی به محض آنکه نمایشنامه‌هاش را داد به آقای عباس جوانمرد کار بکند، رفت به سینما. وقتی رفت به سینما، دیگر کمتر همدیگر را می‌دیدیم. ولی یک خاطره‌ای از علی حاتمی نقل کنم که حتما جالب است. من داشتم توی چهارراه باستان می‌رفتم به طرف منزل کسی که یک‌بار هم از شهرستان که می‌آمدم به مغازه او وارد شده بودم. دیدم علی حاتمی از آن روبرو می‌آمد. سرش پایین بود و من را دید و ایستادیم سلام و علیک. داشت می‌رفت طرف شاه‌آباد. حال و احوال که کردیم، گفت پول داری؟ گفتم آره ده، پانزده تومان دارم. گفت، می‌شود بدهی به من؟ گفتم، بیا پنج تومانش برای من و ده تومانش برای تو. ده تومان را گرفت و رفت. من هم با پنج تومان رفتم.

 

 

نپرسیدید پول را برای چی می‌خواهد؟

 

نه، اصلا نپرسیدم، رفت و من هم رفتم. خداحافظ، خداحافظ. بعد از مدت‌ها دیدمش. گفتم، علی ماجرای آن پول، آن ده تومن که از من گرفتی، چی بود؟ گفت می‌خواستم بروم چیزی بنویسم و وقتی من چیزی شروع می‌کنم به نوشتن، حتما باید پول توی جیبم باشد، وگرنه نمی‌توانم بنویسم. آن روز غروب بود، من داشتم می‌رفتم خانه بنویسم و ده‌شاهی توی جیبم نبود... و این برای من خیلی نکته جالبی بود، که توی حافظه‌ام مانده.

 

آره، مثلا بیضایی کارگردانی می‌کرد، خوب ما بیشتر مماشات داشتیم. ولی علی حاتمی خدابیامرزدش، نمایشنامه‌هاش را که من دوتاش را بازی کردم، داده بود دست عباس جوانمرد، خودش کمتر می‌آمد سر صحنه. آدم خیلی جالبی بود علی حاتمی. همه‌شان جالب بودند. هر کدام یک‌جوری. بیضایی کارگردانی هم می‌کرد، می‌نوشت و ما بازیگری می‌کردیم. رادی می‌نوشت و علاقه‌مند بود گاهی بیاید سر صحنه و می‌آمد. اخیرا سالروز درگذشت رادی را برگزار می‌کردند، به این مناسبت پیامی فرستادم تقدیم به همسر او، بانو عنقا.

 

 

بله، خواندم. جمعه بود، اول اکتبر.

 

پیام را خواندید؟

 

 

نه، در خبر‌ها خواندم که قرار بود، همین جمعه‌ای که من آمدم دیدن شما برلین، در خانه هنرمندان تهران مراسمی به یاد اکبر رادی برگزار شود و پیام شما را هم بخوانند.

 

بله. چون گفته بودم، اگر باشم تهران که می‌آیم، اگر هم نباشم متنی می‌فرستم. آره انسان خیلی خوبی بود رادی. یعنی یک شخصیت بی‌آلایشی بود و همیشه وقتی رادی را می‌دیدم یاد واژه پاکیزگی می‌افتادم. یک غرور نهفته‌ای داشت که با آن لبخند تواضع همیشه حل و فصل‌اش می‌کرد. چقدر این آدم به اصطلاح، ادب کلاسیک داشت. این اواخر من نمی‌دانستم بیمار است. به من زنگ زد که محمودجان می‌خواهم یک کاری بکنم، به من این اجازه را بده. گفتم، اکبر آقا، آقای رادی تو بگو کجایی من بیایم تو را ببینم. اجازه چی را من بدهم. گفت، نه حالا بگذار من حرفم را بزنم. گفتم خوب بگو... گفت اجازه بده مجموعه آثارم را که درمی‌آورم به تو تقدیم کنم. من گفتم، بابا سر من را به عرش می‌بری، اکبر جان! این کار‌ها چیست و... بعد فکر کرد من جواب قطعی نداده‌ام. از بس که این آدم ماخوذ به حیا بود چون جواب قطعی از من نگرفته بود، دیگر ننوشته بود برای فلانی. من، بعدا فهمیدم که او اصلا بیمار است، بیمارستان است. آخر‌ها خبر شدم. و در آنجا در‌‌ همان پیام از همین فترت نوشتم؛ که چه کردند با ما، تنهایی... آره، بیضایی آدم بسیار پر انرژی‌ای بود. هست، بود. و برای کارگردانی شیوه کار خاصی داشت که با آن چیزی که من آموخته بودم فرق می‌کرد. ولی به نظرم از کار من راضی بود. علی حاتمی هم که من مهم‌ترین نقش‌هایی را که او نوشته بود بازی کردم. رفتم باله یاد گرفتم به خاطر اینکه «قصه طلسم حریر و ماهیگیر» را بازی بکنم، یا «شهر آفتاب مهتاب» را... آره.

 

 

*** بخش یازدهم؛ انتشار نخستین داستان

 

نخستین داستانی که از محمود دولت‌آبادی منتشر شد «ته شب» نام داشت. این داستان که در مجله‌ای انتشار یافته بود بعد‌ها در مجموعه «کارنامه سپنج» باز چاپ شد. یازدهمین قسمت از گفت‌وگو با دولت‌آبادی با انتشار همین داستان آغاز می‌شود...

 

ابتدای دهه چهل «ته شب» به عنوان اولین داستان شما منتشر شد. چاپ اولین داستان برای خودتان چه ویژگی‌هایی داشت؟

 

من پیش از آن هم خیلی داستان نوشته بودم.

 

 

بله، اما اولین کاری که چاپ کردید این داستان بود، آیا حالت خاصی...

 

پیش از آنکه آن را چاپ کنم هر چیز را که با خط خرچنگ قورباغه‌ای نوشته بودم سوزاندم؛ به کمک داداشم حسین. این یکی را نگه داشتم، گفتم من یک موقعی این را به عنوان شروع کارم چاپ می‌کنم. آن موقع یک بولتنی درمی‌آورد آناهیتا، که بیشتر کارش درگیری با محمدعلی جعفری(۱) و بقیه بود. یک چیزی درمی‌آورد مثل کاغذی که دست شماست، یک کم بزرگ‌تر. (یک برگ کاغذ آ۵) که او بلد نیست و من بلد هستم که من‌‌ همان وقت هم این منم‌زدن‌ها را دوست نداشتم و... ولی وقتی دوره بعدی ما‌ها رفتیم، چون سعید سلطان‌پور ادبیات خوانده بود و شاعر بود، مسئولیت آن نشریه را به عهده گرفت و بچه‌های دیگر هم که اهل قلم بودند کمکش می‌کردند. مثلا رضا براهنی آنجا یک شعر چاپ کرد، نمی‌دانم یک کسی، درباره تعزیه در قم یک مطلب نوشت. اینها بود. سعید این را به صورت مجله درآورد. از جمله آن داستان من را هم چاپ کرد. و وقتی هم که چاپ شد، اهمیت ندادم. من فکر کردم این یک شروع است و حالا چاپ شده و من هم خواستم و نگهش داشتم، نسوزاندم و گذاشتم چاپ بشود. هیچ احساس خاصی نداشتم. فقط چاپ شده بود و بعضی‌ها می‌خواندند و مثلا بچه‌های دور و بر که می‌گفتند خیلی خوبه و تشویق می‌کردند و من هم خوشم می‌آمد، طبعا. ولی هیچ احساس خاصی نداشتم.

 

 

خوب، به عنوان یک جوان بیست ‌و دو ساله... با این پیشینه، با آن همه مشکلات و آن زندگی و کارهای متفاوت...، خوب این یک عالم دیگری‌ست که شما یک مرتبه اسمتان را یک‌جا چاپ‌شده می‌بینید و...

 

به آن فکر نمی‌کردم. نه، به این فکر می‌کردم که من دارم یک راهی را می‌روم و یک رگه‌ای را دارم می‌کُلم، و راهی را پیدا می‌کنم و این به نظر من به عنوان سنگ اول بد هم نیست. آره، فقط این بود برایم.

 

 

یعنی این احساس نبود که در حقیقت کار نویسندگی شما رسما شروع شده، شما از این به بعد «نویسنده» هستید...

 

نه، نه. به نظر من یک کاری شروع شده بود. فقط یک کاری بود که من می‌خواستم راه‌هایش را پیدا بکنم؛ ضمن انجام دادنش، ضمن مطالعه کردن ضمن یاد گرفتن، ضمن کتاب خواندن‌های زیاد، شب تا صبح، و غیره و ذالک... و می‌خواستم که این راه را پیدا بکنم. برای من اهمیتی نداشت که داستان من به عنوان یک داستان‌نویس چاپ شده، یا نشده. هرگز هم دنبالش نبودم که ببینم کی آن را خوانده. نه، نبودم. من فقط... فکر کن که یک آدمی دارد یک نقبی می‌زند، و می‌خواهد ببیند چند سانتی‌متر یا چند مثلا گره دارد جلو می‌رود. فقط این بوده برای من.

 

 

ولی واکنش‌ها را می‌دیدید؟

 

نه واکنش زیادی هم نبود. مجله همه‌اش مثلا دویست‌تا چاپ می‌شد. یک عده را بچه‌ها می‌خریدند برای خودشان. بقیه را هم اسکویی خودش پخش می‌کرد و می‌داد دست این و آنکه احتمالا نمی‌خواندند. نه، واکنشی نبود.

 

 

بین‌‌ همان هنرمندان و اهل قلم آن دوران...

 

نمی‌رفتم. من فضای کارم، کارگری بود. آموزش تئا‌تر بود. خانه بود. من یادم نمی‌آید حتی این را داده باشم دست برادرم که بخواند. یا دست پدرم، یا دست مادرم. نه. از نظر من مثل یک... یک تکه سنگ بود که پیدا کرده بودم، و فکر می‌کردم توی این سنگ یک رگه‌هایی هست. من باید دنبال این رگه‌ها بروم.

 

 

و همین‌جا هم درس دوم پدر، یکی از مبناهای حرکت است که می‌گوید، «مرد و نیمه‌مرد و هپلی هپو»...

 

آره، آره، آفرین، آره. «مرد آن است که کاری انجام می‌دهد و حرفی نمی‌زند.» و اینها بود. یعنی در حقیقت این آموزه‌ها بود و من فکر می‌کردم خوب، این را که همه می‌نویسند. حالا من هم نوشته‌ام. منتها، اینکه من دارم می‌نویسم، دارم راه پیدا می‌کنم برای من مهم بود. آن همه زندگی که پس ذهن من هست و نه تنها تجربیات شخصی، بلکه تجربیات گذشتگان هم به من منتقل شده بود دیگر. من باید این راه را پیدا بکنم. تلاش بکنم و بجویم. و اینها بود فقط برای من.

 

 

اندکی بعد از چاپ شدن این داستان است که وقایع سال چهل و دو اتفاق می‌افتد. خرداد چهل و دو. توی جریان این وقایع هم قرار گرفتید شما؟

 

در جریان‌اش نبودم. من وقتی که سال چهل ‌و دو شد کارگر بودم هنوز. یادم هست یکی از زمین‌دارهایی که قبلا مشتری آقاتقی بود، از مشهد فرار کرده بود، آمده بود با سروروی خاکی. او را پیدا کرده بود که این یک جوری دستش را بگیرد. این زمین‌دار‌ها فقط مساله ملک‌شان نبود. مساله فحاشی و تهاجم و تجاوز به رعایا هم بود که بعضی‌هاشان را فراری می‌داد. و بعد من به اصلاحات ارضی رای دادم. گفتند که رای دادن آزاد است. من رفتم در‌‌ همان منطقه برای رای دادن و رای موافق دادم. برای آنکه تجربه‌ای که من داشتم از مناسبات دهقانی و روستایی، رعیتی به عبارتی، تجربه‌های خیلی سنگینی بود.

 

 

اینکه مربوط می‌شود به سال ۴۱ و اصلاحات ارضی... اما مگر همه‌پرسی شده بود؟

 

بله، رفراندوم گذشتند. من دیگر بیست و دو ‌ سه ساله بودم. رفتم رای دادم. برادر من‌‌ همان علی که رفته بود طلبش را از ورامین بگیرد در بازگشت هنگام تظاهرات مخالف اصلاحات ارضی دچار این وقایع شده بود، که من به او پرخاش کردم. دیر آمد و گفت تیری آمد و کلاه من پرت شد و گرفت به دیوار! که من باهاش دعوا کردم گفتم، تو فقط هم نرفتی پول بگیری و بیایی! تو بدت هم نمی‌آمده قاطی این ماجرا‌ها بشوی. در حالی که مثلا من رفته بودم رای داده بودم.

 

 

بعد‌‌ همان حول و حوش و در همین ارتباط‌هاست که حسنعلی منصور(۲) ترور می‌شود، توی دهه چهل...

 

آره، من فقط می‌خواندم و زیاد توجه سیاسی نداشتم که حالا کی این را ترور کرده. بخارایی ترور کرد دیگر... آره، همین‌قدر که داستان ماجرا را می‌شنیدم...

 

 

از طریق روزنامه؟

 

از طریق روزنامه، یا رادیویی که توی مغازه روشن بود.

 

 

یعنی این چیزی نبود که با همکارهای تئاتری صحبت‌اش بشود؟

 

نه، نه. اصلا این حرف‌ها نبود. خیلی جالب است. برخلاف آنچه که در افکار بود که آقا این «اسکویی‌ها» نمی‌دانم توده‌ای هستند و سیاسی هستند و چی‌چی هستند من یک‌بار یادم نمی‌آید در تمام مدت این دوره کلاسی که ما گذراندیم و در تمرین‌هایی که داشتیم، یک کلمه راجع به مسائل سیاسی حرف زده شده باشد. ابدا، فقط درباره تئا‌تر بود، درباره متن بود، درباره ترجمه بود، درباره اینکه چگونه باید ایستاد روی صحنه، چگونه تنفس کرد، چگونه باید تمرین کرد. از کجا این پرسوناژ می‌آید و به کجا می‌رود... من به شما بگویم، همه مدتی که من آنجا بودم، یک‌بار حتی، یک‌بار اگر شما بگویید، مثلا همین فقره، آنجا عنوان شده باشد، نه! و هدف این آدم هم... مصطفی اسکویی دوتا هدف بزرگ داشت یکی اینکه تئاتری درست بکند، که در کنار آن یک دانشکده تئا‌تر هم داشته باشد. که خودش دانشجو تربیت کند، و در آن تئا‌تر کارگردان‌هایی باشند و او هم رئیس مدرسه تئا‌تر بشود و هم سر کارگردان آن تئا‌تر.

 

این یک هدف بزرگش بود که برای این کار ما را به گدایی هم واداشت. قبض‌هایی چاپ کرده بود که ما برویم بدهیم به افراد پول بگیریم، بگوییم وقتی که تئا‌تر درست شد، ما برای شما بلیط مجانی می‌آوریم. که من توانستم بیست و پنج قران از افراد بگیرم. دو تومان و پنج‌زار! هدف بزرگ بعدی این آدم اجرای داستان رستم و سهراب بود. یعنی از اول که این شخص آمد به کار با بچه‌های دوره ما، بعد از اجرای اتللو و نمایش‌هایی که کار کرد، وارد ماجرای رستم و سهراب شد. همین‌جوری حرکت کرد،... با ده نفر تمرین کرد. ده دوره سهراب‌های مختلف... یک بار رفته بود یک رستم آورده بود از معاملاتی ملکی. چون غول بود. فکر کرده بود این رستم است. اینش یادم هست. که این اواخر هم می‌شنیدم، که ‌ای آقا... او هنوز دارد رستم و سهراب را کار می‌کند. و به هیچ کدام از این هدف‌ها هم نرسید. ولی من هرگز یک کلمه راجع به سیاست، نه از او و نه از مهین اسکویی، نشنیدم. و نه از آن محیط...

 

 

با وجود کسانی مثل سعید سلطان‌پور؟!

 

آنها آمدند بیرون دیگر. ماجراهای سیاسی بعد، وقتی بود که همه از آنجا آمدند بیرون و اسکویی را گذاشتند به حال خودش.

 

 

نیمه دوم دهه چهل.

 

بله، اول کار وقتی من آمدم بیرون این بچه‌ها من را دعوا کردند که تو رفتی تئا‌تر دولتی. گفتم آقا من آمدم اینجا کار کنم. چکار دارم به دولتی. رفته بودم گروه هنر ملی. رفته بودم اداره تئا‌تر. بعدا خودشان آمدند بیرون گفتند خوب بیایید جمع بشویم خودمان تئا‌تر کار کنیم. نه، اصلا، حسنعلی منصور را از رادیو شنیدم و بعد، محمد بخارایی، می‌گفتند بچه پایین شهر است، یک جایی که من هم آنجا زندگی کرده‌ام. پایین میدان اعدام. محله غلامرضا تختی...

 

 

از تختی گفتید. تختی هم سال چهل و شش ظاهرا خودکشی کرد...

 

آره، یک‌بار رفتم تختی را ببینم.

 

 

مسابقه‌اش را؟

 

نه، خودش را. من شنیده بودم که تختی سر چهارراه کالج، غروب‌ها می‌رود در آن مغازه‌ای که ماشین کرایه می‌دهند، «کالج‌بار» می‌ایستد، یا می‌نشیند چایی می‌خورد. من یک‌بار بلند شدم، رفتم که این آدم را ببینم. رفتم دیدم، بهش سلام کردم و از مقابلش رد شدم. در مشهد هم قبل از اینکه عزیمت کنم برای تئا‌تر به تهران فردین را دیدم که آمد از جلو مغازه ما رد شد. از خسروی رفت به طرف ارگ، از پشت سر دیدمش. گفتند این فردین است. ولی تختی را رفتم که ببینم. ایستاده بود با قامت رشید و آرام. من یک سلامی کردم و رد شدم.

 

 

بعد از مرگش... در تشییع جنازه‌اش هم بودید، با خبر شدید؟

 

در مرگش هم رفتم. رفتیم طرف دانشگاه سوار اتوبوس بشویم برویم ابن‌بابویه. ولی از بس که این آژیتاتور‌ها، جوان‌هایی که همیشه هستند، آژیتاسیون کردند و هی به زور صلوات و به زور این و به زور آن، نرسیده به سر چهار راه پهلوی گفتم بگذار من پیاده بشوم...

 

 

کمی قبل از آن محمد مصدق فوت می‌کند. شما یک جایی اگر اشتباه نکنم، نوشته بودید که توجه و علاقه‌تان به مصدق خیلی دیر‌تر شروع شده.

 

بله، درست است.

 

 

یعنی در آن زمان جزو هواداران او نبودید اما به هر حال بازتاب کنار گذاشتن و مرگ او را دیده بودید؟

 

وقتی که من اولین بار دیدم که توی آن میدان شهر، آن لات و لوت‌ها آمدند بیرون و یک سگی را دورش پتو پیچانیده بودند...

 

 

در سبزوار که بودید...

 

در سبزوار. این دومین باری بود که من یاد مصدق می‌افتادم. یک‌بار هم توی ده یک روزنامه آورده بودند، یادم هست عکس مصدق را زیر پتو انداخته بودند. این ته‌مایه بود، تا بعدا که من همین‌جوری رشد ذهنی پیدا می‌کردم، هی به تدریج متوجه شدم که این آدم چه شخصیت استثنایی توی تاریخ ما بوده، بله.

 

 

در زمان مرگ او، سال چهل و پنج، خبری بود، چیزی متوجه شدید...

 

نه، خبرش را احتمالا شنیدم، ولی امکان اینکه مردم حرکت کنند و بروند ببینند نبود، نخیر.

 

 

همان حول و حوش، در این دهه چهل، خیلی اتفاق‌های دیگر افتاده، یک سوءقصد دیگری به شاه می‌شود... سال چهل و چهار توی کاخ مرمر. (۳)

 

دوره نیکخواه و این‌ها... به دست عوامل «نیکخواه» بود، که بابایی کشته شد؟

 

 

یکی از فدائیان اسلام بود، توی کاخ مرمر. سال چهل و چهار.

 

سال چهل و چهار؟ پس اینکه نیکخواه و اینها به اتهامش رفتند زندان یک سوء قصد دیگری بود. نه، نه، آن زیاد در حافظه‌ام نمانده. سال چهل و چهار... نه. ممکن است یک خبری از کنار گوش‌ام رد شده باشد. این قدر هم اهمیتش نداده بودم لابد.

 

 

در همین دهه، سال چهل و هفت کانون نویسندگان هم تشکیل می‌شود.

 

چهل و هفت... هزار و سیصد و چهل و هفت... بله، ولی این دوره‌ای است که من گرفتار بیماری سرطان خونی برادرم نورالله هستم؛ توی این باغ‌ها هم نیستم و او را از این بیمارستان به آن بیمارستان، از این دکتر به آن دکتر می‌برم... کجا شروع شد کانون نویسندگان؟

 

 

توی تهران. در واقع در واکنش به آن انجمنی که قرار بود با حمایت حکومت و به نام نویسندگان ایرانی تشکیل شود...

 

محلش کجا بود؟ من یادم هست، یک‌بار رفتم نارمک برای شرکت در نشست کانون نویسندگان، جمع نویسندگان.

 

 

اطلاع ندارم، نمی‌دانم نخستین جلسه در کجا برگزار شد...

 

چه سالی بود؟ شاید سال چهل و هفت بوده.

 

 

بیانیه رسمی‌ای که کانون نویسندگان با این عنوان منتشر و اعلام موجودیت کرد باید متعلق به سال چهل و هفت باشد. ولی اینکه دفتری داشتند و کجا بوده نمی‌دانم.

 

دفتر نبود، مدرسه‌ای بود که می‌گفتند مدرسه «به‌آذین». من رفتم، دیر هم رسیدم به آنجا. یادم هست رضا سیدحسینی، خدا بیامرزدش، آنجا بود. و آنجا آن بیانیه‌ای را که شرط اولش تمامیت ارضی ایران است، اگر باشد، حدود بیست و چهار، بیست و پنج نفری بودند که امضاء کردند. من هم امضاء کردم، بله. آزادی بیان هم مهم‌ترینش بود و تعهد نسبت به تمامیت ارضی. اولین بیانیه را من امضاء کردم، یادم هست. اگر باشد، همانجا بوده... محل برگزاری جلسه را پیدا نمی‌کردم. با اتوبوس رفته بودم و در آن جلسه اگر آنجا بوده، من بوده‌ام. سیدحسینی یادم هست و کمتر کسی دیگری یادم مانده. با سیدحسینی حرف زدم آنجا. می‌دانید چرا؟ وقت خوردن ساندویچ ناهار نمی‌توانستم در پپسی را باز کنم! سیدحسینی کنار دستم نشسته بود. گفتم چرا این چیز... در پپسی را باز نمی‌کند؟ او با تعجب گفت چطور؟ اینها استاندارد است؛ و در بطری را برایم باز کرد...

 

 

در‌‌ همان زمان اولین مجموعه داستان‌های شما هم منتشر شد.

 

سال چهل و هفت. چرا دیگر، نه... آنها زود‌تر منتشر شدند. من سال چهل و هفت، «آوسنه بابا سبحان» را منتشر کردم. قبل‌اش «لایه‌های بیابانی» و «سفر» را منتشر کرده بودم. و عرضم به حضورتان نمایشنامه «تنگنا» را نوشته بودم یا داشتم می‌نوشتم؛ اینها را کار کرده بودم و توی مجموعه «لایه‌های بیابانی» مثلا «هجرت سلیمان» بود. و بالاخره در سال چهل ‌و هفت یادم هست که اولین چاپ «اوسنه بابا سبحان» منتشر شده بود.

 

 

چهل و هفت یا چهل‌ و هشت؟

 

چهل ‌و هفت، چهل ‌و هشت، دقیقا نمی‌دانم.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پانوشت‌ها:

۱. محمدعلی جعفری، هنرپیشه و کارگردان تئا‌تر. داوود رشیدی می‌گوید، او و پرویز صیاد در سال ۱۳۴۴ همراه با «پرویز فنی‌زاده، منوچهر فرید، فرزانه تأییدی، محمدعلی جعفری و چند نفر دیگر» گروه «تئا‌تر امروز» را تشکیل داده‌اند که آثار نمایشنامه‌نویسان مشهور ایرانی و خارجی را روی صحنه می‌بردند. جعفری مدتی کارگردانی اجراهای گروه را بر عهده داشت.

۲. حسنعلی منصور، از اسفند ۱۳۴۲ نخست وزیر حکومت پهلوی. او موسس حزب ایران نوین و از حامیان اصلاحات ارضی و انقلاب سفید بود که نیروهای مذهبی از جمله نخستین رهبر جمهوری اسلامی روح‌الله خمینی با آن شدیدا مخالفت می‌کردند. این مخالفت‌ها پس از تصویب قانون مصونیت مستشاران آمریکایی در مهرماه ۱۳۴۳ به اوج رسید. به نوشته مرکز اسناد انقلاب اسلامی، گروه موسوم به «هیات‌های موتلفه اسلامی» با کسب مجوز شرعی، منصور را به عنوان «مسئول و نماد انقلاب سفید و مفسد فی‌الارض» محکوم به مرگ و در بهمن ۱۳۴۳ جلوی مجلس ترور کردند. منصور به ضرب گلوله بخارایی از پا درآمد که منسوب به فداییان اسلام بود.

۳. در ۲۱ فروردین ۱۳۴۴ رضا شمس‌آبادی یکی از سربازان گارد شاهنشاهی در کاخ مرمر به سوی محمدرضا شاه پهلوی تیراندازی می‌کند. مطابق برخی از روایت‌ها که ظاهرا نادرست هستند او با گروه پرویز نیکخواه، ـ از بنیان‌گذاران سازمان انقلابی حزب توده که پس از دستگیری از مواضع قبلی خود روگردان شد ـ در ارتباط بوده. شمس‌آبادی تمایلات مذهبی داشته و به فداییان اسلام بوده است.

 

 

*** بخش دوازدهم؛ تولد کلیدر

 

آقای دولت‌آبادی از نیمه اول دهه چهل شما بین داستان‌نویس‌ها نویسنده شناخته‌شده‌ای بودید. کارتان به طور جدی شروع شده بود و نطفه‌های «کلیدر» هم در‌‌ همان زمان شکل گرفت، گرچه نوشتن‌اش تازه شروع می‌شد دست‌کم نطفه‌های این اثر توی ذهنتان شکل گرفته بود که ریشه‌اش برمی‌گردد به خاطرات کودکی شما. ظاهرا دیگر برای شما مسجل بود خودتان را برای نوشتن کلیدر آماده کرده‌اید؛ تعداد زیادی داستان نوشتید، نمایشنامه نوشتید، یکی دو تا مجموعه داستان‌هایی منتشر کردید، داستان‌های بلند نوشتید... در این دوره فکر می‌کردید آمادگی دارید آن کاری را شروع کنید که در نظرتان کار اصلی و انجامش رسالت شماست. در واقع دهه چهل، دهه‌ای‌ست که کار شما شکل می‌گیرد...

 

بعد از سال چهل و هفت، که من اولین نطفه‌های این کار را روی کاغذ آوردم، سالی بود که یک‌سال از مرگ برادرم می‌گذشت یا شش ماه.

 

 

مرگ برادرتان سال چهل و شش بود؟

 

بله، چهل و شش فوت کرد. چهل و هفت ما آمدیم توی خانه‌ای که صاحب‌خانه بسیار خوبی داشتیم. از چنگ یک صاحب‌خانه خیلی بد‌‌ رها شده بودیم. این خانه، خانه دهستانی‌ها بود. من با توجه به زمینه‌هایی که در ذهنم اندیشیده بودم، و پس از کارهایی که به منزله تمرین انجام داده بودم، رسیدم به اینکه پایان کلیدر چطوری می‌تواند باشد. آن هم نه آن مقوله مثلا کشته شدن و این‌ها، نه؛ از طریق آن پدر. و به نظرم پایان را آنجا شروع کردم به نوشتن.

 

 

یعنی ابتدا پایان را نوشتید؟ طرحی از پایان...

 

یک تصویر ـ طرحی از پایان ترسیم کردم، خیلی کوتاه... نمی‌دانم در پایان کتاب هم آمده یا نه؟

 

 

یعنی شکل کلی رمان کلیدر‌‌ همان سال چهل و هفت توی ذهنتان تکمیل شده بود؟

 

بله، بله، بله. پایان‌اش که اصلا، الان نمی‌دانم پایانش چطوری‌ست، در کلیدر چی می‌شود. شاید پدر نیست، شاید هست ولی نخستین‌بار پایان با پدر آمد توی ذهن من.

 

نه با مرگ گل‌محمد...

 

بعد از آن. فرض، همه این وقایع در ذهن انجام گرفته و بعد پایانش با پدر آمد... و سال چهل و هفت ـ هشت، دیگر قطعی شده بود. خانواده خیلی مرارت کشیده بود در مسائل برادرمان. مادرم و پدرم و همه خانواده... حسین هم فرار کرد از خدمت نظام و...

 

 

از سربازی؟

 

نه، رفته بود استخدام شده بود، از خدمت رسمی فرار کرد. مشکلات زیادی هم بود. من بایستی می‌افتادم و به آسمان نگاه می‌کردم. که یک‌بار این کار را کردم. بلند شدم، سوار ماشین شدم رفتم به دماوند، به ده گیلیارد(۱). مقداری توی کوه‌ها راه رفتم، یک مقدار توی بیابان راه رفتم و دوباره برگشتم. و آن نقطه هم، یکی از نقاطی بود که من باید تصمیم را وارد مرحله اجرا می‌کردم.‌‌ همان سال چهل و هفت بود که استارت این کار با طرح آن پدر زده شد.

 

 

چه ضرورتی می‌دیدید که باید تصمیم را قطعی می‌کردید؟

 

برای آنکه توی ذهن من بود. در حقیقت مثل کشف نفت است. یا مثل چاه قنات است. بعد از همه ارزیابی‌ها که یک مقنی خوب انجام می‌دهد، می‌گوید آهان، مادر چاه را باید اینجا زد! همه محاسبات ذهنی را کرده و در آن لحظه می‌گوید که اینجا؛ مادر چاه باید اینجا باشد! حالا ما نمی‌دانیم چرا. او هم نمی‌تواند برای ما توضیح بدهد، ولی در مجموعه تاریخ این شغل که در ذهن او فراهم آمده، از طریق زمین، شیب زمین، کوه بالا، غیره و ذالک، به یک تشخیص می‌رسد و می‌گوید اینجا می‌شود مادر چاه؛ و می‌زند و می‌شود مادر چاه! مادر چاه یعنی چاهی که زیرش مخزن آب‌ است. کار من هم به‌‌ همان حالت بود. در آن لحظه من فکر کردم که باید از این نقطه شروع کنم و مادر چاه همین جاست. و کلنگ را زدم.

 

 

و پانزده سال کندید و کندید؟

 

پانزده سال کندم. ولی مطمئن بودم آن زیر آب هست. واقعا پانزده سال! پانزده سال اما نه در وضعیت آرام. پانزده سال باز هم متلاطم؛ هم تلاطم در خانواده و هم مسائل و گرفتاری‌های بیرون، هم محیط‌های روشنفکری، هم مسائل به اصطلاح خشونت‌باری که درگرفته بود در فضای اجتماعی ایران، هم روابطی که وجود داشت بین افراد و هم اینکه من وضعیت اقتصادی‌ام طوری نبود که بتوانم خانواده را اداره بکنم. ولی این مادر چاه را هم باید می‌کندم. و یادم هست، دو سال هیچ کاری نکردم، نشستم خانه و در این دو سال دو هزار تومان بدهکار شدم. ولی یک چیزهای ظریفی هست که هیچ‌کس، تا آن را تجربه نکند، یا تا در موقعیت و وضعیت تو نباشد، برایش قابل درک نیست. خود این صاحب‌خانه، این خانواده‌ای که صاحب خانه‌ای بودند که ما دوتا اتاقش را اجاره کرده بودیم، آرامشی به من می‌دادند و من یک حس نزدیکی و احترامی نسبت به آنها قائل بودم که بعد از عبور از آن مشکلات و مرگ برادرم و غیره و غیره، خیلی به من کمک کرد که در دو تا اتاق اجاره‌ای آن خانه این مادر چاه را بزنم. یعنی آنجا شروع کنم. اینها چیزهایی‌ست که قابل فهم نیست. ممکن است گفته شود بسیار خوب صاحب‌خانه پس خوب بوده! ولی واقعا بسیاری از احساسات و عواطف انسان شناخته شده نیست. احوالی که از انسان به دیگری ـ دیگران سرایت می‌کند...

 

 

مهم این است که، همین‌طور که الان می‌گویید، شما این حس را داشته‌اید. آن هم با توجه به دربه‌دری‌ها و آن همه خانه ‌عوض‌ کردن‌ها و زندگی موقت داشتن...

 

اوه، اوه، اوه... خیلی زیاد بود! پدر و مادر و خواهر و برادرهام بودند. یک برادر از بین رفته بود. برادرهای دیگر هر کدام یک گوشه‌ای بودند برای خودشان... اما فهمیده بودند که بالاخره کار من این است و همه با من مدارا می‌کردند واقعا. از پدر و مادرم گرفته تا برادر‌هایم، تا خواهرم، تا دوستانم. من از همه ممنون هستم. البته هیچ کس نمی‌دانست من دارم این کار را می‌کنم. و یکی از کارهایی که من در آن دوره کردم، فاصله گرفتن از محیط‌های هنری بود. هر چهار ماه، سه ماه یک‌بار می‌رفتم بیرون، غالبا می‌رفتم سراغ اسماعیل خویی. تا دیروقت شب بودم، باز دوباره می‌آمدم خانه و دیگر نمی‌رفتم بیرون و تا دوباره نیاز پیدا بکنم، و ضمنا پدر و مادرم هم فکر نکنند که این پسر دیوانه شده! تو آن اتاق پشتی بودم و می‌کندم و می‌چالیدم واقعا. می‌چالیدم، می‌چالیدم، می‌چالیدم تا بیفتم روی دنده‌ای که این کار روان بشود. توی زمین کندن هم همین‌جوری است. توی کاریز کندن هم همین‌جور است. زمین اول سنگی است، ریگ است، خاک سفت است. لایه بعدی هم باز سفت است. سنگ‌ها درشت هستند. در لایه‌های بعدی به تدریج رطوبت پیدا می‌شود. هرچه پیش می‌روی رطوبت بیشتر و کندن شدنی‌تر می‌شود؛ آرام‌تر و آهسته‌تر و مطمئن‌تر می‌شود. کم‌کم خاکی که بالا می‌آید، رنگ‌اش تیره‌تر می‌شود و معلوم است این خاک از آب نشانی دارد. آره...، خیلی کندم، خیلی کندم! افرادی که کلیدر را می‌خوانند، می‌گویند چقدر روان است، نمی‌توانیم کتاب را بگذاریم کنار! ولی آن قسمت‌های نخست، لایه‌های اول، دوم و سوم را به سختی کندم. آن پدر، در تشبیه ما،‌‌ همان سفره آب بود در عمق زمین که اول خودش را به من نشان داد.

 

 

و شما اواخر همین دهه چهل ازدواج کردید، با همسرتان کجا آشنا شدید؟

 

بله، در تئا‌تر آشنا شدم. در هزار و سیصد و چهل و...

 

 

سال چهل و نه که ازدواج کردید؟

 

آره، چهل و نه ازدواج کردم. من در جمع گفته بودم، زود‌تر از سی‌سالگی ازدواج نمی‌کنم. جالب است توی ده که بودیم، بچه‌ها می‌نشستند با همدیگر حرف می‌زدند. این می‌گوید دختر آن را می‌گیریم، آن می‌گوید دخترخاله‌ام را می‌گیرم، پسر خاله‌ام گفته که آن را می‌دهند به آن. من در جمع کودکانه ده گفتم تا سی‌سالم نشود ازدواج نمی‌کنم! نمی‌دانم چرا. یک بچه هفت، هشت ساله بودم. بله، سی‌ساله بودم که ازدواج کردم. یا نامزد کردم. زیاد فاصله نداشت. آره در ضمن این ازدواج، یک رمان دیگر هم می‌نوشتم. به نام «پایینی‌ها».

 

 

که سال پنجاه و سه، در جریان بازداشت شما گم شد.

 

بله، گم شد... آره نامزد کردم و ازدواج کردم. بعد هم بچه‌دار شدم. بعد سخنرانی‌هایی پیش آمد در دانشگاه. گاهی که بیکار می‌شدم مقالاتی می‌نوشتم. نقدهایی نوشتم روی کارهای آقای رادی، روی کارهای برتولت برشت، روی کاری از «جان آزبورن»... نقدهایی می‌نوشتم برای روزنامه کیهان و پول مختصری می‌گرفتم. این زمانی بود که دارم تئا‌تر را کنار می‌گذارم. بعد رفتم به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، آنجا پذیرفته شدم که کار بکنم. آقای فیروز شیروانلو به من لطف داشت، و در آنجا یک اتاقی در اختیارم گذاشته بود. هم در محلی که بودم و هم در محلی که بعدا رفتم، در مرحله بعدی. و در آنجا پسر اولم سیاوش متولد شد. بعد توی خیابان جم بودیم و سیاوش شد دو سال‌اش... در این فاصله دو گروه تئا‌تر آمدند سراغ من. یکی آقای یلفانی بود که آمد گفت، الان دیگر سعید سلطان‌پور نیست، بیا با ما همکاری کن. چون من و سعید از سال چهل و هفت جدا شده بودیم. گفت، بیا سعید نیست.

 

 

سلطان‌پور دستگیر شده بود.

 

بله. یلفانی گفت تو بیا که ما بتوانیم این تئا‌تر را به یک جایی برسانیم. نمایش «چهره‌های سیمون ماشار» مال برشت بود. من با اینکه تازه ازدواج کرده بودم، رفتم و بعد آن نمایش هم با جنجال‌هایی که بین سعید و محسن به وجود آمد همراه شد و من توی ذوقم خورد. ولی به هر حال کار را انجام دادم و بعد از آن گروه تئا‌تر «زمان» تشکیل شده بود. که مهین اسکویی با همسر جدید‌ش دعوت کردند بروم در نمایش «در اعماق» بازی کنم. من قبلا کارهایی از برشت، آرتور میلر، واهه کاچا، داستایوفسکی و از ایرانی‌ها کارهایی از رادی، حاتمی، بیضایی و... را بازی کرده بودم. فکر کردم می‌روم و «در اعماق» ماکسیم گورکی را بازی می‌کنم و کار تئا‌تر را هم مثل کارهای دیگر می‌گذارم کنار. وقتی که دعوتم کردند برای نقش بارون در نمایش «در اعماق»، خیلی با اشتیاق رفتم چون فتحی هم آنجا نقش «ساتین» را بازی می‌کرد. من و فتحی روی صحنه خیلی خوب با هم کنار می‌آمدیم. رفتم، هفت، هشت ماه تمرین کردیم و بعد اجرا گذاشتیم، بعد هم رفتیم به شهرستان؛ رفتیم به مناطق معادن ذغال‌سنگ، یا یک همچین جاهایی... نه، معدن سنگ آهن بود. در کرمان اجرا داشتیم. یادم هست یک تکه سنگ آورده بودم با خودم که لب کتابخانه‌ام بود. وقتی که پلیس پس از دستگیری خانه من را در اختیار گرفته بود، من را برد، گفت این چیست؟ گفتم، این سنگی‌ است که من از معادن جنوب آوردم، می‌گویند که شصت و پنج درصدش آهن است. بنا بود آخرین شب اجرای «در اعماق» در معدن سنگرود قزوین باشد.

 

 

که همه شما را بازداشت کردند...

 

من گفتم پنجشنبه، جمعه را می‌مانم تهران، پیش زن و بچه‌ام. شنبه صبح یک ماشین بیاید، من را از سر کار بردارد ببرد قزوین. که ساعت نه صبح شنبه، هفدهم اسفندماه ۱۳۵۳، مستخدم اداره که خیلی هم مرد خوش‌رویی بود و روابط خوبی با هم داشتیم آمد گفت فلانی، دو نفر آمده‌اند پایین شما را می‌خواهند. گفتم، بگو بیایند بالا. چون بچه‌های دانشگاه معمولا می‌آمدند بالا. ولی می‌دانستم که این دو نفر از آنها نیستند، در آن آغاز روز. گفت، می‌گویند نه شما تشریف بیاورید پایین. فهمیدم. گفتند ببخشید استاد دو دقیقه با شما کار داریم. اولین بار بود من اسم خودم را با لقب استاد می‌شنیدم!‌‌ همان دو دقیقه شد دو سال...

 

 

چطور انتظار داشتید، یعنی پیش‌زمینه‌ای، فعالیتی، کار سیاسی مشخصی...

 

هیچ‌چیز. من و سعید سلطان‌پور خیلی رفیق بودیم و بیشتر غذای گرم را خانه مادر او می‌خوردم. سال چهل و هفت گفتم سعید جان من نیستم، راهی که تو می‌روی، راه شهادت برای مردم است. راهی که من انتخاب کرده‌ام، راه کار کردن و تحمل زندگی‌ است؛ شاید برای خودم و شاید هم برای مردم. بنابراین من هیچ‌گونه پیوستگی سیاسی با هیچ گروهی هرگز نداشتم. نه خواستم پیدا بکنم و نه آنها به من پیشنهاد کردند. مثلا من در کانون پرورش فکری که کار می‌کردم، بچه‌هایی همکار ما بودند. من کارمند برخی از آنها بودم یا همکار بودیم. خیلی از آنها کشته شدند. بعد فهمیدم، چریک بودند. ولی نه آنها این را به روی من آوردند و نه من علاقه‌ای داشتم بدانم چکار می‌کنند. من می‌رفتم توی آن اتاقی که شیروانلو به من داده بود، در را می‌بستم و کار می‌کردم. بعد این بچه‌هایی که شوخ بودند پشت سر من لطیفه هم می‌گفتند که این می‌رود تو اتاق و درش را می‌بندد! پنجره‌ای هم داشت به اندازه نصف آن پنجره بالایی. می‌گفتم همین برای من کافی ا‌ست. یعنی شیروانلو می‌فهمید. چقدر آدم باشعور خوب است! حتی اگر در خدمت آن دستگاه بوده باشد، که در خدمت آن دستگاه هم نبود. به نظر من شیروانلو خیلی به جامعه فرهنگی ایران خدمت کرد. جامعه‌ای که من فکر می‌کنم چشم‌هایش به بهشت کتاب باز نشده بود. و این مرد طرح را داد، فرح پهلوی قبول کرد و به «اعلی‌حضرت محمد‌رضا شاه» قبولاند و در ده‌ها منطقه شهر و شهرستان‌ها کتابخانه درست شد.

 

 

طرح تشکیل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان...

 

بله. و آن مرد، شیروانلو می‌فهمید من دارم چکار می‌کنم. در هر موقعیتی برای من یک سوراخی پیدا می‌کرد؛ سوراخی که من دنبالش بودم بروم آن تو کارم را بکنم. خیلی ازش ممنونم، خیلی. به این ترتیب‌‌ همان سال چهل و هفت بعد از ظهری بود، در خیابانی که الان، خیابان «صبا» است، داشتیم از خیابان «بلوار» می‌آمدیم پایین، به طرف خیابان «شاهرضا»ی سابق. وسط‌های خیابان صبا بودیم؛ سیاوش کسرایی هم بود. من با سعید خیلی بحث‌های طولانی داشتیم. در آنجا من ایستادم، پائیز بود، گفتم ببین سعید تو می‌خواهی به خاطر این مردم بمیری، من می‌خواهم به خاطر همین مردم زنده بمانم و کار بکنم. می‌شود که با همدیگر دوستانه خداحافظی کنیم و جدا بشویم... بنابراین هرگز هیچ‌کس در هیچ موقعیتی به من بفرمای سیاسی نزده بود. وقتی هم من را بردند زندان، بازجو‌ها تلنگر هم به من نزدند، کمترین بی‌احترامی نکردند. برای اینکه می‌دانستند من عضو هیچ جایی و گروهی نیستم. و من هم عادتم این است که وقتی کاری ندارم با یک کاری، نه چیزی را می‌شنوم و یا اگر چیزی را بشنوم، توی حافظه‌ام نمی‌سپارم. من چکار دارم. آنها برای خودشان بحث می‌کردند. من توی اتاقم کار خودم را می‌کردم. می‌گفتم اینها مسائل من نیست. و هر کس کاری دارد دیگر...

 

 

ولی خوب با توجه به اینکه شما هیچ فعالیت سیاسی نمی‌کردید دو سال حبس خیلی طولانی است...

 

اول یک سال بود، بعد کردندش دو سال. و این دو سال هم به این خاطر بود که بنا بود ظاهرا یک چندتا اسم باشند. که بشود توی دنیا علیه آنچه که جریان داشت، تبلیغ بشود. من این جوری فهمیدم! برای اینکه من نزدیک دو ماه کمیته بودم و بازجویی زیاد پس دادم. نوشتم، هستش. تو هر صفحه‌ای می‌نوشتم: ولی من نمی‌دانم چرا بازداشت هستم؟ تا دو هفته هم موهای من را نزدند، قرار بود آزادم بکنند. وقتی مو‌هایم را زدند، دیگر بنا شد بمانم. توی هر جلسه‌ای می‌گفتم آقای فلانی، نفهمیدم چرا من را نگه داشتید. می‌گفت، برو، برو سلول. بعد حال من بد شد توی سلول، جمعیت زیاد شد. خبر دادند که حالش خوب نیست. من را صدا زد، گفت می‌خواهم بفرستیم‌ات بالا. منظور از بالا زندان «قصر» یا «اوین» بود. گفتم خیلی ممنون، خوب است، باز بهتر است می‌روم بالا... ولی فلانی بالاخره به من نگفتی برای چی من را دستگیر کرده‌اید، بازداشت کرده‌اید؟ شما که می‌دانید... گفت برو بالا حبسی‌ات را بکش، نه دست من‌ است و نه دست توست!(۲)

 

بعدا که از زندان آمدم بیرون‌‌ همان رفیق سربازی که مانع ارتشی شدن من شده بود و شهربانی‌چی شده بود، گفت به من گفته‌اند که شش ماه قبل از اینکه ما برویم سراغش، تمام جزئیات زندگی‌اش را لحظه به لحظه مراقب بودیم. حتی می‌دانستیم از کجا سیب می‌خرد و چند کیلو می‌خرد. چند دانه می‌خرد. یعنی کامل می‌دانستند که من هیچ ربطی با هیچ‌کس ندارم. خود پلیس هم می‌دانست. ولی بنا بود سهم ما از زندگی در دوره پیش از انقلاب هم دو سال زندان باشد! ولی خیلی خوب بود. می‌دانید چرا خوب بود؟ اولا آدم خودش را بهتر می‌شناسد. دوم اینکه در تنگنا آدم‌های دیگر را بهتر می‌شناسد. و سوم اینکه از همه اینها یک اندوخته‌ای پیدا می‌کند؛ که آیا من در وضیعت متغیر اهل این سنخ‌ رفتار هستم یا نیستم. و من این سه تا را فهمیدم. و بعد از زندان که دیگر به عنوان شناسنامه اعتبار سیاسی تلقی می‌شد من آمدم کانون نویسندگان. وقت صحبت گرفتم، گفتم من زندان سیاسی نبودم. من به عنوان نویسنده اینجا هستم و شما هم اگر مجله درمی‌آورید، بولتن درمی‌آورید، من می‌توانم یک مطلبی بدهم، چاپ بکنید. یک تکه از «کلیدر» را دادم آنجا محمدعلی سپانلو چاپ کرد. گفتم، به من به عنوان زندانی سیاسی نگاه نکنید، من هنوز هم‌‌ همان نویسنده هستم و نظر من هم صنفی بود در آن زمان. هست، سندش هم هست. نوشتم، گفتم کانون را به اعتبار اینکه چند نفر زندانی سیاسی بودند سیاسی نکنید. ولی خوب کردند و از هم پاشید و... دوسال زیاد بود، ولی ظاهرا ما باید در آستانه انقلاب آزاد می‌شدیم. کار در جایی که ما نمی‌دانستیم، این جوری سامان داده شده بود. ولی من وقتی فهمیدم حکم قطعی‌ است متوجه شدم... آدم‌ها را شناختم توی زندان. روحیات را منظورم است. من اسم هیچ‌کس در حافظه‌ام نمانده. نگه نداشتم.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ

پانوشت‌ها:

۱. گیلیارد، روستایی در منطقه دماوند. از قدیمی‌ترین سکونت‌گاه‌های یهودیان ایران. گورستان باستانی یهودیان در این منطقه که مشهور است با گسترش شهر دماوند در محدوده این شهر قرار گرفته.

۲. ناصر رحمانی‌نژاد در مقاله «... قورباغه ابوعطا می‌خواند» که ۱۶ آبان ماه ۸۶ در سایت «گویانیوز» منتشر شد، درباره انتقال خود و دوستانش به زندان اوین در زمستان ۵۵ می‌نویسد «من به همراه سعید سلطانپور، محسن یلفانی و محمود دولت‌آبادی منتقل شده بودم تا برای مصاحبه‌ای، که در اوین توضیح داده شد قرار است با وکیلی که نماینده «جمعیت بین‌المللی حقوقدانان دموکرات» بود انجام گیرد، آماده شویم!»

 

 

منبع: دویچه وله

 

کلید واژه ها: دولت آبادی


نظر شما :