جهانِ کابوس
ترجمه: بهرنگ رجبی
ترجمه کامل کتاب «شاهنشاه» اثر ریشارد کاپوشینسکی، روزهای شنبه در «تاریخ ایرانی» منتشر میشود.
از میانِ یادداشتها ــ ۵
ویسکیای که غیرقانونی میخوری (و حالا دیگر عملاً با حکمِ منعِ آن واقعاً مجبوری زیرِ قانون بزنی) همچون همهٔ لذتهای ممنوعه بیشتر مزه میدهد و دلنشینتر است. با اینحال اما توی لیوان فقط چند قطرهای مُسکر هست ــ میزبان آخرین بطریاش را از جایی خیلی مخفی بیرون کشیده و میداند بعدیای نمیتواند بخرد. الکلیهای باقیماندهٔ ایران دارند جان میدهند. نمیتوانند وُدکا، شراب، یا آبجو گیر بیاورند و همین باعث میشود بروند سراغِ انواعِ محلولهای شیمیاییای که کارشان را میسازد.
کفِ زمینِ خانهای نُقلی، راحت، و خوب چیده شدهای در شهر نشستهایم و از درِ شیشهای بازِ رو به باغ داریم باغ و دیوارِ حائلِ مِلک و خیابان را نگاه میکنیم. دیوار ده پا ارتفاع دارد و مرزی که آن بیرون میان محدودهٔ مِلک با جهانِ بیرون میکِشد، راحتیِ فضا را دوچندان میکند، محدودهای که این منزلِ زندگی تویش ساخته شده. آقا و خانمِ میزبانِ من هر دو حدوداً چهلسالهاند؛ در تهران درس خواندهاند و توی یک آژانسِ مسافرتی کار میکنند (آژانسی که بهخاطرِ عشقِ سفر بودنِ هموطنانشان صدها مشابهش هست).
مرد که موهایش تازه شروع کرده به سفید شدن، میگوید: «ما بیشتر از دوازده ساله ازدواج کردهایم، ولی تازه این روزهاست که با زنم در مورد سیاست صحبت میکنیم. تا قبلِ این هیچوقت سرِ این موضوع حرف نزده بودیم. تمامِ زوجهای دیگهای که هم میشناسیم همینطورن.»
نه، نمیخواهد بگوید به همدیگر اعتماد ندارند. البته که هیچوقت سرِ سیاست همعقیده نبودهاند اما توافقی ناگفته داشتهاند که هردو متقابل و کموبیش ناخودآگاه به آن تن دادهاند و حاصلِ تأملی سنجیده و معقول دربارهٔ طبیعتِ آدمی است: اینکه آدم هیچوقت نمیداند اگر توی هچلِ ناجوری افتاد چه رفتاری میکند، به چه چیزهایی مجبور میشود، به چه تهمت زدنهایی، به چه خیانتهایی.
نظرِ زن این است که «بدترین بخشش اینه که هیچکی نمیتونه پیشبینی کنه چهقدر شکنجه رو میتونه تحمل کنه. معنای ساواک بیشتر از هر چیزِ دیگهای وحشتناکترین شکلِ شکنجه بود، آدم داشت تو خیابون راه میرفت که میدزدیدنش، چشمهاشو میبستن، و بدونِ اینکه هیچ سؤالی بکنن صاف میبُردنش اتاقِ شکنجه. اونجا کارشونو اول با روشهای هولناکِ معمولِ شکنجه شروع میکردن، با همهشون ــ استخون شکوندن، ناخون کشیدن، دستو چسبوندن به تنورِ داغ، سوراخ کردنِ جمجمهٔ آدمِ زنده، و کلی وحشیگریهای دیگه ــ آخر سر که قربانی دیگه از درد بهجون میاومد و تمومِ تنش داغون و خونی میشد تازه میافتادن به اینکه بفهمن طرف کی هست. اسم؟ نشانی؟ ضدّشاه چی گفتهای؟ بجنب، چی گفتهای؟ و میدونین، طرف احتمالاً هیچوقت هیچچی نگفته بوده. احتمالاً کاملاً بیگناه بوده. ولی برای ساواک بیگناه بودن هیچ اهمیتی نداشته.
اینجوری همه میترسن، بیگناه و گناهکار بهیکسان، همه مرعوبن، هیچکی احساسِ امنیت نمیکنه. ترسناک بودنِ ساواک از این میاومد که میتونست هر کسی را نشون کنه، بابت اینکه همه متهم بودن، چون اتهامها ربطی به کارهایی که آدم کرده بود نداشتن، ربط به نیت و منظورهایی داشتن که ساواک میتونست به هر کی بچسبونه. با شاه مخالف بودی؟ نه، نبودم. ولی میخواستی باشی کثافت! کُلِ کاری که میبُرد همین بود.
بعضیوقتها محاکمه برگزار میکردن. برای کارِ سیاسی فقط دادگاهِ نظامی برگزار میکردن (ولی آخه اصلاً کارِ سیاسی چی هست؟ اینجا هر کاری سیاسیه): جلسههای غیرعلنی، نه هیچ وکیلی، نه هیچ شاهدی، حکم هم که تو یه چشم بههم زدن. اعدام یهخرده بعدتر بود. کسی حساب کرده ساواک چند نفرو کُشت؟ قطعاً صدها نفرو. شاعرِ بزرگمون، خسرو گلسرخی، رو کُشت. کارگردان بزرگمون، کرامت دانشیان، رو کُشت. دها نویسنده و استادِ دانشگاه و هنرمندو زندانی کرد. دهها آدمِ دیگه مجبور شدن برای نجاتِ جونِ خودشون از مملکت مهاجرت کنن و برن. کثافتی که ساواک میزد بهلحاظ میزانِ نادونی و سبعیتش باورنکردنی بود. وقتی بابتِ کتاب خوندن دست روی کسی میذاشتن با یه کینه و خباثتِ خاصی خدمتش میرسیدن.
ساواک سراغِ محاکمه و دادگاه نمیرفت. روشهای دیگه رو ترجیح میدادن؛ کلی از آدمکشیهاشونو پنهانی میکردن. بعدش هم که دیگه چیزیو نمیشه ثابت کرد. کی کُشت؟ هیچکی نمیدونست. مقصر کی بود؟ هیچ مقصری نبود. مردم دستِخالی جلوِ ارتش و پلیس واستادن چون دیگه به جایی رسیده بودن که نمیتونستن وحشتو تحمل کنن. ممکنه بهنظرِ شما استیصال بیاد ولی برای ما دیگه هیچچی فرقی نمیکرد.
میدونین اگه کسی اشارهای به ساواک میکرد، بعدش طرفی که داشت باهاش حرف میزد ساعتها نگاهش میکرد و کمکم به ذهنش میزد نکنه یارو مأمور باشه؟ این کسی هم که من داشتم باهاش حرف میزدم میتونست پدرم باشه، شوهرم باشه، نزدیکترین دوستم باشه. به خودم میگفتم بیخیال، این فکر چرنده، ولی هیچچی نمیتونست جلوشو بگیره و فکره دوباره برمیگشت. همهچی مریض بود ــ کُلِ حکومت مریض بود؛ این هم باید بگم که نمیدونم ما کِی دوباره آدمهای سالمی میشیم، تعادلمونو دوباره بهدست میآریم. سالهای زندگی با همچون دیکتاتوری روح و روانِ ما رو داغون کرده و من فکر میکنم خیلی خیلی زمان میبَره تا بتونیم شروع کنیم به زندگیِ طبیعی کردن.»
عکسِ هشتم
این عکس را روی تابلوِ اعلاناتِ جلوِ ساختمانِ کمیتهٔ انقلاب در شیراز زده بودند، کنارِ شعارها و اعلامیهها و چندتایی عکسِ دیگر. از دانشجویی خواستم مطلبِ دستنویسی را که با پونز زیرِ عکس زده بودند برایم ترجمه کند. گفت: «نوشته این پسربچهٔ سهساله، حبیب فَردوست، زندانیِ ساواک بوده.» پرسیدم: «چی؟ سه سالش بوده و زندانی؟» جواب داد ساواک بعضی وقتها کُلِ یک خانواده را زندانی میکرد و در این مورد هم همین اتفاق افتاده. توضیح را تا آخر خواند و اضافه کرد پدر و مادرِ پسر زیرِ شکنجه مُردهاند. حالا دارد کلی کتاب دربارهٔ جنایتهای ساواک منتشر میشود، همراهِ اسناد و مدارکِ جورواجوری مربوط به پلیس و روایتهای شخصیِ کسانی که از شکنجه نجات یافتهاند. و تکاندهندهترین چیز برای من دیدنِ کارتپستالهایی بود که جلوِ دانشگاه میفروختند، تصویرِ جنازههای قربانیانِ ساواک.
ششصد سال پس از تیمورِ لنگ آن قساوتِ بیمار هنوز مانده و زنده است، تغییری نکرده، شاید جز در میزانِ استفادهاش از فنآوری. وسیلهای که بیشتر از همه توی شکنجهگاههای ساواک پیدا کردند میزِ فلزیای بود که با برق داغ میشد و بهش میگفتند «ماهیتابه»؛ قربانی را رویش میخواباندند و دست و پایش را میبستند. روی این میزها خیلیها مُردند. متهم اغلب از همان لحظهای که واردِ اتاقِ شکنجه میشد داشت عربده میکِشید ــ کم آدمهایی میتوانستند حینِ انتظارشان پشتِ در اتاق جیغها و نعرههایی را که میشنیدند و بوی گوشتی را که داشت کباب میشد، تحمل کنند. اما در این جهانِ کابوس، پیشرفتِ فنآوری جای روشهای قرونِ وسطایی را نمیگرفت و حذفشان نمیکرد. در اصفهان آدمها را توی گونیهای بزرگی پُرِ گربههایی وحشی از گرسنگی یا وسطِ مارهای سمّی میانداختند. البته که بعضی وقتها نقلِ این شکنجههای موحش را خودِ ساواک پخش میکرد، نقلهایی که بین مردم دهان به دهان میگشت. در بطنِ این نقلها آنقدر تهدید بود و معنای دشمنِ حکومت هم آنقدر گَلوگشاد و مندرآوردی بود که هر کسی میتوانست سرانجامِ خودش را در چنان اتاقهای شکنجهای ببیند.
نظر شما :