روزگار سپری نشده آقای دولت‌آبادی(۵): گفتند گرایش‌های چپ عارفانه داری!

۲۴ مرداد ۱۳۹۰ | ۲۰:۵۱ کد : ۱۱۵۹ از دیگر رسانه‌ها
بهزاد کشمیری‌پور: آنچه به مرور و در بخش‌های مختلف انتشار می‌یابد حاصل گفت‌وگوهایی است که طی چند روز با محمود دولت‌آبادی انجام شده. مرور هفت دهه زندگی پر فراز و نشیب نویسنده «کلیدر» محور اصلی این گفت‌وگوهاست.

 

*** بخش سیزدهم؛ بازگشت به طبیعت

 

 شما برخلاف آن صحبتی که قبلا می‌کردید، که جهت‌یابی‌تان خوب نیست، ولی حافظه‌تان برای اسامی اشخاص و مکان‌ها خیلی خوب است. خیلی اسم‌ها از خیلی دوران قبل دقیق یادتان مانده...

 

آن اسامی بچه‌هایی‌ست که ما با هم سر یک کلاس بودیم. مثلا بچه‌های دوره مدرسه. ولی اسامی بچه‌های زندان اصلا یادم نیست.

 

 

نمی‌خواستید در ذهنتان بماند...

 

نمی‌خواستم اسامی‌شان در حافظه‌ام بماند. پرونده‌ای که داشتند نمی‌خواستم بماند. هرگز کنجکاو نبودم که آقا تو چکار کردی که این قدر باید زندان باشی. یکی از بچه‌های شهرستان ما که از طریق نام فامیلی‌اش فهمیدم بچه ولایت ماست، سه سال و سه ‌ماه توی انفرادی بود. با خودم فکر می‌کردم، سه‌ سال و سه ‌ماه چه جوری مانده توی انفرادی! این برای من بیشتر مساله بود تا بدانم پدرش کی بوده، نمی‌دانم کجای بازار دکان داشته... نه اصلا، اصلا. یعنی فهم من بیشتر از طریق حس من بود و در زندان بیشتر با بچه‌هایی رفیق بودم که رفتار عادی داشتند. حتی با زندانی‌های عادی که می‌آوردند، یا به عنوان تنبیهی می‌آوردند توی بند، من با آنها خیلی حال می‌کردم. چاخان می‌کردند، که فلان و... زدیم، بستیم، گرفتیم، با خواهر زنم بود، خواهر زنم این جوری شد، مادرزنم آن جوری شد، فلان شد. این‌ها می‌گفتند و من هم حال می‌کردم. قدم می‌زدیم ساعت‌ها... مثلا؛ آقا ما که قاچاقچی نیستیم. قاچاقچی فلانی است و... می‌دانی چه کار کردیم ما. رفتیم یک آشپزخانه درست کردیم، یک میلیون و پانصد هزار تومان قیمت آن آشپزخانه بوده، پول ما را می‌خواهند ندهند به ما اتهام قاچاقچی‌گری می‌زنند که ما هروئین می‌آوریم. کی هروئین می‌آورد آقا؟ شما می‌دانید کی هروئین می‌آورد؟ مثلا. یا یکی از بچه‌ها بود بهش می‌گفتند حاجی. زاغ و بور بود. خیلی دوستش داشتم. بچه قزوین بود. فوتبال می‌زد، والیبال می‌زد با دست چپ. خیلی دست قوی‌ای هم داشت. با هم خیلی جور بودیم. قدم می‌زدیم، گپ می‌زدیم. او هم فهمیده بود با من می‌تواند راه برود، حرف بزند، حرف‌های عادی بگوید و بشنود، و خوشحال باشد، یا مثلا گفته شود... سیاسی، میاسی را ولش کن! اما ناگهان، وقتی که سال پنجاه‌وپنج بود به نظرم، آره... که فضای زندان ناگهان مذهبی شد، دیدم حاجی پیداش نیست. قدم می‌زنم، نمی‌آید، می‌روم می‌ایستم والیبال نگاه می‌کنم، به من عنایت نمی‌کند، مثلا نمی‌گوید بیا توی بازی. من البته بلد نبودم. بعد یک‌بار نمی‌دانم چه جوری شد آمد بغل دست من توی شلوغی‌ها. گفت محمودجان ببخشید‌ها. گفتم، برای چی؟ گفت، به من گفتند با این راه نرو. گفتم توی حال خودت باش. مهم نیست من و تو دوست هستیم. گفتند راه نرو، راه نرو. یعنی فضا ناگهان عوض شد. از حالت سیاسی عام درآمد و سیاسی پلیسی شد. که دیگر من آن وقت‌ها، همه‌ش آثاری را که توی زندان بود می‌خواندم. یادم هست کتاب «وان گوک» را برای بار دوم آنجا خواندم.

 

 

«شور زندگی» نوشته ایرونیگ استون...

 

بله، «شور زندگی» را خواندم، و مثلا «رایش سوم» اثر ویلیام شایرر را من در زندان خواندم و...

 

 

ولی شما قبل از اینکه بروید زندان هم نسبت به محیط روشنفکری خیلی بی‌اعتنا یا حتی بی‌اعتماد بودید.

 

برای کارم بود آقای کشمیری! ببینید عزیز من، شما وقتی می‌خواهی پانزده سال عمرت را بگذاری سر یک کار، نمی‌توانی هر شب بروی توی محافل روشنفکری، این درباره آن حرف بزند، آن درباره این حرف بزند. دعوا کنند، فلان کنند...

 

 

ولی ظاهرا فقط این نبوده، حداقل از بعضی از یادداشت‌های شما این طور برمی‌آید که اصلا اعتقادی به جریان حاکم روشنفکری ایران نداشته‌اید.

 

نداشتم، نه، نه، نه. برای اینکه من همه را محک زدم. ببینید آقا، بگذارید برایتان بگویم: من اعتقاد نداشتم که داستان من را آقای «جلال آل‌احمد» خواهد خواند و با من صحبت خواهد کرد. دو بار رفتم، سه بار رفتم دیدمش. اعتقاد نداشتم که آقای «ابراهیم گلستان» وقت داشته باشد داستان من را بخواند با من صحبت کند. ولی رفتم دیدمش. برای بلیط تئا‌تر، گفتم بدهید مال آقای گلستان را و مال آقای آل‌احمد را من ببرم. پیش آقای «به‌آذین» رفتم، «بابا سبحان» را بردم براش. یک ایرادهایی گرفت که فکر کردم این ایراد‌ها خیلی سطحی است. دیگر باید چه کسی را می‌دیدم. سراغ ساعدی رفتم. ساعدی متاسفانه بی‌قرار بود و آن صبوری‌ای را که من انتظار داشتم، نداشت. خیلی دوستش داشتم... یک‌بار که رفتم ببینمش، نرفتم مطب، برای آنکه آنجا آدم‌های زیادی می‌آمدند. من رفتم، بیمارستان «روزبه» ایستادم تا کارش تمام شد با هم سوار تاکسی شدیم آمدیم مطب. من سراغ اسماعیل خویی می‌رفتم، ولی خویی که حوصله خواندن رمان و داستان من را نداشت. من می‌رفتم ببینمش. می‌گفت چرا نمی‌آیی؟ گفتم بابا این قدر دور و بر شما شلوغ می‌شود... و من دیگر نمی‌توانم همه را تحمل کنم. این حرف را احمد شاملو هم بیست سال بعد از خویی به من زد. گفت چرا نمی‌آیی سراغ من؟ گفتم الان که آمده‌ام. گفت، نه چرا بیشتر نمی‌آیی؟ گفتم آقا، سه بار آمدم در خانه و برگشتم، برای اینکه ماشین‌هایی بغل دیوار خانه شما پارک است که من نمی‌خواهم صاحبانشان را ببینم! توجه می‌کنید، سراغ همه رفته‌ام. همه را هم دوست داشتم. ولی یک، نمی‌خواستم مزاحم بشوم، دو فکر می‌کردم که خوب طلب نمی‌کند دیگر. وقتی به من گفتند که آقا، هفته دیگر خانه «جمال میرصادقی» می‌خواهیم درباره کتاب هوشنگ گلشیری صحبت کنیم من ظرف سه شب نشستم و آن کتاب مشکل گلشیری را خواندم. آن رمان سنگین گلشیری اسمش چیه؟

 

 

«جن‌نامه» را می‌گویید؟

 

نه، قبل از این.

 

 

«بره گمشده راعی»

 

بله، «بره گمشده ...» را... خواندن این کتاب خیلی مشکل است. من نشستم، خواندم، یادداشت برداشتم، رفتم توی آن جلسه و ظاهرا فقط من یکی کتاب را خوانده بودم. که گلشیری، خدا بیامرزدش، گفت ببین چه طومار ریزی نوشته درباره این کتاب. من هیچ‌وقت پس نمی‌زدم. ولی با آنها هارمونی وجود نداشت.

 

 

اما به جز آن مشکلات به نظر می‌آید که شما از سمت دیگری به ادبیات نزدیک شدید، یا بالاخره با جامعه روشنفکری ما که اغلب از قشرهای متوسط یا مرفه جامعه می‌آیند، هیچ احساس نزدیکی نمی‌کردید. حالا غیر از این درگیری‌ها، غیر از این تنش‌ها که وجود داشته، از نوشته‌های غیرداستانی شما برمی‌آید، که اعتقادی به سلامت جامعه روشنفکری نداشتید، هیچ‌وقت.

 

نه، نه. جامعه روشنفکری را تفکیک کنیم. یک جامعه قلم بود، اهل قلم که به نظر من جامعه شتاب‌زده‌ای بود. فاصله‌گیری من از آن جامعه به این خاطر بود. وقتی کسی بخواهد عمرش را بگذارد پای کار نوشتن، نمی‌تواند با شتاب‌زدگی قاطی بشود. شما فکر می‌کنید چند نفر می‌دانستند که من دارم «کلیدر» را می‌نویسم و مثلا «پایینی»‌ها را نوشته‌ام؟ برادر من حسین که نزدیک‌ترین به من بود، می‌دانست که من دو تا رمان دارم کار می‌کنم، فقط همین. که زمان بازداشت من رفت خانه ما که دست نوشته‌ها را در ببرد. بعد‌ها به من گفت بابا، دو تا بسته بود، من برداشتم، دررفتم. تو که دو تا رمان بیشتر نداشتی. گفتم، دست مریزاد، ولی آن دو تا بسته یک کتاب بوده. آن سومی کجاست، که رنگش پرید. گفتم فدای سرت. این دو تا را دربردی ممنون. بنابراین هیچ‌کس نمی‌دانست که من دارم چکار می‌کنم. و ببین فرق می‌کند که شما یک داستان کوتاه می‌نویسی، توی «جنگ آرش» چاپ می‌کنی، شب می‌آیی سیروس طاهباز را می‌بینی، با او می‌روی مثلا کافه می‌نشینی، ده نفر دیگر را هم می‌بینی. کار من این نبود. و به نظر من عدم درک، از طرف من نبود، عدم درک از سوی دیگری بود. از سوی آنها بود.

 

 

البته یک چیزی از شما از همین دوره زندان و راجع به همین دست‌نوشته‌های «کلیدر» خوانده‌ام که می‌شود جورهای مختلف تعبیرش کرد. و شاید بشود به این شکل فهمش کرد که این کار برایتان از خیلی چیز‌ها خیلی مهم‌تر بوده.

 

از همه چیز!

 

 

شما در‌‌ همان دوره، که زندان بودید، پسر اولتان دو، سه ساله بوده.

 

کتک‌اش زدند.

 

 

همسرتان ...

 

جوان بیست‌ودوساله...

 

 

همسرتان مریض بوده، یک عمل جراحی را پشت سر گذاشته بوده. پدر و مادرتان مریض بوده‌اند و کلی مشکلات دیگر داشتید. شما‌‌ همان موقع می‌گویید، من مساله مهم‌ترم این بود که این دست‌نوشته‌ها از بین نرود!

 

بله، از بین نرود. و تا مادامی که پدرم نیامد، خدا بیامرزدش، پشت ردیف میله‌های کوچه ملاقات، کوچه بود، ما این ور کوچه بودیم، آنها آن ور کوچه. به من گفت فرش‌ها را دادم بردند خیالم راحت نشده بود. حتی بازجویی من را آنقدر اذیت نمی‌کرد که نگرانی از دست رفتن دست نوشته‌ها. وقتی گفت فرش‌ها را دادم بردند، من یک آرامشی پشت آن میله‌ها پیدا کردم که یادم نمی‌رود، گفتم، خسته نباشید. بله، من واقعا به خانواده‌ام احساس دین می‌کنم. برای اینکه من بار‌ها هم گفته‌ام، وقتی که من این کار را انجام می‌دادم، توجه اولم این کار بوده، حتی در خارج از زندان. بعد از زندان، قبل از زندان. من در زندان هم خیلی چیز‌ها را در ذهنم نوشتم...

 

 

مثل «جای خالی سلوچ».

 

خود همین «کلیدر» را هم. صحنه‌هایی از این کتاب را توی زندان می‌دیدم. ذهن من مدام درباره کتاب‌هایم کار می‌کرد. آره این جور است. و واقعا هنر، همه آدم را می‌طلبد. درست مثل عشق. و من که توانستم هم آن کار را انجام بدهم، هم خانواده‌ام را به نحوی اداره کنم، هم بچه‌هایم را، هم دوستانم را، انرژی مضاعف گذاشتم. آره برای من خیلی مهم بود.

 

 

یک نکته‌ای یادم آمد، که ربطی به صحبت الان ما ندارد، ولی گفتم بعدا ممکن است فراموشم بشود بپرسم. شما موقعی که «نیل آرمسترانگ» رفت کره ماه خاطرتان هست، سال چهل‌وهفت بود انگار.

 

بله، بله. پیش از آن کی بود رفت؟

 

 

«یوری گاگارین» بود که روی کره ماه پیاده نشده بود...

 

من رفتم خانه «استاد تقی» دیدم. سال چهال‌وهفت که «آرمسترانگ» از ماه آمده بود پایین، چهره‌اش را دیدم توی مطبوعات. ولی اگر شما «روزگار سپری شده ...» را یک وقت فرصت کنید، نگاه بکنید در آنجا به این ماهواره‌هایی که می‌چرخند و... اشاره شده. آره من «یوری گاگارین» را هم یادم می‌آید.

 

 

اینکه مال سال چهل است.

 

سال چهل بوده؟ آره... من این را خانه «استاد تقی» دیدم. بعد آرمسترانگ را یادم است با آن کلاه، از سفینه که پیاده می‌شد دیدم. تو روزنامه دیدم. آن را توی تلویزیون این را تو روزنامه دیدم. بله، همه این‌ها را من دنبال می‌کردم...

 

 

غیر از آن اشاره‌هایی که در کتاب «روزگار سپری شده ...» هست، کلا این مساله آن زمان ذهنتان را مشغول نکرده بود. بالاخره این اتفاق خیلی غریبی بود.

 

بله، بله. خوب آن زمان نسل ما روحیه‌ای داشتیم که برای قابلیت‌های انسانی، خیلی اهمیت قائل بودیم و این فتوحات را شدنی می‌دانستیم. و یادم هست که من خیلی حیرت نکردم. برای اینکه برادر من حسین که توی نیروی هوایی ارتش خدمت می‌کرد می‌گفت این‌ها رفتند و برگشتند اما شما نمی‌دانید قبل از این‌ها چه صداهایی از آدم‌هایی که توی آسمان تکه‌پاره دارند می‌شوند ضبط شده. آره، یادم هست این را حسین به من گفت. پس معلوم است بحثمان بوده... که من می‌گفتم، ببین بشر چکار می‌کند و او می‌گفت، شما نمی‌دانید این صدا‌ها ضبط شده است. توی نیروی هوایی بود، می‌شنید دیگر. نه آن صدا‌ها را، ولی خبرش را می‌شنید. می‌گفت، نمی‌دانید که قبل از این‌ها کسانی رفته‌اند و توی هوا تکه‌پاره شدند، جر خوردند. رگشان پاره شده و این صدا‌ها همه هست.

 

 

آن وجهی که شما می‌گویید، یعنی تایید اعتقاد به توانایی‌های بشر می‌تواند درست باشد، اما از طرف دیگر بعضی‌ها هم معتقدند یکی از تصاویر ذهنی ما را به هم ریختند. یعنی تصویر و تصوری که ما همیشه از ماه داشتیم، می‌تواند به نوعی به هم ریخته باشد.

 

نه، برای من این طوری نبود. نه، برای من عادی بود. یعنی در حقیقت مناظر فرق می‌کنند. من بعد از آن به کرات در خود کلیدر راجع به زیبایی ماه و شب صحبت کردم. نه، نه. من فکر نمی‌کنم. یعنی آن از یک زاویه دیگر وارد ماه می‌شود. شاعر از یک زاویه دیگر به ماه نگاه می‌کند.

 

 

ولی خوب، ماهی که دست‌یافتنی می‌شود، به لحاظ تصویر ذهنی، نه الزاما روی همه، روی یک عده‌ای می‌تواند تأثیر بگذارد.

 

نه، روی من نه. هنوز هم من وقتی که شب آسمان صاف است و ماه می‌درخشد، کیف می‌کنم.

 

 

اصولا رابطه‌تان با طبیعت چطور است؟ شما در صحبت‌های قبلیمان یک جا به سبزه‌چینی در بهار اشاره کردید. آن منظره را توصیف می‌کردید؛ آن بوی سبزه‌ها را و بوی علف تازه و... آیا این چیزی که توصیف می‌کنید حس‌‌ همان لحظه است یا تصویری است که الان یا بعدا بهش فکر کردید؟

 

همان لحظه است، در عین حال آن لحظه آنچنان درخشان بوده که در ذهن من مانده است.

 

 

آخر، آن لحظه، بیشتر لحظه کار و سختی و مشقت بوده، اما شما از وجد و سرمستی حرف می‌زنید!...

 

نه، بهار است ما علف چیده‌ایم سوار چهارپاهای مست شدیم و داریم چهار تاخت می‌آییم به ده. خیلی قشنگ است دیگر. چند تا نوجوان... مثلا بچه ده، دوازده ساله، هشت ساله... سختی کار زراعی، علف چینی نیست. چون علف‌چینی در عین حال یک بست خاطر هم هست. سبزه‌ست و نم‌ست و رطوبت‌ست و گیاه است و حیوانات هم به قدر کافی می‌چرند و تو کمتر هم علف بیاوری اتفاقی نمی‌افتد. سختی کار وقتی است که شما دارید پیش از آمدن بهار زمین را آماده می‌کنید تا پیش از پایان بهار در آستانه تابستان بتوانید برداشت کنید. آن مرحله سخت است. ولی بهار، نه، بهار خستگی ندارد. بهار همه‌اش شادمانی‌ست. شما پایت را از ده می‌گذاری بیرون، به هر حال گندم‌زار است، جوزار است. حالا مال ارباب، مال هر کس که هست. سبزه، زمین‌علفه است یعنی علف‌پوش است. و باران هم زده، این‌ها همه‌اش، شادی‌ست. همین آخرین‌بار ماه اردیبهشت که برای جایزه گلشیری رفتیم یک جایی که بالای میدان افریقا بود ـ اردیبهشت‌ماه را خیلی دوست دارم ـ من از در آمدم بیرون تمام راه را تا میدان ونک پیاده رفتم. تا میدان ونک تقریبا در حالت سماع می‌رفتم. این حسی‌ست که، هم حالا دارم و هم در کودکی داشتم... و هر زمان! گفتم که در پایان آن اندوه عظیم و گرفتاری‌ها بلند شدم رفتم دماوند. برای چی رفتم دماوند. ماشین کرایه سوار شدم، رفتم دماوند، رفتم توی طبیعت. اصلا خود نوشتن «کلیدر» به نظرم، از یک نظر نوعی رجعت به طبیعت است.

 

 

آن وجه حماسی «کلیدر» کلا نگاه دیگری هم به طبیعت همراه خودش می‌آورد. کاملا متفاوت است با «روزگار سپری شده ...» که نگاهی عمومی به حوادث و اتفاقات را می‌طلبد.

 

بله، یعنی منی که از دوازده سیزده سالگی از ده آمدم بیرون، همه مشقاتی که خلاصه‌اش را برای شما گفتم، تحمل کردم و بد‌ترین مصائب بر ما وارد شد... و اینکه شروع می‌کنم به این کار [نوشتن کلیدر] یعنی یک‌بار دیگر می‌خواهم به طبیعت احترام بگذارم. سلام دوباره می‌خواهم بکنم به طبیعت. در حالی که در «روزگار سپری شده ...» این جوری نیست. در «روزگار سپری شده ...» می‌خواهم از خرابه‌های این زندگی کهنه بیایم بیرون. حرکت کنم و بیایم بیرون.

 

 

*** بخش چهاردهم؛ زندان و نوشتن در ذهن

 

خوب آقای دولت‌آبادی، راجع به دهه پنجاه کمی صحبت کردیم. این یکی از دهه‌های پرالتهاب و پراتفاق تاریخ معاصر ماست و از ویژگی‌های خاصی برخوردار است. در ارتباط با زندگی شما هم دهه پر فراز و نشیبی بوده. این دهه با «جشن‌های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی» شروع می‌شود، چند سال بعد شاهد سست شدن پایه‌های سلطنت و بعد فروریختن آن هستیم، آخرش هم می‌رسد به جنگ ایران و عراق. در مجموع دهه پرتلاطمی بوده است. شما از سال ۵۳ تا ۵۵ زندان بودید و وقتی آزاد شدید دوره التهابات انقلاب دارد آغاز می‌شود. حوادثی که پس از آزادی شما اتفاق افتاد چقدر در کار و زندگی و روند خلاقیت ادبی شما تاثیر گذاشت؟

 

با اجازه اول بگویم که اواخر دهه چهل، به تدریج، به طور پراکنده جمع‌های کوچکی برای داستان‌خوانی درست شد و خدا بیامرز هوشنگ گلشیری همیشه متولی این کار‌ها بود. این ادامه پیدا کرد و تا زمان زندان رفتن من هم وجود داشت. تا آن زمان چند مجموعه از آثارم را منتشر کرده بودم. حتی سه عنوان کتاب را در حد فاصل کمتر از چهار ماه آماده انتشار کردم. چون فضا متشنج شده بود و احساس می‌کردم ممکن است با تاسیس حزب رستاخیز(۱) و آن شرط و شروط... بازداشت بشوم. پیش از آن در سال پنجاه و یک، یک سخنرانی مبسوطی داشتم در دانشکده بوعلی دانشگاه تهران زیر عنوان «موقعیت کلی هنر و ادبیات»،...

 

 

که بعد با همین عنوان هم منتشر شد.

 

بله، منتشر شد. و آن سه اثری که قبل از بازداشت، تا اسفندماه ۱۳۵۳ نوشتم، یکی «دیدار بلوچ» بود، یکی «عقیل، عقیل» و دیگری «روز و شب یوسف».

 

 

در «کارنامه سپنج» تاریخ نوشتن عقیل عقیل سال ۵۱ و «دیدار بلوچ» دی‌ماه ۵۳ نوشته شده. یعنی این‌ها را سال ۵۳ برای انتشار آماده کردید؟

 

بله،‌‌ همان پنجاه و سه قبل از بازداشت.

 

 

شما اسفندماه بازداشت شدید.

 

بله. و پیش از آن داشتم دو رمان «پایینی‌ها»(۲) و «کلیدر» را می‌نوشتم. دو سه ماهی بود چرک‌نویس «پایینی‌ها» به آخر رسیده بود اما «کلیدر» ادامه داشت. من مدتی کار را متوقف کردم که این دو تا داستان و دیدار بلوچ را بنویسم، یا بازنویسی و آماده چاپ کنم. دوتاش را دادم برای چاپ و سومی، «روز و شب یوسف» گم شد، تا همین یکی دو سال پیش که پیدا شد. وقتی من را بازداشت کردند مقدار زیادی از «کلیدر» را نوشته بودم. پیش از ازدواج در آن خانه خوب و خوش‌خیم خانواده عزیز «دهستانی»‌ها، خیلی پرکوب و خیلی زنده داشتم می‌نوشتم. شب تا صبح کار می‌کردم، چهار صبح می‌خوابیدم، ده صبح می‌رفتم سر کار، اداره تئا‌تر به گمانم یا گروه هنر ملی... به هر حال بعد از آن در ۵۰-۱۳۴۹ ازدواج کردم و بعد هم اسفندماه ۵۳ بازداشت شدم و دو سالی را در زندان بودم. در این دو سال تجربیات فراوانی اندوختم و آدم‌های زیادی را دیدم. هر چیزی که لازم بود، مثلا شخصیت‌ها، کاراکتر‌ها و ویژگی‌ها در حافظه پنهان من ماند و هرچه هم که فکر می‌کردم به کار من نمی‌خورد، فراموش کردم؛ از جمله اسامی افراد. من هرگز از کسی نمی‌پرسیدم که پرونده تو چی بوده. چون به من مربوط نمی‌شد. گرچه غالبا این سوال اول اشخاص بود از یکدیگر.

 

در دوران زندان چیزی را روی کاغذ نمی‌آوردم – چنین مجوزی وجود نداشت و امکان هم نداشت − اما در ذهنم می‌نوشتم؛ هم «جای خالی سلوچ» را می‌نوشتم، هم ادامه «کلیدر» را و هم طرح‌هایی برای فیلم‌نامه از آثار چاپ شده خودم... باری این کار‌ها را می‌کردم تا اینکه ما را بردند به بند ویژه زندان اوین. در بند ویژه، آقایان، بزرگان انقلاب اسلامی هم به استثنای چند تا از مقامات اعظم بقیه بودند.‌(۳) من با همه آدم‌ها و با همه شخصیت‌ها سلوک داشتم و تفاوت ایدئولوژیک هرگز زیاد مدنظرم نبود. با همه آدم‌ها سلام و علیک و خوش و بش داشتم. و به هر حال از زندان آمدم بیرون... شاید لازم باشد این نکته را هم بگویم که وقتی من را بازداشت کردند و بردند به کمیته به اصطلاح ضدخرابکاری(۴)، «آرش» مرا تحویل گرفت. وقتی هم که آزادم کردند، «تهرانی» من را سوار اتومبیل کرد آورد در خانه پدرزنم پیاده کرد که مثلا سالم تحویل خانواده داده باشند. که هر دو نفر پس از انقلاب از بین رفتند.(۵) به هر حال حتی وقتی آن جور آدم‌ها اعدام شدند، حس خوبی به من دست نداد. من کماکان با اعدام مخالفم!

 

 

 «آرش» و «تهرانی»‌‌ همان دو بازجوی معروف را می‌گویید؟

 

بله، و خوب به هر حال این‌ها آزارگر بودند اما وقتی شنیدم اعدامشان کرده‌اند، هیچ حس خوبی به من القا نشد، گفتم حالا که چی؟ این حس شخصی من است، بگذریم. بالاخره اواخر سال ۵۵ آمدم بیرون رفتم دیدن خانواده‌ام و زیارت پدر و مادر سالخورده‌ام که در یک بالاخانه خیلی شلوغ زندگی می‌کردند. در اتاقی که پنجره نداشت. یک شیشه‌ای داشت که اتاق را از راهرو جدا می‌کرد. مکان تاریک و دلگیری بود و نوری که از خیابان می‌آمد راهرو را روشن می‌کرد و احتمالا می‌تابید به در اتاق. رفتم آنجا و خیلی ابراز قدر‌شناسی کردم. به خصوص برای آنکه یک‌بار پدرم از چهار صبح با همسرم و سیاوش که سه چهار سال بیشتر نداشت آمده بودند جلو زندان اوین. یادم هست زمستان بود... آره، زمستانی بود که اواخرش من را آزاد کردند. این بچه و این زن و این پدر و مادر پیر را از چهار صبح تا چهارونیم بعدازظهر نگه داشته بودند تا به ما ملاقاتی بدهند. و آن صحنه هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که در فضای آزاد بود، احتمالا کنار آلاچیقی - چیزی ملاقات داده بودند، یا پشت میله‌های موقت؟ نوبت پیش از آن در هوای باز بود ملاقات با همسرم و سیاوش... و همان جا بود که بازجوی من زیر بغل سیاوش را گرفت و او را انداخت به هوا و گفت تو می‌دانی پسر چه نویسنده‌ای هستی... تو پسر مهم‌ترین نویسنده ایران هستی و از این حرف‌ها. من خیلی به خصوص برای پدرم اندوهگین شدم، آن روز سرد طولانی، که بلند شده بود و از چهار صبح آمده بود آنجا و تازه حالا که دوازده ساعت و نیم گذشته بود بهش ملاقات داده بودند. مثل همیشه ساکت به همدیگر نگاه کردیم. بعد از این مصافحه - که یادم نیست اصلا اجازه مصافحه داشته بودیم - او به من نگاه کرد و من به او. در چهل، پنجاه روز اول بازجویی در کمیته مشترک هم یک‌بار به پدرم اجازه ملاقات داده بودند. آن زمان هم همین‌جور به همدیگر نگاه کرده بودیم.

 

نکته‌ای که باید برای شما جالب باشد این است که وقتی در زندان قصر بودم، پیش از اینکه بروم به اوین، حال پدرم بد می‌شود و او را می‌برند بیمارستان. مادرم آمد ملاقات و گفت پدرت حالش خوب نیست، به او گفتم نگران نیستم، او تا من را نبیند نمی‌میرد. بعد که آمدم بیرون، شنیدم که همه اعضای خانواده، آن جمعیتی که گفتم به واسطه من آمدند تهران، تو اتاق بیمارستان «هزار تخت‌خوابی» که الان شده «بیمارستان امام خمینی» دور پدرم ایستاده بودند و گریه می‌کردند. او چشم‌هایش را باز می‌کند و می‌گوید، زاری نکنید، تا محمود نیاید بیرون من نمی‌میرم! و نکته جالب‌تر اینکه، نامادری من، مادر آن سه برادر ناتنی، وقتی در نبود من دارد می‌میرد، در آخرین لحظات می‌گوید محمود، محمود... و اسم بچه‌های خودش را نمی‌آورد.

 

بعد از اینکه از زندان آمدم بیرون دیگر کانون نویسندگان تشکیل شده بود. رفتم آنجا و گفتم آقایان من آمده‌ام که سلام کنم و اولین حرفی که دارم این است که من به عنوان زندانی سیاسی اینجا نیامده‌ام. من به عنوان نویسنده آمده‌ام اینجا و خواهش می‌کنم این دو سال را از پرونده من حذف شده تلقی کنید و اگر کاری در حوزه ادبیات می‌شود کرد، من می‌کنم. مثلا اگر بنا شد مجله‌ای دربیاید. که بعد درآمد و «سپانلو» آن را سردبیری می‌کرد و بخشی از کلیدر را دادم آنجا چاپ کرد. بعد از آن رفته بودم پیش پدرم. خیلی کلافه بودم. برای آنکه دو سال گذشته بود و وارد فضای جدیدی شده بودم، به پدرم گفتم خیلی کلافه‌ام بابا، خیلی کلافه‌ام. یک مدتی سکوت کرد و بعد گفت کار کن. فقط کار کن. آن‌چه مرد را نجات می‌دهد، کار است.

 

 

و این درس سوم است.

 

درس سوم است. که «مرد آن است که کار می‌کند و نمی‌گوید» و...

 

 

آقای دولت‌آبادی پیش از اینکه وارد دوران کانون نویسندگان و دوران نزدیک به انقلاب بشویم، کمی در مورد شرایط زندان بفرمایید؛ توی زندان که بودید، بازجو‌ها شما را به عنوان نویسنده می‌شناختند؟ یعنی با کسی برخورد کردید که نه به عنوان کارش، بلکه به عنوان خواننده با آثارتان آشنایی داشته باشد؟

 

خوب، بازجو‌ها که کتاب‌ها را خوانده بودند. در آخرین پاییز دوره دو ساله، گفتم که بازجوی من زیر بغل سیاوش را گرفت و او را بالا انداخت و گفت تو می‌دانی فرزند نویسنده‌ای چنین و چنان هستی!

 

 

نه، آنهایی که به عنوان کارشان، یا در چارجوب کار خوانده بودند منظورم نیست. یعنی به این عنوان که بازجویی باشد که شما را از طریق کار‌هاتان...

 

کاملا می‌شناخت، بله. بازجوی من اتفاقا بچه جنوب بود. در جوانی‌اش هم توی جمع نویسندگان جنوب فعال بود. معلم بود. یکی از دوستانی که با ما هم‌بند بود، الان اسمش یادم نمی‌آید از بچه‌های جنوب بود، او می‌گفت ما با این آقا دوره کتاب‌خوانی داشتیم. او می‌گفت مادرم آمده از شهرستان یا می‌خواهد بیاید و من را ببیند، بهش ملاقات نمی‌دهند. گفتم، چرا این قدر تعصب به خرج می‌دهی؟ وقتی می‌روی بازجویی، به این آقا بگو خوب درویش، بگذار مادرم بیاید من را ملاقات کند. اینکه ربطی به پرونده تو ندارد... منظورم این است که آره، کتاب‌ها را خوانده بودند و وقتی هم که من بازداشت شدم دو خصلت برای من در نظر گرفته بودند و گفتند... گرایش‌های چپِ عارفانه...

 

 

نویسنده‌ای با گرایش‌های چپ و عارفانه...

 

بله. گفتم چپ که نمی‌دانم چیه؟ - چون عضو هیچ گروهی نبودم- ولی آن قسمت دومش را می‌فهمم. برای آنکه من از ابتدا به ادبیات عرفانی خودمان عشق می‌ورزیدم و آنها را خوب می‌خواندم. هنوز هم همین‌طور است. یکی از اتهام‌های عمده من این بود که چرا شب تا صبح توی آن پستو می‌نشینی و می‌نویسی در حالی که ما این کافه‌ها و... اینجاهایی که شب‌ها می‌روند چی می‌گفتند...

 

 

آن زمان کاباره بود، بار بود، دیسکوتک بود...

 

آره.... ما این دیسکو‌ها و کاباره‌ها را درست کرده‌ایم شما بروید حال بکنید. با این سر و زلفی که تو داری، بروی آنجا حسابی زندگی می‌کنی. بعد تو نشسته‌ای توی آن سوراخی، شب تا صبح هی می‌نویسی! گفتم، من بلد نیستم آن جور جا‌ها بروم، اهلش نیستم... نکته دیگر این بود که می‌گفتند ما به خانه هر کسی می‌رویم دستگیرش کنیم، کتاب‌های تو آنجا هست، چرا؟ گفتم، خوب هست، من چکار کنم. گفتند، وقتی که ما آن جوان‌ها را بازجویی می‌کنیم می‌گویند، اگر داشتن و خواندن کتاب‌های این نویسنده جرم است پس چرا خودش راست راست توی خیابان راه می‌رود! گفتم، حالا که شما من را گرفته‌اید، پس جواب این سوال هم روشن است، خیلی خوب من می‌روم و حبسم را می‌کشم. آره، خیلی جالب بود... این‌ها مشخصات من از نظر آنها و دلیل‌هایی بود که به خاطرش من را در زندان نگه داشته بودند؛ اول یک‌سال که بعد شد دو سال. بعد که آمدم بیرون‌‌ همان حرفی که پدرم به من زد کمکم کرد. یعنی رفتم که دوباره بنشینم پشت میزم. یک اتفاق خجسته‌ای هم افتاد و آن این بود که یک ناشری آمد و برای چاپ جدید آثارم تا آن زمان، قرارداد بستیم و یک مبلغی به من داد که در آن زمان پول کمی هم نبود. به هر حال این پول به من کمک کرد که چاله‌چوله‌ها را پر کنم چون پیش از اینکه بروم زندان پولی داده بودم و خانه‌ای رهن کرده بودم؛ یا پول پیش داده بودم تا بعدا خانه را بخرم.

 

زندان که بودم به همسرم گفتم برو خانه را پس بده و با آن پول یک اتومبیل بخر که وقتی می‌آیی ملاقات با اتوبوس و تاکسی نیایی؛ به خصوص که سیاوش هم با توست. گفت من فعلا آن پول را نگه می‌دارم. گفتم نمی‌خواهم نگه داری. من به تو می‌گویم برو این کار را بکن و اگر ماشین نخریدی دیگر نمی‌خواهم بیایی ملاقات. او هم رفت، آن پول را پس گرفت و یک پیکان خرید و دیگر با ماشین می‌آمد به ملاقات. وقتی که آمدم بیرون، آن خانه پس داده شده و آپارتمان اجاره‌ای ما هم دیگر خراب شده بود. آب نشت کرده بود، دیوارهاش رمبیده بود. در ضمن چون وقتی مرا بازداشت کردند کلید خانه توی جیبم بود، آن خانه شده بود خانه امن یکی از واحدهای امنیتی و نشانه‌های ارعاب در آن خانه بسیار علنی بود. لباس‌های من را برده بودند؛ همین‌طور یک فرش شش متری کاشانی که زمان عروسی خریده بودم؛ رنگ آبی ملایمی داشت و خیلی دوست‌اش داشتم. زمانی که همسرم آذر آمد پشت میله‌ها و گفت همه وسائل خانه را بردند، گفتم آن تلویزیون وامانده را هم انشاالله برده باشند! چون قبل از آن بار‌ها خواسته بودم تلویزیون را بردارم از پنجره بیندازم بیرون؛ چون تماشای تلویزیون داشت توی خانه عادت می‌شد. گفتم، آن تلویزیون وامانده را هم بردند؟ گفت، آره همه چیز را بردند. لباس‌های عروسی و کفش‌های تو را هم بردند. گفتم مهم نیست. بعدا معلوم شد صاحب‌خانه، یکی از نظامی‌های بازنشسته خیلی توسری‌خوری‌ست که ظاهرا با ماموران امنیتی همکاری هم می‌کرده. بالاخره ما آن خانه را پس دادیم. فکر کردم با پولی که به خاطر نشر جدید کتاب‌هایم گرفتم یک آپارتمان چهل ـ ‌پنجاه متری بخرم. البته یک هشتاد هزار تومانی باقی مانده بود، که دادم دست یکی از دوستان معمار تا در جایی که داشت می‌ساخت، مثلا یک زیرزمینی به ما بدهد. این پول هشت ـ نه ماهی، یک سالی پهلوش بود و بعد هم نشد و آن را برگرداند. بعد از آن باز هم کار کردم و حق تالیفی گرفتم و توانستم جایی را در خیابان «شیخ‌ هادی» بخرم. آره... به هر حال آن درس سوم پدر، باعث شد که من بنشینم پشت میز و شروع کنم به کار. منتها، آنچه در ذهن من آزارنده بود این بود که «کلیدر» را ادامه بدهم یا «سلوچ» را بنویسم. به نظرم رسید اگر به «کلیدر» بپردازم، «سلوچ» همیشه خواهد آمد و نخواهد گذاشت... زیرا در زندان تمام این اثر را در ذهنم نوشته بودم.

 

 

پانوشت‌ها:

 

۱. «حزب رستاخیز ملت ایران» اسفندماه ۱۳۵۳ به فرمان محمدرضا پهلوی تاسیس شد. شاه اعتقاد داشت «در نظام چند حزبی امکان تفرقه و تشتت بسیار است» و به همین دلیل خواستار ادغام تمام حزب‌ها در یک «حزب فراگیر» و عضویت همه شهروندان در آن بود. در حوادث سال‌های ۵۶ و ۵۷ که پایه‌های حکومت سلطنتی را سست کرد، حزب رستاخیز بسیار مورد حمله و انتقاد مخالفان و منتقدان قرار گرفت و سرانجام در پاییز ۵۷ منحل شد.

۲. (افزوده محمود دولت‌آبادی) «رمان (پایینی‌ها) که چرک‌نویس آن را تمام کرده بودم گم شد یا ربوده شد. یادم هست در صفحه اول آن نوشته بودم مادامی که بازنویسی آن انجام نگرفته است نباید چاپ بشود.»

۳. ناصر رحمانی‌نژاد در مقاله «... قورباغه ابوعطا می‌خواند» (نک. پانویس دوم بخش دوازدهم) ضمن اشاره به اوضاع یکی از بندهای زندان اوین که با انتقال او و شماری دیگر از زندانیان سیاسی «به کلی دگرگون شده بود» می‌نویسد: «این دگرگونی با آمدن حدود ده نفر از آخوند‌ها (یعنی دستگاه حاکمه آینده ایران: محمود طالقانی، حسینعلی منتظری، اکبر هاشمی رفسنجانی، لاهوتی، مهدوی کنی، کروبی، معادی‌خواه و سپس انواری - از پرونده معروف به قتل منصور – و...)، و بعدا با آمدن نمایندگان صلیب سرخ و سازمان عفو بین‌الملل در سال ۱۳۵۶ همچنان ادامه یافت.»

۴. «کمینه مشترک ضد خرابکاری» از نیروهای ساواک، شهربانی، ژاندارمری و ارتش تشکیل شد و در محل بازداشتگاه موقت شهربانی (اکنون «موزه عبرت») نزدیک میدان توپخانه مستقر بود.

۵. آرش و تهرانی از مشهور‌ترین بازجویان «کمیته مشترک» بودند که هنگام انقلاب دستگیر، و پس از محاکمه اعدام شدند.

 

 

*** بخش پانزدهم؛ مهاجرت‌های بی‌پایان

 

گفت‌وگو با محمود دولت‌آبادی در بخش پیشین به دوران آزادی از زندان در سال ۵۵ و نوشتن کلیدر رسید. دولت‌آبادی، آن گونه که شرح داد، رمان «جای خالی سلوچ» را یک‌بار در دوران بازداشت به طور کامل در ذهن خود نوشته بود. او پس از آزادی، نوشتن‌ کلیدر را برای مدتی متوقف کرد تا این اثر را بر روی کاغذ بیاورد...

 

ظاهرا نوشتن «جای خالی سلوچ» در زمان بسیار کوتاهی انجام گرفته است؟

 

آره، این کار را در کمتر از هشتاد شب نوشتم. یعنی وقتی که حکومت نظامی شد، من داشتم «سلوچ» را می‌نوشتم؛ آن را نوشتم دادم به ناشر، و بعد نشستم نوشتن «کلیدر» را ادامه دادم.

 

 

پس‌زمینه «جای خالی سلوچ» که در زندان توی ذهن شما نوشته شده، بیشتر اتفاق‌هایی‌ست که با انقلاب سفید و کنده شدن روستایییان از زمین و آمدن از روستا‌ها به شهر همراه است؛ یعنی بستر تاریخی حوادث، این بخش از تاریخ معاصر ماست... شما قبلا گفتید که از مدافعان «اصلاحات ارضی» بودید.

 

من به اصلاحات ارضی رأی دادم.

 

 

به این کنده شدن از زادگاه، بعدا به شکل دیگری در «روزگار سپری شده مردم سالخورده» هم پرداخته می‌شود... شما در بسیاری از داستان‌های دیگرتان به مساله مهاجرت به دو مفهوم یا از دو منظر می‌پردازید؛ یکی مهاجرت از روستا، به عنوان کنده شدن از زادگاه و یکی هم به عنوان تغییری که در جامعه به وجود می‌آید؛ اصولا مهاجرت یکی از مضمون‌های اصلی کارهای شماست... بخشی را که به «روزگار سپری شده...» برمی‌گردد می‌توانیم دیر‌تر صحبت کنیم. ولی بفرمایید تا این زمان، به خصوص با توجه به نوشته شدن «جای خالی سلوچ» پدیده کنده شدن روستایییان از زادگاه‌شان چقدر به عنوان یک تحول اجتماعی مد نظرتان است و چقدر به جنبه انسانی‌اش توجه دارید؛ یعنی به این جنبه که بالاخره هر کس از زادگاه‌اش کنده می‌شود، ناراحت‌ست...

 

هر دو بود. اولا به شما بگویم، ادبیات جز با احساس همدلی با آدمیزاد پدید نمی‌آید. مقوله کنده شدن مردم ما از روستا‌ها قبل و بعد از اصلاحات ارضی به عنوان یک امر جامعه‌شناختی، برای همگان اهل نظر، شناخته‌شده بوده. ولی آن همدلی نویسنده با انسان، با رنج‌ها و شوق‌های آدمی، باعث می‌شود که اثر ادبی در این بستر خلق بشود. و این اتفاقی بود که طبعا باید برای من می‌افتاد و نه برای یک جامعه‌شناس. ضمن اینکه کاراکتر «مِرگان» از کودکی در پس‌زمینه ذهن من وجود داشت و با ذهن من حرکت می‌کرد، ورز پیدا می‌کرد؛ ورز پیدا می‌کرد تا در یک نقطه‌ای، در زندان اوین که بودم، یک هفته منقلب شدم. من که خیلی سرخوشانه حبسی می‌کشیدم یک هفته وارد این فضا شدم؛ که خوب، دوستان اهل هنر که آنجا بودند، روحیه من را می‌شناختند، ولی آن مردان سیاسی این را نمی‌فهمیدند. یک‌بار زنده‌یاد «شکرالله پاک‌نژاد» که وقتی ما رفته بودیم به آن بند به استقبال آمده بود، به من گفت: تو چته، تو که خیلی خوب حبسی می‌کشیدی، چرا این جوری شدی؟ گفتم، این یک دوره است خیلی زود تمام می‌شود، به من اجازه بدهید بگذرم. یک هفته طول کشید، که در آن مدت جای خالی سلوچ در ذهن من نوشته می‌شد، و بعد کاملا به حالت عادی برگشتم. جای دیگری هم گفته‌ام، وقتی از زندان آمدم بیرون فکر کردم آیا این کار دوباره می‌تواند نوشته بشود یا که دیگر آمد و رفت؟ اصلا چرا در زندان بهش راه دادم که بیاید؟ اما خودش آمده و رفته بود! تجربه عجیبی بود. گفتم خیلی خوب، حالا می‌روم سراغش شاید بشود. رفتم و شد، خیلی سریع هم شد؛ همان‌طور که گفتم داستان را در کمتر از هشتاد شب نوشتم. ولی به هر حال من به عنوان آدمی که در لایه‌های مختلف جامعه زندگی کرده همیشه به طور طبیعی، حسی، عاطفی و منطقی بستر آثارم جامعه بود. بنابراین آن همدلی انسانی، مجرد نمی‌توانست باشد، در بستر خودش حرکت می‌کرد.

 

 

آیا می‌شود گفت که شما با «انقلاب سفید» یا با چند اصل آن، مثلا با اصلاحات ارضی، به عنوان یک ضرورت تاریخی و اجتماعی موافق بودید و آن را ضرورت می‌دانستید، اما پیامدهای آن در زندگی و سرنوشت انسان‌ها مشغله ذهنی شما بوده...

 

پیامدهای آن، هم به عنوان انسانی و هم به عنوان اجتماعی... فکر می‌کردم این کار از بالا صورت گرفته و یک امر فرمایشی است که به هر حال مناسبات کهنه جامعه ما را به هم می‌ریزد. شما حتما توجه داشته‌اید که پیش از آمدن پهلوی اول، و حتی بعد از او هم در جاهایی یک نفر را به عنوان تیول‌دار تعیین می‌کردند و مناسبات ارضی و کشاورزی ما با تیول‌داری ادامه پیدا می‌کرد. یعنی یک نفر را می‌گذاشتند حاکم شیراز ‌مثلا‌، می‌گفتند سالی صد تومان بده به شاه، و خودت هرچه دلت می‌خواهد از کشاورزان بگیر و هر کاری دلت می‌خواهد با رعایا بکن. یکی از ویژگی‌های این حکام این بود که گوش و بینی می‌بریدند و این کمترین شقاوتشان بود! بنابراین اصلاحات ارضی به عنوان یک اتفاقی که باید و لازم بود بیفتد چیزی نبود که من ازش حمایت نکنم، یا به استقبالش نروم. برای اینکه من این مسائل را در دوره‌های بعد هم تجربه کرده بودم؛ من هنوز صدای کتک خوردن آدم‌ها توی آغل‌های اربابی تو گوشم‌ست. بنابراین بله، با اصل اصلاحات ارضی موافق بودم، اما می‌دانستم که این کار خوش سرانجام هم نخواهد بود. برای اینکه می‌دیدم، فرمانی بود از بالا که بیشتر روی آن تبلیغات انجام می‌گیرد و کمتر فکر می‌شود که، به اصطلاح این چنار را که دزدیدیم، کجا قایمش کنیم. و این اتفاق هم افتاد. یعنی مناسبات ارضی به‌هم خورد؛ و به آن صورت وحشیانه‌ای که وجود داشت خیلی خوب شد که به‌‌هم خورد. اما اینکه بعدش چه اتفاقی باید می‌افتاد، این هم در همین آثار پیش‌بینی شده. مثلا اینکه طبعا زایایی زمین‌های زراعی در کشور کم شد، نیروی کار کم شد و روند عادی آبیاری مختل شد. در هر جایی به هر مناسبتی و به صورت غیرعلمی چاه‌های عمیق و نیمه عمیق حفر شد و آب‌های زیرزمینی بی‌حساب بیرون آمد و در جاهایی به خشک شدن قنات‌ها انجامید. من فکر می‌کنم ما در آینده هم گرفتار معضل بی‌حساب و کتاب بیرون کشیدن آب از دل زمین خواهیم بود. این هم در آنجا پیش‌بینی شده؛ حتی در پایان داستان بیان شده که دیگر از شهر آرد می‌خرند و می‌برند ده. یعنی کار کاملا وارونه شده.

 

 

در تمام این تحولات اجتماعی خواه‌ناخواه یک اتفاق‌هایی می‌افتد که یا از قبل حساب‌شده و پیش‌بینی‌شده نبوده یا پیامد تصمیم‌های دیگری‌ست که گرفته می‌شود. ما در دهه پنجاه شاهدیم که بالا رفتن درآمد نفتی باعث شد وضعیت حکومت به لحاظ اقتصادی بسیار خوب بشود. پول نقد زیادی در دسترس بود که حتی بخشی از آن به کشورهای خارجی وام داده می‌شد، یا مثلا در اروپا سرمایه‌گذاری می‌شد. یک بخش دیگرش هم در اختیار قشر متوسط و بخش خصوصی قرار گرفت که باعث رشد سریع این قشر نوخاسته شد. ظاهرا بازاری‌های سنتی این قشر نورسیده را به عنوان رقیب می‌دیدند و از رشد آن ناراضی بودند. امتناع بازاری‌ها از پرداخت مالیات بعضا به همین دلیل هم بود؛ روندی که ادامه‌اش را در سال ۵۶ و ۵۷ هم می‌بینیم؛ بالاخره بازار یکی از حامیان مهم اعتراض‌های آن دوره بود. منظورم این‌ست که آن تصمیمی که شما درست می‌دانستید و مدافعش بودید... آن تصمیم هم طبیعتا می‌توانست در اجرا دشواری‌هایی به وجود بیاورد و به وجود آورد. و ما می‌بینیم انقلاب سال ۵۷، از جنبه‌هایی محصول‌‌ همان ناهنجاری‌ها و تضاد‌ها میان قشرهای نوخاسته و سنتی بود. پرسش من این است که آیا این جنبه از تحولات اجتماعی و تبعات آن هیچ‌وقت برای کار ادبی مشغله ذهنیتان نبوده؟

 

نه، متاسفانه نه. برای اینکه طبق نظر جامعه‌شناسان این طبقه متوسط که حکومت محمدرضا شاه پهلوی کوشش می‌کرد به وجود بیاورد تا تکیه‌گاهش باشد آنقدر دوام پیدا نکرد، ریشه ندوانید و پخته نشد که بتواند به عنوان کاراکتر وارد ادبیات بشود. نه من، هیچ یک از نویسندگان دیگری هم که اهل زندگی در شهر بودند این طبقه را نپرداختند و نتوانستند بپردازند. این طبقه بسیار نازک و بسیار آسیب‌پذیر بود و به محض اینکه حرکت‌های انقلابی آغاز شد و به انقلاب نیروهای سنتی انجامید، این طبقه از هم پاشید. این طبقه اگر می‌توانست، سی سال دیگر دوام بیاورد، آن وقت ممکن بود که شخصیت‌هایش بتوانند در ادبیات هم تبلوری پیدا بکنند. اما دوام نیاورد و حیاتش طولی نکشید. یعنی از دهه چهل که درآمدهای نفتی افزایش یافت، اقتصاد رونق گرفت و یک آرامش نسبی در مملکت پدید آمد، صرف‌نظر از اینکه نمی‌دانستند ـ در کشوری که ساختن آن به صد سال کار نیاز داشت ـ با آن پول‌ها چکار بکنند، طبقه متوسط فرصت نکرد بفهمد که چه کسی است؟! ببینید، تا یک لایه اجتماعی نفهمد چه کسی‌ست و خودش را نتواند در مجموع جامعه تعریف کند به کاراکتر نمی‌رسد؛ به کاراکتری که بتواند در ادبیات جا پیدا کند.

 

 

به نظر می‌رسد که بخش حسی از دست دادن خانه و کاشانه یکی از دغدغه‌های اصلی شماست. شما خودتان مهاجرت‌های بی‌شماری را پشت سر گذاشتید و به نوعی مدام از خانه و خانواده کنده شدید. ما توی کاری مثل «عقیل عقیل» هم می‌بینیم که مثلا زلزله باعث از هم پاشیدن خانواده می‌شود. سوای تاثیر مناسبات اقتصادی و اجتماعی، چقدر با مقوله مهاجرت به عنوان یک مساله انسانی درگیر هستید.

 

به عنوان یک مساله انسانی، رنج‌هایش را تحمل کرده‌ام و اکنون یک اندوه ته‌نشین شده‌ای در وجود من باقی مانده که بیشتر ناشی از نوعی پریشانی اجتماعی است تا شخصی؛ جامعه ما پراکنده و پریشان شد و چون واقعه منحصر به من نبود، همواره فکر کرده‌ام که برای ادبیات مضمون خیلی مهمی است. این موضوع آنقدر شمول عام پیدا کرده که دیگر می‌تواند به عنوان کاراکتر در ادبیات پدید بیاید. در اولین سفرهایی که به خارج از کشور داشتم، آن زمان‌ها که جبرا یا اختیارا حوصله دیدن افراد گوناگون را هم داشتم، این دیدار‌ها یک اندوهی به من منتقل کرد که فکر می‌کنم کمتر از آن اندوهی نبود که بعد از خواندن تاریخ ایران از صفویه تا دوره معاصر، به من منتقل شد. بله... این پریشانی اجتماعی، که هم سردرگمی‌های داخلی را پدید آورد و هم مهاجرت‌های وسیع و پراکنده را ایجاد کرد، چیزی‌ست که حتما می‌تواند برای نویسنده مضمون خیلی تراژیکی باشد. من در این ده بیست سال همیشه به این موضوع فکر کرده‌ام و شاید، آن‌چه دارم به عنوان «مقرمط جوانی من» می‌نویسم، بتواند همین سرگردانی، همین پراکندگی و این جابه‌جا شدن‌ها را به نحوی باز و بار دیگر به فضای ذهنی من بیاورد، نمی‌دانم... ولی این سرگردانی هست و خیلی عجیب‌ست... در حقیقت ما ایرانی‌ها پیش از این دو بار مهاجرت نسبتا وسیع داشته‌ایم؛ یکی مهاجرت به هند همزمان و بعد از هجوم اعراب، که مهاجرتی جمعی بود و آنها توانستند بنیاد پارسیان هند را به وجود بیاورند، دیگری با حمله مغول‌ها بود که این بار مردم ما از شرق به سمت غرب مهاجرت کردند. نماد خیلی برجسته این گریز از تیغ مغول‌ها پدر جلال‌الدین رومی‌ست که به او مفتی اعظم و سلطان‌العما گفته می‌شد. بار سومی هم این اتفاق افتاد، اما به انسجام این مهاجرین منجر نشد. برای اینکه دنیا دیگر باز شده بود. قبلا دنیا در ذهن ما ایرانی‌ها عبارت بود از چین و روم، یا هند و روم. ولی در دوره جدید دنیا تمام کره زمین است. یعنی حالا در هیچ کجای این جهان نیست که بروید و هموطنانتان را نبینید که در گوشه‌ای کار و زندگی می‌کنند. به این ترتیب این سومین مهاجرت بزرگ ما ایرانی‌ها حساب می‌شود و خلق اثر ادبی با این مضمون به آن آسانی نیست که قبلا می‌توانست باشد؛ صرف‌نظر از اینکه شده یا نشده. این مهاجرت سوم یک «اکسودوس انفجاری» است.

 

جدایی از اصل و بازماندن از وصل موضوعی خیلی قدیمی‌ست و به اشکال گوناگون تکرار شده؛ در هر دوره‌ای هم شاید بیان خاص خودش را داشته باشد. بیان شما از این دوران می‌تواند منعکس کننده ویژگی دوران خاص باشد؛ اما رجعت به‌‌ همان مساله کهن است که مساله جدید انسان نیست...

 

 

آقای دولت‌آبادی، پیش از آنکه برگردیم به سال‌های بحرانی حول و حوش انقلاب یک سوالی داشتم؛ اشاره کردید که دوران زندان را «سرخوشانه» می‌گذراندید. شما آن زمان حدود سی و...

 

سی‌وچهار ساله بودم.

 

 

خوب، یعنی خیلی جوان‌تر از امروز بودید، می‌شود بگویید به چه مفهوم «سرخوش» بودید، یعنی مثلا آدم بذله‌گویی بودید...

 

من با جمع خیلی اهل شوخی هستم... ‌یا بگویم که بودم! ‌ دیگر اینکه وقتی قطعی شد که باید دو سال حبسی را بگذرانم، تصمیم گرفتم در آن دو سال فقط به کار فکر کنم و در جمع زندگی بکنم. هفته اول یا دوم بازداشت، در کمیته مشترک بود که سربازی آمد و گفت، می‌خواهم سیاهه‌برداری کنم، فهرست اسامی را تهیه کنم. من مثل بچه‌های دبستانی که می‌خواهند زود بدوند پای تخته، دویدم جلو و خودکار را ازش گرفتم: بده من بنویسم! اسامی افراد سلول را نوشتم و دادم بهش، شاید این دست خط هنوز هم توی پرونده‌ها باشد. پیش از آن به بازداشت آدمی و نگه داشتن او توی یک اتاق فکر کرده بودم و به نظرم رسیده بود که نفس این عمل موهن است؛ هم برای منی که واداشته می‌شوم توی یک اتاق باقی بمانم و هم برای کسانی که خرج‌ها می‌کنند، تلاش‌ها می‌کنند که من را، من نوعی را در یک اتاق نگه بدارند. اما این حس چیزی نبود که آن سرخوشی را از بین برده باشد... وقتی بازجو به من گفت «آوردنت به اینجا نه دست من است و نه دست تو، برو بالا حبسی‌ات را بکش»، این حرف خیلی مهمی بود که به من زده شد. فکر کردم قاعده این است و من می‌بایستی درون این قاعده هم به کارهام فکر بکنم و هم سرخوشانه زندگی بکنم؛ که اولا تاثیر منفی روی خودم نگذارم، و بعد تاثیر منفی روی دیگران و محیط نگذارم... آره، و جوان هم بودم... واقعیت را پذیرفتم و گفتم باید تمامش کنم. یک وقتی گفتند آزاد شدی، وسایلت را بردار و بیا زیر هشت. توی زندان اوین بودم. از بچه‌ها خداحافظی کردم و رفتم زیر هشت. زیر هشت، توی اتاق زندانبان کمی تلفن بازی کردند بعد گفتند، اِ نه، شما باید هنوز بمانید! آن زمان چیزی به نام «ملی‌کشی» باب شده بود. یعنی بچه‌ها را بعد از آنکه حبسشان تمام می‌شد نگه می‌داشتند. خود بچه‌ها اسمش را گذاشته بودند ملی‌کشی. چون غیرقانونی بود. من برگشتم توی بند و کیسه‌ام را انداختم آنجا و گفتم بچه‌ها من از این پس شش‌ماه به شش‌ماه حبسی می‌کشم. فرداش من را صدا زدند و معلوم شد آن کسی که باید من را می‌برد می‌رساند، که‌‌ همان آقای تهرانی بود، آن روز نبوده یا کار دیگری داشته. بنابراین به این علت بود... وگرنه زندان که گفتم از نظر من یک وهن بشری است.

 

بگذارید یک داستانی را برای شما بگویم: در زندان افسران و سربازهای مختلفی بودند؛ مثبت و منفی. یک افسری بود به نام سروان مظلومی. بسیار آدم نیرومند و رشیدی بود و تسبیح ریزدانه هم می‌انداخت. شب‌ها من معمولا بیدار بودم. یک شب تابستانی بود که این آقا که افسر زندان بود آمد توی بند، دید که جوان‌های این مملکت کنار همدیگر مثل چوب کبریت توی حیاط زندان خوابیده‌اند. بین زندانیانی که خوابیده بودند راهروهایی بود که افسر یا پاسبان اگر خواست قدم بزند بتواند رد بشود. این افسر آمد، از اول حیاط شروع کرد رفت تا آن ته. مهتاب بود، من بیدار بودم. وقتی که برگشت، در یک حالتی برق اشک را توی چشم‌هاش دیدم. فکر نمی‌کرد من بیدار باشم. او دوباره از‌‌ همان راه آمد و رفت بیرون. اما افسرهایی هم در زندان بودند که کارهای ناشایستی می‌کردند؛ مثلا به همسران زندانی‌ها پیله می‌کردند، اذیت می‌کردند. یا یک افسری بود، که اسمش را نمی‌برم، بچه مثلا سه ساله‌ام را که عید آمده بود دیدن من کتک زد. خوب آدم‌های متفاوتی بودند. به نظرم تجربیات خیلی سنگین و خوبی بود. اما آن وهن بشری که گفتم چیزی بود که من‌‌ همان هفته اول زندان احساس کردم. حالا شکنجه و فشار‌ها امر دیگری‌ست که داستان‌های بسیار سنگینی هستند. ولی نفس این زندانی بودن را من به عنوان وهن بشری دیده بودم. بعد که آن بازجو گفت «برو حبسی‌ات را بکش، نه دست من است و نه دست تو» فهمیدم باید بروم حبسی‌ام را بکشم. بعد هم یک‌سال تبدیل شد به دو سال...، گفتم حالا شده دیگر، چکارش می‌شود کرد.

 

 

منبع: دویچه‌وله

 

کلید واژه ها: دولت آبادی


نظر شما :