بازم، رییس نظمیه آخه این چه وضعیه؟!- مسعود بهنود
همان شب در یادداشتهایم نوشتم: باز یک بار دیگر این ماجرا رخ داد، کسی از اهل این دیار را تا بود قدر ندانستیم و وقتی رفت هزاران نفر به تشییع آمده بودند و چه غوغای دکانداری و مصادره نام و... که گویی در این کار تواناتریم تا قدردانی در زمان بایسته. حتی کسانی که در بودن علی حاتمی او را طاغوتی و صاحب دکان سمساری و متخصص نبش قبر فراماسونها و... لقب داده بودند، به تجلیل افتادند. باز مرگ پردهپوش آمد.
و همان شب گشتم و در کتابچه آبی یادداشتی دیگر یافتم. متعلق به دورانی که علی در رنج تن بود و تکیده چنان که انگار میخواهد محو شود و هیچ نگرانی جز سرنوشت لیلا نداشت.
کمی مانده تا سی سال شود. ظهر روزی در جلو اداره نمایش منتظر داوود رشیدی بودم که تازه از فرنگ بازگشته بود و صحنه تئاتر ایران با وجود او رونقی و به در انتظار گود و جانی گرفته بود. آن روز جوانی لاغر همراه با داوود از پلههای اداره تئاتر پایین میآمد، کتابچهای مثل کتابچه مشق بچهها را در دست لوله کرده بود. گمنام بود و گرم و علاقهمند. عاشق نمایش و نمایشگری. داوود رشیدی وقتی شهر منتظر بود تا گودویی دیگر را به صحنه برد، نمایشنامه این جوان را در تئاتر سنگلج به صحنه برد.
در شبهای تمرین، آن جوان، نویسنده نمایشنامه حسن کچل یعنی علی حاتمی با پرویز فنیزاده جفت شده بود. یکی از همین شبها، در کنار نردههای پارک شهر، دریافتم که حافظهاش گنجینه ترانهها و متلهای متروک است. تمام شدنی نبود با ریتم میخواند و پرویز، آن استعداد ناب سیال، همراهیاش میکرد. نمیدانم از کجا این همه ترانه از یاد رفته را جوریده بود و غبار ۱۰۰ ساله را از آنها پاک کرده بود، هرجا گیر میکرد، درجا میساخت. و فقط وقت خواندن آنها بود که بر حجب و حیایش فایق میآمد. به این ترتیب بچه خیابان ری، دانشجوی هنرکده، عاشق نمایشهای ضربی، وسط صحنه هنر شهری پرید که در نیمه دهه چهل، تئاتر و نمایشش هم به دنبال ادبیات و شعرش رنگ یاس و نومیدی گرفته بود. این بدیهیترین واکنش شکستی بود که ده سال پیش از آن «کودتای ۲۸ مرداد» بر آرمانهای نسل بعد از جنگ وارد آمده بود. در شادترین و آهنگینترین لحظههای هنر، در آن سالها، تلخی شکست و تباهی احساس میشد. چنان که ترجمههای رایجش سارتر و کامو بود، مجسمههایش هیچ پرویز تاونلی، گرافیکش خنجرهای معلق در فضای مرتضی ممیز، تئاترش در انتظار گودو، ادبیاتش عزاداران بیل ساعدی و شعرش خنجر و درخت و خاطره شاملو. آری چه در ضربیهای شهر قصه بیژن مفید و چه در حسن کچل، علی حاتمی کسی بود که به حال دیو میگریست و دیوی که از حسن تمنا میکرد شیشه عمرش را به زمین بکوبد، همیشه یک مضمون تکرار میشد. علی خود میگفت: پا به پای شادترین ترانه میتوان گریست.
بعد از حسن کچل، علی حاتمی آشنای شهر شد، فقط مانده بود که یکی مثل علی عباسی پیدا شود و امکان آن را پدید آورد که خوابهای رنگین علی و آن ترانهها و واگویهها در قالب سینما شکل گیرد که پیدا شد. بعد از چند فیلم کوتاه تبلیغانی راهی سینما شد و سینما از او رنگین. در همین زمان بود که علی حاتمی علاقهای سیریناپذیر به خواندن بلکه بلعیدن ادبیات کلاسیک و تاریخ ماقبل از معاصر پیدا کرده بود. شاید هیچ کس مانند او، سطر به سطر روزنامه اعتمادالسلطنه را نبلعیده باشد. ادبیات و تاریخ را تصویری میدید، و دکوپاژ شده. در همه فیلمهایی که ساخت، آشناییاش با توده و فرهنگ مردم آشکارا بود، حتی پیش از آنکه در ساختن فیلم متبحر شود، پرداخت صحنههای عاطفی و مردم آشنا در طوقی و باباشمل مردم را به سینما میکشاند. تا آنکه سرانجام در سلطان صاحبقران آرزویش برای تاریخسازی، جامه عمل پوشید و از متن توده به تصویر کردن داخل حصار دربار و حرمسرا، پولتیک و تشریفات رفت. و از عهده برآمد.
اگر داییجان ناپلئون ناصر تقوایی را استثنا کنیم، سلطان صاحبقران تنها سریال تلویزیونی جدی بود که سالها بعد از آمدن تلویزیون به ایران اثر این رسانه را نشان داد. سلطان صاحبقران جیغ مورخان پر ابهت را درآورد، گویی پیش از آن کسی به خود جرات نداده بود تا به تاریخ دستاندازی کند و نگاه تاریخی منتقدان هم در حد تئاترهای تاریخی لالهزار متوقف مانده بود که هنوز سریال پخش نشده، تیغ برکشیدند. آن یکی اندازه قد امیرکبیر را، دیگری لباس مخصوص سلام ناصرالدین شاه راه، سومی قیافه قهرمانهای سریال در شباهت با امینالسلطان و امینالدوله و دیگران را زیر سوال برده بود. ناگهان مورخان به طرفداری از ملیجک و ناصرالدین شاه و امینالسلطان به صحنه آمدند. اما علی حاتمی کاری کرد کارستان، تاریخ محمل و بهانه او بود. هرچه فریاد زد، من مستندساز نیستم، تصرف در زمینه تاریخی حق من است کسی گوش نداد. با همه بدعهدیها، با آنکه سریالی چنان پرهزینه و زیبا سیاه و سفید ضبط شد، با آنکه طرفداران نظریه شاهکشی میآموزد با پخشش مخالف بودند، علی حاتمی جامعهای را پای تلویزیون نشاند، تا به مرگ امیرکبیر بگریند و به زالو انداختن به مقعد همایونی بخندند، و از تنهایی ملیجک غصه بخورند و بر دلاوری میرزارضا آفرین بگویند، اشرافیت خط و نشان کشید و اشرافزادگان کار را به شکایت کشاندند. این شد سرنوشت علی که دیگر دامن تاریخ را رها نکرد و منتقدان آماتور و حرفهای هم او را رها نکردند تا آخرین بار در هزاردستان که دهها مورد یافتند که اصالت تاریخی رعایت نشده است. اما دیگر پس از سی سال علی حاتمی به این خرده گیریها خو کرده بود.
شاید باور نکنید، علی بالاخره هم این دولهها و سلطنهها را نشناخت و مرد. او کاری به واقعیتها نداشت، کشف یک ترانه و ضربالمثل و مثل و نقل کوچه و بازار برایش ارزشی برابر با کشف یک چاه نفت داشت. چنان که شبی تلفن کرد، این تصنیف دوران ناصری را یافته بود: رییس نظمیه آخه این چه وضعیه! سالها این بیت، بعد از سلام و علیک، مدخل گفتوگوهایمان بود.گاه در لحظههای شاد همدیگر را رییس نظمیه میخواندیم و گاه در لحظههای غم و درد، مثل روزی که زنگ زد تا آن خبر دردناک را بدهد که پرویز فنیزاده خرقه تهی کرده است، باز همان بیت از آن ترانه قدیمی، بر زبانش جاری بود. منتها این بار به آهنگی محزون انگار اعتراض و فریاد و آه رییس نظمیه، آخه این چه وضعیه! و گریست. علی حاتمی، ستایشگر سنت و گذشته بود و این عشق ستایشآمیز را حتی نثار اشیای قدیمی میکرد گویا در گذشته زیبایی و اصالتی مییافت و در گذشتگان صداقتی. به یک چراغ موشی، گفتوگوی عاشقانه و معصوم پدری با فرزند، زنی با شوهر، دوستی با دوست، به یاسهای لای سجاده مادربزرگ، هندوانه در حوض، لالهای کنار پنجدری، رحلی کنار ارسی، قلمدانی، خط خوشی، قلمتراشی... دل میبست روحش متعلق به دوران پلاستیک و ماهواره و جین نبود.
حتی وقتی سوتهدلان و مادر را ساخت که از فضای قجری بیرون بود، باز هم گلدان شمعدانی، لاله، تخت شیرازی و شعرگونه گفتن و قدیمی عاشق شدن را دید. در دهان قهرمانهایش چه ملیجک بودند، چه امیر، چه سلطان بود، چه میرزارضا، امینالسلطان بود یا ستارخان، عضو کمیته مجازات بود یا شعبون... شعر و ترانه و محبت میکاشت. و آن قدر در این کار پا فشرد که امضایش شد مهر استاندارد اصیلسازی در سینمای ایران.
او را یه یاد میآورم، در این سی سال، همیشه همه چیز را در کادر و تصویری و برای سینما میدید. صدای پای سهراب را فردای روزی که آرش در آمد خواندم، از این شعر دهها تصویر گرفته بود و میگفت پدری که تار میزد و تار میساخت. نقاشی که قفس میفروشد، پاسبانهای همه شاعر هوس کرده بود همین را بسازد، در قالب فیلمی. اگر سهراب اجازه میداد آماده بود. در کنار کتاب ورق ورق شده روزنامه اعتمادالسلطنه، دهها صحنه را ضربدر زده: خاصه تراش همایونی، پیران باکره در حرمسرا، معین البکا، حمام کردن ملیجک...
سرانجام دنیا را به شکل ساختههایش در آورد، همچون مادر کارهایش را کرد، شکر و زعفران حلوا را گذاشت، نماز خواند، دور و بریها را با هم و با سینما مهربان کرد و در تشییع جنازهاش دیدم که منتقدان و مخالفانش هم به دیگران دوخته شده بودند، علی سرانجام زری همسر و همدلش را عزتالدوله کرد در مرگ امیر، لیلا ثمره عمرش را لیلای دلشدگان کرد و در غم فراق گریان و رفت.
وقتی روزنامهای که بارها دشنامش داد، درگذشت او را به عنوان کارگردان نامدار سینمای ایران درگذشت خبر داد، به رندیاش پی بردم، مگر نه آنکه دو سه سالی بود افتاده بود در پی یافتن معنای رند و هرچه را در هرکجا درباره حافظ و رندی حافظ نوشته شده بود، خواند. تا رند شد. مگر نه در میان انبوه آنها که جلو تالار وحدت برای تشییع جنازه او گرد آمده بودند، از دشمنانش هم بسیار بودند.
در حیاتش او را چنان که باید تحویل نگرفتند. هیچ کس را تا زنده هست ارج نمینهیم. رادیو تلویزیون که پس از مرگ او سنگ تمام گذاشت و یک هفتهای به هر ترتیب نامش را تکرار کرد، در اوج بیماری علی، وقتی که طبیبان دست از جان او شسته بودند، جشنواره سیما را برپا کرد. از همه تقدیر بایسته شد و دریغ از نامی از علی حاتمی محتضر، سازنده شهرک سینمایی که بیشتر سریالها در آن فیلمبرداری میشود، سازنده هزاردستان، سازنده قصههای مثنوی، سازنده سلطان صاحبقران و... همه برای سیما.
میشد صحنهای مانند یاد آوردن از ساتیاجیت رای محتضر در مراسم اسمار ۱۹۹۱ را تکرار کرد و لبخندی بر لبهای دعاگوی علی حاتمی در بستر مرگ آورد و هم خوراکی برای روزهای بعد فراهم آورد.
باری، علی حاتمی صاحب صدها طرح و فکر، در زمانی درگذشت که فیلم جهان پهلوان را تنها تا جوانی غلامرضا تختی پیش برده بود، سه ملکه برفی و آخرین پیامبر را هم نوشته بود جز آنکه در آن دفترچه مشق، صدها ترانه، نکته و گوشه یادداشت کرده بود که باید زمانی تصویر میشد و نشد.
تازه علی داشت دروازههای ورود به بازار جهانی فیلم را پیدا میکرد، قصد نداشت و نمیتوانست از پنجره فستیوالها و جشنوارههای صاحب نام وارد آن بازار شود. حیف شد. وقتی در آن ازدحام جمعیت و سینهزنان جنازه او را، ربوده از دست همسر و دخترش به گور مینهادند، صدایش را شنیدم که از زبان من میگفت: رییس نظمیه، آخه این چه وضعیه؟!
منبع: ماهنامه مهرنامه
نظر شما :