فرزندان لاجوردی: مسوولان ‎می‌دانستند پدرمان ترور می‌شود

۰۷ شهریور ۱۳۹۰ | ۱۷:۱۴ کد : ۱۲۱۵ از دیگر رسانه‌ها
اسدالله لاجوردی در سال ۱۳۶۸ به ریاست سازمان زندان‌ها برگزیده شد اما ۸ سال بعد استعفا داد و چند ماه بعد از آن در روز اول شهریور ۱۳۷۷ و در بازار تهران توسط گروهک منافقین ترور شد و به شهادت رسید. آنچه در ادامه می‌خوانید، روایت دو فرزند شهید لاجوردی از روزهای آخر حیات اوست که سایت رجانیوز منتشر کرده است.

 

دکتر سیدحسین لاجوردی در مورد روزهای آخر حیات پدرش می‌گوید: «در نظام ما وقتی مسوولیتی دست به دست می‌شود، نفر بعدی می‌آید و می‌گوید که من یک مخروبه را تحویل گرفتم. وقتی حاج آقا مسوولیت را به آقای بختیاری واگذار کردند، همراه اعضای سازمان زندان‌ها به دیدن مقام معظم رهبری رفتند. آقای لاجوردی به خاطر شکنجه‌هایی که شده بودند، پایشان درد می‌کرد و رفته بودند انتهای سالن نشسته بودند که بتوانند پایشان را دراز کنند. آقای بختیاری شروع می‌کنند به صحبت. آیت‌الله خامنه‌ای می‌گویند، «برای من جای بسی خوشحالی است، چون برای اولین بار می‌بینم که یک مسوولی دارد مسوولیتی را تحویل می‌گیرد و می‌گوید چقدر اینجایی که تحویل گرفته‌ام، جای خوبی است و چقدر زحمت در آن کشیده شده است. انشاءالله که این اخلاق خوب و حسنه به سایر مسوولان ما هم تسری پیدا کند.»

 

بعد شروع می‌کنند به تعریف از آقای لاجوردی که «من از اول ایشان را این طوری می‌شناختم و آدم با اخلاصی است» و خلاصه خصوصیات‌ ایشان را می‌گویند و نهایتا اضافه می‌کنند که کاش ایشان اینجا بود. از میان جمع اشاره می‌کنند که ایشان اینجاست. آقا می‌پرسند «سید! چرا نشستی آنجا؟» ایشان می‌گوید «من پایم درد می‌کند و نمی‌توانم آن را جمع کنم. برای اینکه بی‌احترامی ‌نشود، آمده‌ام و اینجا نشسته‌ام». آقا می‌فرمایند «بیایید همین جا و پایتان را دراز کنید. اشکال ندارد.»

 

شهید لاجوردی‌ وقتی می‌خواستند از کار بیایند بیرون، بیشترین حمایت‌ها را از آقای بختیاری کردند و به همه توصیه موکد کردند که «آ‌قای بختیاری را تنها نگذارید»، هیچ وقت از حمایت ایشان دست برنداشتند. هر کاری که از دست خودشان یا دوستان همراهشان برمی‌آمد، انجام می‌دادند. فکر می‌کنم هیچ تغییری در معاونان آقای بختیاری پدید نیامد که دقیقا به اخلاق فردی ایشان برمی‌گردد.

 

آقای بختیاری بار‌ها تکرار ‌کردند که «من راه آقای لاجوردی را ادامه می‌دهم» که این شاید به مذاق بسیاری از مسوولان قوه قضاییه خوش نمی‌آمد. هر جا می‌نشستند، می‌گفتند «من شاگرد آقای لاجوردی هستم، در حالی که ایشان خودشان استاد هستند.»

 

آقای لاجوردی در تمام مدتی که از دادستانی دادگاه انقلاب تهران کنار کشیدند، جز در یک مورد، هیچ وقت حاضر نشدند با کسی مصاحبه کنند. آن یک مورد هم با خبرگزاری جمهوری اسلامی، آن هم به مناسبت ۲۲ بهمن بود که هر چه خبرنگار سعی کرد بحث را به موضوع دادستانی بکشاند، ایشان با ‌‌نهایت هوشمندی، صحبت را به ۲۲ بهمن کشاندند. همیشه وقتی در مورد این گونه موضوعات از ایشان سوال می‌شد، می‌گفتند بنای من بر سکوت است و در زیرزمین خانه، به کار خیاطی مشغول می‌شدند.

 

 

چه قبل و چه بعد از انقلاب خوابی به این راحتی نکرده بودم

 

وی می‌افزاید: آقای لاجوردی ارادت بسیار ویژه‌ای به آقای یزدی داشتند. یکی از آقایان معاونان قوه قضاییه آمده و به ایشان گفته بود که «آقای یزدی می‌گوید من دیگر نمی‌خواهم با شما همکاری کنم» این حرف را جلوی جمع به ایشان می‌گوید. ایشان می‌پرسند «آقای یزدی این طور خواسته‌اند؟» آن فرد جواب می‌دهد «بله» آقای لاجوردی در دو خط و خیلی مختصر استعفانامه‌شان را می‌نویسند.

 

آقای یزدی واقعا خیلی ناراحت می‌شوند. این چیزی بود که من خودم با گوش‌های خودم شنیدم. از آقای یزدی شنیدم که گفتند «من بسیار ناراحت شدم که چرا ایشان بدون اطلاع من استعفانامه نوشتند» همین کسی که معاون ایشان بود، بعدا‌ معلوم شد که جزو اصلاح‌‌طلب‌هاست. آن موقع تا معاونت بالا‌ترین مسوولان کشوری هم رسیده بود. شاید باید پاسخگوی بسیاری از اتفاقاتی که در قوه قضاییه افتاد، باشد. آقای لاجوردی هم بار‌ها احتمال شیطنت‌ کردن‌های وی را گوشزد کرده بودند. به هر صورت با شیطنت‌های او، ‌آقای لاجوردی استعفا دادند.

 

روزی هم که از سازمان زندان‌ها بیرون آمدند، گفتند «من تا آخر عمرم دیگر به هیچ عنوان مسوولیت دولتی قبول نمی‌کنم» و به ما هم توصیه موکد کردند که «به هیچ عنوان کارهای دولتی را قبول نکنید و خودتان روی پای خودتان بایستید.»

 

اگر درایت‌های ایشان در سال‌های ۶۰ و ۶۱ نبود، شاید بسیاری از مسوولان فعلی ما شهید شده بودند. ایشان در ریشه‌کن کردن گروهک‌ها، نقش بسیار تعیین‌ کننده‌ای داشت و به خاطر تلاش‌های ایشان بود که منافقین به این نتیجه رسیدند که دیگر در داخل کشور جایی برای فعالیت ندارند و مردم هم با روشنگری‌های ایشان، در مقابل منافقین گارد گرفتند.

 

من فکر می‌کنم شهید لاجوردی با این رفتارشان به خیلی‌ از سیاستمداران و مسوولان که همه تلاش و هم و غمشان این است که آن صندلی‌ها را سفت و محکم بچسبند و تکان نخورند، معنا و مفهوم زندگی آزاد‌تر را آموختند. ایشان هنگامی‌که با مسوولان بالا‌تر از خود حرف می‌زدند، به هیچ وجه واهمه‌ای نداشتند و حرفشان را خیلی راحت می‌زدند. الان می‌بینیم که خیلی‌ها تلاش می‌کنند به جای جلب رضایت خداوند، رضایت بالادستی‌ها را تامین کنند.

 

ایشان هیچ چیزی را به در میان مردم بودن ترجیح نمی‌دادند. مردم را بسیار دوست داشتند و دلشان می‌خواست همیشه مردم در آ‌سایش باشند. صبح فردای شبی که برای آخرین بار از سازمان زندان‌ها به خانه برگشتند، مادرم نقل می‌کنند وقتی ایشان از خواب بلند شدند، گفتند «تا حالا در عمرم، چه قبل و چه بعد از انقلاب خوابی به این راحتی نکرده بودم» یک مسوولیت سنگین از روی دوششان برداشته شده بود.

 

کارهای یدی را خیلی دوست داشتند. بسیاری از روز‌ها، شهرداری کوچه را جارو نمی‌کرد. همسایه‌ها به یاد دارند که ایشان جارو را برمی‌داشت و تا سر کوچه، همه جا را جارو می‌زد و یا مثلا درخت‌های کوچه نیاز به هرس داشتند. ایشان معطل نمی‌ماند که شهرداری بیاید یا نیاید و خودشان دست به کار می‌شدند. در خانه هم خیلی کار می‌کردند. همه کارهای نجاری خانه را انجام می‌دادند و گاهی هم برای فروش اقلامی را می‌ساختند. دوست داشتند از نظر اقتصادی روی پای خودشان بایستند.

 

در وصیت‌نامه‌شان خطاب به ما نوشته‌اند که «به جای کمک گرفتن از دیگران، شما به دیگران کمک کنید. هرگز دستتان را به طرف کسی دراز نکنید، بلکه دست دیگران را بگیرید. این طور نباشد که بگویید من چه مشکلات بزرگی دارم، بلکه همیشه بگویید من خدای بزرگی دارم»، اینها چیزهایی بودند که خودشان هم به آنها عمل می‌کردند.

 

از بچگی به ما یاد دادند که کارهای بازار را انجام بدهیم و در خرید و فروش روسری‌هایی که ایشان می‌دوختند، شرکت داشتیم تا برای امرار معاش، فشاری به برادرهای ایشان نیاید. می‌خواستند که ما خودمان کار کنیم، خودمان پول دربیاوریم و جنس‌ها را برای مغازه‌های ایشان و برادرانشان آماده کنیم و این باعث می‌شد که زندگی به راحتی بچرخد و مشکلات مالی نداشته باشیم. ایشان حتی یک روز هم در زندگی تحمیل بر دیگران نبودند.

 

 

بعضی‌ها دلشان می‌خواست لاجوردی ترور شود

 

دکتر سیدحسین لاجوردی همچنین می‌گوید: یادم هست در یک مهمانی که در حدود یک ماه قبل از شهادت پدر رفته بودیم، یکی از مسوولان کشوری به من گفت «به همین زودی‌ها پدرت را می‌زنند. شما را به خدا نگذارید به بازار برود». به پدر گفتم و ایشان خندیدند و گفتند «پس دیگر نباید کار کنم و باید زندگی‌ام از جای دیگری تامین شود، چون می‌خواهند مرا بکشند. خب بکشند. مگر چه می‌شود؟» دیدگاه‌شان به مرگ این طور بود. همیشه حس می‌کردم که مردن در نظر ایشان خیلی راحت است. هیچ گونه ترسی نداشتند.

 

در سال ۶۰ محافظ‌ها دنبالشان می‌آمدند که همراه ایشان بروند اوین، ولی ایشان‌ خیلی‌ وقت‌ها خودشان با تاکسی می‌رفتند. آشنا‌ها هم می‌آمدند و می‌نشستند و صحبت می‌کردند و‌‌ همان انس گذشته را با ایشان داشتند. آنجا کانون عاطفه و محبت شده بود، درست مثل وقتی که ایشان مسوول انجمن اسلامی‌ دادگستری بود. آقای فاضل که از مسوولان دادگستری بودند، به مغازه ایشان می‌آمدند و معمولا رایزنی‌ها در آنجا صورت می‌گرفت. فکر می‌کنم این رفتار ایشان، هم برای خانواده و هم برای دیگران پیام روشنی داشت و آن هم اینکه نباید به دنیا و مقام دلبستگی داشت.

 

از طرفی هم ایشان می‌دانستند که بودنشان برای خیلی‌ها سخت است و چندان بدشان نیاید که اتفاقی روی بدهد. انشاءالله این تصور من اشتباه است، ولی در بعضی از افراد حالت‌هایی دال بر این رضایت را مشاهده می‌کردم، وگرنه با گذاشتن یک محافظ برای ایشان، قضایا خیلی فرق می‌کرد. هر وقت این جور فکر‌ها به ذهن من و افراد خانواده‌ام می‌رسد، فورا به این فکر می‌کنیم که بعد از آقا امام زمان(عج)، یک کسی بالای سر این نظام و بالای سر ماست که در صداقت و پاکی اندیشه و رفتارش کوچک‌ترین شبهه‌ای نیست و همین فکر، ما را آرام می‌کند.

 

ما مطمئن هستیم که یک غفلت‌های عمدی و چشم بستن‌های ارادی به روی حفاظت از شهید لاجوردی بوده، ولی چون رهبرمان بسیار آدم پاکی است و ارزش آن را دارد که هزاران نفر امثال ما، جانمان را در راه ارزش‌هایی که معتقد او و ماست، فدا کنیم، همین فکر اسباب آ‌رامش است. در مجموع، هم برای ایشان و هم برای شهید صیاد شیرازی می‌شد پیش‌بینی‌های حفاظتی کرد.

 

اگر در بولتن اطلاعات و امنیت کشور آمده که گروهی برای ترور لاجوردی وارد مملکت شده‌، حتما مشخص است که این ترور در همین یکی دو هفته صورت می‌گیرد و طبیعی است که می‌شد با امکاناتی احتمال خطر را کاهش داد. تهدیدهایی که ایشان می‌شد، مسبوق به سابقه بود، چون ایشان از جوانی درگیر مبارزات بودند و زندگی‌شان به نوعی، اطلاعات امنیتی بود. در یک ماه آخر از ایشان در بازار، شناسایی‌های مختلفی انجام شده بود. خودشان می‌گفتند که یک بار یک کسی عکس مرا آورده بود و دنبال من می‌گشت و خودم به او گفتم که من هستم.

 

 

گفته بودند از دور تیراندازی کن

 

وی در مورد نحوه ترور شهید لاجوردی می‌گوید: تروریست‌ها عکس‌های جدیدشان را هم داشتند. تیمی که مامور ترور ایشان شده بود، شش ماه در بازار بغداد کار کرده بود. کسی که ایشان را ترور کرده بود، می‌گفت «اگر مرا با چشم بسته دم در مسجد شاه پیاده می‌کردند، آن قدر تمرین کرده بودم که می‌توانستم چشم بسته مغازه ایشان را پیدا کنم.»

 

منافقین چون قبل از انقلاب با شهید لاجوردی در یک زندان بودند و ایشان را خیلی خوب می‌شناختند، به ضارب گفته بودند که «این آدم، قوی و تنومند است و اگر به او نزدیک شوی، تو را می‌پیچاند. از دور تیراندازی کن» واقعا هم همین‌طور بود. ما هر وقت با ایشان کشتی می‌گرفتیم، مغلوب می‌شدیم. با اینکه مفاصلشان زیر شکنجه‌ها صدمه خورده بود، ولی من و اخوی که با ایشان مچ می‌انداختیم، حریفشان نمی‌شدیم. خیلی قوی بودند. ورزش را خیلی دوست داشتند و زیاد پیاده‌روی می‌کردند. به هر صورت ایشان شش ماه بود که به بازار می‌‌رفتند و در این فاصله هم منافقین، آن تیم را دقیقا تمرین داده و به ایران فرستاده بودند.

 

در اطراف خانه هم رفت و آمدهای مشکوکی بود. ما خودمان شاهد این قضیه بودیم که مسوولان بالا‌تر را در جریان می‌گذاشتند که سر کوچه رفته‌ام و دو موتورسوار مشکوک منتظر من بودند و لذا برگشتم. مدتی موضوع ربودن ایشان مطرح بود. به قدری اینها نسبت به آقای لاجوردی کینه داشتند که فردای روز تدفین که به قطعه ۷۲ تن رفتیم، دیدیم سرایدار آنجا می‌گوید اینها آمده‌اند و به من یک رقم خیلی درشتی پیشنهاد کرده‌اند که دزدگیر‌ها را قطع کنم که نبش قبر کنند و جنازه را ببرند.

 

ببینید اوج کینه و حقارت تا چه حد است. یادم هست که فقط در دادگاه ضارب را دیدم. یک جوان کم سن و سال بود و بسیار از این کاری که کرده بود، متاثر بود. واقعا توبه کرده بود. به او وعده وعیدهای زیادی داده و در اردوگاه هم بلاهای زیادی سرش آورده بودند که گفتنشان صحیح نیست و همه اینها در اعترافات او در پرونده‌اش هست. حتی به او گفته بودند تو خیلی مقامت بالاست که به بعضی از توفیق‌ها دست پیدا کرده‌ای و خلاصه از نظر شخصیتی او را کاملا تسخیر کرده بودند.

 

او نوجوانی بود که هیچ چیز نمی‌دانست. وقتی در زندان کتاب‌هایی را به او دادند و صحبت‌های ما را می‌شنید، واقعا متاثر شده بود. وقتی هم که می‌خواستند اعدامش کنند، واقعا روز خوشی برای ما نبود؛ ولی مساله این بود که او دو نفر دیگر را هم کشته بود و خانواده‌های دیگر گذشت نکرده بودند. برای ما روز خوبی نبود، چون یک خانواده دیگر هم عزادار می‌شد و صدمه می‌خورد. به او گفتم «اگر واقعا قلبا توبه کرده باشی، خداوند از تو می‌گذرد،‌‌ همان طور که اگر آقای لاجوردی خودشان هم بودند، شک ندارم که از تو می‌گذشتند، چون ایشان در مورد کسی که با اخلاص توبه کند، حتما شفاعت می‌کنند»، پدر این روحیه را داشتند و ما بار‌ها این را دیده بودیم.

 

 

انتقام و سر به مهر ماندن اسرار

 

مهندس سیدمحمد لاجوردی فرزند دیگر شهید لاجوردی درباره روزهای آخر حیات شهید لاجوردی می‌گوید: موتورسیکلت‌هایی در کوچه رفت و آمد داشت و کشیک می‌داد و پدرم به آقای فرهمند که سر کوچه ما منزل داشتند و مشرف به کوچه ما بود، زنگ می‌زدند و وضعیت را جویا می‌شدند یا تلفن‌های مشکوک مختلفی که به خانه‌مان می‌شد. گاهی هم ایشان هنوز پا از خانه بیرون نگذاشته، بر می‌گشتند، چون مشاهده می‌کردند که از طرف منافقین کمین شده.

 

ایشان روز یکشنبه اول شهریور ۷۷ شهید شدند. روز جمعه قبل از آنکه ما با ایشان بودیم، ‌ به ما در خانواده گفتند بیایید عکس آخر را بگیریم. ما قبلا هیچ وقت از ایشان چنین تعابیری را نشنیده بودیم. این اولین و آخرین باری بود که ما چنین تعبیری را از ایشان شنیدیم و الان ما این عکس آخر را داریم.

 

حتی روز یکشنبه صبح که داشتند از منزل خارج می‌شدند، وصیت‌نامه‌شان را از دِراوِر درآورند و مجموعه‌ای از کاغذ‌هایشان را پاره کردند، بعضی از اصلاحات را انجام دادند و بسیاری از کارهایی را کردند که انسان موقعی که می‌خواهد به یک مسافرت طولانی برود، انجام می‌دهد. انگار داشتند آماده می‌شدند و بعد خانه را ترک کردند. من شب قبل از شهادت ایشان به دیدنشان رفتم. ساعت ۱۱ شب بود و ایشان در زیرزمین مشغول کار بودند. یک الهام عجیب باطنی هم بر من مستولی شده بود و توی بحر ایشان رفته بودم. منزل ما از حاج آقا فاصله داشت و من به‌رغم میل خودم، ناچار شدم پس از اندکی از ایشان خداحافظی کنم و بروم.

 

وقتی خبر شهادت را دریافت کردم، در شرایط بسیار بدی قرار داشتم. یکی از دوستانم که الان هم با هم ارتباط داریم، به من تلفن زد و گفت «محمد! توی بازار چه خبر است؟ می‌گویند در اطراف مغازه پدرت تیراندازی شده است.» من ناگهان تکان خوردم و شروع کردم به تماس گرفتن با بازار، ولی از آن طرف کسی جواب نمی‌داد. بالاخره بعد از تلاش‌های بسیار توانستم با پسرعمه‌ام که در آن حوالی حضور داشت، تماس بگیرم و فهمیدم جدا خبرهایی هست.

 

در میانه راه به من گفتند که پدرم زخمی شده‌اند و بهتر است که بروم بیمارستان سینا. وقتی به آنجا رسیدم، کشوهای سردخانه را که بیرون کشیدند، پیکر ایشان را دیدیم که از ناحیه سر و چشم راست گلوله خورده و فرقشان شکافته شده بود. پیکرشان کاملا غرق به خون شده بود. از این منظره فوق‌العاده متاثر شدم و روزهای متوالی تحت تاثیر آن منظره بودم.

 

به من گفتند که ایشان زخمی است و ناگهان در بیمارستان، ‌مرا با چنین منظره‌ای روبه‌رو کردند که اثر فوق‌العاده عمیقی روی من گذاشت. درست است که ایشان از لحاظ فیزیکی خیلی در کنار ما نبودند، اما مظلومیتشان واقعا روی من تاثیر عجیبی داشت. من یک ساله بودم که ایشان مبارزات سیاسی‌شان را آغاز کردند و ما دوستان ایشان را می‌شناختیم و ارادتی را که ایشان نسبت به آنها ابراز می‌کردند اما یک‌باره مواجه شدیم با سیلی از نامهربانی‌ها، ‌ و به بهت و حیرت و بی‌عملی در مقابل جو منحرف حاکم ناجوانمرد که سوار خر مراد هوس ترکتازی می‌کردند آن هم بعد از این همه سال و امتحان پس دادن‌ها و وضعیت عجیبی که ایشان پیدا کردند، واقعا دل همه ما را به درد می‌آورد و من عمیقا از این ناسپاسی‌ سنگینی که در حقشان شد، رنج می‌بردم.

 

اما بی‌انصافی است اگر به یاد نیاوریم و قدردان نباشیم درایت و هوشمندی رهبری در تمام این دوران سخت میانی را که امام و یاران اصل و سابقه‌دارش را زیر خاکی می‌خواست یا حداکثر در موزه‌ها و در این موضوع خاص پیام رسای ایشان به مناسبت شهادت این سرباز نظام.

 

 

شهادت لاجوردی حاصل توطئه جمعی بود

 

حقیقت قضیه این است که ما باید برگردیم به وضعیت اطلاعاتی کشور در آن دوره و آن جریانی که در وزارت اطلاعات اتفاق افتاد و ماجرای سعید امامی و امثال آن. من اعتقاد دارم که یک کودتای اطلاعاتی سنگین اتفاق افتاد و دقیقا این را در دادگاهی که منافقین را محاکمه می‌کردند، ‌ ابراز کردم. گفتم در اینجا منافق نیست که باید محاکمه شود، بلکه کسان دیگری باید بیایند و در جایگاه متهم بنشینند و پاسخگو باشند، به این عبارت که شاهد بودیم این دو نفری که در عراق با انواع اسلحه از قبیله کلت و امثال آنها آموزش دیده بودند، یک نوبت دیگر هم به این طرف مرز آمده و عملیاتی را علیه نیروهای ارتش اجرا کرده و به سلامت به پایگاه‌های خودشان برگشته بودند و این بار دوم بود که به این طرف اروند می‌آمدند.

 

من موضوع را از طریق شرکتی که در آن کار می‌کردم و ارتباطی که با شرکت نفت و حراست شرکت نفت در آبادان داشت، پیگیری کردم. این منافق موقع برگشت به عراق، از شدت خستگی در آبادان، زیر درختی چرت می‌زد که مامور حراست شرکت نفت او را دستگیر کرد و به تهران برگرداند.

 

من با مسوول حراست آنجا صحبت کردم. او به مناسبت رابطه‌ای که با مسوولان عالی‌رتبه شرکت وابسته به سازمان ما داشت، به شرکت ما آمد و من با او صحبت و از کم و کیف جریان اطلاعات بیشتری پیدا کردم و به استناد همین مستندات، به اعتقاد خودم نسبت به شهادت حاج‌آقا مبنی بر اینکه همه اینها حاصل یک توطئه از پیش طرح شده بود، یقین بیشتری پیدا کردم، چون مقارن‌‌ همان ایام ما شاهد از میان برداشته شدن سردار شهید، صیاد شیرازی هم بودیم و در مورد ایشان، هیچ اثری از ضارب به جا نماند.

 

وجه مشترک این دو نفر این بود که یکی در لباس نظامی و دیگری در کسوت امنیتی، مبارزه سنگین و قاطعانه‌ای را علیه منافقین اداره کرده بودند. در عملیات مرصاد، نقش اصلی را برای سردار شهید صیاد شیرازی قائل هستیم و برای حاج‌آقا، این شهید امنیتی نظام، در سال‌های قبل و بعد از انقلاب، مبارزه علیه منافقین را سرنوشت ساز می‌دانیم.

 

به نظر من، این یک همدستی بین جریان‌های مختلفی بود که دنبال انتقام از ایشان و سر به مهر شدن بسیاری از اسرار امنیتی برای همیشه بودند. هم بخش‌هایی از نقش‌آفرینان سیاسی وقت، هم سازمان منافقین انقلاب و هم البته آن جریان ناسالم که هنوز هم عقاید خودشان را دنبال می‌کنند، با مشارکت علیه نظام دست به تحصن زدند و به عنوان مسوولان نظام و در موضع نمایندگی مجلس، بسیار تلاش کردند نظام را ساقط کنند.

 

آنها به رغم سمت و پست و مسوولیتی که در نظام داشتند، تبدیل به اپوزیسیون نظام شدند. اینها با همفکری یکدیگر، توطئه سنگینی را علیه نظام چیده بودند که بحمدالله دستشان رو شد، هر چند ایادی و عمله و اکره زیادی را هم برای خودشان فراهم کرده بودند، خیانت‌های سنگینی را مرتکب شدند و هنوز هم دارند‌‌ همان هدف‌ها را دنبال می‌کنند. گرچه دیگر دستشان از بسیاری دستاویز‌ها کوتاه است اما غریق دنبال هر دستاویزی است.

 

کلید واژه ها: لاجوردی


نظر شما :