میراث یک تُنگ آب خنک
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
از میانِ یادداشتها ــ ۶
شیعه پیش از هر چیز مخالفی سرسخت است. شیعیان در ابتدا گروهِ کوچکی از دوستان و یارانِ علی بودند، دامادِ پیامبر و همسرِ دخترِ دلبندِ او فاطمه. محمد که بدون وارثِ پسر درگذشت، مسلمانان سرِ میراثِ پیامبر به نزاع افتادند، که چه کسی خلیفه شود، رهبرِ مؤمنانِ جهان و در نتیجه مهمترین چهرهٔ دنیای اسلام شود. پیروانِ علی («شیعه» در لغت یعنی «پیرو») حامیِ مقتدایشان برای این منصباند و تأکید میکنند علی یگانه نمایندهٔ خاندانِ پیامبر است، پدرِ دو نوهٔ محمد، حسن و حسین. اما اکثریتِ مسلمان، سُنیها، بیست و چهار سال این نظرِ شیعیان را نادیده میگیرند و ابوبکر، عمر و عثمان را سه خلیفهٔ بعدی انتخاب میکنند. سرِآخر علی هم خلیفه میشود اما خلافتش بعد از پنج سال پایان میگیرد؛ قاتل با شمشیرِ زهرآلود فرقش را میشکافد. از دو پسرِ علی، حسن مسموم شد و حسین در جنگ به شهادت رسید. مرگِ خاندانِ علی بختِ تصاحبِ قدرت را از شیعیان میگیرد، قدرتی که میرسد به سلسلههای سُنّیِ بنیامیه، عباسیان، و عثمانیان. خلافت که محمد سادهترین و معمولیترین نهادِ ممکنِ تصورش کرده بود، بدل به سلطنتی موروثی میشود. در این موقعیت است که مؤمنانِ فرودست، شیعیانِ مِسکین، دیگر از نوکیسگیِ خلیفههای پیروز منزجر میشوند و به صفِ مخالفان میپیوندند.
همهٔ این اتفاقات میانهٔ سدهٔ هفتم میلادی افتاده، اما آثارشان تا همین امروز باقی مانده، و هنوز دلمشغولیِ پُرتبوتابِ شیعیاناند. هر وقت شیعهای متدین از اعتقادش حرف میزند، برمیگردد به این ماجراهای دور و با چشمانی پُراشک پیوندشان میزند به کُشتارِ کربلا که در آن سرِ حسین را از تنش قطع کردند. اروپاییِ رند و شکاک با خودش فکر خواهد کرد خدایا، امروز دیگر همهٔ اینها چه معنایی میتواند داشته باشد؟ اما اگر فکرش را با صدای بلند بر زبان بیاورد، خشم و نفرتِ مخاطبِ شیعهاش را برخواهد انگیخت.
شیعیان واقعاً تقدیرِ مصیبتباری داشتهاند، و حسِ مصیبت، حسِ بداقبالیهای تاریخی که پابهپا همراهشان بوده، در عمقِ خودآگاهشان نشسته. دنیا در خود اقلیتهایی دارد که قرنها هیچچیز برایشان سرِجا و درست نبوده ــ همهچیز از کفشان رفته، هر نورِ امیدی بهمحضِ تابیدن خاموش شده ــ انگار این مردمان داغی مقدر و محتوم به تن دارند. شیعیان از این دستاند. شاید به همین دلیل است که یک مایه جدیتِ بیبروبرگرد دارند، در وفاداریِ پُرشور به اصول و مباحثاتِ مذهبی و همچنین (البته که فقط یک برداشت شخصی است) در حزن و اندوهشان.
بهمحضِ اینکه شیعیان (که دستِبالا را بگیریم یکدهمِ کلِ جمعیتِ مسلمانان هم نمیشوند؛ باقی سُنیاند) به مخالفان میپیوندند، آزار و شکنجهها هم شروع میشوند. تا همین امروز خاطرهٔ قرنها قتلعامشان را در ذهن نگه داشتهاند و برای همین هم هست که خودشان را در محلههایی خاص و جدا از غریبهها از دیگران منتزع میکنند، از رموزی استفاده میکنند که فقط خودشان میفهمند و رفتارهایی توطئهآمیز و پُردسیسه در پیش میگیرند. اما فاجعه کماکان مدام بر سرشان فرود میآید.
کمکم شروع میکنند به گَشتن پیِ جاهایی امنتر که بختِ بیشتری برای نجات و زنده ماندن بهشان میدهد. در آن اعصارِ ارتباطهای سخت و کُند که جا و مسافت میتوانند آدمها را حسابی منتزع کنند، دیوارِ جدایی بکِشند، شیعیان سعی میکنند تا بیشترین حدّ ممکن از کانونِ قدرت فاصله بگیرند (که آن زمانها ابتدا دمشق و بعدتر بغداد بود). سرتاسرِ دنیا متفرق میشوند، جابهجای کوهها و صحراها، و قدمبهقدم راهیِ زیرِ زمین میشوند. اینچنین است که آوارگیِ شیعیان شروع میشود، آوارگیای که تا به امروز ممتد شده. حماسههای شیعیان سرشار از روایتِ فداکاریهای شگفتانگیز، دلاوری و نیروهای روحانی است. بخشی از جماعتِ سرگردان راهِ شرق در پیش میگیرد. از دجله و فُرات گذشت، رشتهکوههای زاگرس را رد میکند، و به فلاتِ صحراییِ ایران میرسد.
این زمان ایران، هلاک و خراب از قرنها جنگ با امپراتوریِ بیزانس، بهدستِ اعرابی فتح شده که دارند دینِ جدید، اسلام را گسترش میدهند. این روند کُند و در بحبوحهٔ نزاعی پیوسته و بیوقفه ادامه دارد. ایرانیان تا آنوقت خودشان مذهبی رسمی داشتهاند، زرتشت، که مربوط میشد به زمانِ حکمرانیِ سلسلهٔ ساسانیان. حالا تلاش این است که مذهبِ رسمیِ دیگری را بپذیرند، مذهبی که تازه است و مهمتر از آن، ریشهای بیگانه و خارجی دارد ــ اسلامِ سُنی.
اما دقیقاً در همین لحظهٔ تاریخی سروکلهٔ شیعیانِ تهیدست و خستهای پیدا میشود که هنوز ردّ دوزخی که در آن زندگی کردهاند، بر تن و جانشان مانده. ایرانیها متوجه میشوند این شیعیان مسلماناند و افزون بر این تنها مسلمانانِ برحق هم هستند، تنها پاسدارانِ دینِ حقیقی، و بابتِ این دین حتی حاضرند جانشان را فدا کنند. ایرانیها میگویند خب، خیلی هم خوب ــ ولی برادرانِ عربتان که سرزمینِ ما را تصرف کردهاند چه؟ شیعیان خشمگین فریاد میکشند «برادران؟ آن عربها علی را کُشتند و قدرت را بهناحق مالِ خود کردند. نه، ما قبولشان نداریم. ما مخالفشانیم!» شیعیان بعد که اینها را اعلام کردند، میپرسند آیا میشود از پسِ این سفرِ طولانیشان آنجا استراحتی بکنند، طلبِ تُنگی آبِ خنک هم میکنند.
این گفتههای ازراهرسیدههای پابرهنه ایرانیها را به فکر میاندازد، به فکرِ مسایلی پُراهمیت. آدم میتواند مسلمان باشد بیآنکه زور بالاسرش باشد. فراتر از این، آدم میتواند مسلمانِ مخالف و معترض باشد! تازه این حتی باعث میشود مسلمانِ بهتری بشی! با این شیعیانِ مفلوک و ستمدیده احساسِ همدلی میکنند. در این لحظهٔ تاریخی خودِ ایرانیها هم مفلوکاند و احساسِ ستمدیدگی دارند. جنگ نابودشان کرده و متجاوز زمامِ کشورشان را دست گرفته. همین است که بهسرعت با این تبعیدیانی که پیِ سرپناه میگردند و روی مهماننوازیِ ایرانیها حساب میکنند، زبانِ مشترک مییابند. ایرانیها شروع میکنند به گوش سپردنِ موعظههای شیعیان و سرِآخر به دینِ آنها میگروند.
آدم میتواند از همین تدبیرِ زیرکانه پی به هوش و خودآیینیِ ایرانیها و مقاومتشان دربرابرِ وابستگی ببرد. ایرانیها در حفظ استقلالشان در شرایطِ انقیاد و شکست، استعدادِ خاصی دارند، ایرانیها صدها سال قربانیِ تسخیر و تجاوز و تجزیه بودهاند. قرنهایی متمادی خارجیها یا حکومتهای داخلیِ وابسته به خارجیها فرمانشان راندهاند، و بااینحال ایرانیها فرهنگ و زبانشان را حفظ کردهاند، هویتِ اثرگذار و انکارنشدنیشان را حفظ کردهاند، و روحیهشان چنان خویشتندار و پُرتحمل است که میتوانند از هر خاکستری دوباره متولد شوند و پَر بگیرند. ایرانیها در بیست و پنج قرن تاریخِ ثبتشدهشان همیشه، دیر یا زود، موفق شدهاند هر بیشرمی و گستاخی را که هوسِ حکومت کردن به آنها کرده، فریب بدهند. بعضیوقتها مجبور میشوند برای رسیدن به هدفشان به حربهٔ شورش و انقلاب رو بیاورند، و به غرامتِ این خواستشان تا حدّ یک فاجعه هم خون میدهند. بعضیوقتها از روشِ مقاومتِ منفی استفاده میکنند، روشی که فوقالعاده مصمم و افراطی هم بهکارش میبندند.
وقتی جانشان از قدرتی که دیگر غیرقابل تحمل شده، به لبشان برسد، کلِ کشور بیحرکت میشود، کلِ ملت جوری رفتار میکند انگار نیست و نابود شده. قدرت دستور میدهد اما هیچکس گوش نمیکند، خشمگین میشود اما کسی توجهی نمیکند، صدایش را بالا میبَرَد اما صدایش انگار فریادی در برهوت است. بعد قدرت عینِ خانهای که از ورقهای بازی میسازند، از هم میپاشد. بااینحال اما متداولترین شگردِ ایرانیها جذب شدن است، زیرکانه جوری با قدرتِ حاکم درآمیختن که شمشیرِ خارجیها خودش تبدیل بشود به اسلحهٔ ایرانیها.
و حالا زمان بعدِ حمله و تسخیرِ عربها است. به فاتحان میگویند میخواهید ما اسلام بیاوریم، خب این هم اسلام ــ اما بهسنتِ ملیِ خودمان و در قالبی مستقل و یاغی. دین است، اما دینی ایرانی بیانگرِ روح و روحیهٔ ما، فرهنگِ ما، و استقلالمان. این حکمتِ نهفته در تصمیمِ ایرانیها برای پذیرش اسلام است. اسلام را در روایتِ شیعیاش میپذیرند که آنزمان دینِ ستمدیدگان و فتحشدگان بود، ابزار مبارزه و مقاومت، مسلکِ ازپادرنیامدگانی که حاضرند درد و رنج را تحمل کنند اما از اصولشان دست نکِشند، چون میخواهند هویتِ خاصشان و شأنشان را حفظ کنند. شیعه نهتنها مذهبِ ملیِ ایرانیها میشود بلکه مأمن و پناهشان هم هست، راهی برای بقای ملی و در لحظات درستش، راهِ مبارزه و رهایی.
ایران خودش را بدل به ناآرامترین منطقهٔ امپراتوریِ اسلام میکند. همیشه یک جا کسی دارد توطئه میچیند، همیشه شورشی در کار است، سروکلهٔ قاصدانی نقابدار پیدا میشود و بعد غیبشان میزند، اعلامیهها و جزوههای مخفی دست به دست میچرخند. نمایندگانِ قدرتِ متصرف، حاکمانِ عرب، وحشت میپراکندند و سرِآخر نتیجه برعکسِ آنی میشود که میخواستند. در واکنش وحشتآفرینی حکومت، شیعیانِ ایران هم دست به مبارزه میزنند اما حملهٔ مستقیم نمیکنند، برای اینکار خیلی ضعیفند. غیرت، پرهیزکاری، و برداشتی جزمی و متعصب از پاکآیینیِ مکتبی خصلتهای معرفِ همهٔ گروههایی است که آزار میبینند و محکوم به حاشیهنشینی میشوند و مجبور به مبارزه برای بقایند. آدمِ آزاردیده نمیتواند بی اعتقادِ راسخ به درستیِ انتخابش بقا یابد. باید حافظ و مراقب ارزشهایی باشد که او را به انتخاب رسانده.
شیعههای ایران هشتصد سال زندگیِ زیرزمینی داشتهاند، در دخمهها زندگی کردهاند. زندگیشان رنج و مرارتهای مسیحیانِ نخستین را به ذهنِ آدم میآورد. بعضی وقتها بهنظر میآمد نسلشان بهکل از بین خواهد رفت، که نابودیِ واپسین در انتظارشان است. سالها پناهشان کوهها بوده، در غارها قایم شدهاند، از گرسنگی مُردهاند. نغمههای بازمانده از این سالها خبر از پایانِ دنیا میدهند، نغمههایی آکنده از افسوس و حرمان. اما دورههایی آرامتر هم بوده، و بعد ایران بدل شده به پناهگاهِ تمامِ مبارزانِ امپراتوریِ اسلام که از گوشهگوشهٔ دنیا پیِ مأمن و حمایت و کمک پا در جمعِ ایرانیانِ میگذارند. ایران جایی بود که میتوانستند در مکتبِ عالیهٔ شیعیان تلمذ هم بکنند. این امکان را مییافتند که به استادیِ اصلِ تقیه برسند که بقا و نجات را تسهیل میکند. این اصل به فردِ شیعه اجازه میدهد بهوقت رویارویی با حریفِ قَدَر تظاهر به پذیرشِ کیشِ غالب کنند و خودش را مؤمنِ آن نشان دهد ــ تا وقتی چنین کاری موجبِ نجاتِ خودش و مردمش است. شیعه همچنین کتمان میآموزد، هنرِ گیج کردنِ دشمنان که به فردِ شیعه اجازه میدهد متناقض با یقینهای خودش عمل کند و وقتی خطری در چشمانداز است، ادا دربیاورد.
همهٔ اینها است که حالوهوایی آکنده از زُهد و وجد و عرفان را مشخصهٔ این کشور میکند. یک ایرانی میگوید من در مدرسه خیلی متدین و معتقد بودم و همهٔ بچهها هم فکر میکردند دورِ سَرَم هالهٔ نور دارم. بکوشید تصور کنید یک رهبرِ اروپایی بنویسد یک زمانی داشته رانندگی میکرده که از صخرهای سقوط کرده و اگر قدیسی دست دراز نمیکرد و نجاتش نمیداد، مُرده بود. اما شاهِ واپسینِ ایران چنین صحنهای را در کتابش توصیف کرد و همهٔ ایرانیها هم خیلی جدی آن را خواندند. اینجا اعتقاداتِ خرافی عمیقاً ریشهدار است، اعتقاد به چیزهایی چون عدد، علامت، رمز، پیشگویی و اشراق.
در قرنِ شانزدهمِ میلادی حاکمانِ سلسلهٔ صفوی شیعه را به مرتبهٔ مذهبِ رسمیِ کشور برکشیدند. آنچه تا پیشترش مسلکِ تودهٔ مخالفان بود، بدل شد به مسلکِ دولتِ مخالفان ــ چون دولتِ ایران مخالف و ضدّاستیلای امپراتوریِ سُنیمذهبِ عثمانی بود. اما هرچه زمان گذشت ارتباطاتِ سلطنت و شیعه بیشتر و بیشتر رو به وخامت گذارد.
نکته این است که شیعیان فقط سلسلهٔ خلیفهها را پس نمیزنند؛ سلطهٔ هر غیرروحانیای را سخت تحمل میکنند. ایران کماکان نمونهٔ یگانهٔ کشوری است که مردمش معتقدند فقط حکمرانیِ رهبرانِ روحانیشان برحق بوده، امامان که آخرینشان در قرنِ نهمِ میلادی به دنیا آمد.
حالا است که میرسیم به جوهرِ مکتبِ شیعه، اصلیترین حرکتِ مؤمنانش در تاریخِ این مذهب. شیعیان، بینصیب از بختِ خلافت، خلیفهها را کنار میگذارند و از آن بهبعد فقط رهبرانِ مذهبِ خودشان، امامان، را بهرسمیت میشناسند. علی امامِ اول است، پسرانش حسن و حسین امامانِ دوم و سوم، و سلسله تا دوازدهم ادامه مییابد. مرگِ همهٔ این امامها فجیع بوده، بهدستِ خلفایی که آنها را رقبایی خطرناک میدیدند. بااینحال شیعیان معتقدند امامِ دوازدهم، واپسین امام، درون غاری زیرِ مسجدِ اعظمِ سامرای عراق به غیبت رفت. این اتفاق در سالِ ۸۷۸ میلادی افتاده. او امامِ غایب است، امامِ منتظران، که در زمانِ مناسبش با نامِ مهدی (آنکه خداوند هادیاش است) خواهد آمد تا حکومتِ تقوا و عدل را برپا کند. از پیاش هم پایانِ دنیا فرا میرسد.
شیعیان معتقدند اگر امامِ دوازدهم زنده نبود، دنیا به پایانش میرسید. نیرو و روحیهٔ معنویشان را از اعتقاد به امامِ منتظران میگیرند، برای این اعتقادشان زندگی میکنند و میمیرند. این آرزوی معصومانه و انسانیِ اجتماعی ستمدیده و رنجکشیده است که امید، و بالاتر از همهچیز، معنای زندگیاش، را در این اعتقاد مییابد. نمیدانیم امامِ منتظران کِی میآید؛ این اتفاق هر لحظه ممکن است بیفتد، حتی امروز. بعد دیگر اشکها بند خواهند آمد و هرکس جایش را پشتِ میز نعماتِ بیحدِ الهی خواهد یافت. امامِ منتظران تنها رهبری است که شیعیان حاضرند خودشان را کامل تسلیمش کنند. در مرتبهای پایینتر بزرگانِ مذهبیشان را هم میپذیرند، آیتاللـهها را، و باز در مرتبهای پایینتر، شاه را. چون امامِ منتظران است که ستایش و عبادت میشود، که کانون و مرکزِ کیش است، شاه در بهترین حالت کسی است که تحمل میشود.
از زمانِ صفویه به اینسو در ایران یک دوگانهٔ قدرت وجود داشته، دوگانهٔ سلطنت و مسجد. میزانِ ارتباطاتِ میان این دو نیرو در نوسان بوده، اما هیچگاه خیلی گرم و دوستانه نبوده. اما اگر چیزی تعادلِ میان این دو نیرو را بههم بزند، اگر چنان که شد، شاه بکوشد (با کمکِ پشتیبانانی خارجی، علاوهبر زیردستانِ خودش) صرفاً قدرتِ خودش را تحمیل و حاکم کند، مردم در مساجد جمع میآیند و مبارزه آغاز میشود. برای شیعیان مسجد بسیار فراتر از عبادتگاه است. مأمنی است که میتوان در پناهش از توفان به سلامت رَست و حتی جان بهدر بُرد. مسجد محدودهای است امن که قدرت حق ورود به آن را ندارد. قدیم رسم بود که اگر شورشیای که پلیس تعقیبش میکرد، به مسجد پناه میبُرد، از خطر مصون میماند و نمیشد بهزور بیرونش کِشید.
معماریِ مسجد تفاوتِ بارزی با معماریِ کلیسای مسیحیان دارد. کلیسا فضایی بسته است، عرصهٔ عبادت و مراقبه و سکوت. اگر کسی شروع به حرف زدن کند باقی معترضش میشوند. مسجد جای متفاوتی است. بزرگترین قسمتش حیاطِ روبازی است که در آن آدمها میتوانند عبادت کنند، قدم بزنند، بحث کنند، و حتی تجمع برگزار کنند. آنجا حیاتِ اجتماعی و سیاسیِ پُرجوشوخروشی جریان دارد. ایرانیانی که سرِ کارشان بهستوه میآیند، که برخوردشان فقط با دولتیهای عبوس و بدخلقی است که پیِ رشوهاند، که پلیس همهجا دارد میپایدشان، به مسجد میآیند تا تعادل و آرامش بیابند، تا شأنشان را بازیابند. اینجا هیچکس بیقرارشان نمیکند یا نامشان را صدا نمیزند. سلسلهمراتبها محو میشوند، همه برابرند، همه برادرند، و ــ چون مسجد محلِ بحث و گفتوگو هم هست ــ آدم میتواند آنچه را در ذهنش است به زبان بیاورد، غُر بزند، و گوش کند دیگران چه میگویند. چه تسکینی است، چهقدر همه احتیاجش دارند. برای همین است که هرچه نظامِ دیکتاتوری شرایط را سختتر میکند و ابرهای سکوت حتی سنگینتر بر خیابانها و محلهای کار سایه میاندازند، مسجد هم بیشتر و بیشتر از مردم و زمزمهٔ صداها پُر میشود.
تمامِ آنهایی که به مسجد میآیند مسلمانِ متدین نیستند، همهشان را شوقِ نامنتظرِ عبادت به اینجا نمیکِشاند ــ میآیند چون میخواهند نفس بکِشند، چون میخواهند احساس آدم بودن کنند. ساواک بهخاطرِ مساجد حتی آزادیِ عمل را محدود کرده و تازه پلیس کلی از روحانیهایی را هم که در خطبههای مسجد حرفِ سوءاستفاده از قدرت میزنند، دستگیر و شکنجه میکند. آیتالله سعیدی زیرِ شکنجه میمیرد، روی «ماهیتابه». بلافاصله بعد از آن آیتالله آذرشهری(غفاری) میمیرد. مأمورانِ ساواک او را در دیگِ روغنِ داغ میاندازند. بهخاطر رفتارهایی که در زندان با آیتالله طالقانی میکنند از آنجا که بیرون میآید دیگر وقتِ کمی برای زندگی دارد. بعد از زندان پلک ندارد. مأمورانِ ساواک جلوی چشمِ طالقانی به دخترش تجاوز کردند و آیتالله که چشمهایش را بَست با سیگار پلکهایش را سوزاندند تا مجبورش کنند نگاه کند.
دههٔ هفتادِ میلادی کلاً همین بساط بهراه است. اما شاه با این سیاستش در قبالِ مسجد خودش را در چنبرهٔ تناقضات میاندازد، چنبرهای که هیچ کوچک و بیاهمیت نیست. از یک طرف مخالفانِ روحانی را اذیت و آزار میکند و از طرفِ دیگر همیشه ــ برای جلبِ نظر و تأییدِ عمومی ــ خودش را مسلمانی متدین میخواند؛ مدام به زیارتِ اماکنِ مقدس میرود، خودش را غرقِ عبادت میکند، و از روحانیان دعای خیر میخواهد. خب پس چهطور میتواند صلای جنگی علنی علیهِ مساجد بدهد؟
یک دلیلِ دیگرِ به مسجد رفتنِ شیعیان اینکه همیشه نزدیک است، توی محل، سرِ راهِ هر کجا. تهران هزارتا مسجد دارد. چشمِ عادتنداشتهٔ گردشگر خارجی فقط چندتا پُرابهتهایش را میبیند. اما اکثرشان، بهخصوص در محلههای فقیرنشین، بناهایی معمولیاند که تشخیصشان از خانههای محقری که طبقهٔ فرودست در آن زندگی میکنند، دشوار است. از همان گِل و سفال ساخته شدهاند، در هیئتِ تخت و یکنواختِ گذرها و کوچههای پُشتی و پیچِ خیابانها محو شدهاند، نتیجه اینکه ارتباطی گرم و مؤثر میان شیعیان و مسجد برقرار شده. احتیاجی نیست خیلی راهی بروی، احتیاجی نیست لباسِ رسمی بپوشی: مسجد همان زندگیِ روزمره است، خودِ زندگی است.
نخستین شیعههایی که به ایران رسیدند، شهرنشین بودند، تاجرانِ خردهپا و صنعتگران. خودشان را محصور و محدودِ محلههایشان کردند، مسجد ساختند، و کنارش فروشگاه و مغازههای کوچک راه انداختند. صنعتگران همان نزدیکیها کارگاههایشان را باز کردند. چون مسلمانان قبلِ نماز باید طهارت کنند، سروکلهٔ حمامها هم پیدا شد؛ و چون مسلمانان دوست دارند بعدِ نماز و عبادت چای یا قهوهای و لقمهای بخورند، رستورانها و قهوهخانهها هم آن حوالی راه افتادند. اینچنین است که پدیدهٔ منحصربهفردِ چشماندازِ شهرهای ایرانی هستی مییابد: بازار ــ رشتهٔ پیوندِ عرفان و تجارت و ذائقه، از همهرنگ و شلوغ و پُرسروصدا. اگر کسی بگوید «دارم میرم بازار» الزاماً معنیاش این نیست که زنبیل لازم دارد. آدم میرود به بازار برای عبادت، برای دیدنِ دوستان، برای تجارت، برای لَم دادن توی یک قهوهخانه. آدم میتواند برود به آنجا تا در جریانِ شایعات قرار بگیرد و در تظاهراتِ مخالفان شرکت کند. شیعیان بیآنکه مجبور باشند کلِ شهر را بچرخند، در یک جا، بازار، همهٔ آنچه را برای حیاتِ مادی ضروری است، مییابند، و با عبادت و اعانههایشان سعادتِ زندگیِ اُخرویشان را هم تضمین میکنند.
نظر شما :