چشم به جزوه و گوش به راهرو
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
از میان یادداشتها ــ ۷
محمود آذری اولِ سال ۱۹۷۷ به ایران برگشت. هشت سال را در لندن زندگی کرده بود، از راهِ ترجمهٔ کتاب برای چندتایی ناشر و نوشتنِ متنِ آگهی برای مؤسساتی تبلیغاتی گذران زندگی میکرد. آدمِ پیرِ منزویای بود که دوست داشت وقتِ فراغتش را به پیادهروی و گپ زدن با هموطنانش بگذارند. در این دیدارها هم گفتوگوها صرفاً حولِ مشکلاتِ انگلستان میگشت؛ ساواک همهجا حاضر بود، حتی در لندن، و آدمهای عاقل جلوی دهنشان را میگرفتند و در مورد مشکلاتِ وطن حرف نمیزدند.
اواخرِ دورانِ اقامتش بود که از طریقِ آدمهایی مطمئن چندتایی نامه از برادرش در تهران به دستش رسید. برادر نوشته بود دورانِ جالبی دارد فرا میرسد و اصرار میکرد او به ایران برگردد. محمود از هر دورانِ جالبی میترسید اما چون در خانوادهشان همیشه برادرش دستِ بالا را داشت، چمدان بست و به ایران برگشت.
نمیتوانست شهر را تشخیص بدهد. آبادیِ بیابانیِ قدیم تبدیل شده بود به کلانشهری بهتآور و شلوغ با پنج میلیون نفر جمعیت. توی خیابانهای باریکش یک میلیون ماشین در تقلا برای حرکت بودند. ماشینهایی که تکان نمیخوردند چون مسیری که به یک طرف میرفت میخورد به مسیری که به طرفی دیگر میرفت، و باقیِ مسیرهای آمدوشد هم میآمدند از وسطش رد میشدند، خیابانها از چپ و راست همدیگر را قطع میکردند، از شمالِ شرقی و جنوبِ غربی، و در خیابانهای باریکِ قفسمانند، کلافِ درهمپیچیدهٔ عظیمِ پردودِ غُرانِ بیکرانی میساختند. صدای بوقهای هزاران ماشین از بام تا شام بیهدف بلند بود.
متوجه شد این آدمهایی که زمانی آرام و مؤدب و مهربان بودند حالا با کوچکترین تحریکی دعوا راه میاندازند، بی هیچ دلیلی عصبانی نعره میکشند، وسط حرف هم میپرند، داد میزنند و فحش میدهند. این آدمها بهنظرش شبیهِ هیولاهایی عجیب و غریب و سوررئالیستی شده بودند که دو رو داشتند، روی معلومشان چاپلوسانه جلوی هر آدمِ مهم یا صاحبِ قدرتی سر خم میکرد، و همزمان روی نهانشان هر آدمِ ضعیفتری را له میکرد. همین دورویی انگار درونِ آدمها موازنهای برقرار میکرد که باعث میشد بتوانند هر قدر هم حقیر و ترحمانگیز باشند، زنده و سرِپا بمانند.
ناگهان متوجه شد این فکر میترساندش که وقتِ رودررو شدن با چنین هیولایی نتواند تشخیص دهد کدامیک از روهایش اول رخ خواهند نمود، سر خم کردن یا له کردن. اما خیلی زود فهمید له کردن واکنشِ غالب است؛ طبیعی و ذاتی حضور دارد و فقط زیرِ شدیدترین فشارها و در شرایطی حساس و وخیم پس مینشیند.
همان روزهای اول یک بار رفت به پارکِ محل و روی یک نیمکت کنارِ آقایی نشست و سعی کرد سرِ صحبت را باز کند. اما طرف بی اینکه کلمهای حرف بزند پا شد و سریع رفت. یک مدت که گذشت رفت سمتِ عابری دیگر، عابری که نگاهی وحشتزده به او انداخت، انگار بیمارِ روانی دیده. بنابراین دیگر دست کِشید و تصمیم گرفت به هتلش برگردد.
آقای بیادبِ بداخلاقِ پشتِ میزِ پذیرشِ هتل بهش گفت باید به پلیس مراجعه کند. طی هشت سالِ گذشتهاش اولین بار بود که واقعاً احساسِ وحشت کرد و دریافت دیگر هیچگاه امکان ندارد از شرِ چنین وحشتی خلاص شود: حسی شبیهِ سُر خوردنِ یخ از پشت برهنهاش بود، همان حسِ سنگین شدنِ پاها، که خیلی خوب از سالهای گذشته یادش مانده بود.
پلیس پایینِ خیابانِ هتلِ او ساختمانی ظلمات و متعفن گرفته بود. محمود توی صفی دراز از آدمهایی بُقکرده و بیدلودماغ جا گرفت. آنطرفِ نرده پلیسها نشسته بودند و داشتند روزنامه میخواندند. توی آن اتاقِ بزرگِ شلوغ سکوت کامل حکمفرما بود. پلیسها مشغولِ خواندنشان بودند و توی صف هیچکس حتی جرأت نمیکرد جیک بزند. بعد ناگهان وقتِ کارِ اداره شروع شد. پلیسها صندلیهایشان را عقب و جلو کردند، میزهایشان را گشتند، و با بددهنی تمام شروع کردند به فحش دادن به مراجعانِ منتظرشان.
محمود هراسزده از خودش پرسید این بینزاکتیِ عمومی از کجا میآید. نوبتش که شد پلیس پرسشنامهای بهش داد و گفت سریع پرش کند. به هر سؤالی که میرسید دودل بود و درنگ میکرد و متوجه شد کلِ اتاق بدگمان و پُرسوءظن دارند نگاهش میکنند. وحشتزده و عصبی و معذب شروع کرد به نوشتن، جوری که انگار کورهسوادی بیشتر ندارد. حس میکرد روی پیشانیاش عرق نشسته، متوجه شد دستمالش را یادش رفته بیاورد، و افتاد به بیشتر و بیشتر عرق ریختن.
بعد از تحویل دادنِ پرسشنامه با شتاب زد بیرون توی خیابان و آشفته و بیقرار راهش را گرفت و رفت تا اینکه تنهاش به عابرِ دیگری خورد. غریبه شروع کرد فحش دادن به او. چندتایی عابر ایستادند به نگاه کردن و این شد که محمود قانونشکنی کرد ــ چون رفتارش باعثِ یک تجمع شده بود. قانون هر گونه اجتماعِ بدونِ اجازهای را ممنوع کرده بود. سروکلهٔ پلیسی پیدا شد و محمود مجبور شد توضیح بدهد که ماجرا کاملاً تصادفی بوده و حینِ کلِ بلبشو هم یک کلمه علیهِ شاه به زبانِ کسی نیامده، بااینحال پلیس اسم و نشانیاش را یادداشت کرد و هزار ریال هم چاپیدش.
محمود مغموم به هتل برگشت. دیگر پلیس اسمش را ثبت کرده بود ــ عملاً هم دوبار. فکر و خیالش شروع شد، که چه اتفاقی میافتد اگر این دو فقره ثبتِ اسمش یک جوری کنار هم بیفتند. بعد خودش را با این فکر تسلا داد که احتمالاً قضیه کلاً لابهلای بینظمی و آشفتیِ بیپایانِ اداریِ مملکت گموگور میشود.
برادرش صبح آمد پیشش و بعدِ اینکه سلام و احوالپرسیای کردند، بلافاصله محمود بهش گفت تا آن لحظه دو بار اسمش در فهرست پلیس رفته. پرسید معقولتر نیست که برگردد به لندن.
برادرِ محمود میخواست حرف بزند اما با انگشت به لوازمِ روشنایی و تلفن و پریزها و چراغخواب اشاره کرد؛ گفت بیا برویم با ماشین حومهٔ شهر گشتی بزنیم. سوار ماشینِ قدیمی و داغانِ برادر راه افتادند سمتِ کوهها، جاده که بیابانی شد ماشین را پارک کردند. ماهِ مارس بود، بادِ پرسوزی میآمد و دوروبَر همهجا کُپههای برف بود. رفتند پشت تختهسنگ مرتفعی دور از چشمِ دیگران و همانجا ایستادند؛ میلرزیدند.
(همون موقع بود که برادرم بهم گفت باید بمونم چون انقلاب شروع شده و به حضورِ من نیازه. پرسیدم «چه انقلابی؟ دیوونه شدهای؟» هر جور آشوب و اغتشاشی منو میترسوند و کلا هم من طاقت و حوصلهٔ سیاست ندارم. من هر روز تمرینِ یوگا میکنم، شعر میخونم و ترجمه میکنم. سیاست به چه دردم میخوره؟ ولی برادرم بهم گفت من هیچچی حالیم نیست و شروع کرد توضیح دادن. گفت نقطهٔ شروع واشنگتن بوده. اونجا بوده که برای سرنوشت ما تصمیم گرفتن. «الان جیمی کارتر داره حرف از حقوق بشر میزنه. شاه مجبوره گوش کنه. مجبور میشه دست از شکنجه برداره، یه تعدادی از زندانیها رو آزاد کنه و دستکم ادای دموکراسی بیاد. همین برای شروعِ کارِ ما کافیه!» برادرم هیجانزده شده بود و من حتی با اینکه اون دوروبر کسی نبود ساکتش کردم. سرِ همین دیدار بهم یه متنِ تایپشدهای داد که بیشتر از دویست صفحه بود. متن رو یه نویسندهای نوشته بود، علیاصغر حاجسیدجوادی، یه نامهٔ سرگشاده به شاه بود. حاجسیدجوادی در مورد وضعیتِ بحرانیِ کشور نوشته بود، در موردِ انقیاد و سرسپردگیِ مملکت، و افتضاحها و آبروریزیهای خوانوادهٔ سلطنتی. برادرم گفت این متنه داره یواشکی دستبهدست میگرده و مردم دارن هی بیشتر و بیشتر تکثیرش میکنن. اضافه هم کرد که «حالا ما منتظریم ببینیم واکنشِ شاه چیه. حاجسیدجوادی میره زندان یا نه. عجالتاً که فقط تلفنهای تهدیدآمیز بهش شده و چیز دیگهای نبوده. یه کافهای هست که میآد اونجا ــ میتونی باهاش حرف بزنی.» جوابم این بود که «من میترسم برم پیشِ آدمی که قطعاً زیر نظره.»)
برگشتند به شهر؛ محمود خودش را توی اتاقش حبس کرد و شب را به خواندنِ متن گذراند. حاجسیدجوادی شاه را متهم به نابودیِ بنیادهای اخلاقیِ کشور کرده بود. نوشته بود هر جور تفکری دارد حذف میشود و دارند روشنبینترین آدمها را ساکت میکنند. فرهنگ رفته پشتِ میلههای زندان یا مجبور شده زیرزمینی بشود. حاجسیدجوادی هشدار داده بود که معیارِ پیشرفت تعدادِ تانک و ماشین نیست. معیارِ پیشرفت انسان است و اینکه حس کند چهقدر آزادی و شأن دارد. محمود همچنان که متن را میخواند، گوشش به صدای پاهای توی راهرو هم بود.
فردایش نگران بود که باید با این متن تایپشده چهکار کند. چون نمیخواست بگذاردش توی اتاق بماند، متن را همراهِ خودش بیرون برد. اما توی خیابون که پیاده راه افتاد متوجه شد چنین دستهکاغذی بهچشمِ آدمها مشکوک میآید؛ این شد که یک روزنامه خرید و پیچیدش دورِ متن، حتی اینطوری هم مدام ترس داشت که جلویش را بگیرند و او را بگردند. بدترین قسمتش توی تالارِ ورودیِ هتل بود، چون آنجا آن بسته قطعاً توجهِ همه را جلب میکرد. بنابراین تصمیم گرفت برای محکمکاری هم که شده آمدورفتهایش را محدود کند.
محمود کمکم سعی کرد سر دربیاورد دوستانِ قدیمیاش، همکلاسیهای دانشگاهش در چه وضعیتیاند. متأسفانه بعضیهایشان مرده بودند، کلیشان مهاجرت کرده بودند، و تعدادیشان هم در زندان بودند. با این حال بالاخره موفق شد نشانیِ فعلیِ چندتاییشان را پیدا کند. رفت دانشگاه سراغِ علی قائدی، رفیقی قدیمی مالِ دورانِ کوهنوردیها، قائدی استادِ گیاهشناسی شده بود، متخصصِ گیاهانِ سختبرگ. محمود محتیطانه ازش در موردِ وضعیتِ مملکت پرسید. قائدی لحظهای فکر کرد و بعد گفت سالهاست تمام وقتش را صرفِ سختبرگها کرده. در ادامهٔ حرفش بحث را بیشتر باز کرد و گفت گیاهانِ سختبرگ در مناطقی با شرایطِ اقلیمیِ خاص رشد میکنند، جاهایی که زمستانها باران بیاید و تابستانها داغ و خشک باشد. زمستانها گونههای چندروزه و بیدوامشان درمیآیند، مثلِ رودزیها و خاکزیها، اما تابستانها خشکزیها بار میدهند که میتوانند تعریقشان را بسیار کم کنند. این عبارات برای محمود هیچ معنا و مفهومی نداشت؛ از دوستش پرسید کلاً باید منتظرِ اتفاقاتِ عظیمی باشیم یا نه. قائدی دوباره به فکر فرو رفت و بعدِ مدتزمانی شروع کرد به حرف زدن در موردِ تاجِ بینظیرِ سدرِ آتلانتیک و مشتاقِ بحث دربارهٔ این موضوع اضافه کرد «ولی من سدرِ هیمالیایی رو هم آزمایش کردهام، تو کشورِ ما میتونه عمل بیاد، باید بگم حتی خوشگلتر هم هست!»
یک روزِ دیگر تصادفی دوستی قدیمی را دید که در دورانِ مدرسه سعی کرده بودند با هم نمایشنامهای بنویسند. این دوست حالا شده بود شهردارِ کرج. شهردار محمود را برای شام به رستورانی حسابی دعوت کرد و اواخرِ غذا خوردنشان بود که محمود از حالوهوای جامعه پرسید. شهردار دلش نمیخواست فراتر از حد و حدودِ مسائل و امورِ شهرش حرفی بزند. گفت در کرج دارند خیابانهای اصلی را آسفالت میکنند. شروع کردهاند به ساختنِ شبکهای برای فاضلاب، شبکهای که حتی تهران هم شبیهش را ندارد. سیلِ کوبندهٔ ارقام و عباراتِ نامفهوم محمود را متقاعد کرد که سؤالِ اشتباهی پرسیده. اما تصمیمش را گرفت پافشاری کند و از همکلاسیِ قدیمیاش دوباره پرسید آدمهای شهرِ او بیشتر از همه در موردِ چه موضوعی بحث میکنند. «من از کجا بدونم؟ مشکلاتِ خودشون. این مردم فکر نمیکنن که. هیچچی براشون مهم نیست. تنبلان، هیچ علاقهای به سیاست ندارن، جلوتر از نُکِ دماغشونو نمیتونن ببینن. مشکلاتِ ایران، واقعاً که! چی براشون مهمه؟» و حرفش را با صحبت کردن دربارهٔ کارخانهٔ جدیدِ تولیدِ پارالدِئیدی ادامه داد که ساخته بودند و پارالدِئیدش قرار بود نیازِ تمامِ کشور را تامین کند. محمود حس میکرد یک آدم بیسوادِ امی است، یک آدمِ عتیقه، چون حتی نمیدانست معنای این کلمه چیست. از دوستش پرسید «شما کلاً مشکلاتِ دیگهای ندارین که نگرانشون باشین؟» آنیکی مرد جواب داد «اونوقت حالا!» و روی میز خم شد و بهزمزمه گفت: «محصولاتِ این کارخونه تازه رو فقط میشه ریخت دور. آتوآشغال. مردم نمیخوان کار کنن، هیچ براشون مهم نیست چی تولید میکنن. همهجا همین بساطِ بیحوصلگی برقراره. یه جور مقاومتِ سربسته و سنگین. کلِ مملکت به گِل نشسته.» محمود توضیح خواست که «ولی چرا؟» دوستش حینی که نیمخیز شده بود و داشت به پیشخدمت اشاره میکرد، جواب داد «من نمیتونم دلیلشو بگم. برام سخته گفتنش» و محمود دید روحِ صادق و بیغشِ بچهمدرسهایِ زمانی نمایشنامهنویس که یک آن ظاهر شده بود و جملاتی غیرعادی و نامعمول به زبان آورده بود، دوباره بهسرعت پَر کشید پشتِ سنگرِ ژنراتورها و رساناها و تقویتکنندهها و کلیدهای کنترل.
(«برای این آدمها ماده شده پناهگاه، مخفیگاه، راهِ نجات. سدر ــ خب آره، اون هم یه چیزِ مادیه: آسفالت هم همینطور. میتونی با صدای بلند در مورد هر چیزِ مادیای حرف بزنی، نظرِ خودتو هر چهقدر آزادانه که دوست داری بگو. نکتهٔ عالیِ مادیات اینه که حد و حدودِ بحث در موردش کامل و سفتوسخت مشخصه، حد و حدودش هم زنگِ اعلامِ خطر داره. ذهن که غرق و گرفتارِ مادیات میشه کمکم نزدیک میشه به یه کدوم از این مرزها، زنگها هشدار خطر میدن که اونطرفتر دیگه منطقهٔ فکرهای جامعنگره، فکرهای خطرناک، اندیشههای مضر، جای ترکیب و گره خوردنِ همهٔ اینها با هم. با صدای این هشدار ذهنِ محتاط عقب میکشه و برمیگرده سروقتِ بتون. آدم میتونه کل این روند رو تو چهرهٔ طرفِ صحبتش تشخیص بده. ممکنه همینطور پیش بره، به پرحرارتترین شکل ممکن حرف بزنه، رقم و درصد و اسم و تاریخ بگه. آدم میتونه تشخیص بده چهقدر سفتوسخت چسبیده به مادیاتِ زندگی، عینِ سوارکاری که به زینش چسبیده بعد ما میپرسیم «اینها همه عالی و خوب. ولی پس چرا مردم یهجورهایی، باید بگم که، تماموکمال راضی و خوشحال نیستن؟» اینجاست که تشخیص میدیم حالتِ چهرهش عوض میشه. صدای زنگهای هشدار دراومده: توجه! شما دارید مرزِ مادیات را رد میکنید! اونوقته که دیگه ساکت میشه و مستأصل پیِ یه راهی برای فرار میگرده ـ که البته راهش عقبنشینیِ دوباره پشتِ سنگرِ امورِ مادیه. خوشحالِ گریز از تله، با آرامش نفسنفس میزنه و باز سرخوش و پُرجنبوجوش شروع میکنه به حرف زدن، نطق کردن، و هوار کردنِ همهجور چیزِ مادیای سرِ ما: یه شیء، یه موجود، یه جونور، یا یه پدیده. یکی از مشخصههای مادیاتِ مختلف اینه که امکان نداره خودشون کنارِ هم و با هم جفتوجور شن و یه تصویرِ کلی بسازن. مثلاً دوتا پدیدهٔ مادیِ منفی میتونن کنار هم وجود داشته باشن ولی تا وقتی مغزِ یه آدم به همدیگه پیوندشون نده، خودشون تو یه تصویر مشترک نمیشینن. ولی زنگهای هشدار حتی نمیذارن تصورِ ترکیب کردن به مغز برسه، اینطوریه که همهٔ چیزهای مادیِ منفی کنارِ هم وجود دارن بدون اینکه از همنشینیشون کلیتِ نگرانکنندهای شکل بگیره. برای اینکه بتونی کاری کنی هر آدمی خودشو تو محدودهٔ مرزهای چیزهای مادیِ دوروبرش حبس کنه، باید یه جامعهٔ اتمیزه بسازی متشکل از هزارها چیزِ مادیِ مجزا از هم که هیچجوره امکان نداشته باشه با هم بخونن و جفتوجور بشن.»)
بههرحال محمود تصمیم گرفت دل از مسائلِ مادی بکَند و خودش را بیندازد وسطِ عرصهٔ تخیل و احساس. ردِ یکی دیگر از دوستانش را گرفت و فهمید شاعری محترم و معزز شده. حسن رضوانی توی ویلایی مجلل ازش استقبال کرد. لبِ استخر نشستند (گرمای تابستان آمده بود) و توی لیوانهایی یخبسته خوشخوشک جین و تونیکی مزمزه کردند. حسن غرِ خستگی زد: تازه دیروز از سفرش به مونترال، شیکاگو، پاریس، ژنو، و آتن برگشته بود. در این سفر سخنرانیهایی دربارهٔ «تمدنِ بزرگ» و «انقلاب شاه و ملت» کرده بود. اعتراف کرد کارِ سختی بوده چون جاهایی مخالفانِ شلوغکنِ حکومت جلوی حرف زدنش را گرفته بودند و بهش توهین کرده بودند. حسن مجلدی تازه از شعرهایش را به محمود نشان داد که به شاه تقدیم شده بود. عنوانِ نخستین شعر بود «آنجا که نگاهش را میاندازد، گلها شکوفه میکنند». چنان که شعر میگفت کافی بود شاه فقط جایی را نگاه بیندازد تا آنجا میخک یا لالهای شکوفه بزند.
و آنجا که نگاهش افزونتر میآرامد
شکوفهها گل میدهند.
عنوانِ شعری دیگر بود «آنجا که میایستد، چشمه میجوشد». در سطرهای این شعر نویسنده به خوانندگانش اطمینان میدهد هر کجا پادشاه پا میگذارد چشمهای از آبِ زلال میجوشد.
بگذار شاه جایی توقف کند و بایستد
و بعد رودی وسیع در سراسرِ آن خاک روان میشود.
این سطرها را در رادیو و مدارس میخواندند. خودِ پادشاه با عباراتی نشانگرِ رضایت و خوشامد بهشان اشاره میکرد و حسن را هم عضوِ «بنیاد پهلوی» کرده بود.
نظر شما :