خاطرات منتشرنشده بهزاد نبوی: کولر خانه مهستی را من نصب کردم/ مادرم برای جلوگیری از اعدام من ۴۰ هزار تومان خرج کرد

۲۱ شهریور ۱۳۹۰ | ۱۸:۰۵ کد : ۱۲۷۲ از دیگر رسانه‌ها
من متولد ۱۳۲۱ در تهران هستم. پدرم اهل سبزوار و مادرم تبریزی است. هر دو برای ادامه تحصیل به تهران آمده و در این‌جا با هم آشنا شده و ازدواج کردند. نسب پدری من به مرحوم حاج ملاهادی سبزواری می‌رسد... ولی در عین حال پدر بنده متخلق به خصوصیات و خلقیات پدر وجدش نبوده و با آنها از نظر فکری و عقیدتی تشابهی نداشت.

 

از نظر خانواده مادری نیز پدربزرگم در زمره روشنفکران فعال در انقلاب مشروطیت به شمار می‌‌رفت. او در حزب «اجتماعیون و عامیون» ـ که بعد از انقلاب مشروطیت به وجود آمد ـ عضویت داشت.

 

مادرم نیز یک خانم تحصیلکرده و مدرس دانشگاه بود و به دلیل اختلافاتی که با پدرم داشتند، در زمان طفولیت بنده، از هم جدا شدند. تا آن جایی که به خاطر دارم مادرم به طور مداوم و مستمر کارکرده و تا مدت‌ها تامین معاش دایی‌ها، خاله‌ها و پدربزرگم را بر عهده داشت. من تقریبا تمام کودکیم را با پدربزرگم گذراندم و در حقیقت روحیاتم در خانه او شکل گرفت...

 

پدربزرگم از سال۱۳۱۵ تا شهریور۱۳۲۰ در زندان رضاشاه گرفتار بود. در آن زمان یک گروه ۱۰۲ نفری -  به دنبال گروه ۵۳ نفره تقی ارانی ـ دستگیر شدند، که پدربزرگم نیز در شمار آنان بود. رژیم رضاشاه به پدربزرگم اتهام زده بود که با گروه «۵۳ نفر» همکاری داشته است. ولی وی همیشه این اتهام را تکذیب کرده و حتی نسبت به خصوصیات فردی و فکری بسیاری از اعضای آن گروه و رفتارشان در زندان انتقاد داشت. واقعیت ماجرای دستگیری آن مرحوم این بود که تحصیلات عالیه خود را قبل و بعد از انقلاب اکتبر روسیه در آن کشور به پایان رسانده بود و به همین دلیل به زبان روسی مسلط بود. به همین دلیل، در دوران رضاخان در یک شرکت پنبه و نئوپان روسی به عنوان مترجم مشغول کار شد. ایشان می‌گفت: «سرپاس مختاری رییس شهربانی رضاشاه چند بار پیغام داده بود که تو باید برای ما جاسوسی کنی و من گفتم: جاسوسی نمی‌کنم و چون جاسوسی نکردم برایم پرونده‌سازی کرده و دستگیرم کردند.»

 

وقتی از زندان آزاد شد به دلیل سابقه زندان، هیچ کس به او کار نمی‌داد و آن قدر بیکار ماند تا اینکه اولاد ارشدش ـ که مادرم باشد ـ  لیسانس مامایی گرفت و عهده‌دار خرج خانه شد...

 

طی دوران زندان پدربزرگم جوی سیاسی در خانه به وجود آمد و همه اعضای خانواده بر اثر این جو در مسائل سیاسی وارد شدند. من هم معمولا به همراه دایی‌ها و خاله‌ام در فعالیت‌های سیاسی حضور پیدا می‌کردم. در خانواده ما دو دایی و یک خاله‌ام طرفدار مصدق بودند و یکی از دایی‌ها از بقایی دفاع می‌کرد.

 

 

قیام سی تیر

 

در جریان مبارزات ملی شدن صنعت نفت و در سن ۹ سالگی مسایل را دنبال می‌کردم. در بسیاری از راهپیمایی‌ها و تظاهرات آن روز‌ها و حتی قیام مردم علیه قوام‌السلطنه در روزهای ۲۶ الی ۳۰ تیرماه ۱۳۳۱، به همراه دایی و خاله‌ام شرکت می‌کردم. به یاد دارم در روز ۲۹ تیرماه ۳۱، با یکی از دایی‌هایم در تظاهرات بر ضد قوام و به نفع مرحوم مصدق شرکت کردم. در میدان مخبر‌الدوله ـ چهارراه استقلال کنونی ـ تظاهرات بود. حدود دویست متر بالا‌تر، سربازان مسلح حکومت نظامی، خیابان را بسته بودند و به طرف مردم تیراندازی می‌کردند. مردم هم از کوچه و خیابان‌ها بیرون آمده و شعار می‌دادند و با حمله پلیس و ماموران حکومت نظامی به داخل کوچه‌ها و خیابان‌ها فرعی فرار می‌کردند. دایی‌ام مرا در خیابان ظهیر‌الاسلام نگه‌داشت و خودش به جمعیت کوچکی ـ بالغ بر صد نفر ـ در سر خیابان ملحق شد. دایی‌ام چون صدای کلفت و رسا داشت رهبری جمع برای شعار دادن را به دست گرفت، ماموران هم واکنش نشان داده، تیراندازی کردند. همه فرار کردند، اما دایی‌ام کله شقی کرد و همان جا ایستاد و با ماموران درگیر شد. چند دقیقه قبل از این واقعه نیز یکی از تظاهرکنندگان به ضرب گلوله سربازان به شهادت رسیده بود و من شاهد آن صحنه بودم، تصور کردم که دایی‌ام را هم خواهند کشت. در نزدیکی محلی که ایستاده بودم، مقداری سنگ و آجر برای تعمیر پیاده‌رو ریخته بودند. یک سنگ برداشتم و در حالی که فریاد می‌کشیدم دایی‌ام را کشتند، به سمت ماموران دویدم. به عقلم نمی‌رسید که ممکن است این کار فایده‌ای نداشته باشد، اما در این سن و سال، این تنها کاری بود که به ذهنم رسید. اقدام من باعث به هیجان آمدن جمعیتی که به داخل خیابان‌های فرعی فرار کرده بودند، شد. آنها نیز آن پاره سنگ‌ها را برداشته و به سوی پلیس حمله بردند. پلیس هم عقب نشست. به این ترتیب دایی‌ام از دست آنها نجات یافت...

 

 

نامه به مصدق

 

بعد از پانزده خرداد، استبداد در کشور به طور کامل حاکم شد. در این دوره دیگر امکان حرکت برای کادر جبهه ملی نبود. چون نمی‌خواستند مبارزه مخفی کنند و به دنبال مبارزه علنی و قانونی بودند، عملا امکان فعالیت از آنها سلب شده بود... من در آن دوران دانشجوی دانشگاه پلی‌تکنیک و از اعضای مرکزی کمیته دانشگاه جبهه ملی بودم... در آن دوره رهبری جبهه ملی از روی اجبار حاضر به ملاقات با ما می‌‌شد. واقعیت این بود که آنها به پایان راه رسیده بودند و می‌خواستند به دنبال کار خودشان بروند. وقتی چنین فضایی بر جبهه ملی حاکم شد، جوان‌های جبهه خصوصا دانشجویان و روشنفکران به این نتیجه رسیدند که سران جبهه ملی بد عمل کرده‌اند و موضعشان در قبال انتخابات و مبارزه ضعیف بوده، این امر باعث شد در بین بچه‌ها بدبینی ایجاد شود. بعضی از آنها سران جبهه ملی را متهم به سازش و ایجاد ارتباط با رژیم می‌کردند و بعضی دیگر، آنها را به محافظه‌کاری متهم می‌کردند. به طور کلی دانشگاه و جوان‌ها نسبت به جبهه ملی موضعی مخالف پیدا کردند. از همین جا کمیته دانشگاه یک سری کارهای مستقل را شروع کرد. من آن موقع در کمیته دانشگاه بودم، نامه‌های متعددی را برای دکتر مصدق نوشتیم و اوضاع داخل جبهه را برای وی که در احمدآباد محبوس بود، تشریح کردیم و از ایشان رهنمود خواستیم، از او پرسیدیم در شرایط فعلی، ما جوان‌ها و جبهه ملی چه باید انجام دهیم؟ در ابتدا با ترس و لرز این کار را می‌کردیم، زیرا می‌پنداشتیم دکتر مصدق از رهبری جبهه ملی حمایت می‌کند و در مقابل ما می‌ایستد. لذا لحن نامه اول را آرام‌تر نوشتیم. اما دیدیم ‌که دکتر مصدق یک نامه تند و تیزی در جواب، علیه رهبری جبهه ملی نوشت و به طور تلویحی گفت: «آنها در زمان دولت من هم همین طور بودند.»

 

مصدق در‌‌‌ همان نامه عبدالله موذنی که بعد از کاشانی رییس مجلس شده بود را متهم کرد که به دولت او کمک نکرده، و زاهدی را در مجلس حفظ کرده است. منظورش این بود که آنها با سیاست‌های خودشان زمینه‌های کودتا را فراهم کردند. در پایان نامه نیز نوشته بود: «من روی رهبران جبهه ملی هیچ گونه حسابی باز نمی‌کنم.» البته متاسفانه آن نامه‌های مهم و تاریخی را من در اختیار ندارم.

 

آن موقع نشریه‌ای به نام «پیام دانشجو» ـ ارگان کمیته دانشگاه ـ به سردبیری دکتر حبیبی منتشر می‌شد و همه نامه‌ها در آن به چاپ می‌رسید. البته آن نشریه، یک روزنامه رسمی نبود و مخفیانه منتشر می‌شد.

 

در آن نامه‌ها دکتر مصدق نوشته بود: «امید من، تنها به شما جوان‌هاست. مگر اینکه شما بتوانید کاری بکنید وگرنه اینها هیچ کاری از دستشان بر نمی‌آید.»

 

مصدق دو یا سه نامه طولانی برای کمیته دانشگاه نوشت و در آنها اوضاع و احوال را تحلیل کرد. انصافا نامه‌های خوبی هم نوشت. ما اصلا باورمان نمی‌شد که دکتر مصدق چنین موضعی را در برابر رهبران جبهه ملی اتخاذ کند. با نوشتن این گونه نامه‌ها از طرف مصدق، رهبری جبهه ملی در جلسه شورای ماهانه خود به دکتر مصدق حمله کرده و گفتند: «مصدق پیر شده و دیگر مغزش کار نمی‌کند.»

 

بعد از اینکه مصدق این نامه‌ها را نوشت، ما هم در دانشگاه به این نتیجه رسیدیم که خرج خودمان را از جبهه ملی جدا کنیم و جبهه جدیدی به نام «جبهه ملی سوم» درست کنیم. بحث جبهه ملی سوم از همین‌جا شروع شد. کمیته دانشگاه جبهه ملی، طراح و ایجادکننده جبهه ملی سوم بود. بعد‌ها «حزب ملت ایران» و «نهضت آزادی» و «جامعه سوسیالیست‌های نهضت ملی» ـ که طرفدار خلیل ملکی بودند و هیچ‌وقت در جبهه ملی قبلی راه نداشتند ـ به این جمع پیوستند. علت پیوستن آنان هم این بود که در کمیته دانشگاه اعضای حزب ملت ایران (داریوش فروهر) و اعضای نهضت آزادی از جمله حنیف‌نژاد و سعید محسن هم عضو بودند... بعد از اینکه جبهه ملی سوم کاملا شکل گرفت دکتر مصدق هم آن را تایید کرد.

 

... جبهه ملی سوم صریحا از نهضت امام خمینی حمایت می‌کرد، البته نه الزاما به لحاظ مذهبی، بلکه به لحاظ موضع انقلابی و رادیکالی، ایشان را حمایت می‌کرد. تنها کاری که جبهه توانست انجام دهد نوشتن یک بیانیه اعلام موجودیت و معرفی جبهه به عنوان تشکیلات جدید بود. علت نام‌گذاری جبهه ملی سوم نیز این بود که جبهه ملی دوم هنوز وجود داشت و نمی‌شد در کنار آن جبهه ملی دیگری وجود داشته باشد. لذا اسم تشکیلات قبلی را جبهه ملی دوم و این تشکیلات را جبهه ملی سوم نهادند. شعار‌ها هم مقداری تغییر کرد. مثلا شعار جبهه ملی دوم این بود: «استقرار حکومت قانونی، هدف جبهه ملی است.» در حالی که جبهه ملی سوم حکومت قانونی را به حکومت ملی تغییر داد. سال ۴۳ و بعد از اعلام موجودیت جبهه ملی سوم، فارغ‌التحصیل شدم و پس از مدتی به سربازی اعزام شدم. در همین اثنا برخی رهبران شناخته شده‌تر جبهه ملی سوم را دستگیر کردند و به دنبال این دستگیری‌ها فعالیت‌های جبهه ملی سوم عملا متوقف شد.

 

 

تولید نارنجک

 

... در سال ۱۳۴۷ به اتفاق بعضی از بچه‌هایی که در جبهه ملی و در دانشگاه پلی‌تکنیک با یکدیگر همکاری می‌کردیم، اقدام به ایجاد یک تشکیلات مسلحانه مخفی و زیرزمینی نمودیم. در این تشکیلات آقایان مصطفی شعاعیان، عسکریه و پرویز صدری هم عضو بودند.... در ترکیب این گروه، افراد مختلفی جای می‌گرفتند، چند نفر نمازخوان بودند و برخی هم نماز نمی‌خواندند. آقای عسکریه و من نماز می‌خواندیم و آقای شعاعیان اهل نماز نبود، از نظر ترکیب حزبی نیز به جبهه ملی شباهت داشتیم. بعد‌ها نام ‌این تشکیلات را جبهه دمکراتیک ملی گذاشتیم، البته این اسم تنها بین خودمان مطرح بود و هیچ‌گاه تحت این نام ـ تا زمانی که من بیرون بودم (قبل از زندان) ـ و در آن تشکیلات فعالیت داشتم، ندادیم. از نظر رژیم این گروه، یک گروه مخفی و مسلح به شمار می‌آمد که هدفش براندازی رژیم بود. تا آن موقع همه فعالیت‌های در چارچوب سازمان‌های علنی و قانونی، مثل جبهه ملی و انجمن‌های اسلامی قرار داشت. لذا این اولین باری بود که ما اقدام به ایجاد یک سازمان مخفی و مسلح با هدف براندازی رژیم می‌کردیم.... با توجه به اینکه هنوز فعالیتی انجام نداده بودیم و هیچ کدام از اعضا تحت تعقیب نبودند، از‌‌‌ همان ابتدا به شدت موارد امنیتی و شگردهای ارتباط مخفی را به کار می‌بستیم و از هرگونه سهل‌انگاری تا حد امکان پرهیز می‌کردیم....

 

از اوایل سال ۱۳۵۰ مجاهدین خلق و چریک‌های فدایی خلق بالاخره فهمیدند که ما مشغول فعالیت‌هایی هستیم، لذا از نظر تشکیلاتی بین ما ارتباطاتی برقرار شد.

 

ما از سال ۵۰.... به فکر مخفی شدن و جمع‌آوری اسلحه و مهمات افتادیم.... و برای ساخت سلاح برنامه‌ریزی کردیم. در ابتدا طرحی برای ساخت سلاح تهیه کردیم. در طراحی سعی می‌کردیم شیوه‌هایی را انتخاب کنیم که بتوانیم با امکانات معمولی و غیرنظامی سلاح بسازیم. مثلا نارنجک را این‌گونه می‌ساختیم: یک پوسته پلاستیکی شبیه لیوان آلومینیومی می‌ساختیم که دو طرف آن یک مقدار برجستگی داشت. یک طرف لیوان با پیچ باز می‌شد و مواد منفجره را داخل آن می‌گذاشتیم و درش را می‌بستیم. با طراحی صنعتی، دو مکان جداگانه در این ظرف پلاستیکی درست کرده بودیم، یک جا برای ضامن و چاشنی و یک جا هم به عنوان بدنه استفاده می‌شد.

 

شکل ظاهری این وسیله معمولی بود، یعنی به یک لیوان دردار شباهت، ولی در این لیوان سوراخ بود... بدنه نارنجک‌های معمولی چدنی است.، چدن‌هایی که شیار دارد و در هنگام انفجار هرکدام به سویی پرتاب می‌شود. ما این طرح را الگو قرار داده و حلقه‌هایی را به ریخته‌گر‌ها سفارش داده بودیم... این حلقه‌های چدنی را درون لیوا‌ن‌ها قرار داده سپس در آنها دینامیت می‌‌ریختیم. دینامیت‌ها را هم از شرکت‌های مهندسی می‌‌گرفتیم. ما حدود ۳۰۰۰ نارنجک درست کردیم، اما برای رعایت مسائل امنیتی، تمام وسایل را جداگانه انبار کرده بودیم که در صورت لو رفتن جریان، معلوم نشود که اینها برای چیست.

 

 

ماجرای فرار رضایی

 

پس از تهیه سلاح‌های نظامی ارتباط ما با سازمان مجاهدین خلق بیشتر شد. طی ارتباطی که با آنها داشتیم، مساله فرار رضا رضایی مطرح شد و قرار شد ما نقشه‌ای برای فرار وی طراحی کنیم. یکی از هم‌گروه‌های ما به نام مصطفی شعاعیان، طرح فرار رضایی را ارایه داد. برنامه فرار، از طریق حمام دو دری که در بازار قرار داشت باید اجرا می‌شد... از قرار معلوم پس از آنکه رضا رضایی دستگیر شد، در زندان ابراز کرده بود که آماده همکاری با ساواک است، آنها هم قصد داشتند او را آزاد کرده تا بچه‌های دیگر توسط وی بازداشت کنند. ساواک رضایی را تحت‌الحفظ به خانه‌اش برد، آنها به شدت مراقب وی بودند تا با کسی تماس نگیرد... او را هر روز در کوچه و خیابان به عنوان طعمه می‌بردند تا بچه‌های سازمان با او تماس بگیرند. رضایی، ‌‌‌ همان روز اول که به دستشویی می‌رود، طی یادداشتی موضوع فرار به خانواده‌اش اطلاع می‌دهد... در آن زمان به جز طرح ما سازمان مجاهدین خلق نیز طرح‌های دیگری داشت که آنها خیلی ناجور بودند. مثلا می‌خواستند ساواکی‌ها را در کنار رضایی ترور کنند، یعنی با مسلسل همه آنها را به رگبار ببندند و رضایی را از وسط آنان ببرند. با این حال با بحث‌هایی که انجام شد طرح ما معقول‌تر و عملی‌تر بود. لذا این طرح پذیرفته شد.... پس از شناسایی دقیق حمام طرح اجرا شد... آن موقع افرادی در خیابان‌ها بودند که به زور کفش عابران را واکس می‌زدند. تصمیم گرفته شد که از طریق یکی از همین افراد برنامه فرار به اطلاع رضایی برسد. لذا یک بچه را انتخاب کردند تا او این نقش را ایفا کند. آن بچه در روز مورد نظر با سماجت کفش دو سه نفر ساواکی را پاک کرد و بعد کفش رضایی را هم واکس زد، در‌‌‌ همان حال یک کاغذ داخل کفش او قرار داد. در آن کاغذ پیام لازم به وی داده شد... رضایی هم چند روز آنها را به این طرف و آن طرف کشاند... تا اینکه بالاخره به آنها می‌گوید به این حمام برویم، دوستان من معمولا به این حمام می‌آیند، منتهی شما داخل نیایید، فقط من وارد می‌شوم، اگر دوستان من آنجا بودند من به شما خبر می‌دهم. به این ترتیب او ساواکی‌ها را جلوی درب حمام نگه می‌دارد و خودش داخل حمام می‌شود. بچه‌ها که منتظر او بودند او را می‌برند و وی موفق به فرار می‌شود.

 

 

زندگی مخفی

 

... به سبب فعالیت‌های سیاسی و سابقه بازداشت در دوران تحصیل امکان فعالیت در ادارات دولتی برای من فراهم نبود. با توجه به رشته تحصیلی‌ام یعنی الکترونیک و کامپیوتر به شرکت IBM مراجعه کردم و در آنجا به فعالیت پرداختم. در آنجا هم دچار مشکل بودم، چون لازمه پیشرفت در این شرکت گذراندن دوره‌های تخصصی در خارج بود و من هم به دلیل سوابق سیاسی امکان خروج از کشور را نداشتم و دولت به من گذرنامه نمی‌داد. به همین دلیل از سال‌۱۳۴۷ هم زمان با تشکیل آن گروه مسلح شرکتی را به اتفاق دو تن از هم‌دوره‌ای‌های دانشگاه و یک دوست دیگر برای انجام کارهای الکترونیکی و مخابراتی تاسیس کردیم... به تدریج وضع اقتصادی شرکت خوب شد. تصور همه این بود که من به عنوان یک پیمانکار فعال و پولدار دیگر به دنبال فعالیت سیاسی نیستم....

 

در یکی از روزهای سال ۵۰ ساعت شش، هفت بعدازظهر، در شرکت بودم و اتفاقا پشت میز خودم راجع به چگونگی ساخت بمب‌های ساعتی فکر می‌کردم. آن زمان جزوه‌های دست‌نویسی وجود داشت که اطلاعات چگونگی ساخت سلاح به وسیله آن رد و بدل می‌شد... این جزوه جلوی من باز بود... یک دفعه سر و صدای زیادی در راهرو شنیده شد. من جزوه را داخل کشوی میز تحریر گذاشتم، بلافاصله دیدم چند ساواکی گردن کلفت به آنجا آمدند ـ اتفاقا یکی از آنها در دستگیری من در سال ۵۱ شرکت داشت. ـ این افراد همه شرکت را جست‌وجو کردند، حتی کشوی میزها و کمدها را گشتند. خدا خواست که متوجه جزوه‌ها نشدند.... از آن موقع دریافتیم که تحت نظر هستیم.... در اردیبهشت ۱۳۵۱ یکی از دوستانم خبر داد که تحت تعقیب است. لذا ما چهار نفری که کادر اصلی گروه بودیم، تصمیم گرفتیم مخفی بشویم. به این ترتیب از خردادماه آن سال زندگی مخفی من شروع شد. به خانواده‌ام هم گفتم: «به مسافرت می‌روم» در ابتدای دوران مخفی شدن نه خانه‌ای داشتیم نه یک شغل پوشش برای خود انتخاب کرده بودیم... برای اینکه در زندگی مخفی موفق شویم، چند روزی را به قبرستان‌های دولت‌آباد، واقع در جاده شهرری رفتیم. الان در آنجا آپارتمان‌سازی کرده‌اند، اما در آن زمان بیابان بود. به جز ما در آن قبرستان، شب‌ها قمارباز‌ها و قاچاقچیان هم می‌آمدند. شب‌ها در کنار قبر‌ها می‌خوابیدیم و به این ترتیب زندگی مخفی را آغاز کردیم.

 

... من قبل از اختفا سهام خودم را در شرکت با شرکا صلح کردم، آنها هم هرچه که می‌توانستند پول تهیه کنند به من دادند. نزدیک به سیصد هزار تومان هم پول، به صورت چک‌های تضمینی هزار تومانی از آنها گرفتم. این پول‌ها را هم در‌‌‌ همان دولت‌آباد داخل یک نایلون ضد رطوبت در کنار یکی از قبر‌ها چال کردم.... بالاخره پس از مدتی در یک مغازه سیم‌کشی کاری پیدا کردم.... اوایل خرداد در یک دکان سیم‌کشی در خیابان ولیعصر پایین‌تر از خیابان امام خمینی مشغول کار شدم. در آن فصل کار اصلی آ‌ن مغازه نصب کولر بود. اولین جایی که مرا برای نصب کولر بردند، اتفاقا نزدیک خانه خودمان و در منزل خانم مهستی ـ خواننده معروف آن زمان ـ بود.

 

... با توجه به اینکه فرزندان صاحب مغازه دانشجو بودند و مغازه نیز در نزدیکی خانه خودمان بود پس از مدت کوتاهی آن شغل را‌‌‌ رها کردم... پس از چند روز در نازی‌آباد به عنوان شاگرد یک مغازه سیم‌کشی مشغول کار شدم... چند روز بعد در خیابان قلعه‌مرغی کنار ریل راه‌آهن جایی برای سکونت یافتم. من برای خودم شناسنامه جعلی درست کردم. در شناسنامه جعلی، اسم من حمید جها‌ن‌بین و محل تولدم مراغه بود. لهجه‌ام را ترکی کرده بودم و با همه به زبان ترکی صحبت می‌کردم... از قضا وقتی به آن خانه رفتم متوجه شدم یکی از همسایه‌ها که کارش نقاشی ساختمان بود، اهل مراغه است! من هم تا آن موقع مراغه نرفته بودم، حتی اسم یکی از خیابان‌های شهر را هم نمی‌دانستم. بدبختانه آن شخص مراغه‌ای هر شب در حیاط می‌خوابید! من هم مجبور می‌شدم شب‌ها ساعت یازده به آرامی، وارد خانه شوم تا مبادا با وی روبه‌رو شوم... یک روز ساعت چهار صبح قبل از اینکه برای نماز بیدار شوم با سر و صدایی از خواب بیدار شدم. از پنجره سرک کشیدم. دیدم ساواکی‌ها دور تا دور حیاط خانه با مسلسل و یوزی ایستاده‌اند. به پشت ساختمان رفتم، متاسفانه خانه طوری ساخته شده بود که اطرافش باز بود و امکان رفتن به ساختما‌ن‌های مجاور برای آن فراهم نبود.... آن موقع به همراه خود اسلحه نداشتم. تنها یک سیانور داشتم آن‌ را در دهانم گذاشتم و پس از چند لحظه دستگیر شدم... پس از آنکه مرا دستگیر کردند یک بازرسی بدنی انجام دادند و از پشت به دست‌هایم دستبند زده و چشم‌هایم را نیز بستند. ابتدا اسم مرا پرسیدند. گفتم: «من حمید جهان‌بین هستم.» گفتند: «فلان فلان شده، به تو می‌فهمانیم که حمید جهان‌بین کیست؟»

 

فهمیدم قضیه لو رفته است. لذا سیانوری را که در دهانم بود را گاز زده و خوردم، و شهادتین را زیر لب خواندم. سیانور باید خیلی زود اثر کند، اما چهار پنج دقیقه گذشت و خبری نشد! برای بازجویی پس دادن هم آمادگی نداشتم، چون قرار ما این بود که وقتی دستگیر شدیم سیانور بخوریم. گفتم بهترین کار این است که بگویم سیانور خورده‌ام، چون می‌دانستم که وقتی کسی سیانور بخورد اینها فورا دست به ‌کار شده وی را به بیمارستان می‌رسانند و شلنگ آب به شکمش می‌بندند. مجموع این کار‌ها دست کم ۷ ساعت وقت لازم دارد. از این رو برای پیدا کردن فرصت برای آماده شدن برای بازجویی یک بار دیگر شهادتین را با صدای بلند خواندم. آنها تا شهادتین را شنیدند گفتند: «فلان فلان شده چه می‌گویی؟» گفتم: «کار من تمام شده است. سیانور خورده‌ام.»

 

ساواکی‌ها کتک مفصلی به من زدند، بعد به وسیله بی‌سیم با مرکز تماس گرفتند و مرا به سمت بیمارستان شماره یک ارتش، در انتهای خیابان عباس‌آباد ـ شهید بهشتی کنونی ـ بردند. مرا در حیاط بیمارستان نگه داشتند، من هم خود را به بی‌حالی زدم. دو سه دقیقه طول کشید، بعد یک دکتر ارتشی جوان بالای سرم آوردند، اتفاقا دکتر بدی هم نبود. او پشت پلک چشمم را نگاه کرد و با یک معاینه سطحی گفت: «چیزی نیست، موفق باشی!» بعد از معاینه به سرعت به اوین و اتاق بازجویی منتقل شدم....

 

 

زندان

 

... هفت روز به صورت مداوم از من بازجویی می‌کردند... پس از آن نیز تا دو ماه به صورت‌ گاه و بی‌گاه از من بازجویی می‌‌کردند. بعد از دو ماه بازجویی من تمام شد، اما تا ۲۰ ماه در سلول انفرادی بودم... شاید احساس می‌کردند من اطلاعاتی دارم که نباید به بیرون منتقل شود... از تمام دوران بیست ماهه زندان انفرادی، یک سال در اوین و بقیه را در قزل‌قلعه بودم. زندان اوین شرایط سخت‌تری داشت. در اوین نه ملاقاتی داشتیم و نه اجازه هواخوری منظم می‌دادند. گاهی اوقات تا دو ماه به هواخوری نمی‌‌رفتیم....

 

در زندان اوین کتاب، روزنامه و رادیو مطلقا نداشتیم. بعد از ۴ ماه به اصرار زیاد به من یک قرآن دادند. روزهای اول زندان برای آدم خیلی سخت است. من هم در اوین حدود ۱۰ ماه تنها بودم و به غیر از تنهایی مساله شکنجه نیز بود. در بدو امر، خصوصا پس از شلاق و شکنجه، تنهایی خیلی ناراحت‌کننده است، در این حالت دیوارهای زندان حکم قبر را دارد... ولی بعد از مدتی انسان به زندان عادت می‌کند... البته باید در نظر داشت که زندان برای کسانی که حضورشان مبتنی بر انگیزه است، عادی می‌شود و می‌تواند زندگی کنند، ولی شرایط برای آنهایی که انگیزه ندارند یا انگیزه آنها ضعیف است، هرچه زمان بگذرد شرایط بد‌تر می‌شود...

 

سلو‌ل‌های انفرادی شکل خاصی داشتند. آنها یک جور سلول‌های موقت و کوچکی بودند که حتی پنجره نداشتند و نور وارد سلول نمی‌شد، اگر چراغ را خاموش می‌کردند فکر می‌کردیم شب است. سلول‌ها یک در دو متر بودند. این سلول‌ها به مناسبت شروع مبارزات مسلحانه ساخته شده بودند... حدود ۲۲ تا از این سلول‌ها در اوین وجود داشت....

 

... در اوین یک نگهبان به نام نجفی داشتیم که اراکی بود، او ظاهرا به زندانیان محبت می‌کرد. شب‌ها بعد از شکنجه ما را به سلول خودمان می‌آوردند. به محض ورود به سلول، او وسایل پانسمان را آماده کرده و پاهای ما را پانسمان می‌کرد، اگر بی‌حال می‌‌شدیم یک شیشه شیر پاستوریزه هم می‌دادند که بخوریم. یک شب که مرا خیلی شکنجه کرده بودند به سلول خودم برگشتم، آنها فورا شروع کردند به درمان پای من. به آنها گفتم: «چطوری است که در آن طرف آدم را می‌زنند و این طرف شما این جور مهربانی می‌کنید؟» به این شکل خودم را به عوامی زدم. رو به دیوار هشت متری وسط زندان کرد و گفت: «آن دیوار را می‌‌بینی؟ این دیوار برلین است. آن طرف آلمان شرقی و اینجا آلمان غربی است. آن طرف می‌زنند ولی ما در این طرف شیر می‌‌دهیم»... در واقع این اقدامات برای آن بود که ما جان بگیریم و برای بازجویی‌های آینده آماده شویم وگرنه آن جوری که آنها شکنجه می‌کردند در صورت عدم پانسمان، حتما پاها چرک می‌کرد، مریض می‌شدیم و احتمالا می‌مردیم.... من در مردادماه سال ۵۱ و در اوج گرما بازداشت شدم... در این شرایط تحمل زندان بسیار سخت‌تر است.... من یک ماه و نیم پس از اتمام بازجویی و شکنجه توانستم راه بروم...

 

بعد از اینکه قادر به راه رفتن شدم تصمیم گرفتم که در سلول برنامه‌ریزی داشته باشم... حدود یک ماه و نیم پس از بازجویی مرا به سلول جدید منتقل کردند که پنجره‌ای کوچک داشت و در نتیجه سلول هوای بهتری داشت. من بر اساس یک برنامه‌ریزی دقیق روزانه حدود ۲۲ کیلومتر پیاده‌روی می‌کردم. یعنی طول و عرض سلول را راه می‌رفتم. در سلول به صورت (L) راهپیمایی می‌‌کردم. در روز پنج هزار بار طول و عرض سلول را طی می‌کردم. این راهپیمایی حدود ۱۰ ساعت طول می‌کشید. من خیلی سریع راه می‌رفتم و برای اینکه سرم گیج نرود، در انتهای یک مسیر، در جهت عقربه‌های ساعت می‌چرخیدم و در انتهای دیگر برخلاف عقربه‌های ساعت دور می‌زدم... در ضمن پابرهنه راهپیمایی می‌کردم، خاصیتش هم این بود که کف پا پینه می‌بست و اگر بعدا می‌خواستند شلاق بزنند، مقاومت کف پا بیشتر می‌شد. حدود سه ساعت نیز در روز ورزش می‌کردم... ۴ ماه بعد به من قرآن دادند. وقتی را نیز برای قرائت قرآن در نظر گرفتم. در کنار راهپیمایی، ورزش و قرآن ۳ ساعت در روز نیز به خواندن نماز اختصاص داده بودم. از جمله نمازهای قضا و یا نمازهایی که فکر می‌کردم شاید مورد قبول نباشد....

 

زندانبانان و بازجویان برای فشار به زندانیان از راه‌های متفاوتی استفاده می‌کردند. یکی از مسائل محدودیت در استفاده زندانیان از دستشویی بود... روش من در زندان این بود که شرایطی را فراهم نکنم، تا بتوانند از این شیوه درباره من استفاده کرده و بی‌احترامی‌ کنند. خودم آن قدر تحمل می‌کردم، تا اینکه نگهبانان می‌آمدند و مرا به دستشویی می‌بردند.... من با تمرین مداوم سعی می‌‌کردم در ۲۴ ساعت یک مرتبه به دستشویی بروم. یک ظرف کوچک در سلول داشتم، با سه مشت آب وضو می‌گرفتم و برای وضو هم به بیرون نمی‌رفتم. در ضمن غذا کم می‌خوردم تا بتوانم تحمل کرده و احتیاجی به دستشویی نداشته باشم...

 

... با انتقال من به زندان قزل‌قلعه محاکمه من نیز شروع شد.... جلسات دادگاه در دادرسی ارتش واقع در چهارراه قصر برگزار می‌‌شد. در دادگاه بدوی شش اتهام برای من عنوان شد. اول ـ توطئه علیه رژیم مشروطه سلطنتی. دوم ـ دخول در دسته اشرار مسلح. سوم ـ عضویت در تشکل‌هایی با مرام اشتراکی. چهارم ـ حمل و اختفای اسلحه و مهمات. پنجم ـ جعل سند و ششم استفاده از سند مجعول... در دادگاه بدوی به حبس ابد محکوم شدم. در دادگاه تجدیدنظر از دو اتهام نخست که مجازات اعدام داشت تبرئه شدم و در مجموع به ۱۰ سال حبس محکوم شدم.... در این میان باید این نکته را ذکر کنم که خانواده‌ام به ویژه مادرم برای جلوگیری از صدور حکم اعدام من تلاش زیادی کردند و حدود ۴۰ هزار تومان خرج کردند.

 

 

منبع: ماهنامه نسیم بیداری

کلید واژه ها: بهزاد نبوی


نظر شما :