فرزندِ چنگیز، شاگردِ ادیسون
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
محمود یک روز که داشت در خیابانی راه میرفت مردی را دید که پای درختی ایستاده. نزدیکتر شد و بهزحمت محسن جلاور را شناخت، آدمی که او سالها پیش همراهش مجلهای دانشجویی منتشر کرده بودند. محمود میدانست محسن زندانی و شکنجه شده بوده، بابتِ پناه دادن به یک دوستِ مجاهد در آپارتمانش. محمود ایستاد و برای سلام دست دراز کرد. محسن مبهوت و منگ نگاهش کرد. محمود بهقصدِ یادآوری اسمش را گفت. واکنشِ محسن فقط این بود که بگوید «به من چه». همانطور که آنجا ایستاده بود، خودش را یله داد به تنهٔ درخت و خیره شد به زمین. محمود گفت: «بیا بریم یه جایی، میخوام باهات صحبت کنم.» محسن کماکان بیحرکت و با سرِ فروافتاده جواب داد: «به من چه». محمود دمغ شده بود. دوباره سعی کرد که «ببین، چرا همین زودیها یه قراری برای صحبت کردن با همدیگه نذاریم؟» محسن جوابی نداد، فقط خودش را بیشتر یله داد. سرِآخر به زمزمهای خفه گفت: «خائنها رو بیرون کنین.»
محمود مدتی بعدتر وسطِ شهر آپارتمانی اجاره کرد. هنوز چمدان باز نکرده بود که سهتا آقا آمدند توی خانه و بهش خوشامد گفتند که ساکنِ تازهٔ آن منطقه شده و ازش پرسیدند عضوِ حزبِ شاه، «رستاخیز» هست یا نه. محمود گفت عضو نیست چون همین اواخر بعدِ اقامتی چندساله در اروپا به کشور برگشته. این حرف شکِ آقاها را برانگیخت. آنهایی که فرصت و امکانِ رفتن داشتند بهندرت برمیگشتند. افتادند به پرسیدنِ اینکه چرا برگشته و یکیشان جوابهای محمود را توی دفترچهای یادداشت کرد. محمود وحشتزده متوجه شد دارد برای بارِ سوم استنطاق میشود. وقتی مهمانانش بهش برگهٔ درخواست عضویت دادند محمود در جوابشان گفت تمامِ زندگیاش آدمی غیرسیاسی بوده و تصمیم ندارد عضو شود. مات و مبهوت نگاهش کردند ــ قطعاً از قبل فکرش را کرده بودند که مستأجرِ تازه نمیداند چی دارد میگوید چون برگهای دستش دادند که گفتهای از شاه با حروفِ بزرگ رویش چاپ شده بود: «آنها که به حزب رستاخیز نپیوندند یا خائنانیاند که جایشان در زندان است یا آدمهاییاند که به شاه، ملت، و وطن اعتقاد ندارند و بنابراین نباید انتظار داشته باشند با آنها همچون دیگران رفتار شود.» با اینحال محمود آنقدر جرات داشت که درخواستِ یک روز فکر کردن کند و گفت میخواهد با برادرش حرف بزند.
برادرش گفت: «هیچ انتخابی نداری. ما همه عضویم! کلِ ملت مجبورن عضو شن، انگار کلِ ملت یه نفرن.» محمود رفت به خانه و فردایش که طرفدارانِ حزب برگشتند اعلامِ وفاداری و سرسپردگی کرد. اینچنین بود که یکی از سربازانِ «تمدنِ بزرگ» شد. خیلی زود از طرفِ ستادِ «حزب رستاخیزِ» محل که همان نزدیکیها بود، دعوتنامهای برایش آمد. اجلاسِ هنرمندانِ عضو حزب داشت برگزار میشد، با شرکت هر کسی که مایل بود اثرش در نمایشگاهی بهمناسبتِ سی و هفتمین سالگردِ تاجگذاریِ شاه عرضه شود. از این سالگرد تا آن سالگرد کلِ زندگیِ مملکت در چرخهای از تملق و تکلف و ابهت میگشت، جشنهایی عظیم و شکوهمند در گرامیداشتِ هر روزی که ارتباطی با شاه و دستاوردهای برجستهاش داشت: «انقلاب سفید» و «تمدن بزرگ». گروههایی وسیع از آدمها تقویمبهدست دائم داشتند نگاه میکردند تا مطمئن شوند مبادا تاریخِ تولدِ پادشاه، تاریخِ ازدواجِ آخریاش، تاجگذاریاش، و تولدِ وارثِ تاجوتختش و دیگر فرزندانِ معظمش فراموش نشود. اعیادِ تازه فهرستِ تعطیلاتِ سنتیِ قدیمی را قطورتر کرده بودند. بهمحض اینکه مراسمی تمام میشد تمهیداتِ لازم برای بعدی را شروع میکردند. تب و تاب و شور و هیجان حالوهوای مملکت را میآکند، همهٔ کارها متوقف میشد و همه آماده میشدند برای روز بعدیای که قرار بود به ضیافتهایی مجلل، رگبارِ افتخارات و مراسمی پرشکوه بگذرد.
محمود داشت از اجلاس بیرون میآمد که غلام قاسمیِ نویسنده و مترجم آمد طرفش. سالها بود همدیگر را ندیده بودند؛ سالهای اقامتِ محمود در لندن را غلام در وطن مانده بود، به نوشتن قصههایی در ستایشِ «تمدن بزرگ». عمرش را معرکه گذرانده بود، هر وقت میخواست درِ کاخ به رویش باز بود و کتابهایش گالینگور چاپ میشدند. غلام میخواست درباره چیزی با محمود حرف بزند. بهزور بردش به کافهای امریکایی. هفتهنامهای را روی میز باز کرد و پرافتخار گفت: «ببین چی تونستهام چاپ کنم!» ترجمهاش بود از یکی از شعرهای پل الوار. محمود نگاهی انداخت و گفت «خب، نکتهٔ عجیبش چیه؟ به چیش داری اینقدر افتخار میکنی؟» غلام نعره زد که «چی؟ اصلاً ماجرا رو نمیگیری؟ با دقت بخونش:
اکنون زمانهٔ اندوه است، ظلماتیترینِ شبها
هنگامهای که حتی کوران را نباید بیرون فرستاد»
همچنان که خودش خواند، زیرِ تک به تکِ کلمات را هم با ناخن خط کشید. هیجانزده گفت: «تمامِ سعیِ من، تمامِ گرفتاریای که کِشیدم تا این چاپ بشه، تا ساواک رو راضی کنم که میشه این دربیاد! تو این مملکتی که همهچی قراره خوشبینی و شکوفایی و لبخند به آدمها القا کنه ــ یهو «زمانهٔ اندوه»! میتونی تصور کنی یعنی چی؟» غلام چهرهٔ مردی پیروزمند به خودش گرفته بود، از شجاعتِ خودش به وجد آمده بود.
تازه این لحظه بود که محمود با نگاه کردن به چهرهٔ مکارِ غلام برای اولین بار باور کرد انقلاب نزدیک است. بهنظرش آمد بهیکباره همهچیز را فهمیده. غلام الان فاجعهٔ پیشرویش را حس میکند. حرکتِ زیرکانهاش را شروع کرده، که خط وخطوطِ نبردش را عوض کند، سعی کند گناه و تقصیر را از وجودش پس بزند، نیروی غُرّانی را احترام کند که صدایش همین حالا در دلِ هراسزده و پُرالتهابِ او طنین انداخته. غلام روی نازبالشِ نشیمنگاهِ شاه تک پونزی انداخته. بمب نیست، اصلاً، شاه را نمیکُشد ولی باعث میشود غلام حس بهتری داشته باشد ــ هر قدر هم راه نداشته باشد اما او به صفِ مخالفان پیوسته. حالا دیگر پونز را به رخِ همه میکشد، تعریفش میکند، از دوستان انتظارِ تحسین و تأیید دارد، و خوش از این احساس است که استقلال و وابسته نبودنش را نشان داده.
عصر اما تردیدهای قدیمی محمود باز برمیگردند. او و برادرش داشتند توی خیابانهایی راه میرفتند که مدام بیشتر و بیشتر خالی میشد، چهرههایی از کنارشان میگذشتند خالی از هر سرزندگی و شوری. عابرانِ خسته کِشانکِشان بهسمت خانه میرفتند یا ساکت توی ایستگاههای اتوبوس ایستاده بودند. مردانی تکیهداده به دیوار نشسته بودند، چُرت میزدند، صورتشان روی زانوهایشان. محمود با انگشت نشانشان داد و پرسید: «کی قراره این انقلابِ شما رو به ثمر برسونه؟ اینها که همه خوابن.» برادرش جواب داد: «همین آدمها عملیش میکنن. این آدمها یه روز بال درمیآرن.» اما محمود نمیتوانست تصورش را بکند.
(«با همهٔ اینها من خودم اوایل تابستون بود که دیگه نمنم حس کردم یه چیزی داره عوض میشه، یه چیزی داره تو درونِ آدمها جون میگیره، تو حالوهوای شهر یه چیزی پیدا شده. جوّ شهر غیرقابل توصیف بود، یه خرده شبیهِ اولین بارقههای هشیاریِ بعدِ یه خوابِ آشفته. اولاً اینکه امریکاییها شاه را مجبور کرده بودن یک تعدادی از روشنفکرها رو از زندان آزاد کنه. شاه تقلب کرد ــ یک تعدادی را آزاد کرد و بقیه را انداخت زندان. ولی نکتهٔ مهم این بود که وا داده بود و اولین تَرَک، اولین شکافِ کوچک، تو حاکمیتِ خشک و صُلبِ مملکت پیدا شده بود. آدمهایی که میخواستن «کانون نویسندگان ایران» را دوباره احیا کنن پاشونو وسطِ همین شکاف گذاشتن؛ شاه سالِ ۱۹۶۹ کانون را منحل کرده بود. هر تشکیلاتی، حتی بیآزارترین تشکیلاتها، ممنوع شده بود. فقط «حزب رستاخیز» و مسجد باقی مونده بودن. سومیای در کار نبود. حکومت کماکان با اتحادیهٔ نویسندگان مخالف بود. بابتِ همین جلسههای یواشکیشونو تو خونههای آدمها شروع کردن، اغلب هم تو خونههای ویلاییِ بیرونِ تهران که توشون مخفی نگه داشتنِ ماجرا آسونتر بود. اسمِ این جلسهها رو گذاشته بودن «شبهای فرهنگی». اولِ جلسه مراسمِ شعرخوانی بود و بعد بحث سرِ وضعیتِ جاریِ مملکت شروع میشد. تو یکی از همین جلسهها بود که من اولین بار آدمهایی را دیدم که قبلش زندان بودن. نویسنده بودن و اهلِ علم و دانشجو. با دقت چهرههاشونو نگاه میکردم، سعی میکردم بفهمم اون وحشتِ عظیم و رنجی که کشیدن چه اثری روشون گذاشته. بهنظرم اومد باهاشون ناجور رفتار شده. رفتارشون دودل و با اکراه بود، انگار نور و حضورِ دیگران بهمشون میریخت. حواسشون حسابی جمع بود از دوروبریها فاصله بگیرن، انگار نزدیک شدنِ هر آدمِ دیگهای براشون معنیِ کتک خوردن میداد. سرووضعِ یکیشون وحشتناک بود ــ رو صورت و دستهاش جای سوختگی داشت و با عصا راه میرفت، دانشجوی حقوق بود و سرِ تفتیشِ خونهش جزوههای فداییان پیدا کرده بودن. یادمه تعریف میکرد مأمورهای ساواک چهطوری بردنش تو یه اتاقِ بزرگی که یکی از دیوارهاش آهنِ گداخته بوده. کفِ اتاق ریل بوده و یه صندلیِ فلزی هم روی ریله؛ آدمهای ساواک اون را به صندلی بستن. بعد یک دکمهای را فشار دادن و صندلیه آروم و تکونتکون راه افتاده سمتِ دیوار، دقیقهای یه اینچ. حساب کرده دو ساعت طول میکشه برسه به دیوار ولی بعدِ یه ساعت دیگه نتونسته هُرمِ گرما رو تحمل کنه و شروع کرده فریاد کشیدن که همهچی را اعتراف میکنه، حتی با اینکه چیزی برای اعتراف کردن نبوده ــ جزوهها رو کفِ خیابون پیدا کرده بوده، دانشجوئه گریه میکرد و ماها ساکت گوش میدادیم. چیزی را که بعدش گفت همیشه یادمه. گفت: «خدایا، چرا این عیبِ مهلکِ فکر کردن رو به جونِ من انداختی؟ چرا جای اینکه بهم یاد بدی فکر کنم، رامی و سربهراهیِ گاو رو یادم ندادی؟» آخرسر هم از حال رفت و بردیمش اتاقِ بغلی. برعکسِ اون، باقیِ جونبهدربُردههای سیاهچال معمولاً ساکت میموندن.»)
اما ساواک خیلی سریع ردِ محلِ برگزاریِ این جلسهها را گرفت. یک شب که دیگر از خانه هم بیرون زده بودند و داشتند توی مسیرِ کنار جاده راه میرفتند، محمود از لای بوتههای کنارشان ناگهان صدای خشخشی شنید. بعدِ یک لحظه تعجب و دستپاچگی صدای نعرههایی شنید. بعد حس کرد ضربهای مهیب به پَسِ سرش خورد و ناگهان تاریکی به چشمش تاریکتر شد. تلوتلو خورد و با صورت افتاد روی مسیرِ سنگپوش و از هوش رفت. توی بغل برادرش به هوش آمد. چشمهایش باد کرده بودند، پُرِ خون بودند؛ بهزحمت توانست چهرهٔ رنگپریده و کبودِ برادرش را بشناسد. صدای نالههایی شنید، یکی فریاد میزد و کمک میخواست؛ لحظهای که گذشت صدای دانشجو را تشخیص داد، احتمالاً هول کرده بود. صدایش جوری بود انگار از قعرِ زمین میآمد و مرتب تکرار میکرد «چرا یادم دادی فکر کنم؟ چرا این عیبِ مهلک رو به جونم انداختی.» محمود حالا میدید دستِ یکی از آنهایی که نزدیکش ایستاده آویزان است، در رفته، و دید یکی دیگر کنارِ او به زانو است و دارد از دهانش خون بیرون میزند. گروه داشتند سعی میکردند نزدیکِ همدیگر بمانند، در سکوت بهسمتِ بزرگراه راه افتادند، با ترسِ شدید از اینکه مراسمِ کتک خوردنشان دوباره از سر گرفته شود.
فردا صبحش را محمود با کلهٔ بادکرده و پیشانیِ بخیهخورده توی تختخواب ماند. خانمِ صاحبخانه روزنامهای برایش آورد که گزارشی از حادثهٔ دیشب داشت: «دیشب در اطرافِ کَن گروهی از اشرارِ سابقهدار در یکی از خانههای کنارِ زمینهای زراعیِ محل مراسمِ لهوولعبِ مشمئزکنندهای ترتیب داده بودند. اهالیِ مهینپرستِ منطقه چند بار به این رفتارِ ناشایست و زنندهٔ آنها اعتراض کردند. با این وجود جمعِ آشوبگر بهجای بذلِ توجه به گلایههای بهحقِ مردمِ میهنپرستِ محل، با چوب و سنگ به آنها حمله کردند. بدین ترتیب مردمی که موردِ حمله واقع شده بودند ناگزیر به دفاع از خود و بازگرداندنِ نظم و آرامش به منطقه گردیدند.»
محمود نالهای کرد، احساس میکرد تب دارد، سرش گیج میرفت. چند روز بعدتر برادرِ محمود جدی و قاطع داشت میگفت: «آخرین روزهای شاهه، هیچکس نمیتونه سالهای سال یه ملتِ مستأصل و بیدفاع رو سلاخی کنه.» محمود سرِ باندپیچیدهاش را بالا آورد و شگفتزده پرسید: «عقلت رو از دست دادی؟ ارتششو دیدی؟» البته که برادرش ارتشِ شاه را دیده بود؛ سؤالِ محمود خطابی بود. آن مدت توی فیلمها و تلویزیون مدام تصویرِ لشگرِ همایونی را دیده بود: رژه، مانور، جنگنده، موشک، انبارهایی پرِ آتشبارهای سنگین که صاف قلب او را هدف گرفته بودند. با نفرت صفهای ژنرالهای سالخوردهای را نگاه میکرد که زور میزدند جلوی پادشاه به چشمش بیابند. با خودش فکر میکرد برایم سؤال است که اگر واقعاً بمبی کنارشان بترکد چهطور رفتار میکنند. احتمالاً همهشان سکته میکنند. هر ماه تانکها و خمپارههای بیشتر و بیشتری صفحهٔ تلویزیون را پُر میکرد. به نظر محمود میآمد قوای نظامیِ مخوفی تشکیل دادهاند که میتواند هر گروهِ مخالفی را به خاک و خون بکِشد.
ماههای داغِ تابستان داشتند شروع میشدند. بیابانی که جنوبِ تهران را در برگرفته بود لهیبِ آتش میریخت. محمود حالا حالش بهتر بود و بعدِ وقفهای طولانی تصمیم گرفت عادتِ پیادهرویهای عصرانهاش را از سر بگیرد. سلانهسلانه زد بیرون، دیروقت بود. خیابانهای کوتاهِ تاریکی را رفت، خیابانهایی بَرشان ساختمانهای نیمهکارهٔ دلگیرِ عظیمی که پُرشتاب داشتند تکمیل میشدند ــ ستادهای تازهٔ «حزب رستاخیز». در تاریکی یک آن بهنظرش آمد یکی را دید که تکان خورد و صدا شنید کسی دارد از لای بوتهها بیرون میآید. اما آنجا که بوتهای نبود! سعی کرد خودش را آرام کند، وحشت کرده بود، با این حال پیچید توی خیابانِ کناری. ترسیده بود، حتی بهرغم اینکه میدانست ترسش هیچ دلیلِ مشخصی ندارد. احساس میکرد سردش است و تصمیم گرفت برود بهطرف خانه. داشت سربالایی نزدیکِ مرکز شهر را پایین میآمد. ناگهان پشتسرش صدای پاهایی شنید. جا خورده بود چون حتم داشت خیابان خالی است و هیچکس آن دوروبر نیست. بیاختیار قدمهایش را تندتر کرد، هر کس پشتسرش بود هم همین کار را کرد. مدتی را همگام قدم برداشتند، موزون، عینِ دوتا نگهبانِ گارد تشریفات. محمود تصمیم گرفت سرعتش را از آن هم سریعتر بکند. حالا قدمهای کوتاه و تند برمیداشت. آنیکی هم همین کار را کرد و حتی نزدیکتر شد. محمود در فکرِ راهی برای گریز قدم آهسته کرد، اما ترس بر عقلش چیره شده بود؛ قدمهایش را بهقصدِ فرار دوباره بلندتر کرد. مو به تمام تنش راست شده بود. از تحریک کردنِ آنیکی وحشت داشت، فکر میکرد دارد ضربه را تأخیر میاندازد اما هر کس پشت سرش بود نزدیکتر شد و حالا همچنان که انعکاسِ صدای پاهای هر دوشان در مسیرِ خیابان طنین داشت، میتوانست صدای نفسهای آن یکی را هم بشنود. سرِآخر طاقت از دست داد و پا گذاشت به دویدن. آنیکی هم پشتسر در تعقیبش آمد و محمود باز شتابش را بیشتر کرد؛ کُتش عینِ پرچمی سیاه در باد تکانتکان میخورد. ناگهان دریافت دیگرانی هم به تعقیبکنندهاش پیوستهاند، پشتسرش دهها پا داشتند در بارانی که تازه شروع شده بود شلپشلپ میغریدند. گرچه نفسش بُریده بود اما به دویدنش ادامه داد. خیسِ آب شده بود، داشت از هوش میرفت، و حس میکرد یک لحظهٔ دیگر از پا میافتد. با آخرین ذرهٔ توانش دستگیرهٔ در نزدیکش را چنگ زد و دستهایش را به میلههای جلوی پنجرهٔ خانه حلقه کرد و همانطور آویزان آنجا ماند. فکر کرد الان است قلبش بترکد، حس کرد الان است مشتِ غریبهای دندههایش را خرد کند و با ضرباتی دردناک و مرگبار دل و رودهاش را بالا بیاورد. بالاخره توانست به خودش مسلط شود و اطراف را نگاه کرد. تنها موجودِ زندهٔ توی خیابان گربهای خاکستریرنگ بود که داشت در امتدادِ دیوار پُرشتاب میرفت، دست روی قلب آرام خودش را تا خانه کشید، داغان، غمگین، درهمشکسته.
(«کلِ ماجرا از حملهٔ اون شب شروع شد که از جلسه اومده بودیم بیرون. از اون به بعد مدام حس ترس داشتم. تو دور از انتظارترین لحظههای ممکن خِرَمو میگرفت. خجالتآور بود ولی کاریش نمیتونستم بکنم. دیگه حسابی شروع کرد اذیت کردن. وحشتزده فکر میکردم این ترس در من ناخواسته شده یه جزئی از سیستمی که رو پایهٔ ترس بنا شده. یه ارتباطِ هولناک ولی ناگسستنی، یه جور همزیستی بیمار، بینِ من و دیکتاتور شکل گرفته بود. من بهواسطهٔ ترسم داشتم به سیستمی کمک میکردم که ازش متنفر بودم. شاه میتونست به من تکیه کنه ــ به ترس من، از این نظر که ترسِ من مانع میشد اتفاقی برای اون بیفته. اگه من میتونستم از شرِ ترسم خلاص شم، میتونستم بنیانهای تاجوتختو یه ذره هم که شده سست کنم، ولی اونموقع هنوز نمیتونستم این کارو بکنم.»)
محمود تمام تابستان را بدحال بود. بیمیل خبرهایی را میشنید که برادرش برایش میآورد.
آن روزها همه داشتند نُکِ آتشفشان زندگی میکردند و هر چیزی میتوانست آغازگرِ فوران شود. در کرمانشاه اسبی افسار درید و به مردم حمله کرد ــ دهاتیای سوارِ حیوان به شهر آمده بود و بسته بودش به درختی توی خیابانِ اصلیِ شهر. حیوان از دیدنِ ماشینهایی که رد میشدند رم کرد، روی دو پا بلند شد، خودش را از بند خلاص کرد، و چندتایی آدم را مجروح کرد. سرِآخر سربازی با گلوله زدش. آدمها دورِ جسدِ حیوان جمع شدند. پلیس رسید و شروع کرد به متفرق کردنِ آدمها. یکی فریاد زد: «اونموقع که اسبه داشت مردمو زیر دستوپاش له میکرد پلیس کجا بود؟» بعد درگیری شروع شد. پلیس تیراندازی کرد. ولی جمعیت همینطور بیشتر شد. جمیعت داشت از عصبانیت به جوش میآمد و آدمها شروع کردن به سنگر بستن. بعد ارتش واردِ معرکه شد و فرماندارِ شهر دستورِ حکومتِ نظامی و منعِ رفتوآمد داد. برادرِ محمود ازش پرسید: «فکر میکنی خیلی طول میکشه که اونجا مردم سر به شورش بردارن؟» اما طبق معمول محمود فکر میکرد برادرش دارد قضیه را زیادی بزرگ میکند.
اوایلِ سپتامبر یک روز که محمود داشت بلوارِ شاهرضا را پیاده میرفت، متوجهِ بلوایی در خیابان شد. در دوردست، دمِ ورودیِ اصلیِ دانشگاه، کامیونهای نظامی، کلاهِ ایمنی، اسلحه و سربازهایی سبزپوش دید. داشتند دانشجوها را میگرفتند و میانداختند توی کامیونها. محمود صدای جیغ و فریاد شنید و جوانانی را دید که داشتند در خیابان در میرفتند. ناگهان جیغِ آژیرها بلند شد و کامیونهای پُر از دانشجو در خیابان راه افتادند، دانشجوها را سرِپا توی کامیونها چپانده بودند، دستهایشان با طناب بسته بود، و سربازها دورشان را گرفته بودند. انگار بساطِ دستگیری دیگر تمام شده بود؛ محمود تصمیم گرفت برود به برادرش بگوید ارتش به دانشگاه حمله کرده. یک معلمِ دبیرستان بهنام فریدون گنجی آنجا پیشِ برادرش بود، محمود یادش آمد او را پیش از حملهٔ پلیس سرِ آن شبِ فرهنگی دیده بوده. بنا بهگفتهٔ برادرِ محمود، فردای شبِ حمله که گنجی به مدرسه رفته، مدیر که از ساواک بهش زنگ زده بودند، اخراجش کرده و سرش داد کشیده که اوباش و اراذل است و او، مدیر، شرم دارد بگذارد دانشجوهای معصوم چشمشان بهش بیفتد. حالا مدتها بود گنجی کاری نداشت و پیِ کار اینطرف و آنطرف میرفت.
برادر تصمیم گرفت آن شب شام را به بازار بروند. توی کوچههای پشتی شلوغ و خفهٔ آنجا محمود متوجهِ انبوهِ جوانانی شد که نشئهٔ تریاک دوروبر تلوتلو میخورند. بعضیهایشان توی پیادهرو نشسته بودند و چشمان مات و بهتزدهشان به روبهرو خیره بود. باقیِ آدمها عابرانی مردمآزار بودند که اسم آنها را صدا میزدند و با مشت توی کلهشان میکوبیدند. از برادرش پرسید: «پلیس چهطور این وضعیت رو تحمل میکنه؟» آنیکی جواب داد: «خیلی راحت، همچین جماعتی هرازگاه به درد میخورن. امروز دستشون چوب و یه مقدار پول میدن و میفرستنشون برن دانشجوها رو بزنن. بعد روزنامهها از جوونهای سالم و سرحالِ میهنپرستی مینویسن که به ندای حزب جواب دادن و درسِ خوبی به تفالههای بهدردنخور جامعه دادن که تو دانشگاه لونه کرده بودن.»
واردِ رستورانی شدند و وسطِ تالارش پشت میزی نشستند. هنوز منتظر بودند پیشخدمت بیاید سرِ میزشان که محمود متوجهِ دوتا آقای خوشعضله شد که روی صندلیهای میز بغلیشان لم داده بودند. ساواک! ــ این فکری بود که زد به سرش. از برادرش و گنجی پرسید: «نظرتون چیه که بریم یه جایی نزدیکتر به در بشینیم؟» میزشان را عوض کردند و درجا سروکلهٔ پیشخدمت سرِ میزشان پیدا شد. برادرش داشت سفارش میداد که چشمِ محمود به دوتا آقای خوشگل افتاد که لباسهایی پر ادا و اصول تنشان بود و دستِ همدیگر را گرفته بودند. وحشتزده به ذهنش زد مأمورهای ساواکی که وانمود میکنند همجنسخواهاند! به برادرش گفت: «من ترجیح میدم دمِ پنجره بشینم. میخوام ببینم تو بازار چه خبره.» رفتند سرِ میزی دیگر. بااینحال تازه شروع کرده بودند به غذا خوردن که سهتا آقا آمدند تو و انگار از قبل برنامهریزیشان را کرده بودند، بی یک کلمه حرف نشستند سرِ میزِ کناریِ همان پنجرهای که محمود داشت از پشتش بازار را تماشا میکرد. زیر لب گفت «دارن ما رو میپان» و همان لحظه متوجه شد پیشخدمتها که تا قبلش داشتند بُدوبُدو از سرِ یک میز سرِ میزی دیگر میرفتند، حالا دارند مشکوک آنها را نگاه میکنند. دریافت بهچشمِ پیشخدمتها خودِ آنها حتماً مامورهای ساواکاند، مأمورهایی که دارند تالار را پیِ طعمه میگردند. اشتهایش کور شد و غذا توی دهانش ماسید. بشقابش را کنار گذاشت و با سر اشاره کرد پا شوند بروند.
رسیدند به خانهٔ برادر و تصمیم گرفتند با ماشین بروند به کوه تا از شرِ شهرِ طاقتکش خلاص شوند و هوای تازه به ریههایشان بریزند. سرِ راهشان بهسمتِ شمالِ تهران از منطقهٔ نوکیسهنشینِ شمیران رد شدند، آنجا هوا هنوز بوی سیمان میداد. از کنارِ عمارتهای عظیم گذشتند، ویلاهای اعیانی، رستورانها و لباسفروشیهای اشرافی، باغهای وسیع، باشگاههای اختصاصیای که استخر و زمینِ تنیس داشتند. اینجا هر یک پا از بیابان ـ بیابانی که به هر طرف گسترده شده بود ـ اگر نه هزاران که صدها دلار پولش بود و اما حتی با این وجود خواهانِ بسیار داشت. اینجا قلمروِ دلربای بزرگانِ دربار بود، دنیایی دیگر، سیارهای دیگر.
هفتههای بعدترش شاهدِ راهپیماییهای تازهای بود. نامههای اعتراضیِ تازهای، سخنرانیها و مباحثاتِ پنهانی. ماهِ نوامبر یک هیاتِ دفاع از حقوق بشر و یک اتحادیهٔ زیرزمینیِ دانشجویی تشکیل شد. محمود بعضی وقتها سری به مساجدِ دوروبر میزد و آنجا انبوهِ جمعیت مردم را میدید اما دینداریِ شدیدی که منشِ اغلبِ آدمها شده بود کماکان برایش غریب بود، نمیدانست چهطور باید با این دنیا ارتباط برقرار کند. با خودش فکر میکرد آدم باید از خودش بپرسد اینهمه مردم دارند کجا میروند، مردمی که اغلبشان حتی سوادِ خواندن و نوشتن ندارند. این مردم خودشان را گرفتارِ دنیای غیرقابل درک و خشنی میدیدند که سرشان کلاه میگذاشت و ازشان سوءاستفاده میکرد، تحقیرشان میکرد. پیِ یک جور پناهگاه برای خودشان بودند، مایهٔ تسکینی، حامیای. اما یک چیز را میدانستند: در این دنیای بیرحمِ نامهربان فقط خدا برایشان همانی باقی مانده بود که قدیمها در روستایشان بود، فقط خدا همچون قبلش مانده بود، همهجا.
محمود حالا کلی میخواند و جک لندن و رودیارد کیپلینگ ترجمه میکرد. وقتهایی سالهای زندگیاش در انگلستان یادش میآمد و به تفاوتهای میانِ اروپا و آسیا فکر میکرد و صورتبندی کیپلینگ را برای خودش تکرار میکرد: «شرق، شرق است و غرب، غرب است و هیچگاه...» هیچگاه، نه، هیچگاه همدیگر را درک نخواهند کرد. آسیا هر پیوندی با اروپا را پس خواهد زد و عاملش را اجنبی خواهد خواند. اروپاییها جا خواهند خورد و به خشم خواهند آمد اما نمیتوانند آسیا را عوض کنند. در اروپا دوران از پیِ دوران میآید، عصرِ جدید عصرِ قدیم را کنار خواهد زد، زمین مرتباً خودش را از گذشتهاش پاک خواهد کرد و همین است که مردمانِ قرنِ ما در فهمِ نیاکانمان مشکل دارند. اینجا فرق میکند، گذشته به همان اندازهٔ حال زنده است، عصرِ بیرحم و نامنتظرِ حجر در همزیستی با عصرِ حسابگر و خوددارِ الکترونیک است ــ درونِ یک آدمِ واحد هر دو دوران زندهاند، آدمی که همانقدر فرزندِ چنگیزخان است که شاگردِ ادیسون... تازه اگر اصلاً این آدم با دنیای ادیسون ارتباطی برقرار کند.
اوایلِ ژانویه یک شب محمود صدای تقهای به درِ خانهاش شنید. از تختخوابش بیرون پرید. («برادرم بود. میتونستم تشخیص بدم بینهایت مضطرب و بیقراره. اونجا تو راهرو فقط یک کلمه گفت ــ «کشتار!» نمیخواست بشینه، همینطور تو اتاق راه میرفت و حرفهای درهم و برهم میزد. گفت تو خیابونهای قم پلیس به غیرنظامیها شلیک کرده. حرفِ پانصدتا کُشته زد. کلی زن و بچه مُرده بودن. همهٔ این اتفاقها بهخاطرِ ماجرایی افتاده بود، تو روزنامهٔ «اطلاعات» یک مقالهای در نقدِ ]آیتالله[خمینی دراومده بود. یه کسی از دربار یا حکومت نوشته بودش. روزنامه که به قم، شهرِ خمینی، رسید، مردم راه افتادن جمع شدن تو خیابونها که در موردش حرف بزنن. پلیس تیراندازی کرد. وحشت منطقه رو برداشته بود ــ مردم خواستن فرار کنن ولی هیچجا نبود برن چون پلیس تمام خیابونها رو بسته بود و همین طور تیراندازی میکرد. یادمه فرداش تمام تهران مضطرب و بیقرار بود. حس میکردی دورانِ تاریک و هولناکی داره نزدیک میشه.»)
نظر شما :