جنگ کلمه با استبداد
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
انقلاب نقطهٔ پایانی بر حکمرانیِ شاه گذاشت. کاخ را ویران کرد و سلطنت را به خاک سپرد. همهچیز با یک اشتباهِ بهظاهر کوچک از سوی صاحبقدرتِ همایونی شروع شد. با این یک گامِ اشتباه سلطنت حکمِ مرگِ خودش را امضا کرد.
***
دلایلِ انقلاب را معمولاً در شرایطِ عینیِ یک کشور میجویند ــ فقرِ عمومی، سرکوب، سوءاستفادههای فضاحتبار. اما این منظر، با آنکه درست است، یکجانبه است. همهچیز به کنار، چنین شرایطی در صد تا کشور هست، اما آنجاها انقلاب بهندرت زبانه میکِشد. آنچه لازم است آگاهی از فقر و آگاهی از سرکوب است و این اعتقاد که فقر و سرکوب منطقِ دنیا نیست. شگفتانگیز است که در این مورد تجربه فینفسه و به خودیِ خود، هر قدر هم دردناک و عذابآور، کافی نیست. کاتالیزورِ ضروری کلمه است، ایدهٔ تبیینی. بنابراین بیش از بمبها و دشنهها، کلماتاند که با مستبد میجنگند ــ کلماتِ مهارگسیختهای که آزادانه و پنهانی و سرکش دست به دست و دهان به دهان میگردند، کلماتِ بیتکلف، غیرمجاز. اما بعضی وقتها کلماتِ رسمی و متکلف و مجازند که موجب انقلاب میشوند.
***
باید انقلاب را از شورش، کودتا، فتحِ دربار جدا کرد. کودتا یا فتحِ دربار ممکن است برنامهریزیشده باشند، اما انقلاب ــ هرگز. فورانش، ساعتِ این فوران، برای همه نامعلوم است، حتی برای آنها که بهقصدش میجنگند. اینان هم مات و مبهوتِ حرکتِ خودجوشی میمانند که بهیکباره راه میافتد و در مسیرش همهچیز را نابود میکند. ویرانگریاش چنان بیرحمانه و توفنده است که سرِآخر ممکن است خودِ آرمانهایی را هم که منشأ شکلگیریاش بودهاند، نیست و نابود کند.
***
فرضِ غلطی است که فکر کنیم ملتهایی که تاریخ بهشان ظلم کرده (و اکثریتِ ملتهای جهان هم از این دستاند) همواره در اندیشهٔ انقلاب زندگی میکنند، که بهنظرشان انقلاب سادهترین راهحل میآید. هر انقلابی یک سیرِ پُرتنش است و آدمی بنا به غریزه از موقعیتهای پُرتنش میگریزد. حتی اگر خودمان را در چنین موقعیتی بیابیم بیتاب راهی برای خلاصی میجوییم، پیِ آرامشیم و اغلب پیِ زندگیِ عادی و معمول. برای همین است که انقلابها هیچگاه خیلی طول نمیکشند. آخرین چارهاند، اگر آدمها رو به انقلاب بیاورند دلیلش فقط این است که تجربهٔ زمانی دراز یادشان داده راهحلِ دیگری نیست. همهٔ کوششهای دیگر، همه روشهای دیگر، ناکام ماندهاند.
***
مقدمهٔ هر انقلابی وضعیتی است که دیگر طاقتِ همه طاق شده؛ رخدادِ انقلاب علیهِ ستیزهجوییای است که دیگر افسار پاره کرده. قدرت نمیتواند ملتی را تحمل کند که روی اعصابش است؛ ملت نمیتواند قدرتی را تاب بیاورد که کارش به نفرت از مردم رسیده. قدرت همهٔ اعتبارش را به باد داده و حالا دستهایش خالی است، ملت دیگر آخرین ذرهٔ صبر و بردباریاش را از کف داده و دستهاش را مُشت کرده. جوّ تنش و شرایطِ ظالمانه و طاقتفرسای روزافزون همهجا را برداشته. کمکم از وحشت گرفتارِ روانپریشی میشویم. رهایی نزدیک است. حسش میکنیم.
***
درست عینِ فوتوفنهای مبارزه، تاریخ دو جور انقلاب میشناسد. اولی انقلاب از طریقِ حمله است، دومی انقلاب از طریقِ محاصره. تمامِ بخت به کف آوردنِ آینده و موفقیتِ انقلابی از طریقِ حمله را دامنهٔ اثرگذاریِ نخستین ضربه معلوم میکند، هجوم و تصرف هر قدر بیشتر ممکن است! این مهم است چون چنین انقلابی در عینِ اینکه خشونتبارترین انقلابِ ممکن است، سطحیترین و بیدوامترین هم هست. حریف شکست خورده اما با پس نشستن بخشی از نیروهایش را حفظ کرده، پاتک خواهد زد و فاتح را مجبور به عقبنشینی خواهد کرد. بنابراین هر چه دامنهٔ اثرگذاریِ نخستین ضربه فراتر باشد، بهرغم همهٔ تسلیمهای بعدی خاکِ وسیعتری را میتوان حفظ کرد. در انقلابی که با حمله صورت گیرد، نخستین مرحله اصلیترین مرحله است. مراحل بعدی سیرِ عقبنشینیِ آرام اما مداوم است، تا جایی که هر دو سوی نبرد، شورشیها و شورششدهها، به توافقِ نهایی میرسند. انقلاب از طریقِ محاصره متفاوت است؛ اینجا نخستین ضربه معمولاً ضعیف است و سخت میشود ظن برد جرقهٔ این است که کنشی پا بگیرد و پیش برود. اما خیلی زود وقایع شتاب میگیرند و شور و هیجان همهجا را برمیدارد. آدمهای بیشتر و بیشتری همراه میشوند. دیوارهایی که قدرت پشتشان سنگر گرفته تَرَک میخورند و بعد فرو میریزند. موفقیتِ انقلاب از طریقِ محاصره بستگی به عزم و ثباتِقدم شورشیها دارد، به قدرتِ اراده و ایستادگیشان. یک روز دیگر! یک هُلِ دیگر! سرِآخر دروازهها در هم میشکنند، جمعیت تو میریزند، و پیروزیشان را جشن میگیرند.
***
محرکِ انقلاب قدرت است. قطعاً عمدی و آگاهانه این کار را نمیکند، اما سلوکش و نحوهٔ حکمرانیاش نهایتاً محرکِ انقلاب میشود. این اتفاق وقتی میافتد که نوعی حسِ خلاصی از خطرِ مکافات و مجازات میانِ جماعتِ نخبگانِ یک کشور ریشه میدواند: دیگر برای هر کاری مجازیم، میتوانیم هر کاری بکنیم. توهم است اما مبتنی است بر یک مبنای منطقیِ مشخص. تا مدتی واقعاً هم بهنظر میآید میتوانند هر کاری دلشان بخواهد، بکنند. جنجال از پیِ جنجال و بیقانونی از پیِ بیقانونی، بیمجازات رد میشوند. مردم ساکت میمانند، صبور، نگران، میترسند و هنوز حسی و تصوری از نیروی خودشان ندارند. همزمان حسابِ جزءبهجزءِ خطاها و بیعدالتیها را در ذهن نگه میدارند، حسابی که در یک لحظهٔ خاص قرار است جمع بسته شود. انتخاب این لحظه شگرفترین معمایی است که تاریخ به خود شناخته. چرا اتفاق آن روز افتاد، نه یک روزِ دیگر؟ چرا این حادثه موجبش شد، نه حادثهای دیگر؟ تازه برخوردِ دولت که همین دیروز حتی خیلی تندتر بود و مطلقاً هیچ واکنشی هم برنیانگیخت. حاکم، پشیمان از خودش میپرسد: «من چی کار کردهام؟ یهویی چی روحشونو تسخیر کرده؟» کاری که کرده این است: از صبر و شکیباییِ مردم سوءاستفاده کرده. اما حدِ این صبوری کجا است؟ چهطور میشود تعیینش کرد؟ اگر اصلاً بتوان به جوابی رسید، باز هم جواب در هر موردی متفاوت خواهد بود. تنها نکتهٔ قطعی این است: حاکمانی که میدانند چنین حدی هست و میدانند چهطور رعایتش کنند، میتوانند برای مدتزمانی طولانی روی حفظِ قدرتشان حساب کنند. چنین حاکمانی اما اندکاند.
***
شاه چهطور این حد را گذارند و حکمِ نابودیِ خودش را صادر کرد؟ از طریقِ یک مقاله در روزنامه. قدرت باید بداند یک کلمهٔ نسنجیده میتواند نیرومندترین حکومتها را به زیر بکشد. بهنظر میآید میداند، بهنظر میآید حواسش هست، اما باز یک لحظهٔ خاص هست که غریزهٔ بقا راهِ خطا میرود و پُرِ اعتمادبهنفس و سرشارِ حسِ رضایت، از سرِ غرور اشتباه میکند و نابود میشود. هشتِ ژانویهٔ ۱۹۷۸ مقالهای که به ]آیتالله[ خمینی حمله میکرد در روزنامهٔ دولتیِ «اطلاعات» منتشر شد. آنزمان ]آیتالله[ خمینی داشت از خارجِ کشور با شاه میجنگید، تبعیدی بود. ]آیتالله[ خمینی، آزاردیده از مستبد و بیرونشده از مملکت، ضمیرِ آگاهِ مردم بود. ویران کردنِ اسطورهٔ ]آیتالله[ خمینی ویران کردنِ چیزی مقدس بود، به باد دادن امیدهای ستمدیدهها و تحقیرشدهها. مقصودِ آن مقاله دقیقاً همین بود.
***
آدم باید چی بنویسد تا حریفش را نابود کند؟ بهترین راه این است که ثابت کنی او از ما نیست ــ بیگانه است، غریبه، خارجی. برای رسیدن به این هدف مبحثِ خانوادهٔ اصیل را پیش میکشیم. ما اینجا، تو و من، قدرت و ملت، یک خانوادهٔ اصیلایم. همدل و متحد با هم زندگی میکنیم، میانِ آدمهایی از جنسِ خودمان. بالای سرمان یک سقف داریم، پشت یک میز مینشینیم، میدانیم چهطور با همدیگر سَر کنیم، چهطور همدیگر را از دردسر و گرفتاری درآوریم. متأسفانه ما تنها نیستیم. دوروبرمان تمام گلههایی از بیگانهها و غریبهها و خارجیها است که میخواهند آرامش و آسایشِ ما را بههم بریزند و خانهمان را صاحب شوند. بیگانه چیست؟ پیش از هر چیز بیگانه آدمی است بدتر از ما ــ و ضمناً خطرناک. کاش فقط بدتر بود و برای خودش زندگیاش را میکرد! امکان ندارد! او میخواهد آب را گِلآلود کند، دردسر درست کند، ما را به باد بدهد. میخواهد ما را به جانِ هم بیندازد، دستمان بیندازد، درهم بشکندمان. بیگانه برایتان کمین کرده. دلیلِ بدبختیهایتان است. و قدرتش از کجا میآید؟ از اینکه نیروهایی بیگانه (خارجی، غریبه) پشتسرش است. این نیروها ممکن است مشخص باشند یا نباشند، اما یک چیز قطعی است: قدرتمندند. یا به بیانِ دقیقتر، قدرتمندند اگر ما سرسری با آنها برخورد کنیم. از آنطرف اگر حواسمان جمع بماند و مبارزه را ادامه بدهیم، آنوقت ما نیرومندتر خواهیم بود. حالا ]آیتالله[ خمینی را نگاه کنید. او برای شما یک بیگانه است. پدربزرگش هندی است، خب، بیاید از خودمان سؤال کنیم: نوهٔ این خارجی در خدمتِ منافعِ کیست؟ این بخشِ اولِ مقاله بود. بخشِ دوم مربوط میشد به قضیهٔ سلامتی. چهقدر عالی است که ما سلامتیم! چون خانوادهٔ اصیلمان هم خانوادهای سلامت است. تن و روانِ سالم و حسابی داریم. این سلامتی را مدیونِ کی هستیم؟ مدیونِ قدرتمندانِ حاکممان که زندگیِ خوب و خوشبختی برایمان تضمین کردهاند و بنابراین بهترین قدرتِ حاکم در کلِ عالماند. و چه کسی ممکن است مخالفِ چنین قدرتمندانی باشد؟
***
مقالهٔ روزنامه که به قم رسید، مردم را برآشفت. جمع شدند توی خیابانها و میدانها. آنهایی که سواد داشتند مقاله را بلند بلند برای بقیه میخواندند. بلوا و سروصدا دستههای مردم را بزرگتر و بزرگتر کرد، مردمی که فریاد میزدند و بحث میکردند ــ بحث کردنهای بیپایان عشقِ ایرانیهاست، هر جا، هر موقع از روز یا شب. آن دستههایی از مردم که از این حرف زدنهای لاینقطع بیشتر از بقیه به هیجان آمده بودند عینِ آهنربا عمل میکردند؛ همینطور شنوندگانِ تازهای جذبِ بحثها میکردند، تا اینکه سرِآخر جمعیتی عظیم در میدان اصلیِ شهر گِرد آمد. و این دقیقاً همان چیزی بود که پلیس بیشتر از همه خوش نداشت. کی به چنین تودهٔ عظیمی اجازهٔ جمع شدن داده؟ هیچکس. هیچ اجازهای داده نشده. و کی اجازه داده فریاد بکشند؟ دستهایشان را تکانتکان بدهند؟ پلیس خودش میداند اینها صرفاً سؤالهایی لفاظانهاند و اینکه وقتش است دستبهکار شود.
***
حالا مهمترین لحظه، لحظهای که سرنوشتِ کشور، شاه و انقلاب را مشخص خواهد کرد، لحظهای است که یک آقای پلیس از سرِ جایش میرود سمتِ مردی کنار جمعیت، صدایش را بلند میکند، و به مرد دستور میدهد برود به خانه. آقای پلیس و مردِ کنار جمعیت آدمهایی عادی و معمولیاند، اما مواجههشان اهمیتی تاریخی دارد. هر دو آدمهایی بالغاند، هر دو در زندگی ماجراهایی از سر گذراندهاند. هر دو تجربههای شخصیشان را دارند. تجربهٔ آقای پلیس: اگر من سرِ کسی داد بزنم و باتومم را بلند کنم، او اول از وحشت فلج میشود و بعد فلنگ را میبندد. تجربهٔ مردِ کنارجمعیت: من با دیدنِ پلیسی که نزدیکم میشود ترس بَرَم میدارد و پا میگذارم به فرار. بر پایهٔ این تجربهها میتوانیم جزءبهجزءِ وضعیت را ترسیم کنیم. پلیس داد میزند، مرد میدود، بقیه در میروند، میدان خالی میشود. اما این بار همهچیز جورِ دیگری از آب درمیآید. پلیس داد میزند، اما مرد نمیدود. همانطور همانجا میایستد، پلیس را نگاه میکند. نگاهِ محتاطانهای است، کماکان تهمایهای از ترس دارد، اما همزمان جدی و گستاخانه است. خب همین است که هست! مردِ کنار جمعیت دارد گستاخانه قدرت را نگاه میکند، قدرت را در جامهٔ رسمیاش. از جایش تکان نمیخورد، دوروبر را وراندازی میکند و همان نگاه را در چهرهٔ دیگران هم میبیند. چهرهٔ آنها هم مثل چهرهٔ او مواظب است، هنوز اندکی ترس دارد، اما حالا دیگر راسخ و قاطع است. با اینکه آقای پلیس داد زدنهایش را ادامه داده اما هیچکس نمیدود؛ آقای پلیس سرِآخر دست برمیدارد. یک لحظه سکوت میافتد. نمیدانیم آقای پلیس و مردِ کنار جمعیت خودشان آن موقع فهمیدهاند چه اتفاقی افتاده یا نه. مرد ترس را کنار گذاشته ــ و این دقیقاً آغاز انقلاب است. از همینجا راه میافتد. تا الان هرگاه این دو مرد به هم نزدیک میشدند، در جا هیبت سومی خودش را بینشان جا میکرد. این هیبت سوم ترس بود. ترس متحدِ آقای پلیس و خصمِ مردِ لای جمعیت بود. ترس آدابِ خودش را وسط میانداخت و تکلیفِ همهچیز را روشن میکرد. حالا دو مرد خودشان را تنها مییابند، رودرروی همدیگر، و ترس غیبش زده. ارتباطشان را تا حالا احساسی پیش میبُرد، آمیزهای از پرخاشگری، تحقیر، خشم وحشت. اما حالا که ترس پس نشسته، این اتحادِ مستحکم و موحش هم بهیکباره درهم شکسته؛ چیزی از میان رفته. دو مرد حالا متقابلاً به همدیگر بیاعتنا شدهاند، دیگر به کارِ همدیگر نمیآیند؛ هر کدام میتوانند راهِ خودشان را بروند. بنابراین آقای پلیس میچرخد و متین و موقر راه میافتد سمتِ جایی که بوده، همزمان مردِ کنار جمعیت هم آنجا میایستد به نظارهٔ دشمنش که دارد از دید محو میشود.
***
ترس: حیوانی شکارچی و سیریناپذیر که درونِ ما زندگی میکند. نمیگذارد یادمان برود که آنجا است. همینطور ازمان میخورد و دل و رودهمان را بههم میپیچاند. همیشه غذا میخواهد و میبینیم لذیذترین غذاها را هم برمیدارد. خوراکِ مطبوعش شایعاتِ مزخرف، اخبارِ بد، فکرهای از سرِ ترس، و تصویرهای کابوسگوناند. از میانِ هزار قلم شایعه و نشانه و فکر، ما همیشه بدترینها را برمیگزینیم ــ آنهایی را که ترس بیشتر از همه دوست دارد. هر آن چیزی که هیولا را خوشحال میکند، آسوده میکند. اینجا مردی را میبینیم که دارد به حرفهای کسی گوش میکند، رنگ از رُخش پریده و حرکاتش بیتاب و ناآرام است. چه خبر است؟ دارد ترسش را خوراک میدهد. و اگر چیزی نداشته باشیم که خوراکِ ترسمان بدهیم چی؟ سراسیمه یک چیزی سرِهم میکنیم. و اگر (هرچند بهندرت ممکن است پیش بیاید) نتوانیم چیزی سرِهم کنیم چی؟ دستپاچه هجوم میبریم سمتِ آدمهای دیگر، پیشان میگردیم، سؤال میکنیم، گوش میدهیم و نشانه جمع میکنیم، تا هر وقت که ترسمان سیراب شود.
***
تمامِ کتابها دربارهٔ تمامِ انقلابها با فصلی شروع میشوند که زوالِ قدرتِ متزلزل یا سیهروزی و رنجهای مردم را شرح میدهد. باید با فصلی روانشناختی شروع شوند، فصلی که نشان بدهد چهطور آدمی عاجز و وحشتزده بهیکباره بر وحشتش فائق میآید، ترس را کنار میگذارد. این فرایندِ نامتعارف که بعضی وقتها در یک لحظه محقَق میشود، انگار ضربهای یا دریافتی ناگهانی باشد، نیاز به تشریح دارد. آدمها از شرّ ترسشان خلاص میشوند و احساسِ آزادی و رهایی میکنند. بدونِ این هیچ انقلابی در کار نخواهد بود.
***
آقای پلیس برمیگردد سرِ جایش و به فرمانده گزارش میدهد. فرمانده تفنگچی میفرستد و بهشان دستور میدهد روی سقفِ خانههای اطرافِ میدان مستقر شوند. خودش با ماشین میرود وسطِ شهر و بلندگو دست میگیرد تا از جمعیت بخواهد متفرق شوند. اما هیچکس دلش نمیخواهد گوش کند. این میشود که کنار میکشد به جای امنی و دستورِ آتش میدهد. آتش و سلاحهای خودکار بر سرِ مردم میبارد. وحشت همهجا را برمیدارد، هنگامهای میشود، آنها که میتوانند درمیروند. بعد شلیکها قطع میشوند. مُردهها در میدان ماندهاند.
معلوم نیست عکسهایی را که پلیس بعدِ این کُشتار از میدان گرفت، به شاه نشان دادند یا نه. فرض کنیم نشان دادند، فرض کنیم نشان ندادند. شاه کلی کار میکرد و احتمالش بود وقت نداشته باشد. روزِ کاریاش هفتِ صبح شروع میشد و نیمهشب پایان میگرفت. عملاً فقط زمستانها که برای اسکی به سَنت موریس میرفت، استراحت میکرد. حتی آنجا هم فقط خودش را مجاز میدانست دو سه مسیر برود و بعدش برمیگشت به اقامتگاهش سرِ کار. مادام ل. آن وقتها را یادش میآید و میگوید در سَنت موریس شهبانو خیلی آزادمنشانه رفتار میکرد. شاهدش عکسی نشان میدهد از شهبانو که توی صفِ بالابرهای اسکی منتظر است. بله، درست همین است که میگوید ــ زنی باهوش و دوستداشتنی آنجا ایستاده، تکیه کرده به چوبهای اسکیاش. و مادام ل. میگوید تازه این در حالی بود که آنها آنقدر پول داشتند که شهبانو میتوانست دستور بدهد یک بالابرِ اختصاصیِ خودش آنجا بسازند.
***
اینجا درگذشته، پیچیده لای ملحفههایی سفید، روی تختههایی چوبی خوابانده شده. تشییعکنندهها پُرشتاب راه میروند، لحظاتی پا به دو میگذارند، جوریاند که آدم خیال میکند عجله دارند. کلِ جمعیت هول دارند، صدای گریه و زاری میآید، عزاداران بیقرار و پریشاناند. انگار حضورِ عینیِ درگذشته خشمگینشان میکند، انگار میخواهند سریع و بلافاصله به خاک بسپرندش. بعد بالای سرِ مزار خوراکهایی میچینند و ضیافتِ خاکسپاری برگزار میشود. هر کس میگذرد دعوت به پیوستن میشود و خوراکی بهش میدهند. آنها که گرسنه نیستند فقط میوه برمیدارند، سیبی یا پرتقالی، اما همه باید چیزی بخورند.
***
از فردایش ایامِ مراسمِ یادبود شروع میشود. آدمها به زندگیِ درگذشته میاندیشند، به قلبِ رئوف و طبعِ شریفش. این ایام چهل روز طول میکشد. روزِ چهلم خانواده، دوستان، و آشنایان در خانهٔ متوفی جمع میشوند، همسایهها دوروبرِ خانه گردِ هم میآیند ــ کلِ خیابان، کلِ روستا، جمعیتی انبوه از آدمها. جمعیتی است که برای مراسمِ یادبود آمدهاند، جمعیتی سوگوار. رنج و اندوهشان به اوجِ دردآورش میرسد، به شیون، به حدِ نهایت، جانشان به لب آمده. اگر مرگ طبیعی بود و از سرِ تقدیر و قسمتِ آدمها، این جمع شدن ــ که ممکن است یک شبانهروز طول بکشد ــ شامل چند ساعت ادای تکلیفِ پُرشور و جگرخراش میشد که از پیاش حسی از تخفیفِ درد و تسلیمِ فروتنانه در جانِ آدمها مینشست. اما اگر مرگ فجیع بود، کارِ کسی، حالوهوای تلافی و عطشِ انتقام آدمها را فرا میگرفت، در جوّی از خشمِ بیحد و تنفرِ حاد، نامِ قاتل، مسببِ اندوه، را به زبان میآورند. و اعتقاد این است که حتی اگر خیلی دور باشد، آن لحظه به لرزه خواهد افتاد: بله، خیلی از عمرش نمانده.
***
ملتی که استبداد لِهَش کرده، خفت دیده، بهزور مجبور شده همچون یک شیء هیچ کاری نکند، پیِ پناه میگردد، پیِ جایی که بتواند خودش را جا کند، دورِ خودش دیوار بِکشد، خودش باشد. برای حفظِ فردیتش، هویتش، حتی روزمرههایش، گریزی ندارد جز اینکه چنین کند. اما کلِ یک ملت نمیتواند مهاجرت کند، بنابراین چاره این است که بهعوضِ مکان در زمان مهاجرت کند. رویارو با محنتها و مخاطراتی که احاطهاش کردهاند، برمیگردد به گذشتهای که بهنظرش بهشتی گمشده میآید. امنیت و جمعیتِ خاطرش را در آداب و رسومی چنان قدیمی و بنابراین چنان مقدس بازمییابد که قدرت میترسد به جنگشان برود. برای همین است که در استیلای هر استبدادی بهتدریج آداب و رسوم، اعتقادات و نشانههای قدیمی از نو احیا میشوند ــ در برابر و علیهِ اراده و خواستِ استبداد. قدیم معنایی تازه مییابد، مفهومی تازه و برانگیزاننده. بینِ مردمان این اتفاق با تردید و اولش اغلب در خفا میافتد، اما هر چه استبداد بیشتر و بیشتر غیرقابلتحمل و طاقتفرسا میشود، نیرو و دامنهٔ بازگشت به قدیم هم زیاد میشود. بعضیها بازگشتی قهقرایی به قرون وسطی میخوانندش. خب، شاید هم باشد. اما اغلب راهی است برای اینکه مردم مخالفتشان را نشان بدهند. چون قدرت ادعا میکند مظهرِ پیشرفت و تجدد است، ما نشان میدهیم ارزشهایمان فرق دارد. قضیه بیشتر دشمنیِ سیاسی است تا میلِ بازیابیِ دنیای از یاد رفتهٔ نیاکان. فقط بگذار اوضاعِ زندگی بهتر شود و آداب و رسومِ قدیم رنگوبوی احساسیشان را از دست بدهند و دوباره بشوند همان چه بودند ــ تشریفاتی آیینی.
***
چنین آیینی، که تحتِ تأثیرِ حالوهوای مخالفتی که هر دم بیشتر میشد، ناگهان تبدیل شده بود به کُنشی سیاسی، همان مراسمِ یادبودِ چهلمِ مردگان بود. آنچه تا قبلترش مراسمی با حضورِ خانواده و همسایهها بود، تبدیل شد به تجمعی اعتراضی. چهل روز پس از وقایعِ قم، مردم در مساجدِ بسیاری از شهرهای ایران جمع شدند تا یادِ قربانیانِ کشتار را گرامی بدارند. در تبریز تنش چنان وخیم شد که شورش درگرفت. جمعیتی در خیابان راه افتادند و فریاد کشیدند «مرگ بر شاه». سروکلهٔ ارتش پیدا شد و شهر را غرقِ خون کرد. صدها نفر کُشته شدند، هزاران نفر مجروح شدند. چهل روز بعد شهرها باز مراسمِ سوگواری راه انداختند ــ وقتِ گرامیداشتِ یادِ کشتارِ تبریز بود. در یک شهر ــ اصفهان ــ جمعیتی نومید و خشمگین ریختند توی خیابانها، ارتش راهپیمایان را محاصره کرد و آتش گشود؛ باز هم آدمهایی مُردند. چهل روزِ دیگر میگذرد و جمعیتهای عزادار در دهها شهر گردِ هم میآیند تا یادِ درگذشتگانِ اصفهان را گرامی بدارند؛ راهپیماییهایی دیگر و کشتارهایی دیگر. چهل روز بعدتر همین اتفاق در مشهد تکرار میشود. دفعهٔ بعد اتفاق در تهران میافتد و بعد دوباره در تهران. سرِآخر دیگر اتفاق دارد کموبیش در هر شهر و شهرستانی میافتد.
***
به این ترتیب انقلابِ ایران در چرخهٔ طغیانهایی شکوفا میشود که با فواصلِ چهلروزه از پیِ هم میآیند. هر چهل روز یکبار وقتِ طغیانِ نومیدی و خشم و خون است. طغیان هر بار هولناکتر است ــ جمعیتهایی عظیمتر و عظیمتر، قربانیانی بیشتر و بیشتر. کمکم سازوکار وحشت شروع میکند به وارونه عمل کردن. از وحشت استفاده میکردند تا بترسانند. اما حالا وحشتی که اصحابِ قدرت بهکار میگیرند در خدمتِ تهییجِ ملت به مبارزاتی تازه و حملاتی تازه است.
نظر شما :