سیاست صبر، هنرِ پیاده شدن از قدرت

ترجمه: بهرنگ رجبی
۰۹ مهر ۱۳۹۰ | ۰۲:۴۳ کد : ۱۳۵۴ پاورقی
سیاست صبر، هنرِ پیاده شدن از قدرت
ترجمه کامل کتاب «شاهنشاه» اثر ریشارد کاپوشینسکی، روزهای شنبه در «تاریخ ایرانی» منتشر می‌شود.

 

***

 

واکنشِ شاه نمونهٔ بارزِ واکنشِ همهٔ حاکمانِ خودکامه بود: اول حمله و سرکوب، تمام که شد فکر کردن به ماجرا: بعد چی؟ اول به رخ کشیدنِ عضله، نمایشِ قدرت، و بعد‌تر احتمالاً نشان دادنِ اینکه مغز هم‌ داری. برای قدرتِ خودکامه خیلی مهم است که به نظرِ آدم‌ها قوی بیاید و اینکه بابتِ خردمندی و عقل و شعور تحسینش کنند خیلی کمتر برایش اهمیت دارد. جدای این، در چارچوبِ ذهنیِ یک حاکمِ خودکامه عقل و شعور چه معنایی دارد؟ معنایش مهارت و بلدی در استفاده از قدرت است. یک حاکمِ خودکامهٔ عاقل و باشعور می‌داند کِی و چه‌طور حمله کند و ضربه بزند. این نمایشِ دائمی و بی‌وقفهٔ قدرت لازم است چون اساساً پَست‌ترین غرایزِ شهروندانِ تحتِ سلطهٔ هر دیکتاتوری‌ای خوشایندِ چنین حکومتی است: ترس، ستیز و درگیری با همسایه‌ها و چاپلوسی. وحشت‌ کارآمد‌ترین حربه برای برانگیختنِ این غرایز و ترسِ از قدرت سرچشمهٔ وحشت است.

 

***

 

یک حاکمِ خودکامه اعتقاد دارد انسان موجودی پَست و فرومایه است. آدم‌های فرومایه دربارش را می‌آکنند و دوروبرش را می‌گیرند. جامعهٔ وحشت‌زده تا مدت‌های بسیار همچون جمعیتِ آشفته‌ای بی‌فکر و مطیع رفتار خواهد کرد. فقط کافی است سیرشان کنی تا اطاعت کنند. تفریحاتشان را که فراهم کنی دیگر خوشحالند. زرادخانهٔ کمابیش کوچکِ دوز و کلک‌های سیاسی هزار سال است تغییری نکرده. برای همین است که در عرصهٔ سیاست این همه ناشی و نابلد داریم، این همه آدم‌هایی که مطمئن‌اند بلندند چه‌طور باید حکومت کنند ــ فقط اگر قدرت داشتند. با این حال اتفاقاتِ شگفت‌انگیزی هم ممکن است بیفتد. حالا این جمعیتی است حسابی سیرشده و حسابی سرگرم‌شده که دیگر دست از اطاعت برمی‌دارد، حالا کم کم چیزی بیشتر از سرگرمی می‌خواهد. خواهانِ آزادی است، عدالت می‌خواهد. حاکمِ خودکامه جا خورده و مبهوت شده. درکی از دیدنِ انسان‌هایی در اوجِ کمال و شرافتشان ندارد. سرِآخر چنین انسانی است که دیکتاتوری را تهدید می‌کند، دشمنش است. این می‌شود که نیرو و توانش را برای نابود کردنِ دیکتاتور جمع می‌کند.

 

***

 

گرچه دیکتاتوری مردم را تحقیر می‌کند، اما اینکه به‌ چشمشان معتبر و خوشنام شوی زحمت دارد. چنین حاکمیتی به‌رغمِ بی‌قانونی ــ یا به بیان دقیق‌تر چون دیکتاتوری بی‌قانون است ــ خودش را به در و دیوار می‌زند تا مشروعیتِ قانونی به‌دست بیاورد. بی‌اندازه به این قضیه حساس است، بیمارگونه برایش مهم است. گذشته از این، از یک جور احساسِ (هر قدر پنهان و در قعر) حقارت هم رنج می‌برد. در نتیجه برای نشان دادن به خودش و دیگران که عموم دارند تأییدش می‌کنند، از هیچ کاری فروگذار ندارد. حتی اگر این حمایت صرفاً ادا باشد باز احساسِ رضایت می‌کند. خب اگر فقط تظاهر باشد چی؟ دنیای دیکتاتوری سرشارِ تظاهر است.

 

***

 

شاه هم احساسِ نیاز به تأیید شدن می‌کرد. برای همین واپسین قربانیانِ کشتارِ تبریز که دفن شدند، در شهر تظاهراتی به‌حمایت از سلطنت برگزار شد. هوادارانِ حزبِ شاه، «رستاخیز»، در مراکزِ عمومیِ بزرگِ شهر گردِ هم آمدند. دستشان تصاویرِ رهبرشان بود، بالای سرِ همایونی‌اش خورشیدهایی کشیده بودند. کلِ دولت در محلِ مخصوصِ سان دیدن حاضر شده بودند. نخست‌وزیر، جمشید آموزگار، جمعیت را مخاطب گرفت. سخنران متعجب بود آخر چه‌طور امکان دارد چندتایی هرج‌ومرج‌طلب و بی‌اعتقاد اتحادِ مردم را در هم بشکنند و آرامشِ جامعه را مختل کنند: «این‌ها آن‌قدر تعدادشان کم است که حتی سخت بشود بهشان گفت گروه. چندتایی آدم‌اند.» گفت خوشبختانه در سرتاسرِ مملکت حرف از نکوهش و محکومیتِ کسانی است که می‌خواهند خانه و سعادتِ ما را ویران کنند ــ بعد بیانیه‌ای در حمایت از شاه صادر شد. تظاهرات که تمام شد، شرکت‌کنندگان بی‌سروصدا عازمِ خانه شدند. بیشترشان را اتوبوس‌ها به شهرستان‌های اطراف بردند، شهرستان‌هایی که ساکنانشان را برای این مراسم آورده بودند به تبریز.

 

***

 

بعدِ این تظاهرات حالِ شاه بهتر بود. به‌نظر می‌آمد دوباره سرِپا شده. تا آن‌موقع داشت با ورق‌هایی بازی می‌کرد که لکِ خون داشتند. حالا تصمیم گرفت با یک دست ورقِ تَروتمیز بازی کند. برای جلبِ حمایتِ عمومی چندتایی از افسرهای مسئولِ واحدهایی را که به روی اهالیِ تبریز آتش گشوده بودند، برکنار کرد. این حرکت بینِ سرهنگ‌ها زمزمه‌هایی از نارضایتی در پی آورد. برای تسکین و آرام شدنِ سرهنگ‌ها دستورِ تیراندازی به مردمِ اصفهان داد. مردم با طغیانِ خشم و انزجارشان واکنش نشان دادند. خواست مردم را آرام کند و بنابراین رئیسِ ساواک را برکنار کرد. وحشت ساواک را برداشت. برای آرام کردنِ ساواک بهشان اجازه داد هر کس را دلشان می‌خواهد دستگیر کنند و به این‌ترتیب با تغییرِ جهت‌ها، انحراف‌ها از مسیر، این شاخه به آن شاخه پریدن‌ها، و زیگزاگ‌هایش گام به گام به پرتگاه نزدیک‌تر شد.

 

***

 

شاه را سرزنش می‌کردند که متزلزل و بی‌تصمیم است. می‌گفتند سیاستمدار باید قاطع و مصمم باشد. اما قاطع در چه موردی؟ شاه در حفظِ تاج‌وتختش قاطع بود و برای این هدفش به هر امکانی فکر می‌کرد. شلیک را امتحان کرد، بسطِ دموکراسی را هم امتحان کرد. مردم را زندانی و آزاد کرد. بعضی را با تیر زد و دیگرانی را ارتقای مقام داد، تهدید کرد و بعد تحسین کرد. همه هم پوچ و عبث. خیلی ساده، مردم دیگر شاه را نمی‌خواستند؛ دیگر آن‌جور قدرتی را نمی‌خواستند.

 

***

 

غرور و خودبینیِ شاه باعثِ از بین رفتنش شد. خودش را پدرِ کشورش می‌انگاشت اما کشور علیه‌اش به‌پا خواست. رنجید و دلش سخت شکست. به هر قیمتی (متأسفانه حتی خون) می‌خواست تصویرِ مردمی خوشبخت را باز بسازد که جلوی ولی‌نعمتشان به سپاس و قدردانی سر به خاک می‌سایند، تصویری که سال‌ها پاس و عزیز داشته بود. اما فراموش کرد در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که مردم طالبِ حق‌اند نه لطف.

 

***

 

شاید هم به این‌ خاطر نابود شد که خودش را زیادی جدی گرفت، زیادی توهم برداشت. از صمیم قلب معتقد بود مردم می‌پرستندش و او را بهترین و ارزشمند‌ترین عضوِ خودشان می‌دانند، والاترینِ نیکان. منظرهٔ طغیانشان برایش باورنکردنی بود، تکان‌دهنده. اعصابش نمی‌کشید. فکر کرد باید درجا واکنش دهد. همین کشاندش به گرفتنِ تصمیم‌های پُرخشونت و جنون‌آمیز و احمقانه. آن میزان رندیِ لازم را نداشت. می‌توانست گفته باشد «دارن راهپیمایی می‌کنن؟ خب بذار راهپیمایی کنن. نصفِ سال؟ یه سال؟ صبر می‌کنم. در هر صورت من که از کاخ جنب نمی‌خورم.» و احتمالاً مردم هم آخر سر خواه‌ناخواه سرخورده و بدخُلق، برمی‌گشتند به خانه‌هایشان، چون نامعقول است از مردم انتظار داشته باشی تمامِ عمرشان را توی تظاهرات راه بروند. اما شاه نمی‌خواست صبر کند. در سیاست باید بلد باشی چه‌طور صبر کنی.

 

***

 

دلیلِ نابودی‌اش این هم بود که کشورِ خودش را نمی‌شناخت. کلِ زندگی‌اش را در کاخ گذارند. احتمالاً از کاخ بیرون هم که می‌آمد شبیهِ آدمی این کار را می‌کرد که سرش را از لای درِ اتاقی گرم و نرم وسطِ سرمای منجمدکننده‌ای بیرون می‌آورد. یک آن دوروبر را نگاه می‌کند و بعد سر را پَس می‌کشد تو! اما بر حیاتِ همهٔ کاخ‌ها قواعدِ ویرانگر و زیروزِبَرکنندهٔ مشابهی حاکم‌اند. از عهدِ کهن این‌طور بوده، این‌طور هست و خواهد بود. می‌شود ده تا کاخ ساخت اما به‌محضِ اینکه کارِ ساختنشان تمام شود تحت‌ِ‌‌ همان قواعدی می‌روند که پنج هزار سال قبل هم در کاخ‌ها وجود داشته‌اند. تنها راه‌حل این است که کاخ را محل گذر گرفت.‌‌ همان برخوردی که آدم با تراموا یا اتوبوس می‌کند. سوار می‌شوی، مدتی را سواری، و بعد پیاده می‌شوی. و خیلی خوب است آدم یادش باشد در ایستگاهِ درستش پیاده شود و زیادی سوار نماند.

 

***

 

سخت‌ترین کار این است که به وقتِ زندگی در کاخ به زندگیِ دیگر و متفاوتی فکر کنی ــ مثلاً همین زندگیِ خودت اما بیرون و منهای کاخ. آن آخر‌ها حاکم متوجه می‌شود مردم می‌خواهند کمکش کنند نجات بیابد. افسوس که ممکن است در چنین لحظاتی جان‌های بسیاری از دست بروند. مسئلهٔ نیک‌نامی در سیاست. دوگل را در نظر بگیرید ــ همه‌پرسی‌ای را باخت، میزش را جمع کرد، و از کاخ رفت و هیچ‌وقت هم برنگشت. می‌خواست فقط در شرایطی حکمرانی کند که اکثریت بپذیرندش. لحظه‌ای که اکثریت اعتمادش را از او گرفت، رفت. اما چند نفر شبیهِ اویند؟ دیگران گریه خواهند کرد اما تکان نخواهند خورد؛ ملت را عذاب خواهند داد اما جنب نخواهند خورد. از یک در که بیرونشان می‌اندازند، دزدکی از دری دیگر می‌آیند تو؛ با لگد که از پله‌ها پایینشان می‌اندازند، شروع می‌کنند به خزیدن تا دوباره بیایند بالا. اگر مجالِ ماندن بیابند ــ یا مجالِ برگشتن بیابند ــ عذر خواهند خواست، تا کمر خم خواهند شد، ادا خواهند آمد و لبخندی دروغی خواهند زد. دست‌هایشان را پیش خواهند آورد ــ هیچ خونی رویشان نیست. اما همین که باید دست‌ها را نشان بدهند غرقِ عمیق‌ترین سرافکندگی‌ها می‌کندشان. جیب‌هایشان را پشت‌ورو می‌کنند ــ ببینید، چیزی زیادی تویشان نیست. اما همین نشان دادنِ جیب‌ها ــ چه‌قدر خفت‌بار! شاه وقتی از کاخ می‌رفت گریه می‌کرد. توی فرودگاه باز هم داشت گریه می‌کرد. بعد‌تر در مصاحبه‌ها توضیح داد چه‌قدر پول دارد و اینکه رقمش کمتر از آن مقداری است که مردم فکر می‌کنند. 

کلید واژه ها: شاهنشاه


نظر شما :