سفارت متروک، مجسمه یادبود
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
روزهایی را کامل بیهیچ هدف یا نیتی در سرم دوروبرِ تهران ول گشتم. از خلأ کسالتبارِ اتاقم فرار میکردم و از عجوزهٔ نظافتچیِ پرخاشگر و تهمتبزنِ اتاقم. همیشه پول میخواست. پیراهنهای تمیز و اتوکشیدهام را که از رختشویخانه برگشته بودند، برمیداشت، میکردشان توی آب، روی بندی آویزانشان میکرد ــ و دستمزد میخواست. برای چی؟ برای نابود کردنِ پیراهنهایم. دستِ لاغرمردنیاش همیشه بهگدایی از زیرِ چادر بیرون بود. میدانستم پول ندارد. اما من هم نداشتم. این را نمیفهمید. آدمی که از دنیای بیرون میآید بنا به تعریف پولدار است. صاحبِ هتل شانه میانداخت ــ «از دستِ من کاری برنمیآد. آقای عزیزِ من، بابتِ انقلاب حالا اون زنه قدرت داره.» صاحبِ هتل با من همچون متحدِ ذاتیاش برخورد میکرد، یک ضدانقلاب. نظراتِ من بهگمانش لیبرال میآمد؛ آن زمان لیبرالها، همچون قدرقدرتانِ حاکم، در معرضِ تندترینِ حملات بودند. انتخابِ میان خدا و شیطان! تبلیغاتِ رسمی از همه توقعِ اعلامِ صریح داشتند؛ زمانهٔ تصفیهها آغاز شده بود، زمانهٔ آنچه «وارسیِ دستهای همدیگر» میخواندند.
***
دسامبر را به پرسه زدن در شهر گذراندم. سال نوی مسیحی، ۱۹۸۰ داشت نزدیک میشد. دوستی زنگ زد و خبر داد دارد برنامه مهمانیای میریزد، یک شب خوشگذرانیِ حسابی و از سرِ احتیاط مخفی، و خواست من هم بروم. جوابِ رد دادم و گفتم برنامههای دیگری دارم. بهتش زد که «چه برنامههایی؟» چون آخر واقعاً آدم همچون شبی در تهران چه کار میتوانست بکند؟ جواب دادم برنامههای عجیب، که نزدیکترین جوابِ مقرون به حقیقتی بود که میتوانستم بدهم. تصمیم داشتم شبِ سالِ نو را بروم به سفارتِ امریکا. میخواستم ببینم اینجایی که تمامِ دنیا داشتند دربارهاش حرف میزدند آن شب چه شکلی است. ساعتِ یازده از هتل بیرون رفتم. مسیر زیادی نباید قدم میزدم ــ شاید یک و نیم مایل، رفتنش راحت بود چون سرپایینی بود. سرمای هوا در جانِ آدم رسوخ میکرد، بادِ خشک و سردی میآمد؛ احتمالا در کوهستانها کولاک داشت بیداد میکرد.
خیابانهای خالی از عابر و مأمورانِ گشت را قدمزنان رفتم، خیابانهایی خالی از هر آدمی، جز یک آجیلفروش که در میدانِ ولیعهد توی دکهاش نشسته بود، برای مقابله با سرما دورِ سر و صورتش را کاملا با شالگردنهایی گرم پوشیده و پیچیده بود، شبیهِ فروشندههای پاییزهٔ میدانِ پولتای ورشو شده بود. کیسهای آجیل خریدم و یک مشت ریال بهش دادم ــ خیلی زیاد؛ هدیهٔ کریسمسم بود. حالیاش نشد. رقمی را که بدهکارش بودم شمرد و بهحالتی جدی و شریف باقیِ پولخردها را پس داد. بدینترتیب یگانه تلاشی که امیدوار بودم دستکم لحظهای مرا به تنها آدمِ دیگری نزدیک کند که در آن شهر مُردهٔ منجمد بهش برخورده بودم، پس زده شد. قدم زدنم را ادامه دادم، ویترین دربوداغانِ مغازهها را نگاه میکردم، پیچیدم توی تختجمشید، از کنارِ بانکی سوخته گذاشتم، سینمایی سرورویش نشانِ آتش، هتلی خالی، یک دفتر هواپیماییِ خاموش. بالاخره رسیدم به سفارت. روزها آنجا شبیهِ یک مرکزِ تجاری بود، اردوگاهی شلوغ، یک پارکِ تفریحاتِ سیاسیِ پُرسروصدا که میآمدی تویش داد بزنی و انرژیات را تخلیه کنی. میتوانی بیایی اینجا، قدرقدرتِ دنیا را دشنام بدهی، و مطلقاً هیچ عواقبی هم در انتظارت نباشد. اما الان که نیمهشب داشت نزدیک میشد، هیچکس نبود. دوروبرِ جایی داشتم قدم میزدم که میشد صحنهای بزرگ و وسیع باشد که مدتها پیش آخرین بازیگران رهایش کردهاند. فقط تکههایی از لوازمِ بیصاحبماندهٔ صحنه و حالوهوای آزاردهندهٔ یک شهرِ ارواح باقی مانده بودند. باد لَتهای بیرقها را تکانتکان میداد و نقاشیِ بزرگِ دستهای از شیاطین را موج میانداخت که داشتند خودشان را بر فرازِ آتشِ دوزخ گرم میکردند. جلوتر کارتر با کلاه سیلندری بهنقشِ پرچم امریکا داشت کیفی پُر از طلا را تکان میداد و همزمان حضرت علی آمادهٔ شهادت بود.
یک میکروفون و باتریهای بلندگوها هنوز بر سکویی بودند که رویش سخنرانانِ هیجانزده جمعیت را به خشم و غلیان برمیانگیختند. منظرهٔ بلندگوهای خاموش تأثیری را که فضا میگذاشت ژرفتر میکرد، عاری بودن از زندگی، خلأ. رفتم بالاتر از دمِ ورودیِ اصلی. طبقِ معمول با قفل و زنجیر بسته بود چون هیچکس قفلِ دروازه را تعمیر نکرده بود، قفلی را که جمعیت وقتِ هجوم به سفارت شکسته بودند. نزدیکِ در دو نگهبانِ جوان در سرما توی خودشان جمع شده بودند، تکیه داده بودند به دیوارِ آجریِ بزرگ، اسلحههای خودکار آویزان از شانههایشان ــ دانشجویانِ خطِ امام. بهنظرم آمد دارند چُرت میزنند. در پسزمینه، وسطِ درختها، ساختمانِ روشنی بود که گروگانها را تویش نگه میداشتند. اما با اینکه دقیق پنجره را دیدم وانمود کردم کسی را ندیدم، نه هیبتی نه سایهای. ساعتم را نگاه کردم. نیمهشب بود، دستکم در تهران، و سالِ نو داشت شروع میشد. جایی در دنیا ساعتها داشتند زنگ میزدند، شامپاین کف میکرد، بزمهای پُرطولوتفصیل با لذت و هیجان در تالارهای درخشان و رنگارنگ ادامه داشتند. احتمالاً اینها در سیارهای دیگر و متفاوت از این یکی برقرار بود، متفاوت از اینجا که کوچکترین صدایی یا سوسوی نوری نبود. آنجا ایستاده بودم و داشتم یخ میزدم و ناگهان این فکر به سرم زد که چرا من باقیِ دنیا را رها کردهام و آمدهام اینجا به این مِلکِ بینهایت متروک، بیاندازه افسرده کننده. نمیدانستم. آن شب فقط به ذهنم آمد که من باید اینجا باشم. من هیچکدامشان را نمیشناختم، هیچکدامِ آن پنجاه و دو امریکایی و آن دو ایرانی را، و حتی نمیتوانستم باهاشان معاشرتی کنم. شاید فکر کرده بودم ممکن است اتفاقی آنجا بیفتد. اما هیچ اتفاقی نیفتاد.
***
سالگردِ رفتنِ شاه و سرنگونیِ سلطنت داشت نزدیک میشد. به یادبودِ این مناسبت تلویزیون دهها فیلم دربارهٔ انقلاب نشان داد. از کلی جهات همهشان شبیه هم بودند. تصاویر و موقعیتهای مشابهی تکرار میشدند. همیشه پردهٔ اول را صحنههای حرکتِ دستههای عظیمی از مردم تشکیل میداد. سخت است ابعادِ چنین جمعهایی را به تصویر کشیدن، رودی انسانی است، وسیع و خروشان، بیپایان در جریان، از شام تا بام در خیابانِ اصلی شهر در تبوتاب. سیل، سیلی بیامان که به یک لحظه همهچیز را خواهد بلعید و غرق خواهد کرد. جنگلِ مُشتهای بالاگرفتهای که به تهدید موزون حرکت میکنند. انبوهِ جمعیتی پُرسروصدا که شعار میدهند «مرگ بر شاه!» نمای نزدیک از چهرهها خیلی کم است. فیلمبردارها مجذوبِ منظرهٔ این شروعِ طوفاناند؛ اسیرِ ابعاد آنچهاند که میبینند، انگار خودشان را پای کوهِ اورست یافتهاند. ماههای آخرِ انقلاب این میلیونها تنِ در طغیان، خیابانهای همهٔ شهرها را میرفتند و میآمدند. هیچ اسلحهای نداشتند: قدرتشان در شمارشان و شورشان نهفته بود، در ابعادِ استوار و کاستیناپذیرشان.
***
پردهٔ دوم دراماتیکترین پرده است. فیلمبردارها روی سقفهای خانهها میایستند و صحنهٔ گسترده را از بالا فیلم میگیرند، از چشمِ یک پرنده. اول نشانمان میدهند در خیابان چهخبر است. دو تانک و دو ماشینِ زرهپوش آنجا پارکاند. سربازها با کلاهخود و جلیقههای ضدگلوله تازه در مقرهای تیراندازیشان وسطِ پیادهروها و خیابانها مستقر شدهاند. منتظرند. حالا فیلمبردارها راهپیمایانی را نشان میدهند که دارند نزدیک میشوند. جمعیت اول در چشمانداز دوردستِ خیابان ظاهر میشوند، اما خیلی زود از نزدیک میبینیمشان. بله، این سرِ دسته است مردها دارند میآیند، زنها و بچهها هم. لباسِ سفیدی تنشان است نمادِ اینکه برای مرگ آمادهاند. فیلمبردارها چهرههایشان را نشانمان میدهند، هنوز سرزنده. چشمهایشان. بچهها که دیگر خسته شدهاند اما آراماند میخواهند ببینند چه اتفاقی قرار است بیفتد. جمعیت، که دارند مستقیم بهسمتِ تانکها میآیند و مطلقاً سرعت آرام نمیکنند یا نمیایستند ــ جمعیتی سحرشده؟ طلسمشده؟ ماهزده؟ ــ جوری قدم برمیدارند که انگار هیچچیز نمیبینند، انگار دارند در زمینِ نامسکون میگردند، جمعیتی که این لحظه دیگر راه افتاده تا واردِ بهشت شود. حالا تصویر میلرزد چون دستهای فیلمبردارها دارد میلرزد. بامب، تیراندازی، صفیرِ گلولهها، در تلویزیون صدای جیغ میآید. نماهای نزدیک از سربازها که دارند خشاب عوض میکنند. نمای نزدیک از برجکِ تانکی که از چپ به راست میچرخد. نمای نزدیک از یک افسر، میان پردهٔ خندهدار، کلاهخودش افتاده روی چشمهایش. نمای نزدیکِ پیادهرو و بعد تصویر تند و ناگهانی میرود بالا تا فرازِ دیوار خانهای آندستِ خیابان، بالای پشتبام و دودکش به درونِ فضایی سفید که تویش فقط حاشیهٔ ابری میشود دید، و بعد قابِ خالی و سیاهی. زیرنویسِ تصویر میگوید این آخرین صحنهای بود که آن فیلمبردار گرفت، اما باقی نجات یافتند تا اسناد و شهادتها را بازبیابند و حفظ کنند.
***
پردهٔ آخر تصاویرِ پس از مرگها است. مُردهها اینجا و آنجا درازند، مردی مجروح دارد خودش را بهسمتِ دری میکشد، آمبولانس سریع میگذرد، مردم دارند فرار میکنند. زنی دارد میگرید، دستهایش را پیش آورده، مردی تنومند و خیسِ عرق دارد زور میزند هیکلِ یکی دیگر را جابهجا کند. جمعیت عقب نشسته، متفرق شده، آشوب بَرَش داشته، روانه خیابانهای کوچکِ کناری است. یک هلیکوپتر کمی بالاتر از پشتبامها در پرواز است. چند راسته آنطرفتر آمدوشدِ معمول مردم آغاز شده، زندگیِ روزمرهٔ شهر.
***
یک چنین صحنهای یادم است: تظاهرکنندهها دارند راه میروند. از کنارِ یک بیمارستان که میگذرند ساکت میشوند. راهپیماها نمیخواهند بیمارها اذیت شوند. یا منظرهای دیگر: از پیِ دسته پسربچهها میآیند، آشغالها را برمیدارند و توی سطلآشغالها میاندازند. خیابانی که تظاهرکنندهها تویش راه رفتهاند باید تمیز باشد. تکهای از یک فیلم: بچهها دارند از مدرسه به خانه برمیگردند. صدای تیراندازی میشنوند و میدوند بهسمتِ گلولهها، بهسمتِ محلی که از آنجا سربازها به روی تظاهرکنندهها آتش گشودهاند. بچهها ورقهایی از دفترچه مشقهایشان میکَنند و فرو میکنند توی خونِ تازهٔ روی پیادهرو و بعد ورقههای خونین را بالا میگیرند و میدوند توی خیابانها و به عابران نشانشان میدهند، انگار هشداری باشد ــ مراقب باشید! آنجا تیراندازی است! فیلمِ اصفهان را چند بار نشان دادند. تظاهرات، دریای کلهها، دارند از میدانی بزرگ میگذرند.
بهیکباره ارتش از همهسو آتش میگشاید. وسطِ بلبشوی جیغودادها و قشقرق جمعیت بهشتاب درمیروند، گریزی آشفته، و سرِآخر میدان خالی میشود. درست بعدِ لحظهای که آخرین جانبهدربرده از تصویر بیرون میگریزد، دوربین کفِ برهنهٔ میدانِ عظیم را نشان میدهد و متوجه میشویم معلولی بیپا روی صندلی چرخدار را درست آنوسط جا گذاشتهاند. او هم میخواهد دربرود اما یکی از چرخها گیر کرده (فیلم نشان نمیدهد چرا) گلولهها از همهسو روانند و او از روی غریزه سرش را میان دستهایش قایم کرده. بعد مستأصل چرخها را تکانی میدهد اما بهعوض راه افتادن صندلی شروع میکند درجا گشتن و گشتن. منظره چنان میخکوبکننده است که سربازها لحظهای آتششان را متوقف میکنند، انگار منتظرِ دستورِ خاصی باشند. سکوت. چشماندازی وسیع و خالی میبینیم، از این فاصله سخت میشود تشخیص داد، وسطش آن ته، چیزی شبیهِ حشرهای زمینگیر و محتضر هست، هیبت جمعشدهٔ انسانی تنها مانده که هنوز دارد تقلا میکند و همزمان تارِ تنیدهٔ دورش هم دارد سِفتتر و بستهتر میشود. دوباره شلیک میکنند، فقط یک هدف باقی مانده. خیلی زود برای همیشه بیحرکت میشود؛ بنا به گفتهٔ گویندهٔ فیلم مَرد یکی دو ساعت همانجا وسطِ میدان ماند، همچون مجسمهای یادبود برای بازدیدِ عموم.
***
فیلمبردارها بیش از حد نمای دور میگیرند. نتیجهاش اینکه تصویرِ جزییات را از دست میدهند. اما بهمیانجیِ جزییات است که میشود همهچیز را نشان داد. من نماهای نزدیکِ آدمهایی را که در راهپیماییها شرکت میکنند از دست میدهم. گفتوگوها را از دست میدهم. آن آقایی که دارد در تظاهرات راه میرود، چهقدر سرشارِ امید است! دارد راه میرود چون روی چیزی حساب کرده. دارد راه میرود چون اعتقاد دارد میتواند کاری را تا به تَه پیش ببرد و انجام دهد. مطمئن است حال و روزگارش بهتر خواهد شد. راه میرود و فکر میکند: خب، اگر ببَریم یعنی دیگر کسی قرار نیست با من مثلِ سگ رفتار کند. به کفش فکر میکند. برای کلِ خانوادهاش کفشِ خوب خواهد خرید. به خانه فکر میکند. اگر ببَریم دیگر من شروع میکنم شبیهِ آدمها زندگی کردن. یک دنیای تازه؛ او، آدمی عادی، قرار است یک وزیر را از نزدیک بشناسد و همهٔ کارها زیر نظرش انجام شود. اصلا چرا وزیر! خودمان برای رتقوفتقِ امور کمیتهای تشکیل میدهیم! فکرها و نقشههای دیگری هم دارد، هیچکدام خیلی دقیق یا مشخص نیستند، اما همهشان خوباند، همهشان جوریاند که آدمها را خوشحال میکنند، چون بهترینِ ویژگیها را دارند: عملی میشوند. احساسِ مهم بودن میکند، احساس میکند درونش دارد قدرت میگیرد، چون گام که برمیدارد ضمناً دارد سهیم هم میشود. برای نخستین بار تقدیرش را در دستانش میگیرد، برای نخستین بار نقشی ایفا میکند، اثری میگذارد، دربارهٔ چیزی تصمیم میگیرد ــ هست.
نظر شما :